eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستانش را لابه لای موهایش کرد و با حرص به هم ریختشان. چند لحظه سرش را بین دستانش گرفت تا راه چاره ای بیندیشید. صدای پیامک گوشی اش را شنید و آن را برداشت. پویا بود:"داداش امشب چی کاره ای؟ هستی؟ شب برنامه داریم. اگه مثلِ دفعه قبل نمی خوای جیم شی، آدرسو بفرستم؟ " اصلا حوصله این یکی را نداشت. احساس می کرد دیگر این جور برنامه ها حالش را خوب نمی کند یا شاید درد و بدبختی اش آنقدر زیاد بود که با این چیزها خوب نمی شد. بدون این که جوابی بدهد، گوشی را روی تخت پرت کرد. نفسش را با حرص بیرون داد و از جا بلند شد. طول و عرض اتاق را بی هدف، صدباره دور زد ولی سودی نداشت جز این که بر کلافگی اش اضافه شد. دستانش را با حرص مشت کرد و به دیوار کوبید. خوب می دانست این کارها هیچ فایده ای ندارد.ناچار بود به خاطر مراعاتِ حالِ مادرش هم که شده، امشب را تحمل کند. دوباره صدای پیامک گوشی اش بلند شد. با بی میلی تلفن را برداشت. این بار محسن بود: - مهندس قوی باش. ما می تونیم. ما باید زندگی خوبی برای خودمون بسازیم. در هر شرایطی باید شاد زندگی کنیم. موفق باشی. لبخند تلخی زد و با خود گفت:" خیلی دلش خوشه. نمی دونه من چی می کشم!" در حال خودش بود که صدایِ زنگ در، او را از جا پراند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
از جا پرید و خودش را کنار پنجره رساند. پدر شخصا در را برایشان باز کرد و اتومبیل مدل بالایی وارد باغ شد. مادر هم جلو آمد و خودش را برای استقبال رساند. امشب نباید بهانه ای دست پدرش می داد. دوباره صدای پیامک گوشی اش را شنید. پدرش بود: - زود بیا پایین. دهانش را کج کرد و از حرص دندانهایس را روی هم فشرد. هیچ قدرتی در برابر این دیکتاتور نداشت. به ناچار دستی به موهایش کشید و نگاهی به خودش در آینه انداخت. در را گشود و پله ها را پایین رفت. جلوی درب ورودی رسید نفس عمیقی کشید و در را باز کرد. هنوز همه در باغ بودند. از پله ها پایین رفت و وارد باغ شد. قدم هایش را آهسته کرد. آقای بهرامی با کت و شلوار سرمه ای رنگ و خانمش کنارِهم ایستاده بودند و با پدر و مادرش احوالپرسی می کردند. کنارشان دختری با مانتو و روسری یاسی رنگ، با وقار ایستاده بود. با تعجب نگاهی به پیراهن خودش انداخت. یعنی این اتفاقی بود یا مادرش از قبل برنامه ریزی کرده بود. با ناراحتی به مادرش نگاه کرد. میهمانها که متوجه حضور او شده بودند، به سمتش آمدند. دلش می خواست به اتاق برگردد و پیراهن دیگری بپوشد اما دیگر دیر شده بود. به ناچار جلو رفت و با لبخندی تصنعی سلام داد. آقای بهرامی با خوشرویی دستش را جلو آورد و دست امید را به گرمی فشرد. خانم بهرامی هم صمیمانه با او احوالپرسی کرد. سرش را پایین انداخت و کنارِ مادرش ایستاد. بدون اینکه نگاهی به چهره دخترک بیندازد. فقط جواب سلامش را به آرامی داد. خوب می دانست که شاید بدترین شب عمرش باشد. دست رد به سینه پدرش زدن همان و شروع یک جنگ همان. ولی باید هر طور شده این قضیه را همین امشب به پایان برساند. به هر قیمتی که شده. وارد سالن که شدند، پیشخدمتشان، مژگان، به سرعت مشغول پذیرایی شد. مادر و خانم بهرامی کنار هم نشستند و دخترک هم کنارِ مادرش نشست. امید هم سمتِ دیگر پذیرایی کنارِ پدر و آقای بهرامی نشست. سر به زیر بود و ساکت. بی اختیار با پایش به زمین ضرب می زد. آقای بهرامی خوش اخلاق بود و مرتب می گفت و می خندید و پدرش فقط تأیید می کرد و میدان را به بهرامی داده بود. خانم ها هم حسابی مشغول بودند. در دلش آشوبی بود و آرام و قرار نداشت. دلش می خواست آنجا را که برایش فقط خفقان زا بود ترک کند. اما هر بار که قصد بلند شدن می کرد، چشمش به چهره مضطرب مادر می افتاد و سر جایش می ماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو سلام امام زمانم🌹 سلام صبحتون پر نور🌺 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) فرمودند: فتنه هایی خواهد بود که در اثنای آن مرد به صبح مومن باشد و به شب کافر شود، مگر آنکه خدایش به علم زنده دارد.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 خونسرد_باش اگر زندگی راحتی می‌خواهی، خونسرد باش. خونسرد در تصمیم‌گرفتن، واکنش نشان دادن، قضاوت کردن و بروز دادن. 👌 خونسرد که باشی زود تصمیم نمی‌گیری و پیش از هر کار یا رفتاری، فکر می‌کنی. زود کسی را و اتفاقی را قضاوت نمی‌کنی و هر حرف و اشاره‌ای را به خودت نمی‌گیری و خشمگین و اندوهگین نمی‌شوی برای هر چیزی. 👌 خونسرد که باشی، راحت احساست را ابراز نمی‌کنی و اگر کردی هم برایت اهمیتی ندارد که پاسخ این ابراز را چگونه دریافت خواهی‌کرد. خونسرد که باشی تمام کنش‌ها، واکنش نمی‌خواهند و تمام اتفاقات حوالی‌ات به تو مربوط نمی‌شوند و تمام هیجانات و رفتارهای آدم‌ها از روی منظور نیست. خونسرد که باشی، همه‌چیز آرام‌تر پیش می‌رود و جهان زیباتر می‌شود و رابطه‌ات با آدم‌ها در درست‌ترین حالت ممکن قرار می‌گیرد.😍👏 خدایا کمکم کن تا ارامش داشته باشم الهی به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم ممنون از لطف و توجه تون🌹 چشم حتما✅ با دعای شما خوبان 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(علیها السلام) 💐 فرزندان را از چه سنی شروع کنیم⁉️ دوره برای داشتن زندگی توام با آرامش و فرزندانی سالم🤗 سر فصل ها 🔺تربیت جنسی چیست؟ 🔺تربیت جنسی و خود مراقبتی کودک و نوجوان 🔺تعریف سازمان بهداشت جهانی 🔺پیش شرط های اموزش 🔺چطور برای فرزندم قابل اعتماد باشم؟ 🔺به سوالات فرزندان مان چطور پاسخ بدهیم؟ 🔺مراحل رشد جنسی کودکان 🔺چگونگی حمام رفتن فرزند 🔺دایره امنیت کودک 🔺درمان خود ارضایی کودکان 🔺رفتار صحیح والدین در مقابل فرزندان 🔺دوران بلوغ 🔺بهداشت بلوغ و 🔺 اصلاح مزاج دوران بلوغ با تدریس و پشتیبانی و پاسخگویی خانم فرجام پور، مشاور خانواده و تربیت فرزند.✅ 👇 ، ۱۳ دی ماه، روز میلاد حضرت زهرا(علیها سلام) با ۷۰/۰، فقط روز مادر. تقدیم به همه مادران💐 برای دریافت لینک وارد شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اگر سلامت جنسی و روانی فرزندانتان برایتان مهم است حتما ثبت نام کنید👌
سرفصل های دوره👆👆👆 لطفا توی گروه هاتون و برای مخاطبین تون بفرستید عکس بگیرید و برای ادمین بفرستید تا در هزینه براتون در نظر بگیرند✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لحظات به کندی می گذشت. جو سنگینی حاکم بود. البته فقط برای امید. میز شام آماده شد. همگی با تعارف مادر به سمتِ میز شام رفتند. میز با انواع غذاها، سالاد و دسر، پر شده بود. آقای بهرامی با خنده گفت:" اِی بابا چرا اینقدر زحمت کشیدید؟ یه لقمه نون و بوقلمون می خوردیم." و با صدای بلند خندید. همه خندیدند، غیر از امید. امید سعی کرد دور از دخترک بنشیند. تا ناخواسته چشمش به او نیفتد. سرش را هم پایین انداخت. لقمه ها به سختی از گلویش پایین می رفت. سعی می کرد فقط از جلوی خودش غذا و دسر بردارد تا مجبور نباشد، حتی ذره ای رویش را به سمت دیگری بچرخاند. غذا خوردن برایش مثلِ خوردنِ زهر شده بود. با هر بدبختی بود تحمل کرد. فقط مادرش، هر چند لحظه یک بار چیزی به امید تعارف می کرد. خوب می دانست که امید چه زجری می کشد. با نگاهی نگران به او می نگریست. چاره ای نداشت جز دندان به جگر گذاشتن و تحمل کردن. بالاخره همه از پشتِ میز شام بلند شدند. با تعارف مادر؛ بر روی مبل های راحتی نشستند. امید نگاهش بین ساعت روی دیوار و راه پله حرکت می کرد و دلش می خواست هر چه زودتر از این مکان بگریزد. ولی با حرف پدرش جا خورد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
پدر خطاب به آقای بهرامی گفت:" از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است. بهرامی جان به نظرم بریم سرِ اصلِ مطلب." با شنیدن این حرف؛ امید با چشم های از حدقه بیرون زده و نگاهی نگران به مادرش نگریست. با نگاهی ملتمسانه از او می خواست که کمکش کند. مادر با نگرانی سرش را تکان داد و به زیر انداخت. از مادر که ناامید شد. چشم دوخت به دهان آقای بهرامی. او با همان خنده های مخصوص خودش گفت:" جناب مهندس من کی باشم بخوام روی حرف شما حرف بزنم. بفرما در بست در خدمتم." قلب امید به تپش افتاد. گویی دیگر طاقتِ ماندن در سینه اش را نداشت. به در و دیوار می کوبید تا از قفس تنگ سینه اش بیرون بجهد. احساس کرد نفسش تنگ شده. به سختی و شمرده شمرده نفس کشید. رنگ از رخسارش پرید و دستش را مشت کرد و عرق سرد روی پیشانی و کف دستش نشست. خم شد و دستمال برداشت و پیشانی اش را خشک کرد. باید امشب تکلیف خودش را با این زندگی مشخص می کرد. سخت بود خیلی سخت که بخواهد با مرد دیکتاتور زندگی اش مقابله کند. ولی اگر این کار را نمی کرد. قطعا نفسش برای همیشه قطع می شد. قطعا می مرد. قفسه سینه اش با هر نفسی که می کشید به شدت بالا و پایین می رفت. خوب می دانست که دیگر توان ماندن را ندارد. از جا بلند شد و ببخشیدی گفت. به سمت پله ها رفت و با سرعت شروع کرد به بالا رفتن. که صدای پدرش او را سر جا میخکوب کرد. با صدای محکمی گفت:"بهتره برگردی. صحبت های مهمیه. باید باشی." با فکر به اینکه قرار است چه بشنود و چه بلایی سر زندگیش بیاید. خشمگین و ناراحت؛ پله هارا دوباره پایین رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلام امام زمانم🌺 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق علیه‌السلام فرمودند: ما هنگامى كه كودكانمان هفت ساله مى‌شوند به اندازه‌اى كه طاقت دارند آنان را به انجام نماز و روزه فرمان مى‌دهيم.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
ما انسان ها مثل مدادرنگی هستیم شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم اما روزی برای کامل کردن نقاشیمان به دنبال هم خواهیم گشت 💎قدر یکدیگر را بدانیم و خدا را بابت داشتن اطرافیان مان شکر کنیم خدایا شکر الحمدلله رب العالمین🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روند وقوع معجزه.mp3
6.29M
| معجزه چجوری اتفاق میفته؟ چجوری میشه که یهو یه نابینا بینا میشه؟ یه فلج حرکتی، براه میفته؟ منبع : جلسه ۱۳ فکر و ذکر ۱ @ostad_shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 را باید در زندگی متاهلی بوجود اورد و پرورش داد. درست مثل نهال کوچکی که اول زندگی کاشته می‌شود و در طول زندگی با تغذیه سالم رشدش داد.