eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
از کرخه تا شام
من و یک لحظه جدایی ز #تُ ، آنگاه حیات؟ اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کَسی... #شهید_محسن_فرامرزی
🔰«برق که شد، چهارپایه را آوردم گذاشتم کنار دیواری که پر بود از تیر و ترکش💣، یکی از بچه‌ها گفت: برق، ماشین و چهار پایه را جور‌کردی، آیینه چیکار کنیم⁉️ یک ماشین گوشه مقر حسابی داشت میخورد هیچ جایی سالمی نداشت، اما آیینه شکسته اش به درد ما میخورد😄 با ذوق رفتم و آیینه رو آوردم؛ با گفتم: بفرما اینم آیینه. سلمانی ابومحمد در خدمت شماست.👌 🔰حاج هم فرمانده بود هم ریش تراش را با خودش آورده بود. ☺️برای همین نفر اولی شد که روی چهارپایه نشست. گفتم و شانه را به مهمانی مو‌های حاجی بردم. ته دلم❣ خدا خدا میکردم که نزنم مو‌های رو خراب کنم. صدای ویز ویز دستگاه ریش تراش که در آمد 😬حاجی نگاهی کرد و با خنده گفت: سرم را سر سری ای استاد سلمانی. 🔰شش دانگ را داده بودم به کار که یکهو یک خمپاره مثل مهمان ناخونده پرید 💥وسط محوطه، از صوت و صدای یکم ترسیدم و همین باعث شد یک خط کج روی مو‌های حاجی بی‌افتد، 😱تا آمدم سر و صورت حاج محسن را اصلاح کنم دو سه تا دیگه مثل بچه‌های فوضول که سرک میکشن ببینند چه خبره، آمدن وسط محوطه مقرِ ما😰 و با فرود هر $موشک دست من بیشتر لرزید. هر جور بود با شانه و قیچی✂️ دست به یکی کردیم که کارمون انجام بدیم 🔰اصلاح حاج محسن شد. دورِ یقه حاجی را تمیز کردم و گفتم:‼️ بفرما فرمانده تمام شد. ببخش اگه شد. حاجی نگاهی به آیینه کرد، پیش خودم گفتم: ای داد بیداد الان میگه😞 زدی مو‌ها و خط محاسنم را خراب کردی.سرم را انداختم و نگاهم را از چشم‌های حاجی دزدیدم. حاج محسن با لبخند😇 گفت: دستت درد نکنه پسند شدیم.» ✍ به روایت همرزم شهید 🌷 📎سالروز ولادت @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
۹۴که توی گردان پیچید ما داریم اعزام🚌 می شویم ، خیلی پکر شد😞 مدام با گردن کج توی اتاقمان پیدایش می شد. گفتم چیه⁉️ چی میخوای هی میای اینجا؟با گفت: "چقدر خوب میشد می اومدم!"😔 📖همکارمان اقای قادری پیچید توی دست و پایش: دو روز اومدی تو کجا میخوای بری❓ هنوز باید پا بکوبی پاشو برو خشک بشه بعد. همه را هم که صدا میزد. گفت:(نه حجی. این همه نیروی جدید👥 دارن میان ماهم می اومدیم چی میشد؟😢) 📖خبردار شدم برای یکی از بچه ها مشکلی پیدا شده و دنبال میگردد. گفت اگه حرف بزنی خودت میدونی! کجا آدم صفر کیلومتر👤 راه بندازیم دنبال خودمون؟! 📖حال نزارش را که دیدم دلمـ💗 نیومد این موضوع را پنهان کنم. کشیدمش کنار که بروپیش گردان ۳ بگو اومدی برای فلانی. با سرعت موشک دوید. نزدیک اذان ظهر بود دیدم یکی ازپشت چارچنگولی پرید روی گرده ام. برگشتم ببینم👀 چه کسی است. از فرط مرا رگبار بوسید😘 و گفت که برای من هم . 📖به قادری کارد می زدی خونش در نمی اومد😁 که آخر کار خودت را کردی! بعد : بذار برسیم اونجا دودستی تحویلت می دم به 😄 رفتیم تهران. از صد و بیست نفر فقط پاسپورت📓 محدودی اماده شد. عدل هم افتاد جزو آنها. هی جلوی ما رژه می رفت و چشم و ابرو می آمد. 📖با قادری توی نماز خانه📿 خفتش کردیم. ریختیم روی سرش😅 التماس می کرد: غلط کردم! با دو روز🗓 تاخیر به جمعشان ملحق شدیم. به بهانه های پست و گشت زنی نگهمان می داشت که کارمان ختم شود به . 📖سر به سرم می گذاشت: بالاخره برات باقیات و صالحاتی می مونه؛ هم که شدی می گن به نماز شباش بوده😉 به این واسطه کم کم نماز شب خوان شدم ولی نشد🚫 یک شب زودتر از او شوم. 📖یک شب از اتاق🚪زدم بیرون. محسن را ندیدم. توی دلم گفتم: آخ جون امشب از محسن بیدار شدم😍 نماز رو خواندم و رفتم . از بچه ها پرسیدم: از محسن خبری نیست! گفتند: رفته تو سوله وسط اون اتاق خرابه! 📖دیدم تمام شده و با تسبیح تربتش📿 ذکر میگوید رفتم نزدیک تر👤 که کپ شوم روی سرش. صورت پر از اشکش😭 را که دیدم جلو نرفت. حججی @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
مَجـروح به عِشـقیم و از آن شـٰاد رَوانیـم اندَر مَـرض ِ عِشـق بـــجُز عِشـق دَوا نیست #شهید_مح
🍃🌺محسن مخالف عقد و عروسی💍 سنگین و تشریفاتی بود. می‌گفت: «این مراسمات مانع از خیلی از جوانان که تمکن مالی 💰ندارند، می‌شود.» اعتقاد داشت اگر ما هم انجام دهیم می‌شویم یک الگو برای فامیل و به تاخیر در ازدواج آنه. دامن می‌زنیم. دوران عقد ما ۱۱ ماه 📆طول کشید. عروسی نگرفتیم و رفتیم مشهد. شاید نشود، اما هر دوی ما تصمیم گرفتیم که با اتوبوس🚎 سفر کنیم. خانواده‌ها هیچ مخالفتی با این تصمیم ما نداشت، اما بعضی از چرا! ولی به هر حال این انتخاب ما بود.☺️ 🍃🌺وقتی برگشتیم، ، ما را سه راه آتشگاه 🔥پیاده کرد و خانواده‌ها هم همانجا به استقبال ما آمدند و تا ما را همراهی کردند. به خاطر همین👌 ساده بودن‌ها و ساده گرفتن‌ها بود که برکات خدا💞 هر روز در زندگی ما بیشتر می‌شد. محسن بیشتر از آنچه که فکرش را می‌کردم بال برایم بود. خیلی‌ها گمان می‌کنند که زندگی با یک فرد نظامی سخت و بی روح است،😒 درحالی که من به شدت با این فکر هستم.محسن فوق العاده انسان با احساسی❣ بود. طبع شاعری داشت و خیلی هم حفظ بود. یادم هست روزی که عقد💍 کردیم، 🍃🌺 کلی برای من خواند، هم از حافظ و سعدی و هم از شعرهای خودش😍. شوخ طبع بود و اهل بگو و و خیلی هم خوش سفر بود. قاری قرآن📖 بود. آیاتی از قرآن که به جهاد و شهادت مربوط می‌شد را خیلی می‌خواند و با که در چشم‌هایش موج می‌زد از جهاد و شهادت 🦋حرف می‌زد. مهر ماه سال ۹۰ بود که خدا مرضیه خانم را به ما هدیه داد. محسن ذوق دخترش👧 را داشت. 🍃🌺می‌گفت: «خدا هر را که دوست داشته باشد، به او دختر 😇می‌دهد.» وقتی برای مرا به بیمارستان برد تا صبح پشت در بیمارستان مانده بود و دعا📿 می‌کرد. دخترمان که به دنیا آمد، اولین کسی که دیدم بود، آمد و پیشانی من را بوسید. ما چند تا اسم مد نظر 💬داشتیم. اسم ها را زیر گذاشتیم و عاقبت اسم مرضیه💞 انتخاب شد. 🌷 @azkarkhetasham