🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت129
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاه حرصیم رو از در حیاط برداشتم و سمت خونه برگشتم. هنوز تو حیاط بودم و به راهرو نرسیده بودم که مهدیه با ذوق جلو اومد
_گفتی؟ چی گفت؟
نگاه دلخورم رو بین چشمهاش جابجا کردم
_مهدیه به نظرت من تا کی میتونم در برابر این پرو بازی های مرتضی دهنم رو ببندم
کمی اخم کرد
_وا! غزال این چه حرفیه. مگه چی شد؟
دمپایی ها رو درآوردم و لیوان اب رو توی دستش گذاشتم
_هیچی. ولی دوست داشتم به روش خودم، الان بهش بگم به تو ربطی نداره که تو کار من دخالت میکنی
مریم که متوجه نشدم کی بیرون اومده گفت
_اونم یکی میخوابونه تو صورتت که...
با حرص حرفش رو قطع کردم
_من کتک خوردن رو به ذلت ترجیح میدم
نگاه از هر دوشون گرفتم و با غیض از پله ها بالا رفتم. صدای آهستهی مریم رو شنیدم
_مگه چی بهش گفته که میگه ذلت؟!
مهدیه پر غصه و ناامید گفت
_نمیدونم. بریمتو زنگ بزنم بهش بیینم چیگفت که دوباره خرابکاری کرد.
کیف و چادرم رو پایین جا گذاشتم و کلید ندارم برم بالا. الان برمپایین خاله میخواد غر بزنه حوصله ندارم
چند تا پله پایین رفتم تن صدام رو بالا بردم
_نرگس کیف و چادر من رو میاری؟
چند لحظه بعد مریم کیف و چادرم رو آورد بقیهی پله ها رو پایین رفتم و ازش گرفتم
_میای ناهار؟
_نه سیرم
خواستم سمت خونه برم که گفت
_مرتضی ناراحتت کرده با ما چرا قهر کردی!
سمتش سر چرخوندم
_قهر نیستم.الانخاله میخواد غر بزنه به خدا حوصله ندارم
_مهدیه زنگ زد به مرتضی دعواش کرد
اخمهام توی هم رفت
_اصلا برای من مهم نیست.ببخش خستهم باید برمبالا
پله ها رو بالا رفتم. کلید رو از کیفمبیرون اوردم در رو باز کردم و داخل رفتم
به محض ورودم گوشیم شروع به لرزیدن کرد. از کیفم بیرون آوردمش و با دیدن اسم نسیم دو کمی عصبی شدم.
خوبه بهش گفتم زنگ نزن! تماس رو وصل کردم آروم اما شاکی گفتم
_آقای موسوی! خوبه گفتم زنگ نزنید
با احتیاط گفت
_سلام. خوبی؟
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت130
💫کنار تو بودن زیباست💫
نفس سنگینی کشیدم
_بله
_نمیدونی چقدر نگرانت بودم. کاریت که نداشت؟
یه لحظه از لحنم پشیمون شدم.
_نه. ببخشید اگر تند حرف زدم
_حالت برام قابل درکه. انقدر دلشوره داشتم که تا الانم صبر کردم کلی عذاب کشیدم
به سرم زد بیام جلوی خونتون ولی ترسیدم برات بدتر بشه
_چیزی نگفت. یعنی زنگزدم به دختر خالهبزرگم یکم روش نفوذ داره اومد آرومش کرد.
نفس راحتی کشید
_خب خدا رو شکر.
چند لحظه سکوت کرد با لحن خاص و مهربونی گفت
_غزال خانم
از اینکه انقدر مهربون و صبورِ لبخند رو لبهام نشست
_خیلی دوستت دارم. خیلی بیشتر از چیزی که بخوای فکرش بکنی. امرور خیلی حرف آماده کرده بودم بهت بزنم ولی نشد
گوشهای نشستم.کاش روم میشد بگمخب الانبگو
_میخوای الانبگم؟
چه خوب که خودش پرسید. ناخواسته تن صدام پاییناومد
_اگر دوست دارید بگید
_ خانوادهی من رو ازدواج زود دختر و پسر خیلی تاکید دارن. و من به خاطر درسم یکم دیر کردم. هر کسی رو هم که معرفی میکردن احساس میکردم خیلی ازش فاصله دارم ولی وقـتی تو رو توی دانشگاه دیدم و کمکم باهات آشنا شدم، احساس کردم بعد از چند سال سفر طولانی، بالاخره رسیدم خونه.
وای که چقدر از شنیدن این حرف ها به وجد میام!
_به مادرم گفتم ولی خونهی ما کلا با ازدواج هایی که پسر خودش بپسنده مخالفن و میگن مادرت باید انتخاب کنه.
اما وقتی ایمان داشته باشی که خدا قراره بهترینهارو سر راهت بذاره؛ میذاره. چون بهش ایمان داری.
چند ماهی طول کشید تا راضیش کنم.
بعد از اون تنش و ناراحتی که مرتضی درست کرد با شنیدن این حرف ها انگار بهم آرامبخش زدن
_الو
آهسته گفتم
_میشنوم
_الان خدا رو شکر تمام موانع برداشته شده. فقط مونده دایی تو
_اونم تلاش میکنم تا آخر ماه بهشون بگم
ذوق زده گفت
_واقعا! یعنی به حاجی بگم آخر ماه؟
_نه فعلا نگید. من خبرتون میکنم
_باشه. ولی به همین حرفم خیلی خوشحالم کردی. ببخشید مزاحمت شدم
لبخندم عمیق تر شد
_خواهش میکنم شما مراحمید.
_فعلا خداحافظ
_خدانگهدار
تماس رو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳٣هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت39
🍀منتهای عشق💞
_حالا من ازت خواهش میکنم به خاطر من اگر مهشید حرفی زد جوابش رو ندی
هر سه به علی نگاه کردیم.زهره که انتظار نداشت علی این حرف رو بهش بزنه کمی خجالت کشید
_علی به خدا اون حرف از گذشته زد رضا هم خندید
_خواهر من بالاخره باید یه جا یکی تموم کنه یا نه!
_اون شروع کرد
_تو تموم کن!
خاله درمونده گفت
_خدا خیرت بده علی جان. تو بگو شاید حرف گوش کرد
علی از حالت درمونده خاله ناراحت شد و لحنش کمی تند شد
_زهره انقدر باید ادامه بدی که مامان برای ارامش خونه التماست کنه؟!
_باشه من جواب نمیدم ولی همهتون میبینید اون بیخیال نمیشه
علی جلو اومد و سینی که توش کاسههای سالاد رو گذاشته بودم برداشت.
_مامان میلاد کجاست؟
رنگ و روی خاله پرید
_الان میگم بیاد
علی بیرون رفت. فوری رو به خاله گفتم
_میلاد رفته بیرون
مضطرب با سر تایید کرد و رو به زهره گفت
_پاشو برو تو کوچه بهش بگو بیا تا علی نفهمیده
زهره ایستاد و اخرین دیس برنج رو روی کابینت گذاشت
_من نمیرم. مسعود گفته شب بیرون نرم
_من میرم خاله
خاله ناراحت و گفت
_من و رویا بریم علی میفهمه شر میشه. حالا تو هر کاری دلت بخواد میکنی این یکی رو میگی مسعود نمیزاره!
_مامان جان مسعود کارش معلوم نیست یهو بیاد من رو بیرون ببینه شاکی میشه بعد برای شب کاری بعدش باید برم خونه ی مادر خودش
_خاله من جوری میرمکه علی متوجه نشه
صدای بسته شدن در حیاط بلند شد. خاله سمت پنجره رفت
_خدا رو شکر خودش برگشت.
سر سفره نشستیم. شروع به خوردن کردیم. زهره جایی نشست که اصلا مهشید رو نبینه.
رضا با میل و اشتها شروع به خوردن کرد و اصلا نه حواسش به زهره بود نه چشم و ابرو نازک کردن مهشید
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
موقع کار کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت130 💫کنار تو بودن زیباست💫 نفس سنگینی کشیدم _بله _نمیدو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت131
💫کنار تو بودن زیباست💫
انگار موسوی از طرف خدا مامور شده که هر وقت من از دست خانوادهام ناراحت میشم بت حرف های قشنگش از دلم در بیاره.
هنوز تو خوشی حرفهای موسوی بودم که صدای در خونهم بلند شد و بلافاصله مهدیه گفت
_ غزال بیام تو
لبخندی که از حرف های موسوی رو لبهام ظاهر شده بود رو پاک کردم و گفتم
_بیا تو
در رو باز کرد و با کاسهای که ازش بخار بلند میشد داخل اومد.
_ناهار کوفته داریم. خیلی خوشمزهست حیفه نخوری.
کاسه رو روی اپن گذاشت و مهربون نگاهم کرد
_شکر خدا مرتضی دیگه میتونه برای خونه خرید کنه
_دستت درد نکنه ولی من خودم تو یخچال یه چیزی دارم بخورم
کنارم نشست
_یه جوری میگی انگار ما غریبهایم.
نفس سنگینی کشیدم
_من نگفتم غریبهاید ولی خودت میبینی مرتضی چهجوری رفتار میکنه.
_مرتضی بلد نیست وگرنه خیلی مهربونه.من الان زنگ زدم بهش گفتم حق نداشته اونجوری حرف بزنه. مطمعن باش ازت عذرخواهی میکنه.
اگر باردار نبود خیلی تند باهاش حرف میزدم ولی دوست ندارم توی حال برنجونمش. دستش رو گرفتم
_من معذرت خواهی نمیخوام. فقط بهش بگو کاری به کار من نداشته باشه.
درمونده گفت
_نمیتونه.
حرصی نگاهم رو ازش گرفتم
_چون فضوله؟
_فضول نیست فقط یه حس...
آهی کشید و حرفش رو نصفه رها کرد.
_اومدنم بی فایده بود.
ایستاد و دلخور نگاهم کرد
_بهت حق میدم ولی یکم بیشتر حواست به دور اطرافت باشه بد نیست.
سمت در رفت بازش کرد
_راستی دیشب امیرحسین زنگزد گفت زن دایی به دایی گفته که زودتر تکلیف امیرعلی رو مشخص کنه. امیرعلی هم گفته تو رو نمیخواد. تو خونشون کلی جنگ و دعوا شده. احتمال داره به اینجا هم کشیده بشه گفتم که بدونی.
برعکس انتظار مهدیه لبخند رو لب هام نشست
_چه عجب امیرعلی یه خودی نشون داد!
_به جای خندیدن و خوشحال شدن به این فکر کن که احتمال داره دایی امروز و فردا بگه باید زودتر عقد کنید.
_من چیکار میتونم بکنم؟
در رو بست و تن صداش رو پایین آورد
_همهی ما میدونیم که چون تو به امیرعلی گفتی نه اون خودش رو کشیده کنار وگرنه بین تو و مریم هیچ فرقی براش نیست. اون دایی هم که من میشناسم دوتاییتون رو کَت بسته میشونه پای سفره عقد هر دو از ترس بله میگید. برای همین میگم یکم بیشتر حواست به اطرافت باشه. شاید راه نجاتت تو همین باشه
حرف های مهدیه نترسوندم. این تصوراتیه که من خودم هر روز در موردش فکر میکنم. بیرون رفت و در رو بست. ولی چه ربطی به رفت و آمد های من داره که میگه حواست باشه! دایی که اصلا خبر نداره امیرعلی هم مشکلی با کارکردن من نداره و به قول مهدیه بین من و مریمم فرقی براش نیست که تعصبی داشته باشه
من فکر میکردم مریم از علاقهش به امیرعلی چیزی به کسی نگفته! پس مهدیه میدونه.
در هر صورت باید منتظر گردو خاکِ طوفان خونهی، دایی اینجا باشم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
موقع کار کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست دارن زندگی میکنن دخترش میره سر کار و مخارج زندگی رو تقریبا تامین میکنه. مهلت خانه ای که در ان مستاجر هستند تمام شده و اینها پول پیش برای خونه ندارن. خیلی درمانده و سرگردان هستند. هر کسی در حد توانش حتی از صدقات که دارید کمک کنید که بتونیم قبل از اینکه صاحب خونه فعلیش اثاث منزل اینها رو بریزه تو خیابون پول پیش این خونواده رو جور کنیم. اجرتون با امیرالمومنین علیه السلام🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت132
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهی به ساعت انداختم. فکر نکنم وقت کنم آخرین لباس فتحی رو ببرم بهش بدم.جمعه که مرتضی خونه بود و از دایی ترس داشتم که نکنه بیاد اینحا و من نباشم.امروزم که اگر بتونم برممزون و کاری باشه انجام برم.
کاش زری خانم قبول کنه ببره. پنجره رو باز کردم و سوز سرما به صورتم خورد.اگر امیرحسین رو مدرسه نمیفرستاد الان خواب بودن. آهسته اسمش رو صدا زدم تا زینب رو بیدار نکنم.
_زری خانم
چند ثانیه نکشید که سرش رو از پنجرهی آشپزخونه بیرون آورد.
_جانم غزال
_سلام. تو رو خدا شرمنده اول صبحی مزاحمت شدم
_نه مزاحم نیستی زینب بی خوابی افتاده سرش از اذان صبح داره گریه میکنه. انقدر که صدای باباش رو هم درآورده. دعواش کرد یکم ترسید ولی آروم نگرفت
جای تعجب داره! آقا دانیال اصلا زینب رو دعوا نمیکنه! هر کسی هم به دخترش حرف بزنه کلی باهاش دعوا میکنه
_چرا گریه میکنه؟
_چند وقته میگه لباس عروس میخوام. توکه لباس میدادی همه ش از دستش در میاوردم. دیشب دوباره یادش افتاد.
ناراحت گفتم
_عزیزم! شاید من بتونم براش بدوزم.
زری خان شرمنده مزاحم شدم. این آقای فتحی یه لباس داده من بدوزم تموم شده ولی وقت نمیکنم براش ببرم. شما امروز اون طرفی نمیری!
_چرا میرم. اتفاقا گفتم برم سر بزنم ببینم کسی اون اطراف کار نداره
اگر کارم با نسیم و بهاره بگیره حتما برای زری خانم کار میارم.لباس رو پایین فرستادم و پنجره رو بستم. با این کتی که دارم امروز حتما یخ میزنم.
دو دست لباس از زیر کت پوشیدم و مقنعهی موسوی رو با عشق سرم کردم و چادرم و کیفم رو برداشتم و آهسته از پله ها پایین رفتم.
صدای مهدیه رو از حیاط شنیدم
_یه دقیقه بزارش رو پادری، بیا این چهارپایه رو بزار اون سمت جلوی دست و پا نباشه
اول صبحی اینجا چی میخواد! مرتضی، سرخوش گفت
_مهدیه کلهی سحر اومدی گیر بدی به تمیزی حیاط!
مهدیه هم خندیر
_کبکت خروی میخونه ها! نرگس بازیگوشِ میاد میخوره بهش
مرتضی هم تو حیاطه خدا برام به خیر کنه. الان از جلوی این رد شدن برام داستان میشه
چادرم رو روی سرم انداختم . خاله همیشه برف و بارون که میگیره مشما میندازه روی موکت جلوی در، کفش ها رو میاره داخل تا خیس نشن. الان که خودش نمیتونه احتمالا به مریم گفته، اونم انجام داده. کفشم رو پوشیدم در رو باز کردم و پام رو بیرون گذاشتم و بیرون رفتم
_سلام
نگاه متحیر هر دوشون از زیر پام به چشمهام اومد. مهدیه لبش رو به دندون گرفت و مرتضی ناباور بود.
از شدت درموندگیشون رد نگاهشون رو که سمت کفش هام بود دنبال کردم و با دیدن شاخه گل زیر کفشم ، فوری پام رو از روش برداشتم
تچی کردم و خم شدم و برش داشتم. ساقهش توی دستم بود و تمام گلبرگ هاش که زیر پام بود روی زمین موند و چند گلبرگش با نسیمی که بهشون خورد به اطراف کفشم پخش شدن
_اینو کی گذاشته اینجا!
با صدای ناراحت مهدیه نگاهم رو بهش دادم
_مرتضی صبر کن! کجا؟
در حیاط با شدت بهم کوبیده شد. مرتضی انقدر سریع از خونه بیرون رفت که اصلا متوجه نشدم
شاکی به خاطر ترسی که از کوبیده شدن ترس بهم وارد شده گفتم
_این چرا باز قاطی کرد! اول صبحی در رو چرا میکوبه!
ساقهی گل رو روی زمین انداختم و چادرم رو مرتب کردم. قدمی سمت مهدیه که هنوز به در بود برداشتم.
_برای خاله گل خریده بود؟
آهی کشید و دلخور نگاهش رو از در به من داد
_دیگه مهم نیست. کجا میری!
_دانشگاه دیگه!
نگاهی به گلبرگ های پرپر شده انداخت
_برو به سلامت
ناراحت نگاهش کردم
_آخه کی گل رو میزاره سر راه! ندیدمش به خدا
لبخند تلخی زد. جلو اومد و صورتم رو بوسید
_حتما حکمتی تو کار بوده. تو اگر تونستی زنگ بزن از دل مرتضی در بیار
ازش فاصله گرفتم
_فعلا دارم میرم دانشگاه برگشتم بهش میگم. کاری نداری؟
آهی کشید
_نه برو
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت40
🍀منتهای عشق💞
علی ماشین رو جلوی دانشگاه پارککرد
_مواظب خودت باش
_دستت درد نکنه. هر روز به زحمت میفتی
دستگیره کشیدم و پیاده شدم
_زحمت چیه عزیزم
خم شدم و از شیشه پایین ماشین نگاهش کردم
_علی وام رو یادت نره.
لبخند زد و گفت
_تو که گفتی مهم نیست.
_اره مهم نیست ولی ما تلاشمون رو بکنیم
سری به تایید تکون داد
_باشه برو به سلامت
خداحافظی کردم و سمت دانشگاه رفتم. آخرین کلاسم هم برگزار شد. خسته، سمت در رفتمکه شقایق صدام کرد
_رویا
شقایق رو از همون دوران دبیرستان خیلی دوست داشتم. با لبخند نگاهش کردم جواب سلامش رو دادم و بهش دست دادم.
_رویا یه کار واجب باهات دارم. من و چند تا از دوستام فردا بعد از کلاس دوم میخوایم بریم با همناهار بخوریم.تو هم بیا. انقدر ازت پیششون تعریف کردم که همه مشتاقن باهات آشنا بشن
_من که نمیتونم بیام!
ناراحت پرسید
_چرا؟!
_اصلا شرایط زندگیم طوری نیست که بخوام به این مهمونی ها فکر کنم!
_شوهرت اصلا نمی فهمه. چک کردم. اون ساعت تا کلاس بعدی کلاس نداری
_نه اصلا فکرش رو همنکن
_زود میریم برمیگردیم
_نه شقایق جان من نمیام
_همهی دوستام هستن!
لبخندی بهش زدم
_همه هستن جز من
_لوس نشو دیگه! اصلا من اینمهمونی رو راه انداختم که تو رو به دوستاممعرفی کنم
درمونده از اصرار های زیادش نگاهش کردم.علی از شقایق خوشش نمیاد و شقایق روی دوستی صمیمی تر از قبلش با من پا فشاری میکنه
_میای؟
یه جوری با التماس نگاهم میکنه که دلم براش میسوزه. با صدای بوق ماشینی نگاهم سمت خیابون رفت.
دایی دستی برامبلند کرد
_رویا بگو که میای؟ جان من نه نیار
نگاه از دایی گرفتم
_بهت قول نمیدم. ولی بهش فکر میکنم
_من نمیدونم فردا باید با من بیای
دوباره صدای بوق ماشین بلند شد. دستم رو سمت شقایق دراز کردم
_داییم بی حوصلهست. فردا بهت میگم میام یا نه
_مطمعنم میای. برو خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و سپت ماشین دایی رفتم. در رو باز کرده ایستاده و کلافه نگاهم میکنه
به قدمهام سرعت دادم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من ....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت132 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهی به ساعت انداختم. فکر نک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت133
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد حیاط دانشگاه شدم. هر بار دنبال نسیم میگشتم و اینبار چشمم دنبال موسوی بود.
_گشتم نبود، نگرد نیست
صدای پر از خندهی نسیم باعث شد تا سمتش برگردم. از اینکه فهمید دنبال موسوی بودم هم خجالت کشیدمهم خندهم گرفت.
_سلام. دنبال تو میگشتم
جلو اومد آروم توی کمرم زد و همقدم شدیم
_علیک سلام. آره جون عمهت. تو چرا پنج شنبه یهو غیبت زد؟ موسوی گفت کاری براشون پیش اومد.
نفس سنگینم رو بیرون دادم
_مرتضی محبتش گل کرده بود. دیده بود هوا سرده ماشین دوستش رو گرفته بود اومده بود دانشگاه دنبالم.
_اوه اوه! پس جنگ و دعوا داشتی؟!
سرم رو بالا دادم
_نه زنگ زدم مهدیه اومد آرومش کرد.
_باز خدا رو شکر دخترخالهت رو داری. غزال فکر کنم با این بهاره به مشکل بخوریم
_چون پول نیاورده!؟
_نه. دیشب بابام تو خونه شاکی بود که تو اصلا به چه حقی با این دوست شدی. صد بار به بهاره گفتم بابای من حساسِ درست لباس بپوش. خودش که لباسش بد بود دست اون دوستای بدتر از خودشم گرفت آورد تو مزون. بابام گفت بهش میگی اگر نمیتونی لباس درست بپوشی سهمت رو بهت میدیم برو
_اون که پول نداده!
_آره. ولی بابام که نمیدونه.دیروز که اوقات تلخی میکرد گفتم خوش به حال غزال. از این جهت راحته
نفسم رو با حسرت بیرون دادم
_اینجوری نگو. کاش بابای منم بود حتی اگر اخلاقش بدتر از مرتضی بود، ولی بود. بود و مثل بابای تو شایدم بدتر اوقات تلخی میکرد
آهی کشیدم
_ ولی بود
_خب حالا... من یه چی گفتم. وای این اومده!
رد نگاهش رو گرفتم و به بهاره رسیدم
نسیم اخمهاش رو توی هم کرد و نزدیکرفتیم. بهاره بدتر از نسیم با اخم نگاهمون میکرد. قبل از نسیم گفت
_شما خانوادگی کلا اخلاق گیر دادن دارید؟
_اون تیپی که تو زده بودی گیر دادن نداشت؟!
_خیلی کار بابات زشت بود که به بابام حرف زده بود
نسیم ابروهاش بالا رفت
_مگه من به تو نگفتم بابام حساسِ...
حرفش رو قطع کردم
_بچهها ول کنید! این حرف ها الان چه فایدهای داره!؟
رو به بهاره ادامه دادم
_محیط کار هم یه پوششی داره. از این به بعد رعایت کن
بهاره به حالت قهر مسیرش رو سمت کلاس کج کرد و رفت
_ای خدا یه پولی برسون من دیگه محتاج این نباشم
_مگه پول داده آخه!
_نه ولی میخواد چکپاس کنه. راستی هنوز سر حرفت هستی؟ با آشنامون هماهنگ کنم دسته چک بگیری؟
از اینکار خیلی میترسم ولی چون اصلا کمک نکردم روم نمیشه به نسیم نه بگم
_آره عزیزم.هماهنگ کن
وارد کلاس شدیم و با دیدن موسوی که ماسک روی صورتش بود ناخواسته لبخند رو لب هام نشست و با تکون دادن آروم سرم بهش سلام کرد.
به احترامم ایستاد ماسک رو پایین کشید و سلامی گفت.
خجالت از نگاه اطرافیا سربزیر با حفظ لبخند روی صندلی نشستم و همزمان صدای پیامک گوشیم بلند شد
نسیم آروم گفت
_ببین چی میگه؟
_ولش کن احتمالا مهدیهست
_مهدیه کیه! موسویِ داره بهت پیام میده
نگاهم سمت موسوی رفت
سرش تو گوشی بود و چیزی تایپ میکرد. فوری گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و پیامش رو باز کردم
_سلام. خوبی؟
انقدر محبتش به دلم میشینه که پا روی خط قرمزهام بزارم بیاختیار براش تایپ کردم
_سلام ممنون. چرا ماسک زدید؟
ناخواسته نگاهم سمتش رفت. تمام حواسش به صفحهنمایش گوشیشِ. لبخند دلنشینی هم روی لبهاشِ.
گوشی توی دستم لرزید و نگاهم رو سمت آخرین پیامش رفت
_یکم سرماخوردم.
با ورود استاد به کلاس هممن هم موسوی گوشی رو کنار گذاشتیم. ای کاش زود تر دایی کوتاه بیاد و این قائله تموم بشه.
بعد کلاس باید زنگ بزنم به امیرعلی ببینم چی کار کرده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از دُرنـجف
Video_۲۰۲۴۰۷۳۱۱۰۲۵۴۷۱۷۸_by_VideoShow.mp3
3.72M
#اسماعیل_هنیه
🎙هشدار مهم پیرامون ترور اسماعیل هنیه
اگر مراقب این مسأله نباشيم؛ خون شهید هنیه هدر خواهد رفت
#حجتالاسلام_موسویزاده
هدایت شده از حضرت مادر
حالا ما خوب ؛ حال عراقیها را
درک میکنیم ؛ حال ساعت ۱:۲۰
که مهمانشان که پاره تن ما بود
درمیان آتش پشتِفرودگاه بغداد
سوخت . ما مهمان از دست
دادهایم .. #اسماعیل_هنیه💔
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت133 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط دانشگاه شدم. هر بار
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت134
💫کنار تو بودن زیباست💫
در ماشینرو باز کرد
_چه عجب شما دو تا واینستادید یه گوشه پچپچ کردن
دلخور نگاهش کردم
_کی وایستادیم به پچپچ! یکی دوبار حرف داشته. اونم واجب بوده وگرنه من خودم حواسم هست.
_آره خیلی حواست هست.اون دختر سر بزیر یه جوری لُپاش گل میندازه با ناز لبخند میزنه که شک میکنم تویی یا خواهر دوقلوت
خندید و اشاره کرد بشینم.
_خودم میرم دستت درد نکنه
_بهت برخورد!
_نه بابا مگه بچهم! مرتضی رو اعصابمه. نرم یه شری درست میکنه دیگه حوصله ندارم. هفتهی دیگه هم امتحانا شروع میشه اعصابم خورد باشه نمیتونم بخونم
ناراحت و ناباور گفت
_یعنی نمیتونی بیای مزون؟!
اصلا حواسم به مزون نبود. درمونده تر از خودش نگاهش کردم
_مرتضی رو چیکار کنم؟
در رو بست؛ ماشین رو دور زد و روبروم ایستاد.
_زنگ بزن بهش بگو جایی کار داری! غزال من به امید تو مزون زدم
نچی کردم و خجالت زده گفتم
_الان بهش زنگ بزنم یککلام میگه نه، بیا خونه. بعدم خودش زود میاد، ببینه رفتم یا نه.
_خب زنگ نزن! نیم ساعت بیا و برو
به ساعت توی دستم نگاه کردم
_باید ساعت دو بیاد خونه ولی معمولا وسط روز هم میاد.
نفس سنگینی کشیدم
_باشه. بریم ان شالله که هیچی نمیشه
لبخندی زد و خوشحال ماشین رو دور زد و سرجاش نشست.
خدا برام بخیر بگذرونه. کنارش نشستم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
از استرس اصلا نمیتونم تمرکز کنم. گوشی همراهم رو بیرون آوردم
_نسیم جان یه لحظه هیچی نگو من یه آمار از خونه بگیرم
_باشه.
شماره رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. صدای پر بغض اما آهستهی مریم توی گوشی پیچید
_بله غزال
_سلام! خوبی؟
صداش لرزید و با گریهای که سعی در خفه کردنش داشت گفت
_نه. خوب نیستم. پنج شنبهای امیرعلی با دایی حرفش میشه از خونه گذاشته رفته هیچ خبری هم ازش نیست.
_ای وای! چرا آروم حرف میزنی؟
_زن دایی اومده اینجا با مرتضی برن دنبالش. از شانس مرتضی هم رفته خرید تا عصر نمیاد.
نفس راحتی از اینکه مرتضی تا عصر نیست کشیدم.
_تو زنگ بزن به امیرعلی
شدت گریهش بیشتر شد
_جواب نمیده
_خیلی خب گریه نکن! نرفته که کلا نیاد. حتما دایی خیلی ناراحتش کرده که قهر کرده
_غزال اگر به تو زنگ زد بهم میگی!
_به من زنگ نمیزنه ولی اگر زد باشه حتما خبرت میکنم.
_فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم
_چی شده؟
با لبخند نگاهش کردم
_خبر خوشش مال من بود که مرتضی تا عصر خونه نمیاد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۴۰هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت40
🍀منتهای عشق💞
دوستان و همراهان عزیزم فصل دوم رمان منتهای عشق وی آی پی نداره.
من روزانه تایپ میکنم و میفرستم. علت اینکه گاهاً دیر میفرستم یا یک روز کلا نفرستادم هم همینه. پارت آماده ندارم و هر چی تایپ میکنم همون روز میفرستم.
لطفا لطفا لطفا پی وی نیاید و درخواست وی ای پی یا پارت بیشتر نکنید.
ممنون از عزیزانی که درکمیکنن و مطالب کانال رو میخونن و اهمیت میدن❤️
_سلام
با غیض نگاهم کرد
_علیک سلام. یه ساعته داری با این
چی میگی تو!
در ماشین رو باز کردم و همزمان هر دو نشستیم و در رو بستیم.
_هیچی. حرف میزدیم
_گوشهی خیابون جای حرف زدنه!
چند دقیقه منتظر مونده باز کلافه شده
_منتظر تو بودم.
چپچپ نگاهم کرد. نگاه ازش گرفتم بهتره دیگه جوابش رو ندم. خدا کنه به علی نگه داشتمبا شقایق حرف میزدم.
ماشین رو راه انداخت
صدای گوشی همراهش بلند شد.نگاهی به صفحهش انداخت و کلافه روی داشبورد گذاشت.
از سر کنجکاوی نگاهی به صفحهش انداختم. تماس از سحره. پس هنوز بحث دارن.
صدا قطع شد و بلافاصله دوباره بلند شد. تچی کرد و گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و عصبی گفت
_چی میگی!
_سحر من حرفم همونیه که گفتم. یه هفتهست داری رو اعصاب من راه میری. از صبحم داری دیونهم میکنی
تن صداش رو بالا برد
_نه. نه میفهمی یعنی چی؟ یه کاری نکن بیام مدرسه رو رو سرت خراب کنم
_برای همون که یه هفتهست دارم میگم. زیادی هم رو اعصابم راه بری باید قید همون مدرسهت رو هم بزنی. دیگه هم زنگ نزن
تماس رو قطع کرد و اینبار گوشی رو به صندلی پشت پرت کرد.پس اعصاب خوردیش برای اینکه من گوشهی خیابون با شقایق حرف میزدم نیست.
صدای گوشیش دوباره بلند شد. نیمنگاهی بهش انداختم. با اخم به روبرو نگاه میکنه.
_رویا از پشت یه بطری آب بردار درش رو باز کن بده به من
باشهای گفتم و به عقب چرخیدم. با دیدن اسم علی روی صفحهی گوشیش گفتم
_دایی علیِ!
گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام عزیزم. خوبی؟
_آره. دایی اومده دنبالم داریم میریم خونه
_گوشی رو بهش بده
_باشه. ناهار چی بزارم؟
آروم خندید
_با تو نون خالی ام مزه میده. گوشی رو بده به حسین کارم واجبه
لبخندم عمیق شد و چشمی گفتم
گوشی رو دست دایی دادم و از بطری آب رو برداشتم و درش رو باز کردم
_چیه علی!
_یه بیست دقیقهی دیگه
_گذاشتمرو میزت!
_باشه خداحافظ
تماس رو قطع کرد. بطری رو ازم گرفت و نصف بیشتر رو یکجا خورد
_مردم شانس دارن! زنگ زده زنش میگه ناهار چی درست کنم. زن من زنگ میزنه اعصابم رو خورد میکنه قطع میکنه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
دوستان برای کمک هزینه سفر کربلا به نیت اهل بیت و شهدا و امواتتون هر مبلغی که میتونید واریز بزنید بتونیم امسال هم عزیزانی رو راهی کنیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت135
💫کنار تو بودن زیباست💫
_خب خدا روشکر. خبر بَدش؟
گوشی رو توی کیفم انداختم
_خبر بد نداره. اون یکی هم برای من خوشِ
خندید و گفت
_خوش به حال تو
_امیرعلی بالاخره برای ازدواج اجباری که داییم از بچگیمون گفته یه خودی نشون داده. داییم باهاش دعوا کرده اونم ول کرده رفته
_چه خوب!
_آره. خدا کنه داییم کوتاه بیاد.
_درست میشه. خدا خودش حواسش هست.
تو اولین فرصت باید این خبر رو به موسوی بدم.
ماشین رو پارککرد و هر دو پیاده شدیم.
_از صبح کی تو مزونِ؟
_ساعت نه تا یک فروشنده وایمیسته بعد اون خودم و بهاره.
_شرمندم که من نمیتونم
_بزار کارمون بگیره. اون وقت فرصت نمیکتی سرت رو بخارونی. بعد من شرمندت میشم.
وارد مزون شدیم. دختری که به عنوان فروشنده انتخاب کرده مثل خودم نسیم لباس پوشیده. سلام و احوالی کردم و سمت خیاط خونه رفتم. صدای گوشی همراهم بلند شد. شمارهای که افتاده رو نمیشناسم. دلشوره گرفتم نکنه رانندهی ماشین مشکیِ که دنبالمونِ شمارهم رو پیدا کرده! با تردید تماس رو وصل کردم
_بله
_سلام غزال جون.
صدای زری خانم دلشورهم رو از بین برد
_سلام. این شمارهی کیه؟
خوشحال و سرخوش گفت
_خودم. تازه خریدم
خدا رو شکر وضع اینام خوب شد.
_مبارکباشه.
_ممنون. من لباس رو تحویل فتحی دادم همون موقع برات کارت به کارت کرد.
_دستت درد نکنه
_گفت فعلا کار دست قبول نمیکنه و میخواد لباس های مزون رو اجاره بده
_به خودمم گفته بود.دستت درد نکنه ببخشید زحمت انداختم سرت.
_خواهش میکنم فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیب کتم گذاشتم
وارد خیاط خونه شدم چشمم به پارچه هایی که خریده بودن افتاد. هم کیفیت پارچه ها هم وسایل دیگه از وسایل های فتحی با کیفیت تره
یاد زینب افتادم. دوست دارم امروز یه لباس براش بدوزم. پول پارچه و وسایلش رو هم از کارت خودم میکشم.
کمی تورو رو پارچه برش زدم و شروع به دوختن کردم. انقدر برام لذت بخشه که متوجه گذر زمان نشدم. بالاتنهی لباس رو اتو کشیدم تن مانکن بچگونهای که اونجا بود کردم و کمی عقب ایستادم و با لذت نگاهش کردم.
_غزال بیا که اولین مشتری امد
سر چرخوندم و به نسیم که هیجان زده بود نگاه کردم
ذوق زده با لباس نگاه کرد.
_وااای! اینو الان دوختی؟
از طرز نگاهش به وجد اومدم و با لبخندگفتم
_آره. برای زینب دوختم. پول پارچهش رو هم باهات همین امروز حساب میکنم.
جلو رفت تور لباس رو بالا گرفت
_کی حرف پول زد! یه ساعته چه جوری دوختی!
مانکن رو بغل کرد
_الان نشون مشتری میدم. دنبالم بیا
با عجله بیرون رفت. نمیدونم این مشتری که میگ زنِ یا مرد هم دنبالش هست! برای همین چادرم رو پوشیدم و دنبالش رفتم
_اینم نمونه کار ما
مانکن رو جلوی مشتری ها گذاشت . پنج تا خاتم و یه آقا که معملومه دادمادِ.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت136
💫کنار تو بودن زیباست💫
از ذوق دیدن لباس عروسی که برای زینب دوخته بودم دو تا از خانم ها ایستادن و جلو اومدن
_وای این چقدر نازه! من اگر از این برای دخترم که هشت سالشه بخوام چقدر میشه؟
هر سه از این استقبال به وجد اومدیم. بهاره هم که عقب ایستاده بود جلو اومد. نسیم گفت
پارچه های ما همه عالی و درجهی یکهستن و البته خیاطمون هم بسار حرفهای. برای همین یکم بالا در میاد. یه لحظه صبر کنید من حساب کنم بهتون میگم.
پشت میز رفت واشاره کرد همراهش برم. آهسته گفت
_چند متر تور و پارچه برد؟
_هفت متر تور دو متر پارچه
روی کاغذ چیزی نوشت و دستمزد رو دویست هزار تومن زد و گفت
_اگر لباس بچه گونه این مدل رو بخواید حدودا براتون درمیاد چهارصد و پنجاه تومن
پس پول مغازه از لباس زینب میشه دویست و پنجاه تومن.
یکی از خانم ها گفت
_بالا در میاد ولی ارزشش رو داره. من میخوام
خانم دیگه هم سری به تایید تکون داد و عروس هم یک مدل از نمونه های ژورنالی انتخاب کرد.اولین فاکتور مزون با کار من بسته شد. بعد از رفتنشون کارتم رو برداشتم و با کارت خوان مزون مبلغی که برای لباس زینب بود کشیدم.
_وای غزال گل کاشتی!
بهاره گفت
_منم خیلی انرژی گرفتم ولی بدیش اینه که لباس رو برای چهار ماه دیگه فاکتور کردن. یعنی عملا فعلا پولی دست ما رو نمیگیره.
رسید رو از کارتخوان جدا کردم و سمت نسیم گرفتم. با تعجب گفت
_این چیه؟
_پول لباس زینب
اخم هاش تو هم رفت و رسید رو گرفت و نگاهی بهش انداخت.
_خیلی کار بدی کردی غزال! من مگه از تو پول میخوام
_بالاخره پول پارچه دادی!
_این کارت خوب نبود. ما اگر نمونه کار نداشتیم. سه تا فاکتور به این سنگینی رو نمی بستیم
بهاره گفت
_بالاخره حساب، حسابه، کاکا برادر
نسیم همراه با نفس سنگینش طلبکار نگاهی به بهاره انداختت و رو به من گفت
_حالا کی شروع به دوختن میکنی؟
_یادمه یه بار تو مزون فتحی بودم یه مشتری لباس سفارش داد برای چند ماه بعد. فتحی گفت ما دو هفته مونده به مراسم لباست رو شروع میکنیم. چون سفید هست زود لک میشه.
به تایید سری تکون داد
_اره راست میگی.
صدای گوشی همراهم بلند شد. از جیبم بیرون آوردم و با دیدن شمارهی امیرعلی کمی دلشوره گرفتم.
به من چرا زنگ میزنه!
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۴۰هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت41
🍀منتهای عشق💞
_حرف سحر چیه دایی!
از گوشهی چشم نگاهم کرد و فوری گفتم
_البته اگر فضولی نیست
_فضولی که هست ولی دیگه چیکارت میتونم بکنم
چند لحظهای سکوت کرد و گفت
_وقتی رفتیم خواستگاریش گفت میخوام مدرسه بزنم منمگفتم باشه.
کارش رو اعصابمه و توی خونهم هیچی رو نظم نیست. نه ناهار سر وقت دارمنه شام. چون خانم تمام مدت وایمیسته مدرسه
گفتم درس خونده اذیت میشه تو خونه بمونه عیب نداره بره.
از سر کار میرم خونه هنوز نیومده. چایی رو خود میزارم. خسته و کوفته باید به فکر غذا باشم. وقتی که میاد بداخلاقی نمیکنم. میگم حاله درست میشه. سه ساعت بعد از رسیدنم تازه ناهار آماده میشه. ساعت یازده شب هم شام. اگر بیدار باشم بهممیده. اگر خواب باشمکه هیچی. همونم یادش میره بزاره یخچال که لااقل فردا ظهر گرم کنیم بخوریم. خراب میشه باید بریزیم دور.
دیگه شورش رو درآورده. چند وقته میگه میخوام پیش دبستانی هم بزنم بعد اونم دورهی متوسطهی اول. تو با این وضع به زندگیت نمیرسی حالا دیگه کار هم اضافه کنی باید با همین یه ذره زندگی هم خداحافظی کنیم
ابروهام بالا رفت
_واقعاً!
دلخور گفت
_نه پس الکی!
_حالا میخوای چیکار کنی؟
_بهش گفتم اجازه نمیدم. همین ابتدایی بسه. زیادی هم اصرار کنه منم اون روم رو نشونش میدم. .
قبل از ازدواج هم وضعم همین بود. همهش تنها بودم. در رو دیوار نگاه میکردم و غذامم نیمرو بود
اگر الانم با قبلم فرق نداشته باشه به چه دردی میخوره این ازدواج؟
ناراحت نگاه ازش گرفتم. اصلا فکر نمیکردم سحر اینجوری باشه.
_حالا هی همتون بشینید بگید حسین اخلاق نداره
_ما این حرف رو نزدیم!
لبخند زدم و مهربون گفتم
_مخصوصا من که دایی جونم عشقمه
نیم نگاهی بهم انداخت و خندهی کوتاهی کرد
_کم زبون بریز
نفس سنگینی کشید و گفت
_خسته شدم. از جر و بحث. از دعوا
درمونده نگاه ازش گرفتم. حتی میدونم چه جوری بهش کمک کنم.
ماشین رو سرکوچه پارککرد
_رسیدی خونه به علی زنگ بزن خیالش راحت بشه
_باشه. دستت درد نکنه.خداحافظ
از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
از ازدواجمون پنج سال میگذشت. تو این مدت سه بار حامله شدم که هر سه بار تو سه ماهگی سقط کردم.
دومین بار که سقط شد با آزمایش و سونو فهمیدم که مشکل خیلی جدی تر از این حرفاست ومن توانایی حمل جنین رو ندارم.
روزای سختی رو میگذروندم دوسال از ازدواجمون گذشت که فهمیدم همسرم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت136 💫کنار تو بودن زیباست💫 از ذوق دیدن لباس عروسی که برای
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت137
💫کنار تو بودن زیباست💫
تماس رو وصل کردم
_الو!
چند لحظهای سکوت کرد و بالاخره با صدای گرفتهای گفت
_باید ببینمت
_سلام. الان کجایی؟
_تو خیابونا دارم میچرخم. تو بگو کجایی بیام پیشت
نگاهی به نسیم و بهاره انداختم
_یادته گفتم میخوام با دوستام یه کاری رو شروع کنم؟
_آره
_کارمون شروع شده.
_آدرس بده بیام.
_باشه الان برات پیامک میکنم.
تماس رو قطع کردم. رو به نسیم گفتم
_پسر داییم میخواد بیاد اینجا
_عه چه خوب. شیرینی تموم شده برم بگیرم
_نه نمیخواد. گفتم بهت که چیکار کرده. ناراحته میاد و میره
آدرس رو براش ارسال کردم. بهاره گفت
_این همون پسردایی خوشتیپته!
آروم خندیدم
_آره
_من جای تو بودم خودم رو قالب میکردم بهش. حیف نیست از دستش بدی
نسیم هم خندید
_تو برو به خواستگار سمج خودت برس
جوری که انگار بی خبره نگاه کرد
_کدوم خواستگار؟!
_همون که دنبال هممون راه افتاده دیگه!
کمی خیره نگاهمون کرد و انگار تازه یادش اومده گفت
_آهان! اونو میگی! نه بابا اون سیریشه بهش گفتم نه
نسیم به در مزون اشاره کرد.
_برادرت اومده
بهاره نگاهی به میلاد انداخت و با ذوق سمتش رفت
_میگن دروغگو فراموش کاره راست گفتن. اصلا یادش نبود کیو میگم.
_ول کن تو هم فقط میخوای دست اینو رو کنی.
چقدر نگران اومدن امیرعلی ام. اصلا چی میخواد بگه! من که کاری ازم برنمیاد.
دایی عمرا کوتاه بیاد. به قول مهدیه هر دو مون رو به زور میشونه سر سفره ی عقد. کاش میتونستم بهش بگم دایی بیا اون خونه رو بزنم به نام خودت که دست از سرم برداری
لباس زینب رو از تن مانکن درآوردم و توی مشمایی گذاشتم. سمت خیاط خونه رفتم. لباس رو کنار کیفم گذاشتم و روی صندلی نشستم.
بعد از رفتن امیرعلی زود تر برگردم خونه که یه وقت مرتضی متوجه نبودنم نشه. کاش یکم از خوبیای رفتار امیرعلی رو داشت.
_لباس رو میخوای ببری؟
سر بلند کردم و به نسیم که تو چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردم
_آره دختر همسایمون آرزوی لباس عروس داره. برای اون دوختم
_پس یه نمونه برای مزون بدوز که اگر کسی اومد نمونه کار داشته باشیم
_باشه میدوزم، ولی الان یکم استرس دارم
_حالا هر وقت تونستی.
_یاالله
با شنیدن صدای امیرعلی نسیم از جلوی در کنار رفت و من از روی صندلی بلند شدم.
_سلام. خوش اومدید
امیرعلی با همون صدای گرفته جوابش رو داد. نسیم رو به من گفت
_من بیرونم چیزی خواستی صدام کن
منتظر جوابی نموند از کنار امیرعلی رد شد و بیرون رفت
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۴۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
هرکس به مراد دل خود شاد به چیزیست
ماییم و غم یار ، خدایا تو گواهی...😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💔