eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🌅 📝دلبری امام زمان (عج) از مردم جهان هنگام ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان فوق العاده شنیدنی از استاد مجتهدی تهرانی👌 اونایی که تصمیم به توبه گرفتند حتما گوش بدن🙏 با یه خدایی طرفیم که جوری از حال دلت باخبره که استغفروالله نگفته میبخشدت👌👌
❣ 🌸یابن الحسن(عج) 🍂می کنم با خودم این زمزمه برمی گردد 🌾بین دنیای پر از واهمه گردد 🍂شک به دل راہ ندہ در وسط بُهت همه 🌾حتم دارم برمی گردد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به جهنم که کمرنگم کنند مگر کسانی که پر رنگ هستند چی شدند؟! داریوش ارجمند: بعد از شهادت سردار سلیمانی به منزلشان رفتم؛ مگر می‌شود بی تفاوت بود نسبت به چنین شخصیت هایی؟! 🔻غلط کرد هر کس گفت شهدای هسته‌ای به دنبال آدم کشتن بودند؛ این‌ها نوکران همان کسانی‌اند که سردارمان را ترور کردند 🔻به جهنم که کمرنگم کنند مگر کسانی که پر رنگ هستند چی شدند؟! 🔻بعضی منتظرند ببینند بایدن می‌آید یا ترامپ؛گور پدر همشان ..سگ زرد برادر شغال است!
یکی از خورش های بسیار خوش طعم و عطر و عالی که طعم ملس و دلنشینی داره😊😋 . البته با توجه به اینکه کشورمون دارای فرهنگ های مختلف و آداب و رسوم متفاوتی هست و غذاهای ایرانی در هر منطقه به روش های مختلف پخته میشه. برای 3 نفر گوشت خورشتی 200 گرم پیاز یک عدد به یک عدد لپه نصف پیمانه آلو ، آلوچه و.... به میزان دلخواه رب گوجه 1 تا 2 ق غ نمک و فلفل و زردچوبه به میزان لازم زعفران در صورت دلخواه پیاز رو خرد کردم و با کمی روغن تفت دادم . پیاز که سبک شد ،گوشت رو اضافه کردم . فلفل و نمک هم ریختم و کمی تفت دادم .چوب دارچین رو هم اضافه کردم . آب ریختم و گذاشتم نیم پز بشه . لپه رو ازچند ساعت قبل خیسونده بودم . یک سری داخل این خورش لپه می ریزند ، یک سری نمی ریزند. اگر لپه تون دیرپز هست با گوشت هم زمان بزارید بپزه ، اگرزود می پزه میانه های کار اضافه کنید . آبش رو خارج کردم و کمی تفت دادم تا توی خورش وا نره و له نشه . رب هم اضافه کردم و تفت دادم . داخل خورش ریختم . به رو هم پوست کندم و خرد کردم . هر طور وهر شکل دوست دارید می تونید خرد کنید و داخل خورش وقتی که لپه نیم پز شد ریختم . آلو بخارا ، قیسی ، آلوچه ، آلو خورشتی و ... که تمایل دارید از قبل خیس بشه ، لعاب خوبی میده و بعد داخل خورش ریختم . نمک هم در آخر اضافه کردم . این بار هم کمی زعفران آخر کار بهش اضافه کردم و در آخر چوب دارچین رو جدا کردم . آلو مزه ترشی بهش میده و طعم و ترکییب ترشی تقریبا ملس میشه . اما اگر دوست داشتید می تونید چاشنی های دلخواه ، آب لیمو ، رب انار و ... هم اضافه کنید .
🔴اطلاعیه دفتر آیت الله مصباح یزدی درباره بیماری ایشان ♦️باتوجه به شدت یافتن بیماری این یاور راستین انقلاب و رهبری، از جمیع علما، فضلا، شاگردان، دوستان و عموم ولایتمداران و علاقمندان به ایشان تقاضا داریم با توسل به ذیل عنایت ائمه اطهار علیهم السلام برای شفای عاجل و کامل ایشان دعا کنند. ٩۹/۹/۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 آمریکا: آقای مصباح، بزرگترین دشمن ماست. 🔻صحبت های عجیب مأمور سابق CIA در مورد آیت الله مصباح یزدی🔺 🔸 مارک گرشت (مأمورسابقCIA در غرب آسیا): بگذارید راحتتان کنم، تنها ما برای ایجاد دموکراسی (آمریکایی سازی)، ایران، ست، فقط آیت الله مصباح یزدی. ♦️ او تنها کسی است که دموکراسی را به چالش کشیده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدن این کلیپ روزی سه بار بعد صبحانه ناهار و شام واجبه! 🤔🤔🤔🤔🤔🧐🧐🧐🧐🧐🤔😳😳😳؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟!!!!
(حُر) ادامه داد شما نمي داني توي اين کابارهها و هتلهاي تهران چه خبره، اکثر اين جور جاها دســت يهودي هاســت، نمي دونيد چقدر از دختراي مسلمون به دست اين نا مسلمونها بي آبرو ميشن. شــاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم که دست يه مشت اسرائيل، اين وسط دين مردمه که داره از دست ميره. و وقتي بحث به اينجا رســيد حاج آقا داشــت خيره خيره تو صورت نگاه مي کرد، بعد گفت: آقا ، من شما را که مي بينم ياد مرحوم ميافتم. حاج اقا ادمه داد: در روزگار خودش گنده لاتي بود، مدتي هم وابسته به دربار، حتــي يکبار زده بود تو گوش رئيس پليس تهران، ولي کاري باهاش نداشــتند. همين آقاي را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شــرط آزادي تو، اينه کــه به خميني دشــنام بدي، بعد هم بگي كه من از او پــول گرفتم تا مردم را به خيابانها بريزم، اما او عاشــق امام حســين (علیه السلام) و آزاد مرد بود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمي گم. توي همين تهران هم رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: اين درس عاشورا را خوب ياد گرفته بود که مرگ با عزت بهتر از زندگي با ذلت است.
(توبه) ســه روز از گذشته، خيلي جدي تصميم گرفته بود. کار در کابــاره را رهــا کرد. فردا صبح هم رفتیم . وارد شدیم. يکدفعه ديدم کنار درب ورودي ، روي زمين نشست رو به سمت گنبد، خيره شد به گنبد و شروع کرد با آقا حرف زدن. مرتب مي گفــت: خدا! من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام کنم. خدايا منو ببخش ! يا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشــک از چشمان من هم جاري شد. يکساعتي به همين حالت بود. خلاصه دو روز بودیم و بعد برگشتيم تهران. در واقعاً توبه کرد. همه خلافکارهاي گذشته را رها کرد. بهمن ماه بود و هر شــب در تهران تظاهرات بود. اعتصابــات و درگيريها همه چيز را به هم ريخته بود. از که برگشتيم. براي نماز جماعت رفت !! خيلي تعجب کردم. فردا شب هم براي نماز رفت. با چند تا از بچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت مي کرد. حضور با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبي براي دوســتاش بود. البته از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه فحش مي داد. ارادت به امام بعد از شناخت امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود و روي آن هم نوشته بود؛ ، فدايت شوم. .
(انقلاب) اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار بر موتورها شــديم.همه به دنبال حرکت کرديم. رفت جلوی یه رستوران وایستاد و گفت: این رستوران صاحبش يه يهوديه، که الان ترســيده و رفته اســرائيل، اینجا اسمش رســتورانه، اما خيلي از دختراي مسلمون همين جا بي آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و ... بعد سنگي را برداشت و شيشه را شکست. بعد هم سراغ کابارههای دیگه رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کابارهها و دانسينگهاي تهران را آتش زدیم. نيمه هاي شب بود. وارد خانه شدیم. لباسهاش خوني بود. مادر با عصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائي، اين کارها به تو چه ربطي داره. نشست روي پله ورودي و گفــت: اتفاقاً خيلي ربــط داره، ما از طرف خدا مســئوليم! ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن و اسلام ايســتاده، بعد به ما گفت: شــماايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطر بهشــت، يا ترس از جهنم نماز مي خونيد، اما راه درست اينه که همه کارهات براي خدا باشه !! خلاصه این ، با اون که چند ماه قبل مي شــناختيم خیلی فرق داشت...! .
(کردستان) موقع وردی به ایران نزدیک می شد. براي گروه انتظامات و دوستانش انتخاب شده بودند. بعد از ورود ، شاهرخ هر روز براي ديدار ایشان به مدرسه رفاه مي رفت. این چند ماه مدام در فضای کمیته و و ... بود. حالا دیگر فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت فرا رسید. خبر رسيد به آشوب کشيده شده، پيامي صادر کردند: به ياري برويد. با شنیدن پیام ديگر ســر از پا نمي شناخت. ســاعت ســه عصر (يکســاعت پس از پيام ) با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل ايستاد. بعد هم داد مي زد: ، بيا بالا، ...!!! ساعت چهار عصر ماشين پر شد. و به سمت حرکت کردیم. نيروي ما تقريباً هفتاد نفر بود. فرمانده پادگان وقتي بچه هاي ما را ديد گفت: فرمانده شما كيه ؟! ما هم بلافاصله گفتیم: آقاي . اما گفت: چي ميگي ؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم. من كه فرماندهي بلد نيستم. بعد با صحبت هایی که شد را به عنوان انتخاب کردند. .
(جنگ تحمیلی) بعد از مدتی که در بودیم ما به رفتیم عمليات آغاز شد. با دستگيري بيست نفر و كشته شدن چند نفر از سران ضد انقلاب هم پاكسازي شد. هم كه از ماجرا خبردار شــده بود به ديدن ما آمد و از رشادت بچه ها بخصوص تجلیل کرد. در طی عملیات مجروح شد و مدتي در تهران بستري بود. سال 59 بود، با بمبارانهای فرود گاههاي کشور جنگ تحميلي شــروع شــد. در مسجد نشسته بودیم همه مانده بودیم چه بکنیم که يکي از بچه ها از در وارد شد و را صدا کرد. نامهایی را به او داد و گفت: از طرف دفتر ارسال شده از سوي براي تمام نيروهائي که در حضور داشتند. به ســراغ تمامي رفقاي قديم وجديد رفت. صبح روز يازدهم مهر، با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نيرو راهي جنوب شديم. وقتي وارد اهواز شــديم همه چيز به هم ريخته بود. رزمندگان هم ازشهرهاي مختلف مي آمدند و ... همه به ســراغ استانداري و محل اســتقرار دکتر چمران مي رفتند. بعد از سه روز به همراه و برای عمليات راهي منطقه شديم. بعــد از اين حمله براي نيروها صحبت كــرد و گفت: اگر مي خواهيد کاري انجام دهيد ، اينجا نمانيد ، برويد .
💐🌹🌹🕊🌹🌹💐 (گروه آدم خوارها) 🍁بہ دستور تا آخر تصرف در آنجا ماندیم . حالا دیگر گروه ما زیر نظر فرماندهے قرار داشت . بیشتر افرادے کہ از مراکز دیگر رانده میشدند جذب مے شدند . او فرماندهے بســيار خوش برخوردے بود . با شــناختے که از داشــت . بيشــتر اين افراد را به گروه او يعنے مے فرستاد . 🍁در شــخصے بود کہ بہ مشــهور بود . مے گفتند گنده لات اينجا بوده . تمام بدنش جاے چاقو و شکسـتگے بود . وقتے را دید با همان زبان عاميانہ گفت : ببينم ، ميگن يہ روزے گنده لات بودے . ميگن خيلے هم جيگر دارے ، درســتہ !؟ اما امشب معلوم ميشہ ، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره اے ! 🍁شــب بہ سنگرهاے عراقيہـا نزديک شديم . بہ مجيد گفت : ميرے تو سنگراشون ، يہ رو ميکشے و اســلحہ اش رو ميارے . اگہ ديدم دل و جرأت دارے مييارمت تو گروه آدم خوارها . يہ چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد . دو ساعت بعد اومد . 🍁 يک دفعہ دستش رو داخل كوله پشتے کرد و چيزے شبيہ توپ را آورد جلو . يک دفعہ داد زدم : واے !! يک عراقے در دسـتش بود . که خيلے عادے به نگاه مےکرد گفت : سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدے ؟ کہ عصبانے شــده بود گفت : به خدا سرباز نبود ، بيا اين هم درجہ هاش ، کندم . سرے بہ علامت تائيد تکان داد و گفت : حالا شد ، تو ديگہ نيروے ما هستے .
(گروه آدم خوارها) هر کدام از کسانے کہ بہ گروه آدم خوارها ملحق مےشدند ماجراهائے داشــتند. مثلا قبل از انقلاب هم دانشجو بود و بہ زبان انگليسے مسلط بود. جذب شده بود. بعدها مواد را ترك كرد و بہ يكے از رزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد. در عمليات كربلاے پنج به رسيد. شــخص ديگرے بود كه براے دزدے از خانہ هاے مردم راهے شده بود. او با آشنا مےشود و رفاقت او با به جائے رسيد كہ همہ كارهاے گذشتہ را كنار گذاشت. او به يكي از رزمندهہاے خوب گروه تبديل شد. در گروه همہ جور آدمی بود. مثلا شخصے بود کہ فارغ التحصيل از آمريکا بود. افراد بے نمازے بودند که در همان گروه بہ تبعیت از نماز خوان شدند تا افراد شب خوان. اکثر نيروهایے کہ جذب گروہ مےشدند وارد گروه آدم خوارها مےشدند. وقتے براے جماعت مي رفت همه ے بچہ ها بہ دنبالش بودند. امام جماعت ما بود. دعاے و دعاے را از حفظ مےخواند و حال معنوے خوبے داشت. در شرايطے که کسے از اون بچہ ها بہ فکر نبودند، به دنبال اين فعاليتہا بود و خوب نتيجہ مي گرفت در همان روزها پســركے بہ نام حدود همیشہ با بود. مثل فرزندے كه همواره با پدرش باشد. با تعجب گفتم: رضا پسر شماست ؟ خندید و گفت: نه این پسر همون مهین خانم هست که توی کاباره پل کارون بود. آخرین بارے کہ براش خرجے بردم گفت: رضا خیلے دوست داره بره و پسرش را بہ من سپرد، من هم آوردمش . .
💐🌹🌹🕊🌹🌹💐 (کلہ پاچہ فرمانده) 🍁مرتب مے گفت : من نمے دونم ، بايد هر طور شده کلہ پاچہ پيدا کنے !گفتیم: آخہ آقا تو اين وضعیت غذا هم درست پيدا نمےشہ چہ برسہ بہ کلہ پاچہ !؟ بالاخره کلہ پاچہ فراهم شــد . گذاشتم داخل يک قابلمــہ ، بعد هم بردم مقرّ و نيروهاش . فکر کردم قصد و خوردن کلہ پاچہ دارند . 🍁 رفت ســراغ چهار کہ صبح همان روز گرفتہ بودند . آنہا را آورد و روے زمين نشــاند . بعد شروع بہ صحبت کرد : خبر داريد ديروز فرمانده يکے از گروهان هاے شــما اسير شد . با علامت ســر تأیيد کردند . بعد ادامہ داد : شــما متجاوزيد . ما شما را مےکشيم و مےخوريم !! مترجمے هم صحبت هاے را بہ عربے ترجمہ مےکرد . ترســيده بودند و گريہ مےکردند . 🍁 رفت و زبان کلہ را از قابلمہ در آورد و گفت : فکر مےکنيد شــوخے مےکنــم ؟! اين چيه !؟ زبان ! چی ؟! زبان ! دوباره ادامہ داد : اين زبان فرمانده شماست !! بعد زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد و گفت: شما بايد بخوريدش ! من و بچــه هاے ديگہ مرده بوديم از خنده . 🍁وقتے حسابے ترسيدند خودش آن را خورد ! بعد رفت سراغ چشم کلہ و حسابے آنها را ترسوند . ســاعتے بعد در کمال تعجب هر چہار را آزاد کرد . ازش پرسیدم : اين کلہ پاچہ ، ترسوندن ، آزاد کردنشون !؟ براے چے اين کارها رو کردے ؟! 🍁 خنده تلخے کرد و گفت : ببين ، دشــمن از ما نمے ترســه ، مےدونہ ما قدرت نظامے نداريم . نيروے نفوذے هم خيلے زياده . ما بايد يہ ترسے تو دل نيروهاے مےنداختيــم . مطمئن باش قضيہ کلہ پاچہ خيلے سريع بين نيروهاے پخش مےشہ !!!
طنز 😅 ✨عملیات روانی با کله پاچه✨🐑 مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیدا کنی! 😁گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟ 🧐 بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری ڪه صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!! 😋😱 مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد.😳 هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند😟 و گریه می کردند.😭 من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.😂 شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد. و گفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛ زبان!! 👅 زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش! من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،😂برای همین رفتیم پشت سنگر. ادامه 👇
شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود. ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم و کنارش نشستم. بعد پرسیدم : آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها، آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟! شاهرخ خنده تلخی کرد😟. بعد از چند لحظه سڪوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمی ترسه، می دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه! ...مدتی میشد که فکرم درگیر بود و سرم توی لاک خودم . سید آمد کنارم و دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت:《عباس، دل تو مثل یه حوض میمونه. با یه سنگ که بیوفته داخلش، بهم میریزه! دلت باید مثل دریا بزرگ باشه و وسیع، تا بزرگترین امواج هم نتونن بهم بریزنش و طوفانیش کنن... .》 (راوی: عباس جوهرقلی) (منبع: کتاب سید زنده است، به‌قول علی موجودی) 🌷شهیدمدافع‌حرم سیدمجتبی ابولقاسمی
(آدم خوار) آخر شــب بود. مرا صدا ڪرد و گفت: امشب می ریم براے . در ميان نيروهاے دشمن به يكے از رسيديم. دو عراقے داخل ســنگر نشســتہ بودند . يڪ دفعہ ديدم سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آنہا و آنہا را بہ گرفت. بعد یہ مقدار ڪہ راه رفتیم گفت گرفتن ما بےفایده ست ما باید اینہا را بترسونیم. بعد چاقوئے برداشت. لالہ گوش آنہا را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: حالا بريد خونتون ! من مات و مبہـوت بہ نگاه مي کردم. برگشت به سمت من و گفت: اينہـا بودند. شبهاے بعد هم اگر مےديد ، فرمانده يا اســت قسمت نرم گوشــش را مي بريد و رهايشان مي کرد. اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداختہ بود . معمولا بدون سلاح به شناسائے مي رفت و با سلاح بر مي گشت ! یڪـ بار ڪہ براے شناسایے داخل یڪـ روستا رفتیم گفت: من دیگہ نميتونم تحمل کنم. مي رم دستشوئے !! من هم رفتم پشــت يڪ ديوار و ســنگر گرفتم. يڪ دفعہ یڪ ســرباز عراقے بہ سمت دستشوئي رفت. مےخواستم به خبر بدم اما نمي شد. سرباز عراقي به مقابل دستشوئے رسيد. يڪ دفعہ ڪہ متوجہ حضور او شده بود با لگد در را باز کرد و فرياد کشيد: وايسا !! سرباز عراقے از ترس اسلحہ اش را انداخت و فرار کرد. هم بہ دنبالش مےدويــد. بالاخره او را گرفت و برگشت. سرباز عراقے فقط التماس مےکرد و بہ عربے مے گفت: تو رو خدا منو نخور. من ڪہ خندم گرفتہ بود بہش گفتم: چي داري ميگے؟! ســرباز عراقے به اشــاره کرد و گفت: فرماندهای ما مشــخصات اين آقا را دادند. بہ همہ ما هم گفتہ اند: اگر او شويد شما را مي خوره !! براي همين نيروهاے ما از اين منطقہ و اين آقا مي ترسند.
(جایزه سر شاهرخ) قضیہ ڪلہ پاچہ و بریدنهاے فرماندهاے دشمن بد جورے باعث ترس ها شده بود. یکے از بچہ ها ڪہ اخبــار مهــم را از رادیو عراق می شنید و براے مےآورد یہ بار تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر مي شــہ !؟ با تعجب گفتم: نمي دونم، چطور مگہ !؟ گفــت: الان در مورد صحبت مي کردنــد ! با تعجب گفتم: خودمون ! فرمانده گروه پيشرو ؟! گفــت: آره حســابـے هم بہـش فحش دادنــد. انگار خيلـے ازش ترســيدند. گوينده مي گفت: اين آدم شبيہ ميمونه. اون آدم خواره هر کے سر اين جلاد رو بياره جايزه مي گيره ...!! چند روز بعد با رفتند براے شناسایے قرار بود عملیات بشہ. اونا چند ساعتے طول کشیده بود ڪہ رفتہ بودند و خبرے ازشون نبود. راديو هم اعلام کرد یکے از فرماند هان بہ نام را اسیر گرفتیم، همہ ے بچہ ها ناراحت بودند و از اونجایـے ڪہ براے سر جایزه تعین کرده بودند نگرانـے همہ بیشتر شده بود. بعد از چند ساعت صداے بچہ ها بلند شد. از شناسایـے برگشتند. صبح فردا جلســہ اے با حضور فرماندهان برگزار شد و در آخر قرار شــد در غروب روز نيروهاے فدائيان اسلام با عبور از خطوط نبرد در شــمال شرق بہ مواضع دشمن حمله کنند . ســہ روز تا شــروع مانده بود . شــب جمعہ براے به مقر رفتیم ، همہ نيروهايــش را آورده بود . رفتار او خيلے عجيب شــده بود . وقتے دعاے کميل را مي خواند بہ شدت گریہ مے کرد. دستانش را بہ سمت آسمان گرفتہ بود مرتب مےگفت: ... خيلے ســوزناك مي خواند. آخر دعا گفت: عمليات نزديڪہ، خدايا اگہ ما لياقت داريم ما رو پاک کن و رو نصيبمان کن. هم سرش را گذشت روی سجده و بلند بلند گریہ می کرد. بچہ هایـے ڪہ از گذشتہ خبر داشتند مانده بودند ڪہ دم مسیحایـے امام با چہ کرده است. صبح فرداش یکے از خبرنگاران تلوزیون بہ منطقہ آمد و با همہ مصاحبہ کرد. وقتے مقابل رسید از او پرسید چہ آرزویـے دارے؟ بدون مکث گفت: پیروزے نہائے براے رزمندگان اسلام و براے خودم.