eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
193 عکس
135 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سورو سات نهاررا که چیدم امیر به خانه امد. به استقبالش رفتم . با گرمی احوالم را پرسیدو سرمیزنهار نشست‌ . دیس ماکارانی را که دیدخندید. با تعجب به او نگاه کردم و گفتم چرا میخندی؟ بجزماکارانی چیز دیگری بلد نیستی؟ مگه برات مرغ درست نکردم؟ سرتایید تکان دادو گفت اره مرغ درست کردی یه بارم قورمه سبزی بود نه؟ با حرص گفتم اینقدر سرکوفت اونو توسرم نزن . یک کفگیر برای خودش غذا کشیدو گفت خدایا به امید خودت کمی به او نگاه کردم و گفتم بگو دستت درد نکنه . همش داری منو مسخره میکنی. سرتاببد تکان داد و گفت دستت درد نکنه عزیزم. خیلی خوشمزه ست. مقابلش نشستم نهار را که خوردیم. امیر مقابل تلویزیون نشست برایش چای ریختم و من هم کنارش نشستم. صدایی شبیه ویبره موبایل امد. اطرافم را کمی نگاه کردم. امیر گوشی اش را از جیبش در اورد. ان را نگاه کردو گفت گوشیتو سایلنت کردی؟ سری تکان دادم و گفتم نه. کمی فکر کردم و گفتم مگه کسی به من زنگ میزنه؟ فریبا هم از روزی که تو مشکلشو حل کردی دیگه زنگ نزد بهم. صدا قطع شد . اخم ریزی کردو گفت صدای ویبره بود فروغ پاشو گوشیتو نگاه کن. برخاستم گوشی م را از داخل جیب پالتویم در اوردم. و گفتم سایلنت نیست. دوباره صدای ویبره امد. امیر از جایش برخاست و بدنبال صدا وارد اتاق خواب شد. من هم بدنبالش راهی شدم. صدا از کیف باشگاه من بود. امیر به طرف کیفم رفت چشمانم از حیرت در حال بیرون امدن بود. در کیفم را باز کردو گوشی تلفنی را بیرون اورد . سپس نگاهی به من انداخت و گفت این چیه؟ اب دهانم را قورت دادم . استرس سراسر وجودم را گرفت و گفتم نمیدونم. اخمی کردو گفت تو کیف تواِ فروغ . بخدا نمیدونم. شاسی کنار گوشی را فشارداد.‌دلم میخواست نزدیکش شوم و ببینم در ان گوشی چه خبر است. امیر کمی ان را وارسی کرد سپس رو به من گفت وقتی داری ورزش میکنی کیفتو کجا میزاری؟ داخل کمد. قفل داره؟ سرتایید تکان دادم و گفتم کلیدش هم می اندازم دور دستم امیربا اخم خیره به من ماند . اشک در چشمانم جمع شدو گفتم چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟ بخدا من نمیدونم این چرا تو کیف منه پلکی زدم قطره ایی اشک از چشمم جاری شد. امیر تچی کردو گفت چته فروغ؟ چرا گریه میکنی؟ من نمیدونم.... کلامم را با کلافگی بریدو گفت خیلی خوب تو نمیدونی . فهمیدم که مال تو نیست. دارم به این فکر میکنم کار کی میتونه باشه. اشکهایم را پاک کردم و گفتم من همه حواسم و جمع کردم که دیگه اشتباه نکنم. این گوشی به من هیچ ارتباطی نداره امیر با اخم و عصبانیت گفت چی می گی ؟ مگه من گفتم مال تواِ. یا بتو مربوطه ؟ اشکهایم را پاک کردم و گفتم پس چی میگی؟ به خودت شک داری مگه؟ نه میترسم تو فکر کنی من یواشکی گوشی دارم. سرتاسفی برایم تکان دادو گفت مگه من دیوونه م که چنین فکری کنم؟ بگیر این پیامکها رو بخون گوشی را از امیر گرفتم و وارد پیامکها شدم از این گوشی ارسال شده بود سلام فروغم. خوبی؟ پاسخ امده بود سلام گلم .‌خط جدیدته؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اره. این شمارمو امیر نداره . از این به بعد به این زنگ بزن. باشه چشم عسلم. میبوسمت استیکر قلبی هم انتهایش بود. با تعجب رو به امیر گفتم امیر بخدا قسم..... دو سه قدم از من دور شد. کمی صدایش را بالا بردوگفت میزاری فکر کنم ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم؟ به او خیره ماندم. امیر سرش را پایین انداخت و گفت خودت تو باشگاه احساس نکردی کسی بی دلیل بهت نزدیک بشه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. صدایش را کمی بالا بردو گفت یکم فکر کن.‌یکم حواستو جمع کن ببین .... از لحن و تن صدای او یکه ایی خوردم چشمانم را تنگ کردم و ناخواسته در خودم جمع شدم. انگار این حالت من حسابی عصبی اش کرد چون صدایش را بالا تر بردو گفت فروغ وقتی کاری نکردی چرا اینجوری میترسی؟ ارام گفتم میشه دادنزنی؟ نه نمیشه. چون نمیتونم خنگی اطرافیانم و تحمل کنم. سرم را پایین انداختم امیر گفت چرا تو باید اینقدر حواست پرت باشه که یکی بیاد یه گوشی بزاره داخل کیفت . اونوقت تو نفهمی ؟ بغض راه نفسم را بست اب دهانم را به زور قورت دادم. امیر گفت چرا نباید بفهمی؟ سرم را پایین انداختم یک قدم نزدیکم امدو گفت منو نگاه کن سرم بالا اوردم خیره در چشمانش ماندم سرتاسفی برایم تکان دادو گفت الان چرا داری گریه میکنی؟ خوب وقتی من کاری نکردم چرا دعوام میکنی؟ تو کاری نکردی؟ تو با بی توجهیت.... خوب متوجه نشدم دیگه چرا داد میزنی؟ اگر یه تیکه مواد می انداختن تو کیفت زنگ میزدن پلیس میومد میخواستی گریه کنی بگی من نمیدونم کی اینکارو کرده؟ چرا حواست و جمع نمیکنی؟ چرا تو هپروت زندگی میکنی؟ اشکهایم را پاک کردم و گفتم خنگم دیگه بخاطر اون.چون کودنم. اگر واقعا اینطوری هستی پس دیگه بیرون حق نداری بری. چون نمیتونی از پس خودت بر بیای و هم واسه خودت و هم واسه من دردسر درست میکنی.‌بشین تو خونه به زندگیت برس کلاس خیاطیتم کلا کنسل کن نه اینکه عقبش بندازی ها . زنگ بزن بگو من هرگز اونجا نمیام. باشگاه هم دیگه نرو باهم تمرین میکنیم. لبهایم را بهم فشردم و گفتم باشه. با اخم گفت باشه؟ مکثی کردو سپس ادامه داد یعنی نمیخوای هیچ تلاشی بکنی. ؟
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
خانواده‌ای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.‌خیری هزینه‌ی عمل جراحی و بستری در بیمارستان رو پرداخت کردن ولی برای هزینه‌های اقامت به مشکل برخوردن. به خیره‌ی ما درخواست کمک‌ دادن هرکس اندازه‌ی توانش به این خانواده کمک کنه. که شب رو تو خیابون نمونن از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست. بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
زهرا لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی👇👇🌷 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان فیش رو حتما ارسال کنید که ما صدقات رو از دیگر پولهایی که برای کارهای خیر جمع آوری میشه جدا کنیم در ضمن صدقات شما در راه: بسته های معیشتی و کمک هزینه بیماران و نیازهای نیازمندان مصرف خواهد شد🙏🌹
عسل 🌱
خانواده‌ای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.‌خیری هزینه‌ی عمل جراحی و بست
سلام عزیزان این هم وطن ما پدر یک خونواده است نیاز به کمک ماها داره الهی هیچ وقت درمونده نشید خدا شاهده تا الان دو میلیون و دویست هزار تومان واریز شده و این پول خیلی کمه. بزرگواران دست این پدر بیمار رو به نیت پدرانتون بگیرید. اگر پدر از دست دادید شادی روحش و اگر پدرتون در قید حیاط هست برای سلامتیش در حد توانتون واریز کنید اجرتون با حضرت محمد صلی الله علیه واله والسلم
را گرفت ترس ازاینکه دوباره دستم را بپیچاند باعث شد باالتماس بگویم _ولم کن، غلط کردم، ببخشید. دستم را محکم تر گرفت اشک بی وقفه از چشمانم جاری شدو گفتم _فرهاد تروخدا ببخشید. دستمو ول کن. اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت _اقا فرهاد از شما بعیده، ولش کن. فرهاد مرا رهانیدو گفت _شما خواهش میکنم دخالت نکن. اعظم خانم لبش را گزیدو گفت _اخه پسرم، من نمیتونم دخالت نکنم، این دختر گناه داره، تو الان عصبانی شدی، حق کاملا باشماست، شما اجازه بده من الان لباستونو اتو میزنم، از اینکه کارهای خونت نصفه نیمه مونده من معذرت میخوام، اینها همش وظیفه منه، میز صبحانتون امادس تا شما تشریف ببری صبحانتو بخوری من اماده ش میکنم. تا جلوی در اتاق خواب رفت به سمت من چرخید و گفت _بیا با استرس درحالی که دستم را ماساژ میدادم به دنبالش راهی شدم، در اتاق خواب رابست دستم را گرفت و مرا به سمت آشپزخانه کشاندو به دیوار کوباند، دستم را روی جای سیلی خورده صورتم کشیدم و به او خیره ماندم اخم کردو انگار که سرگیجه دارد چشمانش را کوچک کرد. _اون چه ضری بود زدی؟ اب دهانم را قورت دادم، جنون فرهاد را علنی میدیدم، در صورتش هیچ خبری از عشقی که در این یک ماه بعد از خودکشی م ابراز میکرد نبود. مرا یاد فرهاد روزهای اول انداخت.ارام گفتم _غلط کردم. پشتش را به من کردو سرمیز نشست، سپس چرخید نگاهی به من انداخت و گفت _بتمرگ کوفت کن. سرمیز نشستم. بازور صبحانه میخوردم اعظم خانم از اتاق خارج شدو گفت _لباستون روی تخته. صبحانه اش را خورد و به اتاق خواب بازگشت. مدتی بعد کت و شلوار پوشیده خارج شد مقابل اشپزخانه ایستادو گفت _عسل. سرم را بالا گرفتم وگفتم _بله _من دارم میرم، یعنی دلم میخواد امروز سر کلاست نشینی و برگردم ببینم تابلوت تو همون بخش الان باقی مونده. هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.الان زنگ میزنم به معلمت هم میگم، طرف قرار داد اون منم. اگر نمیتونه بهت اموزش بده دیگه تشریف نیاره. کفری شدم وگفتم _من که چند بار تاحالا بهت گفتم کنسلش کن. چشمانش سرخ شدو گفت _خفه خون بگیر، کنسل کردن در کار نیست، معلمتو عوض میکنم. _خوب عوض کن. کیفش را زمین گذاشت و با خشم وارد اشپزخانه شد و گفت _چی میگی بی پدر و مادر؟ برخاستم وگفتم _تو چی میگی اول صبحی، همین که چشمتو باز کردی گیردادی به من؟ اعظم خانم بی انکه حرفی بزند جلوی من ایستاد و سرش پایین بود. فرهاد دو گام نزدیک امد اعظم خانم را دور زد. چنگی در موهای من زدو گفت زبون درازی موقوف عسل سرم را به طرف دستش خم کردم تا از شدت کشیده شدن موهایم بکاهم اعظم خانم که چهره اش جمع شده بود گفت اقا فرهاد ولش کن _اعظم خانم شمایه لحظه از آشپزخانه تشریف ببر بیرون. رو به اعظم خانم گفتم ازبیرون اشپزخانه کسی که همیشه میگی خیلی خوبه رو یکم تماشا کن چانه م را در مشتش فشردو گفت خفه نمیشی نه؟ دوسه تا چک کمته تو باید مفصل کتک بخوری تا خفه خون بگیری اعظم خانم لبش را گزید و گفت _برشیطون لعنت بفرستید، پسرم برو سرکارت، عسل جان مادر توهم هیچی نگو فرهاد رهایم کرد و سپس ادامه داد _اخه نکبت ترسو تو نبودی الان داشتی التماس میکردی غلط کردم تروخدا ببخشید تا یه نفر پیدا میشه وای میسه جلوت پشتش شیر میشی زبونت دراز میشه؟ نه من شیر نمیشم. شیر تویی که میدونی من زورم بهت نمیرسه من و میزنی. با تمام خشم به من خیره ماندو من ادامه دادم. برودیگه . به همه خواسته هات که رسیدی لباست اتو شده تنته. صبحانتو خوردی. تفریحت رو هم انجام دادی با اخم گفت چه تفریحی؟ کتک زدن من. ‌کاری که خیلی برات لذت بخشه . کاری که باهاش تمام عقده های درونیت خالی میشه. دندانهایش را روی هم فشرد و تیز چنگی در موهایم زد و وحشیانه مرا کشید جیغ کشیدم اعظم خانم هینی کشیدو گفت اقا فرهاد. دست فرهاد محکم توی صورتم فرود امد و گفت تا مفصل نکوبمت خفه نمیشی نه؟ اعظم خانم بازویش را گرفت و گفت اقا فرهاد.... رو به او گفت شما لطفا دخالت نکن دستم را روی دستش گذاشتم و باهق هق گریه گفتم ولم کن دوسه مشتی به کتف و کمرم کوبیدو گفت به روت خندیدم هارشدی باز؟ اعظم خانم با گریه گفت تروخدا اقا فرهاد ولش کن عسل بچه ست سن و سالی نداره. نفهمی کرده شما گذشت کن مرا محکم‌به دیوار کوباند.‌ کیفش را برداشت و ازخانه خارج شد، روی صندلی نشستم و های های میگریستم ، اعظم خانم نزدیکم نشست دستش را روی دستم گذاشت و گفت _گریه نکن _دیدی اعظم خانم چقدر وحشیه؟ تازه الان کاری نکرد، این در مقابل دعواهایی که یه دفعه سر هیچ و پوچ راه می اندازه هیچی بود. _اشکال نداره، هرچی باشه بازم شوهرته، دوستت داره. _کسی که یکیو دوست داره اینطوری میکنه باهاش؟ _فک کنم اقافرهاد ناراحتی اعصاب داره ها، باید بره پیش دکتر _اگر جرأت داری اینو بهش بگو. اعتماد به نفسش اینقدر بالاست که منو برد پیش روانشناس.
اعظم خانم برایم چای ریخت، دستی به صورتم کشیدو گفت _پوستت سفیده چقدر بد سرخ شده. اهی کشیدم وگفتم _دوتا هم دیشب زد.گلدان راهم کوبوند تو سر خودش، تیکه هاش رفت توی پای من. اعظم خانم هینی کشیدو گفت _توپات نمونده باشه؟ _نه، _زیاد عصبانیش نکن دختر دستش سنگینه میزنه ناقصت میکنه. پوزخندی زدم وگفتم _دلم میخواد بمیرم از دستش راحت شم. باصدای زنگ اخمی کردم گفتم _من حوصله نقاشی رو ندارم. در را گشود وگفت _پاشو برو نقاشیتو بکش بهانه دستش نده. با بی میلی برخاستم، زهره وارد خانه شد با دیدن من لبخندش محوشدو گفت _عسل جون؟ چی شده؟ با بغض به اتاق پدرو مادر فرهاد رفتم، اعظم خانم رو به او گفت _باشوهرش دعواش شده، تهدیدش کرد که امروز باید سرکلاسش بشینه. با غیض گفتم _من حوصله نقاشی ندارم. وارد اتاق شدم و در را بستم. به سراغ دفتر رفتم. اواسط تابستان بود. مدتی بود خبری از گلاب نبود. در خانه اش قفل بود و کسی ندیده بودش همه اهالی از نبودش خوشحال بودند . حال احمدبدشد اورا به بیمارستان رشت بردم و بستری کردم. به شکوه خانم زنگ زدم و از او خواستم تا سراغ ننه طوبا برود. چند ساعت بعد دوباره به او زنگ زدم اما متاسفانه ننه طوبا هم در روستا نبود. دوباره شروع کردم به دعا کردن، دعا تنها کاری بود که از من بر می امد. احمد مقابل چشمانم پر پر میزد و من کاری ازم ساخته نبود که هیچ دردش پاپیچ من هم شده بود، ذره ذره قلبم درد میکرد چندقدم که میرفتم به نفس نفس می افتادم، هوای الوده حالم را خراب میکرد. دکتر احمد مرا ویزیت کرد بله تشخیصش درست بود . ناراحتی فلبی از پدرم به من و احمد ارث رسیده بود. بیست روز بعداحمد را مرخص کردند،تمام مدت در بیمارستان بودم، حتی ثانیه ایی یگانه برادرم را رها نکردم، دکتر گفت عمر دست خداست، اما از نظر علمی کارش تمام است و دیگر دوام نمی اورد. به خانه باز گشتیم، همینکه در را باز کردم در خانه گلاب هم باز شد زنی با چادر مشکی از خانه خارج شد با دقت نگاهش کردم، گلاب بود. متعجب به او خیره ماندم. رفتنش را با نگاهم مشایعت نمودم و وارد خانه شدیم. احمد را روی تخت خواباندم. شکوه خانم که انگار امدن مارا دیده بود به عیادت احمد امد، بعد از چاق سلامتی از او پرسیدم این زنیکه گلاب و دیدم چادر داشت، چش شده؟ والا ماهم نمیدونیم یه مدت که نبود، حالا کدوم گوری بود و چه غلطی میکرد گناهش گردن خودش. از وقتی اومده چادر میپوشه و کاری به کار هیچ کس نداره. رفت و امد هاش چی؟ غیر بهجت خان کسی نمیره بیاد من که ندیدم، بهجت هم عین دزدها نصفه شب و یواشکی میاد ،یه بار من مهمون داشتم اومدم بدرقه کنم دیدم.بهجت خان رفت تو خونه ش بالای سراحمد نشست و شروع به احوالپرسی کرد صدای در دوباره بلند شد، در را به روی ننه طوبا گشودم،سلام و احوالپرسی کردیم و واردخانه شد. پرسیدم کجابودی ننه طوبا؟ ننه طوبا خندیدو گفت رفتم امام رضا دلم اروم گرفت.انگار یه بار سنگین از دوشم برداشتند سبک شدم، دلم میخواد پرواز کنم. زیارتت قبول فقط زیارت نرفتم، ننه گلاب و بردم مشهد اب توبه ریختم رو سرش پوزخندی زدم و گفتم دیدم چادر سرش کرده، از خونه ش در اومد. کلی باهاش حرف زدم تا راضی شد. بردمش پابوس امام رضا، اونجا اب سقاخونه اسماعیل طلارو ریختم روی سرش و باهم نماز خوندیم. زیاد دل خوش نباش نصفه شب شکوه خانم بهجت و دیده از خونش در اومده. ننه طوبا که انگار جا خورده بود گفت راستی میگی؟ توبه گرگ مرگه، اون سلیته درست بشو نیست. ننه طوبا که دیگر اثری از لبخند روی صورتش نبود گفت یعنی چرا؟ چون اون دیگه خراب شده، مثل میوه گندیده میمونه
برخاست و بی صدا از خانه ما رفت. دوباره مریض داری هایم شروع شد، احمد روح و روانم بود، تکیه گاهم بود، سهم الارثش در راه دوا و در مان تمام شد خودم باعشق درمانش میکردم برایش پیانو میزدم و اواز میخواندم، احمد اهل خدا و پیغمبر بود رکعتی از نمازش غذا نمیشد. باهمان حالش یکی در میان روزه های ماه رمضانش را میگرفت، نه اینکه حالا که مریض شده نه از اول هم همین بود. شروع زمستان بود که خوشبختانه گلاب اسباب اثاثیه اش را جمع کردو از روستا رفت زنها توی کوچه از خوشحالی بهم شیرینی میدادند، من هم خوشحال بودم، لکه ننگ روستا گورش را گم کردو رفت. عید ان سال را در کنار احمد گرفتم . خوشبختانه حال احمد بهتر شده بود. دکترش میگفت ارامش و مراقبت های من مؤثر بوده، اما من معتقد بودم سفره هایی که برایش نظر میکردم قبول شده و من حاجت رواشدم. اول تابستات بود و هوا به شدت گرم بود. ازخنکی شب استفاده کردم و احمد را به ایوان اوردم، حافظ را باز کردم و برایش شعر میخواندم، اوهم باجان و دل گوش میداد. صدای کوبیده شدن در بلند شد ، برخاستم در را گشودم ننه طوبا وارد خانه شد .بالبخند سلامش کردم، ننه طوبا رو به بیرون گفت بیاتو با ورود گلاب به خانه م اخم هایم را در هم کشیدم. ننه طوبا مرا ارام به داخل هل دادو گفت بروتو کارت دارم. اه امان از این زن هرزه که دست بردلر من نبود. دور هم نشستیم با اخم رو به گلاب گفتم برای چی اومدی اینجا من آبرو حیثیت دارم. خوشحال بودم که از اینجا رفتی و دیگر نیستی چرا امدی؟ ننه طوبا دستی به پای من کشیدو گفت صبور باش ننه، بهت که گفتم گلاب توبه کرده. چه توبه ایی همون موقع ها شکوه خانم اون مردک و ننه طوبا حرفم را برید و گفت ننه جان، حضرت علی به مالک گفت اگر شب یکیو درحال گناه دیدی سحر به چشم گناه کار نگاش نکن، شاید نیمه شب توبه کرده و تو ندانی. باشه توبه کرده، توبش قبول خدا من دوست ندارم بیاد خونه من. ننه اهی کشید و گفت یه کار خیری هست، من تواین ده ابرو دارتر و عاقل تر از شما کسی و پیدا نکردم اومدم اینجا صلاح و مشورت. احمد لب گشود و گفت چه خیری از ما ساخته س احمد اقا، من گلاب و بردم مشهد توبه کرد، اینم زنه، خرجی نداره کسی هم که بهش کار نداد رفت خودشون زبونی صیغه بهجت خان شد. خاتون گذاشت رفت خانه داداشش ، مثلا قهرکرد که تو نباید بری خونه گلاب، بهجت به خاتون گفت گلاب صیغه نصرته.بعد هم خونه گلاب را برد رشت، هفته ایی یه شب میرفت سراغش سرش میزد، نصرت که تصادف کردو مرد خدابیامرزش حالا گلاب حامله س سرم از حرفهای طوبا سوت کشید باغیض گفتم به ما مربوط نیست ، بچشو ببره بندازه سر همونی که حامله ش کرده. ننه طوبا ادامه داد بهجت به من گفت برو بچه گلاب و بنداز ، من یه عمری نماز خوندم، ازارم به کسی نرسیده، اون طفل معصوم و چرا بکشم، اونم ادمه از هممون هم بی تقصیر تره، اومدم صلاح و مشورت که با اون بچه و این زن ابستن چیکار کنیم. اخم کردم وگفتم تخم حرومه، بکشیدش. ننه طوبا دست روی چشمانش گذاشت و گفت نگو ننه ، ادم کشیه، اون یه بچه بی گناهه حرومزادس گلاب باگریه گفت کتایون خانم ، بخدا صیغه خوندیم ، به همون امام رضایی که رفتم بچه م حلاله. حلاله نوش جون باباش باشه، برو بهش بگو من حامله م، برو چوبنداز تو روستا که بچه بهجت تو شکممه. اون بچمو میکشه، از وقتی فهمید حامله م چندر غاز انداخت کف دستم و سراغم نیومد صیغممون هم تموم شده.اگر بفهمه خودمم میکشه به من گفت من بچه یه زن هرزه رو نمیخوام، اون بچه باعث ننگ منه. به من مربوط نیست ، من کمکی ازم ساخته نیست. ننه طوبا گفت یه کار خیر به درگاه خداکن چیکار کنم؟ منم نمیدونم چیکار کنیم، فکرهامونو بزاریم روی هم جون یه بچه رو نجات بدیم. احترام زیادی برات قائلم ننه طوبا اما پاشو از خانه من برو بیرون،من یه عمر ابرو داری کردم و زندگی کردم، من که از کوچه و بازار رد میشم همه سرشون رو میندازن پایین، بابام حیثیت داشت، ابرو داشت. پاشو برو بیرون این هرزه و اون حرومزادشم ببر یه جا دیگه و سر یکی دیگه خراب کن. ننه طوبا برخاست و گفت ببخشید مزاحمت شدم، دست گلاب را گرفت و گفت گریه نکن ننه، خدا کریمه. میبرمت یه شهر دیگه غریب باشیم.میرم کلفتی میکنم خرج بچه ت و میدم. اما از کشتن اون بچه بیا بیرون اون بچه الان چهار پنج ماهشه. گلاب خواست برخیزد که احمد گفت بشین ننه طوبا. ننه مکثی کردو نشست با اخم رو برگرداندم و گفتم بزار برن احمد خدارو خوش نمیاد که، مشکل دار در خونمون را زده، ردش کنیم بره اسم خودمونم بزاریم مسلمون، این خواست و امتحان خداست که گلاب بیاد درخونه ما. همه ساکت شدیم احمد اهی کشیدو گفت ننه طوبا فردا چو بنداز تو روستا که احمد گلاب و گرفته. هینی کشیدم و محکم به صورت خودم کوبیدم احمد تومیخوای اینو بگیری اره، من که چیزی از عمرم نمونده، لااقل جون یه بچه رو نجات میدم تو از مردی افتادی چه زن گرفتی
احمد سرخ شد سرش را به زیر انداخت و گفت از مردی افتادم، از مردونگی که نیفتادم. ننه طوبا باگریه گفت خداخیرت بده. صدایم بالا رفت و گفتم چی چی رو خداخیرت بده چند ماهه دیگه که زایید، به مردم بگیم چی؟ بگیم بچه پنج ماهه س؟ روبه احمد گفتم چرا به فکر آبرومون نیستی تو مردم سرمون میره پایین. احمد لبخندی زدو گفت کتایون سرت پیش خدابالا باشه.مردم چیکارن. نگران نباش برید چوبندازید احمد گلاب و گرفته منم دست گلاب و میگیرم از اینجا میرم. برای من توفیری نداره اینجا بمیرم یا یه شهر دیگه من رفتنیم کتی دکتر صدبار بهت گفته اشک روی گونه هایم غلطید هرچه التماس احمد کردم کار ساز نبود ، کار خودش را کرد. گلاب را در مسجد محل و با حضور بهجت از خدابیخبرو جمشیدخان برادر کوچک ترش و چند نفر از بزرگترهای روستا گلاب را عقد کردو از همانجا به تبریز رفت" باهق و هق گریه زیادم ، اعظم خانم و زهره وارد اتاق شدند. دفتر را مخفی کردم و به اغوش اعظم خانم رفتم. های های میگریستم، این بود حقیقت تلخی که همه از من مخفی میکردند. اعظم خانم گفت _چیزی نشده که یه سیلی بهت زده، شوهرت بود دیگه، مردها همشون همینن بخدا.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 با احتیاط به او نگاه کردم و گفتم خوب باید چیکار کنم ؟ به جای اینکه داد بزنی و دعوام کنی بگو الان باید اینکارو کنی. نگاهش سراسر تهدید شدو گفت داری عصبیم میکنی ها فروغ . با در ماندگی به او نگاه کردم و او ادامه داد یعنی از خودت هیچ اراده ایی برای تصمیم گرفتن نداری؟ منتظری من بهت یه برنامه ایی بدم اونو انجام بدی؟ سرتایید تکان دام و گفتم الان بگومن چیکار کنم که ... لبهایم را فشردم و سکوت کردم. امیر سری تکان دادو گفت چیکار کنی که چی؟ بگو من چیکار کنم که تو عصبانی نباشی و داد نزنی. نفس پرصدایی کشید نگاهش را از من گرفت . کمی مکث کردو سپس گفت بعضی وقتها یه حرفهایی میزنی که من کلا ازت ناامید میشم. چی گفتم؟ میگی در کمدم تو باشگاه قفل داره کلیدش هم دور مچمه. پس این گوشی چطوری رفته تو کیف تو؟ نمیدونم. یکی اومده کنارت و انداخته تو کیفت . توهم نفهمیدی چون تو عالم هپروت زندگی میکنی. چون همینجا جلوی چشم من صد دفعه تاحالا خوردی زمین . وسیله از دستت میفته میشکنه. داری راه میری پات میخوره به مبل به میز . کلا حواست پرته. به او خیره ماندم . امیر ادامه داد با این وضعیتی که برات پیش اومده و تو متوجه نشدی من میترسم بزارم جایی بری باشه هیچ جا نمیرم. به جای اینکه سریع تسلیم بشی بگی باشه هیچ جا نمیرم بگو از این به بعد بیشتر حواسم و جمع میکنم. اب دهانم را قورت دادم و گفتم از این به بعد بیشتر حواسم و جمع میکنم. حواست و جمع نکنی اگر موقع لباس عوض کردن. یکی ازت یه فیلمی چیزی بگیره میخوای چیکار کنی؟ ریحانه جلوی در گوشی هارو میگیره چطوری میخوان ازم فیلم بگیرن؟ پوزخندی زدو در حالیکه سرتاسف برایم تکان میداد گفت اگر گوشی هارو جلوی در میگیره پس این چیه تو کیف تو؟ نفس پرصدایی کشید گوشی اش را از جیبش در اورد شماره ایی گرفت و گفت الو ارسلان کجایی؟ ....خانمت از باشگاه اومده؟ ... باخانمت بیا اینجا کارت دارم.... ارتباط را قطع کردو از اتاق خارج شد.‌ لب تخت نشستم و شروع به مرور اتفاقات امروز کردم.