هدایت شده از رمان کامل عسل
#پارت306
از زبان فرهاد
کلافه و عصبی از خانه خارج شدم، هرچه بیشتر از خانه فاصله میگرفتم پشیمان تر از کارم میشدم، لعنت برمن ، قرص ارامبخش عصبانیت و پرخاش بعدش را هم دارد.
عذاب وجدان داشتم، صدتا لباس که بسوزه فدای یه تار موهاش این چه حرکت احمقانه ایی بود که من کردم،، الهی براش بمیرم چه جوری از ترس التماسم میکرد.
چهره اش با صورت سرخ مقابل چشمانم امد سری تکان دادم و وارد دفتر کارخانه شدم، حسابدار مقداری اسناد و مدارک روی میزم گذاشته بود. همه را کنار زدم و از پنجره به حیاط خیره ماندم و یک نخ سیگار روشن کردم.
دلم میخواست با او تماس بگیرم اما خجالت زده از رفتارم بودم. حالا پدرم در میاد تا از دلش در بیارم ، سیلی های دیشب که حقش بود، خودش مسبب شد. ولی امروز صبح ......
سردرد امانم را بریده بود ، به منشی سفارش چای دادم مدتی بعد ابدارچی چایم را اورد، از داخل گوشی ام عکس های شمالمان را نگاه میکردم و به عسل فکر میکردم. و به اینکه چطور از دلش در بیاورم.
تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره خانه لبخندی زدم و باخودم گفتم
خداروشکر خودش پاپیش گذاشت.
صفحه را لمس کردم باشنیدن صدای اعظم خانم انگار برق مرا گرفت.
_سلام اقا فرهاد
سراسیمه گفتم
_چیشده؟
_از وقتی شمارفتی خانمت رفت تو اتاق درو بست وگریه کرد یکم تنهاش گذاشتم اروم شه، بدتر شده، من نمیتونم ارومش کنم اینقدر گریه کرده داره ازحال میره.
سراسیمه برخاستم و با اخرین سرعت خودم را به خانه رساندم، در راباز کردم و وارد شدم ، صدای بلند هق هقش خانه را برداشته بود، وارد اتاق خواب شدم اعظم خانم کنارش نشسته بود و زهره در اغوش گرفته بودش.
باورود من اعظم خانم و زهره برخاستند، کنارش رفتم و گفتم
_عسل چته؟
خودش را روی تخت پرت کردو گفت
_بروبیرون.همتون برید بیرون.
اعظم خانم و زهره از اتاق خارج شدند کنارش نشستم و گفتم
_یه لحظه گریه نکن.
_فرهاد بامن حرف نزن.
بلندش کردم وگفتم
_منو ببین
خیره در چشمان من ساکت ماند، پیشانی اش را بوسیدم وگفتم
_ ببخشید، من معذرت میخوام، بخدا عوارض ارامبخش هایی که دیشب خوردم بود
از حرف عسل جا خوردم.
_باشه بخشیدمت ، فدای سرت که اعصابمو خورد کردی و کتکم زدی، حالا پاشوبرو تنهام بزار
سکوت کردم، اشکهایش بی وقفه می امدند.
ارام گفتم
_چرا گریه میکنی؟
_دلم گرفته
_میخوای ببرمت بیرون؟
_نه تنهام بزار .
_اخه من باید بدونم توچته
_من چیزیم نیست ، دلم گرفته.
_چرا دلت گرفته؟
_فرهاد کلافه م نکن، اینقدر سوال نپرس. پاشوبرو بیرون.
برخاستم ، دستش را گرفتم و گفتم
_بلند شو گریه نکن.
از اتاق بیرون بردمش داخل سرویس صورتش راشستم و گفتم
_لباس هاتو بپوش بریم بیرون.
_من جایی نمیام.
زهره از اتاق نقاشی خارج شدو گفت
_من با اجازتون میرم، اقای محمدی الان دوروزه که اومدن من به اینجا بی فایده س، میخواهید من فعلا نیام تا هروقت که ....
حرفش را بریدم وگفتم
_نه، تشریف بیارید، عسل از نقاشی عقب میمونه.
عسل به دیوار تکیه کردو گفت
_چند روز نیا زهره جون، بهت خبر میدم.
پافشاری کردم و گفتم
_نه، تشریف بیارید. خواهش میکنم، عسل از فردا سرکلاس میشینه
زهره از خانه خارج شد اعظم خانم را هم مرخص نمودم، عسل گوشه ایی نشسته بودو فکر میکرد.
کنارش نشستم وگفتم
_اخه عروسک کوچولوی من تو چت شده.
در چشمانم خیره ماند چشمانش پر از اشک شدو گفت
_فرهاد داری اذیتم میکنی، بزار تو حال خودم باشم.
رفتارش نگران کننده بود، از اینکه حرفی نمیزدعصبی شده بودم، اما به شدت خویشتن داری میکردم.به دنبال راه حل بودم.برای همین گفتم
_من چی کار کنم تو خوشحال بشی.
_منو تنها بزاری خوشحال میشم.
_داری عصبیم میکنی عسل، اخه چته؟
سرش را روی زانویش گذاشت و گفت
_برو فرهاد.
لحنم را جدی تر کردم وگفتم
#پارت307
_بس کن دیگه
از تمام وجود جیغ کشیدو گفت
_برو.
سپس دودستی به پاهای خودش کوبیدو گفت
_برو دیگه
دستانش را گرفتم و گفتم
_من غلط کردم عسل، تو از من ناراحتی.
با بیچارگی هق هق زدو گفت
_تروخدا ولم کن
برخاستم یکی از قرص هایم را اوردم و به خوردش دادم.
دستش را گرفتم و اورا به اشپزخانه بردم غذایش را با گریه خورد، انگار ارامبخش اثر خودش را کرده بود، خمیازه ایی کشیدو گفت
_خوابم میاد.
_پاشو بریم بخوابیم.
کنارش دراز کشیدم، چانه اش میلرزید و ارام گریه میکرد، راحتش گذاشتم و فقط نگاهش میکردم.
بالاخره خوابش برد. من هم چرتی زد وسپس برخاستم.ساعت هفت شب بود، جرأت بیدار کردن عسل را نداشتم. گوشی ام را برداشتم وشماره شهرام را گرفتم.
_جانم
_سلام
_سلام، حالت خوبه؟
_نه خوب نیستم،
_چته؟
جریان را از انجا که در کافی شاپ ستاره را دیدیم تا خوابیدن عسل تعریف کردم. شهرام اهی کشید و گفت
_دعوا و مرافعه راه ننداز تو خونه ت، تو اصلا خودت از زندگی ایی که هرروز جنگ باشه لذت میبری؟
_خیلی وقته اروم بودیم.
_چون خیلی وقته ارومید دیشب گفتی بزار یه هیجان به زندگی بدم نه؟
_به نظرت عسل چشه؟
_تو داری باهاش زندگی میکنی نمیدونی، چه توقعی از من داری؟
_الان چیکار کنم؟
_صبر کن بزار اروم شه.
فکری کردم وگفتم
_تو هیچی به ریتا نمیگی، هر حرف و حرکتی تو زندگی من میشه میره میزاره کف دست ستاره
_من شرمندتم فرهاد ، بخدا در مقابل ریتا من هیچ کاری ازم برنمیاد. اگر به کارهاش ادامه بده، مجبورمیشم شوهرش بدهم.
متعجب گفتم
_چی؟
_الان یه مدته زیر نظر منه، یه هفته س ولش کردم به حال خودش اگر ادامه کارهاشو بده یکی از همکارهام یه پسر داره ریتا رو دیده بودند پسندیدند، شوهرش میدم بره.
_ریتا همش پونزده سالشه ها
_میترسم صبرکنم یکم بزرگترشه دیگه اصلا حریفش نشم، الان پونزده سالشه ازم حساب میبره توفکرکن بیست ساله بشه، دانشجوبشه وای میسه توروم میگه بتو ربطی نداره.
_نه اینجوری هام که تو میگی نیست.بلاخره تو پدرشی نمیتونه به تو بگه دخالت نکن
_مگه زمانیکه بابا گفت ستاره رو نگیر تو بهش نگفتی میخوام بگیرم دخالت نکن.
کمی مکث کردم وگفتم
_چی بگم؟
_الان عسل خوابه؟
_اره
_بیدارشد زنگ بزن من بیام اونجا باهاش حرف بزنم.
_الان با بچه هات بیایید اینجا مرجان بره بیدلرش کنه
شهرام خندیدو گفت
_مرجان سایه تو رو با تیر میزنه.
_چرا؟
_ناراحته، میگه هرچی از دهنش در اومد به من گفت و رفت.
_گوشی و بهش میدی؟
_فکر نکنم باهات حرف بزنه،ولش کن، عسل بیدار شد زنگ بزن من میام.
_باشه.
#پارت308
از زبان عسل
باصدای زنگ گوشی فرهاد بیدارشدم، ساعت هفت صبح بود ، فرهاد چشم گشود نگاهی به من انداخت و گفت
_خوبی؟
سر تایید تکان دادم و اهی کشیدم.
فرهاد ادامه داد
_از دیروز بعد از ظهر خوابیدی. قرصه چه اثری روت گذاشت.
_فقط قرص نبود، دوشب بود نخوابیده بودم.
_چرا؟
در سکوت لبم را به علامت ندانستن تکان دادم.
فرهاد ادامه داد.
_پاشو بریم دوچرخه سواری
_حال و حوصله ندارم.
_چرا؟
سرم را با کلافگی زیر پتو بردم وگفتم
_نمیام.
_فرهاد پتو را کنار زدوگفت
_مگه دست خودته؟ بلند شو ببینم.
سپس دستم را کشید بلند شدم با دیدن چهره خودم تعجب کردم، چشمانم شدید پف کرده بود و بینی ام بزرگ شده بود.
دستی به صورتم کشیدم، فرهاد گفت
_اینقدر گریه کردی این شکلی شدی ها.
نزدیکم امد ، سرم را در سینه اش گذاشتم،
آه فرهاد ، چقدر برای تو سخت است که با دختر گلاب و بهجت زندگی میکنی. توهم بی تقصیری توقربانی نقشه کثیف خاتونی، وگرنه تو کجا و من کجا؟
سرم را از سینه فرهاد برداشتم.
خاتون. توهم بی تقصیری کسی که با هرزه گری زندگی و جوانی ات را تلخ کرد مادر من بود، به توحق میدم اگر از من بیزار بودی و قصد دور کردنم را داشتی.
عمه کتی، برای تو هم نگه داری از من، دختر زنی که هرزه روستا بود، سخت بوده، بعد از ازدواج بابا احمد و مامانم یک عمر اهل روستا به چه چشمی به تو نگاه کردند. توهم حق داشتی از من متنفر باشی و فقط از سر آبرو داری و اجبار مرا نگه داری.
اخم هایم را در هم کشیدم
ارباب، فکری کردم، نور امید در دلم روشن شد من بابا دارم، من برادر دارم، خواهر دارم، دیگه بی کس و کار نیستم، ارسلان ، کیانوش، مریم،خواهر و برادرام.
پس ننه طوبا قبل مرگش اینو میخواست بهم بگه.
باتکانی که فرهاد به شانه هایم داد از فکربیرون امدم
_کجایی تو؟
_من،.... من همینجام
_صدات میکنم، جواب نمیدی رفتی تو هپروت.
از اتاق خارج شدم و باخود گفتم
_درسته منم بابا دارم، اما اون مرتیکه کثیف هوس باز که میخواسته همون جنینی منو بکشه بابامه. اما الان شرایط فرق میکنه، من یه دختر هجده سالم، من زن پسر برادرشم.
اعظم خانم وارد خانه شد سرمیز نشستیم،یاد مادرم افتادم. ناخواسته از کارهابش شرم گین شدم
چرا اینکارهارو میکردی؟ ننه طوبا هم بی سرپرست و بی خرجی بود، پس چرا اون رفت دنبال کار و ابرومندانه زندگی کرد توهر دقیقه با یکی بودی.
فرهاد دستانش را کنار گوشم بهم کوبید .
ناخواسته هینی کشیدم و از جایم پریدم. قهقهه خنده ش لبخندی روی لبهایم نشاند.
کنارم نشست و گفت
_اینقدر تو فکرو خیال غرق شدی که اصلا حواست نیست، به چی داری فکر میکنی؟
_صبح شد و سوالهای تو شروع شد؟
یک لقمه کره مربا دستم دادو گفت
_بخور
لقمه را ازدستش گرفتم، صبحانه اش راخوردوگفت
_عزیزم، امروز باید برم کارخونه وگرنه کنارت میموندم، ازت خواهش میکنم برو نقاشیتو بکش
با کلافگی گفتم
_منم ازت خواهش میکنم یه هفته کلاس منو تعطیل کن.
فکری کردو گفت
_اما بعد از یه هفته بازی در نمیاری ها
امیدوار شدم وگفتم
_چشم.
بی قرار رفتنش بودم، بالاخره خانه را ترک کرد، تلفنی به زهره اطلاع دادم که خانه نیاید.
#پارت309
به سراغ دفتر خاطرات عمه رفتم و بازش کردم، بازهم محض اطمینان تا برگ سفید بعدی را برداشتم و از اتاق خارج شدم روی کاناپه لمیدم و شروع به خواندن نمودم.
یک ماه از رفتن عزیزترین کسم میگذشت، خرج زندگیش را برایش از طریق بانک میفرستادم.احمد ابراز میکرد که حالش خوب است و برای امرارو معاش و چند ماه دیگر خرج بچه مجبور است کار کند برای همین در خانه اش کلاس خصوصی میگذارد. از گلاب نمیپرسیدم، اما احمد شرح حالش را میگفت، گویا بدویار است و حال نامساعدی دارد. از وقتی احمد با گلاب ازدواج کرده، دیگر روی بیرون رفتن از خانه را ندارم. فردای رفتنشان شکوه خانم به خانه مان امدو کلی سرکوفت بارم کرد که احمد اقا تحصیلکرده س ، احمد اقا اهل خدا و پیغمبر بود اون هرزه رو چرا گرفته؟
ومن چون دیگر خواه یا ناخواه گلاب زن برادرم بود مجبور بودم طرفدارش باشم و بگویم
احمد وقتی دید گلاب توبه کرده خوشش اومد و گرفتش.
اخه چه توبه ایی کتایون خانم؟ شوهرم خونشو تو رشت بلد بود میگفت خودم میبینم هنوز بهجت خان میرفت خونش و می امد.
ابرویی بالا دادم وگفتم
شوهرت چرا خونه گلاب و بلده؟
صورت شکوه خانم سرخ شدو گفت
حتمی کار داشته اونطرفها گلاب و دیده.
سری تکان دادم و سکوت کردم، ازادامه بحث با او خوشم نمی امد اما شکوه ادامه داد
همه زنها میگن احمد اقا اشتباه کرده، حیف شده، اخه اونم زنه گرفته، کسی که با نصف مردهای ابادی بوده....
حرفش را بریدم و باغیض گفتم
از طرف من به همه زن زولک های اطرافت بگو حرف دهنشون را بفهمند گلاب توبه کردو پاک شد، الان هم زن داداش منه.
وا، چرا بهت بر میخوره کتایون خانم.
از او رو برگرداندم شکوه خانم خانه م را ترک کرد در خانه را باز کردم سکه ایی کف دست پسربچه ایی نهادم و به سراغ طوبا فرستادمش
تا امدن ننه طوبا راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. راه میرفتم وگلاب را نفرین میکردم. راه میرفتم و حرص میخوردم راه میرفتم و اشک ریختم یک عمر با آبرو زندگی کردن من و پدر و مادرم با تصمیم احمد به باد رفتننه طوبا این چه ننگی بود که تو دامن ما گذاشتی ؟
با صدای کومه در به خودم آمدم در را گشودم با دیدنش انگارتمام حرفهای فراموشم شد .
به آغوشش رفتم و های های گریستم .
دست نوازشی روی سر من کشید، از همان دست هایی که وقتی کودک بودم روی موهایم میکشید.
با صدایش آرامم کرد
چی شده عزیز دلم؟ چرا پریشونی؟
با هق هق گریه گفتم
خجالت میکشم
ازچی نوردیده من؟
از تصمیم احمقانه احمد
خواست خدابود عزیز من .
حال نمی شد خرج گلاب را می دادیم و می فرستادیمش شهر دیگری ؟حتما باید این وسط من هم شرمنده همسایه ها می شدم ؟
خنده ای کرد و گفت حرف مردم ول کن دخترم، تو با خدا معامله کن میدونم برات سخته، میدونم یه عمری آبرو داری کردی، میدونم شوهر نداری اما هنوز کسی جرئت نگاه کردن به کفشت رو هم به خودش نداده. اما خدا ایشالله به تو و احمد خیر بده. احمد کار خیلی سنگینی کرد ،گردن گرفتن بچه گلاب کار هر کسی نبود ،من فکرشو نمیکردم احمد چنین پیشنهادی بده اما حالا فهمیدم احمد مرد خداست. انشالا امام رضا شفاعت شو میکنه.
سری تکان دادم و گفتم
کدوم شفاعت ننه؟ از کجا معلوم توبه کرده باشه؟
خندید و گفت
از کجا معلوم توبه نکرده باشه؟
اشکهایم سرازیر شد
ننه طوبی اگر بچه اش به دنیا اومد، زبونم لال احمد فوت بشه و گلاب دوباره همون کارا رو بکنه من چه خاکی به سرم بریزم؟ اگر بچه ش مثل خودش بشه که حثیت برای من نمیمونه .
ننه توبا نفسی کشید و گفت
اگر فرض محال حرفای تو بشه، من به همه میگم اصل قضیه چی بوده، به خود گلاب هم گفتم، وقتی داشت میرفت تو مسجد که عقد بشه باهاش اتمام حجت کردم.
#پارت499
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به جهنم که حالش بد بود. کاری که سینا با من کردو هیچ کس با خواهرش نمیکنه.
برای تو که بد نشد. رفتی سر یه زندگی اماده . یه شوهر پولدار. اینقدرهم که با معرفته زندگی منو از جدایی نجات داد.
بغض به گلویم چنگ انداخت و گفتم
تو چه خبر از بلاهایی که سر من اومد داری که اینو میگی؟
هرچی که بوده الان اوضاعت خوبه
پوزخندی زدم و گفتم
حیف که دلم نمیخوادیه چیزهایی و بهت بگم والا ....
زندگیه دیگه فروغ. امیر مجتبی هم میخواست منو بخاطر شرایط خانوادگیم ترک کنه
باخودم گفتم
مردی که بخاطر چهار تا تیکه اسباب خونه میخواد تورو ول کنه به چه درد میخوره. فریبا ادامه داد
شمارتو از من خواست منم گفتم صبر کن ازش اجازه بگیرم بهت میدم.
شماره منو میخواد چیکار؟
نمیدونم.
از طرف من بهش بگو واقعا برات متاسفم . چون تا حالا نه دیده بودم و نه شنیده بودم که یکی خواهرشو ببره بندازه جلوی یه مرد دیگه و بگیر این مال تو
اون برادر ماست فروغ . دست از کینه بردار الان اوضاع خوبی نداره
به جهنم که اوضاع خوبی نداره. اون اصلا هیچی نداره.نه غیرت داره. نه شرف داره نه ابرو داره....
اینطوری نگو
چرا نگم؟ من ناموسش نبودم ؟ کی و تاحالا دیدی ناموسشو....
حرفم را قطع کردو گفت
ندم شمارتو؟
نه نده. بهش بگو فروغ برادری به اسم سینا نداره.
اخه میترسم یه وقت به امیر زنگ بزنه
به اون واسه چی؟
سینا هیچ پولی نداره. اینطور که من متوجه شدم دنبال پول ....
کلامش را بریدم و با نکته سنجی گفتم
اها...فهمیده که امیر پول داده تو جهیزیه بگیری اونم میخواد یه پولی از امیر بگیره اره؟
فریبا که انگار حرف من بهش برخورده باشد گفت
میگن خدا ایشالله به هرکس اندازه دلش بده راست میگن.خوبه تو پول ندادی والا همونو میکردی تو بوق و کرنا که همه بفهمن.اون پول و امیر به من داد منم از خودش تشکر کردم.
کمی سکوت کردم و سپس گفتم
کاری نداری فریبا
چرا یه کار دیگه هم دارم. تو که عروسیت هیچ کدام ماهارو دعوت نکردی اما من زنگ زدم بهت بگم هفته دیگه عروسیمه. اگر دوست داری بیا
کجا؟
ارمنستان.
نمیدونم. به امیر میگم ببینم چی میگه
#پارت500
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بیای خوشحال میشم.
تمام تلاشمو میکنم که بیام.
باشه عزیزم. ببخش اگر ناراحتتت کردم.
شماره منو به سینا نده بهش بگو فروغ برادری مثل تو نداره . نزدیک زندگی منم نشو. بگو فروغ گفت
تو به اندازه کافی منو جلوی امیر و عمه و کل خانوادشون خورد کردی دیگه بسمه.
باشه عزیزم خداحافظ
ارتباط را قطع کردم و بلافاصله شماره عمه را گرفتم. کمی بعد گفت
الو
صدایم را ناراحت کردم و گفتم
سلام عمه
چی شده؟
با امیر دعوامون شده
واسه چی؟
عمه میخواد منو طلاق بده
محاله. داره میترسونت.اون هرگز اینکارو نمیکنه تورو خیلی دوست داره . بگو چی شده ؟
امروز من از باشگاه اومدم خونه . داشتیم نهار میخوردیم. صدای ویبره موبایل اومد. رد صدارو که دنبال کردیم دیدیم از کیف منه.
گوشی تو بود؟
نه. یه گوشی تو کیف باشگاه من بود که مال من نبود. داشت ویبره میرفت.
وا....لابد یکی اشتباهی گوشیشو گذاشته تو کیف تو
نمیدونم. بخدا . منم همینو به امیر گفتماما توی اون گوشی یه سری پیام بود که انگار یکی از دهن من به یکی دیگه گفته بود.
عمه کمی سکوت کرد و سپس گفت
مگه میشه فروغ؟
یکی میخواد زندگی مارو خراب کنه. این دسیسه ست عمه
عمه همچنان ساکت بود. من گفتم
هرچی قسم خوردم به امیر گفتم من نمیدونم این چیه و مال من نیست باور نکرد.
مطمئنی گوشی مال تو نبوده؟
عمه . من اس و پاس اومدم خونه امیر یه گوشی خودم داشتم اونم اینقدر زیر بارون موندم خیس شد سوخت. شما که در جریانی من هزار تومن پول نداشتم.حتی سینا اجازه نداد من لباسهامو جمع کنم بیارم.من از بی لباسی تی شرت و اسلش امیر و پوشیده بودم.
یاد اوری ان روزها باعث شد بغض به گلویم چنگ بیاندازد . خیلی شرایط سختی را تحمل کرده بودم . امیر ان روزها هم با امیر حالا زمین تا اسمان فرقش بود.
عمه گفت
خوب امیر حق داره چنین چیزی و باور نکنه.
اخه شما خودت یکم فکر کن من که جایی نمیرم . بخوام از کسی گوشی بگیرم یا بخرم. پول هم که ندارم. خونه امیرهم که بقول خودش مثل مقر فرماندهی همیشه نگهبان داره. حالا هم که اومدیم اینجا دفترش پایینه و بیست و چهار ساعت بالاسر منه. من از کجا میتونم گوشی داشته باشم؟
اینهارو به خودشم گفتی؟
اجازه میده من حرف بزنم که این هارو بگم؟
الان کجاست؟
رفت باشگاه.
حرف اخرش چی بود؟
30.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 از بزرگی پرسیدند فلسفه حرام بودن نگاه به نامحرم چیست؟
گفت:
.
.
#حجاب
#فلسفه_نگاه_به_نامحرم
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
پس موشک نسازیم که مثل غزه بشیم...
🔺 بخشی از صحبت های پزشکیان درباره قدرت دفاعی ایران که مورد توجه کاربران مجازی قرار گرفت.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen