eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
از کرخه تا شام
✒️ اگر تصویر گوشی اش را نظاره کنی، همه تصاویر 🖼حاکی از به شهادت و عشق به حضرت زینب(س) 💞در آن ها موج می زد..هنوز از چند سالی سپری نشده بود، هنوز از خاطراتشان چندان نگذاشته بود😔 که ایمان بر سر عهد و پیمان با خدا وفادار ماند، ایمان چون قوی بود همسر را تنها گذاشت تا به هدف بزرگترش یعنی شهادت برسد💯..ایمان که راه حضرت اکبر(ع) امام حسین(ع) را دنبال می‌کرد، همیشه از شهادت به همسرش می‌گفت و سرانجام در ظهر روز چهارشنبه، در حالی که ما زندگی ماشینی بودیم، او در گرمای ☀️کویر به دست به شهادت رسید. 🌷 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 داخل سنگر بودیم . سپیدۀ صبح می زد. سرش را بالا آورد. کلاه خودش از سنگر بیرون زد. شروع کرد به تیراندازی. حدود سی متر با عراقی ها فاصله داشتیم . نگاهم کرد و گفت : « خوب تیراندازی میکنم ؟» گفتم : « مواظب باش ! جایت را عوض کن . عراقی ها می خواهند پاتک بزنند. » 🌸 صدای تقه ای داخل سنگر پیچید. مثل صدای برخورد یک تکه سنگ با کلاه خود . سرش خم شد روی سینه اش.نیم خیز شدم طرفش . سرش را بالا گرفتم ؛ صورتش سرخ شده بود . گلولۀ تک تیرانداز دشمن به سجده گاهش خورده بود . وسط پیشانی اش مثل خورشید می درخشید. @azkarkhetasham ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از کرخه تا شام
یادم است 💭که وقتی به بابا گفتم برای چه بروی سوریه ⁉️ دوتا دلیل آورد. یکی همان اشاره ای که معظم انقلاب داشتند ، اینکه اگر ما آنجا نجنگیم⚔ ، بعدها باید در ایران مقابل ها بجنگیم. دلیل دومش این بود که شیعه یک بار از غفلتش😢 ضربه خورده. یک بار امام حسین(ع) را گذاشته . الان هم اگر به فریاد کمکی که آنجا بلند است جواب ندهد❌ باز ضربه می خورد. یک مگر چند بار باید تکرار شود؟! ✍ به روایت زینب خانم فرزند شهید 🌷 @azkarkhetasham
💐💐💐🌹🌹🌹💐💐💐 روزمان ، نہ؛ عمرمـان ! همہ پُرخیر است؛ با یاد شمـا، خاڪیانِ افلاک نشین .... #شهید_محمدمهدی_دباغی @azkarkhetasham
شهید والامقام ، خواهر زاده واعظ بزرگ حجت الاسلام حاج شیخ حسین انصاریان #محمدمهدی_دباغی شادی روح پاکش صلوات 🌹 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
اختلاف بچه‌ها با هم کم بود. مصطفی سال 61 به دنیا🌏 آمد. بعد خواهرش مریم و بعد از او هم مهدی و آخری که بود سال 67 به دنیا آمد. مصطفی شیطنت بیشتری می‌کرد😄 ولی در کنارش فعالیت را هم خیلی قوی پیگیری می‌کرد، مثلا بچه‌ها از او بسیار الگو می‌گرفتند،💯 مجتبی شدیدی به برادر بزرگتر خود داشت. و چون من هم فاصله سنی‌ام با بچه‌ها👥 کم بود واقعا دوستشان بودم. به همین دلایل کمتر با بچه‌های بیرون داشتند. کارهایی که مصطفی انجام می‌داد مثلا نماز می‌خواند مجتبی هم فورا کنارش می‌ایستاد👌. آنقدر این دو برادر مثل هم بود و وابسته بودند که برای خودمان هم تعجب داشت ✍ به روایت مادر بزرگوار شهیدان 🌷 🌷 @azkarkhetasham
خوشاآنان ڪہ‌ وقت دادن جان... بہ جاےگریہ خندیدند و رفتند نگـردیدندهـرگز گرد باطل... حقیقت راپسندیدند و رفتند... #سردارشهید_غلامرضا_صالحی🌷 #سالروز_شهادت
از کرخه تا شام
خوشاآنان ڪہ‌ وقت دادن جان... بہ جاےگریہ خندیدند و رفتند نگـردیدندهـرگز گرد باطل... حقیقت راپسندی
🌷زماني هم كه ازدواج 💍كرديم (فروردين سال 60) بعد از دو سه روز به رفت. تحمل آن شرايط سخت بود اما سعي مي كردم خودم را وفق دهم. اما گاهي تا حدي بي تاب مي شدم كه با خود مي گفتم اين دفعه كه برگشت نمي گذارم برود 🚫و مي گويم بايد بماني. اما وقتي مي آمد با جبران روزهاي را مي كرد كه مي كرد همه چيز از يادم مي رفت😊 🌷 و مي شدم. به دليل ماموريت هايش مجبور بوديم در شهرهاي مختلفي زندگي كنيم. اروميه، كرمانشاه، انديمشك و جنوب كشور🇮🇷 شهرهايي بودند كه 8 سال زندگي مشتركمان را در آنها گذرانديم. هر جايي مشكلات خاص خود را داشت اما كنار مي آمديم.💯 كرمانشاه آخرين جايي بود كه با غلامرضا كردم. 🌷دائم مي شد و امنيتي نبود. مردم شهر را تخليه كرده بودند. يادم مي آيد براي دختر كوچكم مي خواستم شير خشك🍼 تهيه كنم اما مغازه ها و فروشگاهها تعطيل بود. مجبور شدم به اطراف بروم. بالاخره پيرزني روستايي با دوشيدن شير گاو🐄 خود به كمكم آمد. اگر شهيد شدي مي گذارمت پشت در پدرت و فرار مي كنم شهر را كه بمباران كردند، غلامرضا نگران شده بود. وقتي برگشت گفت: 🌷دائم مي ترسيدم برايت اتفاقي افتاده باشد.😰 با خودم مي گفتم جواب پدرش را چه بدهم؟ بعد به اين نتيجه مي رسيدم اگر شده بودي تو را به نجف آباد ببرم و بگذارم پشت در خانه پدرت و فرار كنم... تلفن از عراق! گاهي تا يك ماه خبري از او نداشتم🙁. مي رفت عراق شناسايي. يكبار شهيد طباطبايي به كرمانشاه آمده بود. از روي دلخوري گفتم اين يك تلفن هم نمي زند. شهيد به شوخي گفت: بگذار خط تلفن ☎️ايران به عراق وصل شود، 🌷 مي گويم با شما تماس بگيرد. تحمل آن شرايط سخت بود. از نجف آباد به كرمانشاه رفته بودم و تنها مي كردم؛ آن هم با سه دختر و يك پسر پرانرژي و با شيطنت هاي كودكانهنبودن غلامرضا آزارم مي داد اما باور داشتم شهيد دستم را مي گيرد و كمكم مي كند. براي همين را پيشه راه مي كردم. پدر را بايد تهديد كرد! به نظارت شهيد بر زندگيمان راسخ دارم. گواه اين نظارت اتفاقي است كه در نه سالگي دخترم مرضيه افتاد. 🌷 من هر سال نوروز 🌳بچه ها را به مسافرت مي بردم. آن سال بنا به دلايلي نتوانستم اين كار را انجام دهم. يك روز رفته بوديم سر مزار همسرم.😇 مرضيه به قبر پدرش پشت كرد و نشست. گفتم اين چه كاريست ؟! گفت: " آخه امسال نرفتيم مسافرت از دست پدر دلخورم ."😞 هنوز چند روز نگذشته بود كه مقدمات فراهم شد و به سفر رفتيم. مرضيه خنديد و گفت: پدر را بايد تهديد كرد..☺️ ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 📎 قائم‌مقام لشگر۲۷ محمدرسول‌الله(ص) 🌷 @azkarkhetasham