eitaa logo
این عماریون
385 دنبال‌کننده
230.6هزار عکس
62.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید دفاع مقدس هاشمی نژاد 🍃⚘🍃 در پنجم تیر ماه 1341 در نوبندگان فساازتوابع استان فارس در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. دوران ابتدايي را در دبستان ابن سينا واقع در زادگاهش شروع و پس از طي سه سال به همراه خانواده عازم شيراز شد.مابقي دوران ابتدايي را در دبستان رياضي در شهر شيراز با موفقيت پشت سر گذاشت و سپس وارد مدرسه راهنمايي خيام شد. درسن #۱۲ سالگی می خواند و می گرفت. ي خاصي به معتبرکه داشت و هر روز موقع برگشت از مدرسه به زيارت مطهر مي رفت. 🍃⚘🍃 تا سال سوم نظري ادامه داد از هاي و اش در قبل از انقلاب اسلامي شرکتش در کلاسهاي فراگيري قرآن بود. به طوري که پس از اتمام درس از 3 الي 5 بعدازظهر در کلاسي که از طرف حوزه علميه قم برگزار مي شد شرکت و به دليل پشتکاري بسيار در مسائل و تقدير نامه هايي به ایشان داده بودند. 🍃⚘🍃 در اکثر مجالس و در بين دوستان از خاصی برخوردار بود. چرا که دوستانش را معلمان و الگوهاي خود مي دانست. 🍃⚘🍃
شهید جستجوگر نور گل محمدی🍃⚘🍃 در شهرستان میانه از استان آذربایجان غربی در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. ایشان #شهید هم هست برادرش از دفاع مقدس هستند. 🍃⚘🍃 از دوران خدمت سربازی وارد فعالیت شده بود، و در طول قریب به سه دهه گذشته بارها و بارها تا مرز رفت. 🍃⚘🍃 و هر بار با پر افتخار از به میدان جستجوی برگشت ، خدمت را از تا و ها و مختلف تفحص طی کرد. 🍃⚘🍃 ، ، ، ، ، چنگوله،‌ ، ،‌ ،، ، شهر، شیرین،‌ ذهاب و ارتفاعات ایران و همگی یادآور تلاشها و مجاهدت های مخلصانه است. 🍃⚘🍃
عادت داشت که به خودش هنگامی که می‌خواست حرف بزند می‌گفت: «عموت». هرگاه از او می‌خواستم که به نرود می‌گفت «عموت» باید به دستور خمینی عمل کنم. 🍃🌷🍃 ما باید به برویم و در آنجا از و کنیم. عموت دوست دارد مانند زهرا (س)🌷 باشد و می‌خواهد که من به سر نکنید. 🍃🌷🍃 اکنون که به جمع خانواده ما بازگشته در حقیقت به داد دل من رسیده است که آرام شوم. هنگام فقط 18# سال داشت.😭 🍃🌷🍃 پدرش 10 سال پیش فوت شدند.خواهرش که در هنگام او 14 سال سن داشت و برادرش که موقع هفت ماهه بوده بامن اومدن معراج 😭 🍃🌷🍃 سرانجام علیرضا کنی هم در تاریخ ۱۳۶۲/۶/۲۵#، در سن 18# سالگی و در منطقه عمران و در والفجر2 به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید طی مطهر توسط جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح شده و در مرکز شناسایی شد. 🍃🌷🍃
به روایت از مادر : ۳۲ انتظار کشیدم تا اینکه امروز را دیدم. ۱۶# ساله بود که به رفت. در همین سن چند ماه مهدوی‌کنی بود. 🍃🌷🍃 مهدوی‌کنی هنگامی که متوجه شد تصمیم به رفتن به دارد از او خواسته بود تا منصرف شود. 🍃🌷🍃 من و پدرش هم موافق حضورش در نبودیم چرا که سنش بود اما او اصرار داشت که حتما باید به بره.😭 🍃🌷🍃 برای همین خود را سال با زیاد کرد. به داده بودند که باید من وپدرش امضا می‌کردیم، من این رضایت‌نامه را امضا نکردم. پیش خاله‌اش رفته بود و خواهرم به جای من رضایت‌نامه فرزندم را در امضاء کرده بود. 🍃🌷🍃 پس از آنکه پدرش متوجه شد که می‌خواهد به برود با او برخورد کرد.هر طور که بود رضایت ما را جلب کرد وبه رفت. 🍃🌷🍃
نحوه ی : 😭 جمعه ظهر ( ۶ آذر ۹۴ ) توی سنگر بودیم. اگه ایستاده نماز می خوندیم دشمن ما رو می زد. نمازش رو به صورت نشسته توی سنگر ما خوند. 🍃⚘🍃 ده الی بیست دقیقه بعد از نماز ظهر بود که تیر خورد بالای چشم چپش. با اینکه کلاه سرش بود تیر از کلاه رد شد و پیشونی اش رو شکافت ... 😭😭 🍃⚘🍃 سریع سوار ماشینش کردیم و هنوز نبضش می زد و داشت خس خس می کرد. توسل کردیم به زهرا (س)⚘ اما انتخاب شده بود و فدای زینب سلام الله علیها⚘شد … 😭😭 🍃⚘🍃 وقتی می خواستیم دفنش کنیم انگار به خواب رفته بود. آرامش توی چهره اش موج می زد. 😭 🍃⚘🍃 سرانجام قلی پور هم در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ در حلب سوریه به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید. 🍃⚘🍃 مزار گلزار شهر قیروکارزین استان فارس 🍃⚘🍃
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و احترام رو بهشون می گذاشت. 🍃⚘🍃 به روایت از یکی از همرزمان : نزدیک یک هفته بود که بودیم.  موقع ناهار و شام که می شد غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی ، کجا میری ؟ گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ... 🍃⚘🍃 شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم دیدم پتو و ملحفه توی خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ گفت : شاید خانه راضی نباشه ...  🍃⚘🍃 نماز شب می خوند. نفر بود که بلند می شد می گفت و جماعت برگزار می کرد. قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...  🍃⚘🍃 آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ... 🍃⚘🍃
شاید خیلیها چمران را در این عکس دیده اند اما آن کنار دستش رو ندیده اند و نام و یادی از علیرضا مالمیر نکرده اند.☝️☝️ بسیجیهای کم سن و سالی که کنار این مردان پولادین به مردی رسیدند. یکی از آن بسیجی ها این نوجوان است که شهید چمران ، به کتف نشسته و رو هم سر بالا گذاشته است. کمتر کسی است که این فرد را میداند. 😔 این جوان بسیجی علیرضا مالمیر است ، بچه محل ما بود. ی شهدا یا همان محله ی اقدسیه😔 جوانان زیادی از محله ی ما جبهه رفته بودند و شهید شده بودند ، مالمیر هم یکی از آنها بود.😔 پسر شاخ شمشاد پری خانم ، همسایه مون بود که خیلی هم بچه ی شر و شلوغی بود که همه ازش حساب میبردیم. علیرضا جزو اولین رزمنده های محله مان ، شهر ری بود و خیلی شجاع بود. دلاور و نترس بود که جزو یاران نزدیک چمران شد. هر کجا درگیری سخت و سینه به سینه با دشمن بود ، علیرضا اون جا حاضر بود. علیرضا ١٩ سالش بود که بالاخره مزد مجاهدتش رو گرفت و دربهار سال ۶۰ و تنها روز قبل از شهادت شهید چمران در درگیری نزدیک با دشمن در منطقه ی سوسنگرد به رسید.
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و احترام رو بهشون می گذاشت. 🍃⚘🍃 به روایت از یکی از همرزمان : نزدیک یک هفته بود که بودیم.  موقع ناهار و شام که می شد غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی ، کجا میری ؟ گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ... 🍃⚘🍃 شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم دیدم پتو و ملحفه توی خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ گفت : شاید خانه راضی نباشه ...  🍃⚘🍃 نماز شب می خوند. نفر بود که بلند می شد می گفت و جماعت برگزار می کرد. قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...  🍃⚘🍃 آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ... 🍃⚘🍃
نحوه ی : 😭 جمعه ظهر ( ۶ آذر ۹۴ ) توی سنگر بودیم. اگه ایستاده نماز می خوندیم دشمن ما رو می زد. نمازش رو به صورت نشسته توی سنگر ما خوند. 🍃⚘🍃 ده الی بیست دقیقه بعد از نماز ظهر بود که تیر خورد بالای چشم چپش. با اینکه کلاه سرش بود تیر از کلاه رد شد و پیشونی اش رو شکافت ... 😭😭 🍃⚘🍃 سریع سوار ماشینش کردیم و هنوز نبضش می زد و داشت خس خس می کرد. توسل کردیم به زهرا (س)⚘ اما انتخاب شده بود و فدای زینب سلام الله علیها⚘شد … 😭😭 🍃⚘🍃 وقتی می خواستیم دفنش کنیم انگار به خواب رفته بود. آرامش توی چهره اش موج می زد. 😭 🍃⚘🍃 سرانجام قلی پور هم در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ در حلب سوریه به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید. 🍃⚘🍃 مزار گلزار شهر قیروکارزین استان فارس 🍃⚘🍃
شاید خیلیها چمران را در این عکس دیده اند اما آن کنار دستش رو ندیده اند و نام و یادی از علیرضا مالمیر نکرده اند.☝️☝️ بسیجیهای کم سن و سالی که کنار این مردان پولادین به مردی رسیدند. یکی از آن بسیجی ها این نوجوان است که شهید چمران ، به کتف نشسته و رو هم سر بالا گذاشته است. کمتر کسی است که این فرد را میداند. 😔 این جوان بسیجی علیرضا مالمیر است ، بچه محل ما بود. ی شهدا یا همان محله ی اقدسیه😔 جوانان زیادی از محله ی ما جبهه رفته بودند و شهید شده بودند ، مالمیر هم یکی از آنها بود.😔 پسر شاخ شمشاد پری خانم ، همسایه مون بود که خیلی هم بچه ی شر و شلوغی بود که همه ازش حساب میبردیم. علیرضا جزو اولین رزمنده های محله مان ، شهر ری بود و خیلی شجاع بود. دلاور و نترس بود که جزو یاران نزدیک چمران شد. هر کجا درگیری سخت و سینه به سینه با دشمن بود ، علیرضا اون جا حاضر بود. علیرضا ١٩ سالش بود که بالاخره مزد مجاهدتش رو گرفت و دربهار سال ۶۰ و تنها روز قبل از شهادت شهید چمران در درگیری نزدیک با دشمن در منطقه ی سوسنگرد به رسید.
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ( قسمت ۱۰۹ ) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 : ✅➖در راه حفظ سنگرهای بکوشید و خالصانه در راه خدمت کنید. : ✅➖آیا تاکنون فکر کرده‌اید که چگونه و با چه رویی می خواهیم در مقابل این یتیمان و خانواده های بایستیم و به چشمانشان نگاه کنیم ؟ : ✅➖هدف من یاری و عزیز است آرزوی من پیروزی و ترویج آن در تمام جهان است. ✅➖شادی ارواح مطهر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 📣📣📣 با نشر مطالب در ثوابش شریک و صدقه جاریه محسوب می شود ان شاءالله اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و احترام رو بهشون می گذاشت. 🍃⚘🍃 به روایت از یکی از همرزمان : نزدیک یک هفته بود که بودیم.  موقع ناهار و شام که می شد غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی ، کجا میری ؟ گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ... 🍃⚘🍃 شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم دیدم پتو و ملحفه توی خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ گفت : شاید خانه راضی نباشه ...  🍃⚘🍃 نماز شب می خوند. نفر بود که بلند می شد می گفت و جماعت برگزار می کرد. قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...  🍃⚘🍃 آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ... 🍃⚘🍃
نحوه ی : 😭 جمعه ظهر ( ۶ آذر ۹۴ ) توی سنگر بودیم. اگه ایستاده نماز می خوندیم دشمن ما رو می زد. نمازش رو به صورت نشسته توی سنگر ما خوند. 🍃⚘🍃 ده الی بیست دقیقه بعد از نماز ظهر بود که تیر خورد بالای چشم چپش. با اینکه کلاه سرش بود تیر از کلاه رد شد و پیشونی اش رو شکافت ... 😭😭 🍃⚘🍃 سریع سوار ماشینش کردیم و هنوز نبضش می زد و داشت خس خس می کرد. توسل کردیم به زهرا (س)⚘ اما انتخاب شده بود و فدای زینب سلام الله علیها⚘شد … 😭😭 🍃⚘🍃 وقتی می خواستیم دفنش کنیم انگار به خواب رفته بود. آرامش توی چهره اش موج می زد. 😭 🍃⚘🍃 سرانجام قلی پور هم در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ در حلب سوریه به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید. 🍃⚘🍃 مزار گلزار شهر قیروکارزین استان فارس 🍃⚘🍃
سر دفاع مقدس، رضائیان🍃⚘🍃 در تاریخ هفت دی 1340 در شهر اصفهان  در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. ۱۹ساله بود و مجرد 🍃⚘🍃 هم هست. برادر کوچکترش رضائیان،  بعداز ایشان ودرسن به رسید. 🍃⚘🍃 دوران کودکی روپشت سرگذاشت و وارد مدرسه شد تا دبیرستان، رشته دبیرستانش ماشین افزار بود  ودانش آموز هنرستان ابوذر بود، مدرسه امام صادق(ع)⚘ هم ثبت نام کرد برای طلبگی، ولی رفت . 🍃⚘🍃 سر پر شوری داشت و یک جا بند نمی شد، قبل از انقلاب با دوستانش گروهی تشکیل و کار و انجام می دادند ساله شده بود، اما نه یک ساله ، تصمیم گرفت لباس سبز سپاه را بپوشد راهی محروم شد. 🍃⚘🍃 سیستان و بلوچستان رو انتخاب کرد، و با بچه‌های سپاه برای به مردم محروم وارد عمل شد، و فرهنگی در کنار رسانی 🍃⚘🍃 می کرد و کنار بچه های محروم کلاسس روی زمین می نشست، و باهاشون  عکس می گرفت به آب رسانی با خرید پمپ برای کشاورزی به این مناطق،  از دیگر کارهای ایشان و همرزمانش بود. 🍃⚘🍃
پدرم واقعا با تقوا بودند. حاج آقا هیچ وقت از نحوه آقا رضا نشدند و نکردند. خیلی قوی بودند و نداشتند. همان روز تشییع مصاحبه تلویزیونی هم  داشتند😭 پدر خودشان بودند و . چند باری به رفته بودند و با بسیاری از و برادران سپاه در تماس بودند. سواد نداشتند؛ اما چون صحبتشان گرم و دلنشین بود، برای سخنرانی به مدارس و دبیرستان‌ها می‌رفتنــــد. اگر امروز بودند با لهجه شیرین یزدی براتون می‌گفتند. خانواده ما رضائیان، هست  که 23 اسفند سال 64 در عملیات بدر شدند پسری و بود ،که  بعد از را ادامه داد و درست در سالگی شد همان که شهید شد.😭😭 🍃⚘🍃 می شن و  این‌بار پدرم  سال برگشتن داداش بودند و   پدرم  برای دوم شون زدنی بود😭 🍃⚘🍃
افسر عراقی روی بی سر خم شد و آن را برگرداند و گوشه را که به سینه اش چسبیده بود،گرفت و آن را درید!!!سپس کوچک را روی گذاشت و ادامه داد:«حالا پرونده ما تکمیل شد!این متعلق به این است.»بعد هم بار دیگر فریاد زد:«حرکت کنید😭😭😭 🍃⚘🍃 سرانجام هم رضا رضائیان در تاریخ 1359/10/2 در سن سالگی در سلیمانیه به آرزوی خود که همانا در راه خدا بود رسید وبا سرخدمت، بی کفن، سیدالشهدا⚘حاضر شد.💔 🍃⚘🍃 مزار گلزار شهر اصفهان در کنار برادر 🍃⚘🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز     💠شهید رضا رضائیان💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
عراق در بمباران شهرها، از بمب جدیدی استفاده می‌کرد که ناتو به صدام داده بود. حدوداً ۸۰۰ کیلویی با مکانیزم انفجاری متفاوت و قدرت تخریب بالا این بمب‌ها به منازل مردم می‌خورد و گاهأ عمل نمی‌کرد اما، یکی از ، وعظ، برای کردن یکی از همین‌ها رفته بود که شد. 😭😭 🍃🌷🍃 به روایت از مادر : و   بودند که به ما داده بود و تا زمانی که بود برای ما نگه داشت و پس از آن امانت‌های خود را در فاصله سال از ما گرفت. 😭😭 🍃🌷🍃 و در زیر ۷۵۰ پوندی تکه شد. 😭😭 🍃🌷🍃 می‌گفتم اگر را ندیدم،‌ را خواهم دید و او را به سینه می‌گیرم تا قلبم آرام شود. ولی افسوس که آن قد رسا و اندام زیبا، یک بقچه بیشتر نبود.»😭😭 🍃🌷🍃
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و احترام رو بهشون می گذاشت. 🍃⚘🍃 به روایت از یکی از همرزمان : نزدیک یک هفته بود که بودیم.  موقع ناهار و شام که می شد غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی ، کجا میری ؟ گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ... 🍃⚘🍃 شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم دیدم پتو و ملحفه توی خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ گفت : شاید خانه راضی نباشه ...  🍃⚘🍃 نماز شب می خوند. نفر بود که بلند می شد می گفت و جماعت برگزار می کرد. قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...  🍃⚘🍃 آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ... 🍃⚘🍃
نحوه ی : 😭 جمعه ظهر ( ۶ آذر ۹۴ ) توی سنگر بودیم. اگه ایستاده نماز می خوندیم دشمن ما رو می زد. نمازش رو به صورت نشسته توی سنگر ما خوند. 🍃⚘🍃 ده الی بیست دقیقه بعد از نماز ظهر بود که تیر خورد بالای چشم چپش. با اینکه کلاه سرش بود تیر از کلاه رد شد و پیشونی اش رو شکافت ... 😭😭 🍃⚘🍃 سریع سوار ماشینش کردیم و هنوز نبضش می زد و داشت خس خس می کرد. توسل کردیم به زهرا (س)⚘ اما انتخاب شده بود و فدای زینب سلام الله علیها⚘شد … 😭😭 🍃⚘🍃 وقتی می خواستیم دفنش کنیم انگار به خواب رفته بود. آرامش توی چهره اش موج می زد. 😭 🍃⚘🍃 سرانجام قلی پور هم در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ در حلب سوریه به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید. 🍃⚘🍃 مزار گلزار شهر قیروکارزین استان فارس 🍃⚘🍃
شاید خیلیها چمران را در این عکس دیده اند اما آن کنار دستش رو ندیده اند و نام و یادی از علیرضا مالمیر نکرده اند.☝️☝️ بسیجیهای کم سن و سالی که کنار این مردان پولادین به مردی رسیدند. یکی از آن بسیجی ها این نوجوان است که شهید چمران ، به کتف نشسته و رو هم سر بالا گذاشته است. کمتر کسی است که این فرد را میداند. 😔 این جوان بسیجی علیرضا مالمیر است ، بچه محل ما بود. ی شهدا یا همان محله ی اقدسیه😔 جوانان زیادی از محله ی ما جبهه رفته بودند و شهید شده بودند ، مالمیر هم یکی از آنها بود.😔 پسر شاخ شمشاد پری خانم ، همسایه مون بود که خیلی هم بچه ی شر و شلوغی بود که همه ازش حساب میبردیم. علیرضا جزو اولین رزمنده های محله مان ، شهر ری بود و خیلی شجاع بود. دلاور و نترس بود که جزو یاران نزدیک چمران شد. هر کجا درگیری سخت و سینه به سینه با دشمن بود ، علیرضا اون جا حاضر بود. علیرضا ١٩ سالش بود که بالاخره مزد مجاهدتش رو گرفت و دربهار سال ۶۰ و تنها روز قبل از شهادت شهید چمران در درگیری نزدیک با دشمن در منطقه ی سوسنگرد به رسید.
به روایت از آقای قاسم سلیمانی دشتکی استاندار خوزستان درباره جزئیات حادثه : در حدود ساعت ۱۰ صبح روز شنبه یک هلیکوپتر شامل نفر پرواز و نفر عوامل یک نفر تامین انتظامی برای اخذ رای انتخابات از روستای احمدفداله بخش شهیون دزفول به مرکز شهر دزفول اعزام شد. که متاسفانه این هلیکوپتر در نزدیکی دریاچه تمبی  که در بین شهرستان‌های لالی و اندیکا قرار دارد اقدام به فرود اضطراری می‌کند. و بر اثر این حادثه و تکان های شدید سرنشینان این بالگرد از داخل با بدنه برخورد می کنند. و در این بین باغبان به رسید و #۹ نفر دیگر شدند که همگی پس از اعزام نیروهای اورژانس به بیمارستان انتقال داده شدند. 🍃🌷🍃 همه سرنشینان بالگرد دچار ها و های جزئی شده و خوشبختانه حال آنها رو به بهبودی رفت و از بیمارستان مرخص شدند. مطهر سروان علیرضا باغبان زاده با رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی از آستان مقدس سبزقبا (ع)🌷 به سمت گلزار علی شلگهی شهرستان دزفول تشییع و درآنجا تدفین شد. ‏ 🍃🌷🍃
😎👈از به سعید سعیدجان اگه لازمه بیام همین نزدیکام بیام دروغاشوبکوبم توسرش😂