eitaa logo
اشعار حسینی و آموزش مداحی
4.9هزار دنبال‌کننده
272 عکس
172 ویدیو
37 فایل
کانال اشعار حسینی این کانال زیر مجموعه کانال مقتل ضامن اشک است. اشعار بر اساس مطالب مقتل است. http://eitaa.com/joinchat/1055588373C0c7969e8af آی دی برای ارسال اشعار @Yaghoubian آی دی استاد @m_h_tabemanesh آی دی تبادل @purbakhsh
مشاهده در ایتا
دانلود
. درحنجرهء زخم زمین علقمه می سوخت یک کرببلا خاک چه بی واهمه می سوخت می ریخت نمک، زخم به داغ دل مردی از مرثیهء سرخ گلو زمزمه می سوخت یک سو تن ساقی به روی دشت پر از تیر مشک و علم و آب به یک سو، همه می سوخت دیوان بلا مهلکه را تبرئه می کرد پرونده احساس در این محکمه می سوخت وقتی که علمدار چو شمعی شده بود آب انگار که یک بار دگر فاطمه می سوخت زنجیر نگاهی گره می خورد به خیمه هر ضربه که می خورد به فرقی، قمه می سوخت درخیمهء غم، دلهره می کُشت زنی را وقتی که نشاندند روی خون بدنی را برچشم گلی، هاله ای از خار نشسته یا خار تنی بین نمکزار نشسته تصویر شفق نیست از این منظره شاید.. خون دل زهراست که بر بار نشسته قدری کمکم کن که شوم راست ببینم سقای حرم نیست، نه ...انگار نشسته رخسارهء ماهم  چقدر خاک گرفته تصویر به چشمم چقَدَر تار نشسته ای کاش که می شد سر آن تیر درآید تیری که به چشمان علمدار نشسته سردار سلحشور سپاه حرم من پای سر تو چند خریدار نشسته  حالا که شکستی ز فراقت کمرم را بی تو چه بگویم تو بگو اهل حرم را ✍ .
. راهی شده به سمتی و شد لشکری به خط یک دست مشک دارد و دستی علم فقط او نذر کرده تا بشکافد به هر چه شد دستش اگر رسد به گلوی پُر آب شط آخر لب حرم به لب مشک می خورد      حتی اگر که یکّه بماند در آن وسط او را حسین گفته علمدار کربلا        نامش اگر که این نشود، می شود غلط دراین مسیر گر بشود عاقبت بخیر بدخواه خیمه را دم تیغش کند سقط سقای کربلاست که تک تازتر شده دیده لب علی ترکش بازتر شده لشکر نشسته است چه ها و چه ها کـند دستی ز مشک و مشک ز دستی جدا کند لشکر گرفته است کمین بین نخل ها تا یک عمود را به سری خوب، جا کند قدّاره بندها همگی هم قسم شدند طوری زنند تا بدنی سرصدا کند هرچه بلاست برسرش آید ولی فقط تیری به چشم او ننشیند-خدا کند- ای کاش از دیار زبان های پُرعطش پیدا شود کسی و برایش دعا کند صد حیف که نشد سفر آخرش بخیر افتاده دست حضرت سقا به دست غیر ماهی که بود جلوه رویش سحرشکن داغش عظیم بود و نگاهش کمرشکن خون گریه کرد آه، به هر زحمتی که بود انگار شد غمش به حرم زود سرشکن دارد خمیده می رسد از خیمه ها کسی ادرک اخای او شده زیر و زبر شکن این بوی کیست؟ علقمه از چه قرُق شده؟ مادر برآمد از پس این قوم در شکن افتاده مشک و خود و علم دست حرمله یعنی فتاده ریشه به دست تبرشکن بهتر دگر که سر به سرِ نیزه ها شود تا که ز روی نیزه کند خیمه را رصد ✍ .
. دور این باده، مست بسیار است تشنهء خود پرست، بسیار است در مسیر سقوط قامت او ارتفاعات پست بسیار است پای آهوی چشم او پُر خار در رکابش نشست بسیار است مشک او شد هزار رشته قنات احتمال شکست بسیار است تاسرش را به آسمان ببرند نیزه و دار و بست بسیار است می شود پرچمش بلند انگار دست بالای دست بسیار است ای فرات آه! خانه ات آباد دست او دست دشمنش افتاد بر زمین خورد تا کُتل از دست خورد، رو دست بی محل از دست بی قرار حرم نشست از پا خواند مرثیه خوان غزل از دست قاسمِ آب بود اما حیف پا شد احلی من العسل از دست کاش حالا که مشک را بردند می گذشتند لااقل از دست دیده شد روی دست های همه روضه ای باز و مستدل از دست دست می رفت تا رود بعداً امنیت، حول و حوش تل از دست این همه دست دست کردن آب عاقبت کار داد دست رباب آسمان شد سیاه با چادر می کشیدند بی هوا چادر از سر هرکسی که سیلی خورد یا که معجر پرید یا چادر دامن دختری درآتش سوخت برسرش زد که عمه چا... چادر هرکسی می دوید می افتاد بس که پیچید، دور پا چادر با تعارف به زجر می گفتند دست خالی نرو! بیا چادر غرفه داران شام فهمیدند بوده سوغات کربلا چادر روی نی بود با پری ها باز روضه ها باز! روسری ها باز! ✍ .
. از تن تو همه اعضای تو منفک شده است بدنت مثل ضریحی که مُشبّک شده است خبرت را ز لب باد شنیدم اکبر یال پیشانی اسب تو چرا لک شده است هُرم این دشت نشسته به لب پُر ترکت لب تو خشک تر از سودهء آهک شده است پاشو که بی تو اباالفضل میان میدان وسط این همه نامرد صفت، تک شده است چونکه پاشیده ای از هم تو در این لحظهء تلخ روزهء صبر دلم دایرهء شک شده است مثل قالی که شده ریش، شده ریش دلم خیمه گاه بدنت پاخور ِ پاتک شده است اوّلش تا به تو افتاد نگاهم گفتم عمر من زیر سُم اسب، چه اندک شده است قامت سرو تو را شوردلان چشم زدند بدنت ریز چو صد قطعهء کوچک شده است زائرت هستم و بالا سر تو دراحرام بدنت مثل ضریحی که مُشبّک شده است ✍ .
. رفتی زدستهای منِ خسته مفت مفت شمشیر و تیر، بر بدنت خورده جفت جفت روئیده است از همهء دشت، پیکرت یا نیزه زار از افق چشم من شکفت اینجا چقدر دست و سر و پا شبیه هم اینجا چه شد صدای نفسهات کرده اُفت پاشیده اند هر طرفت را به گوشه ای زحمت شده برای من ِ پیر، روب و رفت وقتی که می شکست مرا سنگِ خنده ها گویا هنوز گوش تو جان داشت، می شنفت چیزی نمانده است که قالب تهی کنم زینب به سرزنان ز حرم تا رسید، گفت: مثل لبت که خشک شده، خشکمان زده! نذرت قبول، حاجی اعمال مفرده! افتاده زیر پا تن زخمی ات، بی زره دارد چقدر موی پریشان تو گره بالا بلند خیمه! اذان گوی ریز ریز افتاده بی تو جان حرم در مخاطره بسکه دویده اند به جسمت سوارها هرجا که دست رفته، رسیدم به پنجره دارم عذاب می کشم از این سکوت محض چشمان نیزه دار شده مات حنجره گفتی زره به تن بکنم، دیدی عاقبت آمد عبا به کار تنت در محاصره! من با خودم نشسته ام و حرف می زنم آخر سری تکان بده در این مناظره مُردم به چشمهای سیاهت، خدا گواه من ماندم و مسیر تنت تا به خیمه گاه ✍ .
. گریه وقتی می کنی مادر، قدم خم میشود نور چشم من شبیه چشم تو کم میشود دست و پا که می زنی من دست و پا گم میکنم با زمین و آسمان در خیمه حرفم میشود بانفسهایت نفسهایم به هم می ریزد و زانوان مادر تو زانوی غم میشود گریهء تو بهتر است از این سکوت بیصدا مُردنم با این سکوت تو مسلّم میشود اصلاً انگاری به من دنیای دیگر داده اند نبض دست کوچکت وقتی منظم میشود مانده ام با چه کنم سیراب، لبهای ترا راستی! با خیسی مشک عمو هم میشود من که هرشب تا سحر گفتم بزرگت می کنم پای این گهواره لالایی نخوانم میشود؟! شوق دامادی عزیزم پیشکش، باشد برو مادرت بعد تو حالش زار و درهم میشود خواب دیدم می روی بر نیزه ها و بعد آن بعد غارت روسری بر نیزه پرچم میشود ✍ .
. خیرت قبول مادر آیینه ها رباب ای با حسین یکدله و یکصدا رباب ذبح عظیم توست همین شیرخواره ات  ای هاجر غیور! نبینی بلا رباب رو کرده ای برای تمام جهانیان تو معتبرترین سند کربلا، رباب من بیمهء تبسم طفلت شدم فقط گر میکنم به مهر حسین اکتفا رباب شیعه اگر که شیعه باب الحوائج است    هرگز نمیکند به کسی اعتنا رباب شش بیت نذرحضرت شش ماهه کرده ام مُهری بزن به آخر این شعر یا رباب ✍ .
. تاول روی لبت می ترکد گریه نکن گل من قهر نکن با من و بد گریه نکن صورت تو زده خشکی چقدر مادرجان آتشی بر دل من اشــک تو زد گریـه نکن بفدای قد شش ماههء تو می ترسم... تَرَک پلک ترت باز شود گریـه نکن بند قنداق تو انگار که پاره شـده است پاره شد بند دلم زیر لـگد گریه نکن چند روز است که مردی شده ای بهر خودت که بزرگی کسی نیست به قد گریه نکن اینقدر چنگ مکش روی خراش قبلی شاید این سینه کمـی شیردهد گریه نکن تشنگی تاختـه انگار به میدان گلوت مانده تا حرمله تیـــــــرت بزند گریه نکن باورم نیست بِـبُرّد ز گلویت دل من باورم نیست که حلقت بدرد گریه نکن آسمان کاش کمی مثل رگت غـیرت داشت خونت آماده شده تا بجهد گریه نکن خبر مشک رسیده به رباب و پس از این شود این دشت پر ازسنگ لحد گریه نکن ترسم این است بیفتـند به جان حرمت آه اگر اسب به رویـت بدود گریه نکن شاید آغوش پدر امـن ترین جـا باشد سرتو با سر بابا همــــه جا پــا بـاشد ✍ .
. پروانه شد تا که بسوزاند پرش را بعداً بهانه کرد چشمان ترش را پروانه شد دور و بر شمع وجودش تا شعله ورسازد همه خاکسترش را سوزاند خشکستان لبهای کبودش باغ و بهارستان قلب مادرش را شش ماه بین پیلهء قنداقه اش سوخت تا که برون آورد از پیله سرش را پوسید پیله تا ببوسد بی بهانه تیر سه شعبه نازُکای حنجرش را ناصافی عصر لبش ناصاف تر شد تا بیشتر دلگیر سازد مادرش را میرفت تا در دست بی رحمان نبیند خلخال های دست و پای خواهرش را ✍ .
. سیزده جام ز لعلت زده غم پی در پی عسل است اینکه به لب ریخته ای یا که می؟ چه شکوهی است در این جشن که برپا کردی؟ می زدندت همه با هرچه شد از کی تا کی! به تنت خورده مگر چند تن سر به هوا؟! که زمین خوردی و با تو به زمین خوردم هی روزهء صبر من و تو شده باطل از بس ضربه خورده لب بیجانت و خون کردی قی نیزه و سنگ و کماندار و تماشاچی آه میکند چه وسط اینهمه، شیپور و نی؟ می کشیدند ترا اسب دوان ها بر خاک چه مسیری بدنت کرده در این صحرا طی شده این دشت پر از صورت گندمگونت چه شده کرده قد و قامت و دستانت ری زرهت خوب شد اندازه تو شد آخر تا در آغوش کشیدم به تنت گفتم: ای... یادگاری مدینه که نداری تابوت مانده ام با چه دلی شانه زنم بر گیسوت ✍ .
. جانم برای جام عسل مثل ظرف بود کشته شدن برای عمویم به صرف بود هرم کویری عطش من فرا گرفت دریای داغ های دلم را که ژرف بود تیر و زبان ناطق شمشیر و نیزه ها... مثل حسن غریبی من هم سه حرف بود   پایم! که بر رکاب شهادت رسیده ام خونم! که بر تمام تن خود چکیده ام در دست موم قدرت فولاد رفته است روحم به اوج صحنه میعاد رفته است خون کرده بود صورت زخم غبار را زلفی که بین خون همه بر باد رفته است اینجا که کوفه نیست ولی کربلا که هست طرز نفس کشیدنم از یاد رفته است دارد زبان مرثیه ها "  ُمرد " میشود یعنی که استخوان تنم خرد میشود شاید نصیب قافله شادی ام کنند یعنی شهید عشق همین وادی ام کنند شاید مرا که پابه رکابم نمی رسد صد قطعه می کنند که شمشادی ام کنند شمشیرهای سرزده با شوق می رسند تا جامه ای تنم شب دامادی ام کنند داغ مرابه صورت مهتاب دیده اند این گرگ ها برای سرم خواب دیده اند اصلاً بگو که آینه ها خون جگر شدند؟ شب ها بدون ماه رخت بی سحر شدند؟ حتی نسیم هم به تن تو سپر نشد حتی غبارها همه انگار کر شدند ناله مزن چنین و مگو ای پدر بیا دیوارهای زخم تنت بازتر شدند  داری رکاب میزنی انگشتر که را؟ مثل علیّ اکبری امّا بگو چرا؟ ✍ .
. سیاهی سر زلفت سیاههء تجوید زجلوهء نفست جلوه میکند توحید هزار چشمهء احلی من العسل چشمت مقام پای تو را بوسه می زند خورشید ✍ .
. خسته ام این روزها از سن کمتر داشتن  می خورد اینجا به درد من فقط سر داشتن  قصد من این بود از دستی که دادم رفته است  باری از روی دو کوه شانه ات برداشتن  هرکسی  دور و بر قاسم نبوده، آمده  کار دستم داده است اینجا برادر داشتن  چند دسته چشم دارد می دود سمت حرم  یک پسر می ارزد اینجاها به دختر داشتن  از توانی که ندارد دست تو فهمیده ام  سخت دارد می شود انگار معجر داشتن  آنقدر زخمی شدی که زجر دارم می کشم  کاش می آمد به کار پیکرت پر داشتن  قد و بالای من از آغوش تو کوچک تر است  تازه می بینم  چرا خوب است اکبر داشتن  بسکه چشمان تو برگشت از حرم فهمیده ام  داغ سنگینی است روی سینه خواهر داشتن  یوسف دوش نبی در قعر چال افتاده ای  می شود واجب هراز گاهی پیمبر داشتن   ✍ .
. خواستم دل را بساط غم کنم تا ز داغی عزایت کم کنم بر کویر خشک لب هایت چو ابر  بارشی میخواستم نم نم کنم دست از عمه کشیدم آمدم تا که از آه تو قدری کم کنم آمدم تا که سپر گردم به تو آمدم بر تیرها سر خم کنم لحظهء جان دادنم کی میرسد؟ بند قلبم را بگو محکم کنم پهن کن سجادهء آغوش را چون دو رکعت گریه می خواهم کنم بر لب قاسم عسل دادی عمو حلقه ای از خون بده دستم کنم من سری دارم که بایستی بر آن چوبهای نیزه ای پرچم کنم  پیکرت پشت و پناهم می شود قتلگاهت قتلگاهم می شود  می کُشندت از ولایت سیرها بغض های مانده در تفسیرها میوه های استجابت می رسند -سجده های بی وضوی پیرها- سجده می آرند بر زخم تنت تیرها، سرنیزه ها، شمشیرها می برندت روی منبرهای نی چشم های شور بی تقصیرها دامنی از سنگ هم آورده اند بزدلان سنگدل، این شیرها خویش را پیروز می دانند عمو می شود حس کرد از تکبیرها تو گره خوردی به خون تا وا شود گیرهای این بهانه گیرها روح من با روح تو تا عرش رفت حیف که مانده تنم این زیرها  استخاره کرده قلبم خوب نیست خوب شد در کربلا ایوب نیست ✍ .
. آمده دشمن بد مست، عمو اینجاها چقدر پارۀ سنگ است، عمو اینجاها از چپ و راست برای تو بلا می آید چقدر تیرِ رها هست عمو اینجاها از حرم تا خود گودال، حراجی زده اند همه با پا و سر و دست، عمو اینجاها دور و اطراف تو را نیزه شکسته، سد کرد شده انگار که بن بست، عمو اینجاها سرمن رفت! چقدر اسب دوان آمده است چقدر سینه که بشکست، عمو اینجاها گرم تو بودم و انگار حواسم شد پرت دست بیجان من از زیر لباسم شد پرت بعد هر زخم که خوردیم، نمک می آید لشکری آمده و شمر کمک می آید مطمئن نیست مگر مادر تو اینجا نیست؟ پس چرا باز هراسان، دو به شک می آید! بعد گرمای نفس گیر دو سه روز اخیر خبر آمدن باد کتک می آید آخرش قرعه بنام چه کسی می افتد اصلاً انگار برای همه تک می آید مشعل آتش و اطفال و صدای سیلی جنس شان جور شده، بوی فدک می آید استخوانهای رقیه چه صدایی کردند دردم از گفتن آن چند ترک می آید بین آغوش تو کم شد همه فاصله ها خوب شد قسمت پاهام نشد سلسله ها ✍ ........ تیغ ها دور سرت، دور سرم میگردند همه دنبال تن مختصرم می گردند کوچه ای مثل مدینه شده وا در گودال حال دنبال صدای پدرم میگردند می شود گوشهء مقتل رمق تو کمتر ضربه ها در پی چشمان ترم میگردند نیزه ای خورده به پهلوی تو و در برگشت نیزه داران همه سمت جگرم میگردند وسط اینهمه شمشیر سراسیمه شان دستهایم فقط اینجا سپرم میگردند پرچم دست من افتاد روی شانهء تو مشک و دستان قلم در نظرم میگردند خبر از خیمه بحران زده داری اصلاً همهء خیره سران دور حرم میگردند هدف بعدی شان معجر و خلخال شده مردهایی که فقط دور و برم میگردند کاش دنبال سرم عمه نیاید همه جا چونکه اوباش همه همسفرم میگردند ✍ .
. "من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم" آینه بودم و از غربت تو تــار شــدم روز اول که دلم از غم تو خلق شده با تو همسایهء دیوار به دیوار شدم مست بودم زشعاع نگهت ای خورشید که ز کم نوری چشمان تو هوشیار شدم دل سنگ آب شد از غربت یک لحظهء تو روزهای خوشی ام رفت و عزادار شدم من که پای نظرت هستی خود را دادم هرچه را هم، بدهم باز بدهکار شدم نیتّم بود که شرمندهء زینب نشوی تازه فهمیده ام ای یار که انگار شدم من که عمری به سر چشم ترت جایم بود خواب دیدم که تو رفتی و دگر خوار شدم  مانده ام بی کس و تنها، همه هستم به فدات اگر از داغ تو من نیز شکستم به فدات  تا ابد باد سلامت ثمر من، سرتو می چکد خون دل من ز دو چشم تر تو روح سرگشتهء من غمزدهء ماتم توست دل صد پاره من هست حسین،  پرپر ِ تو جان زهرا بپذیر این دو کفن پوش مرا طفل هایم به فدای علی ِ اکبر تو دو گل آورده ام اینجا سر بازار غمت تا نبینند به سر نیزه سر اصغر تو بپذیر این دو پسر را که خدا ناکرده تا نبینند اسیری من و دختر تو دربساطم به جز این دو پسرم هیچ نبود شرمگین است، ندارد بجز این، خواهر تو دست ردّ بر جگر سوختهء من نزنی من که بودم عوض مادر تو مادر تو  از سرم آب گذشته است و چنین میگویم رمقی نیست زداغ تو بر این زانویم ✍ .
. داغ تو در میان دلم لانه می کند دارد غروب، گریهء جانانه می کند "تنهاترین! به ذکر مصیبت نیاز نیست من را نسیم نام تو دیوانه می کند" شانه به شانهء تو ببین ایستاده ام چنگال باد موی را شانه می کند  امید بسته ام به غمت، سرسری مگیر زینب که هست، تو مدد از دیگری مگیر ای امتداد سرخ نگاهت، غروب من ای ابتدای گریهء غرق کروب من گرچه مقابلم همه بدهای عالمند اما خوشم کنار توأم، ای تو خوب من باید شکسته خوانده شود این نماز شب وقتی که در نماز نباشی تو رو به من  معراج زینب است چو لاهوت چشم تو سرتا به پا قنوتم و مبهوت چشم تو  کوتاه می کنم سخنم را برای تو ای شیرپاک خورده! دو تاشان فدای تو احرام بسته ام که شوم محرم غمت ای کعبه همیشگی ام کربلای تو باید که نامشان بشود پرچم غمت درچارمین شب دهه های عزای تو این حرف، حرف آخر من بوده والسلام بی تو نفس کشیدن من می شود حرام ✍ .
. حرم امن، نگاه تو که باشد بهتر گِله از چشم سیاه تو که باشد بهتر زندگی بی تو اگر هست خدایی ننگ است مرگ در خِیل سپاه تو که باشد بهتر سایه ات تا که بماند به سر اهل حرم نعش ها بر سر راه تو که باشد بهتر کفنی بر تن مان است فدایت بشویم پشت این گریه گواه تو که باشد بهتر دو قمر از سحر خانهء زینب هستیم ما دو تا شیر نر خانهء زینب هستیم مادر ما به جز عشقت که به ما یاد نداد سر زلف تو سلامت، سر ما رفته به باد از ازل دست تمنای دو عاشق پیشه پای شش گوشهء آن قلب رحیمت افتاد به نخ معجر زینب، به نخ چادر او اشک مان ریخت و شد در طلبت آب مراد احتیاطاً که به انگور لبت دست زدیم سفره ای پهن شد از این هوس مادر زاد حکم شد تا که علی اکبر زینب باشیم مرهم زخم دل مضطر زینب باشیم سر چه خوب است که در پات سرِ نیزه شود بدنی زود تر از تو سپرِ نیزه شود مثل آن لحظهء تاریخی ارباً اربا وا شود راه و تماماً گذرِ نیزه شود بین هرچیز که فکرش به سر دشمن هست وسط قامتمان تا کمرِ نیزه شود شاخهء ادعیهء مادرمان از طوباست آرزو کرده تن ما شجرِ نیزه شود سفرهء نذر ابالفضل ادا خواهد شد حاجت عمهء سادات ادا خواهد شد ✍ .
. عمریست که هستیم مسلمان رقیه شیعه شدهء موی پریشان رقیه وصلیم به توحید و نبوت، به امامت وصلیم به زهرا و به ایمان رقیه دنبال ملاقات خدائیم و خرابیم در روضه نشستیم سر خوان رقیه بیماری دلسوخته ها صعب العلاج است باید برسد دارو و درمان رقیه هرچند نداریم ز هرکس طلب جان ما را بخر ارباب، تو را جان رقیه بالا بنشانی، ننشانی به ابالفضل هستیم همه بی سر و سامان رقیه رفتم ز نجف، کرببلا پای پیاده از برکت الطاف فراوان رقیه هرکس بشود واله و دیوانه اش امروز فردای قیامت شده حیران رقیه زهراست سراپای وجودی که کبود است زهراست فقط روضهء پایان رقیه تعمیر نشد زیور آن گوش که پاره است ترمیم نشد صورت و دندان رقیه بد زخمِ زبان خورد، زمین خورد، لگد خورد چه سخت شده صحبتِ آسان رقیه پیچید به پا چادر و پیچید به او زجر کی دست زده بر موی دردانه رقیه ✍ .
. می دویدم هرچه در صحرا میفتادم عقب زیرِ بارِ زجرِ دست و پا میفتادم عقب سعی کردم احترامت را نگه دارم پدر دیدمت بر نیزه ها هرجا میفتادم عقب نیزه دارت بارها افتاد از ماها جلو بارها از کاروان اما میفتادم عقب بر زمین خوردم تو که هربار می خوردی زمین گریه می کرد عمه زینب تا میفتادم عقب چند روزی که نبودی سالها بر من گذشت وای اگر بر خارها تنها میفتادم عقب بعد تو لکنت گرفتم دور از جان لبت وقت قرآن خواندنت بابا میفتادم عقب معجر من رفت اما نیزه دارت شاهد است موی من هرجا که شد پیدا میفتادم عقب من دلم خوش بود وقتی نیستی عباس هست فکر کن با بودن سقا میفتادم عقب؟! ته صدای من به درد چوب و دندانت نخورد از صدای نالهء زن ها میفتادم عقب خواب دیدم بوسه باران کرده لبهایت مرا وقت بازی مثل قبلاً تا میفتادم عقب ✍ .
. دارد ورم، چشمم، دو بازویـم چو مـادر حس کرده ای دیگر شده رویم چو مادر می گیرم از بسکه رمق در پیکرم نیست دستی به دیوار و به زانویم چو مادر بابا قسم بر تار مویت بر سر نی مردی ندیده تاری از مویم چو مادر جز چند موی سوخته، باقی سپید است انگار برده ارث، گیسویم چو مادر خم شد قَدم، در هر قدم دنبال نیزه اما نیامد خم به ابرویم چو مادر یادت می آید قصه می گفتی برایم بودی تو هر شب خواب، پهلویم چو مادر شد حرف از پهلو و درد آمد سراغم اما خدا را شکر می گویم چو مادر گرچه سرم بر سنگ، آرامش ندارد تعبیر شد خواب پَرِقویم! چو مادر.... با چشم های تار و بازوی ورم دار دارم گلی گم کرده می جویم چو مادر ✍ .
. سنگ خارا شد دگر آن بستری که داشتم یک زمان می بافتم موی سری که داشتم روی نی رفتی و رفتم با سپاه شامیان بی علمدار و علم ؛ بی لشکری که داشتم بند بندم سوخته این سوخته تقدیم تو باد برده کربلا خاکستری که داشتم با اشاره با تو صحبت میکنم شرمنده ام سوخت بین شعله تار حنجری که داشتم گفت اسمت چیست گفتم فاطمه یکدفعه زد دردسرها داشت اسم مادری که داشتم دستهایم را گره کردم به روی صورتم خرد شد زیر لگدها سنگری که داشتم گوشوارم را خودم میدادم اما بد کشید گوش من‌ را پاره کرد آن زیوری که داشتم گونهء سرخ مرا با مُشت، نیلی کرده است حیف شد افتاد سیب نوبری که داشتم یا نمیبینی مرا تا بوسه بارانم کنی یا نمی بیند تو را چشم تری که داشتم راستی داری خبر از گیسویم که سوخته راستی داری خبر از معجری که داشتم راستی دیدی چگونه خواهرانم را زدند؟ لاله کاری شد همه دور و بری که داشتم من نمیپرسم چه شد انگشتری که داشتی تو نپرس از من چه شد انگشتری که داشتم کاشکی پا میشدی از تشت و می گفتی پدر: پس تویی شیرین زبانم، دختری که داشتم با کنیزی در میان کوچه ها حرفم شده خرد شد شاءن و شئون برتری که داشتم .
. آنقدر که پیش من اسم پدر آورده اند گریه ام را بچه های شام در آورده اند من چطور آغوش گرمت را شناسایی کنم در طبق، بابای مفقود الاثر آورده اند عمه میسوزد دلش موی قشنگم سوخته باز، دختر بچه ها سنجاق سر آورده اند بی تعارف! راستی بابا گرسنه نیستی؟ آب و نان خشک، آنهم مختصر آورده اند خوب میدانم کجا بودی لب تو سوخته از تنور روشن و هیزم خبر آورده اند مردم این شهر مهمان های خود را می زنند چوب تر را هم کنار تشت زر آورده اند شایعه است اینکه کنیزی خواستند از جمع ما شایعه است اینکه مرا با صد نفر آورده اند ✍ .
. حالا که کاخ ظلم از اشکم خراب است حالا که معراج رقیه این خرابه است حالا که چشم شهر، خواب خواب خواب است حالا که دین در دشمنی بوتراب است با این سر خونی بفرما یک اشاره تا دخترت برپا کند محشر دوباره دندان شکن، دندان شکن مثل پیمبر خیبر شکن خیبر شکن مانند حیدر مثل حسن بین جمل شیر دلاور لشکر شکن هستم چنان سقای لشکر رخت و لباسم پاره شد...توضیح با من خم شد قدم در این میان، نه اتفاقا" ساغر اگر لبهات باشد مست مستم این زجرهای بد نداد اصلا" شکستم یک ناخن زهرا اگر باشم که هستم هرگز نمی بندد طنابی این دو دستم تصویر، شفاف است زهرا مثل زهرا خوردم زمین اما شدم پا مثل زهرا تصویر، شفاف است بابا تار دیدی من را چگونه لاغر و بیمار دیدی شاید کسی را کوچه و بازار دیدی یک پیرزن دیدی مرا انگار دیدی هرگز نرفتم بر شتر، رفتم به منبر تو گریه داری می کنی؟ الله اکبر! خوردند هی سرهایمان را اشتباهاً چیدند هی پرهایمان را اشتباهاً دیدند دخترهایمان را اشتباهاً بردند معجرهایمان را اشتباهاً هرتیر که دشمن به من زد بر سپر خورد شلاق خوردم بر غرور عمه برخورد بیخوابی من نیست اصلاً بار اول این درد مفصل، داستان دارد مفصّل با اینکه دارد پای من زنجیر و تاول هرگز نکردم نیزه دارت را معطل بابا اسیر یک سوءالم چند هفته در کودکی اصلا به پایت خار رفته؟ ای زینت دوش نبی، پس شانه ات کو آن دست، آن تسبیح یکصد دانه ات کو آرامشی که داشتم در خانه ات کو سوغات گوش دختر دردانه ات کو اصلاً بیا بازی امشب را غزل کن من خواب می بینم تو هم من را بغل کن ✍ .
. خنده دشوار را بیمار می فهمد فقط حال من را مرد دختردار می فهمد فقط حنجرم در آتش خیمه پس از تو سوخته حرف من را عمه از رفتار می فهمد فقط چشم کم سو و زمین افتادنم را زیر پا هرکسی که رفته در انظار می فهمد فقط سختی کار مرا باآستین پاره ام آنکسی که رد شد از بازار می فهمد فقط طعنه ها و خنده های شمر و خولی یکطرف زجر از حرف حساب، آزار می فهمد فقط سینهء تنگ مرا با مُشت محکم خُرد کرد درد پهلوی مرا دیوار میفهمد فقط زخم بازوی مرا شلاق و کعب نیزه ها تاول پای مرا هم خار میفهمد فقط لکنتم زیر سر آن سرخ موی مست بود علتش را آن جنایتکار میفهمد فقط آمدی باسر دوباره بوسه بارانم کنی چشم تار من همین مقدار می فهمد فقط ✍ .
. خوابش نمیگرفت خودش را به خواب زد دیگر توان نداشت بسوزد به آب زد بغضی شد و شکست ز روءیای صادقش بر عکسهای خواب خوشش چند قاب زد زحمت چقدر داد به خود تا که پا شود خود را چقدر کُشت که بر آب و تاب زد یک حلقه از دو دست ورم کرده اش که ساخت یاقوت سرخ دیدنی اش را رکاب زد پیش غریب، غربت خود را بساط کرد دور بساط درد دلش یک طناب زد ته مانده های ناله خود را که جمع کرد باباچرا تو را...؟! دو سه دادِ خراب زد با موی خود برای پدر ترمه پهن کرد بر زخم های او ز سرشکش گلاب زد غم های پابرهنگی اش را نوشته کرد با نام درد آبلــــه چنــدین کتـــاب زد مجبور شد که لب به ترکهای لب گذاشت از جام لب پَرِ لبِ ساقی شراب زد طوفان آتش دل دریایی اش ولی وقتی نشست، ولوله شد، آفتاب زد جان داد آخر و همه گفتند طفلکی! خوابش نمی گرفت، خودش را به خواب زد ✍ .
. آمد ارباب! سلامت سرش ان شاءالله حرز زهراست به دور و برش ان شاءالله کاروان از سفر حج به سلامت آمد بار ماتم نکشد هاجرش ان شاءالله می شود فاتح این قلعه خیبر، حیدر شبه پیغمبر، علی اکبرش ان شاءالله گرچه یک دست سپر دارد و یک دست علم مشک برداشته آب آورش ان شاءالله به کسی آرزویش را نسپرده است رباب تازه داماد شود اصغرش ان شاء الله این سه ساله نوهء محترم فاطمه است درد پهلو نکشد دخترش ان شاءالله خوانده بر گوش رقیه چقدر آیه حسین تا حراجی نرود زیورش ان شاءالله نخورد در حرمش سیلی محکم ز کسی نرسد دست کسی معجرش ان شاءالله فاطمه زیر گلوی پسرش بوسه زده تا نگردد پُرخون حنجرش ان شاءالله لحظه غارت اگر شد نرود پیرهنش جلوی چشم تر مادرش ...ان شاءالله ساربان گشته فقط نیمه شب اطراف حسین چشم بد دور ز انگشترش ان شاءالله سر خولی چقدر بر سرخورجین گرم است نرود کنج تنور آخرش ان شاءالله بین بازار اگر عمه نگهبان سر است می شود محمل او سنگرش ان شاءالله ختم بر خیر شود در وسط کوفه و شام با اراذل سفر خواهرش ان شاءالله ✍ .
. تشنگان قبیلهء زهرا قبضه کردند دشت و صحرا را می روند عاشقانه سر بر کف تا بنوشند شهد عاشورا بی سر و دستهای باده به دست راهیان غیور جاده به دست حاملان پیام کرب و بلا همه قرآنِ دل گشاده به دست چه جوانهای پاک و زیبایی چقدر سروهای رعنایی دلربایانِ دل زکف داده چِقَدر دل! چقدر دریایی! جاده ها زیرپایشان محکم وطنین صدایشان محکم قلبشان ازگُل اجابت پُر اعتقاد دعایشان محکم شده در سینه ها نفس ها حبس بانگ ها، ناله ها، جرس ها حبس همه آمادهء عروج عشق بال و پرهای در قفس ها حبس شدنی گشته غیر ممکن ها از جلا و صفای باطن ها بعد الله- شد فقط اکبر اشهد اول مؤذن ها عالمی را به گریه آشفتند دیده شد روی خاک می افتند قبله دیدند کربلا را بعد وحده لاشریک له گفتند بهترینهای تیره های عرب فی المثل حضرت امیر ادب با صلابت گرفته آوردند دست علیا مخدره زینب دید و افتاد با چنان حالی... یاد آن خواب و یاد تبخالی.. که بجامانده بود یک شب از چشم خیره به سمت گودالی که عطش بین آن توقف داشت که پر از گرگ بود و یوسف داشت که تنی دست و پازنان میسوخت قاتلی با سری تعارف داشت یادش افتاد بچه شیری را مشک و آب بخور نمیری را یادش افتاد تیغ و تیر و کمان رویش نیزه از کویری را یادش افتاد شد خسوف و کسوف آتش افتاد بر تمام حروف همهء گوشواره ها گم شد بسکه سیلی شنید گوش لهوف یادش افتاد افت و خیزش را همه خواب، ریز ریزش را که کسی با جسارتش میخواست ببرد با خودش کنیزش را مانده بود این زمین تیره کجاست؟ که شنید این صدای خون خداست دست برروی شانه اش زد و گفت کربلایی که گفته ام اینجاست! ✍ .
. دوتا اسیر و دوتا واله و دوتا حیران کنار آب فراتیم و العطش گویان حرارت دل عاشق نمی رود از بین تمام روضه ما می شود به نام حسین خدای عَزَّوَجَل نگذرد ز قاتل ما چه حرفهای بدی می زند مقابل ما نکُش به طعنه کسی را که حیّ و حاضر نیست دراین مجادله حارث! علی مقصر نیست کسی که اینهمه دشنام داده بابا را درست موقع افطار، می زند ما را نپرس از لب مستش، نپرس از دینش چه مُشت ها زده با آن دو دست سنگینش به جسم لاغرمان جای چکمه اش مانده کشیده گیسوی ما را... گرفته تابانده زده... ولی به سر ما بلا نیاورده پدر برای تن ما عبا نیاورده شنیده ایم که مسلم سوی منا رفته شنیده ایم سرش بر قناره ها رفته رکاب درّ نجف را شکسته بعدِ نگین شنیده ایم تنش پرت شد به روی زمین چه شد که سهم تن ما به کربلا نرسید چه شد که پای سرِ ما به نیزه ها نرسید ببر فرات! به کرببلا دو تا پیکر ببر فرات! به کرببلا دو تا بی سر اگرچه غربت ما روضه مسیّب شد نوشتن از تن بی سر، دوباره واجب شد "نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت نه سیدالشهدا بر جدال طاقت داشت بلند مرتبه شاهی زصدر زین افتاد تمام آبروی عرش بر زمین افتاد هوا ز باد مخالف چو قیر گون گردید عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید" کنار چشم تر ما نبوده گودالی برای بردن سرها نبوده جنجالی ✍ .
. مسلمت مثل علی بی کس و بی یار شده تک و تنها وسط شهر، گرفتار شده جان زهرا، پسر فاطمه، برگرد فقط! تکیه گاهم چو مدینه، در و دیوار شده این همه گل که برای تو نوشتم، خار است دم دکان همه نیزه تلنبار شده همه گفتند بیائی که زمینت بزنند روی این نقشه کوفی چقدر کار شده بچه ها موقع بازی گذرم را بستند مسجد جامع شان خانهء اشرار شده لب من پاره شده تا نشود پاره لبت خوردن آب در این مهلکه دشوار شده کاش شش ماه زمانت به عقب برمی گشت به خدا تازه رباب تو پسردار شده آنچنان روی سر اکبر تو می ریزند نتوانی بشماری که چه بسیار شده به علمدار بگو سینه من سنگین است به علمدار بگو شمر جلودار شده فکر کن پیرهن پاره نداری به تنت ساربان آمده و از تو طلبکار شده فکر کن رخت اسارت به تن مردان و به تن دختر دردانه به اصرار شده فکر کن گوشه ای از ناخن او سالم نیست پای پر آبله دارد که پر از خار شده حیفِ زینب که ببینی وسط کوفه و شام با سر نیزه نشین، راهی بازار شده ✍ .