فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سربازان اسرائیلی در اینستاگرام و گوگل چه میکنند؟
قابل تامل و توجه💯
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت251
بچه را وسط گرفتم و عکس انداختیم.
فرهاد با خنده گفت
_الان میفرستمش واسه شهرام.
عکس را ارسال کرد، در الاچیق باز شد مادر بچه گفت
_بیدار شد؟
با اشتیاق گفتم
_به محض رفتن شما بیدار شد من بغلش کردم.
_خیلی ممنون عزیزم، ایشالا قسمت خودتون بشه.
لبخندی زدم وگفتم
_مرسی.
بچه را برداشت و رفت کنار فرهاد نشستم حضور چند دقیقه ایی این کودک پاک و معصوم روحم را شاد کرد.
صدای اهنگ پیام فرهاد امدو گفت
_شهرام تعجب کرده.
با خنده صفحه را نگاه کردم، شهرام تایپ کرد.
_هوس بچه به سرت نزنه ها.
دوباره نوشت
_فعلاشما دو تا خودتون بچه هستید.
از حرف شهرام خنده م گرفت
_فرهاد نوشت
_به کوری چشم حسود میخواهیم دوقلو بیاریم.
شهرام ایموجی خنده فرستادو نوشت
_تو خودت واسه من اندازه یه چهار قلو ازار و اذیت داری. ببین دیگه دو قلوهات چین؟
فرهاد هم ایموجی خنده فرستاد
نگاهم روی گوشی فرهاد بود .
شهرام نوشت
_فقط قبل از اقدام به بچه دار شدن ازمایش ژنتیک یادت....
فرهاد دستپاچه شد و سریع از برنامه خارج شد معترضانه گفتم
_چرا نزاشتی بخونم؟.
بدنبال سکوت او گفتم
_ازمایش ژنتیک چیه فرهاد؟
_شهرامه دیگه، باید همه چیز اصولی باشه، حالا ماکه فعلا بچه نمیخواهیم. هرموقع دلت بچه خواست ازمایش هم میدیم.
_نه فرهاد ازمایش ژنتیک مال کسانیه که یا تو خانوادشون معلول دارن، یا ازدواجشون فامیلیه.
فرهاد لبش را گزید و گفت
_نمیدونم
_اون پیام شهرام را بیار بخونیم ببینیم چی نوشته
با کلافگی گفت
_ول کن دیگه. دوتا چای بریز بخوریم گرم شیم.
دوعدد چای ریختم و در فکر پیام شهرام ماندم ، سپس گفتم
_مگه نگفتی زن و شوهر نباید چیز یواشکی واسه هم داشته باشن.
نفس صداداری کشیدو من ادامه دادم
_پس چرا تو گوشی من و زیر و رو میکنی اما نمیزاری من پیام شهرام را بخونم.
_شهرام یه حرف خصوصی میخواد به من بزنه، دوست نداره تو بدونی.
من الان صفحه شهرام را پاک میکنم، گوشیمو میدم دست تو هرچقدر دوست داری دستت باشه ، خوبه؟ من گفتم چیز خصوصی مال هم ندارن نگفتم رازی که دیگران دارن هم باید فاش بشه.
#پارت252
حس کنجکاوی در من بیداد میکرد شام را خوردیم و به خانه رفتیم روی تخت دراز کشیدیم. فرهاد که خوابش رفت، گوشی ام را برداشتم و در جستجو گر گوگل ازمایش ژنتیک را تایپ کردم
مشغول خواندن بودم که به یکباره گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم. فرهاد صفحه گوشی را نگاه کردو گفت
_چیکار داری میکنی؟
نفس نفس زدم و گفتم
ترسیدم فرهاد.
گوشی ام را دستم دادو با خنده گفت _بگیر بخواب دیگه، هنوز تو فکر ازمایش ژنتیکی؟ برگردیم تهران میریم ازمایش میدیم که خیالت راحت بشه.
گوشی را روی عسلی نهادم، دراز کشیدم دست فرهاد رو موهایم نوازش وار حرکت کردو گفت
_بعضی وقتها ندونستن باعث میشه راحت تر زندگی کنی، بعضی چیزهارو ادم بدونه غقط اعصابش بهم میریزه.
سپس دسته ایی از موهایم را در دستش گرفت بوسید و گفت
_بگیر بخواب عزیزم ، صبح زود بیدارت میکنم ها بعد نق نزنی بگی خوابم میاد.
چشمانم را بستم.
صبح ساعت هشت فرهاد بیدارم کرد خوابم می امدو دوست داشتم بخوابم.
زودتر از من بیدار شده بود و صبحانه را اماده کرده بود. بوی نان تازه در فضای خانه پیچیده بود.
دست و صورتم را شستم و سر میز نشستم ، برای خودش کله پاچه و برای من کره و مربا گرفته بود.
سرمیز نشست و گفت
_چرا کله پاچه دوست نداری؟
_از اینکه چی و دارم میخورم بدم میاد.
فرهاد خندیدو گفت
_خوب تاحالا امتحان کردی؟
سرم را عقب کشیدم وگفتم
_نه دوست ندارم امتحان کنم.
_حالا یه لقمه بخور ، اگه بد بود برو دهنتو بشور.
_نه ترجیح میدم اول صبح حال خودمو بهم نزنم، بخور نوش جونت.
فرهاد برایم چای ریخت و گفت
صبح که رفتم صبحانه بگیرم برای خودم کلاه و دو جفت دستکش خریدم بعد از صبحانه می ریم برف بازی
نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم
_کجا؟
_تو حیاط ویلا پر از برفه.
صبحانه ام را سریع خوردم و اماده شدم منتظر فرهاد بودم.
چایش را خورد گفتم
_بلند شو دیگه
_بزار یه سیگار بکشم. میریم.
نمیدانم در چهره م چه چیزی را دید که سیگارش را کنار گذاشت و گفت
ولش کن برخاست کت و کلاه و دستکشش را پوشید و به حیاط رفتیم گوشه ایی نشستم و سرگرم درست کردن گلوله های برفی شدم. او هم از فرصت استفاده کردو سیگار میکشید ، از نقشه ایی که برای فرهاد کشیده بودم، تمام وجودم پر از شورو شعف بود. سیگارش که تمام شد.گفت
_خوب الان میخوام یه عالمه برف بهت بزنم.
نگاهی به حجم زیاد گلوله های برفی من انداخت وباخنده گفت
_وای، این اخر نامردیه.
خندیدم واولین گلوله را بسمتش پرتاب کردم گلوله را با دستش رد کردو زیر بمباران گلوله های من قرار گرفت صدای خنده هایمان در حیاط خانه پیچیده بود.
گلوله هایم که تمام شد نگاهی به فرهاد انداختم تمام وجودش برفی شده بود نزدیک امدو گفت
_حالا نوبت منه.
عقب رفتم وگفتم
_فاصله رو تو بازی بهم نزن. همونجا باید وایسی
ابروهایش را بالا دادو گفت
_نخیر ، فاصله بی فاصله
باجیغ و خنده عقب رفتم وگفتم
_فرهاد جر زنی نکن دیگه
قدم های فرهاد سریع شدو گفت
_جر زنی نبود تا من داشتم سیگار میکشیدم و حواسم نبود اونهمه گلوله درست کردی؟
دوان دوان به سمت مخالف حرکت کردم حجم برف تا زانوانم بودو زیاد سرعت نداشتم فرهاد از بازوانم گرفت و سپس در یک لحظه مرا از روی زمین بلند کردو گفت
_الان میندازمت تو برفها
ملتمسانه گفتم
_موهام کثیف میشه فرهاد
فرهاد درحالی که مرا روی برفها انداخت گفت
_خوب میشوریشون
روی برفها افتادم و میخندیدم سعی در فرار مجدد داشتم که یک بغل پر از لرف را روی سرم ریخت جیغ میکشیدم و میخندیدم مخفیانه در مشتم یک گلوله برف درست کردم.
فرهاد که نزدیکم امد گلوله را به صورتش زدم.
خندیدو بابهت گفت
_توخیلی پررویی یه لحظه دلم برات سوخت. اماحقته
مرا که نشسته بودم در برف ها هل داد و دوباره روی صورتم را پر از برف کرد نشستم صورتم را پاک کردم لرز به اندامم نشسته بود.
دستم را گرفت برخاستم فرهاد گفت
_ اگه سردته بریم تو
_نه میخوام ادم برفی درست کنم.
_صورتت از سرما سرخ شده بریم تو یکم گرم شیم دوباره می اییم.
پایم را به زمین کوبیدم وگفتم
_نه دیگه
موهایم را تکاند و گفت
_چه عجله ایی داری؟ برمی گردیم دیگه.
وارد خانه شدیم و کنار شومینه نشستیم.
#پارت253
برخاست و با دولیوان چای گرم نزدیک امد با لبخند رو به من گفت
_لپات قرمز شده.
سپس صورتم را بوسیدو گفت
_خیلی دوستت دارم.
سرم را پایین انداختم. نمیدانم چرا تا این جمله را میگفت صحنه های دعوا و کتک خوردنم جلوی چشمانم ظاهر میشد. لبخندی زدو گفت
_خوب بی معرفت الان تو باید بگی منم دوستت دارم.نه اینکه زمین و نگاه کنی.
خندیدم وگفتم
_خوب منم دوستت دارم.
_چرا با زورو زحمت این حرف و میزنی؟
لبخندی زدم و گفتم
_نه بابا، چه زور و زحمتی خوب منم دوستت دارم دیگه. معلوم نیست؟
خندیدو گفت
_نه خدا شاهده معلوم نیست.
خندیدم و به چشمانش خیره ماندم.فرهاد ادامه داد
_برف بازیه خیلی حال داد.
_الان بریم ادم برفی درست کنیم؟
_بعد از نهار بریم.
لبخندم جمع شدو گفتم
_تنهایی برم؟
سیگارش را روشن کردو گفت
_بگذار اینو بکشم میریم.
_چرا اینقدر سیگار میکشی؟
در پی سکوت فرهاد ادامه دادم
_بوش به این بدیه چطوری میکشی، لااقل قلیون بوش خوبه.
لبخند روی لبانش نقش بست و گفت
_دوست داری قلیون بکشی؟
لبخندم جمع شدو گفتم
_نه
_اگر دوست داری برات اماده میکنم ها
_نه دوست ندارم.
_پس چرا با مرجان میکشیدی؟
چهره م مضطرب شدو گفتم
_بیشتر مرجان میکشید من گلویم میسوزه سرفه میکنم. شاید دو سه بار شلنگ و میداد دست من. منم زود بهش میدادم.
فرهاد به چشمانم خیره ماند کمی مضطرب شدم و گفتم
_بخدا راست میگم.
#پارت254
به حمام رفتم موهایم را سشوار کشیدم و بافتم. بلیز و شلوار گرمی پوشیدم و نزد فرهاد رفتم.
مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب نهار بود.
دستکش هایم را پوشیدم و سرگرم درست کردن ادم برفی شدم. ادم برفی ام که اماده شد گوشی ام را اوردم و با او عکس گرفتم.
سپس گفتم
_فرهاد
_جانم
_میای با ادم برفی عکس بگیریم؟
منقل را رها کردو نزدیک من امد و عکس گرفتیم، دستم را گرفت و گفت
_دستکشت کو؟
_داخله
_خوب سردت میشه، پاشو بیا کنار زغال.
کنار منقل ایستادم، محبت های فرهاد ارامش را به قلبم باز گردانده بود . هرچند یاد اوری خاطرات تلخ رهایم نمیکرد.
صبح روز بعد زمانیکه از خواب بیدارشدم، فرهاد کنارم نبود نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده صبح بود.
گوشی ام را برداشتم شماره فرهاد را گرفتم وگفتم
_الو
_سلام ، بیدارشدی؟
_کجایی فرهاد ؟
_الان میام، سرخیابونم.
_باشه خداحافظ
دست و صورتم را شستم فرهاد وارد خانه شدو گفت
به استقبالش رفتم، خندیدو گفت
_اینقدر خوابیدی صورتت پف کرده. تنبل دیگه ظهر شده.
_کجا بودی؟
_دستت چپتو بیار جلو
اطاعت کردم
حلقه م را در دستم انداخت و گفت
_دیگه درش نیاری ها.
نگاهی به حلقه م انداختم وگفتم
_رفتی خونه عمه کتی؟
_آره رفتم حلقتو اوردم.
_خوب منم میبردی.
اخم های فرهاد در هم رفت و به تندی گفت
_چند بار بهت بگم من دوست ندارم تو پاتو به اون روستای لعنتیت بزاری.
دستم را از دستش کشیدم و سرم را پایین انداختم، لحنش فریاد شدو گفت
_واقعا نمیفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟ چند بار بهت گفتم نباید اونجا بری؟
بدنبال سکوت من دستش را زیر چانه م گذاشت سرم را باخشم بالا اوردو گفت
_منو نگاه کن.
به چشمانش خیره ماندم وگفتم
_حالا چرا عصبانی میشی؟
_چرا اینقدر این جمله احمقانه منو ببر اونجارو تکرار میکنی؟
_منظورم این بود که منم بیام یه دوری بزنم.
_چند بار تاحالا بهت گفتم من از اونجا بدم میاد؟
_زیاد گفتی
_پس چرا مدام تکرارش میکنی؟ نفهمی؟
سکوت کردم. فرها از کنارم گذشت و ادامه داد
_این اخرین باریه که با زبون بهت تذکر دادم. اسم اون خراب شده رو به دهنت نیار ،دفعه بعد که تکرارکنی چنان میزنمت که اویزه گوشت بمونه.
روی کاناپه لمیدو گفت
_تو اخلاقت همینه، هر چیزیو که من خواستم حالیت کنم قبلش یه با مفصل زدمت بعد حالی شدی.
حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرد. بغض به گلویم چنگ انداخت چشمانم غرق اشک شد، ادامه داد
_گریه کنی خودت میدونی ها
به اتاق خواب رفتم موهایم را جمع کردم و از انجا خارج شدم نشسته بودو سیگار میکشید.
تحکمی گفت
_چایی داریم؟
_الان درست میکنم.
_بله دیگه تالنگ ظهر خواب بودی چای کجا بود؟
زیر کتری را روشن کردم، و از پنجره اشپزخانه ادم برفی ام را نگاه میکردم، یاد اوری خاطره خوش دیروز اشک را روی گونه ام غلطاند. با صدای فرهاد در نزدیکی خودم، سریع اشکهایم را پاک کردم.
_داری چیکار میکنی؟
_بیرون و نگاه میکنم.
_بیرون و نگاه میکنی و گریه میکنی؟ الان بهت نگفتم گریه نکن.
_خوب گریه کردن که دست خودم نیست وقتی ناراحت میشم گریه م میگیره.
_با گریه ت رو اعصاب من راه میری
_خوب برو اونور بشین من و نبینی، منم گریه م تموم شد میام.
_الان واسه چی ناراحتی؟
برخاستم وگفتم
_من میدونم تو داری دنبال بهانه میگردی من و بزنی خوب بیا بزن بزار تموم شه.
از شانه ام مرا هل دادو گفت
_خفه شو اعصاب من و بهم میریزی من که یه حرکتی میکنم بعد همونو میزنی تو سرم.
_داری ارامشمونو خراب میکنی فرهاد.
_اگه دلت ارامش میخواد قبل از حرف زدنت یکم فکر کن بعد ضرتو بزن
_الان من بگم غلط کردم تو دست از سرم برمیداری.
_الان اگه تو مسافرت نبودیم، میدونستم چیکارت کنم که زبون درازی یادت بره.حیف که نمیخوام سفرو خراب کنم.
_من حرف نمیزنم میگی چرا لال مونی میگیری، حرف میزنم میگی داری زبون درازی میکنی، الان تکلیف من چیه ؟ من چیکار کنم؟
_تو فعلا خفه شو ، یذره دیگه ادامه بدی میزنم لهت میکنم ها.
_باشه من ساکت میشم فقط بعدش نگی چرا لالمونی گرفتی ها.
به سراغ کتری رفتم و چای را دم کردم.
روی کاناپه لمید یک لیوان چای مقابلش نهادم و به اشپزخانه باز گشتم.نگاهی به حلقه م انداختم و روی صندلی نهار خوری نشستم.
مدتی که گذشت گفت
_پاشو لباسهاتو بپوش بریم نهار بخوریم.
گفته اش را اطاعت کردم، سوار ماشین شدیم و در سکوت به یک رستوران رفتیم بعد از صرف نهار مرا به بازارچه محلی بردو گفت
_دوست داری بریم یکم خرید کنیم؟
با دلخوری گفتم
_نه
دستش را زیر چانه مم گذاشت وگفت
_قهری با من؟
به چشمانش نگاه کردم وگفتم
_نه
_پس پیاده شو بریم خرید کنیم.
از ماشین پیاده شدیم دستم را گرفت و هم گام شدیم.
#پارت465
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من؟
ریحانه دوباره یکدور دورم چرخید پایش را به طرف پهلویم بالا اورد و من دقیقا کاری که امیر با من میکرد را با او کردم دستم را دور پایش حلقه کردم و اورا به زمین انداختم.
ریحانه بلافاصله ایستاد از باز بودن گاردم استفا ده کرد مشتی به صورتم کوبید دردی که احاطه م کرده بود را نادیده گرفتم و مشتی به طرف صورتش پرت کردم. و مثل امیر شروع به زدن ضربات بارانی فقط با یک دست کردم. که ریحانه مشتی به کتفم زد عقب که رفتم لگدی به طرف پهلویم انداخت بازهم از تکنیک های امیر استفاده کردم و اورا با پایم هل دادم.
امیر رو به ارسلان گفت
به نظرت رومشتش کار کنم یا پا؟
نمیدونم دستش درد میکنه یا زور دستاش کمه . تو زیاد فرصت نداری به نظرم روی حرکات پا بیشتر تمرکز کن.
اگر قدرت دستاشو بالا ببرم چی؟
یک ماهه؟ ریسکش بالاست. اگر موفق نشی زمان و از دست دادی.
امیر رو به من و ریحانه گفت
دیگه بسه . برو روی سرو صورتت یخ بگذار
از اتاق خارج شدم. ریحانه هم بدنبالم امد صدای ارسلان را میشنیدم.
انگار میترسه کاری کنه که صدای تورو در بیاره
ریحانه گفت
کمپرس یخ چندتا داری.
نمیدونم. در یخچال را باز کردم. و با خنده رو به ریحانه گفتم
ببین یه عالمه داره
ریحانه جلو امد چشمانش را گرد کردو گفت
زود باش فروغ. یه وقت کبود نشی.
به نظرت کارم خوب بود؟
عالی بودی.
با استرس به در اتاقی که امیر داخلش بود نگاه کردم وگفتم
شما برید پدر منو در میاره .
قدر موقعیتت و بدون اینکه امیر سرداری داره به طور خصوصی بهت کیک بوکسینگ یاد میده ارزوی خیلی هاست.
اخه من اصلا به این کار علاقه ندارم منو مجبور میکنه
منم اوایل علاقه نداشتم ارسلان به زور باهام تمرین میکرد.
کنجکاو گفتم
چرا اینها دوست دارن زنهاشونم مثل خودشون رزمی کار باشن
بخاطر کارهایی که میکنند ما باید بلد باشیم از خودمون دفاع کنیم. همین دفاع شخصی بلد بودن باعث شده من چند بار جون خودمو نجات بدم. یه روز من و ارسلان داشتیم میرفتیم سمت خونه باغ امیرخان....
میدانستم همانجایی که عروسیمان را گرفتیم را میگوید ریحانه ادامه داد
دونفر که با ارسلان مشکل داشتند راهمون رو بستند . اولش من پیاده نشدم. یعنی ارسلان گفت تو بمون تو ماشین . وقتی دیدم دعوا بالا گرفته و ارسلان داره باخت میده اول زنگ زدم به مصطفی که بیاد کمک و بعد از ماشین پیاده شدم ارسلان یکیشونو زد انداخت زمین دومی یدونه زد تو سر ارسلان انگار دنیا دور سرمن چرخید.
ارسلان افتاد زمین منم چوب ارسلان و که انداخته بود برداشتم خلاصه با اون چوب تا اومدن مصطفی از خودم دفاع کردم.
مکثی کردو گفت
حالا بیای تو باشگاه اونجا راحت تر تمرین میکنیم.
#پارت466
خانه کاغذی🪴🪴🪴
یاد حرف امیر افتادم که گفت
باشگاه و اموزشگاهتو فعلا عقب بنداز
به ریحانه گفتم
فکر نکنم بتونم بیام.
متعجب گفت
چرا؟
یکم کار دارم باید اونهارو انجام بدم.
تو مگه ماه دیگه مسابقه نداری؟
با امیر تمرین میکنم دیگه
به من کمی نگاه کردو گفت
نمیدونم چی بگم.
امیرو ارسلان و مصطفی از اتاق خارج شدند. دورهم که نشستیم امیر خاست که استکانهارا جمع کند. مصطفی پیش دستی کرد میز را جمع نمود به اشپزخانه رفت و با یک سینی چای بازگشت. من در حال ماساژ دادن مچم بودم . امیر نیم نگاهی به دستم انداخت و گفت
آتلت کو؟
باز کردم که دستکش دستم کنم.
کجاست؟
تو اتاق
برخاست و با اتل من بازگشت کنارم نشست دستم را گرفت و شروع به ماساژ دادن کرد انگار میدانست دقیقا کجا را ماساژ دهد که دردمن کم شود. ارسلان گفت
الان با اون تریاکی که پیدا کردیم چی کار کنم؟
اتیشش بزن .
من میگم ببریم بزاریم تو باغش زنگ بزنیم پلیس بر ه سراغش. دقیقا کاری که خودش کرده .
امیر پوزخندی زدو گفت
ولش کن. آتیش بزن بره. تو دردسر انداختن دیگران کارخوبی نیست.
چطور اون اینکارو کرد. تو هم مثل خودش باش
نه. من مثل خودمم. قرار نیست هرکس هرکاری کرد منم بکنم.
مصطفی چایش را خوردو به ارسلان گفت
منم عاشق همین مرامشم دیگه. همینه که اگر اشاره کنه جونمو به پاش میدم.
امیر نگاهی به دست من انداخت و سپس آتل را سرجایش بست و گفت
دیگه بازش نکن
ریحانه اشاره ایی به ارسلان کردو گفت
بریم؟
ارسلان برخاست . به دنبال او مصطفی هم بلند شدو خانه مارا ترک کردند.به محض رفتنشان رو به امیر گفتم
از مبارزه من راضی بودی؟
کمی نگاهم کردو گفت
میتونی بهتر باشی ولی بازم خوبه .
دیدی خنگ و کودن نیستم وقتتم هدر ندادی؟
سکوت کردو من گفتم
اگر با ریحانه تمرین کنم زودتر پیشرفت میکنم.
الان بریم بخوابیم صبح یه سری تکنیکهایی رو باید بیشتر باهات کار کنم.
کمی فکر کردم و گفتم
ریحانه گفت بیای باشگاه....
حرفم را بریدو گفت
بهش گفتی که فعلا نمیری؟
به امیر نگاه کردم و حرفی نزدم.
9.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 تودهنی جوان آمریکایی به خبرنگار شبکه صهیونیستی اینترنشنال با در دست داشتن پرچم ایران
🔺من پرچم ایران را به دست گرفتم چون ایران ضد صهیونیستیترین کشور دنیاست و ما از آنها و سیاستهایشان حمایت میکنیم!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت255
از سفر بازگشتیم، بدخلقی های فرهاد گاهی ناراحتم کرد اما سفرخوبی بود. خیلی خوش گذشت.
صبح روز شنبه بود . منتظر زهره بودم. ساعت از نه گذشته بودو او هنوز نیامده بود.با فرهاد تماس گرفتم. تماس با پیام در جلسه هستم قطع شد.
اعظم خانم گفت
_چرا زهره خانم نیامد؟
_نمیدونم، منتظرشم
_خوب بهش زنگ بزن.
_خاموشه
_اشکال نداره، ایشالا که میاد.
برخاستم و خودم به تنهایی سرگرم شدم، یک ساعت گذشت
صدای زنگ تلفن خانه توجه مرا به خود جلب کرد، به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم
فرهاد با تندی گفت
_ چرا گوشی بی صاحبتو جواب نمیدی؟
با لحن فرهاد جا خوردم و گفتم
_ تو اطاق نقاشی م بودم گوشیم تو پذیرایی جا مونده بود.
تن صدایش بالا رفت و گفت
_چند بار باید بهت بگم که گوشی تو از خودت جدا نکن؟
_ حالا چیزی نشده که، من خونم به تلفن خونه زنگ میزدی.
_ وسط جلسه به اون مهمی به من زنگ زدی، نتونستم جواب بدم هرچی بهت اس ام اس میدم چیکارم داشتی ؟جواب نمیدی اعصابمو بهم ریختی، اصلا نفهمیدم جلسه م چه طوری گذشت، چی گفتم، چی شنیدم، مدام استرس تو رو داشتم، هجده تا پیام دادم جواب ندادی، مگه بهت نگفتم هر جایی که میری اون بی صاحاب مونده رو با خودت ببر؟
سکوت کردم، پاسخی نداشتم.
فرهاد ادامه داد
_ حالا چیکارم داشتی؟
آرام گفتم
_هیچی معلم نقاشی نیومده بود، هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد. میخواستم تو زنگ بزنی آموزشگاه بگی چرا نیومده؟
_ همین ؟اعصاب من و از صبح تا حالا به خاطر یه موضوع مسخره ریختی به هم؟ نیومده شاید مریضه.کاری نداری تو مخی؟
آرام گفتم
_ نه
ارتباط مان قطع شد به سراغ گوشی ام رفتم .
چند تماس بی پاسخ از شمارهای ناشناس داشتم چشمانم گرد شد.
کسی شماره من را نداشت، لحظه ای تنم لرزید.
وای یه دردسر جدید .پیامهای فرهاد را باز کردم .
گوشی م را با کلافگی روی مبل انداختم. می اندیشیدم به اینکه الان درست ترین کار چیست؟
آیا به فرهاد شماره ناشناس را بگویم یانه .
خداحافظی اعظم خانم نوید نزدیک شدن لحظه ورود فرهاد به خانه را به من داد