eitaa logo
عسل 🌱
9.5هزار دنبال‌کننده
195 عکس
134 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سربازان اسرائیلی در اینستاگرام و گوگل چه می‌کنند؟ قابل تامل و توجه💯 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بچه را وسط گرفتم و عکس انداختیم. فرهاد با خنده گفت _الان میفرستمش واسه شهرام. عکس را ارسال کرد، در الاچیق باز شد مادر بچه گفت _بیدار شد؟ با اشتیاق گفتم _به محض رفتن شما بیدار شد من بغلش کردم. _خیلی ممنون عزیزم، ایشالا قسمت خودتون بشه. لبخندی زدم وگفتم _مرسی. بچه را برداشت و رفت کنار فرهاد نشستم حضور چند دقیقه ایی این کودک پاک و معصوم روحم را شاد کرد. صدای اهنگ پیام فرهاد امدو گفت _شهرام تعجب کرده. با خنده صفحه را نگاه کردم، شهرام تایپ کرد. _هوس بچه به سرت نزنه ها. دوباره نوشت _فعلاشما دو تا خودتون بچه هستید. از حرف شهرام خنده م گرفت _فرهاد نوشت _به کوری چشم حسود میخواهیم دوقلو بیاریم. شهرام ایموجی خنده فرستادو نوشت _تو خودت واسه من اندازه یه چهار قلو ازار و اذیت داری. ببین دیگه دو قلوهات چین؟ فرهاد هم ایموجی خنده فرستاد نگاهم روی گوشی فرهاد بود . شهرام نوشت _فقط قبل از اقدام به بچه دار شدن ازمایش ژنتیک یادت.... فرهاد دستپاچه شد و سریع از برنامه خارج شد معترضانه گفتم _چرا نزاشتی بخونم؟. بدنبال سکوت او گفتم _ازمایش ژنتیک چیه فرهاد؟ _شهرامه دیگه، باید همه چیز اصولی باشه، حالا ماکه فعلا بچه نمیخواهیم. هرموقع دلت بچه خواست ازمایش هم میدیم. _نه فرهاد ازمایش ژنتیک مال کسانیه که یا تو خانوادشون معلول دارن، یا ازدواجشون فامیلیه. فرهاد لبش را گزید و گفت _نمیدونم _اون پیام شهرام را بیار بخونیم ببینیم چی نوشته با کلافگی گفت _ول کن دیگه. دوتا چای بریز بخوریم گرم شیم. دوعدد چای ریختم و در فکر پیام شهرام ماندم ، سپس گفتم _مگه نگفتی زن و شوهر نباید چیز یواشکی واسه هم داشته باشن. نفس صداداری کشیدو من ادامه دادم _پس چرا تو گوشی من و زیر و رو میکنی اما نمیزاری من پیام شهرام را بخونم. _شهرام یه حرف خصوصی میخواد به من بزنه، دوست نداره تو بدونی. من الان صفحه شهرام را پاک میکنم، گوشیمو میدم دست تو هرچقدر دوست داری دستت باشه ، خوبه؟ من گفتم چیز خصوصی مال هم ندارن نگفتم رازی که دیگران دارن هم باید فاش بشه.
حس کنجکاوی در من بیداد میکرد شام را خوردیم و به خانه رفتیم روی تخت دراز کشیدیم. فرهاد که خوابش رفت، گوشی ام را برداشتم و در جستجو گر گوگل ازمایش ژنتیک را تایپ کردم مشغول خواندن بودم که به یکباره گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم. فرهاد صفحه گوشی را نگاه کردو گفت _چیکار داری میکنی؟ نفس نفس زدم و گفتم ترسیدم فرهاد. گوشی ام را دستم دادو با خنده گفت _بگیر بخواب دیگه، هنوز تو فکر ازمایش ژنتیکی؟ برگردیم تهران میریم ازمایش میدیم که خیالت راحت بشه. گوشی را روی عسلی نهادم، دراز کشیدم دست فرهاد رو موهایم نوازش وار حرکت کردو گفت _بعضی وقتها ندونستن باعث میشه راحت تر زندگی کنی، بعضی چیزهارو ادم بدونه غقط اعصابش بهم میریزه. سپس دسته ایی از موهایم را در دستش گرفت بوسید و گفت _بگیر بخواب عزیزم ، صبح زود بیدارت میکنم ها بعد نق نزنی بگی خوابم میاد. چشمانم را بستم. صبح ساعت هشت فرهاد بیدارم کرد خوابم می امدو دوست داشتم بخوابم. زودتر از من بیدار شده بود و صبحانه را اماده کرده بود. بوی نان تازه در فضای خانه پیچیده بود. دست و صورتم را شستم و سر میز نشستم ، برای خودش کله پاچه و برای من کره و مربا گرفته بود. سرمیز نشست و گفت _چرا کله پاچه دوست نداری؟ _از اینکه چی و دارم میخورم بدم میاد. فرهاد خندیدو گفت _خوب تاحالا امتحان کردی؟ سرم را عقب کشیدم وگفتم _نه دوست ندارم امتحان کنم. _حالا یه لقمه بخور ، اگه بد بود برو دهنتو بشور. _نه ترجیح میدم اول صبح حال خودمو بهم نزنم، بخور نوش جونت. فرهاد برایم چای ریخت و گفت صبح که رفتم صبحانه بگیرم برای خودم کلاه و دو جفت دستکش خریدم بعد از صبحانه می ریم برف بازی نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم _کجا؟ _تو حیاط ویلا پر از برفه. صبحانه ام را سریع خوردم و اماده شدم منتظر فرهاد بودم. چایش را خورد گفتم _بلند شو دیگه _بزار یه سیگار بکشم. میریم. نمیدانم در چهره م چه چیزی را دید که سیگارش را کنار گذاشت و گفت ولش کن برخاست کت و کلاه و دستکشش را پوشید و به حیاط رفتیم گوشه ایی نشستم و سرگرم درست کردن گلوله های برفی شدم. او هم از فرصت استفاده کردو سیگار میکشید ، از نقشه ایی که برای فرهاد کشیده بودم، تمام وجودم پر از شورو شعف بود. سیگارش که تمام شد.گفت _خوب الان میخوام یه عالمه برف بهت بزنم. نگاهی به حجم زیاد گلوله های برفی من انداخت وباخنده گفت _وای، این اخر نامردیه. خندیدم واولین گلوله را بسمتش پرتاب کردم گلوله را با دستش رد کردو زیر بمباران گلوله های من قرار گرفت صدای خنده هایمان در حیاط خانه پیچیده بود. گلوله هایم که تمام شد نگاهی به فرهاد انداختم تمام وجودش برفی شده بود نزدیک امدو گفت _حالا نوبت منه. عقب رفتم وگفتم _فاصله رو تو بازی بهم نزن. همونجا باید وایسی ابروهایش را بالا دادو گفت _نخیر ، فاصله بی فاصله باجیغ و خنده عقب رفتم وگفتم _فرهاد جر زنی نکن دیگه قدم های فرهاد سریع شدو گفت _جر زنی نبود تا من داشتم سیگار میکشیدم و حواسم نبود اونهمه گلوله درست کردی؟ دوان دوان به سمت مخالف حرکت کردم حجم برف تا زانوانم بودو زیاد سرعت نداشتم فرهاد از بازوانم گرفت و سپس در یک لحظه مرا از روی زمین بلند کردو گفت _الان میندازمت تو برفها ملتمسانه گفتم _موهام کثیف میشه فرهاد فرهاد درحالی که مرا روی برفها انداخت گفت _خوب میشوریشون روی برفها افتادم و میخندیدم سعی در فرار مجدد داشتم که یک بغل پر از لرف را روی سرم ریخت جیغ میکشیدم و میخندیدم مخفیانه در مشتم یک گلوله برف درست کردم. فرهاد که نزدیکم امد گلوله را به صورتش زدم. خندیدو بابهت گفت _توخیلی پررویی یه لحظه دلم برات سوخت. اماحقته مرا که نشسته بودم در برف ها هل داد و دوباره روی صورتم را پر از برف کرد نشستم صورتم را پاک کردم لرز به اندامم نشسته بود. دستم را گرفت برخاستم فرهاد گفت _ اگه سردته بریم تو _نه میخوام ادم برفی درست کنم. _صورتت از سرما سرخ شده بریم تو یکم گرم شیم دوباره می اییم. پایم را به زمین کوبیدم وگفتم _نه دیگه موهایم را تکاند و گفت _چه عجله ایی داری؟ برمی گردیم دیگه. وارد خانه شدیم و کنار شومینه نشستیم.
برخاست و با دولیوان چای گرم نزدیک امد با لبخند رو به من گفت _لپات قرمز شده. سپس صورتم را بوسیدو گفت _خیلی دوستت دارم. سرم را پایین انداختم. نمیدانم چرا تا این جمله را میگفت صحنه های دعوا و کتک خوردنم جلوی چشمانم ظاهر میشد. لبخندی زدو گفت _خوب بی معرفت الان تو باید بگی منم دوستت دارم.نه اینکه زمین و نگاه کنی. خندیدم وگفتم _خوب منم دوستت دارم. _چرا با زورو زحمت این حرف و میزنی؟ لبخندی زدم و گفتم _نه بابا، چه زور و زحمتی خوب منم دوستت دارم دیگه. معلوم نیست؟ خندیدو گفت _نه خدا شاهده معلوم نیست. خندیدم و به چشمانش خیره ماندم.فرهاد ادامه داد _برف بازیه خیلی حال داد. _الان بریم ادم برفی درست کنیم؟ _بعد از نهار بریم. لبخندم جمع شدو گفتم _تنهایی برم؟ سیگارش را روشن کردو گفت _بگذار اینو بکشم میریم. _چرا اینقدر سیگار میکشی؟ در پی سکوت فرهاد ادامه دادم _بوش به این بدیه چطوری میکشی، لااقل قلیون بوش خوبه. لبخند روی لبانش نقش بست و گفت _دوست داری قلیون بکشی؟ لبخندم جمع شدو گفتم _نه _اگر دوست داری برات اماده میکنم ها _نه دوست ندارم. _پس چرا با مرجان میکشیدی؟ چهره م مضطرب شدو گفتم _بیشتر مرجان میکشید من گلویم میسوزه سرفه میکنم. شاید دو سه بار شلنگ و میداد دست من. منم زود بهش میدادم. فرهاد به چشمانم خیره ماند کمی مضطرب شدم و گفتم _بخدا راست میگم.
به حمام رفتم موهایم را سشوار کشیدم و بافتم. بلیز و شلوار گرمی پوشیدم و نزد فرهاد رفتم. مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب نهار بود. دستکش هایم را پوشیدم و سرگرم درست کردن ادم برفی شدم. ادم برفی ام که اماده شد گوشی ام را اوردم و با او عکس گرفتم. سپس گفتم _فرهاد _جانم _میای با ادم برفی عکس بگیریم؟ منقل را رها کردو نزدیک من امد و عکس گرفتیم، دستم را گرفت و گفت _دستکشت کو؟ _داخله _خوب سردت میشه، پاشو بیا کنار زغال. کنار منقل ایستادم، محبت های فرهاد ارامش را به قلبم باز گردانده بود . هرچند یاد اوری خاطرات تلخ رهایم نمیکرد. صبح روز بعد زمانیکه از خواب بیدارشدم، فرهاد کنارم نبود نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده صبح بود. گوشی ام را برداشتم شماره فرهاد را گرفتم وگفتم _الو _سلام ، بیدارشدی؟ _کجایی فرهاد ؟ _الان میام، سرخیابونم. _باشه خداحافظ دست و صورتم را شستم فرهاد وارد خانه شدو گفت به استقبالش رفتم، خندیدو گفت _اینقدر خوابیدی صورتت پف کرده. تنبل دیگه ظهر شده. _کجا بودی؟ _دستت چپتو بیار جلو اطاعت کردم حلقه م را در دستم انداخت و گفت _دیگه درش نیاری ها. نگاهی به حلقه م انداختم وگفتم _رفتی خونه عمه کتی؟ _آره رفتم حلقتو اوردم. _خوب منم میبردی. اخم های فرهاد در هم رفت و به تندی گفت _چند بار بهت بگم من دوست ندارم تو پاتو به اون روستای لعنتیت بزاری. دستم را از دستش کشیدم و سرم را پایین انداختم، لحنش فریاد شدو گفت _واقعا نمیفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟ چند بار بهت گفتم نباید اونجا بری؟ بدنبال سکوت من دستش را زیر چانه م گذاشت سرم را باخشم بالا اوردو گفت _منو نگاه کن. به چشمانش خیره ماندم وگفتم _حالا چرا عصبانی میشی؟ _چرا اینقدر این جمله احمقانه منو ببر اونجارو تکرار میکنی؟ _منظورم این بود که منم بیام یه دوری بزنم. _چند بار تاحالا بهت گفتم من از اونجا بدم میاد؟ _زیاد گفتی _پس چرا مدام تکرارش میکنی؟ نفهمی؟ سکوت کردم. فرها از کنارم گذشت و ادامه داد _این اخرین باریه که با زبون بهت تذکر دادم. اسم اون خراب شده رو به دهنت نیار ،دفعه بعد که تکرارکنی چنان میزنمت که اویزه گوشت بمونه. روی کاناپه لمیدو گفت _تو اخلاقت همینه، هر چیزیو که من خواستم حالیت کنم قبلش یه با مفصل زدمت بعد حالی شدی. حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرد. بغض به گلویم چنگ انداخت چشمانم غرق اشک شد، ادامه داد _گریه کنی خودت میدونی ها به اتاق خواب رفتم موهایم را جمع کردم و از انجا خارج شدم نشسته بودو سیگار میکشید. تحکمی گفت _چایی داریم؟ _الان درست میکنم. _بله دیگه تالنگ ظهر خواب بودی چای کجا بود؟ زیر کتری را روشن کردم، و از پنجره اشپزخانه ادم برفی ام را نگاه میکردم، یاد اوری خاطره خوش دیروز اشک را روی گونه ام غلطاند. با صدای فرهاد در نزدیکی خودم، سریع اشکهایم را پاک کردم. _داری چیکار میکنی؟ _بیرون و نگاه میکنم. _بیرون و نگاه میکنی و گریه میکنی؟ الان بهت نگفتم گریه نکن. _خوب گریه کردن که دست خودم نیست وقتی ناراحت میشم گریه م میگیره. _با گریه ت رو اعصاب من راه میری _خوب برو اونور بشین من و نبینی، منم گریه م تموم شد میام. _الان واسه چی ناراحتی؟ برخاستم وگفتم _من میدونم تو داری دنبال بهانه میگردی من و بزنی خوب بیا بزن بزار تموم شه. از شانه ام مرا هل دادو گفت _خفه شو اعصاب من و بهم میریزی من که یه حرکتی میکنم بعد همونو میزنی تو سرم. _داری ارامشمونو خراب میکنی فرهاد. _اگه دلت ارامش میخواد قبل از حرف زدنت یکم فکر کن بعد ضرتو بزن _الان من بگم غلط کردم تو دست از سرم برمیداری. _الان اگه تو مسافرت نبودیم، میدونستم چیکارت کنم که زبون درازی یادت بره.حیف که نمیخوام سفرو خراب کنم. _من حرف نمیزنم میگی چرا لال مونی میگیری، حرف میزنم میگی داری زبون درازی میکنی، الان تکلیف من چیه ؟ من چیکار کنم؟ _تو فعلا خفه شو ، یذره دیگه ادامه بدی میزنم لهت میکنم ها. _باشه من ساکت میشم فقط بعدش نگی چرا لالمونی گرفتی ها. به سراغ کتری رفتم و چای را دم کردم. روی کاناپه لمید یک لیوان چای مقابلش نهادم و به اشپزخانه باز گشتم.نگاهی به حلقه م انداختم و روی صندلی نهار خوری نشستم. مدتی که گذشت گفت _پاشو لباسهاتو بپوش بریم نهار بخوریم. گفته اش را اطاعت کردم، سوار ماشین شدیم و در سکوت به یک رستوران رفتیم بعد از صرف نهار مرا به بازارچه محلی بردو گفت _دوست داری بریم یکم خرید کنیم؟ با دلخوری گفتم _نه دستش را زیر چانه مم گذاشت وگفت _قهری با من؟ به چشمانش نگاه کردم وگفتم _نه _پس پیاده شو بریم خرید کنیم. از ماشین پیاده شدیم دستم را گرفت و هم گام شدیم.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 من؟ ریحانه دوباره یکدور دورم چرخید پایش را به طرف پهلویم بالا اورد و من دقیقا کاری که امیر با من میکرد را با او کردم دستم را دور پایش حلقه کردم و اورا به زمین انداختم. ریحانه بلافاصله ایستاد از باز بودن گاردم استفا ده کرد مشتی به صورتم کوبید دردی که احاطه م کرده بود را نادیده گرفتم و مشتی به طرف صورتش پرت کردم. و مثل امیر شروع به زدن ضربات بارانی فقط با یک دست کردم. که ریحانه مشتی به کتفم زد عقب که رفتم لگدی به طرف پهلویم انداخت بازهم از تکنیک های امیر استفاده کردم و اورا با پایم هل دادم. امیر رو به ارسلان گفت به نظرت رومشتش کار کنم یا پا؟ نمیدونم دستش درد میکنه یا زور دستاش کمه . تو زیاد فرصت نداری به نظرم روی حرکات پا بیشتر تمرکز کن. اگر قدرت دستاشو بالا ببرم چی؟ یک ماهه؟ ریسکش بالاست. اگر موفق نشی زمان و از دست دادی. امیر رو به من و ریحانه گفت دیگه بسه . برو روی سرو صورتت یخ بگذار از اتاق خارج شدم. ریحانه هم بدنبالم امد صدای ارسلان را میشنیدم.‌ انگار میترسه کاری کنه که صدای تورو در بیاره ریحانه گفت کمپرس یخ چندتا داری. نمیدونم. در یخچال را باز کردم. و با خنده رو به ریحانه گفتم ببین یه عالمه داره ریحانه جلو امد چشمانش را گرد کردو گفت زود باش فروغ. یه وقت کبود نشی. به نظرت کارم خوب بود؟ عالی بودی. با استرس به در اتاقی که امیر داخلش بود نگاه کردم وگفتم شما برید پدر منو در میاره . قدر موقعیتت و بدون اینکه امیر سرداری داره به طور خصوصی بهت کیک بوکسینگ یاد میده ارزوی خیلی هاست. اخه من اصلا به این کار علاقه ندارم منو مجبور میکنه منم اوایل علاقه نداشتم ارسلان به زور باهام تمرین میکرد. کنجکاو گفتم چرا اینها دوست دارن زنهاشونم مثل خودشون رزمی کار باشن بخاطر کارهایی که میکنند ما باید بلد باشیم از خودمون دفاع کنیم. همین دفاع شخصی بلد بودن باعث شده من چند بار جون خودمو نجات بدم. یه روز من و ارسلان داشتیم میرفتیم سمت خونه باغ امیرخان.... میدانستم همانجایی که عروسیمان را گرفتیم را میگوید ریحانه ادامه داد دونفر که با ارسلان مشکل داشتند راهمون رو بستند . اولش من پیاده نشدم. یعنی ارسلان گفت تو بمون تو ماشین . وقتی دیدم دعوا بالا گرفته و ارسلان داره باخت میده اول زنگ زدم به مصطفی که بیاد کمک و بعد از ماشین پیاده شدم ارسلان یکیشونو زد انداخت زمین دومی یدونه زد تو سر ارسلان انگار دنیا دور سرمن چرخید. ارسلان افتاد زمین منم چوب ارسلان و که انداخته بود برداشتم خلاصه با اون چوب تا اومدن مصطفی از خودم دفاع کردم. مکثی کردو گفت حالا بیای تو باشگاه اونجا راحت تر تمرین میکنیم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 یاد حرف امیر افتادم که گفت باشگاه و اموزشگاهتو فعلا عقب بنداز به ریحانه گفتم فکر نکنم بتونم بیام. متعجب گفت چرا؟ یکم کار دارم باید اونهارو انجام بدم. تو مگه ماه دیگه مسابقه نداری؟ با امیر تمرین میکنم دیگه به من کمی نگاه کردو گفت نمیدونم چی بگم. امیرو ارسلان و مصطفی از اتاق خارج شدند. دورهم که نشستیم امیر خاست که استکانهارا جمع کند. مصطفی پیش دستی کرد میز را جمع نمود به اشپزخانه رفت و با یک سینی چای بازگشت. من در حال ماساژ دادن مچم بودم . امیر نیم نگاهی به دستم انداخت و گفت آتلت کو؟ باز کردم که دستکش دستم کنم. کجاست؟ تو اتاق برخاست و با اتل من بازگشت کنارم نشست دستم را گرفت و شروع به ماساژ دادن کرد انگار میدانست دقیقا کجا را ماساژ دهد که دردمن کم شود. ارسلان گفت الان با اون تریاکی که پیدا کردیم چی کار کنم؟ اتیشش بزن . من میگم ببریم بزاریم تو باغش زنگ بزنیم پلیس بر ه سراغش. دقیقا کاری که خودش کرده . امیر پوزخندی زدو گفت ولش کن. آتیش بزن بره. تو دردسر انداختن دیگران کارخوبی نیست. چطور اون اینکارو کرد. تو هم مثل خودش باش نه. من مثل خودمم. قرار نیست هرکس هرکاری کرد منم بکنم. مصطفی چایش را خوردو به ارسلان گفت منم عاشق همین مرامشم دیگه. همینه که اگر اشاره کنه جونمو به پاش میدم. امیر نگاهی به دست من انداخت و سپس آتل را سرجایش بست و گفت دیگه بازش نکن ریحانه اشاره ایی به ارسلان کردو گفت بریم؟ ارسلان برخاست . به دنبال او مصطفی هم بلند شدو خانه مارا ترک کردند.‌به محض رفتنشان رو به امیر گفتم از مبارزه من راضی بودی؟ کمی نگاهم کردو گفت میتونی بهتر باشی ولی بازم خوبه . دیدی خنگ و کودن نیستم وقتتم هدر ندادی؟ سکوت کردو من گفتم اگر با ریحانه تمرین کنم زودتر پیشرفت میکنم. الان بریم بخوابیم صبح یه سری تکنیکهایی رو باید بیشتر باهات کار کنم. کمی فکر کردم و گفتم ریحانه گفت بیای باشگاه.... حرفم را بریدو گفت بهش گفتی که فعلا نمیری؟ به امیر نگاه کردم و حرفی نزدم.‌
🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۴۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تودهنی جوان آمریکایی به خبرنگار شبکه صهیونیستی اینترنشنال با در دست داشتن پرچم ایران 🔺من پرچم ایران را به دست گرفتم چون ایران ضد صهیونیستی‌ترین کشور دنیاست و ما از آن‌ها و سیاست‌هایشان حمایت می‌کنیم! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
من چای را برایت دم می کنم! گل محمدی و هل را آسیاب می کنم ! خنده هایت را قاب میگیرم ومیگذارم کنج دلم!🌸 🌱
از سفر بازگشتیم، بدخلقی های فرهاد گاهی ناراحتم کرد اما سفرخوبی بود. خیلی خوش گذشت. صبح روز شنبه بود . منتظر زهره بودم. ساعت از نه گذشته بودو او هنوز نیامده بود.با فرهاد تماس گرفتم. تماس با پیام در جلسه هستم قطع شد. اعظم خانم گفت _چرا زهره خانم نیامد؟ _نمیدونم، منتظرشم _خوب بهش زنگ بزن. _خاموشه _اشکال نداره، ایشالا که میاد. برخاستم و خودم به تنهایی سرگرم شدم، یک ساعت گذشت صدای زنگ تلفن خانه توجه مرا به خود جلب کرد، به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم فرهاد با تندی گفت _ چرا گوشی بی صاحبتو جواب نمیدی؟ با لحن فرهاد جا خوردم و گفتم _ تو اطاق نقاشی م بودم گوشیم تو پذیرایی جا مونده بود. تن صدایش بالا رفت و گفت _چند بار باید بهت بگم که گوشی تو از خودت جدا نکن؟ _ حالا چیزی نشده که، من خونم به تلفن خونه زنگ میزدی. _ وسط جلسه به اون مهمی به من زنگ زدی، نتونستم جواب بدم هرچی بهت اس ام اس میدم چیکارم داشتی ؟جواب نمیدی اعصابمو بهم ریختی، اصلا نفهمیدم جلسه م چه طوری گذشت، چی گفتم، چی شنیدم، مدام استرس تو رو داشتم، هجده تا پیام دادم جواب ندادی، مگه بهت نگفتم هر جایی که میری اون بی صاحاب مونده رو با خودت ببر؟ سکوت کردم، پاسخی نداشتم. فرهاد ادامه داد _ حالا چیکارم داشتی؟ آرام گفتم _هیچی معلم نقاشی نیومده بود، هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد. میخواستم تو زنگ بزنی آموزشگاه بگی چرا نیومده؟ _ همین ؟اعصاب من و از صبح تا حالا به خاطر یه موضوع مسخره ریختی به هم؟ نیومده شاید مریضه.کاری نداری تو مخی؟ آرام گفتم _ نه ارتباط مان قطع شد به سراغ گوشی ام رفتم . چند تماس بی پاسخ از شماره‌ای ناشناس داشتم چشمانم گرد شد. کسی شماره من را نداشت، لحظه ای تنم لرزید. وای یه دردسر جدید .پیامهای فرهاد را باز کردم . گوشی م را با کلافگی روی مبل انداختم. می اندیشیدم به اینکه الان درست ترین کار چیست؟ آیا به فرهاد شماره ناشناس را بگویم یانه . خداحافظی اعظم خانم نوید نزدیک شدن لحظه ورود فرهاد به خانه را به من داد
شماره را دوباره نگاه کردم، دوست داشتم زنگ بزنم ببینم کیست؟ نکند زهره با خط دیگری با من تماس گرفته. به هر حال این بار مسیر راست گفتن با فرهاد را انتخاب می کنم. صدای ورود ماشین به داخل خانه توجه م را جلب کرد لبم را گزیدم. الان فرهاد هم عصبی از پاسخ ندادن گوشی م بود ،و هم این شماره ناشناس. فکری کردم و گفتم _ به من چه؟ شماره منو که کسی نداره. لابد اشتباه گرفته. وارد خانه شد به استقبالش رفتم اخم کرده بود با دیدن من اخمش شدید شدو بلند گفت _ چرا گوشیتو جواب ندادی ؟ با فریادش تکان خوردم و ناخواسته کمی به عقب رفتم. فرهاد کیف اش را زمین پرت کرد و نزدیک ام آمد یقه بلیزم را در مشتش گرفت جیغی کشیدم و ناخواسته دستم را جلوی صورتم گرفتم. تکانی به من دادو گفت _چرا هر چیزی را باید هزار بار بهت بگم اخر هم با کتک حالیت شه؟ مرا هل داد محکم به دیوار خوردم سبابه ام را گزیدم و گفتم _ببخشید _خفه شو صدا ازت نیاد، هیچی نمیخوام بگی فقط دهنتو ببند، لالمونی بگیر. از من فاصله گرفت کتش را در اوردو به سمت اشپزخانه رفت، دست و صورتش را شست از نگاه خیره و چپ چپش میترسیدم. خدا خدا میکردم به سمت گوشیم نرود. سرمیز نشست و گفت _بیا غذارو بکش کوفت کنیم. به سراغ قابلمه رفتم صدای تند و بلند نفس هایش مرا میترساند غذارا سرمیز نهادم پس از صرف نهار دلم را به دریا زدم وگفتم _راستی فرهاد به چشمانش نگاه کردم از اخمش ترسیدم و حرفم را خوردم فرهاد ادمه داد _چی شده؟ _یه جوری نگاه میکنی ادم از ترس لال میشه _تو و ترس؟تو اگه ترس حالیت بود رفتارتو مراقبت میکردی، حالا بگو ببینم ،چی میخواستی بگی؟ نفسی کشیدم قلبم از ترس تیر کشیدو گفتم _یه شماره ناشناس بهم چند بار زنگ زده. _کی بود؟ _نمیدونم _جواب ندادی دیگه درسته؟ _اره جواب ندادم، اخه بعدا متوجه شدم. تو که زنگ زدی خونه گفتی چرا جواب ندادی؟ رفتم سراغ گوشیم دیدم زنگ زده _برو گوشیتو بیار برخاستم و گوشی ام را به دستش دادم، شماره را گرفت صدا را روی پخش زداقایی گفت _الو _سلام شما با این خط تماس گرفتید؟ _بله ، اول شما زنگ زدی من زنگ زدم ببینم چیکار داشتی. فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت _این خط خوتونه؟ خانمم با شماره خانم الیاسی معلم نقاشیش تماس گرفته. _بله ، ایشون خانمم هستد. _گویا امروز کلاس تشریف نیاوردند. خانمم بخاطر اون تماس گرفته. _متاسفانه امروز مادرشون فوت شده، فک کنم تا چند روز نتونه بیاد.
فرهاد تلفن را قطع کردوحرفی نزد. برخاست و روی کاناپه ها لمید، نفس راحتی کشیدم خدارو شکر بخیر گذشت. یک لیوان چای برایش بردم و کنارش نشستم. سپس ارام گفتم _حالا من چیکار کنم؟ _چیو؟ _کلاس نقاشیمو _باید صبر کنی دیگه مادرش مرده، خودش که نمرده. چند روز دیگه میاد. _اگر دیگه نیاد چی؟ _اولا میاد ، میدونی چقدر پول میگیره. دوما هم نیاد به جهنم یکی دیگه برات میگیرم. هردو ساکت شدیم فرهاد گفت. _عسل حلقه ت چرا تو دستت نیست؟ لبم را گزیدم و برخاستم به اتاق نقاشی م رفتم و حلقه م را از کنار پالت رنگم برداشتم. و در دستم کردم. به سمت او باز گشتم. سر تاسفی برایبم تکان دادو گفت _مگه نگفتم درش نیار؟ _من با انگشتر نمیتونم هیچ کاری کنم. _هیچ کاری نکن. خونه که خدمتکار داره، نقاشی ام اگر میبینی با حلقه نمیتونی انجام نده. سرم را پایین انداختم و گفتم _حالا مثلا چی میشه که من حلقمو در بیارم نقاشی که کشیدم دوباره بندازم دستم؟ یا اصلا نندازم دستم، من که از خونه بیرون نمیرم. _حلقه چه ربطی به از خونه بیرون رفتن داره؟ _اینجا منم و تو ، اعظم خانم و زهره هم میدونن من زن توأم، حلقه نداشته باشم چی میشه؟ _با من بحث نکن، باید عادت کنی حلقه تو دستت باشه. سکوت کردم.صدای زنگ ایفن بلند شد، فرهاد برخاست در را به روی مرجان و ریتا گشود. از پنجره مرجان را دیدم گوشی ریتا را از دستش گرفت و سپس سیلی ایی به صورت او زد متعجب شدمو هینی کشیدم، فرهاد گفت _چیشده؟ _مرجان زد تو صورت ریتا _به روشون نیار انگار نه انگار که دیدی. وارد خانه شدند چشمان ریتا اشک آلود بود. سلام و احوالپرسی کردیم. مرجان نشست و رو به ریتا گفت _همونی که من بهت گفتم را میگی، فهمیدی؟ ریتا سر مثبت تکان داد. فرهاد گفت _چیشده؟ مرجان لب گشودوگفت _گوشیشو گم کرده. _کجا؟ _نمیدونیم. _واسه این داری گریه میکنی؟ خودم برات یه گوشی میخرم
مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت _با شهرام داشتیم میرفتیم یه جا کار داشتیم .اتفاقی تو مسیر ریتا رو دیدیم، تو سرویس مدرسه ش داشت با تلفن صحبت میکرد. شهرام زنگ زدبهش گفت با کی حرف میزدی ؟ این خنگ بیشعور هم گفت با مامان، نمیدونست من کنار شهرام نشستم. فرهاد اخمی کردو گفت _تو گوشیتو برده بودی مدرسه؟ تینا سرش را پایین انداخت ، مرجان ادامه داد _ شهرام از همین هم عصبانیه _حالا با کی حرف میزدی؟ پاسخ فرهاد را مرجان سریع داد _با تینا دوستش. _خوب چرا راستشو نگفتی؟ ریتا ارام و زیر لب گفت _بابا از تینا بدش میاد. _بابات یه چیزی میدونه که از تینا بدش میاد ، چرا حرف باباتو گوش ندادی؟ مرجان نفسی کشیدو گفت _الان شهرام داره میاد اینجا گوشی ریتا رو ازش بگیره، خانم گوشیشو تو راه گم کرده. چشمان فرهاد گردشد و متعجب گفت _گم کرده؟ _بله _چطور بعد این جریان گوشی یکباره گم شد؟ _از دستش افتاده لابد _یه خورده مشکوکه ها، ریتا جان یکم فکر کن عمو یه دروغ بهتر بگو مرجان رویش را برگرداند ریتا گفت _راست میگم عمو بخدا، بیا کیفمو بگرد، وسایلامو ببین. صدای زنگ ایفن بلند شد مرجان رو به فرهاد ملتمسانه گفت _تروخدا برو ارومش کن، میخواد بچمو بزنه. فرهاد شاسی ایفن را زد و به حیاط رفت مرجان سراسیمه برخاست از داخل یقه اش دست کردو از زیر لباسش گوشی ریتا را در اوردو با خواهش رو به من گفت _عسل تورو ارواح خاک پدرو مادرت اینو قایمش کن . من متحیر مانده بودم. مرجان دوان دوان سمت اتاق خواب رفت و گفت _بیا سریع وارد اتاق خواب شدم مرجان گوشی را زیر عسلی فرستادو گفت _ببخشید عسل جان، نترس گوشیش سایلنته، صدا ازش در نمیاد. _مرجان اگر فرهاد بفهمه چی؟ _نمیفهمه. _خودت اخلاقشو میدونی دیگه مرجان مکثی کردو گفت _خواستم برم میبرمش، عسل یه وقت به فرهاد نگی ها، همون لحظه میزاره کف دست شهرام. صدای داد شهرام در خانه پیچید _ریتا گوشیت کو؟ صدای هق هق گریه ریتا امد من و مرجان از اتاق خارج شدیم، فرهاد مشکوک به ما نگاه میکرد. شهرام نزدیک ریتا رفت مرجان سد راهش شد و گفت _بچمو ولش کن، گوشیشو گم کرده، فدای سرش. _مرجان، تو پیشونی من چیزی نوشته که دروغ به این بزرگی رو به من میگی؟ _دروغ نیست. فرهاد نزدیک رفت بازوی شهرام را گرفت و گفت _بیا بگیر بشین. روی کاناپه ها نشست ورو به فرهاد گفت _گوشیشو با خودش برده مدرسه، تو سرویس نشسته نیشش تا بنا گوشش باز داره با تلفن حرف میزنه من رفتم پشت خطش میگه دارم با مامانم حرف میزنم، حالا مرجان کجاست کنار من نشسته. رو به ریتا گفت _باکی حرف میزدی؟ ریتا مکثی کردو گفت _با تینا نگاه شهرام سرشار از تهدید شدو گفت _برم گوشی تینا رو از مادرش بگیرم، ببینم شماره تو تو اون ساعت تو گوشیش هست یانه؟ ترس در نگاه ریتا نشست و به مرجان نگاه کرد، شهرام ادامه داد _مگه ریتا همکلاسیت نیست؟ شما دو نفر تازه از مدرسه تعطیل شدید اونم گوشیشو اورده بود مدرسه؟ همه ساکت بودند شهرام ادامه داد _ریتا داری دروغ میگی ها، من میفهمم. ریتا سرش را پایین انداخت و گفت _من دروغ نمیگم. _اونبار بهت گفتم یه باره دیگه دست از پا خطا کنی باید قید مدرسه رفتن و بزنی و بی سواد بمونی، من سرحرفم هستم ها، نمیزارم درس بخونی. چون تو داری با ابرو و حیثیت من و مادرت بازی میکنی. همه ساکت شدند . از زبان فرهاد کنار شهرام نشستم ارام و زیر لبی به من گفت _با این بیشرف نمیدونم چیکار کنم. عقلم به جایی قد نمیده، هرکاری بلد بودم باهاش کردم، از همه دری وارد شدم نشد که نشد. _به مرجان بگو مراقبش باشه. _مرجان داره مخفی کاری میکنه. _اره معلومه، گوشیش گم نشده، دست مرجانه. _میدونم، ولی نمیتونم ثابت کنم.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر به طرف اتاق خواب رفت و گفت حتما زنگ بزن بهش بگو به دنبالش رفتم و گفتم مگه قرار نیست من برم مبارزه . خوب تو این یک ماه.... نه فروغ. فعلا نمیشه بری باشگاه. به حالت لج بازی گفتم پس مسابقه هم نمیرم. به طرفم چرخیدو گفت من و تو و مصطفی هفته دیگه میریم اسپانیا من مسابقمو میدم و برمیگردیم دوهفته بعدش تو باید یه مسابقه واقعی بدی. اگر دوست داشتی میریم کیش و اونجا مسابقتو میدی اگرهم دوست نداشتی همینجا توی خونه باهم مسابقه میدیم. فکری به ذهنم خطور کردو گفتم باشه با تو مسابقه میدم. مسابقه واقعیه ها هم تو میزنی هم من . باشه قبوله چشمانش را تنگ کرد لبخند روی لبهایش امدو گفت توچقدر پررویی . وقتی تو نمیزاری من برم باشگاه. منم کاری که تو دوست داری و انجام نمیدم. واسه چی دروغ گفتی که نگذارم بری؟ دروغ گفتم که گفتم. چه ربطی به باشگاه داره. به او خیره ماندم یاد دراز و نشستی که گفت بزنم بعدش هم ادعا میکرد که ناامید شده و من باید از خودم دفاع میکردم افتادم. برای همین ادامه دادم. دروغ گفتم درسته ، اما بعدش که راستشو گفتم تمام تلاشتو کردی که دروغ بگی چون نتونستی اعتراف کردی. بعدشم راست نگفتی. مصطفی و مامانم بهت گفتند دروغ بگو اما تو.... اون دیگه انتخاب خودم بود تو میخواستی بدونی فرزاد راست میگه یا نه منم اونو گفتم. خیره خیره نگاهم کرد و من ادامه دادم مسابقه نمیدم. نفس پرصدایی کشیدو گفت با من باید مسابقه بدهی ها باشه دیگه قبوله. گوشه لبش را جویدو همچنان نگاهم میکرد من گفتم داور میخوای کی و بیاری؟ ابروهایش را بالا دادو گفت داور؟ اره دیگه مسابقه کامل باید باشه. حتی تماشاچی هم باید باشه امیر خندیدو گفت پس میخوای منو ضایع کنی اره؟ نه چرا ضایع بشی اتفاقا برنده میشی
خانه کاغذی🪴🪴🪴 لبخند جذاب ترش کرده بود . جلو امد دستم را گرفت و گفت پس یا میخوای بری باشگاه یا منو ضایع کنی؟ نه میخوام کمکت کنم برنده بشی. اون‌برنده شدنه؟ از اینجا میخوای بری اسپانیا مسابقه بدی برنده بشی دیگه من میخوام این شرایط و برات تو خونه خودت فراهم کنم. امیر قهقهه ایی زدو گفت خیلی خوب باشگاهتو برو ابرو بالا دادم و با لبخند گفتم ممنون صبح شد و دوباره تمرین هایمان شروع شد. امیر سفت و سخت و جدی تر با من کار میکرد. تمرین که تمام شد به اشپزخانه رفت چای گذاشت روی کاناپه ها لمیدم و گفتم اعظم خانم نمیاد؟ اعظم خانم و مهیار و مصطفی رفتند وسیله هامونو ببرند ویلا مگه تو ویلا جا هست؟ حالا فعلا یه گوشه ایی بزارند تا یه جارو بخرم دیگه پس من و کی میبره باشگاه خودم میبرمت. تا من دوش میگیرم میز صبحانه رو بچین. به اشپزخانه رفتم. و سرگرم شدم . خیارها و گوجه های داخل یخچال را خورد کردم و مرتب در یک بشقاب چیدم ظرفی از پنیر و کره را هم کنارش گذاشتم .کمی بعد امیر لباس پوشیده و مرتب سرمیز امدو گفت چه عجب یه هنری از خانه داری ازت دیدم. نگاهی به میز انداختم و گفتم خوبه؟ از روزیکه باهم ازدواج کردیم هروقت اومدم خونه یا یه گوشه نشستی یا خوابی بی اهمیت به حرف او نشستم و لقمه ایی برای خودم گرفتم امیر گفت بدبخت فریبا تو اون خونه جور تورو هم میکشید نه؟ نخیر منم یه کارهایی میکردم. از باشگاه که برگشتی یه نهار خوشمزه درست کن ببینم بلدی؟ مگه ماکارانی درست نکردم ؟خودتم گفتی که خوشمزه است خندیدو گفت ما‌کارانیت خوب بود ولی مزه اون قورمه سبزیه ... کلامش را بریدم و گفتم چرا اول صبح داری منو ناراحت میکنی ؟ با خنده گفت چی میخوای نهار درست کنی؟ فقط همین الان بهت بگم ها اینجا نه حیاط داریم نه تراس که مصطفی. رو بفرستیم جوجه درست کنه حالا یه چیزی درست میکنم. الان اینی که گذاشتم جلوتو بخور تا نهار البته اونموقع ظهر که برگردی وقت هم نداری واسه غذا درست کردن. کمی فکرکردم و گفتم نمیزارم گرسنه بمونی. سرتایید تکان دادو گفت بی صبرانه منتظرم نهار امروز خوب نباشه خندیدم و گفتم خوب نباشه؟ سرتایید تکان دادو گفت باید شنا بری فروغ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم نمیتونم. باخنده گفت میتونی من یدونه هم نمیتونم برم. قبلا هم امتحان کردی سرتایید تکان دادو گفت صدتا شنا میری. هم به خاطر غذای بدت و هم دستات یکم قوی میشه هنوز من غذا نپختم توهم نخوردی داری برنامه ریزی میکنی؟ امیر سکوت کردو من گفتم اما اگر غذام خوب بود چی؟ اونوقت من شنا میرم خوبه؟ نخیر شنارفتن برای تو کاری نداره. شش تا کوزه گرفتم میخوام میناکاریشون کنم.... با خنده کلامم رابریدو گفت هنوز رنگشون نکردی؟ یادته چقدر قر میزدی که من حوصله م سر میره . الان چند وقته اونهارو خریدی هنوز بهشون دست هم نزدی میخوام دست بزنم. امروز بعد از نهار رنگشون میکنی تا فردا طول میکشه که خشک بشن فردا درستشون میکنم. نفس پرصدایی کشیدو گفت من رنگ کنم؟ اگر غذام خوشمزه باشه باید رنگ کنی. اگر نبود شنارو میری؟ سرتایید تکان دادم.
🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۴۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
🔸مهدی جان! بر دلی که سوخته در آرزوی دیدنت مانْد مانند هـمـیشـه آرزوی کــربـلا... ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» 🍃🌹 ویژه تعجیل در فرج ✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/d7czt (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم✋🌸 السلام علیک یابقیة الله یا مهدی فاطمه(س) منتقم حسین نمی‌آیی؟ پدر هر کارے کند، پسر یاد می‌گیرد. مثلاً اگر در رکوع، انگشتر ببخشد. و «او» هم در گودال قتلگاه، انگشتر را با انگشت بخشید. نخواست او دستِ خالی از گودال برگردد. مولاجان اربعین نزدیک است، ما را برسان به کربلاے حسین. صل الله علیک یا اباعبدالله 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بگو که شنید صدای گریه‌ی باران برای آن جاده‌‌ی دلتنگ را؟! حَـنـآ🌱
اهی کشیدم و گفتم _یه زهر چشم اساسی ازش بگیر _فایده نداره، ریتا خیلی سرتقه _بدش دست من درستش میکنم. شهرام پوزخندی زدو گفت _تو فکر کردی ریتا هم مثل عسله؟ بخدا عسل خیلی خوبه تو قدرشو نداری. من با ریتا نمیدونم چیکار کنم. _مرجان نباید مخفی کاری کنه. _متاسفانه مرجان هم حرف گوش نمیده، خیلی خوب شد که گوشیش گم شده مثلا، دیگه گوشی بی گوشی ، خط اتاقشم جمع میکنم، اینترنت خونه رو هم تعطیل میکنم. سپس رو به ریتا گفت _از حالا به بعد هرجایی خواستی بری، فقط بامن میری با مامانت هم حق نداری جایی بری. کلاسهات کلا تعطیل شد، صبح ها میبرم میگذارمت مدرسه، ظهر هم میام دنبالت ، تو لیاقت هیچ چیز رو نداری، یکم بیشتر به اینکارهات ادامه بدهی مدرسه هم تعطیل میشه. ریتا ارام ارام گریه میکرد. مرجان گفت _چرا بامن حق نداره جایی بره؟ شهرام رو به مرجان گفت _چون تو مخفی کاری ،نگو که نیستی. _من چه مخفی کاری کردم _گوشی ریتا چی شد مرجان؟ _گمش کرده، فدای یه تار موهاش _گم نکرده مرجان، با بچه که طرف نیستی. عسل به اشپزخانه رفت و من هم بدنبالش راهی شدم. مشغول اشپزی شد، کنار گوشش گفتم _مرجان تو اتاق خواب چیکارت داشت؟ همچنان که سرگرم اشپزی اش بود گفت _لباس زیرش باز شده بود، خواست براش ببندم. کمی به عسل خیره ماندم وگفتم _خداکنه راست بگی، چون اگر خلافش بهم ثابت بشه و بفهمم دروغ گفتی خودت میدونی چی میشه، یادت نرفته که من همون فرهادم ها. رنگش کمی سرخ شدو سکوت کرد، فرهاد ادامه داد _یه بار دیگه فرصت داری راستشو بگی. سکوت کرد با پایم به ساق پایش ضربه ایی زدم وگفتم _لال مونی نگیر چهره اش درد ناک شدو گفت _راستشو گفتم. مصمم گفتم _خیلی خوب، تو که دوست نداری به خاطر ریتایی که اینهمه اذیتت کرده و مرجانی که باعث شد اونهمه کتک خوردی، یه بار دیگه هم کتک بخوری و کلاس نقاشیت کنسل شه. به زمین خیره ماندو گفت _میزاری غذامو درست کنم؟الان شب میشه، تو خونه مهمون هست و اینها شام میخوان.
اشپزخانه را ترک کردم ، چند دقیقه بعد مرجان به کمک عسل به اشپزخانه رفت پچ پچ میکردند، از عسل کلافه و عصبی بودم، خدا خدا میکردم که راستش را بگوید، اصلا دوست نداشتم زندگی ارامم بهم ریخته شود. مهمانانمان رفتند، کنارش دراز کشیدم عسل چشمانش را بست دستی به موهایش کشیدم وگفتم _خوابیدی؟ باهمان چشمان بسته گفت _دارم میخوابم. کمی به او خیره ماندم، بیشترمواقع کنارم مانند یک مجسمه، سردو بی روح بود. البته شاید علت سردی الانش بخاطر لگدی که به پایش زدم بود. لعنت به من. بازهم ناراحتش کردم، جواب ندادن گوشی اش هم مسئله مهمی نبود که بخواهم در بدو ورودم بخانه ناراحتش کنم. صورتش را بوسیدم، چشمانش را گشود نگاهی به من انداخت در ابی چشمانش غرق شدم وگفتم _دوستت دارم. لبخندی زدو گفت _منم دوستت دارم. عذاب وجدان داشتم، عسل هم با کلامش بدتر اتش جانم را شعله ور کردو گفت _تو که اینهمه خوبی و به من محبت میکنی، چی میشه یه خورده هم اخلاقتو خوب کنی؟ لبخندی زدم وگفتم _خوب عصبی م میکنی _اگر اخلاقتو خوب کنی که عصبانی نمیشی. پیشانی اش را بوسیدم وگفتم _چشم. باصدای اهنگ غریبی از خواب بیدار شدم، عسل مضطرب و بالب گزیده به من خیره بود. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم _ساعت شش و نیم صبحه برخاستم و هاج واج گفتم _عسل نه گوشی منه نه گوشی تو صدای چیه؟ از تخت پایین امدم و بدنبال صدا میگشتم. عسل روی تخت نشست. چهره مضطربش نشان این بود که چیزی هست که او مخفی میکند. تن صدایم را بالا بردم وگفتم _صدای چیه؟ توجهم به سمت عسلی کنار عسل جذب شد عسلی را کنار زدم چشمانم گرد شد و متعجب گفتم _این گوشیه کیه عسل؟ نگاهم را که دید سریع گفت _ریتا
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏