eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
«♥️🪴» بعضیابھشون‌میگن‌ '' آیت‌اللھ '' بغضیامیگن '' آقاۍِ‌خامنہ‌اۍ '' بعضیام‌مثلِ‌برادراۍِ‌لبنان‌وسوریہ‌ وعراق‌میگن '' سـٰیدنا‌القائد '' مام‌بھشون‌میگیم '' #آقا (:♡ آقاروازهرطرف‌بخونـے‌آقاس . . فدایـےزیاددارھ . . #حضرت_آقا #بصیرت 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلب من آزاری نداره🖤😭 اصلا میشنوی این صدامو🖤😭 😭 ●◉✿۹روز تا ماه عاشقی😢 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
♻عرق زنان چادری سه جا نور میشود: 🔊 حضرت آیت الله العظمی بهاءالدینی می فرمودند: اگر زنان چادری می خواستند نشانشان می دادم عرقی ‌که در فصل گرما به خاطر حفظ حجاب می ریزند، دانه دانه اش خورشید است. شما خورشید خدا هستید. و ایشان این روایت را از کتاب ثواب الاعمال نقل میکردند عرقی که زن زیر چادر می ریزد سه جا برای او نور میشود: 🔴 در درون قبر ⭕در برزخ 🔴در قیامت ⚠و اگر زنان بی حجاب از من می خواستند همین الان نشانشان میدادم که این موی سر که به نامحرم نشان می دهند آتش است. آنها در آرایش زیبایی نیستند، بلکه در آرایش آتش هستند. «♥️🪴» 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ‌ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
- یاد حرف حاج قاسم افتادم:«باید به این بلوغ برسیم که دیگر نباید دیده شویم. آن کسی که باید ببیند می بیند.» #۱.۲٠🖤🤍 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
「♥️」 🌱 بیا فکر کنیم:) حجاب محدودیت است! من آزادانه عاشقت هستم:) ای زیباترین محدودیت دنیا🦋🙃 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🌸🧕🏻» -چادری‌که‌روسر‌خواهرامونه -هدیه‌فاطمه‌به‌مادرامونه..💚 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
اجتماع بزرگ مردمی عفاف و حجاب همه می آییم چهارشنبه ۲۱ تیر تهران.میدان امام حسین مطالبه گری از مسئولین
چه‌دࢪخشان‌میشوے‌بانو وقتے‌چادࢪبهـ سر‌میڪنے... توهمان‌ستاࢪه‌اےهستے ڪـہ‌قانونـِ‌جاذبۂ توࢪااز‌آسمان‌ࢪوے‌زمین‌قراࢪدادھ 💛⃟🦋⸾⸾⇢ ༻ ^_^^_^ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹عماد› از اتاقم اومدم بیرون. رفتم جلو در اتاق رضوانه... وایستادم و در زدم؛ «رضوانه خانم؟» دوباره در زدم... میخواستم برای بار سوم محکم تر بزنم که رضوانه در اتاق رو باز کرد و با روسری لبنانی تو قاب در ظاهر شد... عماد: خواهر من چرا صدات در نمیاد؟ رضوانه: شرمنده درگیر روسری بودم😑 عماد: عجب... منتظر حرف دیگه ای نموندم؛ رضوانه رو کشیدم کنار و رفتم تو اتاقش. چادر عربیش روی تخت بود؛ لبخندی از روی افتخار زدم و برش داشتم. برگشتم طرف رضوانه و چادرشو گذاشتم رو سرش. عماد: رضوانه خانم... دیرمون شده هااا مامان بابا منتظرن بدو بیا. رضوانه: چشم داداش اومدم دستامو کردم تو جیبم و از پله ها رفتم پایین مامان: عماد دِ زود باشین دیگه دیرمون شده هاا عماد: اومدم مامان جان رضوانه چادرشو گرفته بود تو دستشو با عجله پله هارو رد میکرد. رسید جلومو و گفت رضوانه: بریم دیر شده هااا😁 عماد: بله بله بفرمایید😐 خندیدم و در خونه رو قفل کردم... بابا میخواست سوار ماشین بشه که دستم و گذاشتم روی شونش و عماد: بابا بزار من بشینم پشت فرمون بابا: پسر خودمی دیگه بشین بابا جان بشین سوار ماشین شدیم... خونه عمه آوین واسه شام دعوت بودیم... بر خلاف بقیه عمه ها و عمو هامون عمه آوین کاملا با دین مخالفت میکرد و اسلام و دستوراتش براش مهم نبود و به خاطر همین یکم باهم راحت نبودیم... چند باری سر چادر گذاشتن رضوانه بهش یه حرفایی گفته بود که عوض رضوانه من ناراحت شده بودم... الانم تو فکر بودم که چطوری قراره این مهمونی رو بدون هیچ حرف وحدیثی بگذرونیم... رسیدیم خونه عمه اینا ماشین و پارک کردم و پیاده شدیم. عماد: مامان جان شما برید ماهم میایم مامان: باشه مامان و بابا رفتن بالا و من رضوانه رو کشیدم کنار دیوار عماد: رضوانه رفتیم تو سرسنگین باش اگه حرفی هم زده شد سعی کن با خونسردی جواب بدی خب؟ رضوانه: نگران نباش داداش حواسم هست عماد: خواهر خودمی دیگه، بریم زشته. ‹رضوانه› عماد و درک میکردم که نگران باشه به خاطر مامور امنیتی بودن هردوتامون...حواسمون نسبت به اطراف جمع تر بود. احساس میکردم عماد خونه عمه آوین یه چیزایی دیده که نمیتونه حرفی ازش بزنه هرچیم ازش میپرسم میگه باید مطمئن بشم بعد... باهم رفتیم بالا عمه تو قاب در ظاهر شد و دو تا پسراش هم پشتش وایستاد بودن و منتظر بودن بریم داخل که سلام احوال کنن. عمه آوین: سلام عزیز دلم خوبی رضوانه جان رضوانه: سلام عمه جان ممنونم شما خوبید؟ عماد: سلام عمه خوبید. عمه: ممنونم بچه ها بیاین تو خوش اومدین. وقتی رفتیم تو با پرهام و شایان هم سلام و احوال کردیم و نشستیم... عمه که تو آشپزخونه بود برگشت سمتم و گفت... عمه: رضوانه جان برو تو اتاق شایان چادرتو عوض کن بیا رضوانه: ممنونم عمه به عماد نگاه کردم اشاره کرد که برم تو اتاق. منم از جام بلند شدم و رفتم اتاق شایان... چادر مجلسیمو از تو کیفم برداشتم و عوض کردم... نمیخواستم اتاق رو نگاه کنم اما ناخودآگاه نگاهم افتاد به میز شایان؛ رو میز چیزی نبود جز یه عکس... عکس شایان و عمه و یه مرد هیکلی بود که تو یه باغی گرفته بودن سریع نگاهمو از عکس گرفتم و کیفمو برداشتم که از اتاق برم بیرون یهو پرهام جلوم سبز شد. هول و دست پاچه گفت... پرهام: دختر دایی کاری چیزی دارین بگین من انجام بدم رضوانه: نه ممنون کارامو انجام دادم که الان اینجام..! پرهام: بله... بفرمایید بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون و رفتم نشستم کنار عماد؛ میخواستم به عماد یه چیزی بگم که مامان صدام زد؛ یه لحظه استرس گرفتم برگشتم سمت مامان تا ببینم چی میگه... دعا دعا میکردم واسه عماد یه کاری پیش بیاد مجبور بشه بره اداره منم باهاش برم... تو عذاب سختی بودم؛ ... . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌بنت‌الرقیه https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹رضوانه› تو‌عذاب‌سختی‌بودم؛... برگشتم سمت مامانمو گفتم:«جانم مامان» مامان: دخترم پاشو به عمه کمک کن سفره رو بندازین رضوانه: چشم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و بلند شدم... رفتم سمت آشپزخونه عمه نگاهم کرد و لبخند زد تو ظاهر خوشحال بودم ولی استرس داشتم برگشتم عماد و نگاه کردم داشت ریز میخندید عوض این که کمی دلگرمی بده بهم تو این شرایط داشت میخندید حرص خوردم و نگاهمو ازش گرفتم... عمه: عمه شایان سفره رو انداخت بشقاب سبزیارو بزار تو سفره رضوانه: چشم عمه جان دوتا بشقاب سبزی برداشتم، خواستم بزارم تو سفره که پرهام دوباره جلو پام سبز شد به حدی نزدیک بود که کم مونده بود هر دوتامون بخوریم زمین چند قدم رفتم عقب با همون حالت دست پاچگی گفت... پرهام: بدید من ببرم سبزیارو رضوانه: ممنون خودمم میتونم ببرم بدون اینکه منتظر حرفی باشم از کنارش رد شدم و سبزی هارو گذاشتم تو سفره عماد با شایان گرم گرفته بود بابا با شوهر عمه مامان هم پاشد که بیاد آشپزخونه و من این وسط تنها مونده بودم هیچ به خاطر اینکه پرهام همش دور و برم میپلکید عذاب میکشیدم... سفره رو که چیدیم من گوشیمو از تو کیفم برداشتم و رفتم حیاط نشستم رو پله ها یکم خودمو با گوشی مشغول نشون دادم... همش دعا میکردم واسه عماد یه کاری پیش بیاد... حالم بدجوری گرفته بود نه تنها خونه ی عمه بلکه هرجای دیگه ای هم بودیم نمیخواستم یه لحظه هم بمونم نیاز داشتم برم هیئتمون؛ چادرم از سرم افتاد... گوشیمو کلا خاموش کردم و بلند شدم تا چادرم رو درست کنم... رفتم تو و نشستم سر سفره؛ ‹عماد› رضوانه از حالتش معلوم بود که بی حوصله هست خواستم بپرسم چیشده ترجیح دادم یکم تو خودش باشه تا تو یه فرصت مناسب ماجرا رو جویا شم معلوم بود از رفتارای پرهام اذیت میشه، معلوم نبود فاز پسره چیه...😐 همه که نشستن سر سفره شروع کردیم به کشیدن غذا... شایان و پرهام کنارم نشسته بود رضوانه هم پیش مامان نشسته بود؛ . . بعد از شام رضوانه کمک کرد و سفره رو جمع کردن. عمه با چایی ازموون پذیرایی کرد... اونجوری که من میدیدم رضوانه اصلا حالش خوب نبود؛ از جام پا شدم و یکم رفتم اون ور تر ‹رضوانه› عماد گوشی به دست پاشد رفت اون طرف حال بیخیال عماد شده بودم... دوباره برگشت عماد: عمه جان برای من یه کاری پیش اومده باید برم واقعا شرمنده بابت شام هم ممنونم زحمت کشیدید عمه: عماد جان کجا به سلامتی تازه اولشه... عماد: بلاخره کار اداریه دیگه خبر نمیکنه من معذرت میخوام عمه: باش عزیزم برو به سلامت عماد: رضوانه خانوم شماهم پاشید چادرتون رو عوض کنید بریم با این حرف عماد خوشحالی تو چشمام موج زد سریع بلند شدم و چادرم رو عوض کردم... با جمع خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون وقتی از در رفتیم بیرون به عماد نگاه کردم رضوانه: عماد چیزی شده؟ عماد: مگه نمیخواستی یه فرجی شه بری بیرون؟ رضوانه:آ...آره ولی تو از کجا... نزاشت حرفمو ادامه بدم عماد: ناسلامتی هم مامور امنیتی هستم هم برادرت هااا رضوانه: ممنونم که فرشته نجاتم شدی... عماد: قابل شمارو نداشت ولی بعدا حساب میکنم... حالا میخوام ببرمت یه جایی که خودتم خبر نداشتی رضوانه: ما دیگه شرمنده شدیم قرار شد پیاده بریم یه چند قدم که رفتیم من سرم گیج رفت قبل از اینکه بخورم زمین بازوی عماد رو گرفتم... نگران برگشت سمتم... . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌بنت‌الرقیه https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . عماد مضطرب تو چشمام نگا کرد عماد: رضوانه چیشدی تو خوبی؟ رضوانه: آره..آره خوبم یه لحظه سرم گیج رفت عماد: میخوای برگردیم؟ رضوانه: نه برادر من چیزی نشده که شلوغش میکنی عماد: باشه خب نگرانتم رضوانه: برسیم مسجد حل میشه عماد: میگم نکنه عاشق شدی؟ عماد این حرفو که زد یه دستوشو انداخت روشونم با دست دیگش دستمو گرفت و کمک کرد که راه برم... کاملا جدی دستشو از رو شونم برداشتم و گفتم رضوانه: وایستا ببینم کجا میری؟ مثلا عاشق کی بشم؟ عماد: هان... چیزه... میگم جدی نگیر رضوانه: نخیر برادر من بگو ببینم عماد: مثلا برو بچه های بسیجی مسجد... پایه کارم که هستن. رضوانه: آقا عماد بهتره زود تر بریم مسجد کارا رو زمین نمونه بعدا هم در این مورد حرف میزنیم عماد: ناراحت شدی؟ رضوانه: نه اتفاقا خوشحالم هستم که به فکرمی... نظرت چیه خودت یکیشونو انتخاب کنی؟😐 عماد: دیر شدااا بریم بعدا حرف میزنیم😁 . . رسیدیم جلوی در مسجد؛ درسته شهید گمنام آورده بودن وولی عماد به من نگفت و خواست خودم بفهمم جلوی مسجد فرش انداخته بودن و کلی وقت گذاشته بودن برای آماده سازی محوطه... مداحی حسین مولا داشت پخش میشد جلوی مسجد پر بسیجی و نیروی انتظامی بود... کلی آدم اومده بود نیم ساعتی مونده بود به شروع مراسم... چشمم خورد به یه سکویی که پیکر مطهر شهدای گمنام رو گذاشته بودن روش.. بغضم گرفت سلام کردم... عماد داشت بهم نگاه میکرد با پشت دستم اشکمو پاک کردم و گفتم رضوانه: عماد جان برو به برادرای بسیجی کمک کن احتمالا کلی سراغتو گرفتناا عماد: خدا به خیر کنه بعد این مراسمو رضوانه: نگران نباش عزیزم من که لولو گوگولو قمر نیستم که میشینیم مثل دوتا آدم عاقل و بالغ حرف میزنیم برو به کارت برس برو عزیزم☺ عماد: خیلی خب حالت خوبه برم؟ رضوانه: برو دیگه من خوبم عماد: یاعلی رضوانه: علی یارت عماد که رفت یه لبخندی زدم و برگشتم سمت در مسجد... فاطمه که منو دید دوید سمتم... رفیق پایه ی مسجد و هیئت و کارام؛ دست پاچه شده بود رفتم پیشش رضوانه: فاطمه خانوم چرا هولی شما یکم آروم تر؛ اگه شما سابقه ی هیئت خواهرا رو پیش بسیجیا به باد ندادی... فاطمه: سلام رضوانه خوبییی کجایی تو اینهمه کار مونده رو زمین رضوانه: الان اینجام در خدمت شهدای گمنام و البته شماو کارها فاطمه: اینم بگم چند تا آتو گرفتم از برادرای بسیجی به قول شما رضوانه: خب حالا بزار بعد مراسم چیکار داری با پسر مردم😐 فاطمه: نمیدونی که میخوام حرصشونو در بیارم. رضوانه: ببین این چند ساعت مراسمو یکم بیخیالشون باش بزار حادثه ی ناگواری پیش نیاد.😐😂 فاطمه: باشه بابا بیا بریم حسینیه امروز دست تنهاییم احتمالا فقط دوسه نفر از بچه ها بیان چایی ها دست تورو میبوسه هاا رضوانه: بفرما مسیر از اون وره انقدم سر به سر این بسیجیا نزار گناه دارن. با فاطمه رفتیم حسینه سماور و روشن کردم؛ چادرمو در آوردم گذاشتم یه گوشه و شیر آب رو باز کردم تا استکان هارو بشورم... همینطوری که داشتم کار میکردم رومو کردم سمت فاطمه رضوانه: خب چی داریم واسه امروز؟ فاطمه: پرچم حرم امام رضا جان رضوانه: جدی میگی؟😍 فاطمه: بله بله... کیک یزدی هم آقا سیدِ ترابی سفارش دادن. رضوانه: حله پس بعد اینکه استکان هارو شستم دوباره حالت سرگیجه بهم دست داد دستمو گذاشتم روی سینک و سرمو انداختم پایین... فاطمه اومد سمتم فاطمه: خوبی رضوانه؟ رضوانه: چیزی نیست یکم سر گیجه دارم فاطمه: چیزی نیست چیه دستتو بده من بیا بشین اینجا... با اصرار فاطمه نشستم کنار دیوار حالم اصلا خوب نبود... نمیخواستم مراسمو ول کنم برم خونه... عماد هم میفهمید دیگه عمرا میزاشت بمونم... صدای مداحی آرومم میکرد... . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌بنت‌الرقیه https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹رضوانه› فاطمه اومد نشست جلوم فاطمه: رضوانه چیزی شده بهم نمیگی؟ رضوانه: نه عزیز من قراره چی بشه من خوب خوبم فقط یه لحظه سرم گیج رفت فاطمه: باشه تو بشین همینجا من میرم پایین یکیو بیارم کمک رضوانه: برو فاطمه رضوانه که سرش گیج رفت نگران شدم دست تنها بودیم بلند شدم برم بیرون یه نفرو بیارم کمک... از پله ها که خواستم برم پایین خانم سپهری فرماندمون داشت میومد بالا... فاطمه: سلام خانم سپهری جان خوبید خانم سپهری: سلام دخترم شکر شما خوبی؟ فاطمه: ممنونم خانم سپهری: کجا با عجله؟ فاطمه: منو رضوانه دست تنهاییم میرم یکیو بیارم کمک خانم سپهری: رضوانه بالاست؟ فاطمه: بله خانم سپهری: باشه برو عزیزم رضوانه صدای صحبت خانم سپهری و فاطمه میومد طولی نکشید که خانم سپهری اومد داخل خواستم بلند شم که دوباره سرم گیج رفت دستمو انداختم و از دیوار گرفتم خودمو کشیدم بالا خانم سپهری با لبخند اومدن سمتم چند قدمی جلو رفتم خانم سپهری: سلام رضوانه خانم چطوری؟ رضوانه: سلام خانم سپهری جان الحمدالله شما خوبید خانم سپهری: ممنونم دخترم انگار امروز دست تنهایید رضوانه: بله دخترامون نیومدن خانم سپهری: اینطوری که خسته میشین رضوانه: خانم سپهری کار کردن تو هیئت خستگی نمیاره هیچ هرچقدرم زیاد کار میکنیم بیشتر وابسته میشیم ما امروز خادم زائرای شهدا هستیم... فاطمه هم رفت دوسه نفری رو بیاره خانم سپهری: احسنت به شما و دخترا که انقده مومن و پایه کار هستین... رضوانه خودتم میدونی آدمای زیادی میان واسه مراسمات این هیئت... فرقی نمیکنه محجبه و بی حجاب حواست به همه دخترا باشه این بچه ها مخصوصا غیر مذهبیا دوست دارن اینجور جاها یه کاری به عهده بگیرن اینا اگه بیان و ببینن کاری واسشون نیست میرن بر نمیگردناا خیلی حواست بهشون باشه بلاخره تو بزرگت تری بچه هارو جمع کن یه جا رضوانه: چشم خانم سپهری حواسم هست ان شاءالله بتونم این مسؤلیت و به خوبی انجام بدم خانم سپهری: اجرت با امام زمان«عج» من اومدم سینی بردارم و برم رضوانه: بزارین بدم بهتون خانم سپهری: ممنونم دخترم رفتم آشپزخونه و چند تا سینی دادم دست خانم سپهری؛ خانم سپهری که رفتن فاطمه هم با دوتا دختر اومد. رضوانه: به به خوش اومدین دخترا با بچه ها که سلام و احوال کردیم کمی براشون از خادمی گفتم و هرکی مسولیت یه کاری رو عهده گرفت... فاطمه رفت سمت سماور تا فلاسک هارو از چایی پر کنه ‹عماد› قرار شد یه کواد کوپتر بفرستیم رو هوا تا از مراسم فیلم بگیره با اقا سید هماهنگ شدیم. کمی پیش مقداد بی خبر اومده مسجد خوشحال شده بودم... اینطوری شد که منو مقداد رفتیم پشت بام مسجد... اون بالا نمیتونستیم اطرافو خوب ببینیم ؛ روبه روی ما گنبد طلایی مسجد بود... داشتم با کواد کوپتر ور میرفتم که مقداد دستمو گرفت و کشید عقب به خیال اینکه میخواد باهام شوخی کنه بلند گفتم: «چته مقداد» مقداد: عماد یواش پشت گنبد چند نفر دارن حرف میزنننن. مقداد منو کشید کنار گلدسته تازه حالیم شده بود قضیه چیه... ولی صدای بلندم کار دستمون داده بود... . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌بنت‌الرقیه https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . مقداد منو کشید کنار گلدسته تازه حالیم شده بود قضیه چیه... ولی صدای بلندم کار دستمون داده بود... عماد: مقداد شاید بچه های خودمونن مقداد: آخه زمینو از دستشون گرفتن که بیان بالا پشت بام؟😐 عماد: خب من چه میدونم نگران نباش یا شهید میشیم یا بچه ها میبینن کواد کوپتر هوا نرفته خودشون میان. مقداد: عماد میبندی یا ببندم؟ یه پیامی چیزی بفرست خب😐💔 عماد: باشه باشه حرفمو پس میگیرم خواستم گوشیمو در بیارم تا به آقا سید پیام بدم که زنگ خورد... هول شدم مقداد داشت به من نگاه میکرد منم به اون... گوشیو از دستم گرفت و قطع کرد... مقداد: حواست کجاست تو عماد: خب من چیکار کنم گوشیم زنگ میزنه عماد: باید بفهمیم چند نفرن؛ از اون طرف میرم... خواستم از جام بلند شم که سردی اسلحه رو روی سرم احساس کردم مقداد جا خورد... یامی: بشین سر جات عماد: باشه آروم باش یامی: بخوای حرف اضافه بزنی یه گلوله حرومت میکنممم عماد: چی میخوای اینجا؟ یامی: فقط من سوال میکنم (مگه زندانه😐😂) عماد: خیلی خب آروم تر اسلحه اسباب بازی نیستا کار دستمون میده یامی: همه ی نیروهای من مسلح هستن چند تا تک تیر انداز دارم که دست از پا خطا کنید کارتون ساختس من از رئیسم دستور دارم که یکی از مامور امنیتی هارو بکشم بدون اینکه کسی بفهمه... مقداد: چرا میخوای همچین کاری کنی؟ اینجا مگه کشورت نیست؟ ما مگه هم وطنت نیستیم؟ چرا... هدفت چیه از این کار؟ یامی: خیلی وقته منو از خونم انداختن بیرون... هم خونه ی واقعیم هم کشورم من واسه همه مردم... میخواستم یه چیزی بگم که اسلحه رو روی سر عماد فشار داد و گفت تا بلند شه، عماد رو هنر های رزمی کاملا مسلط بود میخواستم بهش اشاره کنم که کاری نکنه حتی نگاهمم نمیکرد💔 نگران شده بودم طرف یه لحظه برگشت سمتمو داد زد:« سیروسس بپر اینجا» همین بشر به قول خودش سیروس با اسلحه اومد سمتم دستامو از پشت گرفت و اسلحشو گذاشت روی سرم؛ تمام نگاهم روی عماد بود حدس میزدم داره به چی فکر میکنه؛ اگه جدی جدی اتفاقی براش میوفتااد... وای نه فکر کردن بهش هم سخت بود... عماد خونسرد و آروم بود این وسط چیزی که اذیتم میکرد بوی گاز بود... سیروس دستاشو دور گردنم حلقه کرد و فشار داد با نفس تنگی گفتم؛ مقداد: بهتره هرچه زود تر اون اسلحه رو بیاری پایین چون اگه بخوام یه جوری میخوابونمت زمین که نفهمی از کجا خوردی... سیروس: حرف نزن بابا دیگه درنگ جایز نبود با چند تا حرکت اساسی خوابوندمش زمین عماد هم به خاطر اینکه منو پشتیبانی کنه مجبور شد چند تا فن هم روی اون یکی در بیاد... ولی... ولی منظورش از مامور امنیتی کی بود؟ بجز عماد و خواهرش کسی اینجا همچین شغلی نداشت... نهه جون عما‌د و خواهرش در خطر بود💔 ‹هادی› عماد و مقداد رفته بودن کواد کوپتر بفرستن هوا ولی ازشون خبری نبود... همینطور که چشم دوخته بودم به پشت بام آقا سید اومد اقا سید: سلام هادی خان کجارو داری نگاه میکنی؟ مگه بچه هیئتی هم بیکار میشینه؟ بدو برو از انبار پرچم های بزرگ رو بیار... هادی: عه سلام آقاسید بله بله چشم انبار پشت بام یا... آقا سید: پشت بام دیگه خندیدم و با یکی از بچه ها رفتیم تا پرچم هارو بیاریم پایین... . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌مدافع‌حرم https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بدو تا دیر نشدهـ قشنگـ خانمـ😍 بدو اقا پسرایـ گلـ و نازنینـ😍 سوپرایز دارمـ براتونـ یهـ سوپرایز عالیـ🥺 اگهـ گفتینـ چیهـ!!؟🧐 یهـ کانال خوبـ براتونـ اوردمـ بدو تا دیر نشدهـ😇 پاتوقـ دخترا هایـ قشنگـ و زیبا اینجاستـ☺️و همینـ طور پاتوقـ پسرایـ خوبـ😃 لینکـ کانالو براتونـ اینـ زیر میزارمـ دیر نکنیا😎 لینکـ کانالـ👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat97 سریـ عضو شو💪💪
توجه توجه پروف مذهبی.. دل و کلیپ حرم خودمونی حسینی زمانی رضایی چیز اینجا موجوده فقط کافیه روی لینک زیر بزنی https://eitaa.com/joinchat97 https://eitaa.com/joinchat97 https://eitaa.com/joinchat97 خلاصه نگم براتون که بهترین کاناله.. و همچنین اولین کانال که امام حسین شمارو دعوت کرده بدو بدو جانمونی https://eitaa.com/joinchat97 https://eitaa.com/joinchat97 محدود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌رب‌الشہدآ‌و‌الصدیقین🌿🔗 صدای مرا نمی‌شنوی ؟ صدای بندھ کوچیکـے که روی زمین بزرگت نشستھ است و تو را همدم و هم‌رازش قرار داده . . دعای‌کمیل⛅♥ ۱۴۰۱/۱۰/۲۴ شنبه ظهر https://eitaa.com/joinchat/403833124C438702dfb3 به کانال ما بپیوندین❤
میگن‌وَسط‌ِیک‌عملیـات یهودیدن‌حـٰاج‌قاسم‌دارن‌میِرن...! گفتن:حـٰاجی‌کـٌجامیری؟! مـاموریت‌داریم.. حـٰاج‌قاسم‌فـَرمٌودن: ماموریتی‌مهم‌تراَزن‍ـماز نداریم..!پیروحاج‌قاسم‌بودن‌به‌ا‌ین‌نیست‌ که‌هرشب‌ساعت1:‌20میزنی‌ سـاعت‌بـه‌وقت‌ِحـٰاج‌قـاسِـم..🚶🏻‍♂ تازه بعدش برا نماز صبح نمیتونی بلند شی ببین‌حـٰاجی‌چیکـارکردڪـه‌حـاج‌قاسم‌شد:)✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ *☆۱.۲٠به وقت سردار دلها☆* 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
•°﴾🧕🏻‌͜͡🧕🏻﴿°• 👌🏻🌸 ♡•°من یہ دختـــر چراغ خونه ای ام🧕🏻✋🏻 ◉|یک دخترم ᭂ ◉|از نوع چادریش ⸙ ◉|من توی خیابان که راه میروم: 🚶 ◉|نه نگران پاک شدن خَط خَطی های صورتم هستم ✼ ◉|و نه نگران مورد قبول واقع نشدن ✻ ◉|تنها دغدغه ام عقب نرفتن چادرم هست و بس.😌🌱   ‹😌🌻 . 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❥✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیارو‌بیخیال‌،دنیایعنی‌حسین(ع)♥ *«۷روز تا ماه دلتنگی»* 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
داداش محسن، تولدت مبارک🌿😍 اگرچه که تولد اصلی شما شهادت‌تونه🙂🌸 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
از این عکس قشنگا✨😍 #وصیت_شهید...🌷🕊 💌مسئله #حجاب را كوچك نشمارند و با بی‌حجاب ها اگر شد با زبان خوش، نشد به سختی جلويشان بايستند. #شهید_اسماعیل_زحمتکش🌷🕊 #حجاب #دخترانه #پروفایل #اجتماع_مردمی_عفاف_وحجاب #بصیرت 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹مقداد› زدن‌و و رفتن... فرار کردنننن... نباید اینطوری میشد...💔 مقداد: جان مادرت تحمل کن چشماتو نبند عماد: م...مقداد... حلالم...ک...کن مقداد: چی میگی عماد؟ تو باید تحمل کنی اگه بخوای تک خوری کنی حلالت نمیکنمااا عماد: به...به خواهرم... بسپر... مامان ... ب...بابا... چیزی نفهمن مقداد: چشماتو نبند عماد تو قوی تر از این حرفایی که بخوای با دوتا تیر از حال بری میرم کمک بیارمم عماد:ن...نرو...بمون...پیشم....ش....شاید....این...آ...آخرین... دیدارمون ...باشه🙂💔 عماد به سختی داشت حرف میزد با دستم زخمشو محکم گرفته بودم اونم مچ دستمو گرفته بود... نمیزاشت برم... سرشو از ایزوگام های سرد بلند کردم و گذاشتم روی پام با اینکه دوتا تیر خورده بود به پهلوش ولی بازم قوی بود و محکم مچ دستمو گرفته بود یه لحظه گوشی عماد یادم افتادم بدون هیچ معطلی گوشیشو از تو جیبش در آوردم و ۱۱۵ رو گرفتم بعدشم به آقا سید زنگ زدم اقا سید که گوشی رو برداشت نتونستم جلوی بغضم و بگیرم آقا سید: عماد چیشده صدات چرا اونطوری میاد؟ مقداد: آقا سید منم مقداد، عماد تیرخورده آقا سید: چی میگی مقداد کجایین شما؟ مقداد: بالا پشت بام اقا سید تروخدا زود بیاین عماد نمیزاره بیام پاییننن منتظر حرف دیگه ای نموندم گوشی رو قطع کردم عماد به سرفه افتاده بود و موهاش آشفته... دستمو کردم و موهاشو درست کردم؛ مقداد: کاش من به جای تو تیر میخوردم... عماد: ن...نزاشتی... که شهید...ب..بشم مقداد: آره جون خودت. خواهرت نمیگه بالا سر عماد بودی چرا هیچ کاری نکردی براش؟ عماد: او...اونش... با...من مقداد: اه عماد حرف نزن خیلی خون رفته ازت عماد: م...من...که...چیزیم...نیست داشتم مانع حرف زدن عماد میشدم که آقا سید با سرعت از در پشت بام اومد بیرون وقتی مارو دید سرجاش میخکوب شد... منتظر بودم تا درو ببنده بیاد ولی همچین اتفاقی نیوفتاد... پشت سرش خواهر عماد اومد... نباید اونطوری میفهمید؛ ‹رضوانه› با دیدن عماد پاهام شل شد و روی زانو افتادم زمین هیچ عکس العملی نمیتونستم از خودم نشون بدم چادرم از سرم سُر خورد... لباسای چریکی عماد با خون یکی شده بود دستمو انداختم رو چادرم و درستش کردم... احساس تنهایی میکردم دستمو گذاشتم روی ایزوگام های سرد تا تکیه گاهی باشه برای بلند شدنم؛ تلو تلو خوران خودمو رسوندم بالا سر عماد... آقای رضوی سرشونو انداختن پایین. نگاهی به زخم عماد کردم قلبم تیر کشید... عماد گوشه ی چادرمو گرفت میخواست حرف بزنه که دستش افتاد رو زمین... نه نه به صورتش که نگاه کردم با چشمای بسته مواجه شدم بیهوش شده بود...🥲💔 به در ورودی پشت بام نگاه کردم دو نفر داشتن برانکارد میاوردن با گذاشتن عماد رو برانکارد منم خودم به زحمت بلند کردم میخواستم همراهش برم که اقای رضوی با همون سر پایین گفتن مقداد: خانم مهدوی بزارین من همراهش برم نمیتونستم بگم نه... از یه طرفی هم میدونستم اقای رضوی کنار عماد باشن بهتره و حواسشون بیشتر هست اصلا من چطوری تونستم این اتفاق و قبول کنم؟ رضوانه: خواهش میکنم حواستون بهش باشه مقداد: مثل داداش خودم خیالتون راحت عماد و بردن حالا من مونده بودم با یه کوه بزرگ از نگرانی چادرمو محکم گرفتم تو دستم و وایستادم کنار پشت بام جوری که محوطه مسجد و ببینم..."شهدا، عماد آروزی شهادت داره نه میتونم دعا کنم شهید شه نه میتونم جاموندگیشو ببینم" وقتی میدیدم همسران شهدا عاشقانه از شهادت مردشون تعریف میکنن به ایمانم شک میکردم... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹مقداد› عماد و به سرعت بردن اتاق عمل از اون در به بعد دیگه نتونستم برم گوشی عماد دستم بود... یه نگاه به قاب گوشیش کردم"چریکی" سرمو چسبوندم به دیوار پشت صندلی و چشمامو بستم حاضر بودم هرکاری واسه عماد بکنم اما اون دوباره بگرده پیشمون... عماد همیشه مثل امداد غیبی بود تو لحظه های سخت و دشوار هر عملیات پیداش میشد و با لطف خدا مشکل و حل میکرد زرنگ و قوی... شوخ و پایبند به جمهوری اسلامی؛ تو حال و هوای بد خودم غرق شده بودم که گوشی عماد زنگ خورد؛ حاج مرتضی فرمانده... سریع تماس رو بر قرار کردم حاجی: سلام عماد چرا گوشیو جواب نمیدی کجایی تووو مقداد: سلام حاج مرتضی منم مقداد حاجی: مقداد... گوشی عماد دست تو چیکار میکنه؟ عماد کجاست اصلا؟ بهش بگو حواسشو خیلی جمع کنه از خونه هم بیرون نره دار و دسته یامی میخوان اذیتش کنن مقداد: حاجی ولی... ولی دیر شده عماد الان تو اتاق عمله💔 حاجی: یا امام هشتم چیشده؟ خب توضیح بده ببینم کدوم بیمارستان؟ مقداد: بیمارستان امام رضا(ع) تو هئیت بودیم واسه فیلم برداری رفتیم پشت بام مسجد که بهمون حمله شد حاجی: حال عماد چطوره؟ مقداد: دوتا تیرخورده به پهلوش حاجی: باشه باشه خودمو میرسونم تماس که قطع شد بغضم ترکید... اگه عماد و میکشتن چی؟ کاش اینطوری نمیشد... خدایا تورو به حق خانوم فاطمه زهرا کمکش کن... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹مقداد› بلند شدم و رفتم نمازخونه بیمارستان... یه گوشه نشستمو سجاده پهن کردم ... الله اکبر... بعد از ادای نماز مغرب و عشا تصمیم گرفتم دو رکعت نماز شکر بخونم به خاطر حال عماد... هر اتفاق بد دیگه ای میتونست بیوفته شاید اگه تو خیابون تاریک و تنها بود الان بجای دعا کردن واسه خوب شدنش باید یه فاتحه براش میخوندیم حکمتی داشته که تو هیئت این اتفاق براش افتاده... . . ‹امیر مهدی› مقداد زنگ زده بود به آقا مرتضی... حاجی هم آشفته شده بود اولش جوابمو نمیداد بعدش بهم گفت سریع آماده شو بریم بیمارستان منم فکر کردم به خاطر سوژه ای هست که روش سواریم ولی وقتی اسم عماد اومد انگار دنیا رو سرم آوار شد؛ هر چیز ممکن و غیر ممکنی از ذهنم گذشت... اما اولین چیزی که فکر کردن بهش باعث شد قلبم تیر بکشه این بود که بیان خبر بدن عماد شهید شده؛ وقتی به خودم اومدم دیدم حاج مرتضی هی داره صدام میزنه حاج مرتضی: امیر مهدی؛ امیر مهدی کجایی تو زود باش باید بریم بیمارستان امیر مهدی: ک...کی این اتفاق واسش افتاده؟ حاج مرتضی: تو هیئت الان وقت این سوالا نیست سریع بپر ماشین و روشن کن باید بریم. سوئیچ و گرفتم و از پله های سایت رفتم پایین سوار ماشین شدم... همین که خواستم بگم خدایا دمت گرم آخه چرا عماد... یاد حرفی که بهم زده بود افتادم" امیر مهدی ما عهد بستیم پای این کشور و این انقلاب بمونیم؛ حالا هم نباید از خودمون ضعف نشون بدیم تا مبادا دشمن از کاری که کرده حریص تر بشه... به شهادت رفیقتون افتخار کنین ولی نزارین کسی که چنین جنایتی انجام داده آب خوش از گلوش بره پایین" آره راست میگفت؛ نباید انقدر خودمون و ضعیف نشون میدادیم... آقا مرتضی دستشو گذاشت روی شونم و گفت:« روشن کن بریم دیگه» دستمو بردم سمت سوئیچ ماشین و چرخوندمش... بعد‌از‌ یه ربع رسیدیم بیمارستان حاجی وایستاد جلو در اتاق عمل منم رفتم دنبال مقداد... ‹مقداد› نمازم که تموم شد یه دستی روی شونم نشست برگتشم دیدم امیر مهدیه... دستشو گرفتم توی دستم مقداد: خوبی؟ امیر مهدی: قبول باشه داداش مقداد: قبول حق... حاجی کو؟ امیر مهدی: جلو در اتاق عمل کجا میتونه باشه... چیشد تعریف کن ببینم باز عماد خودشو انداخت جلو تیر؟ مقداد: نه اینبار تیر اومد عماد و پیدا کرد... رفته بودیم پشت بام تا کواد کوپتر رو بفرستیم هوا که دو نفر سر و کلشون پیدا شد... امیر مهدی خندید و چهار زانو نشت امیر مهدی: خب اینارو که خودمم میدونم؛ تو بگو چیشد که عماد تیر خورد؟ مقداد: همه چی یهویی شد... تو تاریکی و خفا؛ دو تا پشت سر هم شلیک هوایی؛ موقعی به خودم اومدم که عماد افتاده بود زمین💔 امیر مهدی: پس بیچاره شدی رفت؛ خواهر عماد اگه زندت گذاشت مقداد: حاضرم جای عماد رو تخت بیمارستان باشم امیر مهدی: میگم آقای دهقان فداکار تا حالا عاشق شدی؟ مقداد: آره بابا تا دلت بخواد... امیر مهدی: عههه خب تعریف کن ببینم؟ خواستم بگم عاشق کی شدم که دیدم امیر مهدی دستشو گذاشته جلوی دهنش داره میخنده؛ حواسم نبود و اون داشت ازم حرف میکشید خودم بلند شدم و امیر مهدی رو هم به زور بلند کردم مقداد: همچین سوء استفاده هایی پیگرد قانونی داره برادر من؛ پاشو پاشو مزه نریز😑 امیر مهدی: بابا چی میشه خب داداشیم دیگه😂 مقداد: به وقتش میگم برات تو فعلا باید ادای دین کنی😐 امیر مهدی: عماد فقط با دعای شهادت برای ادای دین راضیه مقداد: خب برادرته هر موقع لازم شد باید با جان و مال و زبانت کمکش کنی امیر مهدی: الان اگه من براش دعای شهادت کنم و اون شهید شه چی؟ مقداد: خب شهادتش مبارک امیر مهدی: یه چی میگیا مقداد: خیلی خب حالا حرص نخور پاشو بریم پایین حاجی تنها نمونه امیر مهدی: حاجی مگه بچس تنها بمونه مقداد: خب تو چرا الان داری با من بحث میکنی؟ ببین زدم مثل کتلت و سالاد شیرازی چسبیدی کف زمینااا😐 امیر مهدی: من تسلیم بریم ‹حاجی› داشتم تو راه رو قدم میزدم که مقداد و امیر مهدی بدو بدو اومدن سمتم حاجی: جوانان ز راه رسیدند گلاب بپاشید... دوساعته کجایین شماها؟ یه نگاه به امیر مهدی کردم و گفتم مقداد: شرمنده بعد عبادت داشتیم باهم بحث میکردیم که واسه عماد دعای شهادت کنیم یا نه حاجی: بابا دمتون گرم [دو ساعت بعد] کلافه روی صندلی نشسته بودیم که در اتاق عمل باز شد... پزشک با چهره ای خسته و آشفته اومد بیرون یه نگاهی بهمون کرد و با همون حالت گفت:« همراهان آقا عماد شمایین؟» حاجی سریع از رو صندلی بلند شد گفت:« بله...حالش چطوره؟» . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad