eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.9هزار دنبال‌کننده
207 عکس
67 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رفتن خاله رو با نگاه دنبال کرد. حضور رضا دقیقا روبروم، باعث می‌شد تا نتونم با عمو حرف بزنم. زیر لب گفتم: _ عمو. از گوشه چشم نگاهم کرد و سرش رو کاملاً به سمتم چرخوند. _ جانم! به رضا که خیره نگاهم می‌کرد، نیم نگاهی انداختم. عمو متوجه منظورم شد. آهسته گفت: _ صبر کن الان میریم بالا. رضا فضول نیست، ولی نون به نرخ روز خوره و تقریباً همیشه اون جایی حضور داره که به نفعشه. صدای یا الله گفتن علی از حیاط بلند شد و نگاه همه رو به سمت دَر کشوند. با جمله‌ای که رضا گفت، چشمام از تعجب گرد شد. _ رویا حواست رو جمع کن؛ جنجال دیشب رو راه‌ بندازی، این دفعه دیگه قِسِر در نمیری. عمو نگاه پر از تعجبش رو از رضا با اخم به من داد. _ چه جنجالی! اصلاً دوست ندارم وجه علی، پیش عمو و آقاجون خراب بشه. اگر عمو بفهمه که دیشب علی من رو دعوا کرده، حتماً بینشون بحث ایجاد میشه. درک نمی‌کنم چرا رضا باید این حرف رو الان جلوی عمو بزنه! آب دهنم رو قورت دادم و رو به عمو گفتم: _ الکی میگه؛ دیشب علی به من و زهره گفت «یه کم بیشتر درس بخونیم که نمره هامون بره بالا». در خونه باز شد و علی در حالی که مشماهای زیادی دستش بود، داخل اومد. صبح خاله به رضا گفت بره خرید. احتمالاً پول توی خونه نبوده که علی خرید کرده. خاله فوری از آشپزخونه بیرون اومد. من و رضا هم به احترام علی ایستادیم. _ الهی دورت بگردم، چقدر زحمت کشیدی. علی میوه‌ها رو جلوی دَر خونه گذاشت و سمت عمو اومد. بعد از سلام و خوش‌وبش مردونه، کنار عمو نشست. به میلاد که سرگرمِ بازی با جایزه‌های داخل لپ لپش بود، نگاه کرد. _ سلام آقا میلاد. میلاد ماشینی که دستش بود رو به علی نشون داد و با ذوق گفت: _ ببین عمو برام چی خریده؛ توش ماشین در اومده. علی با لبخند به عمو گفت: _ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. _ کاری نکردم، بچه‌ی برادرمه. مامان یکی از مشماها رو برداشت تا به آشپزخانه ببره که علی با تشر به رضا گفت: _ بلند شو اونا رو بذار آشپزخونه. رو به مادرش گفت: _ مامان رضا می‌بره، شما بیا بشین. رضا فوری ایستاد و چشمی زیر لب گفت. _ چه خبر؟ _ هیچی. _ آماده باشِ چی بود؟ _ آماده باش نبود؛ یه جلسه بود تموم شد، برگشتم. از کنار عمو نگاهم کرد. _ بلند شو برو کمک مامان. خواستم بلند شم که عمو دستش رو روی پام گذاشت. _ بشین زهره هست. لب پایینم رو به دندون گرفتم و نگاهم به نگاه علی گره خورد. با لبخند گفتم: _ من برم بشقاب بیارم تا زهره میوه‌ها رو بشوره. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. اگر بلند نمی‌شدم علی حرفی نمی‌زد. با این که از دیشب یه کم ازش دلخورم ولی اصلاً دوست ندارم کسی اقتدار علی رو توی این خونه زیر سؤال ببره. وارد آشپزخونه شدم. خاله میوه‌ها رو داخل سینک می‌شست و زهره کنارش ایستاده بود و آروم اشک می‌ریخت. _ مامان غلط کردم. _ از صبح سر صبحانه به خاطر چهل هزار تومان، اینقدر بدقلقی کردی ولی هیچی بهت نگفتم؛ این آبروریزی جلوی عموت رو نمی‌تونم بیخیال بشم. حالا که حرف من برات اهمیتی نداره، بذار علی با زبون خودش باهات حرف بزنه. _ من که نمی‌خواستم عمو ناراحت شه. با دست زهره رو کنار زد. _ کنار گوش من ناله نکن. ناامید چرخید، نگاهش به نگاه من افتاد و با صدای آرومی که از آشپزخونه بیرون نره گفت: _مرض؛ به چی نگاه می‌کنی. خاله نیشگونی از بازو زهره گرفت. _ دهنت رو می‌بندی یا نه؟ اینا دنبال یه تنش توی خونه ما هستن که به خواسته چند سالشون برسن!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗        @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره جای دست مادرش رو ماساژ داد و ازش فاصله گرفت. خاله رو به من گفت: _ چی می‌خوای عزیزم؟ ناراحت از رفتار زهره لب زدم: _ علی گفت بیام کمک. _ برو عزیزم کمک نمی‌خوام، خودم میارم. چند قدم جلو رفتم. _ دیگه گفته بیام، یه کاری هم به من بدید. نگاه پر از تأسفی به زهره انداخت. _ کاش یکم از فهم و شعور این رو تو داشتی. دستمالی که دستش بود رو سمتم گرفت. _ خیارها رو خشک کن، بچین تو ظرف. _ چشم. دستمال رو از خاله گرفتم و شروع به خشک کردن خیارهای یک‌دستی که علی به خاطر آبروداری جلوی عمو خریده بود، کردم. خاله زیر لب غرغر کرد: _ آبرو برام نذاشتن. اون از بچه نفهمم که سر یه لپ لپ اونجوری گفت، اینم از دختر بیشعورم که... حرفش رو قطع کردم: _ خاله چیزی نشده که! چونش لرزید و با بغض گفت: _ شماها خیلی مونده تا بفهمید آبرو چیه. دستم رو روی دست خیسش گذاشتم. _ چرا گریه می کنید!؟ شنیدن این جمله برای زهره واقعاً ناراحت کننده بود. هم از ترس و هم از ناراحتی اشک مادرش، لب باز کرد: _ مامان من غلط کردم، ببخشید. خاله شیر آب رو بست و رو به زهره، با لحنی که اِنگار از موضعش کوتاه نیومده گفت: _ پیش‌دستی و چاقو رو بردار ببر جلوی عموت. مطمئناً زهره با این قیافه و چشمای اشکی بره بیرون، همه متوجه میشن. _ بیا تو میوه‌ها رو خشک کن، من پیش‌دستی می‌برم. زهره از خدا خواسته جلو اومد و پارچه نمدار رو ازم گرفت. خاله متأسف نگاهش کرد. کنار گوشش گفتم: _ چهل تومنت رو پس میدم؛ یکم صبر کن. اشک روی گونش رو پاک کرد. _ یه کاری کن مامان به علی نگه. پول نمی‌خوام. نگاهی به خاله که داشت نمک غذا رو می‌زد، کردم. _ باشه دیگه گریه نکن! بدتر تابلو میشی. پیش‌دستی رو از روی کابینت برداشتم و به سمت حال رفتم. با صدای خاله ایستادم. _ موهات رو بکن زیر روسری. بشقاب‌ها رو دوباره روی کابینت گذاشتم و از تو آینه کوچکی که خاله بالای ظرفشویی به خاطر من زده بود، خودم رو نگاه کردم. موهام رو که از زیر روسریم بیرون زده بود داخل بردم و بشقاب به دست پیش عمو و علی رفتم. خبری از میلاد و رضا نبود. علی و عمو با هم گرم صحبت بودن. بشقاب رو جلوشون گذاشتم. خاله هم با لبخند ظاهری که روی لب‌هاش بود با ظرف میوه بیرون اومد. علی ایستاد و ظرف میوه رو از مادرش گرفت و جلوی عمو گذاشت. رو به خاله گفت: _ مامان دایی هم امروز پیش من بود. قراره نهار بیاد اینجا. خاله با شنیدن این حرف، گل از گلش شکفت و انگار آبرو ریزیِ میلاد و زهره رو فراموش کرد. _ حالش خوب بود؟ _ خوب بود؛ سلام رسوند گفت بعد از ظهر میام، گفتم نه ناهار بیا. عمو خیره نگاهم کرد، لبخند زدم. دستش رو روی زانوش گذاشت یا علی گفت و ایستاد. _ بلند شو بریم بالا، کارت دارم. زیر نگاه پر از استرس خاله ایستادم. علی از بالای چشم، نگاهی بهم انداخت و دلخور از رنگ نگاه مادرش ایستاد. عمو سمت پله‌ها رفت. از فرصت استفاده کردم و کنار گوش خاله گفتم: _ من به غیر از اینجا هیچ جا نمیرم، خیالتون راحت. لبخند رضایت بخشی زد. صورتش رو بوسیدم و دنبال عمو که دیگه روی پله‌ها بود رفتم. مطمئنم تا عمو اینجاست، خاله حرفی از زهره و میلاد به علی نمی‌زنه. وارد اتاق شدیم. عمو جلوی رختخواب جمع شده من و زهره که احتمالاً خاله جمع کرده بود، نشست و بهشون تکیه داد. با محبت نگاهم کرد. روسریم رو برداشتم و کنارش نشستم. _ چی می‌خواستی بگی؟ _ چیز مهمی نیست، به میلاد قول دادم ببرمش تاب بازی؛ چون یه بار از تاب افتاده علی نمیذاره تو حیاط تاب ببندیم؛ گفتم می‌برمت پارک ولی می‌دونم علی اجازه نمیده. گفتم اگه میشه با شما بریم. _ مهربونی اخلاقت به مادرت رفته؛ از اینجا راضی هستی؟ اذیت نمیشی؟ _ خاله خیلی مهربونه؛ خودتون هم می‌دونید. من اینجا رو دوست دارم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نفس سنگینی کشید. _ به زهرا اعتماد دارم ولی دلم همش شور می‌زنه. علی پسر خوبیه و این که حواسش به همه چی هست، خیالم رو راحت می‌کنه. ولی همیشه دلم پیش توئه. _ من اینجا خوشحالم عمو؛ خاله مثل مادرمه، بقیه هم مثل خواهر و برادرهای خودم. _ خدا رو شکر. لباس‌هات رو بپوش. بگو میلاد هم حاضر شه، بریم پارک زود برگردیم. _ عمو من نیام بهتره. نگاه سؤالیش رو بهم داد. _ با میلاد برید، من بمونم به خاله کمک کنم. _ دوست نداری بیای! _ نه بیشتر نگران قولم به میلاد بودم. سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. دستش رو توی جیبش کرد، مقدار زیادی پول از کیفش بیرون آورد و گرفت سمتم. به پول‌ها نگاه کردم. _ خیلی ممنون، دارم. _ می‌دونم داری؛ اینا رو هم داشته باش. اگر قبول کنم، علی حسابی ناراحت میشه. _ دستتون درد نکنه عمو، نمی‌خوام. پول رو توی دستم گذشت. _ آدم دست عموش رو رد نمی‌کنه. دستم رو مشت کردم. اسکناس‌ها رو توش پنهان نکردم. عمو از اتاق بیرون رفت؛ من هم پشت سرش راه افتادم. سمت اتاق میلاد رفتم. دَر زدم و وارد شدم. میلاد با دومینوهاش جاده ساخته بود و ماشینش رو توش حرکت می‌داد. _ میلاد لباس‌هات رو بپوش بریم پارک. عین برق گرفته‌ها از جاش پرید، با ذوق گفت: _ آخ جون پارک... صداش آنقدر بلند بود که بعدش صدای خنده عمو بلند شد. به میلاد کمک کردم تا لباس‌هاش رو تنش کنه و همراه با عمو به طبقه پایین رفتیم. علی با دیدن میلاد که لباس پوشیده بود، کمی تعجب کرد. عمو فوری گفت: _ من و میلاد با هم بریم پارک، یه ساعت دیگه برمی‌گردیم. خاله چشم غره‌ی ریزی به من رفت و گفت: _حالا یه روز اومدید خونه ما که به زحمت بیافتید! عمو دست میلاد رو گرفت. _ چه زحمتی, میلاد نفس منه. بعد هم با خوشحالی بیرون رفتن. کاش می تونستم از روی این پول چهل تومن زهره رو بردارم ولی نباید این کار رو بکنم. خاله دنبال عمو به حیاط رفت. علی نشست روی زمین و دوباره به دیوار تکیه داد. _ رویا یه چایی برای من میاری؟ جلو رفتم و بشقاب میوه رو برداشتم. پول رو سمتش گرفتم. اخم بین ابروهاش نشست و تو چشم‌هام خیره شد. _ اینارو عمو داده به من؛ قبول نکردم ولی گفت آدم دست عموش رو رد نمی‌کنه. نفس سنگین کشید و نگاهش رو ازم گرفت. _ چقدر هست؟ _ نمی‌دونم. کمی فکر کرد و گفت: _ بده مامان برات نگه داره. _ چشم. _ اینا رو هم جمع کن یه چایی بیار، خیلی سرم درد می‌کنه. بشقاب‌ها رو توی ظرف میوه گذاشتم و به آشپزخانه رفتم. زهره گوشه‌ای نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. روبروش نشستم. _ نگران نباش؛ خاله نمیگه. _ میگه؛ خیلی عصبیه. _ اینجوری غصه بخوری درست میشه؟ بلندشو باهاش حرف می‌زنیم. دستم رو گرفت. _ ببخشید. لبخندی بهش زدم. _ بخشیدم. من دیگه با اخلاق‌های تو عادت کردم. روزی سه بار حال منو می‌گیری. بلند شو سالاد درست کنیم، خاله خیلی خسته شده. ایستادم سمت کتری رفتم؛ چای توی لیوان ریختم و به حال برگشتم. علی پاش رو دراز کرده بود و چشم‌هاش رو بسته بود. سینی رو جلوش گذاشتم. همزمان خاله دَر رو باز کرد و داخل اومد. ایستادم، پولی که هنوز توی مشتم بود رو به سمتش گرفتم. _ خال... مامان علی گفت این‌ها رو بدم به شما. خاله پول‌ها را گرفت و نگاهی به علی انداخت. برای شنیدن صحبت این مادر و پسر نایستادم و به آشپزخونه برگشتم. همراه با زهره شروع به درست‌کردن‌ سالاد کردیم. برای خوشحال کردن زهره و درآوردنش از این حال بهش گفتم: _ یه خبر خوش. ناراحت نگاهم کرد. _ دایی حسین هم نهار اینجاست. رنگ غم به یکباره از صورتش کنار رفت و خوشحال گفت: _ واقعاً! کی گفت؟ _ علی گفت؛ خیالت راحت به دایی میگیم به خاله بگه. نفس راحتی کشید. علاقه خاله به برادرش خیلی زیاد بود. هیچ وقت با این که دایی حسین هم سن علی بود، روی حرفش حرف نمی‌زد. ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سالاد رو درست کردیم و طبق سفارش خاله، نمکش رو هم کم زدیم. علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره، زهره هم همیشه فراموش می‌کنه. برای همین اول یه کاسه سالاد کنار گذاشتم و با آبلیمو قاطی کردم. ساعت نزدیک یک بود. بوی غذا و سالاد دل ضعفه به همه‌مون داده بود. همه با احساس گرسنگی تو هال، نشسته بودیم و منتظر عمو و دایی موندیم.        رضا به خاله گفت: _ مامان میشه من بخورم؟ مردم از گشنگی. _ یکم صبر کن، الان میان. رو به علی که چشم‌هاش رو از سردرد بسته بود ادامه داد: _ علی جان، زنگ بزن به حسین ببین کجاست. رضا که حسابی کفری شده بود گفت: _ رویا خانم، اگه بیخودی به میلاد قول پارک نمی‌دادی، الان من سیر بودم. علی چشم‌هاش رو باز کرد و نیم نگاهی به من انداخت. _ نخیر، ربطی به پارک میلاد نداره. دایی هم نیومده. بعد من کی قول دادم، الکی حرف میزنی! علی با دست اشاره کرد که ساکت شیم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _ اَلو حسین، کجایی؟ _ عِه، چه ماموریتی؟ _ نه به من گفتن برو. _ باشه، پس نمیای؟ زهره نگران نگاهش بین من و علی جابجا شد. خاله خودش رو سمت علی کشوند و گوشی رو ازش گرفت. _ حسین جان، الهی دورت بگردم چرا نمیای؟ ناراحت و وارفته گفت: _ نه قربونت برم، دلم هوات رو کرده. _ حالا شب شام بیا. _ ببینم چی میشه؛ نه منتظرم. _ الهی دورت بگردم، خداحافظ. تماس رو قطع کرد گوشی روی زمین گذاشت. رو به علی گفت: _ هنوز خوب نشدی؟ سرش رو با چشم‌های بسته بالا داد. رضا گفت: _ از گرسنگیه. منم سرم داره گیج میره؛ یه زنگ بزنید به عمو. خاله عصبی گفت: _ رضا یکم صبر کن... با بلند شدن صدای دَر خونه، رضا خوشحال از جاش بلند شد. _ سفره پهن کنید اومدن. سمت حیاط رفت تا در رو باز کنه. به جای خالی زهره نگاه کردم و رو به علی گفتم: _ می‌خوای یه مسکن برات بیارم. چایی هم خوردی، خوب نشدی!؟ سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. وارد اتاق خاله شدم. از کشوی بالای درآور قرص برداشتم و به آشپزخونه برگشتم. زهره جلوی کابینت نشسته بود. با دیدن من گفت: _ تمرکزم رو از دست دادم؛ چند تا بشقاب در بیارم؟ _ دایی که گفت نمیاد. هفت نفریم. با لیوان آب، بالای سر علی ایستادم. چشمش رو نیمه باز کرد. قرص رو گرفت و با آب خورد. لیوان رو ازش گرفتم. در خونه باز شد، میلاد داخل اومد و بدون در نظر گرفتن چشم‌های بسته علی، روی پاش نشست. _ داداش من پیتزا خوردم. لبخند کمرنگی زد و بی‌جون گفت: _ خوش گذشت؟ _ خیلی... عمو اول بردم پارک. بعدشم پیتزا برام خرید. قرار شد یه بارم ببرم کوه، اونجا بهم کباب بده. با اومدن عمو، پاش رو جمع کرد. میلاد رو پایین گذاشت و ایستاد. عمو هم که حسابی از گشت و گزارش با میلاد خوشحال بود، با نشاط وارد خونه شد. رضا فوری گفت: _ عمو مُردیم از گشنگی... تو رو خدا سفره رو پهن کنید. عمو از لحن رضا خندش گرفت. _ والا این بویی که مادر تو راه انداخته، آدم سیر رو هم گرسنه می‌کنه. خاله لبخندی زد و گفت: _ شما لطف دارید. رو به من گفت: _ بیارید وسایل سفره رو. چشمی گفتم. زهره سرگردون کابینت‌ها رو می‌گشت. _ دنبال چی می‌گردی؟ _ کفگیرها رو پیدا نمی‌کنم. جلو رفتم و کشوی بالای کابینت رو بیرون کشیدم. _ اینجان دیگه. _ دیدم، نبود. با صدای بلند گفتم: _ خاله یه لحظه بیا.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با یادآوری حضور علی و صدا کردن خاله به جای مامان، لبم رو به دندون گرفتم و با ترس به زهره گفتم: _ چکار کنم، الان میاد؟ خاله وارد آشپزخانه شد. _ جانم چی شده؟ _ مامان کفگیرها کجان؟ سمت مخالف ما رفت و از کایینت بالای ظرفشویی، کفگیرها رو بیرون آورد. _ میلاد بر می‌داره باهاشون شمشیر بازی می‌کنه؛ همشون رو غر کرده. گذاشتم اینجا دستش نرسه. نگاهی به رنگ و روی پریده من کرد و گفت: _ چی شدی تو؟ _ حواسم نبود گفتم خاله، الان علی ناراحت میشه. نفس سنگین کشید. _ علی تو حیاطه، نشنیده. بیارید سفره رو زودتر، الان رضا آبرومون رو میبره. خاله سفره رو برداشت و بیرون رفت. زهره گفت: _ تو شانس داری، الان اگه من بودم پشت سرم ظاهر می‌شد. ناراحت نگاهش کردم. واقعاً دلم براش می‌سوزه. بشقاب‌ها رو برداشتم و بیرون رفتم. سفره رو پهن کردیم و سالادی رو که مخصوصِ علی با آبلیمو درست کرده بودم، جلوش گذاشتم. نهار رو در فضای گرم و صمیمی با شوخی‌های عمو با رضا خوردیم. حق با رضا بود؛ علی بعد از خوردن نهار حالش خوب شد. میلاد هم که سیر بود و حسابی خسته، گوشه اتاق خوابش برد. علی، میلاد رو بغل کرد و از پله‌ها بالا رفت تا توی اتاقش بذاره. رضا که حسابی خورده بود، کنار پنجره نشست. دلش می‌خواست دراز بکشه ولی با حضور عمو نمی‌تونست. با این حال یکم خودش رو رها کرد. حضور علی باعث شد تا رضا خودش رو جمع‌وجور کنه. کنارمون نشست. سفره رو مرتب دستمال کشیدم و تا کردم که عموم گفت: _ رویا، آخر هفته دیگه حاضر باش، میام دنبالت بریم خونه آقاجون. نگران به خاله نگاه کردم. خاله کلافه گفت: _ خیر باشه انشالله! _ آقاجون دیشب گفت دلش تنگ شده؛ گفت جمعه شب، شام همه بریم خونشون ولی رویا رو از پنجشنبه ببرم. _ الان فصل امتحاناتشه؛ حالا بذارید عید میاد. _ والا زن داداش، من هیچ کارم. آقاجون دستور داده، زنگ بزن به خودش بگو. بعد هم چرا فکر می‌کنی قرار رویا رو بخوریم تموم شه. الان دوازده سالِ، هر وقت میگیم رویا بیاد خونه آقاجون، رنگ روتون عوض میشه. خاله نگاهی به من کرد و گفت: _ برو یه سینی چایی بیار. می‌خواد من رو از فضا دور کنه، تا راحت‌تر حرفش رو بزنه. با این که آقاجون و خانم‌جون خیلی به من محبت دارند ولی من اصلا دوست ندارم تنها اونجا برم. وارد آشپزخونه شدم و کنار زهره که در حال شستن ظرف‌ها بود، ایستادم. هوش و حواسم توی اتاق بود، اما دلم نمی‌خواد خاله حتی ذره‌ای ازم دلگیر بشه. تو آشپزخونه موندم کنار زهره و نگران ظرف‌ها رو شستم. زهره با صدای آرومی گفت: _ فردا زیست امتحان داریم. _می‌دونم. _اصلا نخوندم؛ با این استرس‌ها هم نمی‌تونم بخونم. خانم مطلبی هم جاهامون رو عوض کرده، نمی‌تونم از رو تو بنویسم. چکار کنم؟ حواسم به اتاق و حرف‌هایی که دوست نداشتند من بشنوم بود. با آرنج به پهلوم زد. _ با تو بودم‌‌ ها! _ ول کن، حالا امتحانش که مهم نیست. _ مهم نیست! مطلبی گیر داده هر هفته ازم می‌پرسه. صدای خاله بلند شد: _ رویا جان چایی چی شد؟ دستم رو شستم. _ اصلاً حواسم نبود گفت چایی ببرم. با سینی چایی به حال برگشتم. عمو ایستاده بود با خاله و علی حرف میزد. _ باشه من به آقا جون میگم امتحان داشت، ولی جمعه همه‌تون بیاید. _ کجا! تازه چای آوردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به سینی چای دستم نگاه کرد. _ دستت درد نکنه. زن عموت زنگ زده برم خونه. جلو اومد و پیشونیم رو بوسید. _ جمعه منتظرتم. به خاله نگاه کردم و چشمی زیر لب گفتم. چایی رو روی زمین گذاشتم. همراه با علی و خاله برای خداحافظی، عمو رو تا دم در بدرقه کردم. در خونه که بسته شد، خاله رو به من گفت: _ رویا تو یه لحظه برو داخل. نگاهم بین علی و خاله جابجا شد. _ میشه من قبلش با شما حرف بزنم؟ _ نه برو تو الان میام. _ آخه کارم... علی حرفم را قطع کرد. _ برو تو دیگه. ناچار به گوش کردن شدم. برخورد علی با ما زیاد تند نیست. البته به وقتش جدی و محکمِ، ولی اصولاً به تذکر دادن اکتفا می‌کنه. اما زهره با استرسش من رو هم ترسونده. وارد خونه شدم و از پشت شیشه دَر آهنی نگاهشون کردم. پرده توری اجازه نمی‌داد که اونها متوجه بشن که من پشت دَر ایستادم. صدای زهره رو شنیدم. _ چرا نیومدن داخل؟ بدون این که برگردم، جوابش رو دادم. _ خاله به من گفت تو برو داخل. _ رویا تو رو خدا، یه کاری کن. چرخیدم و بهش نگاه کردم. _ چرا ترسیدی؟ نهایت علی بهت میگه دفعه آخرت باشه. _ آخه بار آخری که مامان شکایتم رو بهش کرد؛ گفت منتظر یه بهونم، حواست باشه. _ چکار باید بکنم! بگو بکنم. به تلفن خونه نگاهی کرد. _ زنگ بزن به دایی بگو زودتر بیاد. _ بعد اگر علی دید چی بگم؟ _ بگو می‌خوای حال دایی رو بپرسی. _ با گوشی رضا زنگ بزنیم بهتره که. _ اون نون به نرخ روز خور، میگه به علی. _ نه بابت دیشب عذاب وجدان داره، نمیگه. با شنیدن این جمله منتظر من نشد و به سمت پله‌ها پا تند کرد. با برخورد دَر خونه به کمرم، از در فاصله گرفتم و به خاله که چشماش قرمز و اشکی بود نگاه کردم. _ چی شده خاله؟ آب بینیش رو بالا کشید. _ هیچی خاله جان؛ اگر کاری نداری بیا کمک من این ظرف‌ها رو جابجا کنیم. _ کار که ندارم، یکم درس دارم اونم بعد از کمک به شما می‌خونم. به پشت سرش نگاه کردم. علی تو حیاط با تلفن همراهش حرف میزد. _ زهره کجاست؟ _ رفت بالا پیش رضا. سمت آشپزخونه رفت و زیر لب غر زد: _ دختره چشم سفید، ولش کنی از کار کردن فرار می‌کنه. با کمک خاله ظرف‌ها رو جابه‌جا کردم. به خاطر چشمای اشکیش، جرأت نکردم حرفی از زهره بزنم. ترسیدم عصبانیتش بیشتر بشه. تا الان که به علی نگفته. به اتاقم برگشتم و بدون معطلی شروع به خوندن درس زیست کردم. زهره هم دیگه به اتاق نیومد و این باعث خوشحالیم شد، چون حواسم بیشتر به درسم بود. بعد از خوردن شام، خاله اجازه نداد ظرف‌ها رو بشوریم. بعد از یه دورهمی خانوادگی که علی بهش معتقد بود، همه به اتاق خوابمون برگشتیم. رختخوابم رو انداختم و برنامه فردا صبح مدرسه رو توی کیفم گذاشتم. صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله صدای رضا اومد. _ زهره یه لحظه بیا. زهره با ذوق به دَر نگاه کرد. _ اومدم. از اتاق بیرون رفت. نه به ناراحتی و استرس صبحش؛ نه شادی و نشاط و خوشحالی الانش. مقنعم رو که شسته بودم، اتو زدم و مرتب روی پشتی کنار اتاق پهن کردم. اتو رو از برق کشیدم و برعکس رو به دیوار گذاشتم. زهره خیلی مشکوک وارد اتاق شد. چیزی رو داخل کیف مدرسش پنهان کرد. بدون توجه به من، برق رو خاموش کرد و خوابید. _ زهره خانم داشتم کار میکردما! یه دقیقه دوستی یه دقیقه دشمن. _ هیسسسسس! با کمک نوری که از شیشه بالای دَر میومد، چهار دست و پا خودم رو به رختخوابم رسوندم. دراز کشیدم که صدای بلند خاله باعث شد تا زهره عین برق گرفته‌ها سر جاش بشینه. _ علی یه لحظه بیا پایین. _ یا پیغمبر می‌خواد بگه. چکار کنم؟ پشت بهش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم. به تلافی رفتار چند ثانیه پیش خودش گفتم: _هیسسسسس! _ رویا غلط کردم؛ تو رو خدا بلند شو. _ چکار می‌تونم بکنم؛ بخواد بگه میگه دیگه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پتو رو از روم کنار کشید. _ به دایی گفتم، گفت به مامان زنگ میزنه. اصلاً معلوم نیست منو می‌خواد بگه یا نه! پاشو بریم گوش وایستیم. _ من نمیام. _ حالا هر شب رو پله‌ها نشستی، یه شب که من ازت می‌خوام بهم محل نمیدی. _ خیلی پررو هستی زهره. _ تو رو خدا... باقیمونده پتوم رو کنار زدم و برق رو روشن کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و آروم و بی‌صدا با هم از اتاق بیرون رفتیم. روی نزدیک‌ترین پله به آشپزخونه نشستیم. صدای علی برای خالی کردن دل زهره کافی بود. _ مامان نمیگی برای چی فقط گریه می‌کنی؟ زهره کنار گوشم گفت: _ بدبخت شدم. _ ناراحت نباش تو رو نمی‌خواد بگه. _علی تو که نمی‌دونی امروز چه آبرو ریزی شد. از آبرو ریزی که حرف زد، زهره گوشه لباسم رو چنگ زد. _ اون از میلاد که سر یه لپ لپ تو چشمای من گفت، مامان از اونا که گفتی گرونه نخریدی. اونم از اون زهره نفهم که از صبح سر چهل تومن به همه پرید تا عموت اومد. انقدر بی‌ادبانه رفتار کرد که مجتبی ناراحت شد. بهش گفت این چه رفتاریه؟ _ چی بهش بگم؟ _ یه چی بهش بگو اینقدر تو دهنی نخورده نباشه. محرومش کن. _ می‌خواستم پول تو جیبی‌شون رو بهشون برگردونم. _ پول رویا رو بده ولی زهره رو نه. _ باشه باهاش حرف میزنم. واقعاً گریت برای رفتار زهره بود؟ پر بغض گفت: _ اگر رویا رو ببرن من دق می‌کنم. _ نمی برن مامان. رویا اینجا رو دوست داره، با ما راحتِ، نمیره. _تو خودت میدونی اگه رویا پاش به اون خونه برسه، رفاهی که اونا براش درست می‌کنن و ما نمی‌تونیم درست کنیم به پاش بریزن، یکم مقایسه کنه؛ چشمش از اینجا بسته میشه. _ اگه واقعا اینقدر آدم بی‌چشم و روییِ که به خاطر لباس بهتر و امکانات بیشتر بره، بذار بره. _ یه چی برای خودت می‌گی. جونم به جون رویا وصله، نفسم به نفسش. با زهره هیچ فرقی برام نداره. بغض توی گلوم گیر کرد از این همه استرس خاله. زهره کنار گوشم گفت: _ آره همش میگه براش فرقی نداریم! تابلو هست تو رو بیشتر دوست داره. اگه امروز تو آبروریزی کرده بودی، عمراً به علی می‌گفت. تازه ماس مالی هم می‌کرد، ولی مال من رو میذاره کف دستش، پیاز داغشم زیاد می‌کنه. ایستاد و از کنارم رفت. ترجیح دادم بشینم ادامه حرف‌های خاله رو گوش کنم. _ علی میشه با رویا حرف بزنی؟ _ چی بهش بگم؟ _ که نره. _ نمیره. _حالا تو بگو به خاطر من. _ باشه فردا می‌برمشون مدرسه؛ هم با زهره حرف میزنم هم با رویا، خیالت راحت شد؟ توروخدا گریه نکن. اشک‌هات رو که اینجوری می‌بینم دلم آشوب میشه، باشه؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ بهت پول میدم چند سری از این لپ‌‌لپ‌ها که مجتبی برای میلاد خرید رو بخر، که از چشمش بیافته. _ نه اتفاقاً نمی‌خرم که دفعه آخرش باشه جلوی یه غریبه از این حرف‌ها بزنه. _ غریبه نبود! عموتون بود. _ باید بفهمه. _ هر کار صَلاحِ انجام بده. بلند شو برو بخواب، صبح خواب نمونی. ایستادم و پله‌ها رو بالا رفتم. چرا خاله به علی گفت باهام حرف بزنه! خودم صبح بهش اطمینان میدم که محبت‌های مادرانه‌اش رو توی این چند سال فراموش نمی‌کنم و تحت هیچ شرایطی، حتی اگر بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنن از اینجا نمیرم. وارد اتاق شدم. انگار نه انگار که زهره استرس داره! خوابیده بود و صدای خروپفش هم بلند بود. با صدای بسته شدن دَرِ اتاق علی، سرجام نشستم. چشم باز کردم. دیشب تا صبح خواب خاله و ناراحتی‌اش رو دیدم. روسریم رو که کنار بالش گذاشته بودم برداشتم و روی سرم انداختم. چون همه خوابند و علی توی اتاق خودشه، گرهش رو سفت نکردم و از اتاق بیرون رفتم. بعد از طی کردن پله‌ها، خاله رو دیدم که وسط اتاق، با چادر سفیدش سر به سجده گذاشته بود و مناجات می‌کرد. کنارش نشستم. متوجه حضورم شد. سر از سجده برداشت، با چشمای اشکیش رو به من گفت: _ چی شده عزیزم! _ بیدار شدم نماز بخونم. لبخند زد و با محبت گفت: _ رو سجاده خودم بخون. _ خاله. _ جانم. _ من دیشب حرفاتون رو با علی شنیدم. نگاهش دلخور شد. تنها کاری که خاله خیلی ازش متنفرِ، گوش ایستادنِ؛ که هیچ وقت نتونست جلوی من و زهره رو بگیره. _ خیلی کار اشتباهی کردی. _ ببخشید، اما شنیدم. سرم رو پایین انداختم. _ خاله خیالتون راحت به خدا من هیچ جا نمیرم؛ آقاجون بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنه من شما رو ترک نمی‌کنم. شما رو مثل مادر خودم دوست دارم. من علی، رضا، زهره و میلاد رو هم دوست دارم. دلم می‌خواد با شما زندگی کنم. زندگی توی جمع و خوش گذروندن با شما رو دوست دارم. برم تو رفاه و تنهایی خونه آقاجون که چی بشه. اصلاً دوست ندارم. خواهش می‌کنم نگران نباش. اشکی که از چشم خاله اومد، باعث شد تا سرم رو روی پاش بزارم و دستش رو که روی پاش بود ببوسم. _ به خدا دوستتون دارم! خاله نوازش‌وار دستش رو روی سرم کشید. _ می‌دونم عزیز دلم. تو همه چیزت به فاطمه رفته؛ مهربونیت؛ خوبیات؛ دل پاکت؛ قدر شناسی و با معرفت بودنت. من بیخودی استرس داشتم. از این که خاله رو خوشحال کرده بودم، انرژی گرفتم. نمازم رو خوندم و کتری رو پر آب‌ کردم. شنبه تا پنجشنبه که من و زهره به مدرسه میریم صبحانه رو دسته جمعی می‌خوریم. چایی رو دم کردم و سفره‌ی صبحانه رو آماده کردم. علی با عجله نون تازه‌ای که خرید بود رو توی سفره گذاشت. براش چایی ریختم. طبق معمول زودتر از همه خورد و منتظر هیچ کس نشد و ایستاد. مامان نگران گفت: _ کجا؛ بشین قشنگ بخور. _ نونوایی شلوغ بود، معطل شدم. الان سرویس میره جا می‌مونم. _ انشالله خودت ماشین بخری عزیزم. _ انشالله. با سرعت از خونه بیرون رفت. مگه قرار نبود با من و زهره حرف بزنه! شاید می‌خواد یه روز دیگه باهامون صحبت کنه. رضا و زهره پچ‌پچ کنون وارد آشپزخونه شدن. صبحانمون رو خوردیم و طبق معمول با رضا راهی مدرسه شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خانم مطلبی به محض ورود، شروع به امتحان گرفتن کرد. زهره با این که درس نخونده بود زودتر از همه برگه‌اش رو داد و اجازه بیرون رفتن گرفت و همراه با کیفش از کلاس بیرون رفت. پشت سر زهره، دو تا از شاگردها هم بیرون رفتند. با اینکه همه من و زهره رو خواهر می‌دونن و از رابطه دختر خاله بودن ما خبر ندارن؛ اما رابطه من با شقایق، دختر همسایه روبروی خونمون، خیلی بهتر از زهره‌ است. تقریباً تمام سؤال‌ها رو جواب دادم. دیشب مطالعه کرده بودم و از قبل هم می‌دونستم. فکر می‌کنم نمره خوبی بیارم. خانم مطلبی برگه‌ها رو دونه دونه جمع کرد و چون زهره دیر کرده بود به نماینده کلاس گفت که بره دانش‌آموزهایی که بیرونن، صدا کنه. ناصری نماینده کلاس بیرون رفت و چند لحظه‌ی بعد تنها برگشت. _ خانم اجازه، پیش خانم مدیرن. خانم مدیر گفتن بهتون بگم تا اولیاشون بیان اونجا می‌مونند. متعجب نگاهش کردم. خانم مطلبی نگاهی به من انداخت و متأسف سرش رو تکون داد. احتمالاً به خاطر تفاوت اخلاقی من و زهره این حرکت رو کرد. زهره با این که خودش رو مظلوم نشون میده، برعکس دختر شوخ و پر دردسریه که توی مدرسه تمام معلم‌ها رو کلافه کرده. خانم مُطلبی، مَطلبی رو روی تخته نوشت. برگه کوچکی توسط شقایق جلوم گذاشته شد. فوری بازش کردم. معینی خواهرت گوشی آورده مدرسه، خانم مدیر دیده. خیره به برگه‌ی توی دستم بودم که صدای خانم مطلبی باعث شد سر بلند کنم. _ معینی! من با شما نیستم؟ شرمنده لبم رو به دندون گرفتم. _ خانم ببخشید. پشت چشمی نازک کرد. _ بیا برگت رو بگیر. تنها معلمی که تفاوتی بین دانش آموز درس خون و تنبل نمیذاره، خانم مطلبیه؛ با همه یه برخورد داره. جلو رفتم و برگه‌ای که چند لحظه پیش بهش داده بودم رو ازش گرفتم. _ من موندم دو تا خواهر چرا اینقدر تفاوت نمره! نمره‌های زهره اصلاً قابل قبول نیست. به مادرت بگو جلسه بعد نیومده باشه مدرسه، من دیگه زهره رو سر کلاس راه نمیدم. _ چشم خانم. تا امروز خاله برای درس نخوندن ما به مدرسه نیومده بود و این اُفت تحصیلی زهره برای خودِ منم جای تعجب داره! زنگ تفریح که بی‌صبرانه منتظرش بودم تا پیش زهره برم بالاخره به صدا در اومد، بعد از خروج خانم مطلبی به سرعت از کلاس به سمت دفتر خانم مدیر بیرون رفتم. با این که زهره همیشه با رفتارهاش اذیتم می‌کنه ولی دلم به حالش سوخت. پشت دَر دفتر ایستاده بود و سر به زیر با پاش روی زمین چیزی می‌نوشت. قدم‌هام با دیدنش سست شد اما از حرکت نایستاد؛ تو چند قدمیش ایستادم. سر بلند کرد و متوجه حضورم شد. چشم‌هاش پر از اشک شد و اسمم را بی‌صدا لب زد: _ رویا. نگاهی به اطراف انداختم، خبری از معاونین مدرسه نبود. جلوتر رفتم و دستش رو گرفتم. اشک روی گونه‌اش ریخت. _ بیچاره شدم رویا. _ برای چی آوردی؟ _ می‌خواستم یه عکس نشون میترا بدم. _ رضا چرا بی‌عقلی کرد گوشیش رو داد به تو! _ می‌خواست به خاطر پول تو جیبی از دلم در بیاره. دستم رو فشار داد و با التماس گفت: _ خانم رسولی میگه باید شماره علی رو بدم. رویا تو رو خدا یه کاری بکن، تو رو قبول داره. برو گوشی رو ازش بگیر. _ نمیده، مگه نمی شناسیش؟ _ تو می‌تونی رویا. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. اینکه خانم رسولی تحت هیچ شرایطی گوشی رو به من نمیده برام مشخصه؛ اما باید تلاشم رو بکنم تا شاید بتونم از یه دعوای بزرگ توی خونه، جلوگیری کنم. _ بزار ببینم میده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت دفتر رفتم. از استرس تپش قلبم بالا رفت. چند ضربه به در زدم و با صدای بفرمایید گفتن خانم رسولی داخل رفتم. آخرین جمله‌ای که از زهره شنیدم این بود: «رویا تو رو به روح عمو یه کاری بکن». خانم رسولی با دیدنم اخم‌هاش تو هم رفت. _ در رو ببند. معینی الان می‌خواستم تو میکروفون صدات کنم که خودت اومدی. کاری که می‌خواست انجام دادم. در رو بستم و سمتش چرخیدم. خودکارش رو سمتم گرفت. _ بیا اینجا شماره برادرت رو بنویس. _ سلام خانم. نفسش رو پر صدا بیرون داد. _ علیک سلام. تو می‌دونستی خواهرت گوشی آورده مدرسه؟ سرم رو بالا دادم. _ نه خانم نمی‌دونستیم. _ شماره برادرت رو بنویس. _ خانم، الان که خونه نیستند. چشم غره‌ای بهم رفت. _ تو بنویس کاریت نباشه. _ ما که شماره‌اش رو حفظ نیستیم. از بهونه‌ایی که براش آوردم مشخص بود که به دلیل دفاع از زهره شماره رو بهش نمیدم. خودکارش رو روی میز انداخت. _ من این گوشی رو به هیچکس جز برادرت نمیدم. تلفن مدرسه رو برداشت. _ شماره خونتون رو بگو. _ خانم زهره دفعه اولشه، نمیشه ببخشید. بدون این که نگاهم کنه گفت: _ بار اولش باید بار آخرش باشه. شماره رو بگو. _ به خدا بار آخرشه. کلافه نگاهم کرد. _ معینی اگر همین الان شماره رو نگی، امروز دیگه نمیذارم بری سر کلاس؛ از نمره انضباطت هم دو نمره کم می‌کنم. درمونده نگاهش کردم. _ تو از دانش آموزان نمونه و موفق مدرسه ما هستی. فکر نکنم دلت بخواد نمره انضباطت، کارنامه‌ات رو خراب کنه! _ نه خانم نمی‌خوایم. _ پس شماره رو بگو. من الان می‌خوام به مادرت بگم جلوی اشتباهات بزرگ‌تر خواهرت رو بگیره و این به نفع خودشِ. شماره رو هم ندی از پرونده در میارم. کاش به دفترش نیومده بودم؛ مجبور به گفتن شماره شدم. شماره رو گرفت و قبل از اینکه با مامان حرف بزنه، دستوری گفت: _ برو بیرون. دست از پا درازتر بیرون رفتم. زهره دست‌هاش رو از استرس به هم فشار می‌داد. با دیدنم نگران قدمی به جلو برداشت. _ گرفتی گوشی رو؟ _ نداد. اول شماره علی رو خواست ندادم ولی مجبور شدم شماره خونه رو بگم. طلبکار نگاهم کرد. مثل همیشه که همه چیز رو گردن دیگران می‌انداخت گفت: _ خیلی نامردی! برای چی شماره‌ی خونه رو دادی؟ _ زهره جان من هم نمی‌دادم تو پرونده‌ بود. تهدیدم کرد گفت از نمره انضباطم کم می‌کنه. _ من رو به نمره انضباطت فروختی رویا خانوم؟ من می‌دونستم زهره همیشه طلبکارِ و هیچ وقت راضی نمیشه. اصلا از اول نباید پیشش می‌اومدم و برای کمک بهش تلاش می‌کردم. نگاهش رو با حرص ازم گرفت. _ دیگه کار خودت رو کردی، برو به زنگ تفریحت برس! من همین جا می‌مونم تا مامان بیاد؛ ولی بدون که یکی طلبت. _ تو چرا اینقدر طلبکاری! من کاری از دستم بر نمیاد. هر چی التماس کردم گفتم ببخشید، نبخشید. _ می‌تونستی شماره مامان رو ندی. _ من نمی‌دادم از پرونده بر می‌داشت. نمره انضباط منم کم می‌شد. _ باشه تو نمره انضباطت رو به من ترجیح دادی! من هم خیلی چیزهای دیگه رو به تو ترجیح میدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مثل همیشه از برخوردهای سرد و تند و طلبکارانه زهره بغضم گرفت اما گریه نکردم. وارد حیاط شدم، روی اولین پله نشستم. شقایق رو از دور دیدم که به سمتم می‌اومد. کنارم نشست. _ دعواش کردن؟ _ نه شماره‌ی مادرم رو گرفت؛ زنگ بزنه بهش بیاد. _ منم همیشه گوشی میارم ولی مثل زهره خنگ نیستم لو بدم. متعجب نگاهش کردم. _ واقعا گوشی میاری!؟ _ آره، همین الان تو کیفمه اما نمیذارم کسی بفهمه؛ به تو هم گفتم چون صمیمی‌ترین دوستمی و می‌دونم که به کسی نمیگی. _ چرا میاری؟ اصلا چه نیازی هست وقتی نمی‌تونی ازش استفاده کنی! _ تو از همه چیز سر در نمیاری؛ بچه مثبتی. تو شوک حرف شقایق بودم که صدای زنگ مدرسه بلند شد و من به خاطر زهره، ساعت تفریح و تغذیه‌ام رو از دست دادم. کمی آب خوردم و به کلاس برگشتم. با این که زهره با من بد حرف زده بود اما جای خالیش توی کلاس دلم رو به درد می‌آورد. زهره اشتباه کرده و به خاطر اشتباهش تنبیه میشه؛ پس من بهترِ حواسم رو به درس بدم و خودم رو زیاد درگیرش نکنم، هرچند که اصلاً موفق نیستم. بالاخره زنگ آخر هم به صدا دراومد. کیف و وسایل زهره رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. به انتهای راهرو نگاه کردم. زهره هنوز پشت در ایستاده بود. دَرِ دفتر باز شد و خاله سر به زیر بیرون اومد. نگاه تیزش رو به زهره که چونش به گردنش چسبیده بود و بیشتر از اون نمی‌تونست سرش رو پایین بگیره، داد. خاله سرش رو متأسف تکون داد. چند قدمی از دفتر خانم مدیر فاصله نگرفته بودند که خانم مطلبی خاله رو صدا زد. شرایطی از این بدتر نمی‌تونست برای زهره پیش بیاد که باعث بشه همین الان تمام اشتباهاتش برملا بشه. جلو رفتن فایده‌ای نداشت. عقب ایستادم تا خانم مطلبی حرفش با خاله تموم بشه و هر سه به خانه برگردیم. خانم مطلبی تند تند حرف می‌زد و دستاش رو تکون می‌داد و برگه‌ی زهره رو نشون خاله می‌داد. خاله هم شرمنده سرش رو پایین انداخته بود و هر چند وقت یکبار سر بلند می‌کرد و حرف می‌زد. مطمئنم با خرابکاری دیروزش، حتماً اشتباهات امروزش رو به علی میگه. حرف‌های خانم مطلبی تموم شد. خاله با دیدنم به سمتم اومد و لبخند کمرنگی زد. کاملا مشخصه که داره عصبانیت و حرص توی وجودش رو کنترل می‌کنه. وسایل زهره رو دستش دادم و مستقیم به خونه اومدیم. تو راه زهره جرأت التماس کردن برای بخشیده شدن هم نداشت. خاله در رو باز کرد و کنار ایستاد. زهره داخل رفت و من هم خواستم پشت سر زهره داخل برم که با صدای شقایق به سمتش برگشتم. خاله آهسته گفت: _ ببین چی میگه، زود بیا خونه. _ چشم خاله. داخل رفت و من جلوی دَر منتظر شقایق ایستادم. نفس نفس زنون جلو اومد. _ هر چی صدات کردم نشنیدی. _ ببخشید، خالم عصبانی بود دیگه نتونستم منتظرت بمونم. _ چه خبر؟ _ فکر کنم امشب به علی بگه. _ باشه من رو بی‌خبر نذار، خیلی دلم می‌خواد یه بلایی سرش بیاره، دلم خنک بشه. اخم کردم و گفتم: _ شقایق ناراحت میشما! زهره خواهرمه، خودت می‌دونی. _ آره، ولی مثل خواهر سیندرلا می‌مونه. _ حالا هر چی. _ ولش کن. امروز درس زبان رو یاد گرفتی؟ _ آره. _ بیا به منم یاد بده. _ می‌دونی که نمیشه بیام اونجا، تو بیا خونمون. _ باشه کی بیام؟ _ خبرت می‌کنم. شقایق من باید برم، نمی‌تونم دم در بایستم. خداحافظی کرد و رفت. به خونه برگشتم. زهره گوشه خونه نشسته بود. زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و آروم گریه می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله تو آشپزخانه با حرص وسایل رو جابجا می‌کرد و زیر لب غر می‌زد: _ آخر تو من رو می‌کشی، بی مادر بزرگ میشی. می‌خوام ببینم من نباشم از پس درست کردن یه وعده غذا بر میای؟ چرا اینقدر بهم حرص میدی. اصلاً تو بیخود کردی با خودت گوشی بردی مدرسه! گوش اون رضا رو هم می‌پیچونم که گوشی داده به تو. آبروی من رو بردی. گوشی بردی؛ بی‌نظمی کردی؛ درس هم نخوندی... اولین بار بود که اینجوری جلوی مردم سرافکنده شدم. از اول جوونی زحمت کشیدم که سرم رو جلوی کسی پایین نندازم که امروز تو باعثش شدی. بزار علی بیاد؛ من دیگه طاقت و تحمل این کارهای تو رو ندارم. به میلاد که مظلومانه گوشه پله‌ها نشسته بود و به من نگاه می‌کرد، لبخند زدم و کنارش نشستم. صورتش رو بوسیدم و آروم گفتم: _ تو برای چی ترسیدی؟ مامان از زهره عصبانیه با تو که کار نداره! صدای بسته شدن در خونه اومد. همه می‌دونیم که رضاست. همیشه دقیقاً بعد از اومدن من و زهره میاد. خاله از آشپزخونه بیرون اومد و دستش رو با پایین مانتوش که هنوز در نیاورده بود خشک کرد. رضا وارد خونه شد. خاله بدون هیچ مقدمه‌ای دستش رو بلند کرد و سیلی آرومی به صورت رضا زد. رضا هاج و واج به خاله نگاه کرد. _ عِه مامان چی شده! _ برای چی گوشیت رو دادی زهره ببره مدرسه؟ رضا که حالا فهمیده بود اشتباهی که کرده، لو رفته و خاله متوجه شده، شرمنده گفت: _ ببخشید. _ ببخشم! ببخشم رضا! واقعا ببخشم؟ آبروی من رفته؛ جلوی مدیر و معلمش شرمندم کردی. _ من از کجا می‌دونستم این خنگه! این همه دختر گوشی می‌برن مدرسه، کدومشون رو گرفتن که این لو رفته. _ این جواب منِ رضا؟ الان به جای شرمندگی این جواب رو میدی! _ خب ببخشید، الان باید چیکار کنم که راضی بشی. _ من هیچی، منو نمی‌خواد راضی کنی. دستش رو محکم به سینه‌اش کوبید. _ من حریف شما دو تا نمیشم؛ بزار علی بیاد. سمت آشپزخونه رفت. با دیدن من و میلاد عصبی و با فریاد گفت: _بلند شو لباست رو عوض کن. از ترس ایستادم. _ چشم. خاله از زهره و رضا عصبانیه! چرا من رو دعوا می‌کنه؟ از پله‌ها بالا رفتم. لباسم رو عوض کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و به پایین برگشتم. زهره همچنان گوشه خونه نشسته بود، با این تفاوت که این بار رضا هم کنارش نشسته بود و با هم بحث می‌کردند. الان بین این خواهر و برادر من جایی ندارم؛ چون زهره مطمئناً رضا رو بر علیه من شورونده. وارد آشپزخونه شدم. خاله به دیوار تکیه داده بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. جرأت حرف زدن با خاله رو هم نداشتم. نهار آماده بود و سفر هم نیمه پهن. اما هیچکس سر سفره نمی‌اومد. میلاد هم به جمع خواهر و برادرش اضافه شده بود و من تک و تنها توی آشپزخونه روبروی خاله ایستاده بودم. به ساعت نگاه کردم، ساعت نزدیکه دوعه. دَر حیاط بسته شد و بالاخره علی اومد. میلاد به آشپزخونه اومد. رضا و زهره هم به طبقه بالا رفتن. خاله نفس حرصی کشید و زیر لب غر زد: _ می‌دونم چکار کنم. صبر کن؛ این راه و رسمش نیست. علی یا الله بلندی گفت و وارد خونه شد. تنها کسی که الان می‌تونست به استقبالش بره من بودم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀