eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
رب الشهدا و الصدیقین🌹 2⃣1⃣ رفتيم براي تحويل آذوقه ومهمات. توي راه گفتم: بچه ها تو روقبول دارند. هيــكل تو فقط بــه دردفرماندهی ميخــوره. من هم كمكــت ميكنم. بعد از آرايش نيروها راهي منطقه شاهنشين شديم. يك تانك در جلوی ماشينها بود. بعد هم ســه كاميون نظامي ارتش، پشــت ســرآن هم، ده دســتگاه مينی بوس و سواری قرارداشت. پاســگاه بدون درگيری تصرف شــد. فردای آنروزيكــی از جوانان انقلابي روســتا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشينهای شماو كاميونهای ارتشي به سمت مرز فرار كردند. جالب اين بود كه كاميونها خالي بودوبرای تداركات آورده بوديم!! يكي ديگراز جوانان روســتا كه مســئول تلفنخانه بودبا خوشحالی به پاسگاه آمد. يك ظرف بزرگ ماست محلی هم برای ماآوردو گفت: تلفنخانه روستا براي شــماآماده است. شاهرخ هم ازهديه اوتشكر كردوبا ادب گفت: لطف ميكنيد كمي ازماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كردو كمي ازماست را خورد. وقتي رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلی عالی بود. ممکن بود ماست مسموم باشه. چند روزي در پاســگاه ژاندارمري برارعزيز حضور داشتيم. خبررسيده بود كه به جزپادگان، تمامي شهر سقزدر اختيار ضد انقلاب است. عصربود كه بچه ها گفتند: مخابرات از صبح بسته است. يكي ازبچه هاعجله داشت. ميخواست با مادرش تماس بگيرد. هيچ وسيله ارتباطی ديگری هم در آنجا نبود. شــاهرخ به همراه آن رزمنده به مخابرات رفت. قفل دررا شكســت. بعد هم گفت: مســئول تلفنخانه جوان خوبي اســت. پول قفل وهزينه تلفن را با او حساب ميكنم. وقتي واردمخابرات شد با تعجب ديدكه روي ميز نقشه پاسگاه،راههاي حمله به پاســگاه، تعدادنيروهاومحل اســتقرارآنها ترسيم شــده. شاهرخ همان روز مســئول مخابرات را بازداشت كرد. اوبعد ازدستگيري گفت: فكرنميكرديم تعداد شما كم باشد. ما فكر كرديم تمام كاميونها پراز نيرو است. روزبعــد يك گــردان نيرو از ژاندارمری به پاســگاه آمدند. ما برگشــتيم به ســنندج. فرمانده پادگان، همه نيروها را جمع كردو شــرايط ســقزرا توضيح داد. بعــد گفت: ما تعدادیِ نيروی از جان گذشــته ميخواهيم كه باهليكوپتر به پادگان سقزبروند. اما هيچکس جوابي نداد. همه نيروهای نظامی به هم نگاه ميكردند. در اين ميان شاهرخ و اعضای گروهش دستشان را بالا گرفتند. ساعتی بعد چهار فروند هليكوپتربه سمت سقز حركت كرد. هر كدام از ما يك كوله پشتی پرازتداركات ويك دبه بزرگ بنزين ياآب به همراه داشتيم. شــرايط پادگان سقز خيلی خطرناک بود. هليكوپترها فقط مارا پياده كردند و از آنجا دور شدند. ساعتي بعد وبا تاريك شدن هوا ازهمه طرف به سمت پادگان شليك ميشد. شرايط سختي بود. ما در محاصره بوديم. من و شاهرخ با فرمانده پادگان جلسه گذاشتيم. بعد از آن نيروها را در مناطق مختلف پادگان پخش كرديم. روز بعد شــاهرخ با بيشتر ســربازان مســتقردر پادگان رفيق شد. ميگفت و ميخنديد. ســربازان هم خيلی دوستش داشتند. شب با شاهرخ به روی برجك رفتيم وبه شــهرنگاه ميكرديم. بيشــتر گلوله ها از چند نقطه خاص داخل شهر شــليك ميشد. با كمك يكي از سربازها محل حضور ضد انقلاب را شناسائي كرديم. بعد هم با گلوله خمپاره و آرپيجی پاسخ داديم. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣1⃣ صبح فردا نيروی كمكی ازراه رســيد. شــاهرخ نيروهــارا توجيه كرد. حالاديگريك فرمانده تمام عيار شده بود. عمليات آغاز شد. بادستگيری بيست نفر و كشته شدن چند نفراز سران ضد انقلاب سقزهم پاكسازی شد. شــهيد چمران هم كه ازماجرا خبردار شــده بودبه ديدن ماآمد. ازرشادت بچه ها به خصوص شاهرخ تجليل كرد. ماهم به تهران برگشتيم. تلويزيون همان شــب فيلمی را از سقزپخش کرد. خيلی ازبچه ها شاهرخ رادرتلويزيون ديده بودند. اين برنامه نشان می داد نيروهای انقلابی در شهرمستقر شده اند. در جريان عمليات سقز شاهرخ ازناحيه پا مجروح شد. مدتی درتهران بستری بود. بعد از آن دوباره مشغول فعاليتهای کميته شد. شــرکت درماموريتهای کميته،آموزش نظامی، تشــکيل بســيج مســجد، از فعاليتهای شاهرخ درآن سال بود. اما اتفاق مهمی كه درهمان سال افتادماجرای لاهيجان بود. نماز را در مســجد احمديه خوانديم. با شاهرخ مشغول صحبت بودم. مسئول كميته شــرق تهران هم آنجا بود. من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بوديم كه مسئول كميته، ما را صدا كرد. وقتــي همه ازاطرافش رفتند روبه ما كردو گفــت: امام جمعه لاهيجان با ما تمــاس گرفته. مثل اينكه ســران حزب توده و چريكهــای فدائی خلق ازتهران به لاهيجان رفته اند. مردم انقلابی ومومن اين شــهرهم ازدســت آنها آسايش ندارند. بعد ادمه داد: من شنيدم كه شما با بچه های كميته رفته بوديد كردستان. تجربه خوبي هم در مبارزه با ضدانقلاب داريد. براي همين از شــما ميخوام كه يك ســفربه لاهيجان برويد. ماهم قبول كرديم وقرار شــد فــردا برای دريافت دو دستگاه اتوبوس و امكانات برويم مقر كميته مركز وقتي صحبت ها تمام شــد. مســئول كميته نگاهی كردوبا تعجب گفت: آقا شاهرخ، شما قبل از انقلاب چيكار ميكرديد! شــاهرخ لبخندي زدو گفت: بهتره نپرسيد، من وامثال من روامام آدم كرد. ما گذشته خوبی نداشتيم. ايشــان ادامه داد: آخه از طرف دادســتانی آمده بودند برای دســتگيری شما، حتي من عكسی كه آورده بودند را ديدم. تصوير خود شما بود. ميگفتند: اين از گنده لاتهای قديمه. تو جلســه ساواك هم حضورداشته. قراره دستگيروبه احتمال زياد اعدام بشه. من هم توضيح دادم كه اين آقا الان ازبهترين نيروهای كميته است. گذشته هر چی بوده تموم شده. اما الان آدم فوق العاده درستيه ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 4⃣1⃣ صبح فردا بادودستگاه اتوبوس راهی لاهيجان شديم. به محض ورود به شهر به مسجد جامع رفتيم. امام جمعه شهرباديدن ما خيلی خوشحال شد. تك تك مارادرآغوش گرفت وبوســيد. بعد هم در گوشــه ای جمع شديم. ايشان هم اوضاع شهررا توضيح داد و گفت: مردم ديگر جرات نميكنند به مسجد بيايند. نمازجمعه تعطيل شده. مامورين كلانتــری هم جرات بيــرون آمدن ازمقر خودشــان را ندارند. درگيری نظامی نداريم. اما آنها همه جاهســتند. دروديوار شهرپر شده ازروزنامه هاواطلاعيه های آنها. نزديک به چهل دكه روزنامه در شهرراه انداخته اند. صحبتهای ايشــان تمام شد. ســلاحها را كنار گذاشتيم. با شــاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کرديم. همانطوربود كه حاج آقا ميگفت. سرهر چهارراه ايستاده بودند و بحث ميكردند. نماز جماعت را برقرار كرديم. صدای اذان مســجد جامع در شهرپيچيد. چند روزی به همين منوال گذشت. خوب اوضاع شهررا ارزيابی كرديم. شاهرخ هر روز زودتراز بقيه برای نماز صبح بلند ميشد. بقيه را هم بيدار ميكرد. بعد هم پيشنهاد كرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بياندازيم. حاج آقا هم خوشحال شــد و گفت: اتفاقاً پيامبر(ص) حديث زيبائي در اين زمينه دارند. ايشان ميفرمايند: "خواندن نمازجماعت صبح درنظرم ازعبادت و شب زنده داری تا صبح بالاتراست" بعــد ازناهار کمی اســتراحت کردم. عصربود كه با ســرو صدای بچه ها از خواب پريدم. با تعجب پرســيدم: چی شده!؟ شــاهرخ جلو آمد و گفت: يكی از بچه ها که قبلا دانشــجو بوده، رفته وبا اونها بحــث كرده. بعد هم توده ايها دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوی مسجد. دارن برضد ما شعار ميدن. رفتم پشــت پنجره مســجد. خيلي زياد بودند. بچه ها درب مســجد را بســته بودند. بلند دادزدمو گفتم: كســی اسلحه دستش نگيره ،هيچكس حرفی نزنه، جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم. من و شــاهرخ رفتيم بيرون. آنها ســاكت شدند. من گفتم: برا چی اينجا جمع شديد. جوان درشت هيكلی ازوسط جمع جلو آمد و گفت: ماميخوايم شمارو ازاينجا بندازيم بيرون. اون كسی هم كه الان باما بحث ميكرد بايد تحويل بديد. اصلا نميدانستم چه كارکنم. ً نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم. آن جوان ادامه داد: من چريك فدائی خلقم. بدون ســلاح شما رواز اين شهربيرون ميكنم. هنوز حرفش تمام نشــده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت. جمعيت عقب رفت. جوان مات ومبهوت نگاه ميكرد. شاهرخ با يكدست يقه، بادست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلي سريع اورا ازروی زمين بلند كرد. اورا با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعيت ســاكت شدند. بعد هم يك دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روی سينه اش نشست. جوان منحرف مرتب معذرت خواهی ميكرد. همه آنهائی كه شعارميدادند فرار كردند. شاهرخ هم از روی سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!! خيلي ذوق زده شــده بودم. گفتم: شــاهرخ الان بايد كاری كه ميخوايم رو انجام بديم. خيابان خلوت شــده بود. با هم رفتيم كلانتری. قرار شــد ازامشب نيروهای ما به همراه مامورها گشت بزنند. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 5⃣1⃣ به همه دكه های روزنامه فروشــی هم سرزديم. خيلي محترمانه گفتيم: شما از شهرداری مجوز گرفته ايد؟پاسخ همه آنها منفي بود. ماهم گفتيم: تا فرداوقت داريد كه دكه را جمع كنيد. صبح فردا به ســراغ اولين دكه رفتيم. چند نفراز حزب توده با چماق جلوی دكه ايســتاده بودند. اما باديدن شــاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بيرون آورد. بعد هم دكه را باهمه روزنامه هايش خراب كرد. با شنيدن اين خبر ديگردكه ها خيلی سريع جمع شد. يك هفتــه ديگردر آنجا مانديم. آرامش به طور كامل به شــهربازگشــت. اعضای حزب توده لاهيجان را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند. نمازجمعه بارديگردر شهراقامه شد. وقتی مردم به سوی محل نمازمی آمدند به ياد حديث نورانی رسول خدا(ص) افتادم كه ميفرمايد: « قدمی نيست که به سوی نماز جمعه برداشته مي شود مگراينکه خدا آتش را براو حرام مي کند » امام صادق (ع) – نماز در اين حديث ص ۱۰۱ حديث ۲۱۵ با حضورمردم مومن وانقلابی لاهيجان، كميته وبســيج شهرراه اندازی شد. ما هم با بدرقه مردم و امام جمعه شهربه سوی تهران برگشتيم. اوايل سال پنجاه ونه بود. هرروزدرگيری داشتيم. مخالفين جمهوری اسلامی هرروزدر گوشه ای ازمرزهای ايران،آشوب برپا می کردند. پس از کردستان و گنبد و سيستان، اينبار نوبت خوزستان بود. گروه خلق عرب با حمايت بعثی های عراق اين منطقه را ناامن کردند. شاهرخ که به منطقه خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادی از بچه ها راهی شد. غائله خلق عرب مدتی بعد به پايان رســيد. رشادتهای شاهرخ درآن ايام مثال زدنی بود. هنوزمشــکل خوزســتان حل نشــده بود که دوباره درمناطق غربی کشور درگيری ايجاد شد. به همراه شاهرخ و چند نفرازدوستان راهی قصرشيرين شديم. اينباروضعيت بــه گونه ای ديگربود. نيروهای نفوذی عراق همه جا حضورداشــتند. درهمه اســتان کرمانشــاه همين وضعيت بود. هيچ رســتورانی به ماغذا نمي داد. هيچ مسافرخانه ای به بچه های انقلابی جا نمی داد. نيروهای نفوذی عراق به راحتی از مرز عبور می کردند و سلاح و مهمات را به داخل خاک ايران منتقل می کردند. آنها به چندين پاســگاه مرزی نيز حمله کرده و چندين نفررا به شهادت رساندند. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رب الشهدا والصدیقین🌹 6⃣1⃣ محل اســتقرارما مسجدی درقصرشــيرين بود.بيشترمواقع به اطراف مرزمیرفتیم. آنجا سنگرمیگرفتيم ودر کمين نيروهای دشمن بوديم. جنگ رسمی عراق هنوز آغاز نشده بود. نيمه های شــب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه ای ازمســجد خوابمان برد. دو ســاعت بعد احساس کردم کسی مرا صدا ميکند. روحانی مسجد بود. بچه ها را بيدارمیکرد برای نماز جماعت صبح بلند شــدم. وضو گرفتم ودر صف نماز نشستم. روحانی بار ديگر شاهرخ را صــدا کرد. اين بارهم تکانی خوردو گفت: چشــم حاج آقا چشــم! اما خيلی خسته بود. دوباره به خواب رفت! نماز جماعت صبح آغاز شــد. فقط شــاهرخ در کنار صف جماعت خوابيده بود. رکعت دوم بوديم که شــاهرخ از خواب پريد. بلافاصله بلند شد. کنارمن در صف جماعت ايستاد و بدون وضوگفت: االله اکبر!! درنمازهم چرت مي زدو خميازه ميکشــيد. نمازتمام شد. شاهرخ همانجا کنار صف دراز کشــيد و خوابيد! نمازيک رکعتــی، بدون وضو، حالا هم که صداي ُخرو پُف او بلند شده. همه بچه ها مي خنديدند. صبح فردا وقتی ماجرای نماز صبح را تعريف کرديم چيزي يادش نمی آمد. ً اصــلا يــادش نبود که نماز خوانده يــا نه! اما گفت: خدا خــودش ميدونه که ديشــب چقدر خســته بودم. بعد ادامه داد: همه چی دست خداست. اگه بخواد همون نماز يک رکعتی بدون وضوی ما رو هم قبول مي کنه! شهريور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خيلی خوشحال بود. بعد ازماهها فرزندش را ميديد. يک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کي ميخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی ســال نميخوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خنديد و گفت: چرا، يــه تصميمهائی دارم. يکي از پرســتارهای انقلابی ومومن هســت که دوســتان معرفی کردند. اســمش فريده خانم وآدرســش هم اينجاســت. بعد برگــه ای راداد به مــادرو گفت: آخرهفته ميريم براي خواســتگاری، خيلی خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم. ً ظهرروزدوشــنبه سی و يکم شهريور جنگ شــروع شد. شاهرخ گفت: فعلا صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه ظهرروز سی ويکم بود. با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحميلی عراق عليه ايران شــروع شــد. همه بچه ها مانده بودند که چــه کار کنند. اين بارفقط درگيری با گروهکها يا حمله به يک شــهرنبــود، بلکه بيش ازهزار کيلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود. شب درجمع بچه هادرمسجدنشسته بوديم. يکی ازبچه هاازدرواردشدوشاهرخ را صدا کرد. نامه ای را به اودادو گفت: از طرف دفتروزارت دفاع ارسال شده از سوی دکتر چمران برای تمام نيروهائی که در کردستان حضورداشتند اين نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت. شاهرخ به ســراغ تمامی رفقای قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهر با دودستگاه اتوبوس و حدودهفتاد نفر نيرو راهی جنوب شديم. وقتی وارداهواز شــديم همه چيزبه هم ريخته بود. آوارگان زيادی به داخل شــهرآمده بودند. رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و... همه به ســراغ استانداری ومحل اســتقراردکتر چمران ميرفتند. سه روزدر اهوازمانديم. دكتر چمران براي نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان برای انجام عمليات راهی منطقه سوسنگرد شدیم. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 7⃣1⃣ يکــي ازبچه هائــی که قبل ازما بــه جبهه آمده بود گفت: بايد بيائيد ســمت خرمشهر، جنگ اصلی آنجاست. به همراه او راهی خرمشهر شديم. چند روزی در خطوط دفاعی خرمشهر بوديم تا اينکه گفتند: امروز رئيس جمهور بنی صدر به خرمشهرمی آيند. ما هم به ديدنش رفتيم. از روی پل خرمشــهر جلوتر نيامــد. مرتب ميگفت: نيــروی کمکی در راه اســت، امکانات وتجهيزات در راه اســت، يکدفعه ديدم آقائــی با قد بلند در حالی که لباس سبزنظامی برتن و کلاه تکاورها را داشت باعصبانيت فريادزد: آقای بنی صدر، نيروهای دشــمن دارند شهر رو ميگيرند. شما فرمانده کل قوا هســتی، بيســت وپنج روزه داری اين حرفا رو ميزنی، پس اين نيرو و تجهيزات کی ميرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهررو نگه داريم. بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود گفت: مگه تانک نقل ونباته که به شما بديم. جنگ برنامه ريزی می خواد. خرج داره و... شــاهرخ هم بلند گفت: شما فقط شعارميدی، نه تجهيزات ميفرستی، نه پول ميدی. بعد مكثی كردوبه حالت تمسخرآميزی گفت: مي خوای اگه مشکل داری يه کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم! بنی صدر که خيلی عصبانی شــده بود چيزی نگفــت وباهمراهانش ازآنجا رفت. فردای آن روزدوباره به نيروهای ارتشی نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به نيروهای مردمی حتی يک فشنگ تحويل ندهيد!! ســيد بلند قامتی که سر بنی صدر داد ميزد را ميشناختم. در کردستان اورا ديده بودم. دلاورمرد شجاعی به نام سيد مجتبی هاشمی سيد، قبل ازانقلاب از افسران تکاور بود. دوره های نظامی را به خوبی سپری کرده ودرهمان سالها از ارتش جدا شده بود. ورزشکاربود. باستانی کار و کشتيگير روحيه پهلوانی داشت. انساني متواضع وبســيار خوش برخوردبود. درمسائل دينی انسانی کامل بود. مي گفتند: وضع مالی خوبی دارد. چند دهنه مغازه در خيابان وحدت اسلامی(شاهپور) داشت. نبرد خرمشــهر به روزهای پايانی خودرسيده بود. اولين روزهای آبان بود که نيروهای دشــمن پلهای رود کارون را گرفتند. ازمســير شــمال هم شهررا به طور کامل محاصره شــد. بقيه نيروهای باقيمانده با قايق وياهروســيله ديگر از رودخانه رد شدند و به سمت آبادان رفتند. با شــاهرخ وديگررفقا به سمت آبادان رفتيم. مقرنيروهای ارتش ما را قبول نکرد. ســپاه هم نيروهای خود را در دوهتل آبادان مســتقر کــرده بود. نيروی دريائی و ژاندارمری هم برای خودشان مقر مخصوص داشتند. ادامه دارد.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا والصدیقین🌹 8⃣1⃣ نيروهای ستون پنجم ومنافقين درهمه جا پراکنده بودند. در گوشه ای از شهر و در نزديکی فرودگاه، هتل کاروانســرا قرارداشت. نيروهای سيد مجتبی آنجا بودند. يکی ازبچه های سپاه گفت: شماهم به آنجا برويد،سيدشماراردنميکند. وقتی به هتل کاروانسرارسيديم، سيد مجتبی مانند يک پدر دلسوزبه استقبال ما آمد. تک تک مارادرآغوش گرفت وبوسيد. شيوه های مديريت سيد رادر کمترفرماندهی ديده بودم. خيلي از نيروها او را به نام" آقا" صدا مي کردند وارد شديم ودر سالن هتل نشســتيم. سيد گفت: اينجا محل تشکيل گروهی ازمدافعين به نام فدائيان اســلام است. درهای گروه فدائيان اسلام به روی همه کسانی که به خاطر خدا و حفظ اسلام به اينجا آمده اند باز است. ســيد در مورد نحوه نبرد با دشــمن، نظرات خاصی داشــت. البتــه برخی از فرماندهان نظراورا قبول نميکردند، ســيد با توجه به دوره های آموزشــی که قبل از انقلاب طی کرده بود ميگفت: دشمن با پيشرفته ترين سلاح ونيروی کافی به صورت منظم به ما حمله کرده. ما نميتوانيم ونبايد به صورت منظم بادشمن درگير شويم. بلکه بايد به صورت چريکــی عملياتهائی را انجام دهيم تا قدرت اين ارتش منظم ازبين برود. اودر عمل ثابت کرد که اين روش بهترين نوع مبارزه در سال اول جنگ است. ســيد با فعاليتهائی که در طی يكســال حضور در منطقه آبادان داشــت، مانع از ســقوط شهر شــد. مديريت ســيد برمنطقه به قدری قوی بود که بسياری از فرماندهان عدم سقوط آبادان را مديون فعاليتهای گروه فدائيان اسلام ميدانند. سيد مصداق واقعی حديثی بود که می فرمايد: مردم را به غيراز زبان به سوی خــدادعوت کنيد. برخورد او با نيروها خصوصاً تازه واردها به قدری با محبت و دلسوزانه بود که همه با اولين برخورد عاشقش ميشدند. دربعد شــخصی نيز ســيد به مصداق يک شــيعه واقعی بود، انســانی کامل، مديری شجاع ورزمنده ای توانا. به يادندارم که هيچگاه نماز شب اوترک شده باشــد. ديگران راهم به بيداری در ســحرونماز شب توصيه می کرداو خوب ميدانســت كه پيامبراعظم فرموده اند: برشــما بادبه نمازشــب حتي اگريك ركعت باشد. زيرا انسان را از گناه باز ميداردو خشم پروردگاررا خاموش میكند و سوزش آتش را در قيامت دفع مينمايد.(۱(كنزالعمال ج۷ ص۷۹۱ ســيد خودرا شــاگردمکتب امام خمينی (ره) ميدانســت. اوپس ازآزادی ميدان تيرآبادان از تصرف دشمن، نام آن را به ميدان ولايت فقيه تغييرداد. هر چند برخی از فرماندهان نظامی با اينکار مخالف بودند. همزمان با ســيد مجتبی هاشــمی که درآبــادان جنگهای نامنظــم رارهبری ميکرد. شــهيد چمران در کل خوزستان، شهيد وصالی در سرپل ذهاب، گروه شهيد اندرزگو در گيلان غرب ودر بسياری از جبهه ها اين نحوه نبرد گسترش پيدا کرد و تا قبل از فتح خرمشهرادامه داشت. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣1⃣ راههای ورودی به آبادان،همگی يا ســقوط کــرده بوديادرمحاصره کامل قرارداشــت. تنها منطقه مهمی که تدارکات نيروهاورفت وآمد ازآن مســير انجام ميشد، منطقه ای در ضلع جنوبی آبادان و رودخانه بهمنشيربود. جزيره آبادان منطقه اي شــبيه به مستطيل وبه طول حدود شصت کيلومتربود که دو طرف آن را رودخانه های اروند و بهمنشير احاطه کرده بود. شــمال اين منطقه شهرآبادان وپالايشگاه و فرودگاه قرارداشت و جنوب آن بــه خليج فارس منتهی بود. منطقه كوی ذوالفقاری كه بيشــترين درگيريهادر اطراف آن صورت ميگرفت در جنوب شــهرقرارداشــت. جاده خسروآبادو چندين روستا نيزدر حوالی اين منطقه بود. نيروهای ژاندارمری ايران در ساحل اروند مستقر شــده بودند. درروی بهمنشير هم دوپل بزرگ قرارداشت كه به نام ايستگاه هفت وايستگاه دوازده مشهوربود. امنيت اين مناطق دراختيار سپاه آبادان بود. لشگرهفتادوهفت خراسان نيز از سوی ارتش دراين منطقه مستقر بود. نيروهای عراقی پس ازتصرف خرمشــهربه ســوی جنــوب آن يعنی آبادان حركت كردند. آنها با دور زدن بيابانهای اطراف آبادان، جاده آبادان- اهوازو ســپس جاده آبادان- ماهشهررا تصرف كردند. عراقی هادرروزهای اول آبان خودشــان را به نزديك بهمنشير رساندند. در صورت رسيدن آنها به بهمنشيرو عبور از آن محاصره آبادان کامل ميشد. تنها مســيرعبوربه ســوی آبادان استفاده ازبهمنشــير بود. نيروها با استفاده از قايقهای بزرگ از طريق بهمنشير به سوی ماهشهرميرفتند. نيروهای ماهم به چند گروه تقسيم شدند. هر گروه دريکی ازمناطق درگيری، خطی دفاعی رادرمقابل دشــمن تشــكيل دادند. بيشــترين دفاع مادرآنسوی بهمنشير، در حوالی جاده ابوشــانك و چوئبده بود. دشمن نبايد به بهمنشير ميرسيد. بچه های ماهر شب به سوی دشمن شبيخون ميزدند وآسايش را ازآنها سلب كرده بودند. ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا و الصدیقین🌹 قسمت_بیستم 0⃣2⃣ صبح روزنهم آبان بود. چند روزی بيشتر از تشکيل گروه نميگذشت. بچه ها جلوی مقرايستاده بودند. هنوز به سنگرهای خود نرفته بوديم که پيرمردی سوار بر دوچرخه وبا عجله به ســوی ما آمد. وقتی رســيد فوراً ســيد مجتبی را صدا زد يکــي ازبچه های آبادان گفت: اين آقا اســمش درياقلی سورانی اما علی اوراقچی صداش ميکنن، و کارش اوراق فروشــيه، کسی را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت وبا لبخند گفت: چی شده پيرمرد؟غلام که رنگش پريده بود بريده بريده وباترس گفت: آقا سيد،عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلی ســرباز که لهجه عربی اونها با ما فرق داره دارن ســمت ذوالفقاری مييان. اونها رو بهمنشــير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاری بكن! اين خبريعنی محاصره کامل آبادان. همه ســاکت شده بوديم. بيسيم چی مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبی را صدازد. سرهنگ شکرريز ازفرماندهی ارتش پشــت خط بود. ايشــان هم خبرهای جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور ميتوانيد خودتان را نجات دهيد. ســيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصی شــروع بــه صحبت كردو گفت: ما امروز تو محاصره کامل هســتيم. نه راه پــس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم ودشمن روبيرون کنيم. عراقيها ديشب باعبور از شمال آبادان وعبور از کارخانه شــيرو شرکت گاز رسيدند به بهمنشــير، بعد هم روی رودخانه پل زدند وبه اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضادارن به اينطرف مييان. امروزاينجا كربلاســت، بايد عاشــورائی بجنگيم، خداهــم ما رو ياري خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت ميکنم. صحبتهای سيد آنچنان روحيه ای به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمی امام جمعه آبادان ونيروهای سپاه از سمت راست ماحرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروی دريائی هم از سمت چپ. با ورود به نخلســتانهای ذوالفقاری درگيريها آغاز شد. يکی ازبچه ها به نام علی ســياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ســاحل رســاند. علی خيلی دقيق سنگرهای عراقيها را هدف ميگرفت. در گرما گرم نبرد، ســيد با فرماندهی نيروی هوائی تماس گرفت و گفت: شما اگرميتوانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتي نگذشت که دو جنگنده ايرانی پل عبوری دشمن و سنگرهای اطراف آن را بمباران کردند. نيروهای دشمن درمحاصره كامل بودند. عصرهمان روزعراق شديداً مواضع و ســنگرهای مارا بمباران کرد. من در کنار شــاهرخ نشسته بودم،درآن حجم آتش، بسياري ازنيروها ازترس به زمين چسبيده بودند. ازترس زبان ما هم بند آمده بود. بايد ميرفتيم جلو، ولی همه وحشت زده بودند. ادامه دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 قسمت_بیست و یکم 1⃣2⃣ صادق که ازدوستان شاهرخ بوداز جا بلند شد. پيراهن عربی بلندی هم برتن داشــت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق با آن لباس عربی بالاوپائين ميرفت. بچه ها همه ميخنديدند. روحيه بچه ها برگشــت. شــاهرخ داد زد: دارن فرارميکنن بريم دنبالشــون،همه از ســنگرها بيرون رفتيم ودويديم سمت دشمن. نبردذوالفقاری تا صبح فردا ادامه داشــت. دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از ســيصد کشــته مجبوربه عقب نشينی شــد. چون راه فرارهم نداشــتند، تعداد زيادی هم اسير شدند. رشادتهای شاهرخ و بچه های گروه او را هرگزفراموش نميکنم. آنها از هيچ چيزی نميترسيدند. صبح وقتی برای بچه های گروهش غذا آورديم،همه سيربودند. پرسيدم: چرا غذا نميخوريد! شاهرخ باخنده گفت: ما که نميتونستيم معطل شما بشيم. اين برادرای عراقی توی کوله پشتيهاشون پراز موادغذائی بود. ما هم خورديم! با بچه ها مشــغول پاکسازی منطقه وروســتاهای اطراف بوديم. يکدفعه ديدم درياقلــی همان که اولين بار خبر حمله دشــمن راآورده بودمجروح شــده اما جراحتش سطحی بود. سيد مجتبی هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد. دو روز بعد منافقين به نيروهای عراقی اطلاع دادند که؛کسی که نقشه شما را در حمله به آبادان از بين برده درياقلی است. نزديك ظهر بود كه عراقيها محل کار اورا بمباران کردند. درياقلی به شدت مجروح شد. برای مداوا فرستاديمش تهران درياقلی کســی را نداشت. ميگفتند قبل ازانقلاب زندگی خوبی هم نداشته اما بعدها توبه کرده. چند روزبعد درياقلی درتهران به علت شدت جراحات به شهادت رسيد. او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد. ســيد ميگفت: درياقلی بادوچرخه اش آبــادان را نجات داد. اواگرزندگی خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹 قسمت_بیست و دوم 2⃣2⃣ دهــم آبان بــود. جنازه های عراقی را جمع کرديــم ودرمحلی دفن نموديم. شــاهرخ به همراه نيروهايش مشغول پاکســازی جنوب ذوالفقاری بود. شهدای خودمان را هم فرستاديم عقب به همراه ســيد مجتبی به کارها رســيدگی ميکرديــم. يکدفعه چند خودرو نظامی مقابل ما ايســتاد. يکی ازفرماندهان نظامی وابســته به بنی صدر پياده شد. كمــی به اطراف نگاه كــرد. در کنار يک خودرو ســوخته عراقی قرار گرفت. خبرنگار و فيلمبردار تلويزيون نيز پياده شدند ودرمقابلش ايستادند.آن فرمانده شــروع به صحبت كردو گفت: نيروهای تحت امر رئيس جمهور بنی صدر طی يک عمليات گســترده سيصد تن ازمزدوران دشمن را در ذوالفقاری آبادان به هلاکت رساندند!! با تعجب به ســيد گفتم: اين چي داره ميگه!؟ ســيد که حسابی عصبانی شده بود رفت جلو و در حين مصاحبه گفت: مرد حسابی، معلوم هست چی ميگی، شــما که به ما گفتيد هر جور ميتونيد فرار کنيد. بچه های ما با همه وجودشون جلوی دشــمن وايسادن، ً اصلا شما از کجا ميگی سيصد تاعراقی کشته شدند. جنازه هاشون کو؟! دوربين خبرنگار به سمت سيد رفته بود، سيد دوباره ادامه داد: شما که گفتيد به دستور بنی صدر يه فشنگ به ما نميديد، حالا اومدين کار رو به اسم خودتون تموم کنيد. فرمانده ساكت شده بود و هيچ حرفی نميزد. خبرنگارپرسيد: راستی جنازه های عراقی کجاست؟! سيدگفت: ازايشون بپرسيد فرمانده حرفی برای گفتن نداشــت. سيد كمی به عقب رفت و خاکهارا کنار زد. به جنازه يک عراقی نمايان شــد. بعد خيلی آرام گفت: زير اين خاک سيصد تا جنازه از نيروهای دشمن دفن شده. بعد هم به سمت بچه ها برگشت. در حالی که هنوز دوربين خبرنگار به دنبالش بود. ظهر همان روز خودم را به نيروهای شاهرخ رساندم. همگی با هم مسير جاده را ادامه داديم تا به روســتاهای جنوبی رســيديم. در گوشه ای درميان خانه های مخروبه مشــغول استراحت شديم. ازناهار هم خبری نبود. شاهرخ گفت: خيلی گشنمون شــده چيکار کنيم؟! چند تا از بچه ها مشــغول گشت زنی در اطراف ُ گ روســتا بودند. يکی ازآنها برگشــت و با خنده گفت: بچه هــا بيائيد اينجا، اينو ببينيد. ترکش خورده تو پاش!! شاهرخ داد زد: اين که خنده نداره، زود باشين کمکش کنيد! همه دويديم پشت مسجد روســتا، توقع ديدن هر مجروحی را داشتيم غيراز اين. همه مي خنديدند. ما هم که رسيديم خنديديم ترکش خمپاره به پای يک گوساله اصابت کرده بود. شاهرخ خنديد و گفت: اين هم ناهار امروز ما، اينو ديگه خدا رسونده!! سريع چاقو را برداشت و حيوان را خواباند سمت قبله، من ويکی ازبچه ها به مسجد روستارفتيم. يک قابلمه بزرگ پيدا کرديم. کمي هم نمک و... ازآنجابرداشــتيم. بچه های ديگر هم هيزم آوردنــد. ازداخل يکی از خانه ها هم مقدار زيادی نان خشک پيدا کرديم. ســاعت پنج عصرآبگوشت آماده شد. بچه ها پيازهم پيدا کرده بودند. هنوز غذائی به آن خوشــمزگی نخورده ام. بعد ازغذا تصميم گرفتيم که شــب را در همان روســتا بمانيم. چند تا ازبچه ها به شــاهرخ گفتند: تــو يکی ازاين خانه ها تلويزيون هست ميتونيم استفاده کنيم؟ شاهرخ گفت: باشه،ولي اينجا که برق نداره. يکي ازبچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست، بنزين هم داره. ســاعتی بعد بچه هادور هم در حياط مسجد نشســته بوديم ومشغول تماشای تلویزیون بودیم . آن شب فیلم کمدی هم داشــت وهمه مشغول خنده بودند. چند نفرهم مشغول نگهبانی بودند. هر ساعت هم نگهبانها عوض ميشدند. صبــح فردا، بچه ها يك لانه مرغ را در كنــاريكی از خانه ها پيدا كردند. در داخل لانه ۲۴عددتخم مرغ وجودداشــت. شــاهرخ گفت: معلوم ميشه اهالی اينجــا ۲۴ روزه كه رفتند! بعــد هم باهمان تخم مرغها صبحانه را آماده كرديم! مرغ راهم برداشــتيم وبا بچه ها برگشــتيم. در كل دوران جنگ چنين شــب و روزی برای من تكرار نشد! دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 و سوم 3⃣2⃣ مرتب ميگفت: من نميدونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيداکنی! گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذاهم درست پيدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک يکی ازآشــپزها کله پاچه فراهم شــد. گذاشتم داخل يک قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ ونيروهاش. فکر کردم قصد خوشــگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شــاهرخ رفت ســراغ چهاراسيری که صبح همان روز گرفته بودند. آنهارا آورد و روی زمين نشــاند. يکی ازبچه های عرب راهم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبر داريد ديروز فرمانده يکی از گروهان های شــما اسير شد. اسرای عراقی باعلامت ســرتائيد کردند. بعد ادامه داد: شــما متجاوزيد. شــما به ايران حمله کرديد. ما هراسيری را بگيريم ميکشیم و میخوریم. مترجم هم خيلی تعجب کرده بود. اما ســريع ترجمه ميکرد. هر چهار اسير عراقی ترســيده بودند و گريه ميکردند. مــن و چند نفر ديگر از دور نگاه میکرديم و ميخنديديم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را در آورد. جلوی اســرا آمد وگفت: فکر ميکنيد شــوخی ميکنــم؟! اين چيه!؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بيشتر شده بود. مرتب ناله ميکردند. شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان،ميفهميد؛زبان!! زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش! من وبچــه های ديگه مرده بوديم ازخنده ،برای همين رفتيم پشــت ســنگر. شــاهرخ ميخواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنهارا ترسانده بود. ســاعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اســير عراقی را آزاد کرد. البته يکی از آنها که افسر بعثی بود را بيشتر اذيت کرد.بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شــب ديدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسيدم : آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقيها،آزاد کردنشون!؟ براي چی اين کارها رو کردي؟! شــاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه ونيم از جنگ گذشــته،دشــمن هم ازما نميترســه، مي دونه ما قدرت نظامی نداريم. نيروی نفوذی دشــمن هم خيلی زياده. چند روز پيش اسرای عراقی را فرســتاديم عقب، جالب اين بود که نيروهای نفوذی دشمن اسرا رو تحويل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما بايد يه ترسی تو دل نيروهای دشمن می انداختيــم. اونها نبايد جرات حمله پيدا کنند. مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلی سريع بين نيروهای دشمن پخش ميشه! دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا و الصدیقین🌹 وچهارم 4⃣2⃣ آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كردوگفت: امشب برای شناسائی می ريم جاده ابوشــانك. در ميان نيروهای دشمن به يكی از روستاها رسيديم. دو افسر عراقی داخل ســنگر نشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت ورفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکنی!! گفت: هيچی، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســی آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديك شد. هردوی آنهارا به اسارت درآورد. كمی ازروستا دور شديم. شاهرخ گفت: اســير گرفتن بی فايده است. بايد اينها رو بترسونيم. بعد چاقوئی برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريد خونتون!! مات ومبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها افسرای بعثی بودند. کار ديگه ای به ذهنم نرسيد! شبهای بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسر بعثی اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد ورهايشان ميکرد. اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداخته بود تا اينکه ازفرماندهی اعلام شــد: نيروهای دشــمن ازيکی از روســتاها عقب نشــينی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برويم. معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائی ميرفت و با سلاح برميگشت!! ســاعت شــش صبح وهوا روشــن بود. کســی هم در آنجا نديديم. در حين شناســائی ودر ميان خانه های مخروبه روســتا يک دستشــوئی بود که نيروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئی!! گفتم: اينجا خيلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوارو ســنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می كردم. يکدفعه ديدم يک ســرباز عراقی، اســلحه به دست به ســمت ما می آيد. ازبيخيالی اوفهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل دستشوئی نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نميشد. كســی همراهش نبود. ازنگاه های متعجب اوفهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سربازعراقی به مقابل دستشوئی رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سربازعراقی ازترس اسلحه اش را انداخت وفرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش ميدويــد. از صدای اومن هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقی همينطور که ناله و التماس ميکرد ميگفت: تو روخدا منو نخور!! كمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری ميگی؟! ســرباز عراقی آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما مشــخصات اين آقا را داده اند. به همه ماهم گفته اند: اگر اســير او شويد شما را ميخورد!! براي همين نيروهای ما از اين منطقه و اين آقا ميترسند. 🕊 @baShoohada 🕊 ادامه دارد.....
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺 بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 و پنجم 5⃣2⃣ خيلی خنديديم. شــاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدمو خسته شــدم. اگه ميخوای نخورمت بايد منو تا سنگر نيروهامون کول کنی! سربازعراقی هم شــاهرخ را کول کردو حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شــاهرخ، گناه داره تو صد و ســی کيلو هســتی اين بيچاره الان ميميره. شــاهرخ هم پائين آمد وبعد از چند دقيقه به ســنگر نيروهای خودی رسيديم و اسير را تحويل داديم. شب بعد، سيد مجتبی همه فرماندهان گروه های زير مجموعه فدائيان اسلام را جمع کردو گفت: برای گروه های خودتان، اســم انتخاب کنيد و به نيروهايتان کارت شناسائی بدهيد. شــيران درنده،عقابان آتشين، اينها نام گروههای چريکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشــت: آدمخوارها!! سيد پرســيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجرای كله پاچه واسير عراقی را با خنده برای بچه ها تعريف کرد. ســيد مجتبی هاشمی فرماندهی بســيار خوش برخورد بود. بسياری از کسانی که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد ميشدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگانی شجاع تربيت ميکرد. ســيد با شــناختی که از شاهرخ داشــت. بيشــتر اين افراد را به گروه او يعنی آدمخوارها ميفرستاد و از هر کس به ميزان توانائيش استفاده ميکرد. پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هردو، قبل از انقلاب مشروب فروشی داشتند. روزهای اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری ميخواستند ميکردند. ســيد آنهارا به شــاهرخ معرفی کرد. بعد ازمدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبديل شدند. الگو گرفتن ازشاهرخ باعث شد که آنها اهل نمازو... شوند. درآبادان شــخصی بود که به مجيد گاوی مشــهور بود. ميگفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکســتگی بود. هرجا ميرفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. ميخواست با عراقيها بجنگد اما هيچ کدام از واحدهای نظامی او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد. شــاهرخ هم درمقابل اين افراد مثل خودشــان رفتــار ميکرد. کمی به چهره مجيــد نگاه کرد. باهمان زبان عاميانه گفت: ببينم، ميگن يه روزی گنده لات آبادان بودی. ميگن خيلی هم جيگرداری،درســته!؟بعد مکثی کردو گفت: اما امشب معلوم ميشه، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره ای! شــب ازمواضع نيروهای خودی عبور كرديم. به سنگرهای عراقيها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کردو گفت: ميری تو سنگراشون، يه افسر عراقی رو ميکشی واســلحه اش روميياری. اگه ديدم دل و جرات داری مييارمت تو گروه خودم. 🕊 @baShoohada 🕊 ادامه دارد....
رب الشهدا والصدیقین🌹 6⃣2⃣ مجيد يه چاقو از تو کيفش برداشتو حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری ازمجيد نشــد. به شــاهرخ گفتم: اين پســر دفعه اولش بود. نبايد ميفرستاديش جلو، هنوز حرفم تمام نشــده بود که در تاريکی شــب احساس کردم کسی به سمت ما می آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد! پريد داخل ســنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخر گفت: بچه، اينو از کجا دزديدی!؟ مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتی و چيزی شبيه توپ را آورد جلو. در تاريکی شــب ســرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: وای!! با دست جلوی دهانم را گرفتم، ســر بريده يک عراقی دردســتان مجيد بود. شاهرخ که خيلی عادی به مجيد نگاه ميکرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدی مجيد که عصبانی شــده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بيا اين هم درجه هاش، از رو دوشش کندم. بعد هم تکه پارچه ای که نشانه درجه بود را به ما داد. شــاهرخ سری به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروی ما هستی. مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر از رفقايش را آورد. مصطفی ريش، حســين کره ای،علی ترياکی و... هر کدامشــان ماجراهائی داشــتند، اما جالــب بود که همه اين نيروها مديريت شــاهرخ را قبول کــرده بودند وروی حرف او حرفی نمی زدند. ً مثلا علی ترياکی اصالتاً همداني بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگليسی مسلط بود. با توافق سيد يکی از اتاقهای هتل را داروخانه کرديم وعلی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛علی دکتر!! علی بعدها مواد را ترك كرد وبه يكی از رزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد. علی درعمليات كربلای پنج به شهادت رسيد. شــخص ديگری بود كه برای دزدی از خانه های مردم راهی خرمشــهر شده بود. اوبعد ازمدتی با ســيد آشنا ميشود و چون مكانی برای تامين غذا نداشت به سراغ سيد می آيد. رفاقت او با سيد به جائی رسيد كه همه كارهای گذشته را كنار گذاشت. او به يكی از رزمنده های خوب گروه شاهرخ تبديل شد. در گروه پنجاه نفره ماهمه تيپ آدمی حضورداشتند، ازبچه های لات تهران و آبادانو... تا افراد تحصيلکرده ای مثل اصغر شعله ور که فارغ التحصيل از آمريکا بود. از افراد بينمازی که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثر نيروهائی هم که جذب گروه فدائيان اســلام ميشدند علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتی شــاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت ميرفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيد مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کميل را از حفظ برای ما ميخواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرايطی که کسی به معنويت نيروها اهميت نميداد، ســيد به دنبال اين فعاليتها بودو خوب نتيجه ميگرفت. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 7⃣2⃣ با ســختی زياد رسيديم به ماهشــهر. ازآنجا با قايق به ســمت آبادان حرکت کرديم. بالاخره پس ازبيســت وچهار ســاعت رســيديم به مقصد. ســراغ هتل کاروانسرا را گرفتم. ديدن چهره شاهرخ خستگی سفر را برطرف کرد. دوستانش باورنمی کردند که من برادرش باشم. هيکل من کوچک و ّ قد من کوتاه بود .برخلاف او. عصر همان روز به همراه چند رزمنده به روستای سيدان وخطوط نبرد رفتيم. در حال عبور از کنار جاده بوديم. يکدفعه شــليک خمپاره های پنج تائی، معروف به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر ميدانست سريع فرياد زد: بخوابيد روی زمين؛بعد هم خودش را انداخت روی من! نيت او خيربود. اماديگرنميتوانستم نفس بکشم. هرلحظه مرگ را احساس میکردم. با تلاش بسيار خودم را نجات دادم‌. کم مانده بوداستخوان هايم خرد شود . گفتم: چکار مي کني؟ من داشتم زيرهيکل تو خفه مي شدم! شــاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعدآهســته گفت:ببخشــيد، من مي خواستم ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمي گي اين هيکل رو . دلم براش سوخت. ديگر چيزی نگفتم. کمی جلوتر مزارع کشاورزی بودکه رها شده بود.شاهرخ شــروع کرد به چيدن گوجه فرنگی. بعد هم با ميله ای که زير اسلحه کلاش قرارداشــت گوجه ها را به سيخ کشيد وروی آتش گرفت. نان وگوجه پخته شام ما شد. خيلی خوشمزه بود. ميگفت: چشمانتان را ببنديد، فکر کنيد داريد کباب مي خوريد! وارد خط اول نبرد شديم. صدای سربازان عراقی را از فاصله پانصد متری میشنيديم. نيروهای رزمنده خيلی راحت وآسوده بودند. اما من خيلی ميترسيدم. روز اولی بود که به جبهه آمده بودم. شاهرخ به سنگرهای ديگر رفت. نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت! با همان حالت هميشــگی گفت: بياييد بزنيد تو رگ! بچه ها می گفتند اينها را از سنگرعراقی ها آورده! صبــح زود بود که درگيری شــد. صدای تيراندازی زياد بود. شــليک توپ و خمپاره هم آغاز شد. يکی ازبچه ها توپ ۱۰۶ را آورد. درپشت سنگر مستقر شد. با شــليک اولين گلوله يکی از تانکهای دشمن هدف قرارگرفت. يک موشــک از بالای سرم رد شــد و به ســنگر عقبی اصابت کرد. ازيکی از بچه ها پرســيدم: اين چي بود!؟ جواب داد: موشــک تاو( اين موشــک سيم هدايت شــونده دارد. با سيم از راه دور کنترل ميشود تا به هدف اصابت کند. قدش نزديک به يک متر و قدرت بالائی دارد) بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود،عراقی ها هم مرتب موشک تاو شليک ميکردند. شــاهرخ هم يک بيل دســتش گرفته بود. وقتی موشک شليک ميشد بيل رو ميزد وسيم کنترل موشک را منحرف ميکرد. اين کار خيلی دل و جرات مي خواد. ســرعت عمل بالای اوباعث شــد دوتا ازموشک هاکاملا منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رب الشهدا و الصدیقین🌹 8⃣2⃣ دومين روز حضورمن در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل كاروانسرا بودم. پســركی حدود پانزده ســال هميشه همراه شــاهرخ بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر،رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم ودر كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟ خنديــد و گفــت: نه، مادرش اون رو به من ســپرده. گفته مثل پســر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه؟! گفت: مهين، همون خانمی كه تو كاباره بود. آخرين باری كه براش خرجی بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اينجا! ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم. چندنفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو ميبينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا ميرفتم ميدون شوش. جلوی كاميونها رومی گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشــون باج ســبيل و حق حســاب مــی گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پولها زهرمــاری می خريديم وميخورديم. زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمينی روفرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پولها صدقه دادم. بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شــد. شــاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشــته بودند! فكرميكردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم! همه ســاکت بودند وبه حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم ورفتيم برای نمازجماعت. شــاهرخ به يكی ازبچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض كن. با تعجب پرســيدم: مگه شــما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم ازاهالی خرمشــهر هستند كه با ما به آبادان آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم. ادامه دارد.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣2⃣ آمــده بودم تهران، برای مرخصی. روزآخر که ميخواســتم برگردم برادرم را صــدا کردم. او هميشــه به دنبال خلافکاری و لات بــازی بود. گفتم: تا کی ميخوای عمرت روتلف کنی، مگه تو جوان اين مملکت نيســتی،دشمن داره شهرای ما رو ميگيره، ميدونی چقدر از دخترای اين مملکت رو اسير گرفتند و بردند! برادرم همينطور گوش ميکرد. بعد كمی فكر كرد و گفت: من حرفی ندارم که بيام. اما شما مرتب نماز و دعا ميخونيد. من حال اين کارها رو ندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستی نماز نخوان فردا با هم راه افتاديم. وقتی به آبادان رســيديم، رفتيم هتل کاروانســرا، سيد مجتبی آمد و حســابی ما را تحويل گرفت. برادرم کــه خودش را جدای از ما ميدانست، کنار در روی صندلی نشست. چند تا مجروح را ديده بود و حسابی ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم، هنوز چند دقيقه ای نگذشته بود کــه دنبالم دويد و با اضطراب گفت: ببين من ميخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اینها نمیخوره کمی مکث کردم و گفتم : فعلا همون جا بنشين من الان مييام. گفتم: خدايا خودت درســتش کن. کارت را گرفتم واز طبقه بالا به ســمت پائيــن آمدم. برادرم همچنان کنار در نشســته بود. آمــدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفی نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند. يک لحظه نگاه برادرم به چهره شــاهرخ افتاد. کمی به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حميد خودتی؟! هردودرآغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند. ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اينجاســت. من قبل انقلاب از رفيقای شاهرخ بودم. چقدر با هم دوست بوديم. هميشه با هم بوديم. دربند ميرفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقای قديمی هم تو گروه شاهرخ هستن. من ميخوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شــاهرخ با برادرم مســيرزندگی او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکی از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد. شــب بود که با شاهرخ به ديدن سيد مجتبی رفتيم. بيشتر مسئولين گروه ها هم نشســته بودند. ســيد چند روزقبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است. سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدمخوارها برازنده شما و گروهت نيست! بعد از کمی صحبت، اســم گروه به پيشــرو تغيير يافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعی کنيد با اســير رفتار خوبی داشته باشيد. مولای ما اميرالمومنين(ع)سفارش کرده اند که، با اســير رفتار اســلامي داشــته باشيد. اما متاســفانه بعضی از رفقا فراموش ميکننــد. همه فهميدند منظور ســيد، کارهای شاهرخِ.خودش هم خنده اش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند. سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردی؟! شــاهرخ هم خنديد و گفت: بــا چند تا بچه هارفته بوديم شناســائی، بعد هم کمين گذاشــتيم و چهارتاعراقی رواســير گرفتيم. تو مسير برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر يه در آهنی پيدا کرديم. من نشســتم وسط در و اســرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه های قديم شده بوديم. نميدونيد چقدر حال ميداد! وقتی به نيروهای خودی رســيديم ديدم سيد داره باعصبانيت نگاهم ميکنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتيم. اما ديگه تکرار نميشه. دارد.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا والصدیقین🌹 0⃣3⃣ نيروهای دشــمن هراز چند گاهی به داخل مواضع ما پيشــروی ميکردند. ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله ميکرديم. دريکی از شبهای آبان ماه، نيروهای دشــمن با تمام قوا آماده حمله شدند. سيد هر چقدرتلاش کرد که از ارتش ســلاح سنگين دريافت کند نتوانســت. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشــمن حمله وســيعی را آغازميکند. نيروهای ما آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود. شــب بود. همه در اين فکــر بودند که چه بايد کرد. ناگهان ســيد گفت: هر چی بشــکه خالی تو پالايشــگاه داريم، بياريد توی خــط. ميخواهيم يك كار سامورائی انجام بديم! با تعجب گفتم: بشكه؟! گفت: معطل نكن. سريع برو نيمه های شــب نزديک به دويســت عدد بشکه در بين ســنگرهای نزديک به دشمن توزيع شد. اما هيچکس نميدانست چرا! مــا بايد جلوی دشــمن را می گرفتيم. بــرای اينكار بايــد خاكريز ميزديم. ســاعتی بعد حســين لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاكريز شــد. بچه ها هم با وســايل مختلف مرتب به بشــکه ها ميکوبيدند. اين صداها باعث شــد كه صدای لودر به گوش دشــمن نرسد. هر کس هم ازدور صداها را ميشنيد يقين ميکرد که اينها صدای شليک است! دشــمن فكر كرده بود مــا قصد حمله داريم. همزمان بــا اين کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شليک کردند. چند نفر از بچه های گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند! با اينکار دشمن تصور ميکرد که نيروهای ما در حال پيشروی هســتند. هر چند سيد مجتبی از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد. امــا در نهايت ناباوری صبح فردا خاكريز بزرگی از كنــار جاده تا ميدان تير كشــيده شده بود. دشمن گيج شــده بود. آنها نميدانستند كه اين خاكريز كی زده شــده. تمام ســنگرهایی كه دشــمن برای حمله آماده كرده بود خالی بود. شاهرخ با نيروهايش برای پاکســازی حرکت کردند. دشمن مهمات زيادی را بر جای گذاشته بود. من به همراه شاهرخ و دو نفر ديگر به سمت سنگرهای دشمن رفتيم. جاده ای درمقابــل ما بود. بايد ازعرض آن عبورميكرديم. آرام و در ســكوت كامل به جاده نزديک شديم. يک دفعه ديدم در داخل سنگر آن سوی جاده يک افسر ديده بان عراقی به همراه يک ســرباز نشســته اند. افســر عراقی بادوربين، سمت چــپ خود را نــگاه ميکرد. آنها متوجه حضور ما نبودنــد. ما روبروی آنها در اينطرف جاده بوديم. شــاهرخ به يکباره کارد خود را برداشــت! از جا بلند شد. بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فرياد زد: تكون نخور!! وبه سمت سنگر ديده بانی دويد. از فرياد او من هم ترسيدم. ولی بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم. وارد ســنگر دشمن شدم. با تعجب ديدم که افسر ديده بان روی زمين افتاده و غش کرده! ســرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس ميلرزيد. بالای ســر ديده بان رفتم. افسری حدود چهل سال بود. نبض اونميزد. سکته کرده و در دم مرده بود! دستان سرباز را بستم. ساعتی بعد ديگر بچه های گروه رسيدند. اسير را تحويل داديــم. با بقيه بچه ها برای ادامه پاکســازی حرکت کرديم. ظهر،در کنار جاده بوديم که با وانت ناهار را آوردند. يک قابلمه بزرگ برنج بود. قاشق وبشــقاب نداشتيم. آب برای شستن دستمان هم نبود. با همان وضعيت ناهار خورديم و برگشتيم! ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 1⃣3⃣ بيست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نيروهاي فدائيان اسلام تشريف آوردند. قبلا مسئولین دیگر هم براي بازديد آمده بودند. اما اين بار تفاوت داشــت. شــاهرخ همه بچه ها را جمع کــرد و به ديدن آقا آمد. فيلم ديدار ايشــان هنوز موجود اســت. همه گرد وجود ايشــان حلقه زده بودند. صحبتهاي ايشان قوت قلبي براي تمام بچه ها بود. مدتي بعد آيت االله خلخالي که پشــتيباني گروه را انجام ميداد به آبادان آمد. همان روز شاهرخ به حمام رفت بود. پس ازمدتها بالاخره لباسهايش را شست! هيچ لباســي که به اندازه شاهرخ باشد نداشتيم. به ناچار لباسهايش را پهن کرد. فقط لباس زير پوشيد ويک پتو دور خودش گرفت. باعجله به محل سخنراني آقاي خلخالي آمد. ايشــان در گوشــه اي روي يك سكو ايســتاده بود و همه بچه ها در اطراف اوبودند. وســط صحبتها، شاهرخ دوان دوان رســيد و از پشت جمعيت سرک ميکشيد. قد او يک سرو گردن از همه بلندتر بود. آقاي خلخالي صحبتهايش را قطع کرد و با تعجب گفت: ببينم، اين آقا کيه؟! بچه ها کنار رفتند. شاهرخ با آن پتوئي که دورش گرفته بود خنديد و جلو آمد. آقــاي خلخالي قد وهيــکل اورا برانداز کردو گفت: بــاور كنيد من ديدم ايشــان با اين هيبت از دور ميدود ترســيدم. ماشاءاالله عجب قد وهيکلي! خدا شما رزمنده ها را حفظ كند. شب،بچه ها اين ماجرا را براي هم تعريف ميکردند و ميگفتند: قاچاقچي هاي بزرگ از آقاي خلخالي ميترسند. آقاي خلخالي هم از شاهرخ میترسد. شــهيد رجائي نخســت وزيرمحبوب، ســيد احمد آقا فرزنــد حضرت امام، شــهيدان مظلوم دکتر بهشتي و شهيد چمران نيز بازديدهائي را از گروه فدائيان اسلام داشتند. هر کدام به نوعي اززحمات بچه هاو شخص سيد مجتبي هاشمي تشكر كردند. توي خط بودم. سيد تماس گرفت و پرسيد: شاهرخ هست؟ گفتم: نه ســيد ادامه داد: ده نفرنيروي جديد ازتهران آمده . فرســتادم پيش شما، الان ميرسند. در مورد نحوه نبرد و ديگرمسائل اينها را توجيه کن. چنــد دقيقه بعد رســيدند. يكســاعتي برايشــان صحبت کــردم و در مورد کارهايمان توضيح دادم. بعد گفتم لباســهاي شما رنگي است. اولين کاري که ميکنيد اين است که لباس خاکي بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد. بعد هم کمي صحبت کردم و رفتم داخل سنگر چند دقيقه بعد يکي ازبچه ها آمد و گفت: ببين اين نيروهاي جديد چيکار ميکنن! آمدم بيرون،همه آن ده نفر وســط دشت و جلوي ديد دشمن، ايستاده بودند. يک بيل را هم در زمين فرو کرده بودند. بعد هر کدام چاقوي خودش رادست گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت ميکرد! جاي شاهرخ خالي بود. زبان اين افرادرا خوب مي فهميد. مي دانست چطور برخورد كند. از اينها بدتر را هم آدم كرده بود. مسابقه راه انداخته بودند. هر چه دادزدم بيائيد تو سنگر، الان شما رو ميزنن، بي فايده بود. با ســيد تماس گرفتم وماجرارا گفتم. در جواب گفت: توي اينها يکي هست که همه ازاو حساب مي برن، گنده لات اينهاست، قد وهيکلش از همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشي. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا والصدیقین 🌹 2⃣3⃣ رفتم و صدایش کردم خیلی بی تفاوت گفت :فعلا کارداريم. بايد روی اينهارو كم كنم! به آقا سيد بگو اگه ميخواد خودش بياد اينجا. نميدانستم چه کار کنم. هر کاری کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم. يک دفعه صدای ســوت خمپاره آمــد. محل انفجار دورتر از مــا بود اما يک ترکش ريز به شــکم همان آقا اصابت کرد. با فرياد من، همه آنها ترســيدند و رفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب. به يکي از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگر آمبولانس رو بيار آمبولانس قبلا خراب شده بود اما قابل استفاده بود. هر چه آن آقا ميگفت: بابا من حالم خوبه،هيچی نيست. اما من ميگفتم تو مجروح شدی بايد بری بيمارستان! روی آهــن کف آمبولانــس خوابيد. من ويک نفر ديگــر از بچه ها کنارش نشســتيم. ماشــين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آی، کمرم داره ميســوزه، ميخوام پياده شــم. اما ما دونفر برای اينکه فرار نکند محکم اورا گرفته بوديم. نميگذاشتيم از جا بلند شود. من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه، الان داره ميره سمت نخاع، ً اصلا تکون نخور! اون بيچاره هم ترســيد و حرفی نــزد. چند دقيقه بعد،داخل ماشين بوی گوشت سوخته پيچيد! راننده گفت: رسيديم جلوی بيمارستان جــوان يکدفعه از جا پريد و رفت بيــرون. با تعجب ديدم روی کمرش چهار ســوراخ ايجاد شده وغرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خونی است! به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!! درآبــادان بــودم. به ديدن دوســتم در يكی از مقرها رفتم. کار او به دســت آوردن اخبــار مهــم از راديو تلويزيــون عراق بود. اين خبرها را هم به ســيد و فرمانده ها ميداد. تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر ميشــه!؟با تعجب گفتم: نميدونم، چطور مگه!؟ گفــت: الان عراقيهادرمورد شــاهرخ صحبت ميکردنــد! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پيشرو؟! گفــت: آره حســابی هم بهش فحش دادنــد. انگار خيلی ازش ترســيده اند. گوينده عراقی ميگفت: اين آدم شبيه غول ميمونه. اون آدمخواره هر کی سر اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه ميگيره!! دوســتم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم برای ســر شهيد شيخ شريف جايزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه. صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستی پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسی داريم! چشماش ازتعجب گرد شده بود. با تعجب گفت: عروسی، اون هم توی آبادان محاصره شده!؟ گفتم: آره يکی ازدخترهائی که توی خرمشــهر همه خانواده اش رو از دست داده و در آشــپزخانه، به همراه ديگر زنان برای رزمندگان غذا درست ميکنه، قــراره با يکی ازبچه های گروه مــا به نام علی توپولف ازدواج کنه. پدرومادر علی با سختی از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسی داريم. سوار شديم ورفتيم سمت هتل کاروانسرا، توی راه گفتم: اين آقا سيد مجتبی خيلی آدم بزرگيه. هرکســی با هر اخلاق ورفتار که باشه جذب ايشون ميشه. سيد فقط حرف نميزنه بلكه باعمل بچه ها روبه كار درست دعوت ميكنه. مثلا درمورد نماز جمعه خودش هميشــه تو نماز جمعه آبادان شــركت ميكنه. ً يكبارهم برای ما گفت: امام صادق(ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته ميشود. خدا آتش را براو حرام ميكند. برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست. بعد گفتم: ميدونی تو گروه فدائيان اسلام چند نفر اقليت مذهبی داريم. با تعجب گفت: جدی ميگی!؟ گفتم: يکی از بچه ها به اســم ارسلان هســت كه امشب می بينيش از مسيحی هــای تهرانه كــه داوطلب آمده جبهــه بعد ازمدتی هم به خاطــر برخوردهای ســيد مسلمان شــد. چند نفر هم زرتشتی در گروه ماهســتند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلــی خوب بــوده اما به خاطرتامين هزينه های جنگو گروه فدائيان اســلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه! بعد گفتم: ســيد با اخلاق اســلامی خودش بيشــترين تاثير رو در شــخصيت شــاهرخ و بچه های گروه پيشرو داشته. هميشــه هم برای ما صحبت ميكنه و بچه ها رو نصيحت ميكنه. ادامه دارد.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊