:
❇یادم هست کلاس چهارم٬ توی کتاب فارسیمون یک پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه!!
❇قهرمانی که با اسم و خاطره اش بزرگ شدیم!!
"پطروس"
❇توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!
❇همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!
❇پطرس ذهن ما خسته بود٬ تشنه و رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بود و...!!
❇سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده است!!
❇تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!
❇بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!!
❇خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم!!
❇شاید آن وقتها اگر میفهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم!!
*💟اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر از🔹قهرمان🔹 بود!!*
*💟قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون!!*
*❤شهید ابراهیم هادی:*
جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد!!!
*❤شهید حسین فهمیده:*
نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!!
*❤شهید حاج محمدابراهیم همت:*
سرداری که سرش را خمپاره برد...!!!
*❤شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:*
سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت!!!
*❤شهیدان مهدی و مجید زین الدین:*
دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!!
*❤شهید حسن باقری:*
کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت!!!
*❤شهید مصطفی چمران:*
دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید!!!
*❤شهيد محمد قنبرلو*
كسي كه خبر شهادتش را به اسم شكار بزرگ در اخبار بغداد اوردند
*💙کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمان را هم یادمان میدادند!!*😓
*💙ما که خودمان قهرمان داشتیم!!!*😓
🔶یه روزی یه لره...
🔶یه روزی یه ترکه...
🔶یه روزی یه عربه...
🔶یه روزی یه قزوینیه...
🔶یه روزی یه آبادانیه...
🔶یه روزی یه اصفهانیه...
🔶یه روزی یه شمالیه...
🔶یه روزی یه شیرازیه...
*✳مثل مرد جلو دشمن ایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمان نکند!!!*
💠لره............. شهید بروجردی بود!
💠ترکه........... شهید مهدی باکری بود!
💠عربه........... شهید علی هاشمی بود!
💠قزوینیه........ شهید عباس بابایی بود!
💠آبادانیه........ شهید طاهری بود!
💠اصفهانیه...... شهید ابراهیم همت بود!
💠شمالیه........ شهید شیرودی بود!
💠شیرازیه....... شهید عباس دوران بود!
*💚و..... مردان واقعی اینها بودند!!!*😓
*💛ای کاش، گاهی از این مردان واقعی و بی ادعا هم یادی کنیم...!!!😔*
*💞روحشان شاد و يادشان گرامی*
🌹 یاحسین 🌹
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت چهاردهم : پيوند الهي
✔️راوی : رضا هادي
🔸عصر يکي از روزها بود. #ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از #دختر خداحافظي کرد و رفت!
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
🔸چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود. اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با #آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواد هات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...
🔸جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو #مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر #ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه.
ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.
🔸شب بعد از #نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و #همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به #حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوا نها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حر فهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخمهايش رفت تو هم!
ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو #گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
🔸يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند #رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
🍃🌹
#امام_جواد عليه السلام:
الْمُؤْمِنُ یحْتَاجُ اِلَى ثَلَاثِ خِصَالٍ تَوْفِیقٍ مِنَ اللهِ وَ وَاعِظٍ مِنْ نَفْسِهِ وَ قَبُولٍ مِمَّنْ ینْصَحُهُ
انسان #مؤمن به سه #خصلت نیاز دارد: توفیقی از جانب پروردگار، موعظه کننده ای از درون، قبول کردن #نصیحت از دیگران.
#بحار_الانوار، جلد75 صفحه358
@
✅ عقربی که پنج نفر را می خورد:
✍️ پیامبر خدا (صلی الله علیه و اله) فرمودند: در روز قیامت، از داخل جهنم عقربی خارج می شود که سر آن عقرب در آسمان هفتم است و دُمش در ته زمین و دهانش هم از مشرق تا مغرب است. آن عقرب مےگوید : «أَینَ مَن حارَبَ اللهَ و رَسُولَه؟» آنهایی که با خدا و پیامبر خدا جنگ داشتند کجا هستند؟
جبرئیل فرود می آید و می پرسد:
«چه کسانی را می خواهی؟ مقصودت از کسانی که با خدا و پیامبر خدا در جنگ بودند چه کسانی است؟» عقرب می گوید: آنها پنج نفرند و من می خواهم آنها را ببلعم:
🍃🌺 اول تارِکُ الصَّلوة:
آن کسی که بی نماز از دنیا رفته است، مخصوصاً اگر منکر هم بوده و نماز را قبول نداشته که دیگر هیچ! این عقرب می گوید من ارادۀ تارک الصلوة را دارم. او با خدا و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در جنگ بوده است.
🌸🍃 دوم مانِعُ الزَّکاة:
کشاورزی که گندم داشته اما زکاتش را نمی داده، گاو و گوسفندش در حد نصاب بوده زکات نمی داده، طلا به میزان بیست مثقال داشته زکاتش را نمی داده، این عقرب می گوید: من به دنبال کسانی هستم که در دنیا زکات نمی دادند.
🍃🌺سوم آکِلُ الرِّبا:
کسانی که نزول می خوردند. در زمان ما هستند کسانی که پول می دهند و نزولش را سر ماه می گیرند. چه قدر گناه دارد.
🌸🍃 چهارم شارِبِ الخَمر:
کسانی که شراب می خورند، چهارمین گروهی هستند که آن عقرب به دنبالشان هست.
🍃🌺 پنجم قَومٌ یُحَدِّثُونَ فِی المَسجِدِ حَدیثَ الدُّنیا:
مردمی که در مسجد می نشینند و به جای اینکه مباحثه کنند، درس بخوانند، دعا بخوانند، حرف آخرت و مسائل شرعی و قرآن و مفاتیح بزنند، از دنیا صحبت می کنند: امروز دلار چند بود؟ طلا مظنه اش چه قدر بود؟ شنیده ام بالا رفته؟! این حرف ها جایش در مسجد نیست. آن عقرب به دنبال کسانی است که در مسجد از دنیا حرف بزنند.
کتاب خطی.جواهر الاخبار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥انتقاد استاد رحیمپور ازغدی از عزاداریهای ساختگی جدید:
کمترین ضرر اینکه سالی شش ماه عزاداری کنید، اینه که از اهل بیت قداست زدایی میشه.
#ربیع_الاول
#ایام_محسنیه
:
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۳
دستم را روی سینه ام میگذارم . هنوز بشدت میتپید . فاطمه کنارم روی پله ها نشسته بود و زهرا خانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد.
اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند!
به خودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!
همین آتش شرم به جانم میزد!!
علی اصغر شالم را از جلوی در حیاط می اورد و دستم میدهد.
شالم را سرم میکنم و همان لحظه تو با مردی میانسال داخل میایی...
علی اصغر همینک اورا می بیند و با لحن شیرینش میگوید:حاج بابا!
انگار سطل آب یخ رویم خالی میکنند مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو میاید:
_سلام دخترم!خوش اومدی!!
بهت زده نگاهش میکنم،بازم گند زدم!!
آبروم رفت...
بلند میشوم،سرم را پایین میندازم...
_سلام!...ببخشید من!...من نمیدونستم که...
زهراخانوم دستم را میگیرد!
_عیب نداره عزیزم!ما باید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!حاج حسین گاهی نزدیک اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز...
وقتی دلش میگیره و یاد همرزماش میفته!
دیشبم مهمون یکی از دوستاش بوده. فک کنم زود برگشته یه راست رفته اون بالا...
با خجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم بزور یک کلمه میگویم:
_شرمنده...
فاطمه به پشتم میزند:
_نه بابا!منم بودم میترسیدم!!
حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید:
_خیلی بد مهمون نوازی کردم!مگه نه دخترم!؟
و چشمهای خسته اش را بمن میدوزد
*
نزدیک ظهر است
گوشه چادرم را با یک دست بالا میگیرم و با دستدیگر ساکم را برمیدارم. زهرا خانوم صورتم را میبوسد
_خوشحال میشدیم بمونی!اما خب قابل ندونستی!
_نه این حرفا چیه؟دیروزم کلی شرمندتون شدم
فاطمه دستم را فشرد:
رسیدی خونه زنگ بزن!!
علی اصغر هم با چشمهای معصومش میگوید:خدافس آله
خم میشوم و صورت لطیفش را میبوسم...
_اودافظ عزیز خاله...
خداحافظی میکنم،حیاط را پشت سر میگذارم و وارد خیلبان میشوم.
تو جاوی در ایستاده ای،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه می کنی میگویی:
_خوش اومدید...التماس دعا
قرار بود تو مرا برسانی خانه عمه جان
اما کسی که پشت فرمان نشسته پدرت است.
یک لحظه از قلبم این جمله میگذرد.
#دلم_برایت...
وفقط این کلمه به
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۴
چند روزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنی با فاطمه سادات در ارتباط بودم!
عمه جان بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلی دوستش داشتم. تنها بود در خانه ای بزرگ و مجلل.
مادرم بالاخره بعد از پنج روز تماس گرفت...
*
صدای گوش خراش زنگ تلفن گوشم را کر میکند;بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارم و تلفن را برمیدارم.
_بله؟
_مامانی تویی؟؟...کجایی شما!خوش گذشته مونگار شدی؟
_چرا گریه میکنی؟؟
_نمیفهمم چی میگیـــ....
صدای مادرم در گوشم میپیچد!:بابابزرگ...مرد!تمام تنم سرد میشود!
اشک چشمایم را میسوزاند!بابایی....یاد کودکی و بازی های دسته جمعی و شلوغ کاری در خانه ی باصفایش!....چقدر زود دیر شد.
*
حالت تهوع دارم!مانتوی مشکی ام را گوشه ای از اتاق پرت میکنم و خودم را روی تخت میندازم.
دوماه است که رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت را باور نکردم!همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی به خود گرفته!
اما من هنوز...
رابطه ام هرروز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرا دلداری داده بود.
مادرم با یک سینی که رویش یک فنجان شکلات داغ و چند تکه کیک که در پیش دستی چیده شده بود ددخل میاید. روی تخت مینشیند و نگاهم میکند
_امروز عکاسی چطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ از کیک را در دهانم میچپانم و شانه بالا میندازم!یعنی بد نبود!
دست دراز میکند و دسته ای از موهای لخت و مشکی ام را از روی صورتم کنار میزند.
با تعجب نگاهش میکنم:چقد یهو احساساتی شدی مامان
_اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوگ شدی!
_واع....چیزی شده؟!
_پاشو خودتو جم و جور کن خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو
و پشت بندش خندید...
کیک به گلویم میپرد و به سرفه میفتم و بین سرفه ها میگویم:
_چ...چ...چی...دارم؟
_خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که!
_مامان مریم تورو خدااا...من که بهتون گفتم فعلا قصد ندارم...
_بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه
_اوخی حتما یه عمر باهاش زندگی کردی
_زبون درازیا بچه!
_خو کی هست این پسر خوشبخت!؟؟
_باورت میشه داداش دوستت فاطمه!
با ناباوری نگاهش میکنم!
یعنی درست شنیدم؟!!...
گیج بودم.....فقط میدانستم کــــه
#منتظرت_میمانم
💯
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۵
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی از رضایت میزنم . روسری سورمه ای رنگم را لبنانی میبندم و چادرم را روی سرم مرتب میکنم!صدای آیفون و این قلب من است که می ایستد!سمت پنجره میدوم ،خم میشوم و توی کوچه را نگاه میکنم. زهرا خانوم جعبه شیرینی را دست حاج حسین میدهد. دختری قدبلند کنارشان ایستاده حتما زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میکند!
حتما اونم داره ذوق مرگ میشه!
نگاهم دنبال توست!از صندوق عقب م
اشینتان یک دسته گل بزرگ پر از رزهای صورتی و قرمز را بیرون میاوری. چقدر خوشتیپ شده ای....
قلبم چنان در سینه ام میکوبد که اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند آن را در حلقم ببیند!
*
سرت پایین است و با گلهای قالی ور میروی!یک ربع است که همینجور ساکت و سر به زیری!
دوست دارم سرم را به دیوار بکوبم.
بالاخره بعداز مکث طولانی میپرسی:
_من شروع کنم یا شما؟
_اول شما!
صدایت را صاف و آهسته شروع میکنی:
_راستش...خیلی با خودم فکر کردم که اومدن به اینجا درسته یا نه!
ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته...خب...من به خاطر اونی که شما فکر میکنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم:
_یعنی چی؟!
_خب...اممم..من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!...برای دفاع!پدرم مخالفت میکنه....و به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم.
خب...حرفش اینه که...
با استرس بین حرفت میپرم:
_حرفشون چیه؟؟!
_ازدواج کنم!بعد برم. یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پایبند میشم و دیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما...نمیدونم!جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید...حس میکردم رفتار شما با من یطور خاصه. اگر اینقدر زود اقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم.
گیج و گنگ نگاهت میکنم:
_ببخشزد نمیفهمم!
_اگر ثبول کنید...میخواستم بریم و به خانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!
اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسما،عرفا و شرعا همه مارو زن و شوهر میدونن...
اما...من میرم جنگ و...و شما میتونید بعد از من ازدواج کنید!چون نه اسمی رفته...نه چیز خاصی!
کسی هم بپرسه میشه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده!!یه چیز مثل ازدواج سوری!
باورم نمیشود این همان علی اکبر است!دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت میکنم...ترس از اینکه چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری!!
_شاید فکر کنید میخوام شمارو مثل پله زیرپا بزارم و بالا برم!اما نه...!
من فقط کمک میخوام.
گونه هایم داغ میشوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم
_یک ماهه که درگیر این مسئله ام!...که اگر بگم چی میشه؟!!!
در دلم میگویم چیزی نشد....فقط قلب من شکست!....اما چقدر عجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تو میخواهی از قفس بپری!پدرت بالت را بسته!و من شرط رهایی توام...!
ذهنم آنقدر درگیر میشود که جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
_چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هرچی میخواید بگید!!....ازدواج کردن بد نیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.
درسته خدا بالاسرشونه!اما خیلی سخته....خیلی....!من که قصد موندن ندارم چرا چندنفرم اسیر خودم کنم؟؟
نمیدانم چرا میپرانم:
_اگر عاشق شید چی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیر هیجانت را خفه میکند!شوکه نگاهم میکنی!
این اولین بار است که مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزد!
به خودت میایی و نگاهت را میگردانی.
جواب میدهی:
_کسی که عاشقه...دویگباره عاشق نمیشه!
"میدانم عاشق پریدنی!اما....چه میشود عشق من در سینه ات باشد و بعد بپری"
گویی حرف دلم را از سکوتم میخوانی....
_من اگر کمک خواستم....واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!....از جنس عاشقی!
بی اختیار لبخند میزنم....
نمیتوانم این فرصت را از دست بدهم.
شاید هرکس که فکرم را بخواند بگوید
#دختر_تو_چقدر_احمقی...
اما...اما من فقط این را درک میکنم!که قرار است مال من باشی!!....شاید کوتاه....شاید...من این فرصت را
یا نه بهتر است بگویم
من تو را به جان میخرم!!...
#حتی_سوری
#ادامه_دارد....
به
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
🌹قـسـمـت ۱۶
(بــخــش اول)
چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمی ڪنندڪه باید ڪیڪ را باهم ببرید.
لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند...
بازیگرخوبی هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
وچاقو را سمتم میگیری...
دردلم تڪرارمیڪنم خانوم..خانومِ تو!...
دودلم دستم راجلو بیاورم.می دانم دروجودتوهم آشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست نگاهت روی دستم سرمیخورد..
_ چاقو دست شما باشه یامن؟
فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!...
دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت می ڪنم.
اولین تماس ما..چقدرسردبود!
باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومی بریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب می گویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمی ڪند
بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمی زنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
ڪاش می دانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
درجعبه رابازمی ڪنـےوانگشترنشانم رابیرون می آوری.نگاه سردت می چرخد روی صورت خواهرت زینب.
اوهم زیرلب تقلب می رساند:دستش کن!
اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش می ڪنـے..
اڪراه داری و
من این رابه خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب می گزد وبرای حفظ آبرومی گوید:
_ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن
من باززیرلب تکرارمی کنم.عروست!عروس علی اکبر!
صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رومی گردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم می ڪنے،دستم رامی گیری وانگشتر را در دست چپم می ندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعـےدیگر.
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
🌹قـسـمـت ۱۶
(بــخــش دوم)
فاطمه هیجان زده اشاره می ڪند:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم.
می خندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم می گذاری...
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!...بگیردست ریحانو...
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره می گیرم و وسط حرف فاطمه می پرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ آفرین بشما زن داداش...
نگاهت می کنم.چهره ات درهم رفته.خوب می دانم که نمی خواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری...
هردومی دانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است.
امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست 3ماه همسرمن باشـے!اینڪه 90روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم.
اینک عاشقی کنم تورا!!
اینڪه خودم را در آغوشت جاکنم.
باید هرلحظه توباشـےوتو!
فاطمه سادات عڪس راکه می گیردباشیطنت می گوید:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت می شوم..شانه به شانه,
نگاهت می ڪنم.چشمهایت رامی بندی ونفست راباصدا بیرون می دهـے.
دردل می خندم ازنقشه هایـے کہ برایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! برای قلبت
درگوشَت آرام می گویم:
_مهربون باش عزیزم!...
یکبار دیگرنفست رابیرون می دهـے.
عصبی هستے.این راباتمام وجود احساس می ڪنم.اما باید ادامه دهم.
دوباره می گویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این راکه می گویم یکدفعه ازجا بلند می شوی ،عرق پیشانی ات راپاک میکنی وبه فاطمه می گویـے:
_ نمی خوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور می شوی وکنارپدرم می روی!!
فرارکردی مثل روز اول!
اما تاس این بازی راخودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے دیر است...
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمـــدم ای شـ❤️ـــاه پنــــاهــم بـــده
بانـــوای زیبــــای
# اســـتاد ڪــریــمخــانــی
چند روز قبل بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبهی پاکت نامه از جیب شلوارش زده بود بیرون.
گفتم: "هان، آقا مهدی خبری رسیده؟"
چشمهاش برق زد!
گفت: "خبر که... راستش عکسش رو فرستادن."
خیلی دوست داشتم عکس بچهش رو ببینم. با عجله گفتم: "خب بده ببینم."
گفت: "خودم هنوز ندیدمش." خورد توی ذوقم.
قیافهم رو که دید، گفت: "راستش میترسم؛ میترسم توی این بحبوحهی عملیات اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش."
نگاهش کردم. چی میتونستم بگم؟
گفتم: "خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، منم میبینم..."
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
👇👇👇
♨️سوال:
🔰در رابطه با دهه محسنيه توضيح دهيد و در صورت صحت آن چرا اطلاع رساني نشده است؟
✍️پاسخ:
🔰با توجه به اينکه زمان دقيق هجوم به خانه حضرت زهرا(سلام الله عليها) که منجر به زخمي و مجروح شدن پاره تن رسول الله و کشته شدن فرزندش محسن شده است،مشخص نيست،لذا براي شهادت حضرت محسن هم نمي توان تاريخ دقيقي ارائه کرد.
👈 هجوم به خانه آن حضرت در چند نوبت اتفاق افتاد و آخرين هجوم که منجر به مجروح شدن حضرت زهرا(سلام الله عليها) شد،طبق قرائن و شواهد حدود چهل تا پنجاه روز بعد از رحلت رسول خدا(صلي الله عليه و آله) بود.
💥 #ایام_محسنيه که در اين سالهاي اخير مطرح شده است،هيچ سابقه تاريخي در بين شيعيان و محبان اهل بيت(عليهم السلام) نداشته است و به نظر مي رسد حرمتي است که اهداف باطلي را دنبال مي کند که محبان و عاشقان اهل بيت(عليهم السلام) متأسفانه بدون توجه به اهداف اينگونه حرکات،به آن عمل مي کنند.
⛔️سوال میکنند که فرقه شیرازی چه فرقه ای است و چه عقایدی دارد؟ چکیده افکار این فرقه، خلاصه کردن #اسلام در 4 چیز است:👇
1️⃣ ثواب داشتن #قمه زنی! (نتیجه: معرفی مذهب #شیعه بعنوان مذهب #خشونت و خونریزی در شبکه های جهانی و ذهن غیرمسلمانان)
2️⃣ #عزاداری پی در پی و #افراطی و دائمی ایام محسنیه و کاظمیه و.. (نتیجه: معرفی #شیعه بعنوان مذهب #عزا و ایجاد دلزدگی در جامعه)
3️⃣ توهین و #لعن مقدسات #اهل_سنت (برای شعله ور نگهداشتن جنگ شیعه و سنی و فتنه های مذهبی)
4️⃣ مخالفت با جمهوری اسلامی و گروههای مقاومت #ضداسرائیلی (لیدر این فرقه که یک "آیت الله قلابی به اسم شیرازی است"! حتی یک جمله علیه جنایات #اسرائیل ندارد. و جالب است بدانید در #عربستانی که همه شیعیان خود را میکشد، فعالیت این فرقه آزاد است!)
👈 از اینرو، این فرقه #شیعه_انگلیسی یا #شیعه_اسرائیلی خوانده میشود.
﴾﷽﴿
✅ حکایتهای پندآموز
♥️💫 نماز بیوضو
فردی تعریف می کرد که در وضو خانه مسجد شاهد بودم امام جماعت از دستشویی بیرون آمد و یکراست به محراب مسجد رفت و بدون وضو نماز خواند!! از آن مسجد بیرون رفتم و جای دیگری نماز خواندم! از آن به بعد به همه دوستان و آشنایان گفتم که در فلان مسجد نماز نخوانید چون امام جماعت آن آلزایمر گرفته!! و نماز بی وضو می خواند!!
♥️💫این رویداد گذشت تا یک زمان به علت بیماری؛ آمپولی تزریق کردم و هنگام نماز با خود گفتم یکبار دیگر محل تزریق را در دستشویی ببینم تا از طهارت لباس و بدن اطمینان داشته باشم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم و آماده نماز شدم؛ گویی به من الهام شد:
♥️💫 شاید آن روز هم امام جماعت مسجد؛ مشابه من به قصد دیگری وارد دستشویی شده است. از خودش این را پرسیدم. حرفم را تایید کرد.
اما چه فایده من آبروی او را پیش افراد زیادی برده بودم!
📚مجموعه شهرحکایات
🍃
🌺🍃
زيباترين حس سجده اين است که در گوش زمين پچ پچ ميکنى، اما در "آسمان"صداى تو را ميشنوند...
وقتي بهترين ها را براي ديگران مي خواهيد، افکارتان بکر است و زلال!
در کلام آسماني آمده است:
دعا قضا را برمي گرداند، هرچند آن را محکم کرده باشند !
به همين سادگي …
کمترين مهرباني اين است که:
🌺براي هم دعا کنيم!🌺
⚘:
✨💝📖💝✨
⭕️ زنی که برای مومنینِ عالم الگو شد
✍ خدا تو سوره تحریم آیه ۱۱، یه زن نمونه رو برای مؤمنین مثال میزنه.
📢 میگه آی زن و مردی که ایمان آوردید، این زن رو الگوی خودتون قرار بدید:
📖 ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِّلَّذِينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّةِ و َنَجِّنِي مِن فِرْعَوْنَ و َعَمَلِهِ وَ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ. (تحریم/11)
👈 ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﻯ اهل ایمان، همسر فرعون را بعنوان الگو مثال زده است، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﻴﺸﮕﺎﻩ ﺧﺪﺍ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: "ای ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﻦ! ﺑﺮﺍی من ﺩﺭ بهشت، در ﺟﻮﺍﺭِ خودت، خانهای ﺑﻨﺎ ﻛﻦ، ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻭ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﻫﺎﻳﻰ ﺑﺨﺶ، ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻗﻮم ﻇﺎﻟﻢ ﻧﺠﺎﺕ بده".
واقعاً این زن نمونه است.️☺️😊
آدم تو خونه فرعون 👑 باشه،
تو بهترین قصر 🏛🏛 زندگی کنه،
همه جور امکانات👘👒👢👠👜🎒، نوکر و خادم👳، قدرت💪، پول💰💵 و... داشته باشه،
به لحاظ مادّی هیچی کم نداشته باشه...
☝️ اونوقت بخاطرِ حفظِ اعتقاداتش بگه: خدایا!! من و از این وضعیت نجات بده، میخوام دینم حفظ بشه.
🔹 نه اینکه با شوهرش جرّ و بحثش شده باشه، از زندگیاش سیر شده باشه بگه خدایا منو خلاصم کن، نه،
👈 بخاطرِ حفظِ دینش اینطوری دعا کرده.
☝️ فقط حرف هم نمیزد، پای حرفش وایساد،
و آخر سر هم بدست فرعون شهید شد.
🔹 اونایی که میگن آقا، محیط خیلی تاثیر داره، ما تو محیطی زندگی میکنیم که نمیتونیم دینمون رو حفظ کنیم، این آیه جواب میده:
👈 بله، محیط خیلی تاثیر داره، امّا نه اونقدر که شما بهونه داشته باشید دینتون رو حفظ نکنید.
این آیه نشون میده که:
👈 ﻓﺸﺎﺭ ﻣﺤﻴﻂ ﻭ ﺟﺎﻣﻌﻪ، ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﻰِ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻯ، ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﺭﮔﻰ، و... هیچکدوم ﺩﻟﻴﻞِ ﺑﻰﺩﻳﻨﻰ نمیشه.
🗣 ﺣﺮﻑ ﺍﻭّﻝ ﺭو ﺍﺭﺍﺩﻩ آدم میزنه، ﻧﻪ ﭼﻴﺰ دیگه.
🚫 بنابراین نمیشه با این توجیه که جامعه فاسد و آلوده است، گناه کنیم، بعد هم بگیم که همه چیز تقصیر جامعه است.
#اصطلاحات_غلط
☝️ ﻫﻤﺴﺮ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺛﺎﺑﺖ ﻛﺮﺩ ﺑﺴﻴﺎﺭﻯ ﺍﺯ ﺷﻌﺎﺭﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ماها میدیم و جزء فرهنگمون شده، غلطه ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻮﺽ بشه:
میگن:
❌ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻧﺸﻮﻯ ﺭﺳﻮﺍ، همرنگ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺷﻮ.
✅ ﺍﻣّﺎ آسیه ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ همرنگ ﺟﻤﺎﻋﺖ نمیشم، ﻭ ﺭﺳﻮﺍ ﻫﻢ نمیشم.
میگن:
❌ یه ﺩﺳﺖ ﺻﺪﺍ ﻧﺪﺍﺭه.
✅ ﺍﻣّﺎ ﺍﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ: حتّی ﻳﻚ ﻧﻔﺮ آدم هم ﻣﻰﺗﻮنه ﻣﻮﺝ ﺍﻳﺠﺎﺩ کنه.
میگن:
❌ ﺑﺎ یه ﮔﻞ ﺑﻬﺎﺭ نمیشه.
✅ ﺍﻣّﺎ ﺍﻭ نشون داد: ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍد، ﺑﺎ یه ﮔﻞ هم ﺑﻬﺎﺭ میشه.
#همسرانهیشهیدانه 🌷♥️🌷
خاطرهی همسر شهید مهدی هنرور با وجدان:
سوز سردی بر صورتم می خورد.
درست همان جا ایستادم؛ کنار سقاخانه حرم.
آن روز جمعه مهدی هم کنارم ایستاده بود.
هر دو برای زیارت به حرم امام رضا (علیهالسلام) آمده بودیم.
نزدیکی های ظهر بود که بعد از زیارت خواستیم برگردیم خانه.
مهدی گفت: «صبر کنیم، نماز جمعه را که خواندیم، برمیگردیم …»
لرزیدم و گفتم: «آخه با این هوا؟ سرما میخوریم»
کتش را از تن درآورد و روی زمین پهن کرد: «بشین روی لباسم تا سرما نخوری»
خودش هم همان طور با لباس نازکی که بر تن داشت، کنارم روی زمین نشست
آن روز نماز جمعه را با هم خواندیم؛ درست همان جا کنار سقاخانه حرم…
:
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
🌹قـسـمـت ۱۷
خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه می ڪنم.
دستـےبه روسری ام می ڪشم ودورش رابادقت صاف می ڪنم.
دسته گلـےڪه برایت خریده ام را باژست دردست می گیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
امده ام دنبالت مثل بچه مدرسه ایا
می دانم نمی خواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم شیرینی بدهی آن هم حسابـے
درباز می شود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند.
می بینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے.
یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم.
نگاهت بمن می خورد و رنگت به یکباره می پرد!یک لحظه مکث می کنی و بعد سرت را می گردانی سمت راستت وچیزی به دوستانت می گویـے.
یکدفعه مسیرتان عوض می شود.
ازبین جمعیت رد می شوم و صدایت می زنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیکنی ومن سمج ترمیشوم
_ اقا سید!علی جان؟
یکدفعه یکی ازدوستانت باتعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!
به شانه ات می زند و باطعنه می گوید:
_ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله می گویـے ،ازشان جدا می شوی و سمتم می آیـے.
دسته گل راطرفت می گیرم
_ به به!خسته نباشیدآقا!می دیدم که مسیر بادیدن خانوم کج می کنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم می پری
_ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمی کنے؟
_ چرا جار بزنم زن گرفتم درحالی که می دونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم می دود.نفس عمیق می کشم
_ حالا که فعلا نرفتی! ازچی می ترسی!از زن سوریت!
_ نه نمی ترسم!به خدا نمی ترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !اصلا اینجا چیکار می کنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس می گرفت برام زودتراز زن گرفتن!
ارحرفت خنده ام میگیرد!چقدربااخم دوست داشتنی تر می شوی.حسابی حرصت گرفته!
_ حالا گلو نمی گیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمی تونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش می خندم)
_ الله اکبرا...قراربود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه!اما..
همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟
دستت را باکلافگی درموهایت می بری.
_ نه رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگاهم می کنی.
_ هوف...برو خونه...تایچیز نشده.
پشتت را می کنی تابروی که بازوات را می گیرم...
#ادامه_دارد...
:
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
🌹قـسـمـت ۱۸
پشتت را می کنی تا بروی که بازوات رامی گیرم...
یک لحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش می شود
تمام نگاه هاسمت ما می چرخد وتوبهت زده برمی گردی ونگاهم می کنی
نگاهت سراسر سوال است که
_ چرااینکاروکردی!؟آبروم رفت!
دوستانت نزدیک می آیند وکم کم پچ پچ بین طلاب راه می افتد.
هنوز بازوات رامحکم گرفته ام.
نگاهت میلرزد...ازاشک؟نمی دانم فقط یک لحظه سرت راپایین می ندازی
دیگرکارازکارگذشته.چیزی را دیده اند که نباید!
لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خانوممه.
لبخند پیروزی روی لبهایم می نشیند.موفق شدم!
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بودجلو می پرد:
_ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟
کلافه سعی می کنی عادی بنظربیایی:
_ بعدن شیرینیشو میدم...
یکی می پراند:
_ اگه زنته چرا درمیری؟
عصبی دنبال صدامی گردی وجواب میدهی:
_ چون حوزه حرمت داره.نمی تونم بچسبم به خانومم!
این رامی گویی،مچ دستم رامحکم دردست می گیری و بدنبال خود می کشی.
جمع راشکاف می دهی وتقریبا به حالت دو از حوزه دور میشوی ومن هم به دنبالت...
نگاه های سنگین راخیره به حالتمان احساس میکنم...
به یک کوچه می رسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل می دهی و سمتم می آیـے.
خشم ازنگاهت می بارد.می ترسم وچندقدم به عقب برمی دارم.
_ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون ازدسته گلت...البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیومیگم که آب دادی
_ مگه چیکارکردم؟.
_ هیچی!...دنبالم نیا.تاهواتاریک نشده بروخونه!
به تمسخرمی خندم!
_ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یانه؟
جا میخوری...توقع این جواب رانداشتی
_ نه مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمی شه.هیچ وقت!
وبسرعت می دوی وازکوچه خارج می شوی...
دوستت دارم وتمام غرورم راخرج این رابطه می کنم
چون این احساس فرق دارد..
بندی است که هرچه درآن بیشتر گره می خورم آزاد ترمی شوم
فقط نگرانم
نکند دیرشود..هشتادوپنج روز مانده...
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
:
#مدافع_عشق
#قـسـمـت۱۹
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
موهایم رامی بافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم می بندم.
زهراخانوم صدایم می کند:
_ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور.
درآیینه برای بار آخر بخود نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش می بندد.
به آشپزخانه می دوم سینےغذا را برمی دارم و بااحتیاط از پله ها بالا می روم.دوهفته از عقدمان می گذرد.
کیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و می گذارم داخل سینی.
آهسته قدم برمی دارم بسمت پشت اتاقت.چندتقه به درمی زنم.صدایت می اید!
_ بفرمایید!
دررا باز میکنم. و بالبخند وارد میشوم.
بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات.
_ بفرمایید غذا آوردم!
_ همون پایین میموندی میومدم سرسفره می خوردیم باخانواده!
_ مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران می کشی و سکوت می کنی.
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم .خودم هم تکیه می دهم به تخت ودامنم رادورم پهن می کنم.
هنوزنگاهت به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چه لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سکوت می کنی.سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم می شینی
یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم.چقدر نگاهت رادوست دارم!
_ ریحان!این کارا چیه می کنی!؟
اسمم راگفتی بعد ازچهارده روز!
_ چیکار کردم!
_ داری می زنی زیر همه چی!
_ زیر چی؟تو می تونی بری.
_ آره میگی می تونی بری ولی کارات...می خوای نگهم داری.مثل پدرم!
_ چه کاری عاخه؟!
_ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی می کنی نگهم داری.هردو می دونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
_ چرانباشه!؟
عصبی می شوی..
_ دارم سعی می کنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه
من برات نمی مونم!
جمله آخرت در وجودم شکست
توبرایم نمی مانی
می آیـے بلند شوی تابروی که مچ دستت رامی گیرم و سمت خودم می کشم.و بابغض اسمت را می گویم که تعادلت راازدست میدهی و قبل ازینکه روی من بیفتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری
_ این چه کاریه اخه!
دستت را ازدستم بیرون می کشی و باعصبانیت از اتاق بیرون می روی...
میدانم مقاومتت سر ترسی است که داری از عاشقی.
ازجایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم.
قنددردلم آب میشود!اینکه شب درخانه تان می مانم!
#ادامه_دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشید
:
#مدافع_عشق
#قـسـمـت۲۰
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
همانظورکه پله هارادوتایڪےبالا میروم با ڪلافگے بافت موهایم راباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم می آید.سرمیگردانم ..تویی!
زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراکه میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این رامیگوید وبدون اینڪه منتظر جواب بماند ازکنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود.نگاهت میکنم.شوکه به مادرت خیره شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشتم.نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت.به رخت خواب ها نگاه میکنی ومیگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!...توبخواب!
سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده مینشینم.بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز میکنی و به لبه چوبـےاش تکیه میدهی.سرجایم دراز میکشم و پتو راتازیر چانه ام بالا میکشم.چشمهایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی ازآن راروشن کرده میلرزد.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود...
چشمهایم راباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد میکند که به تو میرسم.لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام ازجایم بلند میشوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رادارم که اگر اینکاررا کنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیکت میشوم..چشمهایت رابسته ای.انقدر آرامےڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم.تکانی میخوری و دوباره ارام نفس میڪشـے.سمت صورتت خم میشوم.دردلم اضطراب می افتد ودستهایم شروع میکند به لرزیدن.نفسم به موهایت میخورد و چندتار رابوضوح تکان میدهد.ڪمـےنزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم.فقط چندسانت مانده...فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میماندازترس...ترس اینکه نکند بیدار شوی!صدایی دردلم نهیب میزند!
"ازچی میترسی!!بذار بیدار شه!تو زنشی.."
#ادامه_دارد...
🔻عامل ترغیب زنان به #حجاب و #عفاف
🔹روزی حسن بن جهم به محضر امام #رضا (علیهالسلام) مشرف شد.
وی متوجه شد که حضرت، ظاهری آراسته دارد.
با تعجب پرسید: «خضاب کردهاید؟!»
امام فرمود:
بله، با حنا و برگ نیل خضاب کردهام؛
مگر نمیدانی که این کار، سودی فراوان دارد؛
از جمله آنکه همسر تو دوست دارد
در تو همان #زیبایی و #آراستگی را ببیند که تو دوست داری در او ببینی،
و زنانی [در اقوام گذشته] به دلیل کمتوجهی شوهرانشان به آرایش خود،
از دایره #عفت، بیرون رفتند و #فاسد شدند.»
🔹حضرت رضا علیه السلام در سخن دیگری فرمودند:
«أَنَّ نِسَاءَ بَنِی إِسْرَائِیلَ خَرَجْنَ مِنَ الْعَفَافِ إِلَى الْفُجُورِ
مَا أَخْرَجَهُنَّ إِلَّا قِلَّةُ تَهْیِئَةِ أَزْوَاجِهِنَّ»
زنان یهود از عفت بیرون رفتند و فاسد شدند،
و چنین نشدند مگر به دلیل کمتوجهی شوهران به #آرایش و #نظافت خود.
🔹و نیز فرمود: «وَ قَالَ إِنَّهَا تَشْتَهِی مِنْکَ مِثْلَ الَّذِی تَشْتَهِی مِنْهَا»
همسرت از تو همان را میخواهد که تو از او توقع داری.
📖منبع:
مکارم الأخلاق، الفصل الثالث فی الخضاب.
🔴داستان واقعی جوانی که مشروب درست میکرد و با عنایت امام حسین(ع) عاقبت بخیر و نماز شب خوان شد❗️
🔰در راه مشهد بودم برای #زیارت آقا علی بن موسی الرضا(علیه السلام)؛ که بصورت تصادفی با یکی از زائران همسفر شدم. بنده در کنار این زائر بزرگوار نشسته بودن و خانم و تک پسرش نیز در جلوی صندلی اتوبوس نشسته بودند.
بعداز این که باهم چنددقیقهای صحبت کردیم؛ متوجه شدم که ایشان با پدر بنده حقیر، سلام علیکی دارند و همین سلام علیک باعث شد باهم خیلی گرم و صمیمی شویم.
تا اینکه ایشان جذب حرفهای بنده حقیر از اهل بیت و علما شدن و ایشان هم با این اوصاف، یک داستانی را شروع به گفتن کردند..
🔻و ماجرای قصه از این قرار است که:
🍃در دوره سربازی با یک هم خدمتی دوست شدم که اصلاً به نماز و روزه هیچ اهمیتی نمیداد!! حتی وقتی موقع نماز میشد خودش را پنهان میکرد تا وضو نگیرد و نماز نخوانَد! کارش درست کردن مشروب و فروختن آن بود!
حتی آیت الله خامنه ای(حفظه الله) را قبول نداشت و به سپاه هم ناسزا میگفت!!
تا اینکه عروسی گرفت و مارو هم دعوت کرد.. ولی بعداز این عروسی و چندماه از ازدواج هم خدمتیمون که دیگه سراغی ازش نداشتم و یه شماره ناشناس بهم زنگ زد و باهام صحبت کرد ولی طرز صحبت کردنش حدس زدم که شاید یک روحانی باشه! ولی بیشتر که باهم حرف زدیم متوجه شدم که دوست هم خدمتیام هستش!!!
بهش گفتم خودتی گفت آره دیگه خودم هستم دوست هم خدمتیت!!! و بهم گفت که با خانمم بیام منزلشون برای خوردن شام تا همدیگه رو ببینیم! من هم قبول کردم و رفتم خونشون...
ناگفته نمونه که این دوست گمراه با این اوصاف به #اهل_بیت(علیهم السلام) #ارادت_خاص و ویژه ای داشت و تا حد ممکن #شبهای_محرم به #هیئت میرفت!
وقتی به داخل منزلشون رفتم دیدم یه جوون با یه قد و هیکل ورزشکاری و پیراهن آستین بلند و البته با ریش بچه هیئتیها... که تعجبم رو خیلی بیشتر میکرد که این کجا و اون دوست هم خدمتی کجا؟؟!! یه چنددقیقه همدیگه رو باتعجب نگاه کردیم تا اینکه حرفامو باز کردم و گفتم تو واقعاً دوست هم خدمتی من هستی؟ گفت بله من همون دوست هم خدمتی تو هستم!
🌷ولی داستان خوب شدن من این هستش که:
🌿با کارهای ناپسندی که انجام میدادم در گمراهی آشکار بودم تا اینکه یه ندایی بهم گفت باید بری #کربلا زیارت اباعبدالله الحسین!
من هم چون به امام حسین و آقا ابوالفضل ارادت زیادی داشتم رفتم کربلا... در کربلا یه حسی بهم گفت از اربابت بخواه تا کمکت کنه و از این گمراهی تورو بیرون بیاره!! من هم از امام حسین و آقا ابوالفضل خواستم تا عنایت کنن و از این گمراهی خارج و اهل هدایت بشم...
وقتی به ایران اومدم توبه کرده بودم و یه #معجزه و یه مانعی خدایی باعث شد تا دور خلاف و مشروب رو خط بکشم و مثل قبلاً دیگه نمیتونستم مشروب درست کنم و بفروشم و بخورم.. و بعداز خوب شدنم نمازهایی که میخونم #اوّل_وقت هستش و حتی #نماز_شبم ترک نمیشه و حتی حاضرم جانم رو برای رهبرمون آیت الله خامنهای فدا کنم!
🍃
🌺🍃
🌺کلام امام زمان (عج)
ای شیعه ما...!
ظهوري نيست مگر به اجازه خداوند متعال، و آن هم پس از زمان طولاني و قساوت دلها و فراگيرشدن زمين از جور و ستم.
📚 الإحتجاج للطبرسي ،ج2،ص478
☘️ امام صادق علیه السلام:
هر یک از شما که میخواهد دعایش مستجاب شود، درآمد خود را پاک کند و حق مردم را بپردازد. دعای هیچ بندهای که مال حرامی در شکمش باشد یا مظلمه کسی به گردنش باشد، به درگاه خدا بالا نمیرود.
📗میزان الحکمه، ج2، ص: 31.