#پارت205
همچنان که به سمت ایفون میرفتم به این می اندیشیدم که عسل با لباس به حمام رفت، شاسی ایفن را زدم.
در را باز کردم و تا اواسط حیاط رفتم.
مرجان نزدیک امدو گفت
_سلام
سرم را پایین انداختم و گفتم
_سلام ، خوش اومدی
مرجان با لبخندگفت
_الان شرمنده ایی؟
پوزخندی زدم وگفتم
_توچی؟ من عسل و سپرده بودم به تو ، عجب امانت داری کردی
به سمت خانه حرکت کردو گفت
_زیاد سخت میگیری فرهاد، دنیا رو هم برای خودت تار کردی هم عسل.
_خیلی خوب حالا، جلو عسل خواهشا این حرفهارو نزن
_کجاست؟
_حموم
_دلم براش یه ذره شده، میدونه من دارم میام اینجا؟
مرجان وارد اتاق خواب شدو گفت
_زغال بزار فرهاد.میخوام قلیون .....
با صدای جیغ مرجان دوان دوان به سمت اتاق خواب رفتم
_عسل کف حمام افتاده بودو غرق خون بود.
پشت در اتاق عمل ایستاده بودم. مرجان با تنفر رو به من گفت
_خیالت راحت شد؟ تو باعثی
روی صندلی نشستم و سرم را لای دستانم گرفتم
با دیدن یک جفت کفش و یک جفت پوتین مقابل خودم سرم را بالا اوردم. تمام بدنم سرد شد
_همسر اون خانم شمایید؟
برخاستم و رو به پلیس گفتم
_بله
شهرام را دیدم که از ان دور میامد.
تشریف بیارید.
شهرام نزدیک شدوگفت
_چی شده؟
هاج و واج گفتم
_نمیدونم
پلیس گفت
_به گزارش پزشک معالج روی بدن این خانم اثار ضرب و شتمه....
شهرام کلام پلیس را قطع کردو گفت
_کار خودشه. این میزنش.
سپس با خشم یقه کتم را تکاند و ادامه داد
_این اقا مال دویست سال پیشه، زنشو میزنه.
اقای پلیس ادامه داد
_شما پدر خانم شهسواری هستید
_نه متاسفانه برادر این نفهمم، اینو بازداشتش کن.
پلیس رو به من گفت
_شما حق نداری از بیمارستان خارج شی. فعلا بازداشتت نمیکنم، اما حق خروج از بیمارستان رو نداری.
سپس رو به سربازش ادامه داد
_صمدی
_بله قربان
_مواظبش باش فرار نکنه
من ارام گفتم
_باور کنید خودکشی کرده، من ....
شهرام کلامم را قطع کردو گفت
_از ازار و اذیت های تو خودکشی کرده.
پلیس از مافاصله گرفت. با دلخوری شهرام را نگریستم و گفتم
#پارت206
_تو مثلا برادر منی؟
شهرام روبه مرجان گفت
_سلام
مرجان اخم کرد رو برگرداند و گفت
_ریتا کجاست؟
شهرام پوزخندی زدو گفت
_دلت براش تنگ شده؟
در پی سکوت مرجان ادامه داد
_میتونی برگردی سرخونه زندگیت و پیش بچه ت
مرجان رو به شهرام چرخیدو گفت
_من اگر دلم برای بچه م تنگ شه هزار راه واسه دیدنش دارم.
سپس روی صندلی نشست.
شهرام هم نشست وگفت
_دلت تنگ نشده، چون اصلا حس مادری نداری. اصلا نگران بچه نیستی.
مرجان با کلافگی گفت
_چرا از طرف من حرف میزنی؟
شهرام با پوزخند گفت
_اگر نگران بچت بودی با یه الدنگ نمیفرستادیش سفر که خودت ازاد باشی.
نگاه مرجان مرموز شدو گفت
_چرا اریا الدنگه؟
_چون مشروب میخوره، سیگارمیکشه، مدام تو قهوه خونه ها پلاسه.
مرجان وزخندی زدو گفت
_این کارهارو که داداش خودتم میکنه.
_اولأ فرهاد خیلی وقته مشروب نمیخوره، دوما فرقی نداره ، فرهاد هم لنگه اون
_همچین خیلی وقت نیست هفت هشت ماهه
سکوت حاکم شدو مرجان ادامه داد
_یادته پارسال تابستون گفتم به برادرت بگو مشروبش رو نیاره خونه من بخوره ، من از اینکار بدم میاد، گفتم ما یه دختر بچه سیزده ساله تو خونمون داریم، فرهاد جوونه و مجرد. اینکار صلاح نیست.
میخواستی خودتو تیکه پاره کنی ، بعد هم رفتی به مامانت گفتی، اونم از انگلیس زنگ زد به من وگفت
_پسرهای من بی ناموس نیستند، فرهاد عموی ریتاست، محرمشه ، این حرفها به ما نمیچسبه؟
شهرام نگاهش عصبی شدو گفت
_خوب حالا که چی؟
_اینقدر پشت سر بچه خواهر من حرف نزن.
کمی مکث کردو گفت
_اگر بلایی که تو عالم مستی سر عسل اورد سر ریتا می اورد میخواستی چیکار کنی؟ ایراد تو اینه شهرام، تمام انگشتهای اتهامت سمت خانواده منه
شهرام برخاست و با کلافگی گفت
_اسمون ریسمون نباف
_اسمون ریسمون نیست حقیقته، چطور تو از مستی داداشت و دخترت نمیترسیدی، اما از بچه خواهر من میترسی؟
شهرام سکوت کردو مرجان ادامه داد
_من قبول دارم کارم اشتباه بوده ، اما نه در این حد که تو واسه خودت قانون بگذاری که ارایشگاه نرو ، مطب نرو، بیمارستان نرو. من اینهمه درس نخوندم که حالا تو واسم تصمیم بگیری. اون زندگیت، اونم بچه ت برو تربیت کن. برو مراقبت کن.
شهرام به دیوار تکیه کردو گفت
_خیلی پررویی
#پارت207
_پررو نیستم، مثل عسل بی کس و کار و بی دست و پانیستم
برخاستم و گفتم
_میشه لطفا بس کنید، من الان استرس دارم زنم تو اتاق عمله شمادوتا اینجا مثل سگ وگربه افتادید به جون هم.
همه ساکت شدیم، لحظاتی بعد صدای گوشی مرجان بلند شد ، گوشی اش را در اورد سپس سایلنت کردو در کیفش انداخت، مدتی بعد صدا دوباره تکرار شد.
شهرام گفت
_میشه بپرسم کیه؟
_ریتاست
_چرا جواب بچمو نمیدی؟
_وقتی هیچ اختیاری روش ندارم، چه جوابی بدم؟ من دوروز فرستادمش سفر تو این قشقرق رو راه انداختی، همیشه حسادت هاشو میزدی تو سر من که تو نتونستی بچه تربیت کنی. منم دیگه کاری به ریتا ندارم.
_الان هم میگم اگر به فکر تربیت بچه ت بودی سعی میکردی جور دیگه من و راضی کنی هم سرکارت بری و هم تو زندگیت باشی.
مرجان پوزخندی زدو گفت
_تورو راضی کنم؟
در پی سکوت شهرام با قاطعیت گفت
_من نه احتیاج به پول تو دارم، نه زندگیت و نه اجازه ت ، یه بار دیگه هم بهت گفتم الان تکرار میکنم، من مثل عسل بی کس و کار و بی دست و پا نیستم اگر میخوای با من زندگی کنی شرایط مثل قبله و باید بابت اون دوتا سیلی ایی که به من زدی عذر خواهی کنی.
من شاکیانه گفتم
_مرجان
_بله
_چرا میگی من مثل عسل بی کس و کار نیستم؟ مگه بی کس و کاری عسل چه ربطی .....
کلامم را قطع کردو گفت
_یک ماه از عقدت با ستاره گذشته بود . مست و پاتیل تو پارتی گرفتنش رفتی کلانتری زنتو اوردی از ترس باباش کلاهتو یه کم گذاشتی بالاتر و به همه گفتی
جشن فارغ التحصیلی دوستش بوده
اخم هایم در هم رفت و گفتم
_الان اون مسئله چه ربطی به تو داره؟
_ازت سوال دارم، چطوریه عسل باید به خاطر یه سفر بی اجازه رفتن اینقدر تنبیه بشه اما ستاره با اون کارهایی که میکرد ......
شهرام جلو امدوگفت
_میشه بس کنی؟
مرجان رو به من ادامه داد
_میدونی فرهاد تو از ترس بابای ستاره، جرأت نداشتی بهش بگی بالای چشمت ابروإ ، اما این بیچاره سر کوچکترین مسئله به بدترین نوع ممکن کتک میخوره صداشم در نمیاد.
سرم را پایین انداختم مرجان سرجایش نشست وگفت
_مگه ما چیکار کردیم؟ یه سفر رفتن که این .....
شهرام گفت
_بس کن دیگه مرجان.
مرجان با بغض گفت
_داشتند لباسهاشو در میاوردند ببرنش اتاق عمل بدنشو دیدم .....
سپس اشکهایش را پاک کردو گفت
_پرستاره به من گفت اینو از زیر دست داعش اوردید؟
سرجایم نشستم سرم را لای دستانم گرفتم مرجان ادامه داد
_اخه بی انصاف ادم با دشمنش هم اونکارها رو نمیکنه.
در باز شد پرستار از اتاق خارج شد وگفت
_همراهان خانم شهسواری؟
فرهاد برخاست و سراسیمه گفت
_بله
_خدارو شکر حال بیمارتون خوبه، الان تو ریکاوری بهوش اومده منتقل میشه به مراقبت های ویژه
فرهاد گفت
_میشه من ببینمش؟
_شما همسرشون هستید؟
_بله
_شمارو نمیخواد ببینه سپس روبه مرجان گفت
_خانم دکتر فتوحی شما میتونید بیایید بالای سرش
مرجان داخل اتاق شدو در رابست
#پارت208
ان شب من و مرجان در بیمارستان ماندیم عسل را از پشت پنجره میدیدم.
با بهوش امدن عسل از زیر نظر پلیس تاحدودی خارج شده بودم.
روز بعد عسل را به بخش منتقل کردند، تمام این مدت مرجان دوشادوش من بود. از زهر کلامش که بگذریم مرجان مثل یک خواهر پشتم بود.
عسل را به اتاق خصوصی اش بردند. وارد اتاق که شدم با دیدم من رویش را برگرداند.
نزدیکش رفتم و ارام گفتم
_عسل
اشک از چشمانش روان شدو گفت
_بله
_من و ببین
سرش را به سمتم چرخاندو گفت
_کی من و رسوند بیمارستان؟
_من و مرجان
_برای چی من و نجات دادی؟ من تصمیموگرفتم. میخوام بمیرم راحت شم. تا کوچکترین فرصتی پیدا کنم دوباره خودمو میکشم مطمئن باش.
لبخندی زدم و ارام گفتم
_مگه من میزارم تو بلایی سرخودت بیاری
پوزخندی زدو گفت
_نه همه بلاها رو خودت سرم میاری
شهرام وارد اتاق شدو گفت
_سلام
همه پاسخش را دادیم .
شهرام گفت
_خوبی عسل؟
با بغض گفتم
_نه خوب نیستم
از شدت شرم و خجالت از جمع فاصله گرفتم. ومقابل پنجره ایستادم .
با ورود پلیس به اتاق تنم لرزید
سلام کرد
پوشه دستش را روی میز مقابل عسل نهاد و گفت
_حالتون بهتره خانم شهسواری؟
عسل ارام گفت
_بله
_طبق گزارش پزشک معالجتون اثار کبودی رو بدنتون بوده، ایا همسرتون شمارو مورد ضرب و شتم قرار داده؟
به چشمان من خیره شدو گفت
_بله
_ شما خودتون اقدام به خودکشی کردید؟
سرش را پایین انداخت و گفت
_بله
_از جانب همسرتون اجباری در کار نبود؟
_نخیر ، من وقتی رگمو زدم تو حموم تنها بودم.
_به خاطر اینکه مورد ازار و اذیت و شکنجه قرار گرفتید از همسرتون شکایتی ندارید؟
عسل همچنان خیره به من ساکت بود .
پلیس مدتی سکوت کردو گفت
_لازم نیست از چیزی بترسید.
سرش را پایین انداخت و گفت
_نه من شکایتی ندارم.
پلیس نگاهی به من انداخت و رو به عسل گفت
_اگر شکایتی دارید من همین الان همسرتون رو بازداشت میکنم.
_نخیر اقا من شکایت ندارم.
_پس اینجارو امضا کنید
عسل برگه را امضا کردو پلیس رفت.
#پارت443
خانه کاغذی🪴🪴🪴
موهایم را از مقابل چشمم کنار زدم و گفتم
افتادم خوب
مشمئز و عصبی رو به من گفت
دست و پا چلفتی بی عرضه .
شنا کنان به طرف پله رفتم بغض راه گلویم را بست امیر گفت
میری چای دم کنه قوری و میشکونی. میای راه بری میخوری زمین. ازکنار استخر رد میشی پرت میشی تو اب . نشستی مثل روانی ها یه سره داریخودتو تکون میدی.
اشک مانند سیل از چشمانم جاری شد از اب بیرون امد امیر به طرف کمد رفت حوله ایی برداشت در یک متری ام که رسید حوله را توی صورتم پرت کردو گفت
واسه چی گریه میکنی؟
حوله را گرفتم به دور خودم پیچیدم با چانه ایی لرزان گفتم
من میرم بالا
به طرف پله ها که رفتم از پشت کلاه حوله م را گرفت.و گفت
بیخود مگه نمیخواستی تمرین کنی؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
پشیمون شدم ولم کن میخوام برم.
مرا کشاندو به طرف زمین تمرین هل دادو گفت
برو سر تمرینت
از شتاب هل دادن او دوسه قدمی باسرعت رفتم و گفتم
لباسهام خیسه سردمه
با سر به پله ها اشاره کردو گفت
برو عوض کن بیا
به طرف پله ها که رفتم گفت
دو دقیقه دیگه پایینی تایم گرفتم به ازای هر دقیقه دیر کردنت صدتا درازنشست میری.
از پله ها بالا رفتم از فرصت استفاده کردم کمی اشک ریختم بلیزو شلوارم را عوض کردم و به طبقه پایین بازگشتم.امیر گفت
اول بشین زمین صدتا دراز نشستت و برو
من که زود برگشتم.
بشین فروغ
نشستم و شروع کردم به دراز نشست رفتن. صدتایم که کامل شدگفت
حالا پاشو بدو
برخاستم هرکاری که میگفت زود انجام میدادم تا بلکه ارام شود اما به قول عمه انگار باشمر نسبت فامیلی داشت.
نرمش و گرم کردن که تمام شد امیر ساق بندها را از داخل کمدش در اوردو گفت
اینهارو ببند میخواهیم تمرین کنیم.
ساق بندهارا بستم و گفتم
تمرین کنیم یا به اسم تمرین میخوای منو بزنی؟
اون بالا بهت گفتم اعصابم بهم ریخته ست قر نزن.
انگشتر پروانه م را در اوردم روی تردمیل گزاشتم و مقابلش ایستادم
#پارت444
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مقابلم گارد گرفت و گفت
اگر گاردت باز بود مشت خورد تو صورتت حرف مفت در نمیاری که به اسم تمرین میخوای منو بزنی .
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
میشه برم بالا
با اخم گفت
نه
وقتی قیافتو اینطوری بداخلاق میکنی من میترسم. وقتی هم که میترسم استرس میگیرم تعادلم و از دست میدم.
با کلافگی گفت
ببند دهنتو . تو از هیچی نمیترسی ادای مظلوم هارو در نیار
گاردم را بستم و مقابلش ایستادم. همینکه شروع به تمرین کردیم فقط گاردمن بود که مقابل صورتم قرار داشت و ضربات محکم و پی در پی امیر به ساق دستهای من میخورد. کمی که طاقت اوردم عقب عقب رفتم و بلند گفتم
آی
مشت محکمش به سرشانه م خورد نقش زمین شدم سرتاسفی برایم تکان دادو گفت
یعنی خاک برسرت با این مشت کار کردنت . اینقدر که من واسه تو کودن خنگ وقت گذاشتم واسه هرکی گذاشته بودم الان لااقل موفق میشد یدونه بزنه .
بغضم را فروخوردم و گفتم
من نه کودنم نه خنگ تو مثل بارون داری میزنی یه لحظه مجال بده ...
دستش را به طرفم دراز کردو گفت
وسط مبارزه کسی به کسی مجال میده که بزنیش؟
من باید گاردم و باز کنم بزنم. یه دونه از مشتهای تو بخوره تو صورت من ،نابود میشم.
قر نزن صاف وایسا ببینم.
مقابلش ایستادم و دوباره از نو شروع شد
سرعت و قدرت امیر اینقدر بالا بود که ناخوداگاه بغضم ترکید دستانم را مقابل صورتم گرفتم از حرکت ایستادو گفت
فروغ داری دیوونم میکنی .
اشکهایم را پاک کردم .
صدایش را بالا بردو گفت
واسه چی گریه میکنی؟
دستام درد گرفت خوب داری خیلی محکم میزنی
با اخم به من خیره ماندو گفت
اشکهاتو پاک کن . صاف وایسا. زمین مبارزه جای گریه کردن نیست.
اشکهایم را پاک کردم و گفت
محکم وایسا . تا زمانیکه بترسی و گریه کنی و حمله نکنی تمرین میکنیم. اگر تا فردا صبح هم طول بکشه اهمیت نداره
تو یکم ارامتر بزن من حمله میکنم.
در پی سکوتش گارد گرفتم و دوباره روز از نو و روزی از نو
من زیر ضربات رگباری او بودم که با فریاد گفت
بزن فروغ
یک لحظه از ترس فریادش گاردم را باز کردم مشتی به طرف صورتش پرتاب کردم.همزمان هم دست مشت من به چانه او خورد و هم مشت او به پیشانی من. هینی کشیدم پشتم را به او کردم دستم را به سرم گرفتم سرگیجه مرا احاطه کرد . تعادلم را از دست دادم خواستم بیفتم که مرا نگه داشت و گفت
چی شد؟
چشمانم را بستم. حس سرگیجه شدیدی داشتم به امیر تکیه کردم.مرا به طرف صندلی برد نشاندو گفت
فروغ
نای جواب دادن نداشتم احساس میکردم چیزی در سرم جابجا میشود. با پشت دست دوبار توی صورتم زدو گفت
چشمتو باز کن
لای چشمهایم را باز کردم و به او نگاه کردم. به طرف یخچال رفت یک ابمیوه اورد ان را باز کردو گفت
بیا اینو بخور.
کمی از ابمیوه را خوردم کمپرس یخ را از فریزر بیرون اورد و روی پیشانی م نهاد. ساق بندهایم را باز کردم دستانم سرخ شده بود ان ها را لای زانوانم گذاشتم و گفتم
مثلا تمرینت اگر تمام شده من برم بالا
مثلا تمرین چیه؟
اگر نمیگی حرف مفته، به اسم تمرین حسابی منو زدی
دانلود+زیارت+عاشورا+علی+فانی+++متن.mp3
8.41M
#به_وقت_هیئت
🎧 زیارت عاشورا
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
◾️علی فانی
#امام_حسین ع
#محرم
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺
🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم..
♦️عاشق امام حسین (علیهالسلام) و اهل بیت بود..
🔶️شهید جواد محمدی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
دنباله پیراهن عروسم را باز کردم و گفتم
اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست.
_میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
_میترسم؛ مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه.
_اون که حالش خوب بود
_نه تو نمیدونی اون ناراحت بود. یاد بابام افتاده.
_بزار لباسمو عوض کنم میریم یه سر بهش میزنیم. اروم که شد میاییم پایین
دستی لای موهایش کشید و گفت
_خیلی ناراحت بود
_حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم.
به طرف در خانه رفت و گفت
_درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم.
انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی .
هاج و واج گفتم چی؟ امشب شب عروسیمونه ها
با کلافگی گفت
فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟
رمان زیبای شقایق به قلم پاک فریده
علی کرم❤️❤️❤️
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4