eitaa logo
این عماریون
316 دنبال‌کننده
265.7هزار عکس
74.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
پدرم واقعا با تقوا بودند. حاج آقا هیچ وقت از نحوه آقا رضا نشدند و نکردند. خیلی قوی بودند و نداشتند. همان روز تشییع مصاحبه تلویزیونی هم  داشتند😭 پدر خودشان بودند و . چند باری به رفته بودند و با بسیاری از و برادران سپاه در تماس بودند. سواد نداشتند؛ اما چون صحبتشان گرم و دلنشین بود، برای سخنرانی به مدارس و دبیرستان‌ها می‌رفتنــــد. اگر امروز بودند با لهجه شیرین یزدی براتون می‌گفتند. خانواده ما رضائیان، هست  که 23 اسفند سال 64 در عملیات بدر شدند پسری و بود ،که  بعد از را ادامه داد و درست در سالگی شد همان که شهید شد.😭😭 🍃⚘🍃 می شن و  این‌بار پدرم  سال برگشتن داداش بودند و   پدرم  برای دوم شون زدنی بود😭 🍃⚘🍃
به روایت از مادر: خیلی بچه ی بود، با و اخلاق ، همیشه به سفارش می کرد که بریم وبه  خونه خانواده سر بزنیم. 🍃🌷🍃 فرزند بزرگم بود  که همراه کوچک تر از خودش به رفت وقتی کوچکترش در سال شد خودش خبر شو به من و خانواده داد. 🍃🌷🍃 خیلی به ما می گذاشت وقتی از بر می گشت با و می کرد سنگر درست می کرد تفنگ درست میکرد و  با هم می کردند. 🍃🌷🍃 موقعی که  به می اومد اول به می رفت و با که داشت میوه می گرفت می برد ملاقات و... 🍃🌷🍃   آخر که میخواست بره ،از پدرش خواست که اجازه بده برای رفتن و به خواهرانش سفارش کرد که به اهمیت بدن و همسر و دخترانش رو  من و پدرش سپرد 😭😭 🍃🌷🍃 وقتی خبر رو می خواستن بهمون بدن، پدرش سر کار بود شب یکی از همسایه ها گفتن میخواهیم هیئت امشب منزل شما بزاریم و ارام ارام به پدرش خبر دادن 😭 🍃🌷🍃
ایشان سپس وارد دبيرستان نظام شد و ديپلم  گرفت ،در سال 1354# از طریق نظام در   شرکت کرد و پذیرفته شد. 🍃🌷🍃 ایشان پس از طي دوره آميز افسری و دوره های و در تاريخ 1357/07/01# به درجه و به پياده . 🍃🌷🍃 پس از طی دوره ای در مرکز پیاده شیراز مجدداً در تاریخ 1358/01/20#  به عنوان دسته در مشغول شد. 🍃🌷🍃 ایشان در تاریخ 1358/06/11# در سمت و 4 2 و در تاریخ 1359/03/08# به و در محل شد. 🍃🌷🍃 در تاریخ 1359/03/29# ایشان  ازدواج کرد. و در تاریخ 1360/07/01# به درجه نائل شد. 🍃🌷🍃 ایشان با شروع تحمیلی ، به هاي حق عليه باطل رفت و به 77 پیروز مستقر در شد و در 163 1 مشغول انجام شد.
، علیرضا محمودی پارسا ، دفاع مقدس🍃⚘🍃 در کودکی نماز خواندن را یادگرفت،ودر ۶ سالگی وارد مدرسه شد،کلاس اول ابتدایی بود که به رجایی شهر کرج عزیمت کردند،کلاس چهارمش هم زمان بودباشروع انقلاب اسلامی وبا توجه به سنش درصحنه حضور داشت. 🍃⚘🍃 نور درچهره اش ازهمان اول زندگی نمایان بود.درکودکی با ، و اش به مسائل دین ومکتب ،همه رومتوجه خودش می کرد. 🍃⚘🍃 درروز ۲۳ تیرماه سال ۱۳۴۸  درشهرکرج متولدشد،بااین که فقط بیشترنداشت باآغازحمله نظامی عراق به کشورش باردر کردستان حضورپیداکرد. 🍃⚘🍃
پس از پیروزی انقلاب، واردبسیج شد،درهمان موقع با آشناشد،دوست و همسایه  بودند،وبا هم، هم پیمان شدند که تاآخرباهم باشند،شروع تحمیلی شوروهیجانی عجیب دردل هر دوی آنها به وجودآورد. 🍃⚘🍃 اماچون سن شان بود اجازه نمی دادند به   بروند درنوروزسال ۱۳۶۱ بود که برای بازدید به همراه دوستان ومسجدیها به مهابادرفتند،بعدازبازگشت دیگه طاقت ماندن نداشت. 🍃⚘🍃 در فروردین همون سال همراه دوستش به کامیاران رفت،بعدازسه ماه برگشت و مشغول امتحانات شد،وباموفقیت امتحاناتش را به پایان رساند وبه کلاس سوم راهنمایی رفت. 🍃⚘🍃 در اول تیرماه بار دیگه عازم جبهه  سومارشد،ودرحمله مسلم بن عقیل بارمز⚘از ناحیه سروگردن و صورت مجروح شد، خبر دوست عزیزش،، همسنگروهم پیمانش ایشان را به شدت متاثر کرد دیگر روحش تو این دنیا نبود 🍃⚘🍃 یک بار هم در# عملیات «مسلم‌ابن عقیل» مجروح شد و در بیمارستان به علت جراحت شدید از ناحیه صورت و گلو بستری بود و به محض بهبودی مجددا به رفت. 🍃⚘🍃
به روایت ازمادر: « زمانی که به بیمارستان رسیدیم. دیدیم یکی صدا می‌زند مامان، مامان. برگشتم به طرف صدا . از شدت جراحت ابتدا صورتش را نشناختم ولی از صدایش فهمیدم است. با اینکه اوضاع و احوالش مناسب نبود و پزشک هم وسیله‌ای شبیه سوتک به گلویش وصل کرده بود تا بتواند راحت نفس بکشد، گفت: تو را به خدا بگذارید من برگردم به . من باید برگردم. بابا را راضی کنید اجازه بدهد من به برگردم.» 🍃⚘🍃 درروز ۲۶ دی ماه سال. ۱۳۶۱ عازم جبهه اندیمشک شد وازآنجا به منطقه عملیاتی فکه رفت،حضورش درجبهه فقط   روزدوام داشت چراکه درروز ۲۷ بهمن ماه همون سال براثر اصابت ترکش گلوله خمپاره ازناحیه شکم وسینه به شدت مجروح شد. 🍃⚘🍃 با اصابت تركش و تیر به دست و پا بخصوص بر روده و شكم به  شدت زخمی شده و در اصفهان بستری شد و طی 2 روز جراحت درد سختی را بر جان پذیرفت.... 🍃⚘🍃 و در ساعت 2:30  نیمه‌شب جمعه 29 بهمن ماه  با جمله علیك یا اباعبدالله⚘به سوی لقاء یار شتافت و خود را به هدفش که همان بود رسان و دیداری تازه را با دوستانش  بخصوص دوست عزیزش جهازی انجام داد. 🍃⚘🍃
با حضور در نامه‌ای خطاب👆 به همکلاسی‌هایش  نوشت  و سپس از معلمش  خواست   تا آن را برای همکلاسی‌هایش بخوانند. متن و تصویر این نامه با دست خط خود به این شرح است: 🍃⚘🍃 وصیت به خانواده اش : پدر و مادر عزیزم می دانم که برای من سختی های زیادی دیده اید و بی خوابی ها کشیده اید. من شما را خیلی دوست داشته و دارم ولی بدانید که من و را از شما بیشتر دوست دارم. خواهش می‌کنم که در مصیبت من گریه نکنید و اجر خودتان را ضایع نکنید و فقط طول عمر امام عزیز را از خدا بخواهید و در عزای من جشن وصال خدا را برپا کنید. و جشن شادی برپا کنید. 🍃⚘🍃
۷۰ دفاع مقدس، لشکر ویژه کربلا "رمضانعلی صحرایی" 🍃🌷🍃 درسال   ۱۳۳۰#  در رستمکلا ، شرقی ترین شهر مازندران در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. 🍃🌷🍃 متاهل بود و  ۴ فرزند به یادگار دارد جواد ایشان بود که در داشت و مقدس بودند. 🍃🌷🍃 با اینکه زندگی در مناطق زده با سختی ها و دلهره های فراوانی همراه بود،ولی  در دوران جنگ به همراه همسر و 4 فرزندش از مازندران هجرت و در شهر اهواز ساکن شدند. 🍃🌷🍃 به همراه ، و 67 در های در کنار بزرگی چون ، ، ، ، ، ، و حضور داشت. 🍃🌷🍃
آن روزصبح زود حرکت نمودیم و با فراوان شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن در پشت تویوتا در آن شرایط بسیار بود و همه هایم داشتند. 🍃🌷🍃 بعلت اینکه در بود به راهمان ادامه دادیم و پس از طی یکهزار کیلومتری طی 24 ساعت ، صبح به و به بهشتی رسیدیم و ساعت 5 بعدازظهر به دیدنمان آمد و در یکی از های شدیم. 🍃🌷🍃 ما از 30 ایی بودیم که برای به آمده بودند. 🍃🌷🍃 وقتی دشمن بر فراز دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر ها را به برسانم و به ناچار در می ماندیم و منتظر خطر می شدیم. 🍃🌷🍃 هرگاه از می آمد نفر از و بودند و برخی از آنان از برای غذا در می شدند. 🍃🌷🍃
به روایت از همسر : دوست برادرم بود. برادرم و در انقلاب فرهنگی کار می‌کردند. او فهمیده بود که برادرم، خواهری دارد و بالاخره به خواستگاری آمد. جلسۀ خواستگاری که برگزار شد، به رفته بود و مادر و زن‌دایی و خواهرش آمدند و عکسش را آورده بودند. پرسیدند که شما می‌پسندید یا نه؟ ما هم پسندیدیم. 🍃🌷🍃 لیسانسش را گرفت. برای فوق‌لیسانس دانشگاه شریف آمد، آزمونش شرکت کرد  و قبول شد. هم‌زمان برای از کشور شد. من خودم خیلی اصرار داشتم که برویم خارج کشور، به مسعود می‌گفتم آنجا بهتر می‌توانی پیشرفت کنی؛ ولی او قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «من تحقیق کردم، استادانی که من می‌خواهم با آنها کار کنم کمتر از استادان آنجا نیستند. چه دلیلی دارد که به آنجا برویم؟» 🍃🌷🍃 ، اعتماد به نفس و بود. در مشترک بسیار بود؛ اما آن چیزی که باعث شد من به سرعت دلبسته او شوم، این در کنار به من و خانواده بود. 🍃🌷🍃
ایشان پسر خانواده شان بود امید و آرزوی خانواده و چشم و چراغ خانه ساده  پدر و مادر و خواهرانش بود. 🍃🌷🍃 آثار از کودکی در صورتش دیده می شد.  پر فروغی بود که مایه روشنی قلب پدر و مادرش در دنیا و آخرت شد. 🍃🌷🍃 با شروع تحمیلی بارها به رفت و  در تاریخ 1364/12/01 والفجر8 در منطقه عراق به رسید. 🍃🌷🍃 بعداز ایشان در منطقه ماند و گمنام شد. 🍃🌷🍃
ایشان پسر خانواده شان بود امید و آرزوی خانواده و چشم و چراغ خانه ساده  پدر و مادر و خواهرانش بود. 🍃🌷🍃 آثار از کودکی در صورتش دیده می شد.  پر فروغی بود که مایه روشنی قلب پدر و مادرش در دنیا و آخرت شد. 🍃🌷🍃 با شروع تحمیلی بارها به رفت و  در تاریخ 1364/12/01 والفجر8 در منطقه عراق به رسید. 🍃🌷🍃 بعداز ایشان در منطقه ماند و گمنام شد. 🍃🌷🍃