هدایت شده از علیرضا پناهیان
🔻فراخوان پذیرش رشته تخصصی تبلیغ در تهران
🔹با برنامهریزی، نظارت و مدیریت علیرضا پناهیان
👈 جزئیات بیشتر + ثبت نام:
Mttt.ir
@Panahian_ir
#خدا_هیچ_تعهدی_به_ما_نداده
#که_این_آدمی_که_هستیم_بمونیم‼️
#حاج_اسماعیل_دولابی
🍃چطور می شود در این دنیا بر کسی خرده گرفت و خود را ندید؟
می گویند خداوند داستان ابلیس را تعریف کرد تا بدانی که نمی شود به عبادتت,به تقربت,به جایگاهت اطمینان کنی. خدا هیچ تعهدی برای آنکه تو همان که هستی بمانی نداده است. شاید به همین دلیل است که سفارش شده وقتی حال خوبی داری و می خواهی دعا کنی یادت نرود "عافیت" و "عاقبت به خیری ات" را بطلبی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨💝📖💝✨
⭕️ مؤمن، محبوب قلبهاست.
🔸 بعضی آدمها هستند که، کلی پول خرج میکنند تا مردم دوستشون داشته باشند، و بین مردم محبوب باشند، ولی فایده ای نداره.
☝️قرآن میگه ﻛﻠﻴﺪ ﻣﺤﺒﻮﺑﻴّﺖ پیش مردم فقط یه چیزه: "ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ عمل صالح".
📖 إنَّ الَّذِينَ آمَنُوا و َعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا (مریم/96)
👈 ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ﺍﻧﺠﺎم ﺩﺍﺩﻩﺍﻧﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺣﻤﻦ، ﻣﺤﺒﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻟﻬﺎ قرار میدهد.
☝️ خدا میگه تو جزو "الَّذِينَ آمَنُوا و َعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ" باش، منِ خدا، محبتت رو، تو دل مردم میندازم.
🔹 آخه "ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ" یه ﺟﺎﺫﺑﻪ ﻭ ﻛﺸﺶ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩﺍﻯ ﺩﺍﺭه، که ﺣﺘﻰ ﺍﻓﺮﺍﺩ بی دین و ایمان، یا ضعیف الایمان هم، ﺍﺯ دیدنِ افراد دیندار و با ایمان (البته مؤمن واقعی) لذّت میبرند. واقعاٌ اینجوریه.
🔹 زیاد ﺩﻳﺪﻳﻢ که وقتی ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﺎک و باتقوایی از دنیا میرن، مردم چقدر براشون گریه میکنند و ناراحت میشن. ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻇﺎﻫﺮاٌ این شخص، ﭘﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺎم ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻰ هم ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎشه، امّا ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩم ﺟﺎﻯ اوﻧﻬﺎ ﺭو ﺧﺎﻟﻰ ﻣﻰﺑﻴﻨﻨﺪ، و براشون عزادار میشن.
🔸 ﻫﻤﻪ اینها به خاطر محبتی است که خدا از مومنین در دلهای مردم قرار میده.
☝️ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ فقط ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻝ ﺑﺒﻨﺪه، ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺩﻝﻫﺎﻯ ﻣﺮﺩم ﺭو ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺘﻮﺟّﻪ ﻣﻰکنه.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨💝📖💝✨
⭕️ #روز_تنهایی
🔸 ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ روز قیامت، همه خلایق از اول خلقت تا آخر خلقت، همه با هم محشور میشن، ولی قرآن میگه روز قیامت شما تنهای تنها هستید: "فَرْدًا".
📖 و َكُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَرْدًا (مریم/95)
👈 ﻭ همه ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﻴﺰ ﺗﻚ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ.
☝️ قیامت ﻫﺮ کسی ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﺧﻮدشه، ﻭ ﺗﻨﻬﺎﻯ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ.
🔸 این تعبیر نشون میده ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺗﻤﺎم ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﻰﻫﺎﻯ ﻓﺎﻣﻴﻠﻰ، ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻯ ﻭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻰ، ﺣﺰﺑﻰ ﻭ ... ﮔﺴﺴﺘﻪ میشه. ﺩﺭ ﻗﻴﺎﻣﺖ، ﻣﺎﻝ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ... دیگه ﺳﻮﺩﻯ ﻧﺪﺍﺭه.
🔹 علامه طباطبایی در تفسیر المیزان مینویسد:
"منظور ﺍﺯ ﺁﻣﺪﻥ ﺗﻚ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﻗﻴﺎﻣﺖ، ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺳﺖ، ﻛﻪ ﻣﺎﻟﻚ ﻫﻴﭻکدام ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ، ﺑﻪ ﺣﺴﺐ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻟﻚ ﺑﻮﺩه، نیست".
#تلنگر
☝️ پس تا دیر نشده، بیائید یه فکری برای تنهائیمون بکنیم
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#تلنگرانه_یک
#داستانک_قرآنی
فرعون دستور داد؛
تمام فرزندان پسر بنی اسرائیل را بکشند.
سربازان مشغول قتل نوزادان پسر شدند.
فرعون با خیال راحت برگشت قصر.
موسی را در آغوش گرفت و آسوده خوابید.👌
🌹هرچه خدا بخواهد همان شود ✅
🌹🌹🌹
(فرجام پور)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷حرفه ای ها چطور زندگی میکنن؟!
✅ سبک زندگی تنهامسیری
استاد پناهیان
🌺 @IslamLifeStyles
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤️
همفکری👌👌
توی یه روستای باصفا ،حسن اقایه مزرعه بزرگ داشت .
حسن اقاتوگوشه ی این مزرعه یه لونه ساخته بود وازچندتامرغ وخروس نگهداری میکرد،🐔🐔🐥🐧🐦
صبح هاخروس باصدای خوشش اهالی خونه روازخواب میکرد،🐔🐧🐦
هرروزصبح حسن اقا،میرفت شیرگاوهارومیدوشید.🐂🐄🐂🐂
به لونه مرغ وخروسهاسرمیزد تخم مرغها روجمع میکرد.
درلونه روبازمیکرد ومرغ وخروس ها رومیاوردبیرون 🐓🦃🐓🦃
اونهاهم خوشحال میرفتن ،توباغچه وشروع میکردن علف های توباغچه روخوردن😊😊
جوجه هادنبال هم میکردن و باهم بازی میکردن وخوشحال وشاد بودند🐥🐥🐥
عصرکه میشد حسن اقامیومد واونهارو میبرد تولونه شون.؛🙏🙏
مرغ وخروس ها وجوجه کوچولوهاانقدرخسته بودن که تاپاشون به لونه میرسید زود خوابشون میبرد😊😊
یه شب که همه توخواب نازبودن یکدفعه مرغ وخروس ها یه صدایی شنیدن وباترس ازخواب پریدن😲😲😲
جوجه هاازترس جیغ میکشیدن وزیربال وپرمامان مرغهاشون قایم شدن؛؛🐥🐥🐥🐥🐥
مرغ وخروس هاهمینطورکه ازترس بالاوپایین میپریدن، یکدفعه دیدند یه روباه اززیرزمین اومدبالا ،
ویه مرغ روبه دندون گرفت ورفت.
بقیه مرغ وخروس هاازترس دادوفریادمیکردن 😱😱😱
حسن اقاازخواب بیدارشد ورفت سراغ لونه مرغها که دید ای دادبیداد یکی ازمرغها نیست😫😩😫
حسن اقاخیلی ناراحت شد!! وصبح یه تله درست کرد وگذاشت دم درمرغدونی😁😁😁
دوشب بعد دوباره سروصدااومدو
روباه اومد ویه مرغ دیگه گرفت؛
ورفت 😭😭😭
ازاون روزبه بعددیگه اقاخروسه اوازنمیخوندوخانم مرغهاهم حوصله نداشتن ویه گوشه باغچه کزمیکردن😭😭😭
ازسروصداوجیک جیک جوجه هاهم خبری نبود 😔😔شب هاهم ازترس خوابشون نمیبرد☹️☹️☹️
حسن اقا هرچی تله میزاشت ،ودم درمرغدونی نگهبانی میدادنمیتونست روباه مکارروبه دام بندازه.😡😡😡
یه روزاقاخروسه همه روجمع کردوگفت:اینطوری که نمیشه هرشب ازترس خوابمون نبره، وفقط ازروباه بترسیم وهیچ کاری انجام ندیم!!!وهرشب هم شاهدقربانی شدن یکی ازدوستانمون باشیم.😫😫😫
بهتره همه باهم فکرکنیم ،ویه راه حل مناسب پیداکنیم تابتونیم روباه روبه دام بندازیم.😃😃😃
خانم مرغه گفت اخه چه طوری اون خیلی زرنگه ومازورمون بهش نمیرسه😡😡
اقاخروسه گفت :اون یکی هست ولی ماچندتاییم .مطمئن باشیداگه ماباهم متحد باشیم ،باکمک وهمفکری هم میتونیم اون روشکست بدیم👌👌👌
همینطوری که داشتن باهم صحبت میکردن ؛یکدفعه خانم مرغه چشمش به چادرزهرا،دخترحسن اقاافتاد که روی صندلی جاگذاشته بود.
وباخوشحالی گفت :فهمیدم !!!بیاید تانقشه ام روبهتون بگم تابرای همیشه ازدست این روباه مکارخلاص بشیم👏👏👏
شب شد 🌑🌑مرغ وخروس هاوحتی جوجه هاهم بیداربودن ومتتظراومدن روباه بودن😼😽😼😽
روباه زمین روکند واومد داخل مرغداری که یکدفعه یه چادرازاون بالاافتادروی سرش😃😄😃
سگ نگهبان هم پارس کرد وحسن اقاازخواب بیدارشد واومددم مرغداری ودید که روباه زیرچادر گیرکرده 😱😱
اون روگرفت وبرد😹😹
مرغ وخروسها ازاینکه باکمک واتحاد باهم تونسته بودن روباه روبه دام بندازن خیلی خوشحال شدن☺️😊☺️😄😁
اونهافهمیدن برای اینکه زندگی اروم وبدون ترس ولرزی داشته باشن به جای ترس ازدشمن باید باهمدلی وهمفکری وشجاعت با اونها مبارزه کنن 👌👌👌
فرداصبح اعضای خانواده باصدای اقاخروسه ازخواب بیدارشدن؛ وصدای جیک جیک وفریادخوشحالی جوجه ها🐥🐥🐥 همه ی مزرعه روپرکرده بود👌👌👌👏👏👏
(خانم نصرآبادی )
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_374
چند روزی روستا بودیم. ملیحه و یلدا هم آمده بودند. حسابی سرمون شلوغ بود.
ولی من بیشتر حواسم به بابا بود.
قادر برای آزمایش و ویزیت بابا را به بیمارستان برد. البته این بار محمد هم همراهشون رفت.
وقتی برگشتند. فقط داروهای جدیدی براش تجویز شده بود.
و بعد از مصرف حالش کمی بهتر شده بود.
می دونستم که این سرفه ها؛ نشان از دردی درونی داره. ولی به من چیزی نمی گفتند.
ملیحه تصمیم گرفته بود بر گرده روستا. چون همسرش شغلش را از دست داده بود. و پدرش پیشنهاد داده بود برگرده روستا و روی زمین کشاورزی باهم کارکنند. یا باهم مرغداری بزنند.
ملیحه از این بابت خیلی خوشحال بود.
یلدا هنوز هم باید شهرستان می ماند.
بالاخره برگشتیم خانه خودمان. این بار زینب هم موقع خدا حافظی؛ بی تابی می کرد و دوست نداشت از بچه ها جدا بشه.
آرزو کردم که ماهم به زودی برگردیم کنارِ خانواده هامون.
ولی باز خودم فکر کردم که اگر قرار باشه همه راحت وآسوده کنارِ خانواده هاشون باشند. پس کی باید این آسایش را تأمین کنه.
افرادی مثلِ قادر باید سختی و دوری از خانواده و غربت را تحمل کنند. تا مردم کشورشان درآسایش باشند.
با این فکر کمی آرام گرفتم.
سال تحصیلی شروع شد و مشغول درس خواندن شدم. هر چند برام مشکل تر از سال قبل بود. ولی قادر خیلی ازم حمایت می کرد وتشویقم می کرد. سعی می کردم بیشتر درس ها را غیر حضوری بردارم. و توی خانه راحتتر باشم. و بیشتر کنار زینب باشم.
امتحان های ترم اول را داده بودم.
ماه آخرِ بارداریم بود. دل درد و کمر درد های گاه و بی گاه اذیتم می کرد.
ولی هنوز دوهفته ای وقت داشتم.
آن شب هم قادر نبود. زینب خواب بود و من ازدرد نمی تونستم حتی دراز بکشم.
دور اتاق قدم می زدم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_375
چند شب بود که وضعیتم همین بودو خواب و راحتی نداشتم.
مرتب قدم می زدم و ساعت را نگاه می کرد. "کاش زود صبح بشه قادر بیاد"
ولی عقربه های ساعت خیال حرکت کردن نداشتند.
چند دور؛ دور اتاق را چرخیده بودم خدا می دونه. دردم بیشتر و بیشتر می شد.
ولی چون دوهفته وقت داشتم. اهمیت نمی دادم. صدای اذان صبح را که شنیدم سعی کردم آماده شم برای نماز.
آرام آرام به طرف دستشویی رفتم. که سرم گیج رفت و روی زمین افتادم.
درد توی تمام وجودم پیچید😩
فریاد زدم. ولی کسی نبود که به دادم برسه.
از زور درد و بی کسی؛ همان جا زدم زیر گریه. با صدای بلند گریه می کردم و خدارا صدا می کردم. 😭
زینب بیدار شدو با دیدنِ گریه ی من اونم زد زیر گریه.
آمد کنارم. بغلش کردم. من هیچ کس را نداشتم. تنها و بی کس؛ توی شهر غریب؛ با بچه ی کوچک و حالا این دردِ لعنتی😩
از درد به خودم می پیچیدم.
زینب هم خودش را توی بغلم انداخت. دلم براش می سوخت. نمی دانستم دردم را تحمل کنم. یا زینب را ساکت کنم.
هردو باهم ناله می کردیم و زجه می زدیم.
دردم بیشتر و بیشترمی شد.
ومن فقط گریه می کردم.😭
دیگه توان نداشتم از جام پاشم.
می دانستم گوشی قادر هم خاموشه.
بی کسی بد دردیه. خیلی بده.
من بی کس بودم😩
زینب ترسیده بود. وبیشتر جیغ می زد.
و من اصلا نمی تونستم ساکتش کنم.
دیگه از زور درد؛ نفسم هم بالا نمی اومد.
یک لحظه احساس کردم چشمهام جایی را نمی بینه😩
همه جا تاریک شد. تاریکِ تاریک.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون