eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
166.4هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ سلام گلم خیلی دوست دارم دلنوشته منم بخونیو بذاری کانال. لطفا بذار تا بقیه بخونن. مال مردم مخصوصا مال یتیم خوردن نداره. من یه زن ۳۶ ساله ام وقتی شوهرم اومد خواستگاریم جز کارش و ۵ میلیون پول هیچی دیگه نداشت. خودمون با قناعت و صرفه جویی تونستیم پول جمع کنیم. ۳ سال بعد ازدواجمون خونه خریدیم. اما از اونجایی که مادرشوهرم تنها بود و مستاجر، شوهرم از رو احترام و علاقه به مادرش خونه رو زد به نامش. مادرش رفت تو خونه ما نشست و ما همچنان اجاره میدادیم. من صدام درنیومد گفتم عیب نداره مادرشه اگه حرف بزنم میشم عروس بدجنس و… خلاصه که حدود ۴سال و نیم گذشت و ما تو این مدت دوباره پول جمع کردیم. به خدا سادس گفتنش ولی خیلی سخت بود که از خوراک و پوشاک و تفریحت بگذری که پول جمع کنی. میخواستیم چند وقت دیگش پولو بذاریم رو پول خونمونو بزرگترش کنیم ولی این بار به اسم خودمون باشه و با مادرش با هم زندگی کنیم اما عجل مهلت نداد به شوهرم.. تو مغازه با برق گرفتگی کولر فوت کرد. من موندم با دو تا بچه ۷ ساله و ۲ ساله. بیشتر پولی که جمع کردیم واسه مراسم شوهرم خرج شد. بعد چهلمش رفتم سرکار مغازه. شوهرم مکانیک بود. از برادرش خواستم وسایل مغازشو بفروشه و اجاره رو بگیره بده بهم ولی یه مبلغی بهم داد که به هر کی میگفتی میفهمیدن کم داده و حتما ازش کش رفته.. باز چیزی نگفتم. گذاشتم به حساب زحمتی که بابت فروششون کشیده. با اون مقداری که گرفتم یه لوازم آرایشی زدم. فشار زیادی روم بود. هم خرج زندگی هم کرایه خونه و کرایه مغازه. هیچکسم نمیگفت تو که انقدر تو فشاری بیا خونتو بگیر حداقل از یه طرف راحت باشی. واسه همین با مادرشوهرم حرف زدم و رفتیم اونجا کلا با هم زندگی کنیم. باهاش در مورد سند حرف زدم. اولش راضی بود بیاد به نامم بزنه ولی کم کم دیدم داره برمیگرده....
پسرم بهم گفت برادرشوهرم سر خونه و سند زدن با مادربزرگش حرف میزده.. فهمیدم چه خبره.. سرتونو درد نیارم هرکاری کردم دیگه نتونستم راضیش کنم. بهم میگفت حتما پسرم صلاح دونسته به نام من بزنه. ببینین نامردی دنیا تا چه حد… به یه سال نشده به خاطر یه مسائلی مادرشوهرم سکته کرد و بعد دو روز تو بیمارستان فوت کرد. من که ازش نگذشتم خدام نگذره. برادرشوهرام خونه ای که ما با زحمت خریدیم از منو بچه های یتیمم گرفتن. به ناموس و جگرگوشه های برادرشون رحم نکردن. کوچیکه میخواست با زن و بچش بره آلمان. زندگیشو فروخت پول کرد اما قبولش نکردن کارش درست نشد اما تو همون مدت که انقدر همه چی تورم پیدا کرد پولش هیچ شد. الان یه سالی هست که اجاره نشین شده. بزرگه ام همون پولو با پول فروش ماشینش گذاشت تو بورس و حالا پولش نصف شده. عروس عموی شوهرم دوست جونیمه بهم گفت با ریزش بورس برادرشوهرم سکته قلبی کرده و الان قرص مصرف میکنه. اینا همه از آه منو بچه هامو شوهرمه. واسه کسایی که مال یتیم میخورن به زن تنها رحم نمیکنن این اتفاقا خیلی کمه اما همینم یکم دلمو خنک کرد. ایشالله بیشتر از این خدا سرشون بیاره.
اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی! هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن! بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی درخت، فصل خزان هم درخت می ماند تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران که آسمان و زمین را به هم بیامیزی خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_پنج با تعجب برگشت نگاهی به من و بعد به ماشین انداخت. یه تای ابروش رو بالا داد و اومد سوار
بیشتر واسه فرار از جو اون خونه دانشگاه اینجا رو زدم وگرنه رتبه ام خوب بود شهر خودمون رو هوا قبول می شدم. دوست داشتم یه کاری کنم تا همه ی درد دلاش یادش بره و از ته دل شاد باشه. با مهربونی گفتم: شاید یه روز انقدر خوشبخت بشی که اینا یادت بره. تو دختر باهوشی هستی می تونی موفق باشی.. با شیطنت پرسید: ببینم شغلت چیه که انقد زود تونستی ماشینتو عوض کنی؟ وضعت خوب به نظر می رسه!.. خندیدم ولی پر بغض. با آه گفتم: ملامت ها که بر من رفت و سختی ها که پیش آمد، گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید!.. خندید و گفت: به به شاعرم که تشریف دارید!.. گفتم: آره آدم که سختی بکشه هم شاعر میشه هم دل شکسته.. رسیدیم کافه همون طور کلی با هم صحبت کردیم. شقایق خیلی بیشتر از سنش می فهمید. شیرین زبون و مهربون بود، هر کدوم که از رنجامون حرف می زدیم اون یکی با دل و جون گوش می داد. رفتیم با هم شام هم خوردیم چهار ساعت به سرعت برق و باد گذشت. رأس ساعت نه جلوی در خوابگاه بودم. صدای آهنگ رو کم کردم که شقایق گفت: خیلی خوش گذشت دستت درد نکنه واقعا اگه می موندم خوابگاه مطمئنم یه بلای بدی سرم میومد. دلم بس که گرفته بود.. چشمامو رو هم گذاشتم و گفتم: هر وقت دلت گرفت زنگ بزن بریم بیرون. من کارم آزاده همیشه می تونم بیام.. درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بگم.... @azsargozashteha💚
سلام. یه درددلی داشتم امیدوارم تو کانالتون بذارید. از بی ملاحظگی بعضیا سر همین کرونا بخدا بعد از فوت مهرداد میناوند انقدر حالم بده که حد نداره. به نظرم هر کی رعایت نکنه تو مرگ همه شریکه. من خودم تو این یک سال واقعا رعایت کردم. یعنی هر بار بعد از شستشو و ضدعفونی خریدهام میرم دوش میگیرم. هیچ جا نرفتم حتی پدربزرگم رفت تو کما فقط تصویری حالشو پرسیدم.🤦‍♀ حالا پدرشوهرم امروز زنگ زده میگه دیشب عروسی بودیم هفته دیگه هم میخوایم بیایم خونه شما😭😭 بخدا تن و بدنم داره میلرزه. وقتی هم که میان باید حتما روبوسی کنن. انقدر پسرمو بوس میکنن که تا چند روز حالم بده بهشونم بگی قهر میکنن بهشون برمیخوره. الان دارم فقط دعا میکنم جاده ها رو دوباره ببندن که نتونن بیان😭 به همسرم میگم یه بهونه ای بیار میگه من روم نمیشه. کلا باهاشون رودروایسی داره. توروخدا بگید بیشتر رعایت کنن جون خودشون مهم نیست یکم وجدان داشته باشید. منی که یکسال سختی کشیدم و همه جوره رعایت کردم خیلی برام سخته که سر بی ملاحظگی بقیه کرونا بگیرم. خودم به درک نگران پسرم هستم.😭 @azsargozashteha💚
و ❤️ ☘🌻ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.  تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_شش بیشتر واسه فرار از جو اون خونه دانشگاه اینجا رو زدم وگرنه رتبه ام خوب بود شهر خودمون
درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بهت بگم، اصلا بهت نمیاد چهلو رد کرده باشی بس که جذابی!.. چشمکی زد و پیاده شد. دستمو گذاشتم رو قلبم و با چشمای پر ذوق بهش خیره شدم. برام دست تکون داد و رفت سمت خوابگاه. از خوشحالی با صدای بلند آهنگ رفتم سمت خونه. مامان زنگ زد گفت بیا اینجا نمی خواستم دل هیچکس رو بشکنم. رفتم خونشون مامان دوباره می خواست بحث ازدواج رو پیش بکشه که بهش گفتم فعلا دست نگه داره وقتش بشه خودم بهش میگم. خودم رو گول می زدم ولی به شقایق دل بسته بودم. اون شاید به عنوان یه دوست بهم نزدیک شده بود ولی من دوستش داشتم. سر شب یه پیام عاشقانه برام فرستاد. همین طور به هم پیام می دادیم و از حال هم خبر داشتیم. چند بار دیگه هم همدیگه رو دیدیم. روزها می گذشت و عید داشت از راه می رسید. دم عیدی کلی کارم گرفته بود اصلا هوا که رو به گرمی می رفت ساخت و سازم بازارش داغ می شد. وضعم روز به روز بهتر می شد و خیلی خوشحال بودم. اون روز مثل همیشه با شقایق قرار داشتیم. رفتیم کلی تو شهر چرخیدیم و حسابی خوش گذشت ولی حال شقایق زیاد خوب‌ نبود. انگار دلش گرفته بود و تو خودش بود. هر چی گفتم چی شده پنهان کرد. بعد اینکه خداحافظی کردیم رفتم خونه تمام حواسم پی شقایق بود..... @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۴۱🌹 @azsargozashteha💚
💔💔💔 سلام عزیزم خیلی کانال قشنگی دارین من تازه با کانالتون آشنا شدم. لطفا داستان منم بذارین. من ۴۵ سالمه. ۳ تا برادر دارم و من تک دخترم و بچه ی اخر خانواده. وقتی ۱۰ سالم بود مادرم بر اثر بیماری قلبی فوت میکنه. وضع مالی پدرم معمولی بود. بعد از فوت مادرم پدرم دیگه ازدواج نکرد. ۲۰ سالم بود تمام برادرام ازدواج کرده بودنو بچه داشتن. من با پدرم تنها زندگی میکردیم. پدرم مریض بود و تو جا افتاده افتاده بود. من با تمام وجودم جمعش میکردم. دیگه کم کم آلزایمر گرفت. حتی برادرام نمیومدن بهش سر بزنن. من تک و تنها با یک پدر پیر تو خونه بودم. پدرم پس اندازی نداشت. یه مقداری داشت که همون چند ماه اول مریضیش تموم شد. برادرام یه پول خیلی کمی ماهیانه میریختن برام. خودم کمتر میخوردم که بدم پدرم بخوره. با اینکه وضع مالیشون خوب بود. یه روز که تو خونه بودم پدرم بهم گفت اب بهش بدم و ابو دادم. بهم اشاره کرد پیشش بشینم. دستمو گرفته بود پدرم تموم کرد. به همین راحتی منو تنها گذاشت. به برادرام خبر دادم. مراسمارو که گرفتیم پدرم از خودش فقط یه خونه داشت. برادرام گفتن خونه رو بفروشیم سهممونو برداریم. گفتم پس من چی میشم؟ گفتن به توهم میدیم و هر هفته خونه یکیمون باش. من که جرئت حرف زدن نداشتم قبول کردم. گفتن پولتو میذاریم بانک از رو سودش خودمون خرجتو میدیم. قبول کردم. یکسالی گذشت من همش آواره بودم. هر هفته خونه یکی همش سربار بودم. بعضی وقتا زنداداشام باهام نمیساختن سرکوفتم میزدن. با اینکه بخدا همه ی کاراشونو میکردم. از نگهداری بچه هاشون گرفته تا لباس شستن و همه چی… یه شب داداشم گفت فردا برات خاستگار میاد. انقدر ساده بودم نه حرفی زدم نه پرسیدم کی هست؟… فردا یه اقای ۴۵ ساله اومدن. من فکر کردم برای پسرش اومده بعد فهمیدم نه واسه خودش اومده. مرده زن داشت با سه تا بچه. از زنش جدا شده بود. وقتی خاستگارم رفت من گریه کردم و گفتم نمیخوامش. زنداداشم گفت از خداتم باید باشه کسی نیست تو رو بگیره.. اینجوری برادرمو وسوسه میکرد که از دست من راحت بشه اما من گفتم فرار میکنم این سنش خیلی زیاده. برادرم اون شب منو کتک زد و گفت غلط میکنی باید ازدواج کنی تا کی میخوای خونه یکی هرهفته بمونی؟ گفتم پولمو بده خودم از زندگیتون میرم. گفت کدوم پول؟ تو این مدت خرج شکمتو دادم.. به همین راحتی ارثمو کشید بالا. وقتی برای بار دوم اومد خاستگاری رفتیم باهم حرف زدیم گفتم من نمیخوامت. گفت حالا بعد ازدواج خوب میشیم. انگار براش مهم نبود. ما عقد کردیم بدون هیچ مجلس یا خاستگاری یا حلقه ای رفتم. انگار برای بار صدم ازدواج کرده بودم. بچه های همسرم ۱۲ ساله، ۹ ساله و ۴ ساله بودن. از اون روز من باید بچه هاشو جمع میکردم و فقط....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_هفت درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بهت بگم، اصلا به
خواستم استراحت کنم و بخوابم که دیدم صدای پیام گوشیم بلند شد. لبخندی زدم می دونستم شقایقه. پیام داده بود: فرزاد؟.. نوشتم: جانم؟.. یکم طول کشید پیامش رسید: تعطیلات عیدو باید برگردم شهرمون. خیلی دلم تنگ میشه برات... با ذوق نوشتم: منم دل تنگت میشم خیلی زیاد. انقد بهت عادت کردم که نمی دونم اگه نباشی چیکار باید بکنم؟.. نوشت: فقط عادته؟!... مثل کسی بود که داشت ازم اعتراف می‌گرفت. این سوالش مثل شمشیر دو لبه بود اگه ابراز علاقه می کردم ممکن بود بگه اینهمه مدت ازم سو استفاده کردی و اگه می گفتم نه، دروغ گفته بودم. با دستای لرزون نوشتم: نمی دونم راجع بهم چه فکری کنی ولی از همون لحظه که دیدمت دوستت دارم!.. گوشی رو گذاشتم زمین می دونستم می خواد کلی حرف بارم کنه سرمو با پتو کشیدم و خوابیدم. تا صبح توی خواب دیدم که شقایق بخاطر اعترافی که کرده بودم طردم کرده و حالم خرابه. مدام بهم میگه تو یه ادم سوءاستفاده گر هستی و از موقعیت و درد دل های من سوء استفاده کردی. صبح از خواب بیدار شدم یکم فکر کردم تا یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاده. به طرف گوشی حمله کردم دوست داشتم با واقعیت روبرو بشم و بدونم که شقایق برام چی نوشته. در کمال ناباوری دیدم چند بار تماس گرفته و کلی هم پیام دارم. یکی یکی از همون اول شروع کردم به خوندن پیام ها، نوشته بود: وقتی بهت فکر می کنم می بینم که منم دوست دارم... چشمام جایی رو نمیدید. داشتم با ذوق نگاه میکردم، من که فکر می‌کردم... @azsargozashteha💚