نخستین ظهور علنی همسر «ابوبکر البغدادی» و مصاحبه با شبکه سعودی
🔹نخستین همسر «ابوبکر البغدادی» سرکرده مقتول گروه تروریستی داعش در نخستین ظهور علنی، با شبکه تلویزیونی سعودی «الحدث» گفتگو کرد و به شرح جزئیاتی درباره اسرار زندگی شخصی و سازمانی البغدادی و آخرین روزهای حیاتش پرداخت.
«أسما محمد»:
🔹ابوبکر البغدای پس از اینکه مسئولیت خلافت اسلامی را به عهده گرفت، دچار غرور شد.
🔹من تا قبل از خطبه مشهور البغدادی در مسجد جامع موصل از انتخاب او به عنوان خلیفه داعش اطلاع نداشتم.
🔹او آرزو داشت دامنه خلافتش به رم برسد.
🔹من از ازدواج البغدادی با یک دختربچه عراقی غافلگیر شدم.
🔹او حتی دختر خود را نیز که ۱۲ سال سن داشت شوهر داد.
🔹من هرگز مشاهده نکردم که البغدادی از کشته شدن همرزمانش ناراحت شده باشد.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 فیلمی شرمنده کننده از شهادت غریبانه یکی از مدافعان حرم در آغوش همرزمش
♦️شهید آوینی: «می انگاری كه با یک زبان در دهان گرداندن كه: یا لیتنی كنا معک: تو را واگذارند تا در صف اصحاب عاشورایی امام عشق محشور شوی؟ زنهار كه رسم دهر بر این نیست!
♦️دهر بر محور حق و عدل می چرخد و تا تو كربلایی نشوی، تا سلاح در كف نگیری و پای در میدان ننهی و بر غربت و مظلومیت و جراحت و درد و سختی و شدت و اسارت صبر نورزی، تو را به خیل عاشوراییان نمی پذیرند. یاران حقیقی حسین این دلاورانند، نه آن كه در خانه عافیت نشسته است و به زبان زیارت عاشورا می خواند!»
منبع: کتاب «فتح خون»
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیح کامل و جامع واژه "بیشرف" توسط یک هموطن "باشرف"
🆔آینده از آن توست اگر درست انتخاب کنید
مامان کاسه آب رو پشت سرش ریخت، بغضش رو قورت داد. همه رفتن داخل ولی من تا لحظهی آخر تو کوچه ایستاده بودم. باد شدیدی میوزید و هوا کم کم طوفانی میشد ، بیشتر از این نمیشد بیرون ایستاد چون باد به قدری شدید بود که درخت ها رو خم میکرد ، وارد خونه شدم و مستقیم به اتاقم رفتم.
خونمون ساکت شده بود. هوا دلگیر و طوفانی... انگار اونم میدونه خداحافظی با بابا چقدر سخته حوصله هیچ کاری نداشتم ولی یاده تکالیفم که افتاد رفتم سراغ گوشی. گوشیم رو برداشتم و شماره ستایش رو گرفتم تا تکالیفم رو بپرسم
امشب ، شام رو ۳ نفری خوردیم ،
لقمهها هیچ کدوم از گلو ی ما پایین نمیرفتن بدون بابا
غذا چی بود ؟؟ رشته پلو ، غذای مورد علاقه بابا ، چجوری این غذا رو بدون خودش بخوریم ؟؟؟ آخه بابایی نکنه دیگه مجبور شیم همیشه ۳ نفری غذا بخوریم ؟؟
نه به موقع رفتن که زمان زود گذشت نه به موقع آمدن که زمان ثابت مونده...
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمره قبولی
قسمت۱۴
تمام این مدت نبود بابا به وضوح حس میشد ، چشمای مامان از بس گریه میکرد قرمز شده بود و هر شب بالشش خیس از اشک .....
چقدر بابا رو دوست داشت و من نمیدونستم ، بیچاره مامان چه حالی داره ، پدرش شهید شده بود نکنه همسرش هم شهید شه ؟؟؟؟؟خدایا چرا این بار ما اینجوری شدیم؟؟ همیشه که بابا میرفت جبهه خیلی ناراحت نبودیم ولی این بار فرق میکرد
نکنه بابا شهادت رو بیشتر از من دوست داشته باشه ؟؟؟ نکنه شهدا طلبیده باشنش ؟؟؟؟ نکنه دیگه برنگرده ؟؟؟
تمام این مدت این فکرها مثل خوره افتاده بود به جونم و نمیگذاشت نفس راحتی بکشم هر ساعت به اندازه سال ها طول میکشید
محمد اصلا تو حال خودش نبود ...
میخواست بره راهیان نور ولی مامان اجازه نمیداد بره..........
هر بار با اشتیاق جلو پنجره منتظر برگشت بابا مینشستم که از حیاط واسم دست تکون بده و احترام نظامی بگذاره...ولی اینبار منتظرم فقط سالم برگرده.....
اما چقدر زود ، دیر شد ...
.
.
.
اون روز تو مدرسه غوغا بود همه بچهها بال درآورده بودن از خوشحالی ، همه از آمدن پدرهایشان خوشحالی میکردن ، انگاری دیشب با پدرهایشان حرف زدن ،
چرا بابا به ما زنگ نزد ؟؟
ستایش به من خیره شده بود و چیزی نمیگفت ، چرا خوشحال نیست ؟؟ ریحانه هم ساکت بود مگه باباش سالم نمیاد ؟؟ تو همین فکرا بودم که با صدای «کیانا» به خودم آمدم
کیانا:_ شیوا ، بابای تو کجاست؟
نگاه نگران ستایش و ریحانه برگشت سمت من
آمدم جوابی بدم که ستایش گفت :
+ هیس... کیانا مگه نمیدونی
_ چیو ؟
نیم نگاهی به من کرد و در گوش کیانا چیزی زمزمه کرد که کیانا شوکه شد......
ساعتهای کلاس برام بی معنی بود کاش زودتر زنگ بخوره برم خونه بابام رو ببینم. تو افکار خودم غرق بودم که دیدم همه بچهها ایستادن منم ایستادم و متوجه حضور خانم ناظم شدم
خانم ناظم : _بفرمایید دخترا ... دخترم شیوا هاشمی بیا
با ذوق وسایلام رو جمع کردم هوراااا بابا آمده دنبالم اونقدر ذوق زده بودم که توجه همه رو جلب کردم پلهها رو دوتا یکی پایین اومدم ، با دیدن شخص روبروم لبخند از رو لبام محو شد .......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی قبولی
قسمت ۱۵
عمه !!!! عمه اونجا چکار میکرد ؟؟ چرا گریه میکرد ؟؟ نکنه ؟؟؟؟
با تمام توان آخرین پله هارم پایین آمدم و دویدم سمت عمه
_ عمه .... عمه .... چی شده چرا گریه میکنی ؟..... عمه
خنده از رو لبام محو شد. همه ذوقم پر کشید. همهی سوالام بی جواب موند و فقط و فقط صدای گریه عمه تو سرم میپیچید
با عمه تا سر کوچه آمدم
چند تا ماشین یکم پایین تر بود انگار ماشین نظامی بودن .... عده ی زیادی از مردم با پیرهنهای سیاه تو کوچه بودن
یک آن ته دلم خالی شد
با تمام توان دویدم سمت در خونه. کلی کفش جلوی در بود و صدای گریه و ناله میومد. ولی چرا تو خونه ی ما ؟؟؟ یه اعلامیه نصب شده بود.
عمه دستمو گرفت که بریم داخل،
ولی گفتم:
_صبر کن عمه.... چی ؟؟... این که .... این که اسم بابای منه .....
🕊« .....شهید رضا هاشمی را تبریک و تسلیت عرض میکنم...»
فقط قسمت اخر اعلامیه رو دیدم.
چییی ..... بابا ....... نه ......
رو زمین زانو زدم و بی اختیار گریه کردم
مگه بابا قول نداد؟؟؟
نگفت میاد ؟؟؟ نه نگفت میاد...گفت هرچی صلاحه...یعنی #صلاح_خدا این بوده؟... صلاح خدا بوده من بی بابا بشم؟ درد دوری و غصه خوردنم همش صلاح خداست؟؟
الان دلیل کارای ستایش رو فهمیدم ،
الان دلیل گریه های مامان رو فهمدیم ، الان دلیل کلی مهمون رو فهمیدم ،
الان دلیل ماشین های نظامی ، این مردم و گریه ها رو از خونه شنیدم و من الان فهمیدم بابا دیگه نمیاد .... یعنی دیگه هیچ وقت نمیبینمش .....
_سلام بابا ، خوش میگذره بدون ما ؟چرا رفتی ؟؟ اره نگفتی برمیگردی گفتی هرچی صلاحه ولی چرا بابا برای من صلاح خدا اینجوریه؟؟؟چرا اعلامیه نصبه جلو در؟ شهید رضا هاشمی بدون من رفت ؟؟ بابا شما همیشه سر قولت بودی ها؟؟ چرا تو باید میرفتی باباجونم؟
همینجور میگفتم و گریه ام شدت میگرفت تا اینکه محمد آمد
_ پاشو ،پاشو الان پس میوفتی
با کمک شیدا از کنار مزار بلند شدم و رفتیم سمت ماشین گریه ام بند نمیومد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان نمره قبولی💖
قسمت۱۲
وارد مدرسه شدیم ، بچههای کلاس ما گوشه ای جمع شده بودن و حرف میزدن با ستایش به جمع اونا اضافه شدیم که «ریحانه» حرفش نصفحه موند
_ مامانم کاغذ رو گرفت و گذاشت لای قرآن .......
وای من کلا قضیه اون کاغذه رو فراموش کرده بودم.ریحانه هم مثل من باباش جبهه میرفت.همین قضیه هم باعث دوستیمون شد.
با تعجب و استرس گفتم:
+ ریحانه ، دقیقا اون کاغذ برای چی بود ؟؟
ریحانه به سمت من برگشت
_ وصیتنامه، بابای من میره جبهه و بخاطر همین توی کاغذی یادداشتی نوشت و امضا و تاریخ زد بعدم کاغذ رو به مامانم داد تا لای قرآن بگذاره
وااای خدایااا...این یعنی اون کاغذ...بابای من.....چرا کسی به من نگفت...؟؟؟
تا آخر زنگ متوجه هیچی نشدم و حالم گرفته بود. زنگ تعطیلی به صدا در آمد بی حوصله بیرون رفتیم و با ستایش به سمت خونه راه افتادیم به سر کوچه که رسیدیم ستایش گفت :
_ اگه میخوای تا خونه باهات بیام بنظر حالت خوب نیستا
به زور لبخند زدم :
+ چیزی نیست میتونم برم
از ستایش خداحافظی کردم و وارد کوچه شدم اگر اون کاغذ همین وصیتنامه باشه چی؟ بابا هیچ وقت موقع جبهه وصیت نمیکرد تا رسیدن به خونه فکرای زیادی به مغزم هجوم اورده بود نزدیک در خونه بودم که....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی قبولی
قسمت ۱۳
نزدیک در خونه بودم که دیدم دو تا اقا با لباس رنگ خاکی جبهه با یه ساک تو دستشون، و چفیههایی که دارند، در خونه با بابا دارند حرف میزنند.
قدمهام رو خیلی آهسته کردم. بابا منو ندید غرق حرف زدن بودن.از فاصله بینشون دیدم اون اقا که چفیهش مشکی بود محکم دست بابا رو گرفته بود. انگار که یه چی بین دستشون بود
بابا: _ نه سید جان من نمیتونم
اروم از کنارشون رد شدم. رفتم تو حیاط ولی همچنان گوشهام به اونا بود. چرخیدم صورتهای دوستای بابا رو دیدم.اون اقا که حالا فهمیده بودم سید هست، لبخندی زد و دستش از دست بابا درآورد. خداحافظی کردند و رفتند.
بابا اومد داخل و در رو بست. با سلامی که دادم تازه متوجه من شد. سلامم رو جواب داد اما مشخص بود حواسش به من نیست.
جلو در حیاط کفش عمو محسن و خاله آیه رو دیدم این یعنی هنوز نرفتن پس سعی کردم مراعات کنم به زور لبخند کج و کوله ای زدم و وارد خونه شدم،
حرفهای دوستم ریحانه، اومدن دوستای بابا، وصیتنامه......فکرهام روز به روز بیشتر میشد ولی من باید ظاهر خنده رو بودنم رو حفظ میکردم که کسی نفهمه.
بعد سلام و احوالپرسی گفتم فردا ۳ تا امتحان دارم و به اتاقم رفتم و زدم زیر گریه بالشم رو به صورتم فشار میدادم تا صدام بیرون نره
یک ساعتی گذشت که محمد در زد و وارد شد ولی با دیدن ظاهر من زود در رو بست و کنارم پایین تخت زانو زد
_ چی شدی تو شیوا؟؟
دیگه طاقتم تموم شده بود. هرچی تو دلم بود گفتم:
+ چرا نگفتی بابا میخواد بره جبهه؟ چرا نگفتی چی تو کاغذ بوده که بابا داد به مامان؟یعنی اینقدر من غریبه هستم اینجا؟؟ چرا به من نگفتین که بابا وصیت نوشته؟؟
محمد نگاهی غمگین به من کرد
_ چی .... تُو .... تو اون نامه بودش خب.... من....
وسط حرفش پریدم و با غصه گفتم
+ فقط بگو چرا ..... کسی بهم نمیگفت ؟؟
محمد جدی شد و گفتم
_ اینبار مثل همیشه نیست ، بهتره تو این مدت فکرت رو درگیر نکنی
اشکام بند نمیاومد بریده بریده گفتم:
+ حال...ا... کی... می...ره ؟؟
محمد اروم و مهربون گفت
_ چهارشنبه همین هفته
+ ولی اون که گفت یک یا دو هفته دیگه
_ کاریه که شده شیوا
این رو گفت و رفت
آخه چطور فکرم رو درگیر نکنم؟ بابام داره میره جبهه، تازه اونجور که محمد گفت اینبار مثل دفعههای قبل نیست، یعنی قراره چی بشه؟
بیرون رفتم تا با عمو محسن اینا خداحافظی کنم ..
.
.
با صدای مامانم که بازم با تلفن حرف میزد از خواب بیدار شدم، عمه اینا قراره امروز بیان
چقدر مهمون دیگه خسته شدم
سرم داره از درد میترکه دیگه طاقتم تموم شده ، ای خدا خودت کمکم کن. این مدت همش تو خودم بودم اینو بابا و مامانم فهمیده بودن
این روز ها مثل برق و باد میگذشت و هر روز مهمون پشت سر مهمون از خاله و دایی گرفته تا عمه و عمو .......
بالاخره روز چهارشنبه رسید ...
دیروز از ستایش خواستم به خانم معلم بگه امروز رو نمیام مدرسه
همگی همراه بابا تا دم در رفتیم، مامان ، بابا رو از زیر قرآن رد کرد
رفتم در اغوش پر مهر بابا
_ بابا برمیگردی دیگه ؟؟
مکث کوتاهی کرد، روی سرمو بوسید
+ هرچی صلاحه بابا جون
و بعد خداحافظی از ما سوار ماشین دوستش شد، دوست بابا که همون اقاسید بود، وقتی من و مامان و محمد رو دید از ماشینش پیاده شد و سلام و احوالپرسی کرد. چند دقیقه بعد با اشاره بابا که گفت ما بریم تو خونه، سوار ماشین شدن و سریع حرکت کردن.
وارد خونه شدم ...
وقتی صلاحه چرا #ضعیف باشم؟ رفتم تو اتاقم، بغض خیلی سنگینی تو گلوم بود، نه اشکم میریخت نه حرف میتونستم بزنم. سمت لباسهام رفتم. لباس سیاهم رو پوشیدم با چادر مشکیم از اتاق رفتم بیرون و به هال رفتم ،
مامان و عمه از بس گریه کرده بودن بیهوش شده بودن و عمو ها حالشون تعریفی نداشت ، محمدم اصلا خونه نبود
نشستم یه گوشه به یه جا خیره شدم چند دقیقه بعد رفتم تو حیاط کنار حوض تا از جمعیت دور باشم یه دستی رو شونم نشست برگشتم ، شیدا بود کنارم نشست. هرچی حرف میزد من نمیشنیدم. انگار کر شده بودم.
بدون توجه به حرفای شیدا به گوشه باغچه خیره بودم و بغض سنگینم بزرگتر میشد.
محمد بعد چند دقیقه وارد خونه شد با این پیرهن سیاه چقدر مظلوم شده بود .... اونم آمد کنار ما
شیدا یکم روسریش رو جلوتر کشید
چند دقیقه هر سه تا ی ما به گوشی ای خیره بودیم و حرفی نمیزدیم
بقیه تو خونه بودن و صدای قرآن و گریه مردم میومد خانوما طبقه ی بالا بودن که ما معمولا اونجا نمیرفتیم و آقایون طبقه پایین
مدتی بعد در با شدت باز شد و نگاه هر سه ما برگشت سمت در، ستایش با نگرانی که از چهرهش معلوم بود به سرعت وارد حیاط شد کنارم زانو زد
_ شیوا ...... شیوا ... شیوا چی شد ... کی آمد دنبالت ... اینجا چه خبره
+ تو .....
ساکت شدم و ادامه حرفم رو خوردم
ستایش: _من چی شیوا.....
با گریه گفت
_ یکی بگه اینجا چه خبره
ولی حال ما بدتر از این بود که بگیم بابا واسه همیشه رفته...ستایش اومده بود تسلیت بگه، میخواست من تنها نباشم، همدردی کنه اما من هیچکدوم رو حواسم نبود. حالم خرابتر از اونی بود که حرف بزنم و جواب محبتش رو بدم.
ستایش و شیدا گریه میکردن.
دقایقی بعد که ستایش یکم آروم شد. آمد نزدیکم و دستام رو گرفت هرچی میگفتن که من گریه کنم اشکم نمیریخت اما دور چشمم قرمز شده بود. همه نگرانم بودن که چرا گریه نمیکنم نکنه دیوونه شدم
محمدم که ما رو دید برای اینکه معذب نشیم رفت داخل
تا اینکه ستایش با اشک گفت
_حالا میفهمم حضرت رقیه چقدر درد کشید وقتی سر باباشو براش اوردن
انگار بنزین روی آتش شدم
سرم رو بلند کردم و زار زدم. بلند بلند جیغ میزدم و بابا، بابا میگفتم. بعد چند دقیقه با کمک بقیه منو بردن اتاقم.
چند ساعت بدون وقفه فقط گریه کردم و همه از گریه ها و حرف های پر از دردم گریه میکردن
تا بالاخره ما کمی که آروم تر شدیم مامان ستایش آمد دنبالش. نگاهی به ساعت مچی تو دست شیدا کردم ساعت 7:55 دقیقه رو نشون میداد، صدای اذان از مسجد کنار خونه بلند شد ،
همراه شیدا از تو اتاق محمد یه جانماز دیگه برداشتیم و بعد به اتاق من رفتیم و دونفری شروع کردیم به نماز خوندن
اون شب سخت ترین شب زندگیم بود بخاطر همین عمو محمود اینا موندن اینجا و شیدا شب رو پیش من خوابید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان نمره قبولی💖
قسمت۱۶
اون شب اصلا خواب به چشمم نیومد ولی مجبور شدم بخوابم
اذان صبح رو دادن با اولین الله اکبر بیدار شدم و شیدا رو هم بیدار کردم با هم به هال رفتیم محمد کل دیشب رو تو هال بود و اصلا نخوابید به نوبت به روشویی رفتیم و وضو گرفتیم
بعد اینکه محمد هم وضو گرفت
من ، شیدا ، محمد جانماز ها رو پهن کردیم و شروع کردیم به نماز خوندن و بعد ما مامان و خاله و عمو
نماز خوندن بعد اذان دیگه هیچکی خوابش نبرد جز محمد که از دیشب بیدار بود
رفتم تو اتاقش ...
چقدر معصوم خوابیده بود کنارش نشستم و به گوشه ای زل زده بودم و اشکام بند نمیاومد
ظهر از بس حال مامان بد بود عمو و خاله بردنش بیمارستان و من و شیدا شروع کردیم به ناهار درست کردن
این بار موقع اذان من دستم بند بود و شیدا میخواست بره محمد رو بیدار کنه که با صدای در اتاقش و گفتن یاالله فهمیدیم که خودش بیدار شده و به روشویی رفت تا وضو بگیره
بعد ناهار یه زنگ به عمو زدم تا حال مامان رو بپرسم خوشبختانه حالش بهتر شده بود
بالاخره دلم رو به دریا زدم و به محمد گفتم :
_ محمد...... میشه.... میشه بریم.....گلزار شهدا ؟
+ آخه ...
وسط حرفش پریدم
_ به خدا بگی نه با شیدا تنها پا میشیم میریم دزد بیاد ما هم ببره بکشه ها ۳ تا داغ ببینین
اینقدر حالم بد بود که عصبانی و بلند گفتم
محمد هم نفسش رو با صدا بیرون داد :
+ خب حاضر شید تو ماشین منتظرتونم
جلوتر رفتم و محمد رو بغل کردم و گفتم: _ممنونم داداشی
تا بخاطر لحن بدم از دلش در بیاد
با شیدا به اتاق رفتیم و هر دو مانتوی مشکی همراه با روسری های مشکیمون رو پوشیدیم و بعد برداشتن چادر و گوشی به سمت ماشین رفتیم
به گلزار که رسیدیم رفتم سمت مزار بابا
نفهمیدم شیدا و محمد کجا رفتن، شاید مزار شهید حججی . منم از فرصت استفاده کردم تا یکم با ، بابا خلوت کنم
46.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑امامخامنهایحفظهالله:
«امروز جوان ایرانی به برکت شعار
«الله اکبر» کارهای بزرگی را انجام
میدهد»
نماهنگ جدید گروه رسانهای «هتنا»🔥
الله اکبر 🇮🇷 خامنهای رهبر
تقدیم به مالک های زمان 🌱
#مشارکت_حداکثری🖇
#گروه_هتنا 🤝
#مالکهای_زمان
🆔کانال تحلیلی خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
🚘 قیمت خودرو
📆 امروز جمعه، 27 بهمن 1402
🔻 با توجه به تعطیلی بازار خودرو، هیچگونه نوسانی ندارد. در هفتهای که گذشت، بازار خودرو دچار التهاباتی شد که غالباً متأثر از تغییرات نرخ دلار بود.
🆔قیمت روز خودرو در کانال عاشقان ولایت
♦️ طرح جدید دیوارنگاره میدان فلسطین تهران به زبان عبری: برای ۲ میلیون آواره آمادهاید؟
🔹همزمان با بالاگرفتن تنشها در مرزهای لبنان و سرزمینهای اشغالی، از جدیدترین طرح دیوارنگاره میدان فلسطین تهران با شعار "ما قویتر و مصممتر از همیشهایم، شما برای ۲ میلیون آواره آمادهاید؟" و تهدید صهیونیستها رونمایی شد.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
♦️دیدار محرمانه رئیس رژیم صهیونیستی با نخستوزیر قطر
🔹پایگاه آکسیوس مدعی شده اسحاق هرتزوگ، رئیس رژیم صهیونیستی روز جمعه در حاشیه کنفرانس امنیتی مونیخ با محمد بن عبدالرحمن الثانی، نخستوزیر قطر دیدار کرده است.
🔹دو منبع آگاه به پایگاه آکسیوس گفتند موضوع این دیدار مذاکرات در خصوص آزادسازی اسرا در غزه بوده است.
🔹آکسیوس نوشته این دیدار غیرمعمول در برههای حساس در مذاکرات آزادی اسرا صورت گرفته است.
🔹اکثر تماسهایی که از ۷ اکتبر به این سو بین قطر و رژیم صهیونیستی انجام شده با ریاست «دیوید بارنئا»، رئیس موساد انجام شده است.
🔹گفته میشود هرتزوگ برخی از اسرای صهیونیستی که در توافق قبلی آزاد شدهاند و خانوادههای آنها را به همراه خودش به مونیخ آورده است
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ توافق ایران و عراق برای مقابله و محاکمه تروریستها
🔹رئیس قوهقضاییه در پایان سفر به عراق:دو طرف بر سر تعقیب تروریستها و پیگیری پرونده ترور شهید سلیمانی و ابومهدی المهندس توافق کردند.
🔹در این سفر همچنین درباره تشکیل شعب ویژه در عراق برای رسیدگی به مشکلات تجار ایرانی، و نیز رفع مشکلات ایرانیان مقیم برنامه ریزی شد.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴آلمان: حمله به رفح در نوار غزه باعث بروز فاجعه انسانی میشود
🔹آنالنا بائربوک وزیر خارجه آلمان هشدار داد که حمله به رفح در نوار غزه باعث بروز فاجعه انسانی میشود.
🔹بائربوک چهارشنبه شب در کنفرانسی خبری در قدس اظهار کرد: ۱.۳ میلیون نفر در فضایی بسیار کوچک منتظر هستند. آنها در حال حاضر جایی برای رفتن ندارند.
⛔️نکته
اینها اینقدر گستاخ و بی شرف هستند که منظورشان اینست اگر در مصر جایی بود که بروند هیچ اشکالی ندارد.
و سران بیغیرت در کشورهای عربی نمیگویند اصل حمله باید متوقف باید شود و کشتار کودکان و زنان هدف دشمن کودک کش است.
🔹وی افزود: اگر در چنین شرایطی ارتش اسرئیل به رفح حمله کند یک فاجعه انسانی رخ خواهد داد.
🔹بنیامین نتانیاهو نخست وزیر رژیم صهیونیستی به تازگی اعلام کرد که عملیات زمینی در رفح ظرف ۲ هفته آینده آغاز خواهد شد. نخست وزیر رژیم صهیونیستی در ادامه گزافهگوییهای خود خواستار نابودی گردانهای نظامی جنبش حماس در رفح تا قبل از ماه رمضان شد.
🔹این طرح با محکومیتها و نگرانیهای گسترده جهانی مواجه شده است.
🔹گروههای مقاومت فلسطین ۱۵ مهرماه برابر با هفتم اکتبر ۲۰۲۳، عملیات غافلگیرکنندهای با نام «طوفان الاقصی» را از غزه (جنوب فلسطین) علیه مواضع رژیم اسرائیل آغاز کردند که سرانجام پس از ۴۵ روز نبرد و درگیری، سوم آذرماه ۱۴۰۲ برابر با ۲۴ نوامبر ۲۰۲۳، میان اسرائیل و حماس آتش بس موقت چهار روزه یا همان وقفه برای تبادل اسرا میان حماس و اسرائیل برقرار شد.
🔹این وقفه در جنگ، هفت روز ادامه یافت و سرانجام صبح جمعه ۱۰ آذر برابر با اول دسامبر ۲۰۲۳، آتشبس موقت به پایان رسید و رژیم اسرائیل حملات علیه غزه را از سرگرفت. این رژیم برای تلافی حملات غافلگیرکننده «طوفان الاقصی» و جبران شکست خود و توقف عملیات مقاومت، تمام گذرگاههای نوار غزه را بسته و در حال بمباران این منطقه است.
✅ کانال عاشقان ولایت
.
. 👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇
✴️ شنبه 👈28 بهمن / دلو 1402
👈7 شعبان 1445👈 17فوریه 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا برای امور زیر:
✅مسافرت.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅شکار و صید و دام گذاری.
✅دیدار با قاضی و پیگیریهای قضایی.
✅و آغاز نویسندگی خوب است.
🚘مسافرت: مسافرت خوب است.
👶 مناسب زایمان: نوزاد ستاره اقبالش سبک و خوش قدم است.
💑مباشرت امشب: دلیلی وارد نشده است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️خرید کالا.
✳️معامله املاک.
✳️تبادل اسناد و قولنامه و قرار داد.
✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری.
✳️آغاز تحصیل و تدریس.
✳️آغاز نویسندگی و نگارش کتاب و مقاله...
✳️شراکت و امور شراکتی.
✳️و دیدار با روسا نیک است.
🟣امور کتابت ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث دولت و ثروت می شود.
💉💉 حجامت:
فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، باعث مرگ ناگهانی می شود.
😴😴 تعبیر خواب :
خواب و رویایی که امشب. (شبِ یکشنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 8 سوره مبارکه "انفال" است.
لیحق الحق و یبطل الباطل.....
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که بین خواب بیننده و دیگری اختلافی پیش آید و دعوا را نزد قاضی یا حکم برند و معلوم شود حق با خواب بیننده است. چیزی همانند ان قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه ۱۱۶
💅 ناخن گرفتن.
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود)
🙏🏻 استخاره:
وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد.
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
https://ble.ir/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۱۷ و ۱۸
عمو محمود اینا هم رفتن و من موندم و یه دنیا غم.... مامان دیگه اون مامان قبل نبود، محمد دیگه اون محمد قبل نبود ، منم ، دیگه اون شیوای قبل نمیشم...کارم شده بود شبا تا اذان صبح گریه بقیشم دلداری دادن مامان
" دلم برات تنگ شده بابا ، میگن شهدا زندهن ، پس کجایی بابایی ؟ چرا دیگه بهم نمیگی دختر باهوش بابا؟؟؟؟ دیگه وقتی محمد بهم میگه خرگوش خانم، کسی نیست بگه این دختر باباشه...میدونی چقدر دلتنگ شب بخیر گفتن هاتم بابایی ؟ چقدر میخوام دوباره احترام نظامی بگذاری برام ؟
اصلا اینا نه فقط باش ی بار دیگه بگو شیوای بابا فقط ی بار قول میدم دیگه چیزی نخوام بابا.......بابا......بابا......"
زندگی چقدر سخت شده بود بعد بابا ، چقدر نبودش احساس میشد و این درد بدی داشت
چند ماه از این واقعه گذشت....
هیچ چیز مثل قبل نشد من به کلاس دهم رفتم باید مدرسهم عوض میکردم و اونجا هیچکی نمیدونست من #دخترشهیدم
روز اول مدرسه با بغل دستیم که اسمش «حنانه» بود دوست شدم حنانه دختر خوب و درس خونی بود و خونشون هم کوچهی روبرویی ما بود بخاطر همین قرار گذاشتیم که هر روز با هم بریم و بیاییم
۶ ماه از شهید شدن بابا گذشته بود و هر روز بیشتر دلتنگش میشدیم....
بین دو راهی مونده بودم الان ۲ هفتهی کامله که حنانه دوست صمیمیمه ولی هنوز نمیدونستم بهش بگم فرزند شهیدم یا نه
مدرسه ما یه مراسمی داشت ،
که روزهای پنجشنبه شهید معرفی میکرد ، پس دیر یا زود همه میفهمیدن فرزند شهیدم، از اینکه بدونن پدرم شهید شده خجالت نمیکشم ، بلکه بهش #افتخار هم میکنم ولی نمیخوام به این دلیل بهم احترام بگذارن یا اگه اتفاقی افتاد به #شهید_بودن پدرم ربط بدن
هر هفته یکی از شهدا اسمشون رو ، رو دیوار زده بودن
هفته اول : شهید مرتضی آوینی
هفته دوم : ابراهیم هادی
هفته سوم : عباس دانشگر
و......
هفته نهم : رضا هاشمی .....
وای هنوز زوده ، اگه حنانه بفهمه ، احتمالا ناراحت میشه که بهش نگفتم ، باید همین امروز بهش بگم
زنگ تعطیلی به صدا در آمد و بچه ها هم دیگه رو هل میدادن و با شتاب از در بزرگ مدرسه رد میشدن. و من همراه حنانه آروم و با آرامش از در مدرسه عبور کردیم ، نمیدونستم از کجا شروع کنم ، یا اصلا الان موقع خوبی هست ؟بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با مغزم شروع کردم :
_ ام .... حنانه ....
+ جانم
_ راستش...مدرسه هر...مدرسه هر هفته... یه شهید رو معرفی میکنه....و .....
+ اتفاقی افتاده ؟
_ آره....یعنی نه..... فقط هفته نهم........ شهید..... پدر .... منه .....
ایستاد برگشت سمتم :
+ شیوا .. شوخی ... شوخی نمیکنی؟؟
بغض کردم :
_ نه حنانه شوخی کجا بود پدر من ۶ ماهه شهید شده
بغضم شکست و قطرات اشک یکی پس از دیگری از دریاچه چشمانم فرو میریختن و مهمان صورتم میشدن
ادامه دادم :
_ میخواسم یکم دیگه بهت بگم ولی.... ولی ترسیدم اگه بفهمی بگی چرا زودتر بهت نگفتم
دستش رو روی شونم گذاشت و با لحن ملایمی که بغض درونش مشخص بود گفت :
_لازم نبود الان بگی.... میتونستی هر وقت آماده بودی بگی
و بعد قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد. بغلم کرد و با آرامشی که در آغوشش بود آرام تر شدم ...
با حنانه به سمت خونه راه افتادیم.تا آخرهای راه هر دو ساکت بودیم و به کوچه نزدیک شدیم که خانم جوانی برامون دست تکون داد و به سمتمون دوید بعد چند ثانیه نفس نفس زدن گفت :
_ سلام حنانه ، سلام شیوا
حنانه لبخندی زد و گفت :
+ سلام آبجی
بالاخره از فکر دراومدم و آروم سلامی گفتم
_ خب شیوا جون ، امروز باید با حنانه بریم جایی
+نه بابا این چه حرفیه. من خودمم کار دارم باید برم جایی
و بعد حنانه پرید تو بغلم و در گوشم طوری که خواهرش نفهمه گفت :
_مرسی که گفتی
و همراه با خواهرش دور شدن
تو راه فکر کردم چکار کنم حرفم دروغ نشه. برای همین رفتم خرازی نزدیک خونمون نمد خریدم تا یه خرس قهوهای درست کنم. خودمم نمیدونم این ایده چرا به ذهنم اومد. شاید بخاطر در آمدن از فکر بابا بود ...
بخاطر گریه ای که کرده بودم سرم درد میکرد با سر درد شدید وارد مغازه خرازی شدم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۱۹ و ۲۰
نمد، چسب، همه رو در کیفم جا کردم و زیپش بستم. رفتم سمت خونه. زنگ در رو زدم ولی کسی در رو باز نکرد ..
مدتی صبر کردم و دوباره زنگ زدم ، باز هم کسی در را باز نکرد. اینبار محکم با دست به در کوبیدم ولی خبری از مامان و محمد نبود
پشت در تکیه دادم دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد چقدر مشکلات خسته شدم... که صدای شیدا رو شنیدم که از فاصلهی نچندان زیاد داد میزد
_شیواااا
بلند شدم و دویدم سمتش و همینطور که نفس نفس میزدم بریده بریده گفتم :
_تو...نمیدونی...مامان....محمد...کجان ؟؟
شیدا بدون اینکه فکر کنه گفت
+ بیمارستان
_ کجااااا ؟؟؟
+ انگاری که آقا محمد خواسته بره راهیان نور ولی مامان مخالفت کرده آقا محمدم عصبی رفته بیرون و ماشین زده بهش الان بیمارستانن .....ما هم آمدیم دنبال تو
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه، عمو و خاله که اونور خیابون بودن با دیدن ما با شتاب به سمتمون دویدن
.
.
.
دکتر گفت از سر داداش محمدم عکس بگیرن، که مطمئن شن ضربهای که به سرش خورده آسیب جدی براش نداشته .
وقتی جواب آزمایش ها و عکس رو دید، کاغذی امضا کرد که مامان رفت حسابداری.
وقتی با محمد تنها شدم گفتم:
_داداش میشه امسال اصلا نری؟ اخه.....
محمد:_ تو هم که حرفای مامانو میزنی ولی من باید برم
سر به زیر و مظلومانه گفت
_ابجی قشنگم تو مامان رو راضی کن برات جبران میکنم قول میدم
دلم براش سوخت حق داشت یکم فکر کردم که راهی به ذهنم رسید .
.
.
.
تازه شام خورده بودیم. رفتم چای دم کنم دیدم مامان تو اتاق نشسته و داره کتاب میخونه. پیش خودم گفتم بهترین وقت الانه
چای دم کردم دوتا استکان ریختم برای خودمو مامان بردم. در زدم و مامان گفت:
_ چای نمیخام شیوا. دستت درد نکنه مامان
بی توجه به حرف مامان سینی رو گذاشتم زمین کنار مامان رو زمین نشستم. بلد نیستم مقدمه چینی کنم ولی #توکل کردم بخدا و گفتم
_مامانی چرا نمیذاری محمد بره؟
+تو کاری نداشته باش عزیزم
_مامان گناه داره محمد، بعد بابا، خیلی محمد داغون شد، بذار بره حالش خوب بشه
+مگه من بعد از رفتن بابات دلم به کی خوشه؟ نه عزیزم نمیتونم بذارم پاره تنم بره
با خنده گفتم
_اخه مامانی مگه میخواد بره میدون جنگ اینجوری میگی؟
مامان با لحنی نرم تر گفت
_ مادر نیستی بفهمی چی میگم
کلی دیگه حرف زدم که اخر مامان قبول کرد بذاره محمد بره. وقتی خبر رو بهش دادم ، از خوشحالی، پشت تلفن داد میزد ازم تشکر میکرد
عمو محمود اینا امروز میومدن خونمون بعد از شهادت بابا زود زود به ما سر میزدن. با شیدا لب حوض نشستیم و که یه فکر خوب به ذهنم رسید .
_ آره خلاصه آقا محمد مام میخواد زن بگیره اونم از جبهه
قیافه شیدا دیدنی شد
+ از..... از جبهه..... مگه اینجا چشه؟
_ هیچیش نیست ، ولی داداش من میخواد از جبهه زن بگیره تو چرا رنگت پرید
+ من..... نه .....خیلیم خوبم
لبخند شیطنت واری زدم و گفتم
_ آها فهمیدم
+ چی.....چیو...
_ اینکه تو میخوای زن داداش.....منو تیکه تیکه کنی ؟؟؟
نفس راحتی کشید و گفت
+ چقدر بیمزه شدی شیوا . مگه بیکارم
_ بعدشم تو نمیدونی زنا الان دیگه جنگ نمیرن دیوونه
نفسش رو صدا دار بیرون داد
و در واقع منی که متوجه رفتار عجیب شیدا شده بودم از خنده میخواستم زمین گاز بگیرم بخاطر همین جوابش رو ندادم
🍄از زبان محمد🍄
مامان قبل رفتن منو از زیر قرآن رد کرد
_ مامان من که نمیرم میدون جنگ
+ هیس . اونجا مینهای خنثی نشده داره
_ ای بابا
خلاصه یه کاسه آبم داد دست شیوا که بریزه پشت ماشین. کلی هم ساندویج کتلت برام درست کرد انگار میخوام برم دیگه نیام، قرآن تو دستش رو داد دست شیدا خانم، که دوباره از زیرش رد شم ، البته حقم داره بعد بابا دیگه نمیخواد کسیو از دست بده ....
از عمو محمود و خاله زینب خداحافظی کردم و رفتیم بیرون منتظر ماشین. دو ، سه دقیقه بعد ماشین اومد، از زیر قرآنی که دست شیدا بود رد شدم...
_ خداحافظ شیوا
+ خداحافظت داداشی
_ خداحافظ شیدا خانم
شیدا خانم نگاهی بهم کرد و خیلی آهسته گفت
+ خداحافظ
لبخندی به همه زدم و سوار ماشین شدم قبل بستن در، بلند گفتم یاعلی و دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم در رو بستم و شیوا هم کاسه آب رو ریخت پشت سرم.
رسیدیم به اتوبوس ها سوار اتوبوس برادرا شدیم و حرکت کردیم. #چفیه_بابا رو برداشتم و انداختم گردنم، با بودن چفیه، حس خیلی خوبی داشتم.
یکی، دو ساعتی گذشت که بالاخره رسیدیم و یه آقایی که فکر کنم آقای محمدی بود راهنماییمون کرد
🌸﷽🌸
🌱ذکر روز شنبه🌱
🌺 یا رب العالمین 🌺
🔷 تاریخ: بیست و هشتم بهمن ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با هفتمین روز از ماه شعبان معظم سال ۱۴۴۵
🔶 مناسبت ها :
🌹سالروزشهادت حجت الاسلام سیدعباس موسوی دبیر کل حزب اللَّه لبنان(سال۱۳۷۰)
روز هوای پاک
🌲السلام علیک یا رسول الله(ص)
🍃 آیه روز
وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ (۲۲-نور)
ببخشید و چشم بپوشید، آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد؟ و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است
🍁حدیث روز
پيامبر صلى الله عليه و آله
يا عَلىُّ لاتُشاوِر جَبانا فَإِنَّهُ يُضَيِّقُ عَلَيكَ المَخرَجَ وَلاتُشاوِرِ البَخيلَ فَإِنَّهُ يَقصُرُبِكَ عَن غايَتِكَ وَلاتُشاوِر حَريصا فَإِنَّهُ يُزَيِّنُ لَكَ شَرَّها؛
اى على با ترسو مشورت مكن، زيرا او راه بيرون آمدن از مشكل را بر تو تنگ مى كند و با بخيل مشورت مكن، زيرا او تو را از هدفت باز مى دارد و با حريص مشورت مكن، زيرا او حريص بودن را در نظرت زيبا جلوه مى دهد.
(علل الشرايع، ج2، ص559، ح1)
🌿زلال احکام
خواندن نماز به نيّت قضا در وقت ادا
س: اگر شخصى به اشتباه گمان برد که وقت نماز صبح تمام شده و نماز خود را به نيّت قضا بخواند و هنگام نماز ظهر بفهمد که نماز صبح قضا نشده بود، حکم نمازى که خوانده چيست؟
ج) اگر به قصد وظيفه فعليه و آنچه بر عهده او مىباشد نماز را خوانده، صحيح است.
استفتائات مقام معظم رهبری
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎬 آزمایش پهپاد جدید روسیه🔥
🔷تصاویری از آزمایش پهپاد جدید روسیه با قابلیت حمل محموله ای به وزن یک تن با برد پروازی تا مسافت ١٠٠٠ کیلومتر
https://ble.ir/ashaganvalayat
🚨سید حسن نصرالله:
⚠️ دشمن پای خود را از گلیمش درازتر کرد.ما به آن خواهیم فهماند که ترور زنان و کودکان تقاص بسیار سنگینی دارد و به همگان نشان خواهیم داد که هیچکس نمیتواند به جان لبنانی تعرض کند.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎬نبرد جبهه شرق و غرب در جنگ روسیه و اوکراین
🔷 ویدیو منتشر شده از یکی از داوطلبان سوری حاضر در صفوف ارتش روسیه در جبهه مقابله با ناتو در خاک اوکراین
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴 ناتو |🔻برگزاری رزمایشها برای آمادگی جنگ با روسیه است
🔹 «راب باوئر» رئیس کمیته نظامی ناتو گفت که بزرگترین رزمایش تاریخ این ائتلاف نظامی به هدف آمادگی برای درگیری احتمالی با روسیه اختصاص داده شده است.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثبت رکورد گینس
😋
🍵🥮🥘🥗🌯🌮
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
https://ble.ir/ashaganvalayat
📚دیگی که زایید سر زا هم میرود
در مواقعی که کسی مطلب غیر قابل قبولی را به خاطر منافع خود بپذیرد و چندی بعد از بابت همان مطلب ضرر کند از این مثل استفاده میکنند تا نتواند انکار و اعتراض کند.
میگویند ملانصرالدین چند بار از همسایهاش دیگی قرض کرد و هر بار دیگچهای داخل آن گذاشت و دیگ را پس داد. همسایه میپرسید دیگچه از کجا آمده؟ جواب میداد دیگت آبستن بود و در خانه ما بزایید.
بار آخر دیگی بسیار بزرگ از همسایه به عاریت گرفت و پس نداد. همسایه به در خانه او آمد و سراغ دیگش را گرفت. پاسخ داد دیگت چند روز پیش سر زا از دنیا رفت. همسایه گفت دیگ که نمیمیرد. ملانصرالدین پاسخ داد:
دیگی که میتواند بزاید حتما روزی هم ممکن است سر زا بمیرد.
داستان دیگری نیز میگوید روزی شخصی ناشناس دو مرغ برای سلطان محمود آورد و گفت امروز به نیت شراکت با سلطان نرد بازی کردم و برنده شدم و شایسته دیدم که این دو مرغ را که سهم سلطان است به قصر بیاورم. سلطان قبول کرد و دستور داد تا مرغها را از وی بگیرند. تا چند روز آن مرد هر روز چند مرغ میآورد و هر بار همان را میگفت و سلطان میپذیرفت.
یک روز با حالی ناراحت و دست خالی نزد سلطان آمد. سلطان او را ناراحت دید و علت پرسید. آن مرد پاسخ داد امروز به شراکت با سلطان در بازی نرد هزار دینار باختم. سلطان خندید و دستور داد پانصد دینار سهمش را به او بدهند و به وی گفت از این پس بیخبر از من به شراکت من قمار نکن.
.#داستانهای_آموزنده
https://ble.ir/ashaganvalayat
جالب بود💚🌿
*در زمان قديم که يخچال نبود، خنک ترين آب قنات در تهران، قناتى بود كه بعدها زندان قصر در آن ساخته و بنا شد. بعد از آن، هركس به زندان ميافتاد، ميگفتند رفته آب خنک بخوره.*
*و اين اصطلاح بعدها شامل همه زندانی هايی شد كه به زندان می افتادند!!*
‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
*قدیما که تهرانیها با ماشین دودی میرفتند زیارت شاه عبدالعظیم پول رفت وبرگشت ماشین را باید اول میدادند*
*برای همین اهالی شهر ری که مطمئن بودن اینها چون پول بلیط را قبلا دادند وحتما برمیگردند خانه هاشان،الکی تعارف میکردند که تو رو خدا شب پیش ما باشید!!!*
.
.
*از آنجا تعارف شاه عبدالعظیمی ضرب المثل شد...*
‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
*اصطلاح "بوق سگ" چیست؟ اینکه گفته میشود از صبح تا بوق سگ سر کارم!!*
*در قدیم بازارها دارای چهار مدخل بودند که شبانگاهان آنان را با درهای بزرگ می بستند و تمامی دکانها نیز به همین طریق قفل میشدند .. از آنجا که همیشه احتمال خطر میرفت،نگهبانانی نیز شب در بازار پاسبانی میدادند.*به دلیل اینکه نمیتوانستندتمامی بازار را کنترل کنند ، سگهای وحشی به همراه داشتند که به جز خودشان به دیگری رحم نمیکردند. پاسبانان شب، در ساعت معینی از شب، در بوق بزرگی که ازشاخ قوچ بود ، با فاصله زمان معینی میدمیدند بدین معنا که عنقریب سگها را دربازار رها خواهیم کرد . دکانداران نیز سریع محل کسب خود را ترک کرده وبه مشتریان خود میگفتند دیر وقت است وبوق سگ را نواختند. از آن زمان بوق سگ اصطلاح دیر بودن معنا گرفته !*
‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
*به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکانهای شهر سر زد و ماست خواست.*
*ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !*
*وی شگفتزده از این دو گونه ماست پرسید.*
*ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان میبینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!*
*مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آبهایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!*
*چون دیگر فروشندههاازاین داستان آگاه شدند،همگی ماستها را کیسه کردند!!!*
.*وقتى ميگن فلانى ماستش را كيسه كرده يعنى اين...*
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
http://eitaa.com/ashaganvalayat