eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.8هزار دنبال‌کننده
206 عکس
63 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
Reza Bahram - Panahe Akhar (320) (1).mp3
7.91M
دل ندارم، بی قرارم، ای قرارم تو بمان...
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 خیره با چشم های پر اشک نگاهش کردم.‌ موسوی متوجهم شد و لبخند زنون جلو اومد. نسیم آروم با آرنج بهم زد _حالشو نگیری ها! اومده بهت تبریک بگه موسوی تو یک قدمیم ایستاد و اشک روی صورتم ریخت. فوری پاکش کردم و خجالت زده لب زدم _سلام نگاهش پر از حجب و حیا شد و سرش رو پایین انداخت. سلام. پس چرا گریه میکنی! نسیم ذوق زده گفت _سلام. خوش اومدید. اشک شوقِ لبم رو به دندون گرفتم. نمیدونم از اومدنش خوشحال باشم یا از این حرف نسیم خحالت زده. با دست روی سرشونه‌م زد _من میرم تنهاتون میزارم. درمونده از لحنش که باعث خجالت بیشترم میشه نگاهی به صورتش انداختم و سربزیر شدم‌ و پاهاش رو دیدم که ازمون فاصله میگرفت دسته گل رو جلو آورد و سمتم گرفت _تقدیم با عشق اگر تو هر موقعیت دیگه‌ای بود این گل رو ازش نمیگرفتم ولی الان انقدر از حضورش خوشحالم که نمیتونم قبول نکنم. دستم رو که هنوز توی کیفم روی عکس بود رو بیرون آوردم و گل رو گرفتم. _ممنون. خیلی زحمت کشیدید! ان شالله بتونم براتون جبران کنم _با این استقبال زیبا که همراه با اشک بود هم جبران کردید هم خستگی رو از تنم بیرون آوردید. طوری قشنگ حرف میزنه که دست و پام رو گم میکنم. _خواهش میکنم. به انتهای مزون اشاره کردم _بفرمایید اونجا بشینید _مگه شما نمیاید! انقدر هول کردم که اصلا نمیدونم باید چی بگم و چه طوری رفتار کنم _چرا میام..‌. یعنی شما برید من برم براتون چایی بیارم آروم خندید و با دست به روبرو اشاره کرد _چایی نمیخوام. الان که فرصت داریم یکم با هم حرف بزنیم. با سر تایید کردم و همقدم شدیم یه صندلی هست و یه چهارپایه‌ی کوچیک سمت چهارپایه رفتم که موسوی گفت _شما بشنید رو صندلی! نگاهش کردم _نه شما بشنید جعبه‌ی شیرینی رو روی میز گذاشت. چهارپایه رو برداشت و کمی با فاصله از صندلی گذاشت و روش نشست. _من اینجا راحتم _آخه اینجوری زشت میشه! لبخندی زد _چه زشتی! مرد باید سختی بکشه دیگه جمله‌ی معروف مرتضی رو از زبون موسوی شنیدم. روی صندلی نشستم که موسوی خم شد و در جعبه‌ی شیرینی رو باز کرد و سمتم گرفت _دستتون درد نکنه. من فعلا میل ندارم شیرینی از داخل جعبه بیرون آورد و سمتم گرفت و با خنده گفت _میل ندارم، نداریم. بخور یکم رنگ‌و روت جا بیاد اینم فقط انگار حجب و حیای نگاهش، اول هر دیدار بیشتر کار نمیکنه. شیرینی رو ازش گرفتم و ممنونی زیر لب گفتم یکی هم برای خودش برداشت و شروع به خوردن کرد _کدوم این کارها، کار خودته؟ هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشم که توی این حرف ها با همسر آینده‌م کم بیارم با صدای آرومی گفتم _فعلا هیچکدوم صدای تلفن همراهم بلند شد.‌گوشی رو از کیف بیرون آوردم‌ و با دیدن اسم مرتضی دستم شروع به لرزیدن کرد. این الان چی میگه! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمی‌کنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل می‌کنم و دیگه برنمی‌گردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم. کاش کوتاه می‌اومدم.کاش یه جایی من ادامه نمی‌دادم و جواب نمی‌دادم که همچین بلایی سرم نمی‌اومد و الان آواره نبودم. دستم‌ رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی! _پس اینجایی با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
دعوا سر ازدواج من😢 عصبی لب زد_ ببینم نکنه می‌خوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟ باید بدونه ! و نظرشو بگه . می‌دونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن. مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته می‌آن خواستگاری تو برای علی! من که می‌گم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست! صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟ https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت رضا رفتم. هنوز به زهره خیره بود.ناراحت گفتم _برو بالا پیش زنت نگاهش رو بهم داد داد و در حالی که هنوز از زهره عصبیه گفت _برم بالا چی بگم؟ برم که فحشم بده! رفتتر خواارم رو بکوبه سرم. کل خاخواده‌م دست تو دست هم دادن که مهشید به خواسته‌ش برسه و من یا آواره بشم یا دادماد سرخونه اصلا دوست ندارم تو زندگی رضا نقش خواهرشوهر رو داشته باشم ولی رضا همیشه نیاز داره درست و غلط رو بهش بگی _نه، برو بالا هم از دلش در بیار، هم بهش بگو مقصر اول خودش بود که شروع کرد بعد هم تو که خندیدی.‌ تا خودت هم نخوای آواره نمی‌شی سرش رو پایین انداخت. نفس سنگینی کشید _خسته شدم دیگه پله‌ها رو بالا رفت. نیم‌نگاهی به زهره که حسابی خوشحال بود انداختم و دنبال رضاراه افتادم. قدم‌ هام رو تند کردم که بهش برسم و آهسته گفتم _دررابطه با پایین اومدن دوبارتون هم چیزی بهش نگو. خاله میاد راضیش می‌کنه. فقط حتنا بیاید خیلی برای امشب زحنت کشیدم _باشه بالای پله ها رسیدیم. رضا وارد خونه‌ش شد. سمت در خونه رفتم و بازش کردم. با چشم دنبال علی گشتم _علی! کجایی؟ صداش از اتاق خواب بلند شد _اینجام. رویا مدارک ماشین کجاست؟ لیوان آبی از روی میز پر کردم و سمت اتاق رفتم‌ روی تخت نشسته بود و تمام دارک رو از داخل کیف بیرون ریخته بود _مدارک ماشین تو کشوی میز آرایشِ! اونبتر خودت جدا کردی آب رو سمتش گرفتم. لیوان رو از دستم گرفت‌ مدارکی که می‌خواست رو بیرون آوردم و جلوش گذاشتم. کمی از آب رو خورد. لیوان رو روی عسلی گذاشت. شروع به جمع کردن مدارک کردم _چرا ناراحتی؟ مدارک‌رو بالا و پایین کرد _نیستم _مگه قرار نبود فردا صبح بیای؟ خیره نگاهم کرد _نشستی اینجا من رو بازجویی می‌کنی؟ پارت زاپاس😱        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دعوا سر ازدواج من😢 عصبی لب زد_ ببینم نکنه می‌خوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟ باید بدونه ! و نظرشو بگه . می‌دونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن. مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته می‌آن خواستگاری تو برای علی! من که می‌گم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست! صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟ https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دعوا سر ازدواج من😢 عصبی لب زد_ ببینم نکنه می‌خوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟ باید بدونه ! و نظرشو بگه . می‌دونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن. مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته می‌آن خواستگاری تو برای علی! من که می‌گم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست! صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟ https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از پهلو ساکتش کردم و منتظر موندم تماس رو قطع کنه _جواب نمیدی! لبخندی زدم تا متوجه استرسم نشه _بعدا باهاشون تماس میگیرم تماس که قطع شد گوشی رو روی حالت لرزش گذاشتم و اینبار توی جیبم انداختم‌ و بلافاصله شروع به لرزیدن کرد. _شیرینیت رو نخوردی! اصلا میل ندارم ولی برای اینکه ناراحتش نکنم تکه‌ی کوچیکی ازش کندم و توی دهنم گذاشتم. نگاهی به مزون انداخت.آهسته خندید و سرش رو تکون داد _چیزی شده! سرش رو بالا داد _نه داشتم به عکس العمل حاجی فکر میکردم _پدرتون؟ _بله. آخه به شدت مخالف کار کردن عروس هاش هست. مخصوصا از این کارها. به زن داداش هام حتی اجازه نداد بیان لباس عروس انتخاب کنن. خیاط آورد خونه اندازه‌شون رو گرفت براشون دوخت. ابروهام بالا رفت _مگه مزون چه کاری میکنن که دوست ندارن! لب هاش رو پایین داد و طوری که براش بی اهمیته گفت _تفکراتِ قدیمیه دیگه. احترامشون واجبِ ولی ذهنشون بسته‌ست. دیشب داشتن با من اتمام حجت میکردن وای چقدر سخت‌گیرن. نکنه در آینده به منم کار داشته باشه! _اتمام حجت چی؟! _که نکنه بعد ها تو قصد سرکار رفتن داشته باشی حالا نوبت اتمام حجت منِ _آقای موسوی من دوست دارم یه دختر مستقل باشم... حرفم رو قطع کرد _خیالت راحت. من مثل حاجی فکر نمیکنم. بهشون توضیح ندادم که دلخوری پیش نیاد ولی کار خودم رو میکنم _ولی به نظر من با ادب و احترام حرفتون رو بزنید گوشی دوباره توی جیبم شروع به لرزیدن کرد. این مرتضی دست بردار نیست! _حرفمم بهش میزنم ولی با سیاست خودم. حاجی زود جوش میاره باید باهاشون آسه‌آسه راه بیایم. _سلام. خوش اومدید! با صدای بهاره هر دو نگاهمون رو بهش دادیم. موسوی لبخند رو از روی لب‌هاش پاک کرد و ایستاد بدون اینکه به بهاره و دخترای دورش نگاه کنه گفت _سلام.‌خیلی ممنون خیلی باهاشون سنگین رفتار کرد. اگر من جای بهاره بودم میرفتم اما انگار این کم محلی براش مهم نیست رو به دوستاش گفت _ایشون آقای موسوی نامزد غزال جون هستن کمی تعجب کردم. نامزد کجا بود! موسوی خواستگاریه که من بهش جواب بله دادم.‌کاش نسیم میومد اینو میبرد. هر دو نگاهشون کردیم که دوست بهاره گفت _بیا بریم خیاط خونه‌تون رو ببینیم بالاخره یکیشون متوجه شد حضورشون اینجا باعث مزاحمتِ گوشیم دوباره شروع به لرزیدن کرد.چرا مرتضی بیخیال نمیشه! _غزال خانم من اصلا دلم نمیخواد در آینده سختگیر باشم ولی آخه این چه دوستیه شما انتخاب کردید! به قیافه‌ش که کمی اخم چاشنی صورتش کرده بود نگاه کردم. الان مثلا دلخور و ناراحته! اگر مرتضی بود نمیشد کنارش نشست ولی این فقط یکم اخم‌کرده. اخلاقش مثل امیرعلی میمونه _کی بهاره!؟ _بله. با این‌دوستاش آروم خندیدم _اینا دوستای من نیستن.‌ من فقط یه دوست دارم اونم نسیمِ.‌ _اصلا چرا آوردینش تو شراکت! _تو بحث مسائل مالی یکم... _شاه دوماد تا کی میخوای اینجا بشینی! نگاه هردومون سمت پدر نسیم رفت 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اینبار موسوی هم مثل من خجالت کشید و هر دو به احترامش ایستادیم.‌ موسوی خنده‌ای از سر حجب و حیا کرد و دستی به گردنش کشید. _چیکار کنم حاجی؟ _بیا جوون سر این گوسفند رو کمک این قصاب ما بگیربکش بالا. پسرا رفتن دنبال کاری دست تنهاست _چشم الان میام پدر نسیم رفت. موسوی نگاهش رو به من داد و قبل از اینکه حرفی بزنه شرمنده گفتم _تو رو خدا ببخشید... _این چه حرفیه! خندید و ادامه داد: _بالاخره منم به عنوان مرد آینده‌ت باید یه کارهایی بکنم خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم _ممنون لطف میکنید کیفش رو سمتم گرفت _ این پیشت باشه تا من بیام کیف رو ازش گرفتم‌ و رفتتش رو بانگاهم دنبال کردم و گوشی توی جیبم دوباره شروع به لرزیدن کرد. از فرصت استفاده کردم و نگاهی به صفحه‌ش انداختم. مرتضی چیکار داره که بی خیال نمیشه! اگر توی این محیط جوابش رو بدم متوجه میشه دانشگاه نیستم.دلشوره‌ای هم به دلم انداخته که نمیتونم تمرکز کنم. گوشی رو توی جیبم انداختم و به بیرون نگاه کردم. موسوی کتش رو درآورده و داره کمک میکنه. _زنگ زدم ناهار بیارن. سمت نسیم چرخیدم _من ناهار نمی‌مونم ناراحت گفت _عه! چرا؟ غزال اذیت نکن دیگه گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و روبروش گرفتم. _مرتضی دوازده بار زنگ زده. بمونم برام دردسر میشه ترسیده گفت _برات دردسر شد؟ سرم رو بالا دادم _نه. ولی فقط زمان دانشگاه میتونم اینجا بمونم. یه نیم ساعت دیگه میرم _یه ساعت وقت داریم هنوز تا کلاس آخر! _آره ولی هم اینجا تا خونه از دانشگاه دورتره هم من با اتوبوس میرم باید زودتر راه بیفتم. لب‌هاش رو پایین داد _دوست داشتم بمونی! ولی عیب نداره برو گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد. و دوباره استرس گرفتم _خب جواب بده ببین چی میگه! به خیاط خونه اشاره کردم _اونجا هیچ کس نیست؟ برم اونجا که صدا نشوه _نه هیچ کس نیست. برو کیف موسوی رو روی میز گذاشتم و با عجله سمت خیاط خونه رفتم. درش رو بستم بسم اللهی گفتم و تماس رو وصل کردم _بله! شاکی گفت _تو چرا جواب نمیدی! چهل بار زنگ زدم نفسی کشیدم تا به خودم مسلط باشم. _سر کلاس جلوی استاد چه جوری جواب بدم؟! لحنش رو کمی اروم کرد _عه! حواسم نبود. خب الان کجایی؟ _دا.. نکنه رفته دانشگاه! آب دهنم رو به سختی پایین دادم _تو کجایی!؟ خوشحال با هیجان خاصی گفت _دیدم هوا خیلی سرده ماشین مهراد رو گرفتم اومدم دنبالت. جلوی در دانشگاهم. کی کلاست تموم میشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
بَغَلَم‌کُن‌که‌مَرا‌گریه‌مَجالی‌بِدَهد زَخم‌ها‌خورده‌اَم‌اَز‌مَرهمِ‌این‌آدم‌ها
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ابروهام بالا رفت _وا! علی! _بلند شو برو پایین _چرا برم؟ ایستادو سمت در رفت _چون می‌خوام تنها باشم توی این مدت قلق رفتاری علی دستم اومده. لبخند زدم و با آرامش گفتم _می‌خواستی تنها باشی که نباید زن می‌گرفتی سمتم چرخید و چپ‌چپ نگاهم کرد و لبخند رو که روی لب‌هام دید چشم‌هاش رو بست و نفسی کشید. برگشت و کنارم نشست پکر گفت _اعصابم خورده _برای همین‌زود اومدی! سرش رو بالا داد و نفس سنگینی کشید _کارم تموم‌شد.بچه ها بودن، منم اومدم. کمی خودم رو جلو کشیدم _برای چی ناراحتی! _درخواست وام‌مون رد شده علت ناراحتی علی اصرار من برای عوض کردن ماشینِ. _خب فدای سرت که رد شده _از اول زندگیمون هیچی ازم‌نخواستی. این یکی رو هم که گفتی اینجوری شد _علی اصلا مهم نیست _برای من هست _اشتباه از من بود که انقدر اصرار کردم. ببخشید لبخند بی جونی روی لب‌هاش نشست و ادامه دادم _من خودمون رو با رضا و مهشید مقایسه کردم. اونا حمایت عمو رو دارن که تونستن ماشین عوض کنن. ببخشید _اینجوری می‌گی بدتر عذاب وجدان می‌گیرم تچی کردم و درمونده به زمین خیره شدم _خب چی بگم؟ _دوباره درخواست زدم. نمی‌دونم چرا از کوره در رفتم. ببخشید ناراحتت کردم لبخند زدم _من از تو ناراحت نمی‌شم. با محبت گفت _اینم شانس منه. شام خوردی؟ _نه. پایین دعوتیم. اگر حوصله‌ت نمیاد برم غذا بیارم بالا _می‌یام پایین پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 .🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀