از کرخه تا شام
به یاد #شهید_سعید_علیزاده🕊❤️🕊 شادی روحش صلوات @azkarkhetasham
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰دوشنبه بود. همه خانه برادرمان🏡 جمع بودیم. #جاےخالےسعید بدجور توی ذوق مان می زد. باسعید تماس گرفتیم☎️ سرحال بود و #شوق از صدایش می بارید.با همه مان صحبت کرد. همه می پرسیدند کی می آیی⁉️
🔰سعید این بار بر خلاف دفعات قبل، خیلی روشن و واضح گفت: #پنج_شنبه میام. با من هم صحبت کرد. بین حرف هایش بی هوا گفت: شاید دیگه #برنگردم. اگه برنگشتم هوای #مادر رو داشته باشین😔
🔰خون توی رگ هایم منجمد شد😨 و حس از دست و پایم رفت. آن قدر حالم به هم ریخت که همه #متوجه_شدند. حالا همه اصرار می کردند که بگو #سعید چه گفت⁉️
🔰هر طور بود با جواب های بی سر و ته و سربالا #راضی شان کردم ولی وجودم آشوب بود💗 حجم این دل آشوبه آن قدر زیاد بود که تنهایی تاب تحملش را نداشتم🚫 ولی جرات بازگو کردنش را هم #نداشتم.
🔰همه آماده بودیم. #مادر کلی تدارک دیده بود.
گل💐 سفارش داده بود. میوه و شیرینی خریده بود و یک گوسفند🐑برای #قربانی کردن جلوی پای سعید آماده کرده بود.
🔰سعید به وعده اش #عمل_کرد. گفت پنج شنبه می آیم. سرِ حرفش بود. بعد از 56 روز انتظار، او را پیچیده در پرچم سه رنگـ🇮🇷 با نام " #شهید" که بر پیشانی بلندش نشسته بود برای مان آوردند. بدون این که دیگر از #نگاه_مهربان و #خنده های دلنشین او خبری باشد😭
راوی:برادر شهید
#شهید_سعید_علیزاده
#شهید_مدافع_حرم
@azkarkhetasham
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰حسین از بقیه پسرهایم شیطونتر بود☺️ یعنی #شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی😞 هم قرار داشتیم #خنده را روی لبمان میآورد.
🔰یک روز #برادر بزرگترش با دوستش👥 آمدند در خانه و گفتند: مامان #حسین سر من و دوستم را با آجر شکست💔 من با تعجب پرسیدم: چطور😟 حسین که از شما کوچکتر است #سر دو نفر شما را با هم شکست⁉️
🔰حسین گفت: میخواستم #مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، #آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود🙂 بدون #وضو نمیخوابید❌ دبستان بود اما صبح #دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا📖 نمیخوابید، من که #مادرش هستم این کارها را نمیکردم.
🔰سال ۸۸ که از ماموریت #زاهدان برگشته بود به حسین آقا گفتم میخواهم برایت زن بگیرم💍 گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم 💥ولی باید #چادری باشد و با شرایط #پاسداری من کنار بیاید.
#شهید_حسین_مشتاقی
#راوی_مادر_شهید
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
من و یک لحظه جدایی ز #تُ ، آنگاه حیات؟ اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کَسی... #شهید_محسن_فرامرزی
#خاطرات_شـهدا
🔰«برق که #وصل شد، چهارپایه را آوردم گذاشتم کنار دیواری که پر بود از تیر و ترکش💣، یکی از بچهها گفت: برق، ماشین #ریشتراش و چهار پایه را جورکردی، آیینه چیکار کنیم⁉️ یک ماشین گوشه مقر حسابی داشت #خاک میخورد هیچ جایی سالمی نداشت، اما آیینه شکسته اش به درد ما میخورد😄 با ذوق رفتم و آیینه رو آوردم؛ با #خنده گفتم: بفرما اینم آیینه. سلمانی ابومحمد در خدمت شماست.👌
🔰حاج #محسن هم فرمانده بود هم ریش تراش را با خودش آورده بود. ☺️برای همین نفر اولی شد که روی چهارپایه نشست. #بسمالله گفتم و شانه را به مهمانی موهای حاجی بردم. ته دلم❣ خدا خدا میکردم که نزنم موهای #فرمانده رو خراب کنم. صدای ویز ویز دستگاه ریش تراش که در آمد 😬حاجی نگاهی کرد و با خنده گفت: سرم را سر سری #متراش ای استاد سلمانی.
🔰شش دانگ #حواسم را داده بودم به کار که یکهو یک خمپاره مثل مهمان ناخونده پرید 💥وسط محوطه، از صوت و صدای #انفجارش یکم ترسیدم و همین باعث شد یک خط کج روی موهای حاجی بیافتد، 😱تا آمدم سر و صورت حاج محسن را اصلاح کنم دو سه تا #خمپارهی دیگه مثل بچههای فوضول که سرک میکشن ببینند چه خبره، آمدن وسط محوطه مقرِ ما😰 و با فرود هر $موشک دست من بیشتر لرزید. هر جور بود با شانه و قیچی✂️ دست به یکی کردیم که کارمون #درست انجام بدیم
🔰اصلاح حاج محسن #تمام شد. دورِ یقه حاجی را تمیز کردم و گفتم:‼️ بفرما فرمانده تمام شد. ببخش اگه #خراب شد. حاجی نگاهی به آیینه کرد، پیش خودم گفتم: ای داد بیداد الان میگه😞 زدی موها و خط محاسنم را خراب کردی.سرم را #پایین انداختم و نگاهم را از چشمهای حاجی دزدیدم. حاج محسن با لبخند😇 گفت: دستت درد نکنه #حوری پسند شدیم.»
✍ به روایت همرزم شهید
#شهید_محسن_فرامرزی🌷
📎سالروز ولادت
@azkarkhetasham
#لالههای_آسمونے
🌹🍃پسرم جبار در عملیات کربلای 5 از ناحیه کمر زخمی شد. سمت #حلبچه هم که رفته بود؛ شیمیایی شد. بعد از مجروح شدن که به خانه آمده بود به ما نگفت که مجروح شده ما از طرز نشست و برخاستش فهمیدیم که مشکلی دارد. به #مادرش گفته بود من میخواهم به خانه دایی بروم.
🌹🍃مادر پرسید که چرا؟ گفته بود حمام آنها بهتر از #حمام ماست. داییِ جبار از نیروهای شهید دکتر چمران بود. جبار با داییاش مانند برادر و به هم خیلی نزدیک بودند، آن روز به خانه دایی رفته بود. حمام کرده بود و دایی #پانسمان جبار را عوض کرده بود. بعد هم به خانه برگشت، ما به جبار شک کرده بودیم نمیتوانست راحت بنشیند.
🌹🍃پرسیدم جریان چیست کجایت زخمی شده؟ جبار خندید گفت: چیزی نیست. یک #زخم کوچک در کمرم است با همان زخمی که داشت دوباره راهی جبهه شد مادر به جبار میگفت که تو هنوز خوب نشدی چرا میروی؟ جبار گفت در جبهه آرپیجی زن ندارند. من هم آرپیجی زن شدم باید زود برگردم. ما تا لحظه #شهادت نمیدانستیم جبار چه درجهای دارد و در جبهه چه کار میکند.
🌹🍃 همیشه #گمنام میآمد و میرفت. حتی آن یک سالی که در حلبچه خدمت میکرد؛ وقتی مادرش میپرسید که شما آنجا چه کار میکنید؟ میگفت ما آنجا به سربازها غذا میدهیم. مادرش میگفت مگر تو بلدی غذا بپزی؟ میگفت بله من برای بچهها ماکارونی و دمپختک درست میکنم. همیشه با #خنده و شوخی جواب میداد.
#سردارشهید_جبار_دریساوی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham