🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت291
💫کنار تو بودن زیباست💫
خیره نگاهش کردم که بستهی قرص رو برداشت.
باهاش همقدم شدم. جوری دلخوره که انگار من حتما باید بله میدادم!
_قرص برای چی!
_سرم درد میکنه. تو اینجا چیکار میکنی؟
_کار داشتم
کمی طلبکار شدم
_کار چی؟! اونم اطراف دانشگاه!
از داروخانه بیرون رفتیم. مرتضی هیچ وقت حق به جانب بودنش رو کنار نمیذاره. اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست
_اومدم برسونمت این کتابخونهای که هر روز میری
لحنش طوریه که صلاحِ باهاش بحث نکنم. طوری که فکر نکنه ازش حساب بردم گفتم
_امروز سرم درد میکنه نمیخوام برم.
به ماشین اشاره کرد
_کاری با کتابخونه رفتنت ندارم. قراره ببرمت یه جایی
در ماشین رو باز کرد
_کجا!
همزمان که پشت فرمون نشست گفت
_بشین میگم
حالا هر روز یه برنامه داره! منم گیر افتادم از ترس امنیتم نمیتونم مخالفت کنم
کنارش نشستمو ماشین رو روشن کرد.کمی از داروخانه فاصله گرفتیم.این از کجا میدونست من اینجام!یعنی از دانشگاه تا اینجا رو پنهانی دنبالم اومده!
ناراحت و کمی عصبی گفتم
_تو من رو تعقیب کردی؟!
خونسرد از گوشهی چشم نیم نگاهی بهم انداخت.
_مگه بیکارم!
بدون اینکه از حجم طلبکاریم کم کنم گفتم
_پس از کجا میدونستی من اونجام؟!
_ گفتم که کارت دارم.
اومدم جلو دانشگاه دیدم پیچیدی اینور اومدم دنبالت که سوارت کنم ترافیک بود تا بهت برسم رفتی تو داروخانه.
دروغ که ندارم بهت بگم!
به روبرو نگاه کردم. هی میگه کار دارم کار دارم. خب کارت رو بگو
ماشین رو گوشهای نگهداشت و بدون اینکه حرفی بزنه پیاده شد و سمت دکهای رفت.
_کجا میری!
جوابم رو نداد. چشمم رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. از کنارش بودن خوشحال نیستم ولی خدا رو شکر که اومد دنبالم با این سردرد سوار اتوبوس شدن خیلی سخته.
در ماشین باز و بسته شد.
_بیا
چشم بار کردم. بطری آب معدنی سمتم گرفته
_بگیر قرصت رو بخور
بطری رو ازش گرفتم و از رفتارم کمی شرمنده شدم
_دستت درد نکنه.
ماشین رو راه انداخت. یکی از قرص ها رو از روکش بیرون آوردم و با آب خوردم.
تا در بطری رو بستم صدای گوشیمبلند شد. از کیفم بیرون آوردم. شمارهی امیرعلیِ!
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۲۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت113 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم علی پایین مبل روی فرش درا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت114
🍀منتهای عشق💞
صورتم رو بوسید
_پاشو حاضر شو
همون طور که سمت اتاق خواب رفت گفت
_حالا نازت رفته بالا عیبی نداره ولی من دیشب ازت معذرت خواهی کردم
جانماز خودم رو روی جانماز علی گذاشتم و ایستادم.
_ببخشید خالی که کافی نیست. بعدش باید بیاد از دلم دربیاری
صدای خندهش توی خونه پیچید
چادر و سجادهها رو روی میز گذاشتم و میز صبحانه رو چیدم.
حاضر و آماده سر میز نشست
_تو سینی یکم صبحانه اماده کن ببرم برای میلاد
_باشه. تو شروع کن من برم حاضر شم
_زود باش صبر میکنم با هم بخوریم
با عجله وارد اتاق خواب شدم. لباس هام رو عوض کردم و همراه با کیف و چادر بیرون رفتم
سر میز نشستم و هر دو شروع به خوردن کردیم. یاد حرفهای دیروز دایی و پیامک سحر افتادم
_میگم علی دایی و سحر کارشون به جدایی نکشه؟
کمی از چاییش خورد
_سحر بدرد زندگی نمیخوره. ولی حسین دوستش داره
وا رفته گفتم
_چرا این رو میگی! بیچاره فقط دوست داره کار کنه
_یه کارهایی کرده و میکنه که هر مردی بود میفرستادش خونهی باباش. حسین خیلی مرده که نگهش داشته.
_اینجوری میگی ازت میترسم
خندید و نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_تو رو که من باید بزارم رو سرم.
_حرفم که بهم نمیزنید. خب لااقل بگید چیکار کرده!
لقمهای سمتم گرفت
_از خودش بپرس. بخواد بدونی بهت میگه
لقمه رو گرفتم و خوردم
_باشه نگو. بالاخره یه روزم میرسه من یه چیزی بدونم به تو نگم
کمی چایی خورد و ایستاد و سینی که روی اپن بود رو برداشت و سمتم اومد
_من جای تو بودم دعا میکردم اون روز نرسه
با دست اروم به کمرم زد
_که اگر برسه من میدونم با تو.
نون و پنیر رو داخل سینی گذاشت. خندیدم و گفتم
_کجای کار هستی! همین الانم کلی چیزی میدونم بهت نگفتم
بکی از ابروهاش رو بالا داد و سینی رو روی میز گذاشت
_جدی نمیگی!
ایستادم و شدت خندهم بیشتر شد
_بعد ها مشخص خواهد شد
خندید و سرش رو به چپ و راست تکون ریزی داد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت291 💫کنار تو بودن زیباست💫 خیره نگاهش کردم که بستهی قرص
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت292
💫کنار تو بودن زیباست💫
نیمنگاهی به مرتضی انداختم و تماس رو رد زدم و دوباره توی کیفم انداختم.
مسیری نرفته بودیم که دوباره صدای گوشیم بلند شد. حتما میخواد در رابطه با چک حرف بزنه.
فقط کافیه مرتضی بفهمه. دیگه شب و روز برامنمیزاره. دوباره تماس رو رد زدم.
بهتره گوشی رو روی حالت سکوت بزارم. رفتم توی تنظیمات که دوباره صدای گوشیم بلند شد.
_کیه؟ خب جوابش رو بده!
تپش قلبم بالا رفت. امیر علی خواهش میکنم دیگه زنگ نزن.
توی پیام های از پیش آماده شده رفتم و بعدا باهاتون تماس میگیرم رو انتخاب کردم.
_دوستمه. جزوه میخواد. نمیخوام بهش بدم.
ماشین رو نگهداشت
_پیاده شو
نگاهی به اطراف انداختم. وسط این همه مغازه چی میخواد!
پیاده شد و جلوی ماشین در حالی که کلافه پاهاش رو روی آسفالت میکشید منتظرم موند.
بی میل پیاده شدم و در ماشین رو بستم. نیمنگاهی بهم انداخت و با سر به مغازهی روبروش اشاره کرد.
_موبایل فروشی برای چی؟
جوابم رو نداد و خودش داخل رفت و من هم به دنبالش. مرد فروشنده با دیدن مرتضی ایستاد
_سلامآقا مرتضی. دیروز قرار بود بیای!
این مرتضی، مرتضیِ همیشه نیست و من خوب دلیلش رو میدونم.
_سلام. دیروز حالم خوب نبود.ببین دختر خالهم چی میخواد بهش بده
پسر لبخندی زد و محجوب،نگاهش رو بهم داد.
_سلام آبجی. خوش اومدید
آهسته جواب سلامش رو دادم.
_چه مدلی مد نظرتون هست؟
ابروهام بالا رفت و به مرتضی که به ویترین تکیه کرده بود و ناراحت به بیرون خیره بود، نگاه کردم.
رو به مرد فروشنده گفتم
_یه لحظه صبر کنید
قدمی سمت مرتضی برداشتم و نزدیکش ایستادم. آهسته گفتم
_ مگه من گوشی میخوام!
_خودم دوست دارم برات بگیرم
نفس سنگینی کشیدم
_دستت درد نکنه. لازم نیست.
_گوشیت قدیمه! یکی انتخاب کن
تن صدامرو پایین تر آوردم
_پولش رو از کجا میخوای بیاری؟ بعد مناسبتش چیه!
_تو کاری به پولش نداشته باش رفیقمه باهاش صحبت کردم.
کلافه نگاهش رو به زمین داد
_مگه به مهدیه نگفتی چند روز دیگه تولدته؟ خب فکر کن هدیه تولدته
غمی تو صداش هست که عذاب وجدانم رو قلقلک میده.
_آبجی این مدل رو ببینید
نیم نگاهی به فروشنده کردم.
_نمیخوام. مرتضی اگر فکر ...
حرفم رو قطع کرد و تکیهش رو از ویترین برداشت
_من هیچ فکری نمیکنم. وظیفمه برات بگیرم.
رو به دوستش گفت
_جواد یه گوشی بهش بده که بدرد بخور باشه
_این مدل بهترین مدلیه که دارم. خیالت راحت.سیم کارت رو بدید بندازم داخلش کارهاش رو بکنم
_نمیخواد. خودش بلده.
گوشی رو گرفت و کارت بانکیش رو از جیبش بیرون آورد.
سوییچ ماشین رو سمتم گرفت
_برو توی ماشین الان میام
دلخور از کاری که داره میکنه سوییچ رو گرفتم و بیرون رفتم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۲۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت292 💫کنار تو بودن زیباست💫 نیمنگاهی به مرتضی انداختم و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت293
💫کنار تو بودن زیباست💫
بحث باهاش بیفایده است هرچی بگم نخر کار خودش رو میکنه تجربه ثابت کرده مرتضی اول و آخر تصمیمی رو اجرایی میکنه که خودش گرفته
با حرص در ماشین رو باز کردم و نشستم قطعاً انتظاری که بعد از خرید این گوشی داره جواب بلهای هست که باید بهش بدم.
من با مهدیه درد دل کردم مهدیه همه رو گذاشته کف دست برادرش واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم با مشمایی که دستش بود از مغازه بیرون و سمت ماشین اومد سوئیچ رو روی داشبورد گذاشتم تا کوچکترین حرفی باهاش نزنم.
سوار ماشین شد گوشی رو روی پام گذاشت و سوئیچ رو برداشت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
هنوز از مغازه دور نشده بودیم که صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو بیرون آوردم و با دیدن اسم امیرعلی کلافه خواستم گوشی رو ساکت کنم که مرتضی گفت
_ جوابش رو بده دیگه! حتما بدبخت کار واجب داره.
نیم نگاهی بهش انداختم اگر جواب ندم شاید باعث شکش بشم. تماس رو وصل کردم تا میتونستم صدای گوشی رو پایین آوردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_ الو سلام
تشرمانند گفت
_سلام. من صد بار زنگ میزنم رد میزنی! شاید یه کار واجب باهات دارم
_ خب چیکار داری! الان بگو.
_غزال چک رو میخواهی چیکار کنی! منم دستمبستهست.از هر کی بگیرم بابام با خبر میشه. انقدر این در و اون در زدم به این و اون گفتم تونستم پنج تومن دیگه جور کنم. اما مبلغتون خیلی بالاست. اگر با بابام مشکلی پیدا نکرده بودم الان میتونستم از حساب بردارم ولی بابا هم به خاطر حرفهایی که زدم اختیار برداشت رو ازم گرفته
تازه اگرم اجازه ش رو داشتم این پول رو همینجوری نمیداد و میخواست یه روزی پس بگیره یا حساب و کتابش رو ازم بکشه. چیکار کردید شما؟
_من الان جایی هستم بزار برسم خونه خودم باهات تماس میگیرم.
_ یادت میره.دارم از استرس میمیرم اگر تا روز چک، پول رو جور نکنید اون مرده که من دیدم شوخی با هیچکس نداره میاد میبرت کلانتری. بعد اون موقع پای بابام وسط کشیده میشه. اون موقع اگر مرتضی بفهمه کار خودت سختتر میشه. این تا اول مردادی که وقت گرفتی، اگر بابا بفهمه که پات به کلانتری باز شده تبدیل میشه به فردای روز کلانتری اون موقع همه چیز به هم میریزه!
_نمیریزه...
_ چه جوری غزال...
عصبی گفتم
_ ببین امیرعلی! وقتی دارم...
اصلاً حواسم نبود! دلم نمیخواست جلوی مرتضی اسمی از امیرعلی بیارم مرتضی هم از شنیدن اسم امیرعلی چینی گوشهس چشمش افتاد و اخمش غلیظتر شد. دیگه کار رو خراب کردم و همش تقصیر امیرعلیِ
دلخور گفتم
_ وقتی جوابت رو نمیدم یعنی یه کاری دارم که نمی تونم. تو نگران نباش اون درست شده است.
_ مطمئنی!
_ بله مطمئنم. کاری نداری؟
رسیدی خونه بهم زنگ بزن. کامل بهم بگو چه جوری جمع شده
_ اگر تو اجازه بدی برسم خونه چشم اما با این گیری که دادی و ادامه میدی مطمئن باش که شر بزرگتر برام درست میکنی
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم
بلافاصله گفت
_چی درست شده؟
ای خدا از پس سوال جوابهای مرتضی بر نمیام اصلاً الان حوصلش رو ندارم
_چیز مهمی نیست
عصبی گفت
_ تو چه سَر و سِری با امیرعلی داری که بهت زنگ میزنه؟ که نمیتونی جلوی من جوابش رو بدی؟! مگه نگفتی دوسش نداری! برای چی بهت زنگ میزنه! برای چی باهاش قرار میذاری؟!
_پسر داییمه زنگ زده حرف بزنه فقط همین
نگاهت چپ چپی بهم انداخت و به روبرو خیره شد الان باید کاری بکنم تا از این قیافه در بیاد وگرنه برسیم خونه پدرم رو در میاره
دستهای لرزونم رو سمت مشمای گوشیِ روی پام بردم و برش داشتم از داخل مشما بیرونش آوردم نیم نگاهی که مرتضی پشت فرمون به دستم انداخت اولین زنگ رو برای اینکه موفق شدم به صدا درآورد. لبخندی زدم و نگاهی به جعبه انداختم
_ دستت درد نکنه. دلم نمیخواست تو این اوضاع به خاطر من خودت رو توی زحمت بندازی.
اخم وسط ابروهاش کمرنگ شد لبخند کمرنگتری روی لبهاش نشست و این یعنی موفق شدم تا آرومش کنم
_چه زحمتی!
خدایا من رو ببخش. قصد بازی کردن با احساس مرتضی رو ندارم ولی برای حفظ امنیت و آرامش جانی مجبورم که اینطور وانمود کنم اگر تو شرایط دیگهای بود گوشی رو روی صندلی ماشین میذاشتم و میرفتم..که فکر نکنه با یه گوشی میتونه بله رو از من بخره
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۳۰هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت294
💫کنار تو بودن زیباست💫
همین که تونستم اخم رو از پیشونیش کمرنگ کنم برام جای شکر داره.
ماشین رو نگهداشت و هر دو پیاده شدیم. در رو باز کرد و مثل همیشه خودش رو کنارکشید تا اول من وارد بشم.
با دیدن کفش مهدیه نفس سنگینم رو بیرون دادم. دوباره اومده تا با حرف هاش کلافهم کنه. اگر مرتضی نبود مستقیم میرفتیم بالا.
کفشم رو درآوردم و قبل از اینکه وارد بشم در خونه باز شد و مهدیه مضطرب نگاهش بین من و برادرش که وسط حیاط بود جابجا شد.
_غزال بدبخت شدیم. مریم با امیرعلی رفته بیرون هنوز نیومده. هیچ کدومم گوشی هاشون رو جواب نمیدن!
یعنی امیرعلی جلوی اون کلهپوک حرف از چک زده!
خودم رو بهش رسوندم و آهسته گفتم
_من الان با امیرعلی حرف زدم!
رنگ التماس تو چشمهام ظاهر شد
_جوابت رو میده تو رو خدا یه زنگ بهش بزن بگو هر جا هستن دیگه برگردن
مرتضی با صدای گرفته گفت
_سلام
نگاه هر دومون سمتش رفت و مهدیه با لبخند جواب برادرش رو داد
_اینجا چرا وایستادید برید تو دیگه!
هر دو بی هیچ حرفی وارد شدیم. نگاه خاله هم مضطرب بود. با دیدنم بعد از چند روز لبخند بی جونی زد و جواب سلامم رو داد
_دختر تو نمیگی من دلم برات تنگ میشه!چند روزه پایین نمیای؟
نرگس طلبکار گفت
_شاید ما پایین میخوریمش
مهدیه لبش رو به دندون گرفت و با چشم ابرو مرتضی رو به نرگس نشون داد و ازش خواست بهتر حرف بزنه. لبخند اجباری زدم تا اوضاع از دستم خارج نشه
_درس دارم خاله. ببخشید یه مدت دیگه تموم میشه همهش میام پیشتون
نگاه چپچپ مرتضی روی نرگس ثابت موند. خاله آهی کشید
_تا درست تموم شه میشه اول مرداد
صدای عصبی مرتضی باعث شد تا نگاه همه رو سمت خودش بکشونه.
_نرگس تو مگه درس نداری که نشستی بین بزرگترا!
مرتضی از اول مردادی ناراحت شد که من قولش رو به دایی دادم و سر نرگس خالی کرد. هر چند که بدم نیومد. این نرگس باید درست و حسابی نشونده بشه سر جاش
اصلا انتظار این رفتار رو از برادرش نداشت و با بغض گفت
_من که درس ندارم!
مرتضی عصبی تر گفت
_چرا نداری! مگه آخر سال نیست؟ دو هفتهی دیگه امتحانات شروع میشه
نرگس خواست جواب بده که مهدیه فوری جلو رفت و نرگس رو بلند کرد و همزمان که سمت اتاق میبرد گفت
_راست میگه دیگه برو تو اتاق درس بخون
مثل همیشه نرگس رو از جمع دور کرد تا با جواب دادن هاش کار رو خراب تر نکنه.
تو اتاق فرستادش و در رو بست. مرتضی گفت
_مریم یه چایی بیار
با اینکه به من ربط نداره ولی دلم پایین ریخت. مهدیه با عجله سمت آشپزخونه اومد
_الان خودم برات میریزم
انقدر هول کرد که مرتضی پرسید
_مگه مریم نیست
جایی نشسته که دیگه دیدی روی مهدیه نداره. مهدیه درمونده نگاهم کرد و گفت
_رفته رُب بخره
_من که تازه خریدم!
مهدیه بی صدا رو به من لب زد
_چیکار کنم؟
_صد بار گفتم کم و کسر خونه رو لیست کنید بدید بهم خرید کنم که وقت و بی وقت اسیر بقالی نباشید
مهدیه با سینی چایی از جلوم رد شد و آهسته گفت
_فقط تو میتونی. تو رو خدا یه کاری کن
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت294 💫کنار تو بودن زیباست💫 همین که تونستم اخم رو از پیشون
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت295
💫کنار تو بودن زیباست💫
سینی چایی رو جلوی مرتضی گذاشت. من الان هر کاری بکنم دوباره مرتضی دچار سو تفاهم میشه ولی به خاطر شرایط مهدیه چارهای ندارم. با اینکه دلممیخواد مریم به خاطر بلایی که سرم آورده حسابی تنبیه بشه جلو رفتم و گفتم
_مرتضی این گوشی من رو راه میندازی؟
جوری نگاهم کرد که معنیش رو نفهمیدم. شاید میخواد بگه تو که جوابت نه هست چرا داری با من بازی میکنی. شایدم میگه تو که گوشی نمیخواستی
دستش رو سمتم دراز کرد
_بده راهش بندازم. اون یکی گوشیت رو هم بده سیم کارتت رو بندازم توی این
کنارش نشستم و گوشی رو جلوش گذاشتم.دست توی کیفم کردم و گوشی رو بیرون آوردم. اول خاموشش کردم تا اگر پیامی برام اومده نخونه. پشتش رو باز کردم و با دیدن سیم کارتم گفت
_این که به این نمیخوره!
سوالی نگاهش کردم و ادامه داد
_باید سیم کارتت رو بدیم کوچیک کنه.
دست دراز کرد و خواست گوشی رو بگیره. فقط همین مونده گوشیم رو بدم دستش. هیچ پیامی توش نیست اما اگر موسوی بخواد پیام بده یا نسیم حرفی از کار و مزون بزنه، کارم درمیاد.
_خب بزار فردا خودم میبرم.اخه من گوشیم رو لازم دارم.
گوشی جدید رو جلوم گذاشت
_پس فردا برات راه میندازم. بی سیمکارت نمیشه
لبخند رو لب های مهدیه طوریه که انگار موفق شدم و به هدفش رسید
_چاییت رو بخور عزیزم. از دهن افتاد
این عزیزم گفتن های مهدیه به مرتضی همیشه یه حس مثل غبطه خوردن رو بهم میده. که ای کاش منم خواهر یا برادر داشتم.
مرتضی لیوان چاییش رو برداشت و کمی ازش خورد. خاله گفت
_پیش پای شما یکی زنگ زد خونه هر چی گفتم الو جواب نداد
مرتضی قندی از قندون برداشت و توی دهنش گذاشت.
_حتما اشتباه گرفته
_هر چی گفتم الو جواب نداد. فقط گوش میکرد
مهدیه گفت
_صفحهی نمایشگر گوشی خونه خرابِ به حامد میگم یه نگاه بهش بندازه اگر قابل تعمیر نیست یه گوشی جدید برای خونه بگیریم. اینجوری یکی زنگ میزنه شمارهش میفته
در اتاقی که نرگس توش بود بی هوا باز شد. با غیظ بیرون اومد. طرز بیرون اومدنش اخم مرتضی رو سرجاش برگردوند. عصبی گفت
_چته!
نرگس عصبی با بغض گفت
_من هیچیم نیست ولی زورم میاد به خاطر مریم بندازینم تو اتاق
_چه ربطی به مریم داره. بی تربیتی مهدیه پرتت کرد تو اتاق که خودت رو به کتک خوردن نندازی.
_نخیر...
مهدیه نگرانگفت
_نرگس ببند دهنت رو!
_نمیخوام.
نگاهش رو به مرتضی داد
_ مریم با امیرعلی دوست شده قراره ازدواج گذاشتن رفتن بیرون میخوان تو نفهمی من رو انداختن تو اتاق
نگاه پراحتیاط همه به مرتضی، که سوالی و با تعجب به مهدیه خیره بود،افتاد
مثل اینکه همه منتظر کتک خوردن مریمن😂
پارت بعدی اینجاست. برید پستهای ۸ ابان😋
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۳۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت115
🍀منتهای عشق💞
بالای سر میلاد نشستم و تکون ریزی به بازوش دادم آهسته گفتم
_میلاد...
_هوم
_بلند شو باید بری مدرسه
_مامان نیست نمیرم
به راه پله نگاه کردم و آهسته تر گفتم
_نمیشه نری. علی میخواد ببرت.
اسم علی رو که شنید زیر گفت
_اَه
سرجاش نشست
_خاله نیست ازت دفاع کنه. علی هم از دستت ناراحت و عصبیه یه کاری نکن که پشیمون بشی
_باشه
_لباسهات رو گذاشتم رو مبل. برو دست و صورتت رو بشور بیا بپوش
صدای زنگ گوشیم بلند شد
_تو هم میری؟
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم.
_دارم میرم دانشگاه
تماس دایی رو وصل کردم
_سلام دایی
_سلام جلوی درم. بیا
_اومدم
تماس رو قطع کردم.ایستادم و سمت در رفتم.
_ناهار میای؟
_اره
_بریم پیتزا بخوریم؟
با لبخند نگاهش کردم
_بهت مزه دادهها! امروز خودم برات درست میکنم. سر راه وسایلش رو میگیرم. خداحافظ
از خونه بیرون رفتم و در رو بستم. وارد کوچه شدم.
دایی پشت فرمون ماشین داره با گوشیش حرف میزنه.جلو رفتم و در ماشین رو باز کردم و نشستم
_آب ریخته رو نمیشه جمع کرد
_قرار هم نیست تموم کنیم.
نیمنگاهی به من انداخت
_بعدا با هم حرف میزنیم. کاری نداری؟
_خداحافظ
از قطع تماس که مطمعن شدم در ماشین رو بستم
_سلام
_سلام خوبی؟ چه خبر
_خوبم. خبر همون رضا رو که میدونی
_باز چی کار کرده این زن ذلیل؟
_کاری نکرده. مگه نمیدونی؟ از بالای پله ها پرت شد پایین پاش شکسته جمجمهش هم اسیب دیده.
با تعجب و نگران گفت
_عه! الان کجاست؟
_بیمارستان
_چرا به من نگفتید؟!
_فکر کردم علی بهت گفته!
_نه!
نگید کمه که تمام وقتم رو برای غزال میزارم🙈 ان شاءالله غزال تموم شه تمرکزم بیشتر میشه بیشتر تایپ میکنم❤️
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت296
💫کنار تو بودن زیباست💫
کمکم رنگ نگاهش طلبکار شد و رو به مادرش عصبی گفت
_مریم کجاست مامان؟!
خاله دست و پاش رو گم کرد
_نمیدونم مادر. گفت میرم رب بخرم
مرتضی نگاهش رو به مهدیه داد و خواست حرفی بزنه که صدای آیفون بلند شد
مهدیه خواست بایسته که مرتضی زودتر دست به کار شد و گوشی آیفن رو برداشت. چند لحظه سکوت کرد و گفت
_کدوم قبرستونی بودی تو!
گوشی رو سر جاش کوبید نتونست درست سر جاش بزاره گوشی توی هوا از سیمش معلق موند با قدمهای بلند سمت در رفت.
مهدیه گفت
_مرتضی یه لحظه صبر کن...
خاله نگاهش رو به نرگس داد مضطرب و عصبی گفت
_من اگر فلفل نریختم توی دهنتو!
مهدیه با چشمهای اشکی رو به من که هاج و واج مونده بودم گفت
_غزال فقط حرف تو رو گوش میکنه. تو رو خدا برو نزار دست روش بلند کنه
بی اختیار سمت در رفتم. من خودم کتک خور مرتضام. چطور انتظار داره بتونم جلوش رو بگیرم.
توی چهارچوب درِ راهرو رو به حیاط ایستادم.
امیرعلی سربزیر جلو ایستاده بود و مریم پشتش پناه گرفته بود. مرتضی وسط حیاط رو به هردوشون ایستاده بود و صورتش رو نمیدیم
مهدیه آروم گفت
_الان هر چی حرمت توی این خونه هست شکسته میشه! غرال برو یه چیزی بگو
تو چشمهاش زل زدم و آهسته گفتم
_چرا هی میگی تو میتونی! مگه همین مرتضی نبود به خاطر آوردن مشتری برای خونهی خودم...
_اون موقع فرق میکرد. الان دوستت داره
این حرف مهدیه مثل آوار روی سرم خراب شد
دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_برو دیگه
بی اختیار کفشم رو پوشیدم و چند قدمی بهشون نزدیک شدم. مرتضی ناباور و عصبی گفت
_خیلی بیغیرتی!
امیرعلی جدی اما محجوب و آهسته گفت
_یکی رو دوست داشته باشی بی غیرتیه!
نیمنگاهی به من کرد و منظورش رو با این نگاه به مرتضی رسوند.
مرتضی بدون اینکه از خشمش کم بشه گفت
_برو بیرون.
نگاه پر از تهدیدش رو به مریم داد
_آدم باید خرابی خونه رو از تو خونه درست کنه نه از تو کوچه. درستت میکنم
قدمی سمتشون برداشت که مهدیه هولم داد
_برو یه حرفی بزن
با عجله رفتم و روبروی مرتضی ایستادم. از ترس گریهم گرفته
_چیکارشون داری! همدیگرو دوست دارن. دایی با تصمیم غلطی که گرفته و روش پافشاری میکنه راه درست رو به روی همه بسته. تو نشو دایی!
جوری عصبی با چشم قرمز تو چشمهام زل زد که زیر نگاهش کم آوردم و درمونده گفتم
_مریم کار اشتباهی کرده صبر کن امیرعلی بره بشین باهاش حرف بزن. ولی به خدا چاره ندارن.
زیر لب گفت
_بگو این بره
انگار موفق شدم. چشمم به خاله افتاد. نفس نفس زنون خودش رو به در رسونده
_باشه. تو آروم باش الان میگم بره.
نگاه ازم برداشت و پشت به در ایستاد. سمت امیرعلی و مریم چرخیدم و جلو رفتم. آهسته گفتم
_تو برو.الان اینجا نباشی بهتره
_برممریم رو اذیت نکنه!
نگاهم رو به مریمدادماز ترس رنگش کلا پریده
_مهدیه هست نمیزاره کاری کنه. برو
سرش رو پایین انداخت. رو به مریم خداحافظی گفت و بیرونرفت
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت297
💫کنار تو بودن زیباست💫
مهدیه جلو اومد و دست مریم رو گرفت. آهسته گفت
_صد بار بهت گفتم نرو. گفتم اگر مرتضی بفهمه پوستت رو میکنه به جای حرف گوش کردن غزال رو پر کردی که بیاد بگه گناه دارن
دستش رو کشید
_بیا برو تو تا شر بعدی درست نشده
آهسته از گوشهی حیاط رد شد. مرتضی که تا الان پشتش به ما بود برگشت و خیره به مریم که از ترس نگاه برادرش دیگه راه نمیرفت و سر جاش ایستاده بود، موند.
_انقدر سرخود شدی که پا شدی با این رفتی بیرون؟! تو کس و کار نداری ؟
خاله نگران بیرون اومد
_دعوا نکنید!
مهدیه درمونده تن صداش رو پایین آورد
_مرتضی آبروریزی نکن. صدات میره بیرون
بی اهمیت به حرف خواهر و ترس مادرش به روبروش اشاره کرد
_مریم بیا اینجا
مریم با ترس به مهدیه نگاه کرد که مرتضی بدون رعایت آبرویی که مهدیه ازش گفت فریاد زد
_بیا اینجا گفتم!
من به جای مریم ترسیدم. با قدمهای کوتاه سمت برادرش رفت مهدیه گفت
_مرتضی تو اگر...
نگاه پر از تهدیدش رو به مهدیه داد
_حق دخالت نداری
مهدیه ملتمس گفت
_غزال تو یه کاری بکن
برای من که ضرب دست مرتضی رو چشیدم الان دخالت کردن حکم مرگ رو داره!
مریم تو یک قدمی مرتضی ایستاد و مرتضی بدون معطلی دستش رو بالا برد و محکم توی صورت خواهرش زد.
صدای جیغ مریم و گریهی مهدیه و یا فاطمهالزهرا گفتن خاله بلند شد و من بهت زده فقط نگاهشون میکردم. وای از اون روزی که مریم دهن باز کنه و حرفی از محمد بزنه.
مریم دستش رو روی صورتش گذاشت و با گریه قدمی به عقب برداشت و گفت
_به خدا خواستگاری کرده.
مرتضی تقریبا فریاد کشید
_پس منِ بی غیرت اینجا چیکارم!
مهدیه که انگار دیگه بیشتر دلش برای برادرش شور میزنه تا خواهرش سمت مرتضی رفت و دستش رو گرفت
_الهی دورت بگردم. اینجوری نکن
با صورت سرخ و عصبی تر از قبل گفت
_مهدیه تو از کی میدونستی؟
مهدیه سکوت کرد و نگاهش رو به مادرش داد
_مامان تو هم میدونستی!
ناباور نگاهش رو به مهدیه داد
_من از صبح تا شب مثل سگ دارم جون میکنم این میشه نتیجهی کار! خواستگاری کنه و من بی خبر باشم!
مهدیه گفت
_از کی خواستگاری کرده؟! منم تازه فهمیدم. بهش هم گفتم نکنه ولی گوش نکرد. بهمامان هم نگفتن.حتما از خودش خواستگاری کرده. تو رو خدا بریم خونه.
مرتضی عصبی سمت مریم قدم برداشت
_آره! از خودت خواستگاری کرده؟!
مریم به سیم اخر زد و گفت
_به تو بگه که اینجوری کنی؟ به مامان بگه که بزاره کف دست دایی؟ به کی بگه مرتضی! دختر عمهشم اومد گفت منم قبول کردم
مرتضی از شدت عصبانیت با هر نفسش قفسهی سینهش بالا و پایین میشد.
_تو بیجا کردی با اون. این غزال بیست ساله با ماست. خواستمش به تو مهدیه گفتم پا پیش بزارید. با اینکه غزال به حرفم گوش میکنه و هر جا بگم میاد ولی تو خودم ندیدم برم جلو حرف بزنم. بعد شما دو تایی تصمیم گرفتید!
نیم نگاهی به خاله که متعجب نگاهمون میکرد انداختم. فقط خاله نمیدونست که الان فهمید. مریم گفت
_امیرعلی گیر افتاده. دایی پیله کرده بهش. غزال هم بی کس و کاره وگرنه تو هم الان گیر بابا و ننهش بودی
با چشمهای گرد به مریم نگاه کردم. به من گفت بی کس و کار!
مرتضی ناباور از این حرف مریم گفت
_حرف دهنت رو بفهم مریم! پس ما کی هستیم!
سمتش هجوم برد و با چشمهای اشکی به زمین خیره شدم. لعنت به تو خانوادهت سپهر
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۳۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Alireza Talischi - Bi Panahi (128).mp3
2.96M
همینقدر خسته و تنها بدون حتی دلداری...
غزال
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من ....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت298
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای جیغ و گریه ی مریم و مهدیه و التماس های خاله رو میشنوم اما انقدردلم شکسته حتی دوست ندارم سر بلند کنم.
مریم چیزی رو به روم آورد که هیچ وقت فکرش رو نمیکردم کسی بگه. اتفاقی که خودم توش بی تقصیرم و روزها احساسش کردم. تمام تلاشم این بود قوی باشم و اینخلاء رو توی زندگیم نمایان نکنم
آره من بی کس و کارم و همهش تقصیر یه پدر بی فکره که نمیدونم الان چی میخواد جواب خدا رو بده.
دل شکستهی من، تاوان کدوم گناهه که اینجوری باید بسوزم.
مهدیه با فریاد گفت
_مرتضی بسه!
صدای مرتضی رو شنیدم
_جمعش کن ببرش خونه
مریم جز گریه حرفی نمیزنه
_اقا مرتضی بابا بهت گفت این دو تا دختر دست امانت. این رسم امانت داریه! ببین چیکارش کردی
_مهدیه برش دار ببرش خونه اعصاب ندارم سربسرم نذار.
تن صداش رو بالا برد
_مریم از این به بعد وقتی خواستی گنده تر از دهنت حرف بزنی و رفتار کنی یاد این لحظه ها بیفت
دیگه دلم نمیخواد توی این خونه بمونم. سمت در مسیرم رو کج کردم که مرتضی با عجله روبروم ایستاد. درمونده گفت
_کجا؟
لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوش اشک نریزم اما انگار سیلی تو چشم هام راه افتاده که هیچ سدی نگهدارش نیست.
_برو کنار مرتضی. میخوام برم
_کجا؟ بگو خودم میبرمت
بدون اینکه دستم رو جلوی صورتم بگیرم شروع به گریه کردم. برای اولین بار مرتضی هقهق گریهم رو دید.
_اینجوری گریه نکن! به قرآن کم میارم اشکت رو میبینم.غلط کرد. چرت گفت. مگه من مُردم که تو بی کس و کار بشی. به مولا قسم چه جوابت بله باشه چه نباشه تا آخرین روزی که عمر دارم نوکرتم. بگو الان چیکار کنم که آروم بشی
_برو کنار بزار برم.
_اون که نمیشه.ولی بگو کجا ببرمت. خودم میبرم. میخوای بریم بهشت زهرا؟
درمونده از سماجتش اشک ریختم
_هان... اصلا میخوای بریم شاه عبدالعظیم؟ ماشین دستمه تو فقط بگو.
صدای گریهم رو رها کردم هم برای دل شکستهم هم برای دو راهی که مرتضی با سماجت خواستنش توی دلم داره ایجاد میکنه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۳۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Reza Shiri _ Be Khodam Begoo (320).mp3
8.3M
جونمن بی تابی نکن
چی میخوای به خودم بگو
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت116
🍀منتهای عشق💞
تچی کرد و گوشیش رو برداشت و شمارهای گرفت
_دایی پارک کن بعد زنگ بزن!
سرش رو بالا داد
_حواسم هست. هیچی نمیشه
_الو سلام آبجی! رضا چطوره؟
_من نمی دونستم! الان رویا گفت.
_مرخصی میگیرم میام بیمارستان
_باشه. یه لحظه گوشی
گوشی رو سمتم گرفت
گرفتم و کنار گوشم گذاشتم
_سلام خاله
با صدای گرفته که احتمالا به خاطر بیخوابی دیشب هست گفت
_سلام الهی دورت بگردم. ببخشید که همهی زحمتا افتاده گردنت
_خواهش میکنم. رضا چطوره؟
_خوبه. خدا رو شکر. به خاطر داروی بیهوشی، از دیشب تا الان خوابه. بیدار میشه میگه آب و دوباره میخوابه. میلاد چطوره؟
_از میلاد خیالتون راحت باشه.دیشب درسش رو خوند خوابید علی هم قراره ببرش مدرسه
_رویا جان میتونی فردا یکم سوپ بزاری. رضا رو آوردم بخوره؟
_اره. فردا کلاس ندارم. ولی مهشید ناراحت نشه
_نمیشه چون بیمارستانه، نیست که بپزه
_چشم خاله جان. میزارم
_دستت درد نکنه. کاری نداری؟
_نه. رضا بیدار شد بهش سلام برسون. خداحافظ
تماس رو قطع کردن و دایی فوری گوشی رو ازم گرفت و کمی انگشتش رو روش تکون داد و کنار گوشش گذاشت.
_دایی به کشتنمون ندی! پشت فرمون همه کار میکنی.
_الو سحر...
_یه کاری برام پیش اومده ظهر نمیتونم بیام
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت117
🍀منتهای عشق💞
عصبی گفت
_الان چته! میفهمی کار برام پیش اومده؟!
کلافه گفت
_هر جور دوست داری فکر کن.
تاکیدی ادامه داد
_الویت من تا قبل از اون غلطی که کردی تو و زندگیمون بود اما الان دارم بهش فکر میکنم. ببینم بازم میتونی الویتم باشی یا نه. ارزشش رو دلری یا نه. از تو دیگه برای من زن و همسر در میاد یا نه.
_میخوام بدونم پدر و مادرت وقتی بفهمن چه عکس العملی جز شرمندگی کارت دارن
_بنداز برای فردا. اینم بدون اوضاع هیچی تغییر نکرده
بی خداحافظی تماس رو قطع کرد
سحر چیکار کرده که دایی انقدر بد باهاش حرف میزنه!
_دایی؟
_هیچی نگو رویا. هیچی نگو که دق و دلی اینم سر تو خالی میکنم
دلخور از لحنش نگاهم رو ازش گرفتم. جلوی در دانشگاه نگهداشت.
_دستت درد نکنه.
دستگیرهی در رو کشیدم
_خداحافظ
_ظهر علی میاد دنبالت. خداحافظ
در رو بستم و از ماشین فاصله گرفتم. تک بوقی زد و رفت.
شاید بهتر باشه از وضع خراب زندگیش به خاله بگم.
خدا رو شکر شقایق باهام قهر کرد از دستش راحت شدم.
وارد کلاس شدم و روی صندلی نشستم. انتظار یکساله برای ورود به دانشگاه باعث شده تا علاقهم به درس و دانشگاه بیشتر بشه.
کلاسم تموم شد. از کلاس بیرون رفتم و شمارهی علی رو گرفتم
_جانم عزیزم
نوع جواب دادنش بهم انرژی داد
_سلام.کجایی؟
_منتظر تو، توی ماشین
لبخندم کش اومد
_اومدم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت298 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای جیغ و گریه ی مریم و مهدیه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت299
💫کنار تو بودن زیباست💫
درمونده به دیوار تکیه دادم.مرتضی ناراحت رو به خونه گفت
_مهدیه...
مهدیه دلخور بیرون اومد و طلبکار گفت
_بله! آبرومون رو بردی. همهی همسایه ها شنیدن.
مرتضی بی اهمیت به حرف مهدیه گفت
_کمککن غزال بره بالا
_امر دیگهای!
مرتضی تن صداش رو پایین آورد
_من حالا حالاهابا مریم کار دادم. حق اون امیرعلی رو هم میزارم کف دستش. به دایی میگم چه غلطی کرده
_اره بگو.
اشاره ای به من کرد و ادامه داد
_ که بیاد زودتر این دو تا رو بشونه سر سفرهی...
مرتضی طلبکار گفت
_چی میگه تو! اصلا مگه خودت زنگ نزدی گفتی باید یه درس درست و حسابی به مریم بدی!؟ الان چته؟
مهدیه حق به جانب گفت
_من اینجوری گفتم مرتضی! همون یه سیلی بسش بود.
_الان من از تو طلبکارم! چرا نگفتی داره چیکار میکنه
_چون خودم بلد بودم درستش کنم. اگر نرگس دهن لقی نمیکرددرستش میکردم.
_یعنی اگر نرگس نمیگفت حالا حالا مثل یه احمق باید بینتون میموندم؟
نگاه پر از خشمش رو آرومکرد و رو به من گفت
_تو هم میدونستی!؟
تکیهم رو از دیوار برداشتم تو چشمهاش زل زدم و بی حال لب زدم
_ولم کن
بیرونکه نمیزاره برم. برم خونه خودم تا به منگیر نداده
آهسته گفت
_کمکش کن دیگه!
مهدیه زیر بازوم رو گرفت
_غزال مریم یه چرتی گفت به دل نگیر!
_مریم واقعیت رو گفت. الانم ممنون میشم بزاری خودم برم بالا
بازوم رو رها کرد
_من ازت معذرت میخوام.ولی حقیقت رو نگفت. ما همه همدیگرو داریم
_تو خواهر و برادر و مادر داری. منم شماها رو دارم. راضی شدی؟ حالا بزار برم.
چند قدمسمت راهرو رفتم
_من سیرم. شامم نمیخوام. کسی دنبالم نیاد. میخوام تنها باشم
پام رو روی اولین پله گذاشتمکه صدای آهستهی نرگس رو شنیدم
_غزال مامانم میگه الان مرتضی میاد سراغ من. آره؟
نگاهی به زیر پله انداختم. خیلی داغون تر از اونم که بتونم به نرگس دلداری بدم
_خیلی کار بدی کردی!
_میدونم.
دیگه حرفی بهش نزدم و پله ها رو بالا رفتم. نرگس انتظار داشت با خودم بیارمش بالا. من الان نیاز به تنهایی دارم و شرایطش رو اصلا ندارم.
وارد خونه شدم و در رو از داخل قفل کردم.
همونجا کنار در نشستم و با چشم های پر اشکی که منتظر پلکزدن بودن به عکس روی دیوار خیره شدم و نگاهم روی سپهر ثابت موند
انقدر ازت بیزارم و متنفر که دلم میخواد عکست رو ریزریز کنم و اثری ازت نزارم. اما چه کنم که هویتمی.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۳۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور سد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت300
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاه پر از بغضم سمت مامان رفت و اشک روی گونهم ریخت.
برعکس سپهر انقدر دوستت دارم و از اینکه کنار این مرد هستی دارم آزار میبینم که فقط خدا میدونه. کاش عکس تکی ازت داشتم.
بارها دیدم که مرتضی نمازش رو توی سجادهی عمو رضا میخونه. کاش منم از تو سجادهای داشتم و با خوندن نماز هر وقت احساس نزدیکی به خدا میکنم تو رو هم احساس میکردم.
یاد جعبهای افتادم که خاله وقتی دیپلمم رو گرفتم بهم داد و گفت وسایلی از مادرت رو برات نگهداشتم. اون موقع خیلی کم سن بودم و هنوز جای خالیش رو توی زندگیم اینجور احساس نمیکردم.
درحالی که اشک به چشمهام امون نمیداد ایستادم و سمت کمد رفتم. از زیر بغچه ها جعبه فلزی گردی که سوغاتی سوهان بوده و سالهاست زیر لباس ها مونده بیرون آوردم و درش رو باز کردم
یا اینکه میدونم داخلش چی هست اما جوری گریهم گرفته که انگار تازه بهم دادن.
تسبیح آبی رنگی که داخلش بود رو برداشتم و روی چشمهام گذاشتم.
تلاش کردم تا صدای گریهم بلند نشه و مزاحمتی از پایین با نگرانی های بیخودیش برام ایجاد نکنن.
یکدل سیر با تسبیح اشک ریختم و مهر کوچیی که داخل جعبه بود برداشتم. از این به بعد نمازم رو با مهر و تسبیح مادرم میخونم.
با دیدن گلسر های کوچیکی که داخلش بود لبخند پر از غمی بینگریه رو لبهامنشست و آه بلندی کشیدم.
بین گلسرها چشمم به دستبند ظریفی خورد که دو سال پیش وقتی عمو رضا زنده بود، مرتضی شب تولدم بهم داد.
مهر و تسبیح رو کناری گذاشتم و دستبند رو برداشتم. بر اثر گذر زمان سیاه شده.
نفس سنگینی کشیدم. اصلا یادم نیست کی انداختمش اینجا!
چقدر اونشب خوشحال بود. مرتضی به چی فکر میکرده و من غافل بودم.
اونشب اصلا انتظار تولد گرفتن نداشتم و اولین تولدی بود که برام گرفتن و مرتضی انقدر هیجان زده بود که همه از خوشحالیش، خوشحال بودن.
وسط تولد بود که دایی با امیرعلی اومد و مرتضی انقدر بهم ریخت که خودش نتونست هدیه رو بهم بده از مهمونی رفت. عمو رضا از طرف مرتضی بهم داد.
دستبند رو روی فرش کهنه و زوار دررفتهی زیر پام کشیدم و حسابی برق افتاد.
ناخواسته و برای صدمین بار آه کشیدم. پس اون انگشتر هم نقره بوده چون مرتضی پول خرید طلا سفید رو نداره.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Naser Zeynali - Ghanimaaaat - 128.mp3
3.2M
خیلی چیزا رو یه روز دادم بره
تا یکی دوست داشتنو یادم بده
تو شهرستان و محلی که ما زندگی میکردیم رسم بر این بود که اگه زن بمیره مرد میتونه سریعاً ازدواج کنه ولی اگه مردی بمیره زنش تا ابد حق نداره که ازدواج کنه و باید تنها زندگی کنه!
این رسم منطقه ما بود با وجود همچین رسمی این فکر اصلا درست نبود.
مادرش خیلی مخالف بود
اما یونس انقدر منو دوست داشت که در نهایت حرفای مادرشو زیر پا گذاشت و باهام ازدواج کرد اما بعدش...😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🔴 #بارداری عجیب دخترم
دختر ۱۸ ساله ای دارم که فقط یه دوست صمیمی به نام مریم داشت.
یک روز دخترم گفت برای المپیاد علمی احتیاج داره با یکی درس بخونه و منم بهش اجازه دادم که با مریم اونم فقط تو خونه خودمون میتونه درس بخونه.
رفت و آمد مریم به خونمون شروع شد تا اینکه یه روز دخترم مریض شد😞 و رسوندیمش دکتر ولی تلخ ترین خبر دنیا رو دکتر بهم داد .
خدای من دخترم #باردار شده😳😳
اما چجوری؟؟😰
ادامه سنجاق شده در کانال زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/352059403C9a715fbf65
❌ ازدواج اجباری 🔞
پدرمو خیلی دوست داشتم... اونم عاشقم بود...زندگی عالی تو یه خانواده عالی
ولی از شانس بد ورشکست شد... هیچی برامون نمونده بود و طلبکارا همش پشت در خونه بودن....
یکیشون خیلی سمج تر بود... ولی هیچوقت باور نمیکردم پدرم با اون همه علاقه ای که بهم داشت #بفروشه... منو فروخت و اونم...
https://eitaa.com/joinchat/352059403C9a715fbf65
زود بخون که حذف میشه 👆