eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام خانم عزیزی که میگی دعا کنین جاریم دختر بیاره قربونت من بچه بزرگم پسره درحالی که ۹تا جاری دارم همه بچه اولشون دختره اوایل حسادت به من میکردن اما من همیشه گفتم که بچه دختر ماهه ماااااه یه روزبا جاریام همه باهم بیرون بودیم دخترای اونا عین پروانه دور مادراشون بودن پسر من سر اینکه اون مکان براش جالب نبود قهر کرد و آبروی مارو برد😔 الان یک هفته م هست خبری ازش نیست با خانمش رفتن خب حالا دختر دووم نمیاره دوروز از خونواده ش بی خبر بمونه و اینجاس که پیامبر مهربانی ها می فرماین فرزند صالح گلی است از گل‌های بهشت نگفتن پسر یا دختر گفتم صالح @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii پسر زود رنج وعصبی من..... سلام کلی جون و همه دوستان بزرگوار سال نو مبارک و نماز روزه هاتون قبول باشه مشکلی دارم که خواهش میکنم بزارید تا دوستان راهنمایی کنن🙏😢 پسرم ۲۱سالشه شغل داره رفیق باز بود ماهم به پیشنهاد خودش و رضایت پدرش دختر همسایه مونو براش گرفتیم شش ماهه عروسی کردن با همدیگه رفتارشون خیلی خوبه خداروشکر رفیق بازیاشم کلا تعطیل کرده اما مشکلی که داره اینه که خیییلی لجبازه مثلا سیزده بدر رفتیم جایی سرسبز که چون خلوت بود دوست نداشت همین باعث شد قهر کنه و با خانمش برگشتن خونه یااینکه ته دیگ براش نمونده بود قهر کرد یااینکه قهر سر یه کفگیر ماکارونی🤷‍♀ از شغلش تا ازدواج و....همه چی رو پدرش براش تامین کرده اما خییییلی بی چشم و رو هست هیچی جلوی چشمش نیست😔 نمیدونم چطوری درست میشه خودم میگم زود ازدواج کرد اما دیگه دلیلش اینه یانه نمیدونم واقعا دوستان عزیز راهنمایی کنید لطفاً 🙏😢😢 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii بسم الله النور سلام علیکم به خواهرای مجازی گلم ❤️ رانندگی عزیزم چرا میترسی و تمرکز نداری ؟ به خاطر اینکه تو فکرتون انواع اضطراب جا گرقته ، بریزش بیرون بگو من میتونم ، رانندگی خیلی لذتبخشه ، از اون مهمتر میتونی کارای شخصیتو هم راحت در کسری از ساعت انجام بدی ، پس چطور گواهی گرفتین ؟ بعدش با همسرتون برو سوار ماشین شو فکر کن افسره و پیشت نشسته ، و اگه بدخلقی هم کرد بگو چشم و تامام 😂اَه چقدر بده که شوهر آدم عوض اینکه پشت زنش باشه و با عشق یادش بده ، اسم زن داداشش رو بیاره یا خواهرش رو ، خب هرکس یه توانایی داره ، البته شاید تلنگری باشه براتون که نترسین 😂 من جای شما بودما رو کم کنی می کردم دیگه تا ابد اسم کسی رو نیاره 😜😂😂😂😂😘 موفق باشین ان شاا...🤲🤲 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام خوب هستین میشه سوال منم بذاریدکانال 27 سالمه دوتا بچه دارم که از حاملگی موهای سرم میریخت رفتم دکتر الان 4ساله که همچنان موهام میریزه وپوست سرم دیده میشه دکتر گفت کم بود ویتامین د3 وآهن وویتامین ب12 وهمشواستفاده کردم ولی فرقی نکرده دیگه خسته شدم چیکارکنم یه راه حلی بگین ازتونیک ضدریزش مو تا قرص آمپول زینگ بیوتین همه چی حتی زرده تخم مرغ وحنا گذاشتم فایده نداره اصلا ارثی نیست آخه هردوطرف پدرمادرم کسی موهاشم کم پشت نیست بگم ارثی دکتراولش گفت خوب میشی بادارو ولی الان میگه تانیای مزوتراپی فایده نداره منم دلم نمیخوادبرم چندنفرگفتن فایده نداره ممنون میشم راه حلی بگین 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام گلی جون برا اون خانم محترمی مینویسم که میگه با شوهرم دعوام شده خودم خونه مادرشوهرم نمیرم بچمم نمیزارم بره خانم عزیز از عاقبت این کار بترسید یکی از آشناهای ما از روز اول که ازدواج کرد پای خانواده شوهرشو بُرید پدرشوهر مادرشوهرش التماسش میکردن بیاید خونمون نمیرفتن بعدازیکسال خدا بهشون ی پسر داد خانواده شوهرش بلند میشن میرن چشم روشنی درو براشون باز نمیکنه طی این ۳سال که پسرشون به دنیا اومد له له میزدن که نوه شون ببینن ولی متاسفانه عروسشون اجازه نداد 😔😔تا ۵ماه پیش عروس و نوه تو ی تصادف دوتاشون از بین رفتن حالا خواهر محترم دل شکستن خیلی سخته این کارو نکنید حداقال به خاطر سلامتی خودتون و بچتون @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام وقت بخیر برا خانمی که شوهرش با پیر زن ۵۴ساله رابطه جنسی داره واقعاً خیلی متاسف و متاثر شدم از پیامتون یکی از دلایلی که اسلام ازدواج پیر مرد با دختر جوان را منع نکرده در عوض ازدواج مرد جوان با با زن مسن را منع کرده این است که به بیماری لاعلاج خره دچار می شوند وبی شک بیماری های صعب العلاجی که به ناچار شما هم مبتلا خواهید شد البته دور از جونت خواهرم شما با زبون خوش باهاش حرف بزن تهدید به جدای بکن یعنی چی گفته شما چاقی مگه قبل از ازدواج شما رو ندیده مگه هرکی پایان نامه داشته باشه نمی تونه رابطه زنا شویی برقرار کنه والا جاری من دوتا بچه قد ونیم قد داره دانشگاه میره دانشجو هست حتی خودشونم تو مدرسه ابتدایی تدریس دارن چاقم هست ولی باشگاه میره لباس های شیک تو خونه میپوشه به رابطه زنا شوییشم میرسه اینا همش بهونه هست چون شما چاقی دلیل نمیشه شوهرتون بره با مادر بزرگا رابطه بگیره یه پسر در محله ما با یه زنی که بچش همسن خودش بود رابطه داشت صیغه اش کرد بعد مدتی خانواده اش براش زن گرفتند اما چون پسره پولدار بود زنه سیرش میکرد وقتی پسره می‌رفت پیش نامزدش سیر بود دیگه دختره طلاق گرفت الان شکر خدا پسره به یه بیماری مبتلا شده شماهم تو خونه ایت الکرسی بخونید موقع اذان صدا بزار پخش بشه تو خونه سوره مزمل بخون توی مفاتیح دعا های که باعث مهر و محبت بین زن مرد میشه بخونید کمی لباس های باز بپوشید عشوه گری کنید انشالله با دعای دوستان مشکل شماهم حل میشه @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii با عرض سلام خدمت اون خانومی که شوهرش میگه خونه بفروشیم پرورش مرغ وشترمرغ بزنیم خواهشا نذاراتفاق بیفته که اگر خونه رو فروخت بااین اوضاع گرونی که هرروز قیمتها تغییر میکنه دیگه هیچ وقت نمیتونیین خونه بخرین اگرازکسی حرف شنوی داره بگین باهاش حرف بزنه وعاقبت کارش توضیح بده 👌 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
عنوان داستان:  🌈قسمت اول (به نقل از خاطرات بانویی از جنوب) سلام به همه دوستان و اعضای محترم کانال خوب داستان و پند🌹علی الخصوص مدیر پرتلاش کانال.ممنون از همراهی قشنگتون. نیمه شب با صدای سرفه های بی امان مادربزرگ، از خواب بیدار شدم.عمو جهان که بیشتر از همه نگران حال مادربزرگ بود خط تلفن ثابتی خرید و گوشی تلفن رو توی اتاق مادربزرگ گذاشت تا هر از گاهی جویای احوال مادربزرگ بشه.به رسم عادت شبها کنار مادربزرگ میخوابیدم و طول روز هر وقت مهمان به خونمون میومد، به اتاق مادربزرگ پناه میبردم.پایان هفته که معمولا عموها و عمه ها و نوه ها به دیدن مادربزرگ میومدن،خونمون حسابی شلوغ و پر سر و صدا میشد.این اواخر دخترعمه ام کتایون که همه اون رو کتی صدا میزدن،وقت و بی وقت پیش مادربزرگ میومد.یکی دوبار خیلی اتفاقی اون رو درحال مکالمه تلفنی با شخصی ناشناس دیده بودم اما خودم رو بی تفاوت نشان دادم.هر چند رفتارش به حدی تابلو بود که کامران داداش بزرگترش که یه جورایی بهش مشکوک شده بود، سربزنگاه رسید و مچش رو حین صحبت با اون مزاحم تلفنی گرفت و بعد از سیلی جانانه ای که نثارش کرد،تا مدتها اجازه نداد کتی خونه مادربزرگ بیاد.عمو بعد از دیدن قبض نجومی تلفن،غرولندگویان، قفلی روی تلفن نصب کرد و تماسها یک طرفه شد.البته که چهره  واررفته دخترعموها و دختر عمه هام که دیگه نمی تونستن با دوست پسرهاشون تماس تلفنی برقرار کنن، دیدن داشت.اون روزها گوشیهای موبایل تازه وارد بازار شده بود.اما هر کسی قدرت خرید تلفن همراه رو نداشت و هنوز خبری از نت و فضای مجازی نبود.با شروع تعطیلات تابستان، ما که اهل تفریح و سفر به ویلاهای نداشته مون توی شمال نبودیم و به لطف همزیستی با فقر و نداری،کل سال ،چهاردیواری خونه رو رصد می کردیم،چاره ای جز خواندن کتابهای داستان و مجله ها آن هم از نوع باطله و دست دومش نداشتیم.هرهفته پیش اکبرآقا که توی محله مون،دکه روزنامه فروشی داشت،می رفتم و کلی مجله باطله می خریدم و با ذوق و شوق ،شروع به خواندن داستانهای مجله ها می کردم.وقتی دختران فامیل و هم کلاسیهام از ارتباط مخفیانه شون با پسرعموها وپسرعمه ها و بعضا دوست پسرشان میگفتن،بی تفاوت نگاه میکردم .دنیای من توی درس وکتاب خلاصه شده بود شاید همین باعث شده بود،به نوعی تافته جدا بافته باشم و دخترای فامیل یه جورایی به تمسخر بچه مثبت و پاستوریزه صدام کنن.گاهی ازاینکه مثل دوستانم اهل شیطنت و لوندی و عشوه گری نبودم،خودم رو سرزنش می کردم.توی اتاق مادربزرگ درحال مرور درسهام بودم، امان از مزاحم تلفنی که درغیاب کتی ،بی وقفه تماس می گرفت و آرامش رو از من و مادربزرگ ربوده بود.مادربزرگ نق زنان گفت:سپیده اون گوشی رو جواب بده.نمیدونم این پسره ی از خدا بیخبر دردش چیه که از صبح علی الطلوع یکریز داره تماس میگیره.تماس رو برقرار کردم و همونطور که حدس می زدم اون یارو با کتی کار داشت.محترمانه از اوخواهش کردم دیگه تماس نگیره و اون شاکی و طلبکارانه غرید:چیکار کنم حوصله ام سرمیره. با لحنی جدی وبی انعطاف گفتم: بهتره با یه علاف مثل خودتون تماس بگیرین اینجوری حوصله تون هم سرنمیره.انگار حرفم براش سنگین اومدکه تندی گفت؛- بنده علاف نیستم،خانم محترم. لطفا درست صحبت کنید.متعجب از لحن پرمدعاش گفتم: آقای محترم محض اطلاع، اینجا اتاق مادربزرگ پیر و ناتوان منه.کاش یه خرده درک وشعور داشتی ومی فهمیدی با هر بار مزاحمت شما، این بنده خدا چه عذابی متحمل میشه تا تلو تلوکنان خودش رو به گوشی تلفن برسونه.بعد از مکثی کوتاه گفت:-معذرت می خوام از مشکل مادربزرگتون اطلاع نداشتم.من دیگه مزاحم ایشون نمیشم البته به یک شرط.خون خونم رو می خورد و حرصی گفتم:-واسه من شرط تعیین میکنی؟با ملایمت گفت:-آخه من از شما خوشم اومده ،چطوری بگم یه جورایی متفاوتی.مغرورانه گفتم:-حق با شماست.متفاوتم و از نظر شخصیتی هیچ شباهتی باتوی علاف ندارم.انگار بدجوری به این کلمه حساسیت داشت که عصبی غرید؛خانم محترم چندمرتبه بگم بنده علاف نیستم.ضمنا از این به بعد شبها تماس میگیرم.پرخشم و عصبانی گوشی رو با ضرب سرجاش گذاشتم.بعداز خوردن شام و مرور درسهام ساعت تقریبا یازده ونیم شب بود.مادربزرگ خوابید و من هم زنگ تلفن رو روی کمترین ولوم تنظیم کردم و آرام توی رختخواب خزیدم.نیمه های شب با اولین زنگ تلفن از ترس این که مبادا مادربزرگ ازخواب بیدار بشه،تندی تماس رو وصل کردم و پچ وار گفتم:- روانی الان چه وقت تماس گرفتنه.بلند خندید و بعد هم اسمم رو پرسید.بی غل وغش اسمم رو گفتم هر چند باور نکرد و گمان میکرد دروغ می گویم .بعدهم بی آنکه در موردش کنجکاوی کنم،خودش رو معرفی کرد.پیمان هستم.بیست و چهار سال دارم 🌈....
عنوان داستان:  🌈قسمت دوم دنبال کیس مناسبی برای ازدواج هستم و تصمیمم کاملا جدیه.خونسردانه گفتم:-امیدوارم هرچه سریعتر کیس مورد نظرتون رو پیدا کنید و دست از سر کچل ما بردارید.قهقهه وار خندید و تو همون حال پرسید؛شما قصدازدواج ندارید؟-مگه دیوانه ام؟ خنده کنان گفت:یعنی من دیوونه ام؟-شک نکن.بلند خندید و من برخلاف خواسته اش، شب بخیر گفتم و خوابی سنگین مهمان چشمام شد.پیمان انگار که قرارداد بسته باشه،بی برو برگرد،هرشب تماس می گرفت .رفته رفته یخهاش وا شدو درد ودل کرد. از مرگ ناگهانی پدرش و از دو برادر بزرگتر ازخودش گفت که به خاطر ارثیه پدری با آنها مشکل پیدا کرده بود.گویا بعداز فوت پدرش ،پیمان نمایندگی فروش مصالح ساختمانی رو به عهده می گیره و این طریق امرار معاش میکنه و هزینه تحصیل خواهر و مادر و مخارج خونه رو تامین می کنه.اینطور که پیمان میگفت مدرکش دیپلم بود وعاشق موتورسواری بود.ظاهرا دور از چشم برادرانش، یواشکی آپارتمانی خریده بود تنها دغدغه اش ،ازدواج خواهرش پری و بعد هم سر و سامان گرفتن زندگی خودش بود.با شروع تعطیلات تابستان ،مکالمه من و پیمان شدت گرفت و هر شب تا صبح،از هر دری با همدیگه صحبت می کردیم.یه شب برخلاف همیشه،خیلی زود تماس گرفت واصرار داشت.باخواهرش پری آشنا بشم. .سلام واحوالپرسی مختصری کردیم و او ازمن اجازه گرفت گهگاهی احوالی بگیره و با همدیگه صحبت کنیم.یه روز  پری بی خبر از پیمان تماس گرفت و خواهش کرد در مورد تماسش چیزی به پیمان نگم.باورم نمیشد وقتی ازبی تابی و بیقراری و انتظارپیمان گفت که چشم از عقربه ها برنمیداره تا ساعت دوازده شب بشه و با من تماس بگیره.من از دید پیمان، دختر بافهم و کمالاتی بودم و اینطور که پری میگفت دخترهای زیادی توی اقوام و در و همسایه رو برای اون در نظر گرفته بودن اما پیمان بسیار مشکل پسند بود و وصلت با غریبه رو ترجیح میداد.یه شب پیمان تماس گرفت و برای اولین بار از من خواهش کرد همدیگر رو ببینیم.از او تمنا و از من امتناع.چطور می تونستم سرقرار برم وقتی با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم میکردم.هشت ماه از فوت ناگهانی پدرم میگذشت.سه خواهر و یک برادر داشتم و عمو جهان ،محض رضای خدا هزینه ناچیزی برای گذران زندگی به مامان می داد و بعداز فوت بابا به سختی روزگار میگذروندیم.اصرار زیاد پیمان باعث شد فکری شیطانی وشاید هم احمقانه به مغزم خطور کنه و از نگین،دختر همسایمون خواهش کنم به جای من سرقرار حاضر شود.نگین دختری سبزه رو و لاغر اندام بود و چهره ای معمولی داشت.با این وجود اهل عشوه و لوندی بود و با پسرهای زیادی ارتباط داشت.مانتوی اندامی سفید رنگ وشلوار جین یخی پوشید و بعد از کلی آرایش و وراندازکردن خودش توی آینه سرقرار رفت.باید اعتراف کنم دل تو دلم نبود و بیصبرانه منتظرخبری از طرف نگین بودم.به محض دیدن نگین ،تقریبا به سمتش پرواز کردم و او بی خیال، لب ولوچه کج کرد و گفت: همچین مالی هم نیست.به دل نمیشینه.بعدهم جعبه ای که حاوی ادکلن و کلیپس و چند کش مو بود و ظاهرا پیمان گرفته بود، به دستم داد.کش موها وکلیپس رو بی تعارف برای خودش برداشت وادکلن رو که بویی سرد و ملایم داشت،برای من گذاشت.شب پیمان تماس گرفت.دروغ چرا بدجوری منتظر واکنشش بودم و او بعد از مکثی طولانی گفت:راستش توی این مدت که با همدیگه صحبت می کردیم،از شما تصویر دیگه ای توی ذهنم ساخته بودم.باید اعتراف کنم با دیدنتون،بدجوری بهم ریختم،چطوری بگم اصلا اون آپشن هایی که مد نظر منه....بعد هم ادامه نداد و پوفی کلافه کشید.با یادآوری پوست تیره و اندام نحیف و لاغر نگین،ناخواسته لبخند زدم و از اونجایی که نمی خواستم پیمان بیشتر از این معذب باشه ،با صراحت گفتم:شما مجبور نیستی این رابطه رو ادامه بدی.فکر کن امروز یه رهگذر توی خیابون دیدی.اصلا امروز رو فراموش کن و او تندی میان حرفم پرید و گفت:-من هنوزهم سرحرفم هستم و تصمیمم برای ازدواج جدیه ولی اگه خودم هم بخوام خانواده ام هرگز با وصلت من و شما موافقت نمی کنن.چطوری بگم همه اقوام پدری ومادری من چشم رنگی و پوست روشن دارن.حرفش به مذاقم خوش نیومد وگفتم:-انگار واسه شما سوء تفاهم پیش اومده.کی گفته من قصد ازدواج دارم؟پیمان در صدد رفع و رجوع براومد وعذر خواهی کرد و من هم سعی کردم یه جورایی این ارتباط رو عادی ودوستانه جلوه بدم وتاکید کردم به او به چشم یک دوست نگاه می کنم.یک هفته بعد،خسته و بی رمق از دبیرستان برگشتم.صدای بی وقفه گوشی تلفن،کلافه ام کرد و متعجب از دیدن شماره پیمان ،تماس رو برقرار کردم و اون عصبی وغران گفت: -این چه کاری بود سپید؟ تو دنبال چی هستی؟چرا جلوی اون همه کسبه وبازاری با اون تیپ جلف مانور دادی؟منِ احمق.. 🌈...
عنوان داستان:  🌈قسمت سوم -من احمق رو بگو فکر می کردم بادخترای دیگه فرق داری.نمیدونستم یه مارخوش خط وخالی که تمام این مدت با حرفهات منو خام خودت کردی.برات متاسفم سپید.از این لحظه به بعد،نه من،نه شما.بعد هم گوشی رو با ضرب سرجاش گذاشت.مات و حیران خیره گوشی توی دستم شده بودم و با حال خرابی که تا آن موقع از خودم سراغ نداشتم، شالی سر کردم و سراغ نگین رفتم .نگاه پرسوالی بهش انداختم و اون رو به خاطر رفتار ناشایست و سوء استفاده از اعتمادم سرزنش کردم. بحث من و نگین بالا گرفت و با دلخوری از هم جدا شدیم.بعداز یکسال اولین شبی بود که پیمان تماس نگرفته بود.تمام شب چشم از گوشی تلفن برنداشته بودم و منتظر تماس پیمان بودم.شبهای بعد هم به همین منوال گذشت و من سعی کردم به جای فکر کردن به پیمان، افکارم رو روی آزمون کنکور متمرکز کنم.بچه مایه دارهای کلاس،معلم خصوصی می گرفتن و تست زنی میکردند.اما من که اوضاع مالی چندان خوبی نداشتم،به همون کتابهای درسی ام اکتفا می کردم.سه هفته از آخرین روزی که پیمان تماس گرفته بود،میگذشت.با وجودی که هرگز او رو ندیده بودم،اما با دیدن ادکلن هدیه اش که توی کمد مادربزرگ مخفی کرده بودم،بی اختیار یاد حرفهایی که میانمان رد و بدل شده بود،می افتادم.گاهی لطیفه می گفت و غش غش می خندیدم و گاهی از زمین و زمان و آدمهاش می نالید و هر دو بغض می کردیم.پیمان عفت کلام داشت و هرگز حرف نامربوط و دور از شأنی از او نشنیده بودم.مشغول گردگیری اتاق مادر بزرگ بودم .با صدای زنگ تلفن، تماس رو وصل کردم .باورم نمیشد پیمان بعداز این همه مدت تماس گرفته بود.ته دلم خوشحال بودم هرچند سعی کردم هیجان نهفته در وجودم رو مهار کنم و چیزی بروز ندم.سلام کرد و بعد از کمی مکث ،خودش رو به خاطر حال و روزش لعن و نفرین کرد. از اینکه توی این چند هفته با وجود سفر به شمال نتونسته بود منو فراموش کنه و شبها مثل معتادی که وابسته مواد شده باشه،بیقراری می کرده و چندین بار نزدیک گوشی تلفن رفته و هربار خودش رو نهیب زده بود.طاقت حال نزار پیمان رو نداشتم  و نمی تونستم با این عذاب وجدان کناربیام.تصمیم گرفتم واقعیت رو بگم و هم خودم وهم او رو خلاص کنم.از پیمان عذرخواهی کردم ولام تا کام ماجرا روبراش گفتم و منتظر واکنشش بودم.بعداز چند لحظه سکوت صدای خنده ناباورش توی گوشی پیچید و متعجب از این همه شیطنتم ابراز خرسندی کردو گفت: کاش نقاش بودم و تصویر رویایی تو رو روی تابلو می کشیدم.بعدهم با سماجت پرسید؛جان پیمان حالا بگو ببینم چه شکلی هستی؟ -راستش نه سفید برفی ام ،نه چشمای رنگی دارم.گندمگون هستم وچشم و ابروی مشکی دارم.قدم هم نسبتا بلنده.پیمان سرخوشانه گفت-خیلی هم عالی.اجازه بده از نزدیک همدیگر رو ببینیم.به مزاح گفتم می ترسم ببینیم و گرفتار شی و اون با جدیت گفت: بیشتراز یکساله گرفتارتم.ندیده دلم رو بردی سپید.از حرفش تمام تنم گُر گرفت و سریع بحث رو عوض کردم .اما پیمان کوتاه بیا نبود و همچنان اصرار داشت منو از نزدیک ببینه. برخلاف پیمان، ترجیح میدادم اون رو نبینم .عجیب به چهره ای که تمام مدت با شنیدن صدای گیرا و جذابش توی رویاهام  تصور کرده بودم،خو گرفته بودم ونمی خواستم با دیدنش خط بطلانی روی تصوراتم بکشم.با سماجت و اصرار پیمان ،بالاخره آدرس خونه رو گفتم و از او خواهش کردم به خاطر در و همسایه بعداز غروب و توی تاریکی و فقط برای چند دقیقه بیاد.سرتا پایم مشکی بود و علیرغم اصرار اطرافیان هنوز رخت عزا رو از تن بیرون نیاورده بودم.لامپ درب حیاط رو هم خاموش کردم و راس ساعت مقرر، درب حیاط رو باز کردم.پیمان از موتور پیاده شد و آهسته به سمتم اومد و دسته گل زیبایی به دستم داد.بوی تند و تلخ ادکلنش توی فضا پیچید.از او تشکر کردم و او با اجازه گویان روی موتور نشست و کلاه کاسکتش رو روی سرش انداخت و گازش رو گرفت.توی تاریکی و زیر نور مهتاب فقط صدای پیمان رو شنیدم و قامت بلندش رو رصد کردم اما نتونستم چهره اش و رنگ چشمانش رو ببینم.پیمان همین که به خونه رسید،بی طاقت تماس گرفت و خنده کنان گفت:برای دومین بار زرنگی به خرج دادی،عمدا گفتی شب بیام چهره ات رو نبینم.حق با پیمان بود و من حرفی برای گفتن نداشتم.روزها درحال خواندن کتابهای درسی ام بودم و شبها همچنان با پیمان صحبت می کردم.پیمان پر شیطنت و با لحنی خاص نظرم رو در مورد خودش جویا شد و من عذرخواهانه گفتم: متاسفانه توی اون تاریکی و زیر نور مهتاب فقط قامت بلندش رو دیدم و نتونستم چهره اش رو ببینم.بعداز اعلام نتایج و قبولی ام درکنکور سراسری در حالی که از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم با پیمان تماس گرفتم،پیمان با لحنی سرد و دور از انتظار،.!!! 🌈....
عنوان داستان:  🌈قسمت پنجم خبرِ نامزدی پیمان رو شنیدم .دروغ بود اگر بگویم خوشحال شدم.از درون شکستم و بدجوری بهم ریختم اما جلوی خانواده ام حفظ ظاهر کردم و دوست نداشتم کسی پی به مکنونات قلبیم ببره.پیمان باسهم ارثی که از فروش املاک پدرش به دست آورده بود تو کار ساخت و ساز و برج سازی رفته بود و خیلی ضربتی با سونیادختر شریکش ازدواج کرده بود.من هم بعد از اخذ مدرک لیسانسم ،به عنوان کارمند رسمی یکی از ادارات استخدام شدم وکمک حال مامان و خواهر برادرهام شدم هرچند نمی تونستم از پس بدهی های بابا بربیام و حقوق ناچیز من مثل قطره ای درمقابل دریا بود.مامان میگفت طلبکارها سراغ عموجهان رفتن و اون هم از آنها فرصت خواسته تا بتونه یه جورایی بدهی بابا رو پرداخت کنه.یه روز عموجهان باهام تماس گرفت و گفت کار واجب داره.بعد از کلی مقدمه چینی در مورد بدهی های بابا از من خواهش کرد با حامی،پسر یکی از تاجران پرآوازه شهر که پدرش از دوستان صمیمی عموجهان بود،ازدواج کنم.چه ساده بودم من که گمان می کردم عمو نیتش خیر است و قصد دارد با گرفتن وام، بدهی های بابا رو پرداخت کنه.نمیدونستم از من به عنوان طعمه استفاده می کنه و در قبال پول کلانی که از خانواده مستوفی گرفته ،منو مجبور به ازدواج با حامی می کنه.عمو تصمیم خودش رو گرفته بود و مخالفت من هم چندان توفیری نداشت.البته اصرار و التماس مامان و سارا هم که مدام مخ زنی می کردن، برای تن دادن به این ازدواج بی تاثیر نبود.در واقع بعداز پیمان دیگه هیچی و هیچ کس برام مهم نبود. با چشم برهم زدنی من و حامی زیر یه سقف رفتیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.حامی صاحب لوکس ترین خونه و ماشین بود.از نظر مالی توی رفاه بودم و مشکلی نداشتم اما دنیای من و حامی متفاوت بود و رفتارهاش برام قابل هضم نبود.حامی بسیار عیاش و رفیق باز بود.یه شب مست و پاتیل به خونه اومد و من که طاقت از کف داده بودم اون رو به خاطر دوستانش که مثل مگس دور شیرینی ،به خاطر پولش اون رو دوره اش می کردند، شماتت کردم.پوزخندزنان نگاهم کرد و گفت: تو هم به خاطر پولم زنم شدی مگه غیر از اینه.فراموش نکن تو رو به ازای یه میلیارد بهم فروختن.پس سعی نکن به پروپام بپیچی که بد میبینی.طعنه اش مثل خار قلبم رو خراشید .حرفی برای گفتن نداشتم و در دل عموی بی غیرتم رو تف و لعن کردم.حامی هر شب غرق عیاشی و روابط نامشروع با خانمها بود و دیروقت به خونه میومد و هربار که معترض میشدم،کلی فحش و بدوبیراه نثارم می کرد و یکی دوباری هم دست روم بلند کرده بود.این اواخر با گستاخی و وقاحت تمام،همراه یکی از دوست دخترهاش به ویلای شمال رفت و انگار نه انگار من همسر شرعی و رسمیش بودم.یک هفته از سفر حامی سپری شده بود.توی این مدت یکبار هم تماس نگرفته بود.طاقتم طاق شده بود و تاب این زندگی جهنمی رو نداشتم.با عمو تماس گرفتم و از زندگی به ظاهر قشنگم و از رفتارهای حامی براش گفتم و اون غران گفت: بشین زندگیت رو بکن دختر.همه دخترای شهر آرزو داشتن عروس خانواده مستوفی بشن.یه کم صبوری به خرج بده.با گذشت زمان همه چیز درست میشه.با گذشت زمان نه تنها اخلاق و رفتار حامی بهتر نشد بلکه این اواخر اعتیاد هم پیدا کرده بود. زنگ خونه به صدا دراومد و با دیدن تصویر بیتا دوست و همکار صمیمی ام از توی مانیتور آیفون،پرذوق دکمه در بازکن رو فشردم.برخلاف من که از وقتی ازدواج کرده بودم،بسیار منزوی و کم حرف شده بودم،بیتا بسیار شاد و پرانرژی و همین طور پر از شیطنت بود.همراه بیتا برای شام به رستوران رفتیم.روز بعدهم  به اصرار بیتابه سالن زیبایی رفتیم و بعداز مدتها موهای مشکیم رو مش فندقی زدم و چهره ام حسابی تغییر کرده بود.حامی نیمه های شب کلید انداخت و وارد اتاق خواب شد و من وانمود کردم خوابیده ام.نصف شبی حوصله کل انداختن با اون رو نداشتم.اون هم آنقدر خسته بود که بعد از دوشی کوتاه روی تخت دراز کشید و به ثانیه نکشیده خوابش گرفت.صبح زود بیدار شدم و میز صبحانه رو چیدم.کمی آرایش کردم و لباس فرم پوشیدم تا به محل کارم برم.حامی نگاهی به موهام انداخت وعصبی غرید؛ با اجازه کی موهات رو مش ورنگ زدی؟آنقدر از دستش کفری و عصبانی بودم که بی آنکه جوابی بدم، کیفم رو برداشتم و اون نرسیده به درب سالن،بازوم رو چنگ زد؛همین امروزمیری و موهات رو مشکی می کنی.به جان کندنی بازوم رو ازمیان دستانش بیرون کشیدم و با اعصابی بهم ریخته سرکار رفتم.بیتا دلیل حال نزارم رو پرسید و من هم حرفهای حامی و واکنشش به هنگام دیدن رنگ موهام رو بازگو کردم.بیتا کلی سرزنشم کرد و ازم خواست مثل بره ای مطیع نباشم.بعداز ظهر حامی بیرون رفت و من هم همراه بیتا به مهمانی رفتم.جمع صمیمی و باحال دوستان بیتا 🌈..
عنوان داستان:  🌈قسمت هشتم پیمان رو دوست داشتم اما نمی تونستم با پیشنهادش موافقت کنم.نگاه منتظرش رو که دیدم،سرم رو به نفی تکان دادم وپیمان با لحنی دلجویانه گفت:اگه فکر کردی سونیا جایی توی قلبم داره،سخت دراشتباهی.خیلی وقته کاری به همدیگه نداریم. تاریخ انقضای زندگیمون خیلی وقته گذشته.بهت قول میدم همین که از سونیا جدا بشم،تو رو عقدت می کنم.پیمان اینقدر دلیل و برهان آورد که بالاخره رضایتم رو جلب کرد و بعد از خریدن حلقه رینگی ساده ای توی مسجد محل رفتیم و صیغه محرمیت میانمان جاری شد.شبی رویایی و پرشور و حال رو کنار پیمان به صبح رسانده بودم.روز بعد همراه پیمان به هایپر بزرگی رفتیم و پیمان هرآنچه خوراکی نیاز داشتم از گوشت مرغ و ماهی گرفته تا مواد شوینده همه رو برام تهیه کرد.سه روز بعد پیمان خداحافظی کرد وهر دو هفته یکبار به دیدنم میومد.سه ماه از محرمیت میان من و پیمان سپری میشد.پیمان تماس گرفت و با خوشحالی از روزهای پایانی پروژه گفت وقول داد پایان هفته به دیدنم بیاد.ترجیح دادم خبر بارداری ناخواسته ام رو حضوری بگم و واکنش پیمان رو به هنگام شنیدن خبر ببینم.آخر هفته شد اما خبری از پیمان نشد و گوشیش خاموش بود.چند هفته دیگه همه سپری شد و من همچنان از پیمان بی خبر بودم.با صدای زنگ واحد تقریبا به سمت در پرواز کردم و یکه خورده از دیدن میلاد،خشکم زد و اون با همون لبخند همیشگی گفت: تعارف نمی کنی.توی عمل انجام شده و رو دربایستی ،کنار رفتم و بفرمایی گفتم.بعد از پذیرایی از میلاد،احوال پیمان رو گرفتم و اون درحالیکه فنجان چایش رو برداشت گفت : پیمان بیچاره شد.قلبم هری ریخت و منتظر نگاهش کردم.از سونیا و پدرش گفت: که تمام اموال و دارایی پیمان رو بالا کشیدن و از کشور خارج شده بودن.به جان کندنی خودم رو سرپا نگه داشتم.حالم قابل وصف نبود.ناراحت پیمان بودم در عین حال کاری از دستم برنمیومد.نمیدونم میلاد چرا و به چه منظوری به خونه ام اومده بود حتی فرصت نشد از او سوال کنم آدرس خونه رو چطوری پیدا کرده در هر صورت بعد از ظهر همون روز خداحافظی کرد و رفت.در حال شستن ظرف و ظروف آشپزخانه بودم که دوباره صدای زنگ واحد بلند شد شوکه از دیدن چهره خسته و گرفته پیمان که انگار چندسال پیرتر شده بود به گرمی از او استقبال کردم.روی مبل نشست و به ثانیه نکشید ازم پرسید؛ مهمان داشتی؟دست خودم نبود.ترسیدم اسمی از میلاد ببرم و به دروغ گفتم طلعت خانم اینجا بوده.توی چشمام زل زد و تای ابرو بالا داد و گفت: احیانا طلعت خانم سیگار می کشن و ادکلن مردونه استفاده می کنن؟لعنت به من که حواسم به زیر سیگاری روی میز نبود.سعی کردم با انجام کارهای آشپزخونه از جواب دادن به پیمان طفره برم اما پیمان ظاهرا کوتاه بیا نبود و از جاش بلند شد و نزدیکم ایستاد؛ -میگی کی اینجا بوده یا خونه رو رو سرت خراب کنم؟آب دهانم رو قورت دادم و با لکنت گفتم میلاد پیش پای خودت رفت.به یکباره،مثل بمبی منفجر شد؛-منو دیوونه نکن.میلاد اینجا چه غلطی میکرد؟ سرم رو پایین انداختم و انگار مغزم هنگ کرده بود.دستش رو زیر چانه ام گرفت و پرحرص سوالش رو تکرار کرد.پرسیدم میلاد اینجا چیکار داشت؟ -خوب او....اون نمیدونه من ...من محرم شما هستم.پر حرص سرش رو تکان داد-عجبا.بعدهم به سمت گوشیش رفت و!!! 🌈.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿