#پارت5
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پدرت تو حجره کناردست من کار میکرد.اون شاگردیهاشو کرده بود و حالا دیگه فروشنده شده بود. باهم دوست شدیم. هرموقع صاحب کارم نبود من میرفتم پیشش و اون از چندو چوند فرش ها برام میگفت از اینکه کدام نقشه خوبه و کدام طرح پرفروشه. منم از تجربیاتش استفاده میکردم.
اهی سوزناک کشید نگاهی به من انداخت و گفت
تا اینکه یه روز تهمینه مادرت به همراه خواهر بزرگترش عطیه و مادربزرگت اومدن تو دکان ما
اشک در چشمانش حدقه زدو گفت
چشمهای تو شبیه چشمهای تهمینه ست .
من مبهوت از چیزی که میشنیدم بی خیال سینا و فریبا که ممکن بود به خانه بیایند سراپا گوش سپرده بودم به اقای صادقی
دستمالی از روی میز برداشت قطره اشک گوشه چشمش را پاک کردو گفت
جوانی یه شورو حال و انرژی دیگه ایی داره. خدا برکتش بده. انگار ادم تا جوونه دنیا یه طور دیگه ست.
من نگاه مادرت کردم و مادرت نگاه من کرد یه دل نه صد دل عاشق هم شدیم.
از دکام ما سه تا فرش خریدن اوستام انداخت رو گاری و گفت ببرم در خونشون.
منم دنبالشون افتادم و فرش ها را براشون بردم.
خانشون با خانه ما سه چهار کوچه فرقش بود اما من تا اونروز تهمینه رو ندیده بودم.
#پارت6
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از فردای اونروز کارم شده بود که صبح از اون کوچه برم سرکار ظهر برای نهار از اونجا برم و برگردم غروب هم از اونجا برگردم خانه. هروقت هم بین روز اوستا منو میفرستاد بیرون من یه سرمیرفتم کوچه مادرتینا تا شاید تهمینه رو ببینم.
لبخندی زدم و گفتم
مادرمو میدیدی؟
هر ده باری که رد میشدم شاید یکبار میدیدمش . اونوقتها تلفن نبود که بهش زنگ بزنم. میشد فقط نامه بنویسی
مادرمم متوجه شما بود؟ باهاتون حرف میزد
خندیدو گفت
متوجهم که بود اما حرف نمیزد فقط نگاه میکرد و یه لبخند کوچک میزدو زود رد میشد. عاشقی اونروزها فقط با نگاه و همین چیزها بود.
خواب و خوراکم و مادرت باهمین چشمهایی که تو داری بهم نگاه میکنی گرفته بود.
سرم را پایین انداختم و او ادامه داد
چشمهای قهوه ایی با ابروهای پهن و پیوسته
دلم طاقت نیاوردو رفتم به بابات گفتم اون گفت
براش نامه بنویس
منم شروع کردم به نوشتن مینوشتم و پاره میکردم و از اول مینوشتم.
با اشتیاق شنیدن تا انتهای ان گفتم
کی نامههارو بدستش میرسوند؟
میدادم به بچه های کوچه
مادرمم نامه مینوشت
سرتایید تکان داد و گفت
هنوز دارمشون
خوب بعدش چی شد؟
#پارت7
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اهی کشیدو گفت
دوسه ماهی گذشت . من اونموقع شانزده سالم بود اما بابات بیست و رد کرده بود.
تهمینه نوشته بود اگر منو میخوای باید بیای خاستگاریم منم به مادرم گفتم مادرم گفت تو الان بچه ایی دوسه سالی باید صبر کنی. و قرارمون این بود که من دوسه سال دیگه برم خاستگاری تهمینه .
قهوه م را خوردم و او که انگار داغش تازه شده باشد دوباره دور چشمش را خشک کردو گفت
یه بار که من داشتم نامه میدادم به یه دختر بچه که ببره بده به مادرت . دایی خدابیامرزت فهمید.
چطور فهمید؟
شک کرده بود که بین من و مادرت یه سرو سری هست. یکی دوباری جلومو گرفته بود و میگفت تو توی این کوچه چی میخوای؟ منم هربار طفره رفته بودم
فهمید شما با هم ارتباط دارید واکنشش چی بود؟
سر تاسفی تکان داد و گفت
هم منو زد هم تهمینه رو از اون به بعد هم مقرر کرد تهمینه حق نداره از خونه بیرون بیاد .
یک ماهی می شد که من ازش خبر نداشتم با وجود اینکه ممنوع کرده بود من توی کوچک تون بیام اما من همچنان بدور از چشمش میرفتم و میومدم
تا اینکه فهمیدم تهمینه نامزد کرده . اصلا تو کتم نمیرفت و باورم نمیشد
#پارت8
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بابات از صبح تا شب شب کنار من بود اما به من نگفته بود که رفته خواستگاری تهمینه.
از از این و اون پرس و جو کردم تا ببینم تهمینه رو به کی شوهر دادن ؟ وقتی شنیدم کیوان تهمینه رو گرفته نمیدونستم باید چیکار کنم؟
رفتم تو حجره سراغش.
یقه شو گرفتم بهش گفتم
نامرد من رفیقت بودم دردو دلامو به تو میگفتم تمام نامه هامو بهت نشون میدادم.
من گفتم
جواب بابام چی بود ؟
پوزخندی زد و گفت
منو کتک زد . بهم گفت
دختر هزار تا خواستگار داره زن همشون که نمیتونه بشه. تو بچه ای وقت زن گرفتنت که نیست. تا سه چهار سال دیگه که تو وقت زن گرفتنت بشه. تهمینه دوتا هم بچه داره .
ناراحت به او نگاه کردم.
نمی دانستم می شود حرف هایش را باور کرد یا نه.
صدای زنگ تلفنم بلند شد.
نگاهم را روی صفحه دوختم نام سینا لرزه بر اندامم انداخت به شدت مقرراتی و عصبی بود .
می دانستم اگر متوجه شود من تا این وقت شب از خانه بیرون بودم برخورد خیلی بدی با من می کند .
ترجیح دادم پاسخ اش را ندهم
#پارت9
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به ایرج خان گفتم
برادرم داره با من تماس میگیره من خیلی دیرم شده باید برم.
آهی کشید و گفت
نمیخوای بقیه شو گوش بدی؟
بله ،خیلی دوست دارم بدونم که دیگه چه اتفاقی افتاد. اما الان دیر وقته همین الانشم من خیلی دیر کردم .
پس شماره منو تو گوشیت بزن یه وقتی بشینیم من مفصل باهات حرف دارم
اطاعت کردم و شماره خودم را هم به او دادم.
برخاست و گفت
خودم میرسونمت .
از کافه خارج شدیم دو کوچه قبل از خانه مان مرا پیاده کرد .
با عجله وارد کوچه مان شدم .سینا مقابل در ایستاده بود با دیدنش قلبم به تالاب تلوپ افتاد .مرا که دید وارد خانه شد.
من هم با عجله وارد خانه شدم و در را بستم اخمهایش در هم بود رو به من گفت
ساعت چنده؟
گوشه لبم را گزیدم و گفتم
افتتاحیه کافه یکی از دوستام بود یکم دیر شد
با اخم به من خیره ماند صدای فریبا مثل همیشه قوت قلبم شد.
امدی فروغ جان؟ نگرانت شده بودم.
به طرفش چرخیدم و گفتم
یکی از دوستام کافه زده امشب افتتاحیه ش بود.
سیوا جلوتر امدو گفت
دوستت کیه؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
پارسال باهم فارغ التحصیل شدیم.
اسمشون چیه اونوقت؟
متعجب گفتم
اقای صادقی
#پارت10
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دست در جیبشکرد و مثل طلبکارها گفت
دوستت اقاست؟
دوست دوسته دیگه زنونه مردونه نداره که
تو بیخود میکنی دوست اقا داری
سیناخجالت بکش این چه حرفیه؟ من چهارسال تو دانشگاه هنر با یه عده شب و روزم رو گزروندم الان نمیتونم معاشرتم را باهاشون قطع کنم چون اونها اقا هستند.
خاک برسر من بی غیرت کنند که از اول اجازه دادم خواهرم بره دانشگاه
به سینا خیره نگاه کردم و گفتم
مردم دارن میرن کره ماه و مریخ و فتح کنند اونوقت تو هنوز درگیر این مسایل چرت و پرتی.
صدایش را بالا بردو گفت
ساعت ده شبه خواهرم رفته افتتاحیه کافه یکی از دوستانش که اقاست منم که اعتراض کنم میشن عقب مونده؟
سرم را پایین انداختم و داخل خانه رفتم به دنبالم امدو گفت
خوب گوش هاتو باز کن فروغ خانم.
به سمتش چرخیدم و او گفت
من بهترین سالهای زندگیمو که میتونستم زن بگیرم و بچه دار بشم و گذاشتم پای شما دوتا کارکردم خرجتون رو دادم . فریبا که تا دوماه دیگه سرخانت زندگیشه . توهم اولین خاستگارت که موقعیتش خوب بود و قبول میکنی و میری سرزندگی خودت فهمیدی؟
سکوت کردم حوصله کل کل کردن با او را نداشتم .
سینا ادامه داد
من چهل سالمه میخوام زن بگیرم دست زنمو بگیرم بیارم تو خونه م.
لبهایم را تر کردم و گفتم
داداش من الان مزاحم زن گرفتن تو هستم؟
با این شرایط که تو بیخ گردن من اویزونی کسی با من ازدواج نمیکنه.
خدا شاد کنه روح بابامونو که هرچی داشت و نداشت زد به اسم تو و وصیت کرد که مارو نگه داری و جهیزیه سیسمونیمونو بدی.
فریبا هینی کشیدو گفت
زشته فروغ .
سینا اخم هایش را درهم کشیدو گفت
بابا چی داشت اونوقت؟
همین خونه که میخوای دست زنتو بگیری بیاری توش. همون زمینی که فروختی و معلوم نیست چی شد؟
سینا روی کاناپه نشست و گفت
گوش کن تا بهت بگم زمین چی شد. خرج بیمارستان و کفن و دفن و ختم و مراسم های مامان و کی داد؟
فریبا کنار سینارفت و گفت
تو دادی داداش من شاهدم.
#پارت11
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پانزده سال پیش . اون زمان که تو تنها تا سرخیابان اگر میرفتی راه و گم میکردی من از خدمت که امده بودم رفته بودم سرکار و پنج سال پول جمع کرده بودم همه پولمو بابت مریضی و فوت مامان دادم.
نگاهم را از او گرفتم حرفهایش تکراری بود.سینا ادامه داد
دوباره کارکردم و پول جمع کردم پنج سال بعد بابا تصادف کرد همه پولم دوباره رفت برای بیمارستان. بابا اون زمین و زد به اسم من . من بقیه هزینه درمانشو دادم بعد هم که عمرش کفاف ندادو فوت شد. زمین و فروختم هزینه کفن و دفن و ختم و مراسمات بابارو دادم. تو اونزمان دوازده سیزده سالت بود یادت نمیاد. اما فریبا که یادشه.
دست برکمرم زدم و گفتم
خانه چی؟
برخاست چشمانش را ریز کرد و گفت
بابا که مرد تو سیزده سالت بود الان بیست و سه سالته. ده ساله کی خرج تورو داده؟ پول دانشگاه ازادتو کی داده؟ پول دانشگاه فریبا رو کی داد؟ جهیزیه فریبا رو کی داره میخره؟ تو ازدواج کنی چی؟ سیسمونی ایی که قراره بگیرید و کی باید بده؟
من سکوت کردم و سینا دستش را وسط سینه اش زدو گفت
من
مستقیم به چشم هایش نگاه کردم و گفتم
تو ندادی سینا . بابام داد. بابا این خونه رو زد به نامت و بهت گفت هوای خواهرهاتو داشته باش. تو نمیتونی منو مجبور کنی که ازدواج کنم .
به اضای نگه داشتن من یه خانه گرفتی و باید صبر کنی تامن خودم قصد ازدواج پیداکنم.
به اون کسی هم که زیر سر داری و میخوای بگیریش این مطلب و بگو
#پارت12
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سینا صدایش را کلفت کردو گفت
بابا خودش خانه رو به اسمم زد و وصیتش اینطوری بوده تو عمر منو که نخریدی
فریبا دستم را کشید مرا به طرف اتاقم برد . من داخل رفتم فریبا در را به رویم بست و گفت
زشته حرمت هم و نشکنید.
وارد اتاق شدم در تعجب حرفهای پدر اشکان بودم.تنها شاهد حرفهای او خاله عطیه بود که او هم ترکیه بود و دسترسی به او سخت بود. رابطه مان صمیمی نبود تلفنی هم نمیشد چنین چیزی را بپرسی.
روی تختم دراز کشیدم. و گالری ام را باز کردم عکس های اشکان را اوردم سه ماه از دوستی من و او میگذشت. پسر خوب و خوش قلبی بود. اما با این حال هنوز شناختی از او برای ازدواج پیدا نکرده بودم. چهارسال در دانشگاه هنر در کنارهم بودیم اما من زیاد با او دم خور نبودم.
صدای زنگ گوشی م بلند شد. نامش در حصار دوقلب قرمز روی صفحه افتاد.ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم
سلام خانمی . خوبی؟
ممنونم عزیزم تو خوبی؟
مرسی بابام چی بهت میگفت؟
کمی سکوت کردم و سپس گفتم
هیچی نگفت فقط منو رسوند
مکثی کردو سپس گفت
اهم. فقط رسوندت
از حرف اشکان ته دلم لرزید اما ایرج سفارش کرده بود چیزی نگویم محال بود خودش گفته باشد تیز گفتم
اره فقط منو رسوند
چه خبر؟ چیکارمیکنی؟
هیچی اومدم خونه با سینا دعوام شد
برای چی؟
دیر کرده بودم.
مگه بابام نرسوندت ؟
رسوندم ولی بازم دیر شده بود.
اشکال نداره . سیناست دیگه غیرتی و حساسه
به من میگه من میخوام ازدواج کنم فریبا داره میره سرخانه زندگیش تو هم ازدواج کن
یکم دیگه صبر کنی کار کافه بیفته رو غلتک....
نه من منظورم این نیست دارم حرفهای اونو میگم
#پارت13
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میدونم . منم از این وضعیت خسته م دلم میخوذد زودتر باهم بریم توی خانه خودمون
بابات از من چیزی نگفت؟
اصلابه من نگفت که تورو دیده
سکوت کردم. اشکان ادامه داد
فردا باید بری سرکار؟
اره دیگه چطور مگه؟
از اونجا تعطیل شدی بیا کافه
باشه حتما میام عزیزم
منتظرتم. چهار تا از بچه ها قرار گذاشتیم فردا تو کافه دور هم بازی کنیم
چی بازی ؟
حالا دوتاشون میگن برج هیجان دوتا دیگه میگن شطرنج هرچی که نظر جمع باشه
ساعت چند ؟میدونی که من باید قبل ازهشت خونه باشم
بهشون گفتم ساعت چهار بیان که تا بازی تموم میشه تو هم بری خونه.
حتما میام کاری نداری ؟
نه فردا میبینمت
شب بخیر عزیزم
شب توهم بخیر
ارتباط را قطع کردم تلفنم را روی عسلی نهادم بر روی تخت دراز کشیدم.
#پارت14
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صدای تق و تق در بلند شد و سپس فریبا وارد اتاق شدو گفت
حوصله داری باهم حرف بزنیم ؟
لبخندی زدم و گفتم
بله که حوصله دارم چرا که نه .
روی تخت نشستم فریبا هم کنارم نشست و گفت
امشب چت بود؟
سینا سربه سرم میزاره من که نمیتونم آگهی ازدواج برای خودم بزنم.
این پسر اشکان مگه نمیخوادت؟
آره اون که حرفش قطعیه
پس الان مشکل چیه که نمیاد جلو؟
الان سه ماهه ما همو میشناسیم به نظرت یکم زود نیست ؟
تا کی میخوای بشناسیش؟ بسه دیگه ۳ ماه کافیه .
با خودش یه حرفایی زدم کافه یکم اوضاعش درست بشه حتما میاد جلو
منم با امیر مجتبی حرف زدم میگه الا بلا باید بعد از ازدواجمون بریم ارمنستان اونجا پدر و مادرم منو حمایت میکنن به من میگه جهیزیه نگیر هر چقدر که قراره هزینه کنی دلار بیاد میریم ارمنستان اونجا وسایل میگیریم.
به فریبا خیره ماندم و گفتم
میخوای باهاش بری؟
آره دیگه شوهرمه باید برم وقتی که میدونم اوضاع اونجا بهتره چرا بمونم ؟
کارت چی میشه؟
کارمن طراحی لباسه هرجا که برم برام کار هست .
سر تایید تکان دادم فریبا گفت
احتمالاً تا آخر ماه جشن عروسیمون رو میگیریم بعد هم میریم پیش پدر و مادر امیر مجتبی
اونا برای جشن میان ایران ؟
نه میگن ما همه فامیلامون این جان شما چشن خودتون رو بگیرید وقتی اومدی اینجا ما همینجا برای خودمون یه جشن میگیریم تو نظرت چیه؟ من میگم یه جشن خیلی کوچیک توی خونه عمه برگزار کنیم امشبم برای همین رفته بودم خونه عمه
#پارت15
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مکثی کرد سپس نفس پر صدایی کشید و گفت
چند وقتی بود متوجه شده بودم که سینا انگار سر ش یه جایی گرمه
قضیه برایم جالب شد و ابروی بالا دادم گفتم
واقعاً ؟
فریبا سر تایید تکان داد و گفت
آره . چند بار هم نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم داره انگار اس ام اس بازی میکنه چند باری هم دیده بودم که توی حیاط پشت درخت نشسته داره با تلفن صحبت میکنه .زیاد نمیخواستم تو کارش دخالت کنم تا اینکه امشب خودش یه چیزایی بهم گفت
مشتاقانه گفتم
پس بگو چرا با من دعوا میکنه میگه ازدواج کن نگو یه خبراییه
آره ،اما نمیدونم خبرهای خوبیه یا نه.
بگو ببینم چی بهت گفته؟
با یه خانومی که یه دختر سه ساله داره آشنا شده
چشمانم گرد شده گفتم
راست میگی؟
آهی کشید و گفت
متاسفانه بله میخواد باهاش ازدواج کنه یه محرمیت موقت خودشون خوندن.
هینیکشیدم و گفتم
راست میگی فریبا؟
به خدا خودش گفت ،میخواد زنه رو عقد کنه اونم قصد داره از ایران بره
میخواد کجا بره؟
ترکیه
پیش خاله عطیه؟
نه مثل اینکه خواهر دختر ترکیه شرکت داره. میگه می خوام برم اونجا زندگی کنم
شرکت چی داره؟
میوه خشک میکنن
به فریبا خیره ماندم و حرفی نزدم
فریبا ادامه داد
همسر اولش فوت شده گویا کسی را هم نداشته حضانت بچه کاملاً با خودشه سینا هم این موضوع را پذیرفته که همیشه اون بچه با اینا زندگی می کنه. خونه رو گذاشته برای فروش الان تنها مشکلش تویی
متعجب گفتم یعنی چی گذاشته برای فروش؟
نگاهی به من انداخت سر تاسف تکان داد و گفت
نمیدونم چی باید بگم خودش میگه تا دو ماه دیگه من باید با سوسن از ایران برم اگر تو این دو ماه فروغ تکلیفش معلوم شد که هیچ در غیر این صورت مجبور میشم یه مدت
#پارت16
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بفرستمش بره خونه عمه
سری تکان دادم و گفتم
چی؟ من برم خونه عمه؟
فریبا سر تایید تکان داد و گفت
منم بهش اعتراض کردم اما انگار سوسن خانوم بدجوری مخ سینارو زده
من خونه عمه نمیرم. از همین الان گفته باشم
تو سعی کن رو اشکان کار کنی که تا دو ماه دیگه حداقل نامزد شده باشی
من نمیتونم برم به اشکان بگم بیا منو بگیر بالاخره اونم یه برنامه ریزی برای زندگیش داره شاید بخواد یه پنج شش ماه دیگه اقدام به ازدواج کنه
مکثی کردم و گفتم اما نمیتونم خونه عمه هم برم.
پس میگی چیکار کنیم؟
برای چی میخواد خونه رو بفروشه مگه بابا نگفته تا زمانی که ما ازدواج نکردیم...
کلامم را برید و گفت
فروغ جان بابا خونه رو زده به نام سینا و از سینا خواسته جهیزیه و سیسمونی من و تو رو بده .
خوب الان من ازدواج نکردم نمیتونه خونه رو بفروشه منو بفرسته برم خونه عمه. عمه خودش زندگی داره شوهر داره بچه داره من برم تو خونه اون بگم چی؟
نمیدونم به خدا دیگه مغزم هنگ کرده
اشکال نداره هر چقدر که فکر میکنه که باید به من سیسمونی و جهیزیه بده پولشو بده من برای خودم خونه میگیرم
این حرف را اگر بزنی که زنده زنده آتیشت میزنه
غلط میکنه .چطور خودش دلش میخواد ازدواج کنه و بره یه کشور دیگه من و در نظر نمیگیره. از تنها زندگی کردن من چه وحشتی داره؟ اون که داری از ایران میره دیگه براش چه اهمیتی داره من چی کار دارم می کنم.
فریبا سکوت کرد و من ادامه دادم
مگه عمه دوتا پسر بزرگ نداره ؟ من تو خونه اون چی کار کنم؟
وقتی که این پیشنهاد به عمه داد منتظر بودم عمه یه جورایی این پیشنهاد و رد کنه اما انگار بدش هم نیومده بود فکر کنم عمه تو سرش یه نقشه هایی داره
اخم کردم و گفتم
چه نقشه ایی؟
مردد بود چیزی که در ذهنش هست را به من بگوید یا نه کمی لبهایش را تر کرد سپس را از داخل گزید و گفت
چیزی نگفت ها من خودم فکر می کنم عمه میخواد تو رو خواستگاری کنه برای امیر
چهرهام را مشمئز کردم و گفتم
من اصلاً از امیر خوشم نمیاد تو رو چه حسابی حرف میزنی؟
آخه وقتی که عمه پیشنهاد مسخره سینا رو شنید نگاهی به امیر کرد باهم خندیدن بعد عمه گفت با کمال میل فروغ روی سر منه تا هر وقت که بخواد میتونه خونه من بمونه