#پارت25
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بعد از کمی مکث گفت
من نمیفهمم یعنی چی؟ یعنی اگر سینا بره تو باید با پسر عمه ت ازدواج کنی؟
بغض راه گلویم را بست و گفتم
بله
چقدر وقت داری؟
دو ماه من نمیزارم این اتفاق بیفته فروغ من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
اشکان دیشب تا صبح نتونستم بخوابم من تو ذهنم یه خونه رویایی ساختم که توش با تو زندگی کنم من تو ذهنم برای توی غذا پختم. با تو زندگی کردم با تو سفر کردم من به کسی به جز تو نمیتونم فکر کنم .از طرفی شرایط زندگیم یه جوری شده که من تصمیم گیرنده نیستم.
گریه نکن عزیزم من نمیزارم این اتفاق بیفته.با بابام صحبت می کنم تو همین هفته میایم خونتون اگر قرار باشه بری خونه عمت خوب می آیی خونه خودمون یه محرمیت موقت میخونیم تا کارهای عروسیمون انجام بشه.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم
نمیدونم سینا چشه رو چه حساب میخواد این کارو با من بکنه پسر عمم آدم خوبی نیست . اصلا معلوم نیست چیکاره ست . اهل شرو دعواست. نمیدونم چرا این تصمیم را گرفته.اصلا سنشم به من نمیخوره. سیزده چهارده سال از من بزرگتره
بهش فکر نکن من تمام تلاشم را می کنم نمیزارم این اتفاق بیفته.
ممنون عزیزم
تو هم دیگه بهم دروغ نگو امروز توی کافه باید راستشو به من میگفتی من ذهنم هزار راه رفت که تو کجا رفتی دروغگویی بی اعتمادی میاره
باشه عزیزم من ازت معذرت می خوام
#پارت26
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نگران نباش من بابامو راضی میکنم بیاییم خاستگاریت
راضیش میکنی؟
اره یکم رو ازدواج من حساسه
متوجه نمیشم یعنی چی حساسه؟
طوری با ان و من کردن انگار که نمیخواست حرفی را بزند گفت
بابام بیشتر تمایل داره من دختر عمومو بگیرم.
متغگعجب گفتم
واقعا؟
نه اینکه اجباری باشه ها پیشنهادش بیشتر روی اونه
حتی از اون شب افتتاحیه که منو دید؟
بعد از اون دیگه در اینباره حرفی نزدیم.
متعجب سکوت کردم که اشکان گفت
باهاش حرف میزنم در مورد رفتن برادرت چیزی نمیگم همینکه پاپیش بزارن و ما نامزد بشیم برام کافیه
ممنون عزیزم
ارتباط را قطع کردم . دل نگران از اتفاقات اخیر بودم. از اینکه اشکان میخواست رفتن سینا را نگوید امامن به پدرش گفته بودم.
محال بود ایرج خان که با من اینطور مهربان بود با ازدواج ما مخالفت کند .
پس چرا اشکان چنین حرفی را به من زده بود.
#پارت27
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی به ایرج شک کردم. ایکاش قبل از اینکه موضوع را به ایرج بگم به خود اشکان میگفتم
ایکاش مدارکم را برایش نفرستاده بودم. اخه فوت نامه پدرم چه ربطی به وام داشت .
ولوله به جانم افتاد حرف اشکان ته دلم را خالی کرده بود.
با امدن فریبا به خانه انگار قوت قلب گرفتم.
جلو رفتم و گفتم
تو رفته بودی کافه اشکان؟
با لبخند گفت
اره بهت گفت؟
ای کاش به من میگفتی
چطور مگه؟
من کاری داشتم میخواستم از کافه بیام گفتم تو زنگ زدی کارم داری ابرو حیثیتم جلوی اشکان رفت
فریبا با قهقهه خنده گفت
وای...چه جوابی دادی؟
سرتاسف تکان دادم و او گفت
گفتم دامادمون کافه زده برم تبریک بگم
سکوت کردم. دلم میخواست از مسائلی که ایرج راجع به گذشته مامان حرف زده بود صحبت کنم برای همین گفتم
فریبا
درحالیکه به طرف اشپزخانه میرفت گفت
جانم
تو از گذشته مامان چیزی میدونی؟
گذشته مامان؟
خیلی دلم میخواد بدونم با بابا چطور اشنا شدن و ازدواج کردن
فریبا پوزخندی زدو گفت
چه حرفهایی میزنی ها
تو میدونی؟
من از مامان پرسیده بودم .بهم گفت
بابای من و بابای کیوان تو مسجد همو دیده بودن و باهم قول و قرار گذاشتن یه روزم اومد گفت فردا عروسیته منم خوشحال شدم که فردا قراره عروس بشم. صبحش ارایشگر اومد منو ارا ویرا کرد یه لباس عروس هم از همسایه ها گرفتند تنم کردن یه قیمه هم بار گذاشتن. و من شدم عروس. سرسفره عقداز زیر چادر یواشکی نگاه میکردم ببینم شوهرم کیه. از تو اینه روبروم دیدم شوهرم کیوانه خوشحال شدم.
یعنی قبل ازدواج بابارو یا کس دیگرو دوست نداشته؟
#پارت28
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نه بابا. دختر بچه یازده ساله رو شوهر دادن اون کی وقت کرده عاشقی کنه ؟
تو مطمئنی؟
شوهرش دادن. حالا چی شده تو به فکر اینها افتادی؟
هیچی همینطوری پرسیدم.
احساسم این بود که فریبا هم چیزی ازگذشته نمیداند.
دلشوره گرفته بودم نکند حرفهای ایرج دروغ باشد. من هم که مدارکم را به دستش داده بودم.
باید هرطور شده به خاله عطیه زنگ بزنم. برخاستم و به اتاق خوابم رفتم.
تلفنم را برداشتم و تماس تصویری با فرزانه برقرار کردم کمی بعد فرزانه ارتباط را وصل کردو گفت
جانم
سلام عزیزم خوبی؟
ممنونم تو خوبی؟
مرسی چه خبرها
چه عجب یادی از ما کردی. فریبا و سینا مرتب احوالپرسی میکنند اما تو سالی یه بارم زنگ نمیزدی چی شده؟
دلتنگتون شدم خواستم یه حالی بپرسم کار بدی کردم؟
نه خیلی هم کارخوبی کردی.ولی یکم برام عجیب بود
منم گرفتارم بخدا. سرکار میرم از صبح تا شب درگیرم.
کارت چیه؟ مطابق با رشته تحصیلیته؟
نه گلم من طراحی خوندم. کارم اپراطور یه شرکت حسابداریه
حالا چرا اینهمه نامربوط ؟
بازار کار رشته تحصیلی خودم زیاد داغ نیست کاری که پیدا کردم این بوده
که اینطور
خاله چطوره؟
خاله هم خوبه
میتونم باهاش حرف بزنم
من اومدم مسافرت پیش مامان نیستم
ای بابا یعنی خاله تنهاست؟
#پارت29
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نه تنها نیست براش پرستار گرفتم
فرزاد کجاست؟ اونم خونه نیست بهش زنگ بزنم ؟
میگم چرا از ما خبر نمیگیری میگی گرفتارم فرزاد سه ماهه ازدواج کرده رفته کویت زندگی میکنه
متعجب گفتم
واقعا؟
بله خانم خانم ها. یادته چقدر مامانم خاستگاریت کرد ناز میکردی من دوست ندارم از ایران برم.
سکوت کردم. ان روزها باورم نمیشد فروغ و سینا هم بخواهند از ایران بروند و من تنهابمانم دل خوش به حضور انهابودم. بعلاوه الان اشکان در زندگی م است کسی که عاشقانه میخواهمش
فررانه گفت
حالا چطور یاد مادرم افتادی؟
خواستم حالشو بپرسم .
شمارشو بهت میدم اما بعید میبینم جواب بده
چطور مگه؟
غریب و جواب نمیده من هفته دیگه میرم خانه اونموقع زنگ بزن
باشه عزیزم.
ارتباط را قطع کردم صدای زنگ خانه رشته افکارم را برید کمی بعد فریبا سراسیمه وارد اتاق شدو گفت
فروغ بجنب
چی شده؟
عمه با امیر اومدن خونمون
متعجب گفتم
چی؟
زود باش. گل و شیرینی هم دارند.
مبهوت به فریبا نگاه کردم برخاستم روسری م را پوشیدم از اتاق خارج شدم. عمه و قول بی شاخ و دمش امیر روی کاناپه هانشسته بودند سلام کردم . هردو پاسخم را گفتند فریبا با یک سینی چای امد من همنشستم .
نگاهی به امیر انداختم قدی فوق العاده بلند و هیکلی درشت و اندام ورزیده ایی داشت.
روی گردنش نوشته ایی انگلیسی خالکوبی کرده بود .
تی شرت گشاد مشکی رنگی به همراه شلوار لی پایش کرده بود دو انگشتر با نگین های بزرگ هم در دست داشت.
نمیدانم امیر واقعا اینقدر کریح بود یا من از او بدم می امد.
عمه گفت
خوب فروغ جان خوبی؟ چه خبر؟
باید از نبود سینا استفاده میکردم و هرطور شده اب پاکی را روی دست این اراذل اوباش میریختم. تا دمش را بگذارد روی کولش و برود.
لبخندی زدم و گفتم
فریبا که میخواد بره ارمنستان. سیناهم گویا یه سوسن خاتم پیداکرده با اون قراره بره ترکیه. منم یه هم دانشگاهی داشتم ازم خاستگاری کرده بهش جواب مثبت دادم.
لبخند عمه جمع شد و اخم روی ابروهای امیر افتاد من برای کنده شدن بیشتردلش گفتم
باهم یکم حرف زدیم چند سری بیرون رفتیم منم ازش خوشم اومد دوستش دارم. یکم بعد قراره بیاد خاستگاریم.
امیر سکوتش را شکست و گفت
ببین جوجه . به من میگن امیر سردار ...میدونی یعنی چی؟
مصمم و بااراده گفتم
یعنی با کارهایی که میکنی اخرهم سرت بالای دار
نشده هنوز امیر سردار چیزی و بخواد و نشه . مراقب حرف زدن هات باش که بعدا تاوانش و پس ندی
#پارت30
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پوزخندی زدم و گفتم
پس برای اولین بار داره یه اتفاق باور نکردنی تو زندگیت میفته یه چیزی و بخوای و نشه
پوزخندی زدو گفت
خواهی دید
عمه برخاست و گفت
پاشو عزیزم بریم
امیر هم از جایش بلند شد من هم برخاستم تا مشایعتشان کنم که امیر نزدیکم امد تمام قد من وسط سینه پهنش بود با انگشتش به شانه م زدو گفت
البته از جسارتت خوشم اومد. کمتر کسی جرات مبکنه تو چشمهای امیر سرداری نگاه کنه چه برسه به اینکه بغبغو هم کنه. به اون جوجه فوکولی بگو تو گناهی نداری ولی زبون سرخ منه جغله داره سر سبز تورو به باد میده
پوزخندی زدم و گفتم
تهش هم میگم امضا از طرف قول مرحله اخر خوبه؟
پوزخندی زدو گفت
اینجا خونه هرکی جز داییم بود الان خاکش و با توبره میکشیدم.
اولا که اینجا خانه داییت نیست خونه سیناست درثانی توبرتو باخودت نیاوردی . نکته بعدی اینه که لنگ سه تا شماره ایی که بندازنت تو گونی و ببرنت یک یک صفر.
و نکته اخر این که اینقدر خودتو کوچیک نکن با مادرت اومدی اینجا سرتو خم کردی که ما به غلامی قبولت کنیم؟ نخیر از این خبرها نیست من حالم ازتو بهم میخوره. خودتم در حد من ندون تو باید بری قرچک ورامین دم زندان زنان وایسی یکی و بپسندی که در حد خودت باشه نه یه دختر تحصیلکرده
امیر خندبد لبش را گزید نگاهش را از من گرداند سپس انگشت اشاره ش را مقابلم تکاندو گفت
حرفهات و یادت بمونه
ازخاوه مان خارج شدند فریبا نفس پرصدایی کشیدو گفت
خوب بهش گفتی
دسته گلش را برداشتم دوان دوان به طرف در رفتم . اتومبیل شیک و گران قیمتش دقیقا مقابل در خانه مان بود و شیشه اش پایین دسته گل را روی شانه اش گذاشتم و گفتم
داشتی میرفتی یادت رفت دمتو بزاری رو کولت .
عمه گل را برداشت و گفت
نه مادرت اینقدر بی ادب بود نه بابات
#پارت31
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اتومبیل سینا که پارک شد امیر خواست در را باز کند که در محکم به شکم من خورد.
کمی جلو رفت سپس پیاده شد بازوی سینا را گرفت سینا مبهوت حرکت امیر مانده بود.
اورا به داخل خانه کشید. من و عمه هم هراسان وارد خانه شدیم امیر سینا را هل داد سینا به دیوار خورد و گفت
چی شده؟
تو که میدونی فروغ خاطرخواه کس دیگه ست بیجا کردی گفتی ما بیایم خاستگاری
سینا با اخم رو به من گفت
فروغ خاطر خواه کس دیگه ست؟
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
بله. خاطرخواه کس دیگریه
سینا دو قدم به طرفم امدو گفت
فروغ غلط کرده که خاطرخواه شده.
نگاهی به فریبا که به ما نگاه میکرد انداختم امیر ادامه داد
من بی هماهنگی و بی اجازه اینجا نبودم که فروغ هرچب از دهنش در اومد به من گفت.یه محل وقتی اسم من میاد خبردار وای می ایستند کسی جرات نداره تو چشمای من نگاه کنه اونوقت این جوجه ماشینی تو چشم من زل زده میگه کس دیگری و دوست داره
سینا رو به من با اخم گفت
اره فروغ؟
ترس جایز نبود اگر وا میداوم ممکن بود همینجا عقد امیر شوم و او مرا ببرد. تصور ازدواج با او لرز به جانم انداخت و گفتم
بله داداش من کس دیگری رو دوست دارم
#پارت32
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سینا جلو امد . نباید ترس بر من غلبه میکرد خیره در چشمانش ماندم و گفتم
یکی و خیلی دوست دارم که میخوام با اون ازدواج کنم.
دستش را که به طرف صورتم میامد را با دست دیگرم مهار کردم جیغ کشیدم و در خودم مچاله شدم فریبا هینی کشیدو جلو امدو گفت
چیکار میکنی سینا؟
سرم را از زیر دستانم بیرون اوردم و گفتم
من از این اراذل اوباش بدم میاد.
عمه بازوی امیر را گرفت و گفت
بیا بریم مادر . خودم برات دختر چهارده ساله میگیرم.
امیر خود را رهانیدو گفت
من رب و روب اونیکه دوستش داری و در میارم دودمانش و به باد میدم.
میری پیداش میکنی میگی چی؟
سینا مرا از کتفم هل دادو گفت
خفه شو فریبا
با جیغ رو به امیر گفتم
میری میگی تو و فروغ همو دوست دارید اما من میخوام مزاحم عشقتون بشم و با زور با کسی که از من متنفره ازدواج کنم؟
امیر خیره در چشمان من ماند رد اخمش روی پیشانی اش خط عمیقی بود که واقعا له جان من دلهره می انداخت.اما من نباید وا میدادم جیغ کشیدم و گفتم
به قول خودت بهت میگن امیر سرداری یه محل تا کمر جلوت خم میشن و جرات ندارن تو چشمت نگاه کنن . اینقدر خودت کوچیک نکن امیر خان. من نمیخوامت دوستت ندارم. محبت و عشق و از من گدایی نکن چون چیز درست حسابی به گدا نمیدن
امیر عربده ایی کشید و لگدی به جاکفشی زد جاکفشی محکم به دیوار خورد و هزار تکه شد سینا که پیدا بود ترسیده روبه من گفت
خفه میشی یا دهنتو پاره کنم؟ از خداتم باشه که امیر خان اومده خاستگاریت.
با جیغ رو به سینا گفتم
چیه؟ازش میترسی؟
سیلی سینا به صورتم مرا مبهوت کرد امیر دو گام به طرفم امدو گفت
اصلا راه نداره که من یه چیزو بخوام و نشه
پوزخندی زدم و او ادامه داد
من تا اینجا بیام و تو جوجه ماشینی بگی نه ومن برم؟
حالا میبینی
با حرص خندیدو گفت
حالا میبینی. میخوای همین الان بندازمت تو ماشین ببرمت؟
عمع کمی جلو امدو گفت
بیا بریم امیرم.
رو به عمه گفتم
این قول بچه رو تو زاییدی؟
امیر عربده کشان یقه سینا را گرفت و گفت
با مادر من. درست حرف بزن.
من و فروغ جیغ کشیدیم و امیر سینا را محکم به درکوباند عمه جلو رفت و با عصبانیت گفت
امیر...میای بریم یا تنها برم؟
امیر سینا. را رها کرد و با عمه گورشان را گم کردند. به محض رفتنشان فریبا با اعتراض و عصبانیت گفت
#پارت33
خانه کاغذی🪴🪴🪴
برای چی به اینها اجازه دادی بیان خاستگاری فروغ
سینا کنار دیوار نشست و گفت
اجازه دادم؟ امیر مگه از من اجازه گرفت؟ شماها فکر میکنید من دوست دارم فروغ و بدم به این اشغال؟ اونشب که رفتیم خانه عمه منو برده تو اتاق . یقه منو گرفته منو چسبونده به دیوار میگه
هرچی گفتم چشم میشنوم
گفتم چی شده؟
باید زن بگیرم نمیتونم در خونه هرکسی برم. یکی و میخوام که گذشته خودشو خانوادشو بلد باشم.
خوب به سلامتی کی هست؟
لپ های منو میکشه انگار با بچه دوساله حرف میزنه
ابجیت
بعد شانه های منو گرفته تکون میده میگه چشم بشنوم.
فریبا لب پله نشست و گفت
چه خاکی به سرمون بریزیم؟
من مصمم گفتم
من میدونم چه خاکی به سرش بریزم.
سینا گفت
توچرا حرف دهنتو نمیفهمی این چیزها چی بود بهش گفتی؟ سقف خونمون و میاره پایین ها
من ازش نمیترسم .میرم کلانتری و ....
سینا نزدیکم امدو گفت
خاک بر اون سر نفهمت کنند کلانتری با این جوره که اینطوری میتازونه. این کلانتری وخریده اگاهی و خریده قاضی و خریده که داره راست راست میگرده و هر غلطی دلش بخواد میکنه
همه میترسن و این حرف و میزنن کسی بر علیهش اقدامی نمیکنه اما امتحان میکنم
اره تو امتحان میکنی و تاوانش و من پس میدم. همین الان تو متلک به مادرش انداختی یقه منو گرفت
انتظار داری بشینم دست رو دست بگذارم تا زن این ارنعود بشم؟
نمیدونم چی کار کنم فروغ .
وارد خانه شدم. خدارو شکر که انچه از دستم بر امده بود را انجام داده بودم.
#پارت34
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تلفنم را برداشتم اشکان سه تماس بی پاسخ به من داشت شماره ش را گرفتم
جانم خانم خانم ها
سلام عزیزم خوبی؟
ممنونم تو خوبی؟
مرسی چه خبرها
خبر دارم . اونم چه خبری. خبرهای خوب و داغ
با اشتیاق گفتم
چی شده؟
اول اینکه دایی جلالم ازم مدارک خواسته منو ببره تو شرکت استخدامم کنه.
با خوشحالی گفتم
واقعا؟
اره عزیزم. دوم اینکه کافه از امروز صبح تا حالا شلوغ شده میزها رزرو شده
هرچه غم در دلم داشتم فراموش شدو گفتم
راست میگی؟
دعای تو در حقم گرفت
خیلی خوشحالم کردی . اما فکر میکنی کار کردن تو شرکت با داشتن کافه ...
مکثی کردم و گفتم
ازپس هردوش برمیای؟ بر میای؟
منم به دایی جلال همینو گفتم و اون گفت
باید یکی و بگذاری صبح تا بعد از ظهر کافه رو بگردونه . من به تو فکر کردم اینکارو برام میکنی؟
با ذوق گفتم
اره که خودم کمکت میکنم . با کمال میل
خیلی خوشحالم کردی
تو چیکار کردی؟ از خونتون چه خبر؟
ماجرا را از سیر تا پیاز برای اشکان تعریف کردم .
حرفهایم که تمام شد اشکان گفت
مثلا این پسر عمه ت چه خریه که داداشت اینقدر ازش حساب میبره؟
تو نمیشناسیش اشکان. معلوم نیست شغل و کارو بارش چیه؟ فقط تو کار خلافه. اراذل اوباشه. اهل شرو دعواست از هیچ کس هم ترس نداره من به سینا گفتم میرم کلانتری سینا میگه این همه رو خریده
ازش نترس. اگر مزاحمت شد خودم کمکت میکنم ازش شکایت کنی
خوشحال شدم و گفتم
واقعا؟
اره عزیزم. خیالت راحت باشه
#پارت35
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خوشحال و مسرور ازاینکه پرونده امیر را برای همیشه بسته بودم از اتاقم خارج شدم. سینا و فریبا در پذیرایی نشسته بودند سینا با دیدن من گفت
این چرندیات و که من یکی دیگه رو دوست دارم چرا گفتی؟
خیره به سینا ماندم هم حیا و هم ترس مانع شد که بگویم چرند نیست و واقعا او را دوست دارم.
صدای زنگ در خانه بلند شد. فریبا برخاست در را گشود با شنیدن صدای عمه ضربان قلبم بالا رفت .
سینا متعجب گفت
عمه زهراست؟
سرتایید تکان دادم. عمه وارد شد به او سلام دادم. سینا به پایش برخاست عمه رو به سینا گفت
تو چرا به من گفتی فروغ با مسئله خاستگاری مخالفت نداره؟
سینا گفت
من نمیدونستم اینطوری میشه.
من الان چه خاکی به سرم بریزم؟ از اونموقع که از اینجا رفتیم دارم التماسش میکنم که فروغ به درد تو نمیخوره گوشش بدهکار نیست که نیست میگه الا و بلا باید اون و بگیرم.
رو به سینا گفتم
تو از طرف من اعلام موافقت کردی؟
من گفتم بیایین صحبت کنیم.
عمه به طرفم امد مرا در اغوش گرفت و گفت
الهی من دورت بگردم خوب جسارت کردی و جواب امیرو دادی ولی چه کنم که اون بدپیله تر از این حرفهاست.
من زن اون نمیشم
به خاک بابات قسم من اگر میدونستم تو دلت با امیر نیست از اول قبول نمیکردم پا پیش بگذارم. الانم به امیر گفتم
واسه زندگی عشق و علاقه خیلی مهمه فروغ دلش با تو نیست توهم براش وقت نگذار یه عمر با اکراه زندگی کردن نه واسه تو خوبه نه واسه فروغ ولی امیر مرغش یه پا داره
با خودم گفتم
مرغ امیر بی پا هم بشه من زن اون نمیشم.
#پارت36
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه مرا بوسیدو گفت
اومدم بهتون بگم سفت و سخت سر نه گفتنتون بمونید من نمیزارم امیر اذیتتون کنه. من باید برم بهانه کردم با اژانس اومدم پیشتون
رو به من ادامه داد
تو هم اینقدرباامیر کل کل نکن دخترم
چشم عمه
رو به سینا گفت
اگر امیرو نمیخواد صلاح نیست بیاد تو خونه ما یه فکردیگری برای فروغ بکن.
انگار تمام مشکلاتم یکجا حل شده بود. خوشحال شدم عمه گفت
من دوست دارم فروغ عروسم بشه ولی به شرطی که خودش دوست داشته باشه
خداحافظی کرد و خانه مان را ترک نمود.
حال خوبم اشتهایم را باز کرده بود بهاشپزخانه رفتم و بساط ماکارانی را بر پا کردم.
سرمیز شام که نشستیم . سینا رو به فریبا گفت
من باید از ایران برم. با اتفاقاتی که افتاد فروغ نمیتووه خانه عمه بره. بنظرت چیکار کنیم؟
نمیتونی رفتنت را کنسل کنی؟
نه به سوسن قول دادم کارهامونو تو ترکیه انجام دادیم. باید حتما برم.
فروغم ببر.
نمیشه که......؟ببرم بگم چی؟ من خودم دارم میرم سرسفره دیگران یکی و هم ببرم؟