eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.5هزار دنبال‌کننده
151 عکس
50 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت رضا رفتم. هنوز به زهره خیره بود.ناراحت گفتم _برو بالا پیش زنت نگاهش رو بهم داد داد و در حالی که هنوز از زهره عصبیه گفت _برم بالا چی بگم؟ برم که فحشم بده! رفتتر خواارم رو بکوبه سرم. کل خاخواده‌م دست تو دست هم دادن که مهشید به خواسته‌ش برسه و من یا آواره بشم یا دادماد سرخونه اصلا دوست ندارم تو زندگی رضا نقش خواهرشوهر رو داشته باشم ولی رضا همیشه نیاز داره درست و غلط رو بهش بگی _نه، برو بالا هم از دلش در بیار، هم بهش بگو مقصر اول خودش بود که شروع کرد بعد هم تو که خندیدی.‌ تا خودت هم نخوای آواره نمی‌شی سرش رو پایین انداخت. نفس سنگینی کشید _خسته شدم دیگه پله‌ها رو بالا رفت. نیم‌نگاهی به زهره که حسابی خوشحال بود انداختم و دنبال رضاراه افتادم. قدم‌ هام رو تند کردم که بهش برسم و آهسته گفتم _دررابطه با پایین اومدن دوبارتون هم چیزی بهش نگو. خاله میاد راضیش می‌کنه. فقط حتنا بیاید خیلی برای امشب زحنت کشیدم _باشه بالای پله ها رسیدیم. رضا وارد خونه‌ش شد. سمت در خونه رفتم و بازش کردم. با چشم دنبال علی گشتم _علی! کجایی؟ صداش از اتاق خواب بلند شد _اینجام. رویا مدارک ماشین کجاست؟ لیوان آبی از روی میز پر کردم و سمت اتاق رفتم‌ روی تخت نشسته بود و تمام دارک رو از داخل کیف بیرون ریخته بود _مدارک ماشین تو کشوی میز آرایشِ! اونبتر خودت جدا کردی آب رو سمتش گرفتم. لیوان رو از دستم گرفت‌ مدارکی که می‌خواست رو بیرون آوردم و جلوش گذاشتم. کمی از آب رو خورد. لیوان رو روی عسلی گذاشت. شروع به جمع کردن مدارک کردم _چرا ناراحتی؟ مدارک‌رو بالا و پایین کرد _نیستم _مگه قرار نبود فردا صبح بیای؟ خیره نگاهم کرد _نشستی اینجا من رو بازجویی می‌کنی؟ پارت زاپاس😱        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دعوا سر ازدواج من😢 عصبی لب زد_ ببینم نکنه می‌خوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟ باید بدونه ! و نظرشو بگه . می‌دونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن. مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته می‌آن خواستگاری تو برای علی! من که می‌گم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست! صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟ https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دعوا سر ازدواج من😢 عصبی لب زد_ ببینم نکنه می‌خوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟ باید بدونه ! و نظرشو بگه . می‌دونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن. مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته می‌آن خواستگاری تو برای علی! من که می‌گم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست! صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟ https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از پهلو ساکتش کردم و منتظر موندم تماس رو قطع کنه _جواب نمیدی! لبخندی زدم تا متوجه استرسم نشه _بعدا باهاشون تماس میگیرم تماس که قطع شد گوشی رو روی حالت لرزش گذاشتم و اینبار توی جیبم انداختم‌ و بلافاصله شروع به لرزیدن کرد. _شیرینیت رو نخوردی! اصلا میل ندارم ولی برای اینکه ناراحتش نکنم تکه‌ی کوچیکی ازش کندم و توی دهنم گذاشتم. نگاهی به مزون انداخت.آهسته خندید و سرش رو تکون داد _چیزی شده! سرش رو بالا داد _نه داشتم به عکس العمل حاجی فکر میکردم _پدرتون؟ _بله. آخه به شدت مخالف کار کردن عروس هاش هست. مخصوصا از این کارها. به زن داداش هام حتی اجازه نداد بیان لباس عروس انتخاب کنن. خیاط آورد خونه اندازه‌شون رو گرفت براشون دوخت. ابروهام بالا رفت _مگه مزون چه کاری میکنن که دوست ندارن! لب هاش رو پایین داد و طوری که براش بی اهمیته گفت _تفکراتِ قدیمیه دیگه. احترامشون واجبِ ولی ذهنشون بسته‌ست. دیشب داشتن با من اتمام حجت میکردن وای چقدر سخت‌گیرن. نکنه در آینده به منم کار داشته باشه! _اتمام حجت چی؟! _که نکنه بعد ها تو قصد سرکار رفتن داشته باشی حالا نوبت اتمام حجت منِ _آقای موسوی من دوست دارم یه دختر مستقل باشم... حرفم رو قطع کرد _خیالت راحت. من مثل حاجی فکر نمیکنم. بهشون توضیح ندادم که دلخوری پیش نیاد ولی کار خودم رو میکنم _ولی به نظر من با ادب و احترام حرفتون رو بزنید گوشی دوباره توی جیبم شروع به لرزیدن کرد. این مرتضی دست بردار نیست! _حرفمم بهش میزنم ولی با سیاست خودم. حاجی زود جوش میاره باید باهاشون آسه‌آسه راه بیایم. _سلام. خوش اومدید! با صدای بهاره هر دو نگاهمون رو بهش دادیم. موسوی لبخند رو از روی لب‌هاش پاک کرد و ایستاد بدون اینکه به بهاره و دخترای دورش نگاه کنه گفت _سلام.‌خیلی ممنون خیلی باهاشون سنگین رفتار کرد. اگر من جای بهاره بودم میرفتم اما انگار این کم محلی براش مهم نیست رو به دوستاش گفت _ایشون آقای موسوی نامزد غزال جون هستن کمی تعجب کردم. نامزد کجا بود! موسوی خواستگاریه که من بهش جواب بله دادم.‌کاش نسیم میومد اینو میبرد. هر دو نگاهشون کردیم که دوست بهاره گفت _بیا بریم خیاط خونه‌تون رو ببینیم بالاخره یکیشون متوجه شد حضورشون اینجا باعث مزاحمتِ گوشیم دوباره شروع به لرزیدن کرد.چرا مرتضی بیخیال نمیشه! _غزال خانم من اصلا دلم نمیخواد در آینده سختگیر باشم ولی آخه این چه دوستیه شما انتخاب کردید! به قیافه‌ش که کمی اخم چاشنی صورتش کرده بود نگاه کردم. الان مثلا دلخور و ناراحته! اگر مرتضی بود نمیشد کنارش نشست ولی این فقط یکم اخم‌کرده. اخلاقش مثل امیرعلی میمونه _کی بهاره!؟ _بله. با این‌دوستاش آروم خندیدم _اینا دوستای من نیستن.‌ من فقط یه دوست دارم اونم نسیمِ.‌ _اصلا چرا آوردینش تو شراکت! _تو بحث مسائل مالی یکم... _شاه دوماد تا کی میخوای اینجا بشینی! نگاه هردومون سمت پدر نسیم رفت 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اینبار موسوی هم مثل من خجالت کشید و هر دو به احترامش ایستادیم.‌ موسوی خنده‌ای از سر حجب و حیا کرد و دستی به گردنش کشید. _چیکار کنم حاجی؟ _بیا جوون سر این گوسفند رو کمک این قصاب ما بگیربکش بالا. پسرا رفتن دنبال کاری دست تنهاست _چشم الان میام پدر نسیم رفت. موسوی نگاهش رو به من داد و قبل از اینکه حرفی بزنه شرمنده گفتم _تو رو خدا ببخشید... _این چه حرفیه! خندید و ادامه داد: _بالاخره منم به عنوان مرد آینده‌ت باید یه کارهایی بکنم خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم _ممنون لطف میکنید کیفش رو سمتم گرفت _ این پیشت باشه تا من بیام کیف رو ازش گرفتم‌ و رفتتش رو بانگاهم دنبال کردم و گوشی توی جیبم دوباره شروع به لرزیدن کرد. از فرصت استفاده کردم و نگاهی به صفحه‌ش انداختم. مرتضی چیکار داره که بی خیال نمیشه! اگر توی این محیط جوابش رو بدم متوجه میشه دانشگاه نیستم.دلشوره‌ای هم به دلم انداخته که نمیتونم تمرکز کنم. گوشی رو توی جیبم انداختم و به بیرون نگاه کردم. موسوی کتش رو درآورده و داره کمک میکنه. _زنگ زدم ناهار بیارن. سمت نسیم چرخیدم _من ناهار نمی‌مونم ناراحت گفت _عه! چرا؟ غزال اذیت نکن دیگه گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و روبروش گرفتم. _مرتضی دوازده بار زنگ زده. بمونم برام دردسر میشه ترسیده گفت _برات دردسر شد؟ سرم رو بالا دادم _نه. ولی فقط زمان دانشگاه میتونم اینجا بمونم. یه نیم ساعت دیگه میرم _یه ساعت وقت داریم هنوز تا کلاس آخر! _آره ولی هم اینجا تا خونه از دانشگاه دورتره هم من با اتوبوس میرم باید زودتر راه بیفتم. لب‌هاش رو پایین داد _دوست داشتم بمونی! ولی عیب نداره برو گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد. و دوباره استرس گرفتم _خب جواب بده ببین چی میگه! به خیاط خونه اشاره کردم _اونجا هیچ کس نیست؟ برم اونجا که صدا نشوه _نه هیچ کس نیست. برو کیف موسوی رو روی میز گذاشتم و با عجله سمت خیاط خونه رفتم. درش رو بستم بسم اللهی گفتم و تماس رو وصل کردم _بله! شاکی گفت _تو چرا جواب نمیدی! چهل بار زنگ زدم نفسی کشیدم تا به خودم مسلط باشم. _سر کلاس جلوی استاد چه جوری جواب بدم؟! لحنش رو کمی اروم کرد _عه! حواسم نبود. خب الان کجایی؟ _دا.. نکنه رفته دانشگاه! آب دهنم رو به سختی پایین دادم _تو کجایی!؟ خوشحال با هیجان خاصی گفت _دیدم هوا خیلی سرده ماشین مهراد رو گرفتم اومدم دنبالت. جلوی در دانشگاهم. کی کلاست تموم میشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
بَغَلَم‌کُن‌که‌مَرا‌گریه‌مَجالی‌بِدَهد زَخم‌ها‌خورده‌اَم‌اَز‌مَرهمِ‌این‌آدم‌ها
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ابروهام بالا رفت _وا! علی! _بلند شو برو پایین _چرا برم؟ ایستادو سمت در رفت _چون می‌خوام تنها باشم توی این مدت قلق رفتاری علی دستم اومده. لبخند زدم و با آرامش گفتم _می‌خواستی تنها باشی که نباید زن می‌گرفتی سمتم چرخید و چپ‌چپ نگاهم کرد و لبخند رو که روی لب‌هام دید چشم‌هاش رو بست و نفسی کشید. برگشت و کنارم نشست پکر گفت _اعصابم خورده _برای همین‌زود اومدی! سرش رو بالا داد و نفس سنگینی کشید _کارم تموم‌شد.بچه ها بودن، منم اومدم. کمی خودم رو جلو کشیدم _برای چی ناراحتی! _درخواست وام‌مون رد شده علت ناراحتی علی اصرار من برای عوض کردن ماشینِ. _خب فدای سرت که رد شده _از اول زندگیمون هیچی ازم‌نخواستی. این یکی رو هم که گفتی اینجوری شد _علی اصلا مهم نیست _برای من هست _اشتباه از من بود که انقدر اصرار کردم. ببخشید لبخند بی جونی روی لب‌هاش نشست و ادامه دادم _من خودمون رو با رضا و مهشید مقایسه کردم. اونا حمایت عمو رو دارن که تونستن ماشین عوض کنن. ببخشید _اینجوری می‌گی بدتر عذاب وجدان می‌گیرم تچی کردم و درمونده به زمین خیره شدم _خب چی بگم؟ _دوباره درخواست زدم. نمی‌دونم چرا از کوره در رفتم. ببخشید ناراحتت کردم لبخند زدم _من از تو ناراحت نمی‌شم. با محبت گفت _اینم شانس منه. شام خوردی؟ _نه. پایین دعوتیم. اگر حوصله‌ت نمیاد برم غذا بیارم بالا _می‌یام پایین پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 .🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دعوا سر ازدواج من😢 عصبی لب زد_ ببینم نکنه می‌خوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟ باید بدونه ! و نظرشو بگه . می‌دونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن. مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته می‌آن خواستگاری تو برای علی! من که می‌گم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست! صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟ https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از ترس و ناراحتی زانوهام خالی کرد.‌دستم رو به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. بدبخت شدم _الو غزال... چشمم رو بستم و به سختی گفتم _الان دقیقا کجایی؟! _یکم جلوتر از ورودی دانشگاه. کی میای؟ به دیوار تکیه دادم و نا امید به در بسته‌ی خیاط خونه نگاه کردم بغض توی گلوم‌گیر کرد _مرتضی _جانم چی بگم که برام دردسر نشه _من..‌. چیزه مشکوک گفت _چیه؟ کجایی تو؟! اشک روی صورتم ریخت و سرم رو پایین انداختم. پلک هام رو تا میتونستم بهم فشار دادم تا تمام اشکی که توش جمع شده پایین بریزه.به سختی لب زدم _دانشگاه نیستم. سکوت کرد و این برام از هر چیزی ترسناک‌تره. تازه رابطمون خوب شده بود صداش خش دار شد _کجایی! نباید جلوش زیاد وا بدم. _کلاس زود تموم شد. با دوستام اومدیم یه دوری بزنیم عصبی گفت _چی! صدای نفس های عصبیش رو از پشت گوشی هم میشه شنید لحنش طوری ناباوره که حالم رو خراب میکنه _تووخیلی بیجا کردی! یه دوری بزنیم یعنی چی؟ تن صداش رو بالا برد _بگو کجایی بیام دنبالت باید زودتر قطع کنم تا متوجه نشه _خودم دارم میام. صدای کوبیده شدن در ماشین بلند شد و بلافاصله استارد زد _نگفتم میخوای چیکار میکنی. گفتم آدرس بده بیام دنبالت _تو برو خونه. خودم میام گوشی رو از گوشم فاصله دادم و صدای فریادش بلند شد _غزاال... تماس رو قطع کردم. گوشی رو توی جیبم انداختم و کف هر دو دستم رو روی صورتم فشار دادم فقط خدا میتونه امروز کمکم کنه. به امیر علی هم زنگ بزنم بیاد برتر شر میشه. با عجله بیرون رفتم. موسوی کنار کیفش ایستاده بود. الان به این چی بگم! جلو رفتم با دیدن چشم‌های قرمزم نگران پرسید _چی شده؟! کلافه به اطراف نگاه کردم. بهتره راستش رو بگم _من به هیچ کس جز شما نگفتم‌ که امروز اینجام.الان مرتضی زنگ زد که جلوی دانشگاه منتظرمه رنگ و روی موسوی هم پرید _میخوای چیکار کنی؟ کیفم رو از روی میز برداشتم _باید زودتر برگردم سوییچ رو از جیب کتش بیرون آورد. _خودم میرسونمت هول شده گفتم _نه! فقط کافیه یه بار دیگه من و با شما ببینه درمونده نگاهم کرد _پس چیکار میکنی؟ _خودم میرم. ببخشید که مجبورم تنهاتون بزارم _خیلی ناراحت و نگران شدم. رسیدی خونه بهم زنگ بزن _شاید نتونم‌زنگ بزنم. شمام نه زنگ بزنید نه پیام بدید تا ببینم شرایطم چطور میشه _چشم. زنگ نمیزنم.زودتر برو ولی بیخبرم نزار با سر تایید کردم و نگاهم رو توی مزون چرخیدم _برو. من بهشون میگم درمونده نگاهش کردم _ممنون. خداحافظ _برو به سلامت بیرون رفتم و با عجله خودم رو به خیابون رسوندم. برای اتوبوس خیلی باید پیاده برم تازه دیر هم میرسم‌ بهتره تاکسی بگیرم. نگاهم رو به خیابون دادم که از ترس سرجام خشکم زد. ماشین مشکیی که چند وقتیه از دور نگاهمون میکنه تو نزدیک ترین فاصله ازم ایستاده! این اگر خواستگار بهاره‌ست چی از جون من میخواد‌. تصویر ماتی از راننده‌ش رو میبینم خم شد و در سمت شاگرد رو باز کرد ضربان قلبم به بی نهایت رسید. ازم میخواد سوار ماشینش بشم! با صدای بوق تاکسی نگاهم رو بهش دادم. انقدر ترسیدم که توان فکر کردن و تصمیم گرفتن ازم گرفته شده. دوباره نگاهم رو به ماشین مشکوک روبروم دادم اینبار در سمت راننده باز شد فوری سر بزیر شدم‌ کفش های براق و واکس کشیدش رو بیرون گذاشت و خط اتوی شلوارش رو از اینجا هم میشه دید _خانم ماشین نمیخوای! دیگه جای موندن نیست. با عجله سمت تاکس رفتم و نشستم _آقا زود برید پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دعوا سر ازدواج من😢 عصبی لب زد_ ببینم نکنه می‌خوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟ باید بدونه ! و نظرشو بگه . می‌دونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن. مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته می‌آن خواستگاری تو برای علی! من که می‌گم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست! صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟ https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از  حضرت مادر
📌 *مثلِ علی‌بن مهزیار... ☀️ خوشبختی یعنی… مثل «علی‌بن مهزیار»، امام زمانت به تو بگوید: چرا اینقدر دیر به دیدنمان آمدی؟ ما صبح تا شب و شب تا صبح منتظرت بودیم…
هدایت شده از دُرنـجف
785_48159166933129.mp3
20.11M
باب‌الحوائجی به نام شریفه خاتون!
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین راه افتاد‌ سرچرخوندم و به راننده‌ی مشکوک پشت سرم نگاه کردم.‌ چهره‌ش رو ندیدم. پشت فرمون نشست و در ماشین رو بست. نگاهم رو به رو برو دادم. اگر دنبالم بیاد، پِی دعوا و ناراحتیِ مرتضی رو به تنم میمالم و به راننده میگم بره جلویِ نزدیک ترین کلانتری، بایسته. اگر دوباره برگردم‌نگاهش کنم فکر میکنه ازش ترسیدم. اما چاره‌ای ندارم. آهسته سرچرخوندم به عقب نگاه کردم. انگار بیخیالم شده. انقدر از حضورش ترسیدم که کلا یادم رفت مرتضی فهمید، دانشگاه نرفتم. گوشیم رو توی دستم گرفتم و به تماس های از دست رفته‌ش نگاه کردم. از تو مزون که قطع کردم دیگه زنگ نزده. شاید بهتر باشه به مهدیه بگم شماره‌ی مهدیه رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. خدا کنه بچه هاش جواب ندن که کلی حرف دارن و من از استرس نمیتونم جوابشون رو بدم. بعد از خوردن چند بوق شنیدن صدای خودش خوشحالم کرد. _سلام. چه عجب یاد من کردی! مضطرب گفتم _سلام. مهدیه کجایی؟ نگران پرسید _خونه‌م! چی شده؟ نگاهی به اطراف انداختم تا بغضی که دوباره فعال شده رو پس بزنم. _مهدیه امروز ما دانشگاه کلاس نداشتیم من با دوستام قرار گذاشتم‌ بریم جایی. _از دست تو! تو با کلی قول و قرار اجازه‌ی دانشگاه رفتن رو گرفتی! مگه‌ نگفتن سرت رو بنداز پایین برو دانشگاه وبرگرد. میدونی دایی یا مرتضی بفهمن چیکارت میکنن! همون یه ذره امیدی هم که داشتم با این حرف مهدیه از دست رفت و بغضم شدت گرفت. _مرتضی فهمید کمی سکوت کرد _یا حضرت عباس. الان میخوای چیکار کنی؟! _نمیدونم.‌ زنگ زدم‌ از تو بپرسم! _اون کله خرابه.‌من الان چیکار میتونم‌ بکنم. تو که شرایط بسته‌ی خونه‌ ی ما رو میدونی! این چه کاریه کردی!؟ برای سرکار رفتنم به مهدیه هم نمیتونم اعتماد کنم. _غزال بیا خونه‌‌ی من. آروم که گرفت بعد برگرد _نه. تو بیا _بچه هام رو چیکار کنم؟ تو بیا من زنگ میزنم باهاش حرف میزنم _مرتضی رو نمیشناسی! فقط همین مونده آبروم جلوی شوهر تو بره نفس سنگینی کشید _خیلی خب. فعلا خونه نرو برم پایین ببینم خواهرشوهرم بچه‌ها رو نگه میداره یا نه. _فکر کنم من نیم ساعت دیگه برسم خونه _الان بهت زنگ میزنم. فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم و نگاهم رو به بیرون دادم.‌ ای خدا من تا کی صدتا بزرگتر دارم! الان برسم خونه هیچ‌کس نمی‌تونه جلوی مرتضی رو بگیره.‌ صدای زنگ‌گوشیم بلند شد و با دیدن اسم مهدیه فوری جواب دادم. _الو چی شد؟ _بچه ها رو گذاشتم‌ پیش خواهر شوهرم. غزال اگر ماشین من رو جلوی در ندیدی نرو داخل تا بیام.‌باشه؟ _باشه خداحافظ دوباره ای گفت و تماس رو قطع کرد. اگر شرایط بد بشه و مجبور شم بگم کجا بودم باید قید کارکردن رو هم بزنم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از دُرنـجف
بعضی از شما انگار همه چیز را فراموش کرده‌اند. و انگار باور نمی‌کنند که من لحظه به لحظه بدونِ هیچ کوتاهی‌‌ ای به کارهای شما دل مشغولم و مدام به یادِ « تك‌ تك » شما هستم💔😭 -بخشی از نامه‌ی عج به شیخ مفید
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لباسش رو عوض کرد. بهتره قبل از اینکه پایین بریم‌ از اتاقی که بین مهشید و زهره افتاده بهش بگم _مهشید و زهره بحثشون شد. _مثل همیشه _مهشید قهر کرد اومد بالا. شاید نیاد پایین نگاهی تو آینه به خودش انداخت _تقصیر کی بود؟ نفس سنگینی کشیدم _خیلی به هم‌گیر میدن. فقط گفتم که بدونی _دستت درد نکنه. اون هندونه رو بردار ببریم پایین _خاله خودش میوه خریده نگاه از آینه برداشت و رو بهم گفت _پول از کجا آورد؟! احتمالا از عفت خانم گرفته. خاله دوست نداره ما وارد جزییات دخل و خرج خونه‌ش بشیم.‌ خندیدن وگفتم _به نظرت زشت نیست من برم بهش بگم خاله از کجا پول آوردی! _نمی‌گم برو بپرس که! می‌شناسمت.‌می‌دونم که می‌دونی صدا دار خندیدم _نمی‌دونم. بیا بریم گرسنگی مُردم. از خونه بیرون رفتیم. صدایی از خونه‌ی رضا نمیاد و این جای تعجب داره پله‌ها رو پایین رفتیم. با دیدن رضا روی مبل جلوی تلوزیون تعجب کردم. یعنی مهشید هم اومده! رضا به احترام علی ایستاد و با هم دست دادن. نیایش هم از دیدن علی ذوق کرد و سمتش رفت.علی بغلش کرد.‌ وارد آشپزخونه شدم. زهره برنج رو توی دیس می‌کشید. خاله گفت _رویا چه خوب شد که اومدی. اون سالاد رو بریز تو کاسه‌ها _چشم. مهشید کجاست‌. اومد پایین؟ ظرف سالاد رو برداشتم. زهره پوزخندی زد _فکر کن اون نیاد. اینا فیلمشه. معلوم نیست چه هدفی داره که اینجوری بهش می‌رسه. خاله مرغ خوری رو روی کابینت گذاشت و لحنش رو پر از خواهش کرد _زهره جان ادامه نده بزاز زندگی برادرت آروم بگیره! _مامان جان من اگر حرفی زدم برای خالی کردن حرص خودم به شماها زدم. اگر مهشید اون حرف رو نمی‌زد من هیچی بهش نمی‌گفتم. الانم همه‌تون بدونید اگر کاری به کار من نداشته باشه هیچ حرفی نمی‌زنم. اما اگر حرفی بهم بزنه هرچی از دهنم در بیاد بارش میکنم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌126 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین راه افتاد‌ سرچرخوندم و ب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 آهسته وارد کوچه شدم و با دیدن ماشین مهدیه نفس راحتی کشیدم. فوری گوشیم رو روی حالت سکوت گذاشتم تا اگر موسوی حرف گوش نکرد و زنگ‌زد کسی متوجهش نشه جلو رفتم. در حیاط نیمه بازه و این کارم رو راحت‌تر میکنه. خواستم داخل برم که صدای ملتمس و آروم مهدیه رو شنیدم _‌....نمیخوای! مرتضی با غیظ گفت _ چه ربطی به این کار داره! _ربط داره برادر من! چند بار باید اشتباهت رو ببخشه! نمیشه که هی بگی ببخشید و انتظار داشته باشی نادیده بگیره. _تو بگو چیکار کنم؟ _صدبار گفتم الانم میگم.‌راه و روشت اشتباهه. وقتی عصبانی میشی چشمت رو روی همه چیز میبندی. انگار نه انگار بعدنی وجود داره. الان که اومد حرف نزن. مرتضی تشرمانند گفت _هیچی نگم‌که هر غلطی دلش خواست بکنه! _غلط چیه آخه! با دوستاش رفته بیرون! _این غلط نیست پس چیه! _مرتضی قبول کن جامعه‌ی الان ما، جامعه‌ی بیست سال پیش نیست که تو توش موندی! غزال دختر خوبیه، سربزیر و قابل اعتماده‌ نباید انقدر بهش سخت گرفت. دختر ولنگاری نیست که دو دوستی بچسبیم بهش! خدا این مهدیه رو از ما نگیره. در رو هول دادم و داخل رفتم‌ از صدای لولای در هر دو متوجهم شدن و نگاهم کردن.‌ سلام آرومی گفتم داخل رفتم و در رو بستم‌ مضطرب به مرتضی خیره موندم. با این چشم غره‌ای که بهم میره معلومه به سختی داره جلوی خودش رو میگیره. مهدیه با چشم و ابرو به داخل اشاره کرد و ازم خواست زودتر برم خونه نگاه ازشون گرفتم و سمت خونه رفتم. دلم میخواد بدوئم ولی مجبورم آهسته برم کفشم رو درآوردم و داخل راهرو رفتم‌ صدای گریه‌ی نرگس رو شنیدم _الان برای چی من دعوا کرد؟ مریم گفت _صد بار گفتم عصبانیه نرو توی حیاط باز خیره سر بازی درآوردی رفتی. _داد زد صداش رفت بیرون آبروم رفت خاله با باتشر گفت _این آبرو چیه هی میگی آبروم رفت آبروم رفت.‌آبرو با داد و فریاد برادرت نمیره. لحنش رو حرصی کرد _همه‌ش تقصیر این دختره ورپریده غزالِ. بچه آروم برو درست رو بخون دیگه. هر روز یه دردسر جدید راه مینداره. برم خونه‌ی خاله میخواد سرم غر بزنه. بهتره برم بالا.‌ تا نیمه های راه پله رفتم که صدای مرتضی ته دلم رو خالی کرد _بیا پایین کارت دارم ترسیده سمتمش چرخیدم و از هولم گفتم _سلام.‌ لباس عوض کنم میام بدون اینکه نگاهم کنه سمت خونه رفت و گفت _نمیخواد. با همونا بیا رفت و مهدیه با چشم و ابرو اشاره کرد حرفش رو گوش کنم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
شروع منتهای عشق فصل دوم👇 https://eitaa.com/behestiyan/42168
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌127 💫کنار تو بودن زیباست💫 آهسته وارد کوچه شدم و با دیدن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نفس سنگینی کشیدم و پله ها رو پایین رفتم. پشت سر مهدیه وارد شدم و چادرم رو درآوردم و رو به خاله سلام دادم برعکس لحنش پشت سرم، حسابی تحویلم گرفت _سلام دختر قشنگم. خسته نباشی. همیشه برای اینکه جو خونه آروم بگیره خودش رو به بیخیالی میزنه. مطمعنم اگر مرتضی نبود الان کلی سرم غر میزد. مرتضی سمت اتاق رفت و درش رو بست.‌مهدیه جلو اومد و کنارگوشم گفت _غزال برو تو اتاق بهش بگو ببخشید بزار تموم شه ابروهام از تعجب بالا رفت _چرا بگم ببخشید! _میدونم به کسی ربطی نداره ولی بهت گفتم برای آرامش دل خودت و مامانم با مرتضی راه بیا. من اخلاقش رو میدونم‌ تو یه ببخشید بهش بگی آروم میگیره به در اتاقی که مرتضی داخلش رفت نگاه کردم و رو به مهدیه گفتم _خودش گفت بهم بگی ازش عذرخواهی کنم؟ رنگ نگاه مهدیه دلخور شد _مگه عقده داره! نگاهش رو به حالت قهر ازم گرفت _خب نگو. من به خاطر خودت میگم خواست سمت آشپزخونه بره که دستش رو گرفتم _قهر نکن. باشه الان میرم پیشش لبخند روی صورتش پهن شد _پس صبر کن یه لیوان آب بدم براش ببری کیف و چادرم رو گوشه‌ای گذاشتم. با سیاست مهدیه درسته همه چیز آروم میشه ولی روز به روز مرتضی پرو تر میشه مهدیه لیوان آب رو سمتم گرفتم و ذوق زده گفت _زود باش درمونده نگاهش کردم _تو رو خدا دو دل نشو. برو بزار اونم اعصابش آروم بگیره لیوان آب رو ازش گرفتم و همزمان در اتاق باز شد و مرتضی با اخم بیرون اومد _من برمیگردم مغازه بیرون رفت و در رو کمی بهم کوبید. مریضه، به من میگه بیا کارت دارم بعد ول میکنه میره! مهدیه گفت _دنبالش برو تو حیاط لیوان رو سمتش گرفتم _دیگه رفت. باشه برای شب دلخور لیوان رو سمتم هول داد _تا شب اعصابش خراب میشه. برو دیگه کلافه گفتم _وای مهدیه ول کن دیگه من الان... دستش رو روی دهنم گذاشت _من به خاطر تو زندگیم رو ول کردم اومدم اینجا! تو هم به خاطر من برو تا دیر نشده کلافه نفسم رو بیرون دادم و باشه‌ای گفتم. در دو باز کردم و بیرون رفتم.‌ مرتضی نزدیک در حیاط بود. برای اینکه بیرون نره صدام رو کمی بلند کردم _مرتضی... با تعجب برگشت سمتم ولی فوری اخم رو بین ابروهاش انداخت دمپایی های مریم رو پوشیدم و چند قدم باقی مونده سمتش رو رفتم. نگاهی به چشم‌هاش انداختم و برای اینکه بتونم حرفی که مهدیه مجبورم کرده بزنم، سربزیر شدم. _چیه؟ زود باش کار دارم. خدایا کی من رو از اینجا نجات میدی؟ آب دهنم‌رو به سختی پایین دادم _چیزه...من... نفس سنگینی کشیدم زودتر بگم خودم رو راحت کنم _ببخشید _چی رو؟ چقدر این‌رو داره! چشمم رو بستم‌تا با نگاه طلبکارم خرابکاری نکنم _امروز باید به یکی میگفتم.‌وقتی دوستام گفتن، نتونستم نه بیارم؛ دیگه بعد کلاس رفتیم _بعد کلاس! اصلا امروز کلاس داشتید شما! چشمم رو باز کردم.‌ این از کجا فهمیده کلا کلاس نداشتیم. از خجالت سربزیرتر شدن. _بخشیدم. بار آخرت باشه جمله‌ی لج در بیارش رو گفت بیرون رفت و در رو بست. از حرص دلم میخواد لیوان‌ رو بکوبم به در. همه‌ش تقصیر مهدیه‌ست. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۳۰هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کمک هزینه سفر اربعین فراموش نشه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاه حرصیم رو از در حیاط برداشتم و سمت خونه برگشتم. هنوز تو حیاط بودم و به راهرو نرسیده بودم که مهدیه با ذوق جلو اومد _گفتی؟ چی گفت؟ نگاه دلخورم رو بین چشم‌هاش جابجا کردم _مهدیه به نظرت من تا کی میتونم در برابر این پرو بازی های مرتضی دهنم رو ببندم کمی اخم کرد _وا! غزال این چه حرفیه. مگه چی شد؟ دمپایی ها رو درآوردم و لیوان اب رو توی دستش گذاشتم _هیچی. ولی دوست داشتم به روش خودم، الان بهش بگم به تو ربطی نداره که تو کار من دخالت میکنی مریم که متوجه نشدم کی بیرون اومده گفت _اونم یکی میخوابونه تو صورتت که... با حرص حرفش رو قطع کردم _من کتک خوردن رو به ذلت ترجیح میدم نگاه از هر دوشون گرفتم و با غیض از پله ها بالا رفتم.‌ صدای آهسته‌ی مریم رو شنیدم _مگه چی بهش گفته که میگه ذلت؟! مهدیه پر غصه و ناامید گفت _نمیدونم. بریم‌تو زنگ بزنم بهش بیینم چی‌گفت که دوباره خرابکاری کرد. کیف و چادرم رو پایین جا گذاشتم و کلید ندارم برم بالا. الان برم‌پایین خاله میخواد غر بزنه حوصله ندارم چند تا پله پایین رفتم تن صدام رو بالا بردم _نرگس کیف و چادر من رو میاری؟ چند لحظه بعد مریم کیف و چادرم رو آورد بقیه‌ی پله ها رو پایین رفتم‌ و ازش گرفتم _میای ناهار؟ _نه سیرم خواستم سمت خونه برم که گفت _مرتضی ناراحتت کرده با ما چرا قهر کردی! سمتش سر چرخوندم _قهر نیستم.‌الان‌خاله میخواد غر بزنه به خدا حوصله ندارم _مهدیه زنگ زد به مرتضی دعواش کرد اخم‌هام توی هم رفت _اصلا برای من مهم نیست.‌ببخش خسته‌م باید برم‌بالا پله ها رو بالا رفتم.‌ کلید رو از کیفم‌بیرون اوردم در رو باز کردم و داخل رفتم به محض ورودم گوشیم شروع به لرزیدن کرد. از کیفم بیرون آوردمش و با دیدن اسم نسیم دو کمی عصبی شدم.‌ خوبه بهش گفتم زنگ نزن! تماس رو وصل کردم آروم اما شاکی گفتم _آقای موسوی! خوبه گفتم زنگ نزنید ‌ با احتیاط گفت _سلام. خوبی؟ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نفس سنگینی کشیدم _بله _نمیدونی چقدر نگرانت بودم. کاریت که نداشت؟ یه لحظه از لحنم پشیمون شدم. _نه‌. ببخشید اگر تند حرف زدم _حالت برام قابل درکه. انقدر دلشوره داشتم که تا الانم صبر کردم کلی عذاب کشیدم به سرم زد بیام جلوی خونتون ولی ترسیدم برات بدتر بشه _چیزی نگفت. یعنی زنگ‌زدم به دختر خاله‌بزرگم یکم روش نفوذ داره اومد آرومش کرد. نفس راحتی کشید _خب خدا رو شکر. چند لحظه سکوت کرد با لحن خاص و مهربونی گفت _غزال خانم از اینکه انقدر مهربون و صبورِ لبخند رو لب‌هام نشست _خیلی دوستت دارم. خیلی بیشتر از چیزی که بخوای فکرش بکنی. امرور خیلی حرف آماده کرده بودم بهت بزنم ولی نشد گوشه‌ای نشستم.‌کاش روم میشد بگم‌خب الان‌بگو _میخوای الان‌بگم؟ چه خوب که خودش پرسید. ناخواسته تن صدام پایین‌اومد _اگر دوست دارید بگید _ خانواده‌ی من رو ازدواج زود دختر و پسر خیلی تاکید دارن. و من به خاطر درسم یکم دیر کردم.‌ هر کسی رو هم که معرفی میکردن‌ احساس میکردم خیلی ازش فاصله دارم ولی وقـتی تو رو توی دانشگاه دیدم و کم‌کم باهات آشنا شدم، احساس کردم بعد از چند سال سفر طولانی، بالاخره رسیدم خونه. وای که چقدر از شنیدن این حرف ها به وجد میام! _به مادرم گفتم ولی خونه‌ی ما کلا با ازدواج هایی که پسر خودش بپسنده مخالفن و میگن مادرت باید انتخاب کنه. اما وقتی ایمان داشته باشی که خدا قراره بهترین‌هارو سر‌ راهت بذاره؛ میذاره. چون بهش ایمان داری. چند ماهی طول کشید تا راضیش کنم.‌ بعد از اون تنش و ناراحتی که مرتضی درست کرد با شنیدن این حرف ها انگار بهم آرامبخش زدن _الو آهسته گفتم _میشنوم _الان خدا رو شکر تمام موانع برداشته شده. فقط مونده دایی تو _اونم تلاش میکنم تا آخر ماه بهشون بگم ذوق زده گفت _واقعا! یعنی به حاجی بگم آخر ماه؟ _نه فعلا نگید. من خبرتون میکنم _باشه. ولی به همین حرفم خیلی خوشحالم کردی. ببخشید مزاحمت شدم لبخندم عمیق تر شد _خواهش میکنم شما مراحمید.‌ _فعلا خداحافظ _خدانگهدار تماس رو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۳٣هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Babak Mafi - Fereshteh.mp3
8.4M
اسم ترانه ها ار اسمی که بشه منظور من تویی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _حالا من ازت خواهش می‌کنم به خاطر من اگر مهشید حرفی زد جوابش رو ندی هر سه به علی نگاه کردیم.زهره که انتظار نداشت علی این حرف رو بهش بزنه کمی خجالت کشید _علی به خدا اون حرف از گذشته زد رضا هم خندید _خواهر من بالاخره باید یه جا یکی تموم کنه یا نه! _اون شروع کرد _تو تموم کن! خاله درمونده گفت _خدا خیرت بده علی جان. تو بگو شاید حرف گوش کرد علی از حالت درمونده خاله ناراحت شد و لحنش کمی تند شد _زهره انقدر باید ادامه بدی که مامان برای ارامش خونه التماست کنه؟! _باشه من جواب نمی‌دم ولی همه‌تون می‌بینید اون بیخیال نمی‌شه علی جلو اومد و سینی که توش کاسه‌های سالاد رو گذاشته بودم برداشت. _مامان میلاد کجاست؟ رنگ و روی خاله پرید _الان میگم بیاد علی بیرون رفت. فوری رو به خاله گفتم _میلاد رفته بیرون مضطرب با سر تایید کرد و رو به زهره گفت _پاشو برو تو کوچه بهش بگو بیا تا علی نفهمیده زهره ایستاد و اخرین دیس برنج رو روی کابینت گذاشت _من نمیرم. مسعود گفته شب بیرون نرم _من میرم خاله خاله ناراحت و گفت _من و رویا بریم‌ علی می‌فهمه شر میشه. حالا تو هر کاری دلت بخواد میکنی این یکی رو میگی مسعود نمی‌زاره! _مامان جان مسعود کارش معلوم نیست‌ یهو بیاد من رو بیرون ببینه شاکی میشه بعد برای شب کاری بعدش باید برم‌ خونه ی مادر خودش _خاله من جوری میرم‌که علی متوجه نشه صدای بسته شدن در حیاط بلند شد. خاله سمت پنجره رفت _خدا رو شکر خودش برگشت. سر سفره نشستیم. شروع به خوردن کردیم. زهره جایی نشست که اصلا مهشید رو نبینه. رضا با میل و اشتها شروع به خوردن کرد و اصلا نه حواسش به زهره بود نه چشم و ابرو نازک کردن مهشید پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
حسین جان! توانِ کِشمکِشم نیست بی تو با ایام بُرونم آور از این ماجرا که می‌میرم.. -حسین منزوی
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌130 💫کنار تو بودن زیباست💫 نفس سنگینی کشیدم _بله _نمیدو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 انگار موسوی از طرف خدا مامور شده که هر وقت من از دست خانواده‌ام ناراحت می‌شم بت حرف های قشنگش از دلم در بیاره. هنوز تو خوشی حرف‌های موسوی بودم که صدای در خونه‌م بلند شد و بلافاصله مهدیه گفت _ غزال بیام تو لبخندی که از حرف های موسوی رو لب‌هام ظاهر شده بود رو پاک کردم و گفتم _بیا تو در رو باز کرد و با کاسه‌ای که ازش بخار بلند میشد داخل اومد. _ناهار کوفته داریم. خیلی خوشمزه‌ست حیفه نخوری. کاسه رو روی اپن گذاشت و مهربون نگاهم کرد _شکر خدا مرتضی دیگه میتونه برای خونه خرید کنه _دستت درد نکنه ولی من خودم تو یخچال یه چیزی دارم بخورم کنارم نشست _یه جوری میگی انگار ما غریبه‌ایم. نفس سنگینی کشیدم _من نگفتم غریبه‌اید ولی خودت میبینی مرتضی چه‌جوری رفتار میکنه. _مرتضی بلد نیست وگرنه خیلی مهربونه.‌من الان زنگ زدم بهش گفتم حق نداشته اونجوری حرف بزنه. مطمعن باش ازت عذرخواهی میکنه. اگر باردار نبود خیلی تند باهاش حرف میزدم ولی دوست ندارم توی حال برنجونمش. دستش رو گرفتم _من معذرت خواهی نمیخوام. فقط بهش بگو کاری به کار من نداشته باشه. درمونده گفت _نمیتونه. حرصی نگاهم رو ازش گرفتم _چون فضوله‌؟ _فضول نیست فقط یه حس... آهی کشید و حرفش رو نصفه رها کرد. _اومدنم بی فایده بود. ایستاد و دلخور نگاهم کرد _بهت حق میدم ولی یکم بیشتر حواست به دور اطرافت باشه بد نیست. سمت در رفت بازش کرد _راستی دیشب امیرحسین زنگ‌زد گفت زن دایی به دایی گفته که زودتر تکلیف امیرعلی رو مشخص کنه. امیرعلی هم گفته تو رو نمیخواد. تو خونشون کلی جنگ و دعوا شده. احتمال داره به اینجا هم کشیده بشه‌ گفتم که بدونی. برعکس انتظار مهدیه لبخند رو لب هام نشست _چه عجب امیرعلی یه خودی نشون داد! _به جای خندیدن و خوشحال شدن به این فکر کن که احتمال داره دایی امروز و فردا بگه باید زودتر عقد کنید. _من چیکار میتونم بکنم؟ در رو بست و تن صداش رو پایین آورد _همه‌ی ما میدونیم که چون تو به امیرعلی گفتی نه اون خودش رو کشیده کنار وگرنه بین تو و مریم هیچ فرقی براش نیست. اون دایی هم که من میشناسم دوتاییتون رو کَت بسته میشونه پای سفره عقد هر دو از ترس بله میگید. برای همین میگم یکم بیشتر حواست به اطرافت باشه. شاید راه نجاتت تو همین باشه حرف های مهدیه نترسوندم.‌ این تصوراتیه که من خودم هر روز در موردش فکر میکنم. بیرون رفت و در رو بست. ولی چه ربطی به رفت و آمد های من داره که میگه حواست باشه! دایی که اصلا خبر نداره امیرعلی هم مشکلی با کارکردن من نداره و به قول مهدیه بین من و مریمم فرقی براش نیست که تعصبی داشته باشه من فکر میکردم مریم از علاقه‌ش به امیرعلی چیزی به کسی نگفته! پس مهدیه میدونه. در هر صورت باید منتظر گردو خاکِ طوفان خونه‌ی، دایی اینجا باشم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۳۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست دارن زندگی میکنن دخترش میره سر کار و مخارج زندگی رو تقریبا تامین میکنه. مهلت خانه ای که در ان مستاجر هستند تمام شده و اینها پول پیش برای خونه ندارن. خیلی درمانده و سرگردان هستند. هر کسی در حد توانش حتی از صدقات که دارید کمک کنید که بتونیم قبل از اینکه صاحب خونه فعلیش اثاث منزل اینها رو بریزه تو خیابون پول پیش این خونواده رو جور کنیم. اجرتون با امیرالمومنین علیه السلام🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966