#پارت247
اخرهای شب به خانه باز گشتیم، شب خوبی بود فرهاد مرا به شهر بازی بردوخیلی خوش گذشت، انصافا این روی مهربان فرهاد بی نقص وایراد بود ، اما خدا نکند از در عصبانیت برخیزد.
صبح شد بی صبرانه منتظر معلم نقاشی ام بودم.زهره وارد خانه شدو مشغول اموزش من بود، بعد از اتمام کلاس روبه من گفت
_شماره موبایلتو بده، من میخوام برات یه سری فیلم وکلیپ اموزشی بفرستم.
نگاهی به چشمان زهره انداختم وگفتم
_تا شما ابمیوتو بخوری من برمیگردم.
به اتاق خواب رفتم، شماره فرهاد را گرفتم اما پاسخی نداد، شماره ش را مجدد گرفتم و بازهم پاسخی نداد از اتاق خواب خارج شدم و به اتاق نقاشی ام رفتم، زهره گوشی بدست گفت
_شماره ت را بگو
ارام و با تردید شماره م راگفتم.
زهره شماره م را گرفت ، گوشی ام زنگ خورد، سرگرم ذخیره کردن شماره ش بودم که گوشی ام زنگ خورد، از زهره عذر خواهی کردم و از اتاق خارج شدم صفحه را لمس کردم فرهاد گفت
_سلام.ببخشید عسل تو خط تولید بودم صدای زنگ گوشی و نشنیدم
مکثی کردم وگفتم
_فرهاد معلم نقاشیم میگه شمارتو بده من برات کلیپ های اموزشی بفرستم.
با قاطعیت گفت
_نه عسل، فلش من و از لپتاب در بیاربگو بریزه توی اون.
لبم را گزیدم وگفتم
_فرهاد
_جانم
_توگوشیتو جواب ندادی، معلمم هم
حرفم را بریدو گفت
_بهش شماره دادی اره؟
_فرهاد بخدا نمیدونستم باید چی بگم، تو رودر بایستی موندم.
فرهاد سکوت کردو گفت
_کاری نداری؟
_الان عصبانی شدی؟
_ ایراد نداره ، کاری نداری؟
_نه ، خداحافظ
گوشی را قطع کردم، زهره گفت
_چی شد عسل جان؟
_هیچی
_یکدفعه مضطرب شدی
_نه، طوری نیست.
_من میرم ، کارهایی که گفتم رو انجام بده
_باشه عزیزم، ممنون.
#پارت248
پشیمان از کرده خودم با استرس روی کاناپه ها نشستم.
ساعت دو اعظم خانم رفت و فرهاد وارد خانه شد به استقبالش رفتم و گفتم
_سلام
گرم و صمیمی پاسخم را گفت ،بعد از صرف نهار مرا اریشگاه بردو از انجا به اتلیه رفتیم، لحظاتمان شادو خوش بود . شام را بیرون خوردیم و به خانه بازگشتیم.
فرهاد روی کاناپه ها نشست و من گفتم
_باید یه کارهایی روی تابلو نقاشی م انجام میدادم ، وقت نشد.
_خوب الان برو انجام بده
_الان خوابم میاد.
_به کلاست اهمیت بده ها، ادم یا کاری و انجام نمیده یا اگر انجام میده درست و به موقع . صبح با من از خواب بیدار شو کارهاتو انجام بده.
خمیازه ایی کشیدم وگفتم
_چشم.
_اخر هفته اینده سه روز تعطیلی پشت همه. دوست داری کجا بریم؟
فکر کردم، من شمال را دوست داشتم، اما ترس ازفرهاد مانع از ابراز علاقه م میشد.
ادامه داد
_دوست داری کجا بریم؟
_نمیدونم ، هرجا تو بگی.
_خوب کجارو دوست داری؟
در پی سکوت من جدی تر گفت
_با تو ام نظر بده دیگه.
_اخه من جایی و بلد نیستم که.
_یعنی عمه ت هیچ وقت هیچ جا نمیرفت
_میرفت، اما من و نمیبرد.
فرهاد اخم کردو گفت
_چرا
شانه ایی بالا انداختم و گفتم
_نمیدونم.
_تورو تنها میگذاشت خودش میرفت؟
_ننه طوبا رو می اورد پیشم بمونه، خودش میرفت.
_کجا میرفت؟
_همه جا، مشهد ، اصفهان، شیراز، بعضی موقع ها ترکیه، ارمنستان.
_بعد تورو چرا نمیبرد؟
با کلافگی گفتم
_نمیدونم، در موردش صحبت نکن.
اهی کشیدو گفت
_این اخر نامردیه.
_اون من و از ناچاری نگه داشته بود.
_خوب چرا؟
اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
_خوب چیکارم میکرد؟
فرهاد سرم را به سینه اش چسباندو گفت
_مهم اینه که الان کنار منی و من هم یه دنیا دوستت دارم. خودم همه جا میبرمت.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_تو اگه عصبانی نشی ،خیلی خوبی فرهاد. خیلی هوای منو داری.
فرهاد دست نوازشی روی سرمن کشیدوگفت
_میخوای بریم رامسر
لبخندی زدم وگفتم
_اره.
#پارت249
. فرهاد لبخندی زد و گفت
_ شمال رو دوست داری ها
ارام گفتم
_ از اول هم دوست داشتم بگم بریمشمال، اما گفتم شاید تو ناراحت بشی .
لبخندی زد و گفت
_ با من راحت باش
زمان مثل برق و باد گذشت، موعد سفرمان آمد ،و با فرهاد به سمت شمال حرکت کردیم.
از اینجا تا رامسر خدا خدا میکردم که فرهاد راضی شود و به خانه عمه کتی برویم.
هرچند زیاد از عمه کتی خاطره خوشی نداشتم، ولی باز هم خانه او تداعی روزهای کودکی ام بود.
انگار تنها کسی که در این دنیا دارم همان خانه هزار متری بود.
از تک تک آجر هایش خاطره داشتم،
انگار که در دیوار آن خانه کس و کار من بود.
نگاهی به فرهاد انداختم غرق در افکارش رانندگی میکرد ،جرات اینکه خواسته ام را ابراز کنم نداشتم و فقط آرزو میکردم که به آن سمت برود، اما نرفت.
در یکی از کوچه های رامسر ویلایی اجاره کرد و آنجا ساکن شدیم .
وسایل مان را از ماشین پایین اوردیم و داخل ویلا گذاشتیم. فرهاد از من خواست تا آماده کردن چای در ویلا تنها بمانم و او خریدهای لازم را انجام دهد. سرگرمی جابجا کردن وسایل بودم و خوشحال از اینکه آرامش به زندگیم باز گشته ،فرهاد وارد خانه شد .دستهایش پر از میوه و خوراکی هایی که برای این سه روز اقامت مان لازم داشتیم بود انها را جابجا کردم و برایش چای بردم.
نزدیک شومینه نشست و گفت
_شمال زمستونشم قشنگه.
به خودم جرأت دادم وگفتم
_الان حیاط خونه عمه کتی پر از برفه ، جون میده واسه برف بازی.
اخم های فرهاد در هم رفت وگفت
_من چیکار دیگه باید بکنم ، تا تو اون خراب شده رو فراموش کنی؟
از لحن فرهاد جا خوردم. لبخندم را جمع کردم، ناخواسته بغض راه گلویم را بست و چشمانم پر از اشک شد.
فرهاد تچی کردو با کلافگی گفت
_سفرمون رو کوفتمون نکن ها.
بغضم را فروخوردم پلک زدم قطرات فراری اشکم را از گونه ام پاک کردم.
نگاهی به فرهاد انداخت از اخمش ترسیدم، موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم بغض گلویم را میفشرد اما سعی داشتم عادی باشم لبهایم را سفت کرده بودم تا جلوی لرزشش را بگیرم.
سیگاری روشن کردو گفت
_پاشو کنترل تلویزیونو بده به من.
برخاستم گفته اش را اطاعت کردم و به اشپزخانه رفتم سرگرم جابجایی وسایلی که خریده بود شدم.
یک ظرف میوه برایش شستم و مقابلش نهادم.
#پارت250
فرهاد محکم و جدی گفت
_بگیر بشین
کنارش نشستم تپش قلب داشتم.
دستم را گرفت وگفت
_اینکارت درسته که من اینهمه تلاش میکنم تو شاد باشی و بهت خوش بگذره ، اونوقت تو یه حرفی میزنی که منو عصبی و ناراحت کنی؟
مکثی کردو ادامه داد
_تو که میدونی من از اون روستای لعنتی بدم میاد.
ارام گفتم
_من منظوری نداشتم. فکر نمیکردم تو ناراحت بشی.
_تو اتفاقا حرفها و کارات رو خوبم میفهمی، دنبال اینی که ، الان تا اینجااومدی یه سر هم بری خونه عمه ت ، اما کور خوندی من از اونجا بدم میاد به تو هم اجازه نمیدم اونجا بری، اونبار سرخود واسه خودت پاشدی رفتی عقوبتشم دیدی.
سرم را پایین انداختم وحرفی نزدم، فرهاد ادامه داد
_دو سال دیگه صبر کن، راه سازی که اونجا انجام بشه ، میفروشمش خیالت کاملا راحت میشه.
با گل های بلیزم بازی میکردم فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت
_الان اگر نمیفروشمش، چون نمیخوام حرفت روی سرم بمونه که اگر صبر میکردی من اونجاروگرون تر میفروختم. یه بار هم بهت گفتم اونجا رو میفروشم تهران برات خونه میخرم.
بغضم را فراموش کردم، فرهاد چقدر راحت از جانب من تصمیم میگرفت، من دوست نداشتم انجا را بفروشم. اما بحث بی فایده بود، تا دو سال دیگه خدا بزرگه.
دود سیگارش در گلویم رفت سرفه ایی کردم و سپس دود را از مقابل صورتم کنار زدم.
فرهاد سیگارش را خاموش کردوگفت
_اومدیم مسافرت خوش بگذرونیم ها غمبرک نزن.
سرم را بالا اوردم وگفتم
_چیکار کنم؟
_پاشو لباسهاتو بپوش بریم بیرون.
برخاستم پالتویم را پوشیدم ، کلاهم را روی سرم کشیدم و شال گردنم را دور گردنم انداختم، فرهاد برخاست وگفت
_این چه مدلیه؟ سپس دستی به شال گردن من زدو گفت
_همین؟ پس روسری چی؟
حق بجانب گفتم
_من که جاییم معلوم نیست
_نخیر، جاییتم معلوم نباشه، اینطوری حق نداری بیای بیرون، روسری ت رو بپوش.
شالم را برداشتم و روی کلاهم انداختم، سوار ماشین شدیم رهاد مدتی رانندگی کردو گفت
_اعصابم و بهم ریختی، سرم درد میکنه.
ارام گفتم
_من و اوردی شمال بهم خوش بگذره؟
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
_منظورت چیه؟
_اخه همش داری دعوام میکنی.
_یه کار میکنی که دعوات میکنم دیگه.
_بخدا من کاری نمیکنم فرهاد، تو یه دفعه نمیدونم چرا اینجوری میشی.
_الان من چه جوری شدم؟
_اخمو و عصبانی
رویش را از من برگرداندو من ادامه دادم.
در صدایم کمی خواهش ریختم و گفتم
_به من اخم نکن، من استرس میگیرم، میترسم.
فرهاد سر تاسفی تکان دادو گفت
_چشم.
مرا به الاچیق های کنار دریا برد، برای خودش سفارش قلیان دادو گفت
_سردت که نیست؟
_نه خوبه
در الاچیق باز شد خانم و اقای جوانی نوزادی در اغوششان بود. سلام کردند مرد جوان رو به فرهاد گفت
_ببخشبد ما میخواهیم عکس بندازیم، بچمون سرما میخوره، میشه پنج دقیقه کنار شما بمونه
نیشم تا بنا گوشم باز شد فرهاد لبخندی زدو گفت
_خواهش میکنم.
نوزاد را گوشه ایی خواباند، به محض رفتن انها شروع به نق نق نمود، برخاستم ارام و ناشیانه او را بغل گرفتم، فرهاد با دلواپسی گفت
_عسل، بچه مردمه، یه وقت نندازیش.
کنارش نشستم گفتم
_نه حواسم هست، فرهاد عکس من و با این می اندازی؟
فرهاد گوشی اش را در اوردو گفت
_بچه چی هست حالا؟
_نمیدونم ، اما فکر کنم دختر باشه لباس هاش صورتیه
فرهاد عکس مان راگرفت وگفت
_ بیا نزدیک تر سه تایی بندازیم.
#پارت463
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر گفت
اسد خانواده خوبی داره. یادته یه بار رفتیم شمال خونه مادرش.
کمی فکر کردو گفت
ولی خواهرشو ندیدیم.
ارسلان گفت
خواهرش اونموقع دانشجو بود. مشهد درس میخوند.
ریحانه گفت
لیسانس اقتصاد داره
امیر اشاره ایی به مصطفی کردو گفت
نظرت چیه؟
من قصد ازدواج ندارم.
با اخم به او نگاه کردو گفت
تا کی؟
تا ابد. من نمیتونم. امیرخان دست خودم نیست نسبت به این جنس اعصاب و روانم حساس شده .
ولش کن بعدا خودم راضیت میکنم.
رو به ریحانه گفت
من الان یه مدته با فروغ دارم تمرین میکنم. . فروغ نمیتونه خوب حمله کنه و یه بهانه هایی میاره که تو قدرتت بیشتره قدت بلندتره...
ریحانه ابرو بالا دادو گفت
فروغ با شما مبارزه میکنه؟
امیر سرتایید تکان دادو من گفتم
نه من با امیر مبارزه نمیکنم من گاردمو میبندم امیر حمله میکنه من فقط دفاع میکنم واسه اونم کم میارم. کلا فکر کنم تواین چندوقته دوتا سه تا مشت تونستم بزنم.
چندوقته داری کار میکنی؟
یک ماه بیشتره.
یک ماه تمرین با امیرخان برابر یکسال باشگاه رفتنه.
امیر گفت
زیاد دل نمیده. از اول تا اخر فقط اعتراض میکنه . اگر دل به کار داده بود ...
ریحانه با خنده وسط حرف امیر امدو گفت
نمیتونم مبارزه شما دوتا رو تو ذهنم تصور کنم. مثل این میمونه من با شاگردهای هفت ساله م بخوام مبارزه کنم.
با امیدواری روبه ریحانه گفتم
خیلی ممنونم ازت که اینو گفتی . من اصلا دستم نمیرسه که بخوام بزنم. بعد امیر یه فضای متشنج و واسه من درست میکنه میگه الا و بلا باید بزنی
ارسلان خندیدو گفت
به نظرم شما خیلی خانم مقاومی هستی. چون من خودم گاها تو باشگاه قراره با امیر مبارزه کنم سعی میکنم بپیچم برم.
به امیر نگاه کردم و گفتم
دیدی؟
امیر گفت
حالا بلند شید برید لباسهاتونو بپوشید ببینم فروغ به شما حمله میکنه یا نه
#پارت464
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ریحانه ایستاد مانتویش را در اورد من هم به اتاق رفتم لباس رزمی م را پوشیدم.امیر وارد اتاق شدو گفت
روسریتو سفت ببند وسط مبارزه در نیاد
امرش را اطاعت کردم و گفتم
مصطفی و ارسلان و بگو برن من جلوی اونها نمیتونم.
تو میخوای بری توی یه سالن جلوی دویست نفر مبارزه کنی این دوتا که ....
اونها همه خانمن.
خارج از کشور که همه خانم نیستن.
حالا من دفعه اولمه بگو برن
بعد ارسلان نمیگه تو چرا وای میایستی زن منو نگاه میکنی اما منو بیرون میکنی؟ زود باش بیا بیرون ببینم .
اون اول که میخواستی منو بگیری میگفتی جبری در کار نیست الان توجه کردی همه چیز داره زوری میشه.
خندیدو گفت
بیا بیرون اینقدر نق نزن. دستکش هاتم بیار
از آنجا خارج شدم و دراتاق مجاور مقابل ریحانه قرار گرفتم. امیر نزدیک ما ایستادو گفت
سه دو یک
بلافاصله ریحانه به طرفم حمله کرد. دوسه مشتی که به سرو صورتم زد گاردم را بستم . کمی از من فاصله گرفت یک دور دور من چرخید نگاهم به امیر افتاد که با اخم مرا نگاه میکرد. ضربان قلبم بالا رفت یاد حرفش افتادم .
کودن خنگ. اینقدر که واسه تو وقت گذاشتم....
صدایش رشته افکارم راپاره کرد.
الانم نبرد نا برابره؟
گاردم را انداختم و گفتم
اره .
رو به حریفم گفتم
ریحانه جان شما چند وقته کار میکنی؟
ریحانه هم گاردش را انداخت و گفت
اون زیاد مهم نیست. مهم قدرت و سرعت و جسارته.
امیر دستش رامابین ما تکاندو گفت
از اول
اینبار من خواستم با سرعت به او حمله کنم مشتم به مشت ریحانه خورد دردی عمیق در دستم پیچید . اخی گفتم و چهره م را جمع کردم. امیر با نهیب و محکم گفت
نباید اهمیت بدی فروغ
ارسلان گفت
به چی اهمیت نده؟
دستش در رفته. براش جا. انداختم ضربه میخوره درد میگیره.
ارسلان کمی خندیدو گفت
تو مگه یزیدی با دست در رفته مجبورش کردی مبارزه کنه؟
امیر گفت
دستش درد میکنه پا که داره .
متوجه راهنمایی امیر شدم و تیز لگدی به طرف او پرت کردم . روی پایم به بازویش خورد.
ضربات پایم را تند تند انجام میدادم به حدی که او حریفم نبود . در یک لحظه ریحانه به طرفم یورش اورد دو سه مشتش را با گاردم رد کردم. به جهت جلب رضایت امیر به روی خودم نیاوردم که دستم درد میکند. مشت چهارمش را که به طرف صورتم اورد پایم را در شکمش نهادم و او را با هل. دادن از خودم دور کردم تیز دوقدم رفته را پرکردم و مشتی به صورتش زدم.
صدای ارسلان را میشنیدم که به امیر میگفت
استعدادش تو حرکات پا بیشتره .
اره قدرت پاهاشم بالاست.
فقط انگار یکم ترس از حمله داره. اونم من میفهمم علتش چیه؟
علتش چیه؟
علت تویی امیر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢وقتی صاحب زمین هستی!
#فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔻 هرگز جنگ را متوقف نخواهم کرد!
بنیامین نتانیاهو نخست وزیر رژیم صهیونیستی:
🔹 هرگز پیشنهادهایی را که دربرگیرنده پایان جنگ باشد، نخواهم پذیرفت.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen