eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
967 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان زندگی 💥قسمت یازدهم💥 . بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسه دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 🍃
❌ وقتی میخواهند برای من و تو جوک بگویند، می گویند یک روز ...! در صورتیکه غضنفر یعنی "شیر، مرد با صلابت و قوی" و از قضا یکی از القاب حضرت (ع) است‼️ ❌ وقتی یک چیز از مُد افتاده به آن می گویند یا ! و جواد به معنای ”بخشنده و سخاوتمند” است. و از قضا از القاب و عبد الله یعنی "بنده خدا" ❌ از اسم برای مسخره کردن استفاده میکنند! ولی بتول یعنی پارسا و پاکدامن… که بصورت خیلی اتفاقی از القاب حضرت زهرا و مریم(س) است! ❌ در فیلمها نامهای و را به هزل می آورند! و تقی یعنی با تقوا و نقی به معنای پاک و پاکیزه.. و اتفاقا از القاب امام (ع) و امام (ع) ! ❌ اخیرا (جفر!) هم شده است نماد بلاهت و سفاهت! سوژه جوکهایی با تم مشروب، زن بارگی، لواط و..!! جعفر به معنای ”جوی پر آب” است و کاملا اتفاقی !! اسم ما شیعیان امام صادق (ع) که علم و دانش در جهان اسلام و حتی جهان است! ❌ و هم دارند میکنند سوژه فلان تیپ آدم ها! و باز هم خیلی اتفاقی!! ❌ده ها کانال هم با اسم و و حاجی... ساختن و با به اشتراک گذاشتن مطالب مبتذل، حج رفتن و حاجی بودن رو به سخره گرفتن! ⚠️⚠️بنظر شما این حجم از جوک سازی و حتی کانال سازی با اسامی (ع)، و مقدسات اتفاقی است؟! چرا در این جوکها، نام شاهان ستمگر جهان در طول تاریخ، سمبل حماقت و زن بارگی و توحش و بزن بهادری و سوژه طنز نمیشوند؟! ✅ دوست خوبم برای از بین بردن مقدسات و هویت یک ملت، اول ⬅️ و میسازند، بعد ⬅️ میکنند، و بعد ⬅️ و و بعد ⬅️ کودکان و نسل بعد کم کم یاد میگیرند که مقدسات چیز مسخره ای است و دین ذره ذره نابود میشود❗️ ⚠️نگذاریم به همین سادگی، هویت شیعی و اسلامی ما ایرانیان که ماحصل خون صدها هزار شهید و فداکاری مردان خداست را بمیرانند.. این روزها مجید را که از اسامی خداوند است به سُخره گرفته اند.... حواسمان باشد که بازی نخوریم! 🚫هرگز با اسامی اهلبیت و پیامبران، و مقدسات جوک نسازیم.. کپی نکنیم.. و نخندیم🚫
•. علی جان! من آن حق پایمال شده بین در دیوارم! همان آهی که از قعر چاه به آسمان بلند شد.همان آهی که مد و کشش آن از بلندای آسمان ها عبور کرده است… ناطق حق صدای مرا می‌شنوی؟! امشب شب مقام زهرایی توست جان! شب مبعوث شدنت. امشب آسمانیان مسیر عبور تو را ستاره‌باران کرده اند. حالا که تنهاییمان به اوج رسیده! سایه خدا اما بر آیینه وجود تو نقش می‌زند. خاک بر فرزندان بوتراب از کران تا کران گسترده است. آسمان فراخ است و شب احیا روشن... "رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ ۖ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا ۚ أَنتَ مَوْلَانَا فَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ..." قسم به خدای کعبه که رستگار شدی.... ...💔"
. 💚 شادباش؛شبِ‌عیدغدیراسٺ 💛 تثبیت امیــــراسٺ 💙 اےشیعــــہ‌بہ‌خـودبِنـاز،زیـرا 💖 تنهابہ‌جهان امیراسٺ...
18.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... روزی شعار کُلِ جهان می شود علی باور کنید کُلِ اذان می شود با کوله بار نان و رطب ها هنوز هم هر شب برای ما نگران می شود علی .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 از زبان على (ع)؛ «خداوند به من آن قدر عقل داده که اگر بین تمام بى عقل هاى دنیا تقسیم کنند، همه آن ها عاقل مى شوند; و آن قدر به من نیرو و توان داده که اگر بین تمام ضعیفان دنیا تقسیم کنند، همه آن ها توانمند مى گردند; و آن قدر به من شجاعت داده که اگر بین تمام ترسوهاى دنیا تقسیم کنند، همه آن ها شجاع مى شوند!». شرح و تفسیر هنگامى که دشمنان اسلام در ماجراى «لیلة المبیت» به خانه پیامبر (ص) هجوم بردند و حضرت على (ع) را در رختخواب پیامبر (ص)یافتند، عدّه اى گفتند: «على را بکشیم!» ابوجهل با لحن گستاخانه اى گفت: «این جوان بیچاره را رها کنید، محمّد او را فریب داده است!» على (ع) در پاسخ ابوجهل جملات مهمّ بالا را بیان فرمود، تا آن ها بدانند با چه کسى رو به رو هستند و آنچه مى گویند سراسر اشتباه است. 🔻 ياد خدا آرامش قلبها 🔻
وقتی کوثرش از خواب بیدار میشد و بی قراری می کرد، بغلش می کرد و بلند میشد و می ایستاد* ♦بعد دور اتاق راه می رفت و آروم آروم همینطور که تکونش میداد تکرار می کرد:* ♦،،،.... ♦گاهی چند دقیقه پشت سر هم ذکر علی(ع) رو تکرار می کرد و کوثر دوباره می‌خوابید... *شهید محمودرضا بیضائی🕊 *راوی: برادر شهید* 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویری شهدا🥀 به روح مطهر لاله های بی نشان🕊🌷💔 تقاتلون قوماً عشقوا الشهادة ..} با گروهی میجنگید که عاشق شهادت هستند ..] ✍ نوشت.....🖤 باید را مثل قاصدک کف دست #و بسپاریشان به دست باد بروند و دیگران شوند ؟!💔 شهادت را هم💔🕊🌷 جانم💔 ی زهراییِ بی نشان💔 # ریسه ی دلم را دخیل میبندم به ِ چشمهــــــایت و مزار بی نشانت💔 ... شاید که کند مادرمان زهرا س ، التماس ِ شهادتــــــِ زهرا گونه ام را💔.. عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤 الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊 صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم 💚🙏 پناه نور شهدا 🕊🌷💔 کنید 🙏💔 ؟؟!!علییی✋✅ آرزومه 🍃┅🦋🍃┅─╮
📚 🦋 –مگه واجب نیست!؟ مگه واجب نیست!؟... +چی؟ چی واجبه؟!!🤔 –امر به معروف. نهی از منکر.🌿 صدای نفس های طولانی و تند پسر، سرهنگ را نگران می‌کند.😥 +چرا پسرم. واجبه!! –پس چرا؟ چرا اینجوری زدنش؟!!😭 ذهن🧠 سرهنگ برای لحظه ای جمع و جور می‌شود، چهارراه سیدالشهداء، امر به معروف، نهی از منکر،... و جمله ای مثل مدار در سرش می‌پیچد. «جوان طلبه‌ای که به ضرب چاقوی اوباش...» –! خلیلی !❤️ و سعید زمزمه‌ی خفیف او را با بستن آرام چشم هایش تایید می‌کند.👌🏻 دست هایش را روی سر سعید می‌کشد و سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد. او نه حرفی برای گفتن دارد و نه پاسخی برای...😔 🔹برای سوالات مبهم جوانی ۱۹ ساله–هم سن و سال – که پس از چند سال از می‌پرسد! 🔸برای لبخند ناتمام ! 🔹برای رگ بریده‌ی گردنش! 🔸برای بدن نیمه لمس او! 🔹برای نگاه نگران مادرش که دو سال و نیم نگران بود و یک عمر نگران خواهد ماند! 🔸برای سکوت آنهایی که دست و پا زدن او در خون را با همه‌ی جوانی‌اش به تماشا نشستند! 🔹برای نه گفتن و نپذیرفتن آمبولانس ها و بیمارستان هایی که امتیاز نامشان از امتیاز بودن جوانی با همه‌‌ی جوانی‌اش بیشتر بود! 🔸برای آن همه بی‌تفاوتی به فریادهای ! 🔹و بالاخره برای سنگی که روی آن نوشته شده است.... 🌹مُرَّبے‌ِمُجـاهِدشَہــیدعَــلےخَـلیـلے🌹 ولادت: ۷۱/۸/۹ تهران شهادت: ۹۳/۱/۳ تهران ...🎈 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
📚 :شهادت🌹 آنقدر نحیف و لاغر شده بود که وقتی سرش را در آغوش مادر🧕 گذاشته بود فکر کردم کودکی را بغل گرفته و نوازش می کند.😔 نگاهش به نگاه مادر دوخته شده بود و با چشم هایشان چه عاشقانه با هم حرف می‌زدند.😍 اما نه! همه چیز تمام شده بود، همه چیز؛ دیگر نگاه هم از حرکت ایستاد، برق چشمان مادر خاموش شد و کاسه چشمانش آنقدر لبریز که سرریز شد😭 و روی صورت استخوانی پسرکش ریخت.💦 انگار دیگر هیچ چیز قادر نبود جسم را تکان دهد.حتی اشک مادر... مادر چنان مبهوت بود که جیغ های مبینا💥 هم نمی توانست او را متوجه کند. صدای لرزان مبینا در حالی که مدام آب دهانش را قورت می داد و با پشت دست آب چشم و بینی اش را پاک می‌کرد آنقدر در میان هق هق هایش قطع و وصل میشد که واقعاً نامفهوم بود.😭😔 –دا...دا...دادا...داشم! ...🎈
📚 :شهادت🌹 جوان گوشی📱 را قطع کرد و به سرعت خودش را به منزل رساند. این مدت آن جا برای همه پاتوق بود و یک جور دلگرمی...✨ مادر شده بود مادر همه بچه ها. اصلا هیچ کس جزء بودن فکر نمی کرد. مادر همچنان مبهوت بود و پسرک بر روی دستانش آرام😌 خوابیده بود... –یواش! یواش تر! بچم بیدار میشه تازه خوابیده...!😞 جوان نمی دانست چه کار کند،☹️ قلبش داشت از جا کنده می‌شد.💔 بغض راه گلویش را بسته بود.😢 هیچ وقت مادر را اینطور ندیده‌بود. کم کم باورش شده بود خوابیده رفت و صدایش کرد. –! آقا! اما مامان به نشانه اخم ابروهایش را کمی جمع کرد😠 و انگشت سبابه اش را روی بینی گذاشت🤫 و آرام گفت: –هیس! ساکت! گفتم که خوابیده... بغضش را قلپّی قورت داد😓 و در حالی که سرش را تندتند پایین و بالا می آورد با باز و بسته کردن چشمانش سعی می کرد حرف مادر را تایید کند. –چشم مادر! چشم! جوان حق داشت سرش را توی دیوار بکوبد؛ آخر بدجوری شوکه شده بود، 😰 اگر به گذشته می‌ترکید یکی باید پیدا می‌شد وسط آن وانفسا او را دلداری می داد؛ خودش را جمع و جور کرد، تنها کاری که از او بر می آمد این بود که مادر را راضی کند تا را به بیمارستان🏨 ببرند. بالاخره مادر راضی شد. آرام اما سریع بدن بی جان و سبک 💞 را در پتو پیچیدند و به بیمارستان🏨 رساندند. ...🎈 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
هرشب یک قاچ رمان📖 📚 :شهادت🌹 لبهای مادر همچنان بسته بود و چشم هایش خیره! انگار آخرین صحنه ای که در ذهن او ثابت مانده بود صحنه تشنج دوباره و بیهوش شدن او بود.😔 را بر خلاف سایر بیماران به جای ۴۵ دقیقه، یک ساعت و نیم در اتاق احیا نگه داشتند. سر توی دست به دوستش بود و گاه گاهی با چشمان نیمه باز به چشم‌های او لبخند می زد😊، همه امیدوار بودند. در این دو سال به تحمل سختی عادت کرده بود و همه عادت به شرایط وخیم او.😞 اما مثل اینکه واقعاً این آخرین نگاه های او بود و دیگر برگشتی در کار نبود؛😭 آری! در پایان یک ساعت و نیم، برای همیشه چشم های خندان و مهربانش را بسته بود، همه شوکه بودند،😳 خیلی غیر منتظره بود. حدود ربع ساعت سکوت سنگینی تمام بیمارستان🏨 را فرا گرفت، مادر همچنان خیره در میان هیاهوی اطرافیان وارد اتاق🚪 شد، دو ساعت برای حرف های دل مادر با میوه دلش🧡 خیلی کم بود؛ کسی که در طی این دو سال دوباره کودکی اش را با مادر مرور کرده بود؛ حرف ها داشت و این بار تمام وجودش گوش👂🏻 شده بود و سکوت، برای شنیدن حرف های او، آنقدر ساکت تا فقط مادر بگوید و او بشنود؛ اما نه! انگار کم کم بقیه حرف ها می ماند برای شب های جمعه از پشت پنجره سنگی مزار ؛💔 چون دو خانم وارد اتاق🚪 شدند و سعی داشتند با آرام کردنش، او را از اتاق بیرون ببرند. آنها مدام سرهایشان را در تایید مادر که می گفت: « زنده است، زنده است!»🥀 تکان می‌دادند، با صدای بسته شدن زیپ کاور، قلب مادر لرزید؛💔 کم کم گوش هایش👂🏻 صدای رفتن را می شنید، پسر آنقدر نحیف شده بود که گویا تنها روکشی بر روی برانکارد کشیده بودند، 😭 مادر به دنبال آنها به طرف ماشین سردخانه می دوید... –آروم! آرومتر! بچم خوابیده، یواش تکونش بدین، بیدار میشه! الهی خیر ببینی مادر، یه پتو بیارین بچم ضعیف شده زود سردش میشه، گردنشم اگه بالش زیر سرش نباشه خیلی اذیتش میکنه، 🛏 به جنب مادر! الان همینجوری میذارنش اون تو...🚑😭😔 ...🎈
📚 :شهادت🌹 همه چشم‌ها👁👁 از شدت بغض می لرزید، کم کم صورت‌ها خیس از اشک شد،😭 شانه‌ها هم به لرزه افتاد و ناگهان صدای هق هق، سکوت سنگین بیمارستان🏨 را شکست و مادر همچنان حیران و مبهوت به دنبال ردپای👣 ...، او بی تاب بود💔و همه نگران سلامتی او.😟 –روضه!✨ –آفرین! چه پیشنهاد خوبی؛ هماهنگیش با من. جوان این را گفت و به سرعت به طرف منزل🏘 رفت؛ ترتیب دادن یک مراسم روضه در چنین شرایطی تنها راه تسکین قلب❤️ مادر بود، همه چیز آماده بود، هرچند که سکوت خانه، تخت خالی🛏 و به هم ریخته علی، بالشی که هنوز جای گودی سرش روی آن مانده بود،😔 همه و همه دیگر روضه‌خوان نمی‌خواست...😭 از کلام دلنشین مداح قلب❤️ مادر آرام شده بود، حتی با وجود اینکه ناله های بچه ها دیوارهای خانه🏠 را هم می لرزاند.💥😭 ...🎈
📚 :شهادت🌹 اولین شبی🌙 بود که مادر با صدای گرفته به خواب نمی رفت و کسی هم نبود که حرف هایش را بشنود...😔 پرستار مهربان پسر❣ عادت داشت هر شب🌛 دست بر سر او بکشد و روانداز را بر رویش بیاندازد و زیر سرش را آنقدر با دست های مهربانش بالا و پایین کند تا مبادا گردن آسیب دیده اش ذره‌ای بعد بدخوابش کند؛ 🌹😍 به طرف تخت🛏 رفت، با دستانش تشک و بالش را نوازش کرد و صورتش را به نرمی بالش سپرد در حالی که آن را می بویید و می‌بوسید.😘 –مامان! مامان! 🌱 چشمان مادر لحظه‌ای به جمع شدن نمی‌رسید. مدام صدای گرفته اما گرم و مهربان پسر در گوشش می پیچید.🥀 –مامان! بیداری! –مامان! یادته میخواستی برام زن بگیری؟🙃 یادته میگفتم عروست باید بالای سرت باشد، اخم می‌کردی و می‌گفتی از الان منو فروختی.☺️ –آره! یادمه، تو هم خوب بلدی چاپلوسی کنیا، حرفاتو یادته.😉 –مامان جون! این عروست همیشه باید دستت رو ببوسه.😘 مادر تا به خودش آمد دید بالش علی زیر سرش خیس شده، بلند شد و روانداز را کنار زد و صورتش را پاک کرد؛ از پنجره اتاق🚪 نگاهی به بیرون انداخت، مثل اینکه آسمان🌤 هم یک دلِ سیر گریه کرده بود. 🌧☔️ انگار ساعت🕦 از حرکت ایستاده بوده و لحظه ها هم بدون رمق حرکت نداشتند
📚 :شهادت🌹 در بیمارستان🏨 هم چند تا از بچه ها مشغول تدارک کارها بودند. پزشک👨‍⚕ باید برگه را امضا می‌کرد📝 تا را از پزشکی قانونی ببرند، با کلی تماس و دوندگی بالاخره قرار شد حاجی یکسری از بر و بچه‌ها را برای گرفتن امضا پیش دکتر بفرستند. شاید جز برای دوستان برای کسی مهم نبود برگه در ساعت دو نیمه شب🕑 امضا شود یا صبح🌤 در وقت اداری بیمارستان🏨. شکر خدا تلاش آقایان به نتیجه رسید، یک آمبولانس🚑 و یک تویوتا آورده بودند تا بدن را به غسالخانه ببرند.😭 شب🌙 سختی بود🥀 برای همه و برای مادر سخت تر از همه. –مامان! پاشو، نماز صبحه📿، میدونم بیداری دستتو✋🏻 بده به من، مامان یاعلی!.. مادر بلند شد. _الله اکبر...🤲🏻 صدای گریه😭 تمام اتاق🚪 را پر کرده بود. طولانی ترین نماز صبح یک ساعت و نیم گذشت و باز هم صدای گرفته . –قبول باشه حاج خانم!😍 دوستانش هم خواب💤 به چشم نداشتند، چشم ها از فرط بی خوابی و گریه بدجوری پف کرده بود، با این وجود فکر کارهای خاکسپاری و مراسم حتی فکر خواب😴 را هم از سر به در می کرد. کم‌کم با آمدن صبح🌞 همه و همه آمدند. خیلی شلوغ شده بود، باید ماشین به طرف غسالخانه می‌رفت —بیش از دو سال و نیم گذشته بود از شبی که در خیابان تهرانپارس،🛣 آسفالت چهارراه سیدالشهدا(ع) زمین خیس از خون سرخ جوانی شده بود💔 که به عشق لبخند رهبرش💛 با چهره همیشه متبسم و کلام دلنشین همیشگی آمد ولی طنین صدایش✨ در تاریکی و ظلمت آسمان🌑 آنجا ناتمام ماند و این صفحه از زندگی او که در شب نیمه شعبان ۱۳۹۰ 🌙 نوشته شده بود.— آغاز شمارش معکوس🔢 عمر کوتاه او شد😭 و امروز این شمارش به پایان رسیده بود. –نگیر آقاجان...! نگیر! فیلم نگیر!📹❌ زبونمون مو درآورد. نمی‌گذاشتند از پیکر شهید فیلم بگیرند، یک عده می گفتند بگیرید، یک عده می گفتند نه!؛ اصلاً همه چیز گیج کننده شده بود.😓😔 ...🎈
📚 :شهادت🌹 🔸«یه کفنی بود ۹ سال پیش من از کربلا آورده بودم. با تربت، توی کاظمین و اون سال ما رو سامرا هم بردن، خلاصه همه جوره متبرک شده بود. یادمه اون روز کفن نداشت، من هم اونو گم کرده بودم. جالبه که تو عید مادرم بعد این همه سال اونو پیدا کرده بود. زنگ زدم به یکی از بچه ها پرسیدم: کفن داره؟ گفت:«نه حاجی!» صبح که داشتم می‌رفتم کفن را با خودم بردم.»🔸 به هر حال با این اوصاف این یکی کار آقا هم انجام شد!☺️ کم کم همه چیز آماده بود و قلب مادر در حال کنده شدن💔، باورش نمی‌شد که دیگر واقعاً دارد تمام می شود. بچه ها هم دلشان می آمد می خواستند هرطور می شود آن لابه‌لاها مادر و پسر را کنار هم بنشانند. قرار شد خانه خادم مسجد فاطمه الزهرا(س) آخرین مکان دیدار آن دو باشد. –بیا مادر، بیا اینجا پیش . برادرا! اون در🚪 رو ببندید کسی تو نیاید. جوان بیچاره خیلی اذیت شد،😩 باید نمی‌گذاشت کسی داخل بیاید، کار سختی بود و شروع آخرین دقایق لحظات دیدار ۱۲،۱۳،۱۴،۱۵... تنها ۵ دقیقه.😣 ۲،۳،۴...و آخرین دقیقه شاید دیگر تنها چشم های👁👁 مادر بودند که حرف می‌زدند. –حاجی، باز کردن در🚪 با شما. –تق تق تق!!✊🏻✊🏻✊🏻 قلب مادر لرزید💓 در باز شد و را به دستان مهربان🌸 ما مردم سپردند و پیش چشم های خیس😭 مادر پسرک مثل پرنده🕊 بر روی دست ها پرواز می کرد. تشییع باشکوهی بود روز سوم3⃣ فروردین!! ایام عید! تعطیلی! مسافرت! و... هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد اما انگار از دست همه خارج بود، همه آمده بودند با هر شکل و مذهب و عقیده ای. برگه های زیارت عاشورایی که دوستان پخش کرده بودند در دست اکثر آدم ها دیده می شد، چشم ها می بارید💦 و همه مشغول خواندن. –چقدر خوشگله!!😍 جانباز بوده!؟ –نه پدر جان! شهید امر به معروف بود، با قمه زدن🗡 –سال ۹۲— بعد دو سال و نیم هم 🌹 شد. از چهارراه تلفنخانه به سمت هفت حوض جای سوزن انداختن نبود، ۱۴ هزار نفر برای یک 🌹 آن هم در عید سال ۹۳!😳 باورکردنی نبود و عجیب تر آنکه با آن همه شلوغی حتی یک ماشین🚗 هم بوق نمی زد،❌ انگار همه به احترام سکوت کرده بودند.🤫 «پدر و مادر 🌹: ده پانزده روز بعد شهادت مادر شهیدی به منزل ما آمدند، گفتند: خواب پسرم را دیدم تا به خوابم اومد گفت باید برم. گفتم کجا!؟ گفت داره برامون میاد. سرم خیلی شلوغه. گفتم: کیه؟ گفت: خلیلی!! ایشان اصلاً را نمی شناختند و فرزندش آن هم در زمان جنگ تحمیلی شده بودند وقتی تصاویر مربوط به شهادت را در تلویزیون🖥 دیده بودند با کلی زحمت منزل🏡 ما را پیدا کردند.» ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━
☕️| قࢪار شبانہ 📚 :شهادت🌹 خانمی🧕 که از پشت پنجره خانه اش بنر بزرگی از تصویر 🕊 را با لبخند ملیحش دیده بود، به سرعت خودش را به لا به لای جمعیت رساند، تا به حال علی را ندیده بود. اصلاً او را نمی‌شناخت اما اشک هایش به اختیار سرازیر بود،😭 انگار خود هدایتگر جمعیت بود، خیلی ها که حتی چند قدم هم نمی توانستند پیاده👣 راه بروند آن مسیر طولانی را به دنبال تابوت⚰ حرکت کردند.😳😇 و به قول مادر این یعنی از روز اول کارش را شروع کرده بود کاری که ادامه داشته، دارد و همچنان نیز خواهد داشت.😍✌️🏻 جمعیت را بدرقه کردند و جمعیتی هم به استقبالش آمدند. را در آمبولانس🚑 گذاشتند، انگار نوبت حوزه بود باید حق اهالی آنجا هم ادا می‌شد. میخواستند دو ساعت با رفیقشان خلوت کنند. –فقط دو ساعت رو بدین ما ببریم بعد تشییع کنیم.🙏🏻 بالاخره با تماس و سفارش آقایان این کار انجام شد. تابوت⚰ وسط بود و صدای مداح از بلندگو📢 همه جا پیچیده بود. در تابوت را باز کردند، مادر دلش لک زده بود که باز هم صورت او را ببیند،😔 اما نباید کفن را باز می‌کردند سفارش کرده بودند شاید خونابه ای باشد و کار را مشکل کند.😣 برای همین بود چند دقیقه‌ای که مادر را با جگر گوشه اش تنها گذاشتند یکی از دوستان در کمدی کنار یکی از حجره پنهان شده بود و مراقب احوال مادرانه مادر بود.💛 مادربزرگ هم به همراه دایی ها و عمه‌اش آنجا بودند، صدای اذان📣 در حجره پیچید همه به هم نگاه کردند، وقت نماز بود؛ اگر بود الان فقط به نماز فکر می کرد و بس.📿 بچه ها رفتن یه گوشه حجره و نماز خواندند،🤲🏻 ظهر گذشته بود و داشت دیر می‌شد، صدای حاجی تکانی به همه داد.🗣 –دیر میشه ها!! باید برسیم بهشت زهرا(س). مادر دل تو دلش نبود، نگرانی در چشم‌هایش موج می‌زد،😓 دلشوره امانش را بریده بود و رویش نمی شود حرفش را بزند؛☹️ اما انگار حاجی چشم‌هایش👁👁 را خواند. –حاج خانم، میخوای با بیای!؟ مادر جا خورد!! نگاهش پر از شوق بود😍 و غافلگیری حاجی هم سریع و در یک چشم بر هم زدن عذر همه را خواست و آمبولانس🚑 را با آقا تعارف زد به حاج خانم. اما مادر است و بی طاقت و خوب باید فکر همه جا را می کردند؛ یک درصد، اگر فقط یک درصد دل مادر کم می آورد و...🤦🏻‍♂ خیلی دردسر درست می شد.😰 –داداش! شما با آمبولانس🚑 برو. حاجی سرش را نزدیک گوش👂🏻 جوان برد و دزدکی و دور از دیدگان مادر پچ پچی کرد.🗣 –آره داداش، خدا به همراهت، برو اونجا میبینمت.👋🏻 بعد با دست✋🏻محکم زد پشتش و به یک اشاره او را راهی کرد.🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شڪر خدا ڪه نام ✨ بر زبان ماسٺ ✨ما شیعه‌ ایم و عشق ✨ هم از آن ماسٺ ✨از زبان و ✨دهان خسته ڪی شود! ✨اصلا زبان برای ✨همین در دهان ماسٺ ▪️ایام سوگواری مولای متقیان🖤 حضرت علی (ع) تسلیت باد.🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزپنج آذرماه مصادف باسالروزتشکیل بسیج مستضعفان بفرمان امام خمینی ره ، یادی کنیم از که تنها اسمشان نبود بلکه در تمام سکَنات و رفتار و اعمالشان به امام علیه السلام اقتدا کرده بودند آن وجود مقدسی که در موردشان گفتند: " یعنی که تمام وجودش، وقف اسلام بود"* است.... سخن از کانال 🦋 ⃟꯭ 🦋░꯭𓂃 ִֶָ
🟡 : 💠روزی شخصی خدمت حضرت علی(عليه‌السلام) میرودومیگویدیاامیربنده بعلت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاهارابخوانم،چه کنم؟ ✨ حضرت (عليه‌السلام)فرمودند:↯ خلاصه تمام ادعیه رابه تومیگویم.هرصبح که بخوانی گویی تمام دعاهاراخواندی: 1️⃣ : خدایاشکرت برای هرنعمتی که به من دادی 2️⃣ : وازخداوندمیخواهم هرخیروخوبی را 3️⃣ : خدایامراببخش برای تمام گناهانم 4️⃣ : خدایابه توپناه میبرم ازهمه بدیها