رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_15
بعد از چند دقیقه روی پله های استخر نشستم و به ساعت نگاه کردم.
حدودا ده دقیقه ای گذشته و از توکا خبری نبود.
همچنان توی فکر بودم که در باز شد و با چرخ دستی که پر از نوشیدنی و خوراکی بود وارد شد.
همون طور که به طرفم میومد نگاهش کردم اونقدر ریزه میزه و لاغر بود.
لباس گرون قیمتی تنش نبود
ولی موفق شده بود توجهم رو جلب کنه.
هر چقدر نزدیک تر میومد سرعتش کمتر میشد و ترس و تردید رو میشد توی حرکاتش دید.
هنوز چند متری با استخر فاصله داشت که بالاخره گفت:
-ببخشید...هنوز اینجایید؟
-بیا جلوتر
چرخ دستی رو به جلو هل داد، با عصاش راهش رو پیدا کرد و چند قدمی به طرفم برداشت.
وقتی که وایساد نفسی گرفت و گفت:
- آقا...با من کاری ندارید؟
میتونم برم؟
از استخر بیرون رفتم،دخترک ترسیده بود اما شانس باهاش یار بود و چهره مو نمیدید،بی شک اونجوری بیشتر میترسید.
با کنجکاوی چشماش به اطراف می چرخید ولی اون هرگز نمیتونست من رو ببینه.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_16
-پنج دقیقه دیر کردی و برای بار دوم دستورم و نادیده گرفتی
یه طره از موهاش رو توی دستم گرفتم و با اون تارای ابریشمی بازی کردم:
- به نظرت چه تنبیهی برات در نظر بگیرم؟
پشت سر هم پلک میزد و صورتش تو هم رفته بود.
اون مطمئن نبود حرفهام رو درست و حسابی فهمیده باشه.
نمیتونستم از نگاه متعجبش چشم بردارم.
زبون روی لب پایینش کشید و گفت:
-آقا...من...یعنی تلاشم و کردم که زودتر بیام
دوباره دورش قدمی زدم و وایسادم زمزمه کردم:
-تلاشت کافی نبوده
و این منو عصبانی میکنه
یه قدم به عقب برداشت و گفت:
-خب..من معذرت میخوام
حالا میشه برم؟
فاصله ی بین مون رو با یه قدم پر کردم و سرم رو جلو بردم،دیدن صورت رنگ پریده ش بدون اینکه زحمت ترسوندنش رو بکشم برام جذاب بود و هر کاری میکردم تا واکنش هاش رو بازم ببینم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_17
دوباره کارش رو تکرار کرد و قدم دیگه ای به عقب برداشت در حالی که با دندون به جون لب هاش افتاده بود و پوستش رو میجویید.
همراهش قدمی به جلو برداشتم و سوالم رو تکرار کردم:
-ها؟
اون شبیه یه کوچولو به نظر میرسید که ترسیده،واکنش هاش لبخندم رو کش میاورد.
تازه میفهمیدم که چرا توجهم رو جلب کرده
- من...من برای وقت شما ارزش قائلم
معذرت میخوام اما...اما مقصر اصلی خود شمایید چون باید شرایط منم در نظر می گرفتید
باید به یکی از خدمتکارا که سالم بود میگفتید نه منکه...
رنجش توی صداش حالم رو بد میکرد،اون دختر شرایط خاصی داشت و نباید اذیتش میکردم.
موهاش تو صورتش بود دست دراز کردم تا پشت گوشش بفرستم ، توکا از این حرکت ترسید و عقب رفت اما پاش به لبه ی استخر گیر کرد و با صدای بدی توی آب افتاد.
صدای جیغش و صحنه ی افتادنش مدام توی مغزم تکرار میشد.
وقتی دیگه صدایی ازش نشنیدم بلافاصله توی آب شیرجه زدم و دخترکی رو که زیر آب رفته و بی حرکت مونده بود رو بین بازوهام گرفتم و از آب بیرون آوردم.
توکا یه نفس عمیق کشید و اکسیژن رو با ولع وارد ریه هاش کرد.همون طور که نفس نفس میزد دستاش رو دور گردنم حلقه کرد جوری رفتار میکرد که انگار میترسید دوباره توی آب فرو بره.
حرکاتش دلم رو زیر و رو میکرد اون من رو یه نجات بخش میدید.
دستم رو زیر پاهاش انداختم و در حالیکه دست دیگهم رو دور بدنش حلقه کردم از پله های استخر بالا رفتم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_18
توکا توی خودش جمع شد
شبیه یه گنجشگ بارون خورده که زیر بال های عقاب پناه گرفته تا از باد و بوران در امان باشه.
در حالیکه دندوناش از شدت سرما بهم میخورد بریده بریده گفت:
-آب...آب...چرا...اینقدر سرده ؟
آروم خندیدم:
- من عادت دارم توی آب یخ شنا میکنم مخصوصا توی زمستون
کف دستش رو روی سینه م گذاشت تا ازم فاصله بگیره اما اجازه ندادم.
روی صندلی کنار استخر گذاشتمش و حوله رو برداشتم،کنارش نشستم و گفتم:
-باید لباسات رو عوض کنی تا سرما نخوری...خب؟
یخ زده بود ولی با این حال سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت:
-برای چی
میرم اتاقم...لطفا بذارید من برم
به سختی نفس میکشید و سعی میکرد آروم باشه،اما اصلا موفق نبود:
-چون اگه اینکارو نکنی مریض میشی
نگران چیزی نباش اذیتت نمیکنم
تو که نمیخوای عصبی بشم؟
نگاهم میکرد فورا توی ذهنم جرقهای زده شد و بدون اینکه در موردش فکر کنم گفتم:
- من میرم بیرون تو لباساتو عوض کن ،اینجوری خوبه کوچولو؟
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_19
خودم اولین نفری بودم که به دیونه بودنم اعتراف میکردم.
نمی تونستم انکارش کنم.
من برای توکا هر کاری میکردم
من اون فرشتهی چشم آبی رو میخواستم و تصمیم گرفته بودم که به دستش بیارم.
تا برای خودم باشه و وقتی درموندگیش رو احساس کردم دروغ گفتم تا بهم اعتماد کنه.
انگشت های ظریفش رو مثل یه دختر کوچولو که میخواد از دوستش موقع بازی قول بگیره جلو آورد و گفت:
-قول؟
میدونستم ازم چی میخواد،تو بچگی صد بار اون بازی رو انجام داده بودم.
انگشت کوچیکم رو دور انگشتش پیچیدم و با نیش خندی گفتم:
-قول!
من اون درموندگی و ضعف رو توی چشماش دیدم.
توی چشمهای آبی تیره ش که گاهی به سبز میزد و گاهی به سورمه ای.
ابی چشمهاش از استرس لبریز شده بود.
چرخ خوراکی ها رو جلو کشیدم،بعد از اون خودم از معروف ترین برند ها براش لباس میخریدم.
توی لیوان یکم از نوشیدنی ریختم و جلوش گرفتم،سرش رو عقب کشید و گفت:
- من...از اینا نمیخورم
مثل بچه های تخس به نظر میرسید که لباش رو جلو داده و نق میزنه.
-یکم بخور بدنت گرم شه والا مریض میشی
-اخه...اخه بدمزه ست دوست ندارم
-نگران نباش خوش مزه ست
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_20
لباش بر اثر سرما قرمز تر به نظر میرسید و مثل یه یاقوت سرخ توی صورت رنگ پریده ش می درخشید.
حوله ی سفیدی که دور صورتش جا خوش کرده بود مثل یه قاب عکس گرون قیمت بود
مثل یه اثر هنری آنتیک و با ارزش که نقاش تونسته بود معصومیتش رو نقاشی کنه.
اون همون احساساتیه که سال ها توی قلبم دفن شده بود.
از شبی که توی آشپزخونه دیدمش حس کردم یه کشش عجیبی بهش دارم.
نزدیک تر رفتم و لبخند خوشگلی زد.
میخواستم وقتی گونه هاش از خجالت صورتی میشد از نزدیک توی چشماش نگاه کنم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_21
***
وارد عمارت که شدم ترلان رو توی نشیمن مشغول خوردن عصرانه دیدم، سرش رو به طرفم برگردوند و با دیدنم توی اون وضعیت چاقوی کره خوری از دستش توی بشقاب چینی افتاد و صدای بدی ایجاد شد.
خدمتکار با دیدنم چنگی به صورتش زد و جلو اومد:
-ای وای...خاک به سرم...چی شده آقا جان؟
-چیزی نیست نگران نباش فقط بیهوش شده
پاش گیر کرد افتاد توی استخر
اتاقش کجاست؟
خدمتکار به طرف راهرو دویید و من بهت و تعجب ترلان رو نادیده گرفتم و دنبالش رفتم.
کینه و نفرت از چشماش چکه میکرد و اگه چاره داشت یه بلائی سرم میاورد
وقتی روی تخت گذاشتمش خدمتکار خیلی سریع پتو روش کشیدم
اتاقش هم مثل خودش کوچیک و ساده بود و هیچ وسیله ی لوکسی توش دیده نمیشد اما چیزی که خیلی توجهم رو جلب میکرد نقاشی پروانه های آبی و پرتره هایی با رنگ آمیزی عجیب بود که روی همه ی دیوارا دیده میشد.
انگار یه مجموعه ی کامل ازشون اونجا وجود داشت.دختر هایی که مشخص بود نابینا هستن و چشم هاشون با پروانه پوشیده شده بود.
صدای خدمتکار باعث شد از فکر بیرون بیام:
-همه ی اون نقاشیا رو خودش کشیده
آقا خدا بیامرز خیلی دوست شون داشتن و چند تایی از نقاشیاشو هم خریده بودن
-ولی مگه...
- چرا نابیناست...اما میتونه نقاشی بکشه
هیچ کس باور نمیکنه اینا کار یه دختر روشن دل باشه
این واقعا عجیب بود!
توکا یه دختر معمولی و خارق العاده بود که خیلی زود باید توسط من کشف میشد.همه چیزش من رو به خودش جذب میکرد.
با اینکه از نگاه کردن به نقاشیا سیر نشده بودم ولی باید استراحت میکردم برای همین از اونجا بیرون زدم تا به اتاقم برگردم و توی نشیمن دوباره با ترلان روبرو شدم.
با دیدنم فنجون قهوهش رو روی میز گذاشت و با پوزخندی گفت:
-نگو اینقدر بیچاره شدی که یه دختر کور؟
از گرشا خان بزرگ همچین چیزی بعیده!
دستش رو با عصبانیت توی هوا تکون داد:
-مگه من چمه که با اون دهاتی... ؟
چجوریه که اون و به من ترجیح میدی؟
اینقدر سطحت اومده پایین؟
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_22
ترلان بر عکس مادرش همیشه رو بازی میکرد و تمام احساساتش رو با چند کلمه به طرف مقابل میفهموند.
مثل آتش فشانی که یهو فوران میکرد و خیلی زود خاموش میشد.
به میز تکیه دادم ، یه تیکه نون توی دهنم گذاشتم و توی صورتش نگاه کردم.لب هاش از شدت حرص میلرزید و چشماش خون افتاده بود.
اگه توی شرایط بهتری بودیم میگفتم که اون همه عمل ازش یه زن زیبا ساخته و به دکترش تبریک میگفتم.
یکم به جلو خم شدم و خیره به چشماش گفتم:
-تعیین سطح من کار ادماییه که صلاحیت دارن نه ادمی مثل تو
با اینکه به تو مربوط نیست... ولی چیزی که امروز اتفاق افتاد فقط در حد یه اتفاق بود نه بیشتر
طبق عادت یدونه قند توی دهنم انداختم و به طرف پله ها راه افتادم،همون طور که قند روی زبونم آب میشد و از شیرینیش لذت میبردم ادامه دادم:
-در هر حال من با کسی کاری ندارم
بوی سوختگی ترلان از اون فاصله هم به مشام میرسید،گاهی آتیش زدنش به یکی از تفریحاتم تبدیل میشد.
صدای خورد شدن فنجون روی پارکتا باعث شد لبخندم عمق بگیره.
من از حرص دادن اون زن خوشم میومد هر چند خیلی وقتا موفق میشد عصبیم کنه.
وارد اتاقم که شدم برای وکیل بابا ایمیل زدم،باید هر چه زودتر تکلیف وصیت نامه روشن میشد چون تا دو هفته ی دیگه باید به عراق بر میگشتم تا مکان دفینه ی جدیدی رو رمز گشایی کنم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_23
طبق قراری که داشتیم بعد از ظهر روز بعد به دفتر وکیل بابا رفتم.
مردی که سال ها با بابام رفیق بود و همدیگه رو از جوونی میشناختن.
اونقدر قابل اعتماد بود که احتیاجی نداشت برای گرفتن حقم دست بکار بشم،ولی به سری صحبت ها باید خصوصی زده میشد.
بعد از ملاقات و گفتگوی چند ساعته همه چیز رو به وکیل خودم سپردم تا کارای خوندن وصیت نامه رو با هم هماهنگ کنن و از دفترش بیرون زدم.
املاک زیادی توی تهران نداشتم به جز یکی دو تا پاساژ و برج که گاهی بهشون سر کشی میکردم،بقیه ی کارهارو هم وکیلم انجام میداد.
چند ساعتی مشغول رسیدگی به امور بودم،حالا که بعد از مدت ها به تهران اومده بودم دلم میخواست خودم از نزدیک به کارا نظارت کنم.
شام رو با یکی از دوستانم که اونم یکی از برج دار های معروف تهران بود توی رستورانش خوردم و در مورد سرمایه گذاری توی یکی از برج هاش حرف زدیم.
تقریبا آخرای شب بود که به خونه برگشتم.
هر چی کمتر ترلان رو میدیدم آرامش بیشتری داشتم،سعی میکردم تا خوندن وصیت نامه خیلی سر راهش قرار نگیرم.
خونه توی سکوت و تاریکی فرو رفته بود،انگار از شانس خوبم همه خوابیده بودن.
به طرف آشپزخونه رفتم تا یه لیوان آب بخورم و بعد به اتاقم برم اما همون جلوی در چیزی محکم بهم برخورد کرد و چند ثانیه ی بعد صدای افتادنش رو شنیدم.
اون صدای "آخ" مال توکا بود که به گوشم رسید و باعث شد با عجله برق رو روشن کنم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_29
دیدنش توی اون شرایط بهترین اتفاقی بود که میتونست بیفته.
کنارش روی زمین نشستم و به صورت درهمش نگاه کردم:
-تو چیز دیگه ای پیدا نمیکنی بهش بخوری؟
همون طور که دستش رو می مالید غر غر کرد:
-اه...شما چرا اینقدر سفتید؟
حرکاتش خیلی بامزه و شیرین بود،جوری که دلم میخواست بازم صداش رو در بیارم و اون غر بزنه.
جلوی خندیدنم رو گرفتم و گفتم:
-محض اطلاعت سرکار خانوم شکمت با من برخورد نکرده ها
برای یه لحظه جوری خشکش زد که انگار برق فشار قوی بهش وصل کردن.
وقتی فهمید چه حرکتی کرده صاف توی جاش نشست و با حالت تخسی جواب داد:
-نخیرم...منظورم شکم تون بود
خب سرم درد گرفت
هوس اذیت کردنش دست از سرم بر نمیداشت،برای همین گفتم:
-سرت درد گرفت اون وقت دستت و میمالیدی؟
چه عجیب
توکا به دماغش چین داد و با حرص سرش رو به علامت قهر به طرف دیگه ای چرخوند و گفت:
-اصلنشم این جوری نیست
سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم
بدون اینکه کمک کنم بلند بشه از آشپزخونه بیرون زدم و گفتم:
-تا پنج دقیقه ی دیگه نوشیدنی مو میاری توی اتاقم...دیر نکنی
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_30
وارد اتاق که شدم کتم رو در اوردم.
یقه ی پیراهنم رو شل کردم و روی مبل نشستم.
برای کاری که قرار بود با توکا انجام بدم لبخند بزرگی روی لبم نقش بسته بود.
به یاد آوردن حرف های شیرینش مغزم رو از تمام نگرانی ها و عصبانیت های روزای گذشته پاک میکرد.
اون دختر تونسته بود با چند حرکت حساب نشده توجهم رو جلب کنه.
برای آروم کردن اعصابم،یه لیوان اسکاچ مورد علاقه م رو برای خودم ریختم و جرعه جرعه نوشیدم.
دلم میخواست خیلی زود واسه خودم شه
از شدت هیجان گر گرفته بودم.
وقتی صدای در بلند شد به ساعتم نگاهی انداختم،بازم پنج دقیقه تاخیر داشت.
با اینکه میدونستم نابیناست اما تحت فشار گذاشتنش
اجازه ی ورود دادم و بلافاصله با چرخ پذیرایی وارد اتاق شد.
چند قدم نا مطمئن به داخل برداشت و در حالیکه نفس نفس میزد گفت:
-ببخشید آقا...اینجایید؟
فکر کنم بازم دیر کردم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───