از کرخه تا شام
من و یک لحظه جدایی ز #تُ ، آنگاه حیات؟ اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کَسی... #شهید_محسن_فرامرزی
#خاطرات_شـهدا
🔰«برق که #وصل شد، چهارپایه را آوردم گذاشتم کنار دیواری که پر بود از تیر و ترکش💣، یکی از بچهها گفت: برق، ماشین #ریشتراش و چهار پایه را جورکردی، آیینه چیکار کنیم⁉️ یک ماشین گوشه مقر حسابی داشت #خاک میخورد هیچ جایی سالمی نداشت، اما آیینه شکسته اش به درد ما میخورد😄 با ذوق رفتم و آیینه رو آوردم؛ با #خنده گفتم: بفرما اینم آیینه. سلمانی ابومحمد در خدمت شماست.👌
🔰حاج #محسن هم فرمانده بود هم ریش تراش را با خودش آورده بود. ☺️برای همین نفر اولی شد که روی چهارپایه نشست. #بسمالله گفتم و شانه را به مهمانی موهای حاجی بردم. ته دلم❣ خدا خدا میکردم که نزنم موهای #فرمانده رو خراب کنم. صدای ویز ویز دستگاه ریش تراش که در آمد 😬حاجی نگاهی کرد و با خنده گفت: سرم را سر سری #متراش ای استاد سلمانی.
🔰شش دانگ #حواسم را داده بودم به کار که یکهو یک خمپاره مثل مهمان ناخونده پرید 💥وسط محوطه، از صوت و صدای #انفجارش یکم ترسیدم و همین باعث شد یک خط کج روی موهای حاجی بیافتد، 😱تا آمدم سر و صورت حاج محسن را اصلاح کنم دو سه تا #خمپارهی دیگه مثل بچههای فوضول که سرک میکشن ببینند چه خبره، آمدن وسط محوطه مقرِ ما😰 و با فرود هر $موشک دست من بیشتر لرزید. هر جور بود با شانه و قیچی✂️ دست به یکی کردیم که کارمون #درست انجام بدیم
🔰اصلاح حاج محسن #تمام شد. دورِ یقه حاجی را تمیز کردم و گفتم:‼️ بفرما فرمانده تمام شد. ببخش اگه #خراب شد. حاجی نگاهی به آیینه کرد، پیش خودم گفتم: ای داد بیداد الان میگه😞 زدی موها و خط محاسنم را خراب کردی.سرم را #پایین انداختم و نگاهم را از چشمهای حاجی دزدیدم. حاج محسن با لبخند😇 گفت: دستت درد نکنه #حوری پسند شدیم.»
✍ به روایت همرزم شهید
#شهید_محسن_فرامرزی🌷
📎سالروز ولادت
@azkarkhetasham