از کرخه تا شام
#روایٺــ_عِـشق ✒️
اگر تصویر #پروفایل گوشی اش را نظاره کنی، همه تصاویر 🖼حاکی از #عشق به شهادت و عشق به حضرت زینب(س) 💞در آن ها موج می زد..هنوز از #ازدواجشان چند سالی سپری نشده بود، هنوز از خاطراتشان چندان نگذاشته بود😔 که ایمان بر سر عهد و پیمان با خدا وفادار ماند، ایمان چون #ایمانش قوی بود همسر را تنها گذاشت تا به هدف بزرگترش یعنی شهادت برسد💯..ایمان که راه حضرت #علی اکبر(ع) امام حسین(ع) را دنبال میکرد، همیشه از شهادت به همسرش میگفت و سرانجام در ظهر روز چهارشنبه، در حالی که ما #سرگرم زندگی ماشینی بودیم، او در گرمای ☀️کویر به دست #اشرار به شهادت رسید.
#شهید_ایمان_یوسفی🌷
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#همرزم_شهید
#محمدحمیدزاده
داخل سنگر بودیم . سپیدۀ صبح می زد. سرش را بالا آورد. کلاه خودش از سنگر بیرون زد. شروع کرد به تیراندازی. حدود سی متر با عراقی ها فاصله داشتیم . نگاهم کرد و گفت : « خوب تیراندازی میکنم ؟»
گفتم : « مواظب باش ! جایت را عوض کن . عراقی ها می خواهند پاتک بزنند. »
🌸
صدای تقه ای داخل سنگر پیچید. مثل صدای برخورد یک تکه سنگ با کلاه خود . سرش خم شد روی سینه اش.نیم خیز شدم طرفش . سرش را بالا گرفتم ؛ صورتش سرخ شده بود . گلولۀ تک تیرانداز دشمن به سجده گاهش خورده بود . وسط پیشانی اش مثل خورشید می درخشید.
#شهیدحسن_ترک
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#رسـم_خـوبان
یادم است 💭که وقتی به بابا گفتم برای چه #میخواهی بروی سوریه ⁉️ دوتا دلیل آورد. یکی همان اشاره ای که #رهبر معظم انقلاب داشتند ، اینکه اگر ما آنجا نجنگیم⚔ ، بعدها باید در ایران مقابل #تکفیری ها بجنگیم. دلیل دومش این بود که شیعه یک بار از غفلتش😢 ضربه خورده. یک بار امام حسین(ع) را #تنها گذاشته . الان هم اگر به فریاد کمکی که آنجا بلند است جواب ندهد❌ باز ضربه می خورد. یک #تجربه مگر چند بار باید تکرار شود؟!
✍ به روایت زینب خانم فرزند شهید
#شهید_بهرام_مهرداد🌷
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لالہ_های_آسمونے
اختلاف #سنی بچهها با هم کم بود. مصطفی سال 61 به دنیا🌏 آمد. بعد خواهرش مریم و بعد از او هم مهدی و آخری که #مجتبی بود سال 67 به دنیا آمد. مصطفی شیطنت بیشتری میکرد😄 ولی در کنارش فعالیت #مذهبی را هم خیلی قوی پیگیری میکرد، مثلا بچهها از او بسیار الگو میگرفتند،💯 مجتبی #وابستگی شدیدی به برادر بزرگتر خود داشت. و چون من هم فاصله سنیام با بچهها👥 کم بود واقعا دوستشان بودم. به همین دلایل کمتر با بچههای بیرون #ارتباط داشتند. کارهایی که مصطفی انجام میداد مثلا نماز میخواند مجتبی هم فورا کنارش میایستاد👌. آنقدر این دو برادر #کارهایشان مثل هم بود و وابسته بودند که برای خودمان هم تعجب داشت
✍ به روایت مادر بزرگوار شهیدان
#شهید_مصطفی_بختی🌷
#شهید_مجتبی_بختی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
خوشاآنان ڪہ وقت دادن جان... بہ جاےگریہ خندیدند و رفتند نگـردیدندهـرگز گرد باطل... حقیقت راپسندی
#خاطرات_شـهدا
🌷زماني هم كه ازدواج 💍كرديم (فروردين سال 60) بعد از دو سه روز به #جبهه رفت. تحمل آن شرايط سخت بود اما سعي مي كردم خودم را وفق دهم. اما گاهي تا حدي بي تاب مي شدم كه با خود مي گفتم اين دفعه كه برگشت نمي گذارم برود 🚫و مي گويم بايد بماني. اما وقتي مي آمد با جبران روزهاي #نبودنش را مي كرد كه مي كرد همه چيز از يادم مي رفت😊
🌷 و #آرام مي شدم. به دليل ماموريت هايش مجبور بوديم در شهرهاي مختلفي زندگي كنيم. اروميه، كرمانشاه، انديمشك و جنوب كشور🇮🇷 شهرهايي بودند كه 8 سال زندگي مشتركمان را در آنها گذرانديم. هر جايي مشكلات خاص خود را داشت اما كنار مي آمديم.💯 كرمانشاه آخرين جايي بود كه با غلامرضا #زندگي كردم.
🌷دائم #بمباران مي شد و امنيتي نبود. مردم شهر را تخليه كرده بودند. يادم مي آيد براي دختر كوچكم مي خواستم شير خشك🍼 تهيه كنم اما مغازه ها و فروشگاهها تعطيل بود. مجبور شدم به #روستاهاي اطراف بروم. بالاخره پيرزني روستايي با دوشيدن شير گاو🐄 خود به كمكم آمد. اگر شهيد شدي مي گذارمت پشت در #خانه پدرت و فرار مي كنم شهر را كه بمباران كردند، غلامرضا نگران شده بود. وقتي برگشت گفت:
🌷دائم مي ترسيدم برايت اتفاقي افتاده باشد.😰 با خودم مي گفتم جواب پدرش را چه بدهم؟ بعد به اين نتيجه مي رسيدم اگر #شهيد شده بودي تو را به نجف آباد ببرم و بگذارم پشت در خانه پدرت و فرار كنم... تلفن #سفارشي از عراق! گاهي تا يك ماه خبري از او نداشتم🙁. مي رفت عراق شناسايي. يكبار شهيد طباطبايي به كرمانشاه آمده بود. از روي دلخوري گفتم اين #غلامرضا يك تلفن هم نمي زند. شهيد به شوخي گفت: بگذار خط تلفن ☎️ايران به عراق وصل شود،
🌷 مي گويم با شما تماس بگيرد. تحمل آن شرايط سخت بود. از نجف آباد به كرمانشاه رفته بودم و تنها #زندگي مي كردم؛ آن هم با سه دختر و يك پسر پرانرژي و با شيطنت هاي كودكانهنبودن غلامرضا آزارم مي داد اما باور داشتم شهيد دستم را مي گيرد و كمكم مي كند. براي همين #صبر را پيشه راه مي كردم. پدر را بايد تهديد كرد! به نظارت شهيد بر زندگيمان #اعتقاد راسخ دارم. گواه اين نظارت اتفاقي است كه در نه سالگي دخترم مرضيه افتاد.
🌷 من هر سال نوروز 🌳بچه ها را به مسافرت مي بردم. آن سال بنا به دلايلي نتوانستم اين كار را انجام دهم. يك روز رفته بوديم سر مزار همسرم.😇 مرضيه به قبر پدرش پشت كرد و نشست. گفتم اين چه كاريست #دخترم؟! گفت: " آخه امسال نرفتيم مسافرت از دست پدر دلخورم ."😞 هنوز چند روز نگذشته بود كه مقدمات #مسافرت فراهم شد و به سفر رفتيم. مرضيه خنديد و گفت: پدر را بايد تهديد كرد..☺️
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
📎 قائممقام لشگر۲۷ محمدرسولالله(ص)
#سردارشهید_غلامرضا_صالحی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham