eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
دل می‌کَنم به خاطر تو از دیار خویش ای خاطرت عزیزتر از خاطرات من
باید که شبی برای صحبت برسیم باید جهت عرض محبت برسیم بفرست نشان خانه‌ات را خواهر! تا با گل اطلسی به خدمت برسیم
‌ ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست خلق را بیدار باید بود از آب چشم من وین عجب کان وقت می‌گریم که کس بیدار نیست نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد قصه دل می‌نویسد حاجت گفتار نیست بی‌دلان را عیب کردم لاجرم بی‌دل شدم آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست بارها روی از پریشانی به دیوار آورم ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست قادری بر هر چه می‌خواهی مگر آزار من زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست @abadiyesher
قدم بیرون منه تا ممکن است از گوشهٔ عزلت که عمر شمع صرف اشک و آه از انجمن‌ها شد @abadiyesher
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ کربلام می کوبم به سینم ای حصن حصینم از حالا به فکر روز اربعینم 🎤 ✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعجیل فرج شده است ورد لب ما در جاده ی سر سبز طریق العلما مـاییم و زمینه سازی فصل ظهور با حرکت مشایه ی تا کرب و بلا @gida13
دکترم حال مرا دید و چنین نسخه نوشت... سدر و کافور ، کفن ، فاتحه و آب فرات! "عاصی" 😭😭😔😔 @abadiyesher
آغوشِ سحر،تشنه ی دیدار شماست مهتاب،خجل ز نور رخسار شماست خورشید که در اوج فلک خانه ی اوست.. همسایه ی دیوار به دیوار شماست! -قزوه @abadiyesher
خوش باش که زندگیِ ما مختصر است برخیز و غزل بخوان که شب در گذر است بی هیچ سرانجام بیا خوش باشیم خوش‌بودن این‌گونه، خدایی هنر است @abadiyesher
توحید و ولا، به یک کنف باید دید در جلوه ی شاه "لوکشف" باید دید ای دل اگرت‌ میل خدا دیدن هست در سایه ایوان نجف باید دید
به درباری که جبرائیل اندازد کلاه آنجا اگر مردی به قدر نیم مژگان کن نگاه آنجا به غیر از یاد او در محضرش تمحید بی‌شرمی‌ست گنه دارد که فکر توبه باشی از گناه آنجا تمام اولیا را در نجف دیدیم و فهمیدیم که گرد مرقدش جمعند مشتی بی‌پناه آنجا @abadiyesher
من بی‌تو شاعر می‌شوم اما بیا شاید پیشِ تو بودن بهتر از شاعرشدن باشد @abadiyesher
درد نام دیگر من است دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشتهٔ سخن درآورم نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی ست دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست درد مردم زمانه است مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان مردمی که نامهایشان جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می‌کند من ولی تمام استخوان بودنم لحظه‌های سادهٔ سرودنم درد می‌کند انحنای روح من شانه‌های خسته‌ی غرور من تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام بازوان حس شاعرانه‌ام زخم خورده است دردهای پوستی کجا؟ درد دوستی کجا؟ این سماجت عجیب پافشاری شگفت دردهاست دردهای آشنا دردهای بومی غریب دردهای خانگی دردهای کهنه‌ی لجوج اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟ درد رنگ و بوی غنچه‌ی دل است پس چگونه من رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟ دفتر مرا دست درد می‌زند ورق شعر تازه‌ی مرا درد گفته است درد هم شنفته است پس در این میانه من از چه حرف می‌زنم؟ درد، حرف نیست درد، نام دیگر من است من چگونه خویش را صدا کنم؟ @abadiyesher
در وصف تو بسیار سرودیم و ندیدی یک عمر غزلخوان تو بودیم و ندیدی با دیدنت ای خاطره‌ی خوش، همگان را از خاطره‌ی خویش زدودیم و ندیدی ای دل‌زده از سردی آغوش زمانه‌! ما این‌ همه آغوش گشودیم و ندیدی موهای تو شعرند و همین چند غزل را از دفتر شعر تو ربودیم و ندیدی چون گَرد که پنهان شده از گردش چشمت هستیم و نمی‌بینی، بودیم و ندیدی @abadiyesher
گذشتی از من و هرگز گُمان نمی‌بردم که دست می شود اینسان، زِ دوستداران شُست
‏دِل‌آراما؛ نگارا! چون تو هستی همه چیزی که باید؛ هست ما را ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@abadiyesher
«جا ماندگان»: جامانده تنها بی هم و وامانده بی اوییم ته‌مانده‌ای از خاک جاری در تنِ جوییم... صبح و پسین و ظهر و شب همواره هم آواز با مویه‌ها آویز بر یک تار گیسوییم... انگار نه انگار که بیهوده در دشتی با هر هیاهویی دَوان دنبال آهوییم... با باز باران با ترانه گُل نمی‌روید بی دانه‌دانه بذر پاشیدن نمی‌روییم... گم گشت آن دریا که در دستانمان گم بود صحرا به صحرا قطره بارانی نمی‌جوییم... یک تن نمی‌آید بپرسد در چه حالی دوست؟! یک سَر نمی‌آید ببیند ما چه می‌گوییم؟! تا قبله گاه عاشقان بی وقفه باید رفت این راه را یک روز ما یکریز می‌پوییم... در راه آن مردان دست از جان خود شسته مردانه پا برجای دست از عمر می شوییم ۳۰/مردادماه/۱۴۰۳ @abadiyesher
✍روز جهانی شاعر گرامی باد⚘️ @abadiyesher
تنهایی شبیه بهمن است وقتی که می آید گریزی از آن نیست مگر به جان‌پناه آغوش تو @abadiyesher
کهن ديارا! ديار يارا! دل از تو کندم ولي ندانم، که گر گريزم کجا گريزم؟ و گر بمانم کجا بمانم؟ نه پاي رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گويم درخت خشکم؟ عجب نباشد اگر تبرزن، طمع ببندد در استخوانم! در اين جهنم، گل بهشتي، چگونه رويد؟ چگونه بويد؟ من اي بهاران، ز ابر نيسان، چه بهره گيرم که خود خزانم؟ به حکم يزدان شکوه پيري مرا نشايد، مرا نزيبد چرا که پنهان به حرف شيطان سپرده‌ام دل که نوجوانم صداي حق را سکوت باطل در آن دل شب چنان فرو کشت، که تا قيامت در اين مصيبت گلو فشارد غم نهانم کبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نيست، که تا پيامي به خط جانان ز پاي آنان فرو ستانم سفينه دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمي‌درخشد در اين سياهي سپيده‌اي کو؟ که چشم حسرت در او نشانم الا خدايا! گره گشايا! به چاره‌جويي مرا مدد کن بود که بر خود دري گشايم، غم درون را برون کشانم چنان سراپا شب سيه را، به چنگ و دندان، درآورم پوست، که صبح عريان به خون نشيند، بر آستانم، در آسمانم! کهن ديارا! ديار يارا! به عزم رفتن دل از تو کندم، ولي جز اينجا وطن گزيدن، نمي‌توانم! نمي‌توانم @abadiyesher
می میرم از فراق و مرا راه چاره نیست در آسمان خلوت من یک ستاره نیست من را ببر حرم به خدا خوب می شوم در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست من را به جان مادرتان یک نگاه کن درمان درد بی کسیم جز نظاره نیست دلتنگ آستان توام می بری مرا شد اربعین و از تو به من یک اشاره نیست من سر به مهر تربت تو می برم حسین تو عشق نابی و سخن از استعاره نیست من را به شوق طوف حرم می کشی حسین می میرم از فراق و مرا راه چاره نیست @abadiyesher
روز شاعر گرامی کسی در کام اشعارم شراب تازه می‌ریزد چنان میرقصد اوراقم که از شیرازه می‌ریزد به یاد خاطرات تو، چنان لرزید هربندم که گویی ارگ بم در من، از این آوازه می‌ریزد همان رویای زیبایی، که او را خواب باید دید برای دیدنت عمری زمن خمیازه می‌ریزد مگر از ظرف من ساقی، خبر دارد که از یادت چنین با دست و دلبازی، "تو را" اندازه می‌ریزد؟ @abadiyesher
هر شیشه‌ای که گشت به سنگ آشنا، شکست غیر از دلم که تا ز دلت شد جدا شکست @abadiyesher