eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
185 عکس
56 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت150 🍀منتهای عشق💞 _ خوب بگو چیکار کنم رو از دوران نامزدیت
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله از صدای ریز ریز خندیدن زهره و میلاد عصبی شد و با تشر بهش گفت _ تو بچه‌ت کجاست؟ زهره در حالی که روی سر میلاد راو می‌بوسید نگاهی به مادرش انداخت و گفت _ گذاشتم پیش مادر شوهرم ایستاد و نگاهی به پله‌ها انداخت _ رضا تنهاست من میرم بالا خاله گفت _ بشین سر جات! به اختلافشون دامن نزن _ من کاری ندارم! می‌خوام برم ببینم بالا برادرم چه کمکی نیاز داره، کنار دستش باشم. زنش که دیدی ول کرد رفت! خاله نفس سنگینی کشید رو به زهره گفتم _علی داره با رضا حرف می‌زنه حرفشون خصوصی بود به منم گفتن برو پایین فعلاً بالا نرو روی مبل نشست با حس خوشحالی سرشاری که داره، به در خیره شد طوری که انگار اون باعث این اتفاق شده و موفقیت خیلی بزرگی برای خودش کسب کرده. خاله یستاد سمت میز تلفن رفت. گوشی رو برداشت روی زمین گذاشت و نشست. تردید رو توی نگاهش میشه دید گوشی رو برداشت شماره گرفته و کنار گوشش گذاشت چند لحظه‌ای منتظر موند و بالاخره گفت _ سلام آقا مجتبی حالتون خوبه؟ پس خاله می‌خواد شکایت مهشید رو به عمو بکنه شما کجایید میتونید. بیاید اینجا؟ زهره ذوق زده کف هر دو دستش رو بهم مالید و زیر لب گفت _ایول! این درسته _پس منتظرتونم.‌ خدانگهدار گوشی رو سرجاش گذاشت و تهدید وار رو به زهره گفت _عموت بیاد اینجا یک کلمه حرف نمیزنی. فهمیدی زهره، خوشحال گفت _چشم الهی دورت بگردم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف می‌رفتم خونه‌ی خواهرم و دلبری می‌کردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد... از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم.‌ دلم نمی‌خواست هیچ کس من رو ببینه https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌376 💫کنار تو بودن زیباست💫 با باز شدن در خونه نگاهم سمت ج
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از شدت سردرد و حالت تهوع بیدار شدم‌.‌ نگاهی به دور و اطرافم انداختم. یعنی می‌شه توی این اتاق دارو پیدا کنم. کشوی میز رو بیرون کشیدم و با دیدن فضای خالیش ناامید شدم.‌ لبه‌ی تخت نشستم و هر دو دستم رو روی سرم گذاشتم. یه بار دیگه‌ هم به این سردرد دچار شده بودم. همون شبی بود که به دایی گفتم امیر علی رو نمی‌خوام و قشقرقی که دایی درست کرد. تحمل این سردرد خیلی برام سخته. مانتو و مقنعه‌م رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. توی این تاریکی چه جوری قرص پیدا کنم. با صدای متعجب جاوید سمتش برگشتم.‌ _این وقت شب کجا داری میری؟ _سردرد دارم.‌ می‌تونی یه مسکن بهم بدی! _آره.‌تو اتاقم دارم. وارد اتاقش شد و بعد از چند لحظه بیروم‌اومد و ورق قرصی سمتم گرفت. _بشین رو مبل برات آب بیارم کاری که گفت رو انجام دادم. با لیوان آب کنارم نشست ‌قرص رو خوردم و دستم رو روی پیشونیم گذاشت آهسته گفت _انقدر که گریه کردی سردرد شدی. _بابت قرص ممنونم _یه وقت به سرت نزنه بخوای سرخود بری‌ها! بابا رو اینجوری نگاه نکن هر چی از دهنت در میاد بهش می‌گی هیچی بهت نمی‌گه.‌خیلی قاطیه. _من ازش نمی‌ترسم _منم نمی‌ترسم ولی جرئت هم ندارم جوابش رو بدم.‌ کمی سکوت کرد و گفت _ظهر که نیومدی پایین خیلی برای بابا گرون تموم شد _اصلا برام مهم نیست. _تو اگر قرص می‌خواستی چرا مانتو مقنعه پوشیدی؟ _چون‌به حجابم اعتقاد دارم _آخه اینجا که نامحرم نیست! _شما دوتا چرا بیدارید! نگاه هر دومون سمت سپهر رفت. من فوری نگاهم رو ازش گرفتم و جاوید گفت _غزال سردرد داشت قرص خواست بهش دادم _می‌خوای بریم دکتر؟ یاد اون شب‌هایی افتادم‌که مریض می‌شدم و هیچ‌کس نبود ببرم‌دکتر ایستادم و رو بهش گفتم _ بالای بیست ساله هر بار که مریض می‌شم بعدش خودم خوب می‌شم. چون‌کسی نبوده که ببرم دکتر.‌ از کنارش رد شدم‌ و وار اتاق شدم‌ در رو بستم و بغضم رو پس زدم تا سردردم بیشتر نشه قرص خیلی زود اثر کرد و سردردم آروم گرفت‌.‌ روی تخت خوابیدم و چشمم رو بستم‌. انقدردرد داشتم که الا‌ن که آرومم از ترسم تکون نمی‌خورم که نکنه دوباره شروع شه پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌377 💫کنار تو بودن زیباست💫 از شدت سردرد و حالت تهوع بیدا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با سر و صدایی که از بیرون می‌اومد بیدار شدم _چایی رو دم‌کن _چشم جاوید مثل ربات می‌مونه برای سپهر. هر چی می‌گه فقط جواب می‌ده چشم! در اتاق باز شد و سپهر تو چهارچوب در ایستاد فوری مقنعه‌م رو روی سرم انداختم و با غیظ گفتم _چرا در نمیرنی! _بلند شو بیا صبحانه _من سیرم _غزال امروز دیگه مثل دیروز نیست که بهت اجازه بدم هر جور دوست داری رفتار کنی. خواستم جوابش رو بدم که جاوید از کنارش داخل اومد _چایی رو دم کردم.‌ شما بشین من غزال رو میارم سپهر نگاه چپ‌چپی بهم انداخت و بیرون رفت از رفتن پدرش که مطمعن شد در اتاق رو تا نیمه بست _سلام. صبح بخیر جلو اومد و به پایین تخت اشاره کرد _اجازه هست؟ _من نمیام خودت رو خسته نکن نشست و با احتیاط به در نگاه کرد _می‌دونی چرا اینجایی؟ خیره نگاهش کردم و ادامه داد _چون زورت بهش نمی‌رسه وگرنه می‌رفتی باز هم‌ سکوت کردم _بلند شو بیا یه چایی بخور برو. سرم رو بالا دادم _تو بیا من بهت قول می‌دم بابا که یکم‌آروم بشه بپیچونمش ببرمت هر جایی که دوست داری _تو انقدر از این می‌ترسی که چشم از دهنت نمی‌افته چه جوری می‌خوای... _نمی‌ترسم.‌ احترام می‌زارم وگرنه کی دیروز رستوران رو پیچوند رفت برات شارژر خرید؟ ایستاد و دستش رو سمتم دراز کرد _پاشو دیگه نیم‌نگاهی به دستش انداختم _خیلی خب تو برو لباس بپوشم خودم میام فقط وای به حالت اگر دروغ گفته باشی آهسته خندید _اخلاقت به بابا کشیده. ته هر حرفش تهدید می‌کنه. و اگر اینطور باشه باید از تو هم ترسید چون بابا به تمام تهدید هاش عمل می‌کنه این رو گفت و از اتاق بیرون رفت مانتوم‌رو پوشیدم و مقنعه‌م‌ رو درست کردم و اخم‌هام رو توی هم‌کردم و از اتاق بیرون رفتن جاوید به سرویس اشاره کرد _دستشویی اونجاست نیم‌نگاهی به سپهر انداختم. سر میز نشسته بود آرنجش روی میز بود و هر دو دستش رو روی سرش گذاشته بود وارد سرویس شدم‌ آبی به دست و صورتم زدم و با دستمال خشک‌کردم و بیرون رفتم بی میل سمت آشپزخونه رفتم. اگر به خاطر حسابی که روی قول جاوید باز کردم نبود نمی‌رفتم. جاوید آهسته گفت _اومد سپهر هر دو دستش رو از روی سرش برداشت و نگاهم کرد. روی صندلی نشستم ظرف موزی که خورد شده بود رو جلوم گذاشت با دیدنش بغض توی گلون گیر کرد. خاله می‌گفت مادرت دوست داشت که تو صبحانه موز بخوره، بابات تا بود تلاش می‌کرد هر روز براش بخره اما بعد از رفتنش گاهی شرایط اقتصادی ، گاهی هم حال بدش که از غصه بود و به خاطر این مرد ایجاد شده، نبود که بخوره. بشقاب رو به عقب هول دادم‌ نفرت نگاهم رو بیشتر کردم.‌ نتونستم جلو اشک هام رو بگیرم و روی گونم ریخت. آهسته گفتم _ چرا می‌خوای عذابم بدی! تلاشی که از دیروز، برای کنترل خشمش میکرد کنار رفت و با غیظ گفت _ بس کن غزال کم کم دارم طاقتم رو در برابرت از دست می‌دم _ می‌دونستی مامانم عاشق موز تو سفره‌ی صبحانه‌ست برای اون گذاشتی‌ که اینجوری عذابم بدی. که یادم بندازی نبودی چقدر سختی کشیدیم نگاهش برای لحظه‌ای رنگ ناباوری گرفتم اما بلافاصله عصبانیت جای خودش رو بهش داد ظرف موز رو برداشت و عصبانی به دیوار آشپزخانه کوبیده از ترس توی خودم جمع شدم و جیغ کوتاهی کشیدم گریه‌م به هق هق تبدیل شد. جاوید متعجب به هر دوتامون نگاه می کرد آهسته پاشو از زیر صندلی به پام‌زد و در واقع ازم خواست گریه نکنم یک دفعه بازوم توسط سپهر کشیده شد نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت _اون روی سگ من رو بالا نیار! اشکم رو با پشت دست پاک کردم _ ازت متنفرم یک لحظه از نگاه عصبیش ترسیدم این مرد با این همه بد جنسی که من و مامان رو تنها گذاشت و رفت. الان هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده. حتی آسیب رسوندن جدی. جاوید هم ایستاد و نگاه سپهر انقدر به چشم‌هام خیره موند تا بالاخره با حرص بازوم رو رها کرد،با قدم‌های بلند از خونه بیرون رفت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله گوشه‌ای نشست و با اخم‌های تو هم به زمین خیره شد _مامان برم به رضا بگم بباد پایین؟ چشم‌غره‌ای که به زهره رفت باعث شد تا ساکتش کنه. به نظر منم اگر قرار شکایت مهشید رو به عمو بکنه باید رضا باشه. اما الان با این اخمی که خاله روی ابروهاش نشونده کی جرئت می‌کنه نظرش رو بگه. صدای علی از بالا اومد _بیا کمک کنم بری پایین رضا گفت _نه بالا راحت ترم _چی رو راحتی! تنها بمونی چیکار کنی. خاله نگاهش رو از پله ها گرفت و نفس سنگینش رو بیرون داد. نفر بعدی که علی حکم کنه کجا بره منم که اصلا دوست ندارم برم بالا. چون می‌دونم قراره چه اتفاقی برام بیفتاده. فوری ایستادم و پشت خاله رفتم.متعجب نگاهم کرد. سرم رو کنار گوشش بردم _خاله تو رو خدا نزار من برم بالا نگران‌گفت _باز چیکار کردی!؟ _حالا بهتون میگم. شروع به ماساژ سرشونه هاش کردم. زیر لب گفت _از دست شماها آخر من دیوونه می‌شم. صدای پر از احتیاط و کمی ترسیده رضا بلند شد _علی آروم.‌ خیلی درد می‌کنه _تکیه‌ی بدنت رو بده به من! خاله آهسته اما تهدیدوار رو به زهره گفت _هیزمِ زیر آتیش دعوای این دو تا نشو زهره حق به جانب گفت _وا مامان! به من چه. ندیدی دختره‌ی سلیطه چه جوری صداش رو انداخته بود سرش! فقط به من گیر میدی به علی که دستش رو دور کمرم رضا انداخته بود نگاه کردم. رو به زهره گفت _تا زمانی که مهشید زن رضاست احترامش توی این خونه واجبه. چه باشه چه نباشه زهره حق به جانب گفت _احترام بزاره احترام ببینه _خر به آدم لگد بزنه آدمم به خر لگد میزنه! نیش زهره باز شد و گفت _نه. ولی اسمش روشه. خره، باید کتک بخوره تا آدم بشه علی چشم‌غره‌ای به زهره رفت _بس کن خاله درمونده گفت _یعنی چی تا زمانی که زن رضاست! نگاهش بین رضا و علی جابجا شد _چی گفتید به هم که نتیجه‌ش این تا زمانی... شده؟ با کمک علی، رضا روی مبل نشست. _همین جوری گفتم _تو رو خدا همین‌جوری هم نگید! نگاه علی به من افتاد. فوری سرم رو پایین انداختم و به ماساژی که چند لحظه‌ای می‌شد ازش دست کشیده بودم، ادامه دادم. _رویا بیا بریم‌ بالا فشار دستم روی سرشونه‌ی خاله زیاد شد و کمی هول کردم. خاله گفت _برید بالا چی بشه! بمونید همینجا. _چه کاری از ما برمیاد! خسته‌م برم استراحت کنم وای خاله خواهش میکنم راضی نشو _تو برو بزار رویا بمونه. نگاه معنی دار علی هم باعث نشد تا کوتاه بیام. روی مبل کنار رضا نشست _زهره یه سینی چایی بیار زهره که از خبر اومدن عمو حسابی خوشحاله ایستاد _چشم چشمش رو انقدر با ذوق گفت که نگاه متعجب رضا و علی و چشم‌خای طلبکار خاله رو سمت خودش کشوند        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دستمالی که جاوید سمتم گرفته رو، رو گرفتم و اشکم رو پاک کردم _با این فرمونی که تو داری پیش میری بخور که جون بگیری _اشتها ندارم.‌فقط هم به خاطر قول تو اومدم _اولا قول من برای این بود که بیای بی دردسر صبحانه بخوریم. دوما بخور با این زبونت و راهی که در پیش گرفتی مطمعنم امشب یا فردا کتک می‌خوری، پس بخور که جون داشته باشی با غیظ ایستادم _دروغ گفتی! می‌خواستم با تو یه جور دیگه تا کنم ولی با این دروغت پشیمون شدم سمت اتاق رفتم که کمی تن صداش رو بالا برد _بابا دیروز به خاطر تو نتونست نه ناهار بخوره نه شام اینم از وضع صبحانه‌ش با حرص سمتش چرخیدم _همه‌ش سه وعده کم خورده. من به خاطر نبودنش به خاطر نامردیش سال‌ها کم خوردم حالا مونده باهاش بی حساب بشم نگاه ازش گرفتم و قدم های بلندم رو که از عصبانیت بود سمت اتاق برداشتم و در رو محکم بهم کوبیدم گوشه‌ای نشستم و تمام تلاشم رو کردم تا دیگه گریه نکنم. هم برای اینکه سردرد دیشب رو دوباره تجربه نکنم هم دیگه چشم‌هام از حالت طبیعی خارج شده. نماز صبحم رو بی مهر و با چادر مشکی خوندم. بیشتر یک ساعته گذشته. نگاهم به عقربه های ساعت افتاد‌.‌ نمیدونم از اینجا تا دانشگاه چقدر راهه ولی هر روز این ساعت از خونه حرکت می‌کنم. با حسرت نگاهی به کتاب‌هام انداختم.‌ دوست ندارم برای دانشگاه رفتن التماسش کنم ولی یک بار شانش خودم رو امتحان می‌کنم.‌ کتاب‌هام رو توی کیفم گذاشتم. چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم.‌ هر دو روی مبل نشسته بودن و جاوید سرش تو گوشیش بود و سپهر در حال خوندن کتاب بود. جاوید با دیدن چادر روی سرم چشم‌هاش گرد شد و سپهر خیلی خونسرد بی اینکه نگاه از کتابش برداره گفت _کجا به سلامتی؟ _باید برم دانشگاه کتاب رو بست _خبری از دانشگاه رفتنت نیست‌. برگرد اتاقت _بعد بیست و دو سال برگشتی که عذاب دادنت رو تکمیل کنی؟‌ _هر جور دوست داری فکر کن.‌تا وقتی رفتارت رو درست نکنی نمی‌زارم رنگ آسمون رو ببینی. جاوید گفت _آخه بابا اگر دانشگاه نره حذفش می‌کنن اخر سالِ... نگاه تیز سپهر حرفش رو نصفه گذاشت _تو نمی‌خوای بری رستوران!؟ جاوید حسابی خودش رو جمع و جور کرد _الان! ساعت ده باید بریم ! _پس اگر قراره بشینی اینجا دهنت رو ببند بلافاصله نگاهش رو به من داد _برگرد اتاقت هر وقت تغییر تو رفتارت ببینم اون وقت حرف از بیرون رفتن بزن کیفم رو از روی دوشم‌برداشتم _کاش به جای درس و دانشگاه دنبال ولگردی بودم که الان می‌شدم لکه‌ی ننگ تو زندگیت. که روت نمی‌شد به کسی نشونم بدی _برای من فرقی نداشت در هر صورت درستت می‌کردم. برگرد اتاقت به اتاق برگشتم و با گریه گوشیم رو برداشتم و برای مرتضی نوشتم "این نمیزاره برم دانشگاه" گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد. نگاهی به در انداختم و تماس رو وصل کردم و با کمترین صدای ممکن لب زدم _سلام غمگین گفت _سلام نمی‌تونی حرف بزنی؟ _نه.‌ _دردش چیه؟ گریه‌م رو کنترل کردم _دنبال احترام زوریه _یکم به حرفش باش کوتاه بیاد خب _مرتضی من اصلا نمی‌خوام اینجا باشم! _می‌دونم.‌منم دلم نمی‌خواد غمگین ادامه داد _ولی اون واقعا پدرته! وقتی به آقا سید گفتم تمام این سال‌ها برات پول می‌فرستاده و جویای احوالت از دایی بوده گفت با این اوصاف حق ولایتش سرجاشِ. پس ما برای ازدواج به اجازه‌ش احتیاج داریم ناباور و وارفته به در اتاق خیره موندم _غزال می‌ترسم با سرسختی که ازت می‌شناسم کاری کنی که از هم دور بشیم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌379 💫کنار تو بودن زیباست💫 دستمالی که جاوید سمتم گرفته ر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بغض داره خفه‌م می‌کنه.‌ _بگو چیکار کنم؟ _ببین چی می‌خواد؟ بشین باهاش حرف بزن _اصلا دوست ندارم ولی به خاطر تو چشم _ممنونم. وسط حرف‌هات از منم بگو. بگو هر وقت اجازه بده میام باهاش حرف بزنم _باشه.‌ _برو هر چی شد به منم بگو.‌ _برام دعا کن _باشه عزیزم.‌ عزیزم گفتن مرتضی باعث شد تا اشک تو چشم‌هام جمع بشه و نتونم ادامه برم _خداحافظ منتظر جوابش نموندم و قطع کردم گوشی رو زیر بالشت پنهان کردم. اشکم رو پاک کردم و زانوهام رو بغل گرفتم چرا دایی اینکار رو کرده! اینکه به دروغ بگه معتاد شده و مرده چه نفعی براش داشته؟ درمونده به در نگاه کردم. یعنی باید برم بشینم باهاش حرف بزنم؟‌ دایی هر چقدرم که دروغ گفته باشه این سپهر بوده که ما رو تنها گذاشته و باعث تمام اتفاق‌ها بوده بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم ایستادم. پشت در رفتم و نفس عمیقی کشیدم. در رو باز کردم و بهش نگاه کردم.‌ جاوید نیست و تنها داره کتاب می‌خونه.‌ _باید چیکار کنم که بزاری برم دانشگاه بدون اینکه نگاهم کنه گفت _اون مانتو مقنعه رو تنت دربیار با حرص گفتم _لنگ مقنعه‌ی منی؟ از سرم کشیدم و خیره نگاهش کردم _دراوردم. حالا بگو نیم‌نگاهی بهم انداخت و کتابش رو بست _بشین روبروم‌ بگو چرا هر لحظه با یکی بودی روبروش نشستم و مقنعه‌م رو کنارم گذاشتم _بدون که فقط به خاطر دانشگاهم دارم میگم وگرنه... _سعی کن حرف اضافه نزنی که به هدفت برسی. لب‌هام رو بهم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم. _اول از پسر داییت بگو _دایی‌م برای ازدواج من و امیرعلی اصرار داشت ولی نه من می‌خواستم نه اون. مثل یه برادر کنارم بود ابرویی بالا انداخت _همکلاسیت چی؟‌ اونم داییت اصرار داشت؟ _نخیر. از اونجایی که بزرگترم دایی بود و مخالف هر خواستگاری، ایشون مجبور بود از خودم خواستگاریم کنه _تو هم ترجیح دادی خودسرانه رفتار کنی _انتظار داشتی چیکار کنم؟‌ میشستم تا من رو عقد پسرش کنه خیره نگاهم کرد _ترک موتور... _مرتضی با همه فرق داره. دست به سینه به مبل تکیه داد _چه فرقی؟ _به خاطر اون چکی که یهو ظاهر شدی رفتم‌کلانتری و بعدش خواستگارم با پدرش اومد و همه چیز بهم خورد. بعدش متوجه شدم... نگاهم سمت انگشتر رفت و آهی کشیدم. _ به مرتضی جواب بله دادم _چه زود تو قلبت جایگزین‌می‌کنی از حرفش حرصم گرفت _تو تو شرایط من نبودی. _تو شرایطت بودم یا نبودم دلیلی بر این نمی‌شه که اونجوری بشینی پشت موتورش _خودم حواسم بود، ما به محرم بودیم. محرمیتی که با اومدن تو همه چیش بهم خورد چشم‌هاش گرد شد _ما فکر می‌کردیم تو مُردی اخم‌هاش رو توی هم کشید و ایستاد _هم اون داییت، هم این پسره‌ی الدنگ سابقه دار رو که با فکر و نقشه بهت نزدیک شدن می‌شونم سرجاشون _تو حق نداری در رابطه با مرتضی اینجوری حرف بزنی پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خونه‌ توی سکوت بود و جز زهره که انگار موفقیت بزرگی کسب کرده هیچ کس خوشحال نیست.‌ خاله ایستاد _برم شام بزارم علی گفت _ما رو در نظر نگیر. میریم بالا حالا علی کاری هم نمی‌کنه‌ها! نمیدونم چرا استرس گرفتم.‌‌ خاله نیم‌نگاهی به من انداخت و سمت آشپزخونه رفت که صدای زنگ خونه بلند شد. زهره ذوقش رو مخفی کرد و رو به رضا گفت _عمو اومد خاله تشر مانند گفت _من با عموتون حرف دارن. هیچ کس دخالت نمی‌کنه. میلاد ایستاد و سمت حیاط،رفت تا در رو باز کنه‌ زهره گفت _میلاد الان نه.‌ صبر کن تا من بگم میلاد با سر تایید کرد و بیرون رفت. علی پرسید _چی رو الان نه! یادش ندی از عمو چیزی بخواد! _نه. قراره با هم بازی کنیم زهره ایستاد و سمت پنجره رفت.صدای یا الله گفتن عمو بلند شد. _چه عالی شد.مهشید هم همراهشه. کاش زن عمو هم میومد علی گفت _زهره شر درست نکنیا! با باباش اومده که... زهره چرخید و حرف علی رو قطع کرد _خودش با باباش نیومده.‌ مامان زنگ زد به عمو گفت بیا خاله چاددرش رو روی سرش انداخت و سمت در رفت. علی ناباور به من نگاه کرد و لب زد _آره؟! با سر تایید کردم.‌ _خوش اومدید آقا مجتبی مهشید سلام کرد و خاله خیلی سنگین جوابش رو داد جز رضا که نمی‌تونه، همه به احترام عمو ایستادیم. عمو نگاه چپش رو خیلی زود از رضا گرفت و روی مبل نشست. مهشید هم طوری خودش رو مظلوم کرده که انگار اون مهشیدی نیست که وسط راهرو هر چی دلش خواست گفت. زهره سینی چایی رو سمت عمو گرفت. _نمی‌خورم عمو جان خاله گفت _آقا مجتبی تو تمام این‌سال‌ها که من عروس خانواده‌ی شما بودم اصلا از من گلایه شنیدید؟ عمو گفت _نه صدای خاله پر بغض شد _ولی الان گلایه دارم. تا الان حرف نزدم و خودتون می‌دونید سر هر حرفی کوتاه اومدم که رویا پیشم بمونه. اخم علی از بغض خاله توی هم رفت. _مهشید امروز یه حرفی به رویا زد که دلم آتیش گرفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _هم اون داییت هم این پسره‌ی الدنگ سابقه دار با فکر و نقشه بهت نزدیک شدن می‌شونم سرجاشون _تو حق نداری در رابطه با مرتضی اینجوری حرف بزنی قدمی سمتم برداشت کی میخواد این حق رو از من بگیره؟ تو یک‌قدمیش ایستادم _من. چون‌این همه سال نبودی هیچ حقی نداری انگشتش رو بالا اورد و تهدبد وار گفت _مراقب حرف زدنت باش عصبی ادامه داد _فکر اون پسره‌ی سابقه‌دار رو هم از سرت بیرون کن _چرا!؟ _چون نمی‌خوام کسی از پولی که داری سو استفاده کنه _چه پولی! _پولی که من برات آوردم پوزخند صدا داری از حرص زدم _پولت مال خودت. نه من نه مرتضی از این پول کثیفت خبر نداشتیم که بخوایم... دستش رو بلند کرد و محکم توی صورتم زد.انقدر که محکم که صورتم رو کامل چرحوند از کاری که کرد دهنم باز موند. ناباور دستم رو روی صورتم‌ کشیدم با نفرت نگاهش کردم _توی این بیست و دو سال به خاطر نبودنت خیلی سیلی خوردم اما این یکی از همشون تلخ‌تر بود. یه بار دیگه این کارت رو تکرار کنی اون وقت بهت نشون میدم که منم مثل خودتم. یه آدم فرصت طلب یه ... دستش رو بالا برد و دومیم رو سیلی رو همونجای قبلی محکم‌تر زد طوری که طعم خون رو توی دهنم احساس کردم و عصبی گفت _امشب آماد‌ه‌م تا عوض تمام این بیست و دو سالی که نبودم بزنم تو صورتت که حرف دهنت رو بفهمی، ادبت کنم.‌ تاکیدی سرش رو تکون داد _فهمیدی! با حرص نگاهم کرد دستش رو بالا آورد و تهدید وار تکون داد _نفهمیدی ادامه بده که از دیروز خیلی خودم رو نگه‌داشتم‌ تا دق و دلی تمام بی ادبی هات رو یکجا سرت خالی کنم دست سنگینی داره و منم دربرابرش بی دفاعم. با دست خونی که از بینیم‌ می اومد رو پاک کردو عقب عقب ازش فاصله گرفتم و روی مبل نشستم. بغض و گریه کم‌کم سراغم اومد. جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوم گرفت. بی اهمیت مقنعه‌م رو برداشتم و جلوی بینیم گرفتم. انگار ذره ای براش مهم نیست. دستمال رو روی میز انداخت و سمت اتاقش رفت همزمان در خونه باز شد و جاوید داخل اومد _بابا، عمو می‌گه... با تعجب نگاهش رو به من داد.‌ لبش رو به دندون گرفت و رو به اتاق سپهر گفت _بابا عمو می‌گه یه لحظه بری پایین سپهر از اتاقش بیرون نیومد.‌جاوید کنارم نشست و آهسته گفت _گفتم بهت انقدر جوابش رو نده! خواست مقنعه‌ رو از جلوی بینیم کنار بزنه که با گریه سرم رو عقب کشیدم سپهر از اتاق بیرون اومد و جاوید فوری ایستاد _عموت کجاست؟ _پایین نیم‌نگاهی به من انداخت و سمت در رفت _بمون خونه تا من برگردم رفت و در رو بست _بلند شو برو دست و صورتت رو بشور چشم‌های پراشکم رو بهش دادم _گفتی می‌تونی یه کاری کنی من از اینجا برم ایستاد و سمت آشپزخونه رفت _نه. مگه از جونم سیر شدم! لیوان ابی پر کرد و روی میز گذاشت _بلند شو صورتت رو بشور یه قرص بخور _دیروز گفتی! _گفتم میتونم ببرمت بیرون ولی هر جا ببرمت برمی‌گردونمت خونه. اونم نه توی این شرایط پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌381 💫کنار تو بودن زیباست💫 _هم اون داییت هم این پسره‌ی ال
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنارم نشست و مقنعه رو از روی صورتم برداشت.‌تچی کرد و گفت _خیلی سختش کردی. برم‌برات یخ بیارم بزاری رو صورتت با گریه گفتم _نمی‌خوام. فقط می‌خوام برم _نمی‌زاره تلاش کن... در خونه باز شد و سپهر داخل اومد و بی اهمیت به‌ من همزمان که سمت اتاقش میرفت گفت _جاوید زنگ بزن به بهرام بگو به سروش بگه بره باشگاه دنبال نازنین و سارا _چرا خودشون زنگ نزدن؟ وارد اتاقش شد _در دسترس نیست‌ صبح رفته با بهرام خرید کنه. زنگ بزن _چشم گوشیش رو برداشت و سپهر با پوشه‌ای از اتاق بیرون اومد. من رو زد بی اهمیت و بی تفاوت داره به کارهاش میرسه! عصبی گفتم‌ _ وایسا حرف های من رو بشنو بعد برو ایستادو نگاهم کرد به صورتم اشاره کردم _این نتیجه‌ی پدر داشتنه؟ یعنی تمام دخترها این مدلی پدر دارن؟ پس چقدر خدا من رو دوست داشته که بیست و دو سال نبودی. زورت به بچه بی کست میرسه فقط؟ کاش زورت به خانواده ات می‌رسید و از زنت حمایت می‌کردی می‌موندی از دخترت حمایت می‌کردی به جاوید اشاره کردم _تازه رفتی سرش هوو هم آوردی؟ یا مادر من سر هوو رفته و خودش خبر نداشته؟ پر بغض گفتم _بی عاطفه، بی وجدان.فکر کردی بعد این همه سال میای می گی من پدرتم. یه پدر پولدار که الان یادم افتاده دختر دارم منم بگم آه پدر کجا بودی؟ بیا بغلم کن! صدام لرزید _ممنونم که رفتی تا مادرم دق کنه ممنون که رفتی و زن گرفتی و بچه دار شدی ممنون که مامانم و به بهانه سر زدن می‌پچوندی و می رفتی با زن دیگه ات می‌گذروندی ممنون که بعد ازبیست و دو سال اومدی و ارث بابات و از من می‌خوای ممنونم که تو نداری و گرسنگی بزرگ شدم با درموندگی گفتم _یه زنگ و که می تونستی بزنی! با این عمه عمو ها یه خبر که می‌تونستین بگیرین. پدر و مادرت که انقدر برات مهمن از کی ایرانن و سراغی از من نگرفتن‌! از اعماق وجودم گفتم _خیلی نامردین به صورتم اشاره کردم _حالا می زنی تو گوش بچه بی پناهت وککت هم نمی‌گزه نگاهم رو به جاوید دادم _بابات‌ خیلی وحشیِ جاوید خان، اما تو هم بزدلی. اگه قراره مثلش باشی تو هم باید از عشقت جون بگیری‌، یه زن بی دفاعی رو مثل مامان غزال بدبخت و آواره کنی تا به هزار مکافات بچه اش رو سیر کنه تو هم بری پی خوشی و عشق و حالت بعد بیست سال بیای بگی. من پدرتم، احترام بزار اشک‌روی صورتم ریخت _الان باید بگم مامان چه خوب شد رفتی و این روزها رو ندیدی که به جای شرمندگی دست روم بلند میکنه اینم بشنو بعد برو اگر فکر می‌کنی حبسم کنی، کتکم بزنی و روزگار رو برام سخت کنی و تنهام بزاری، مثل پسرت می‌شم موم دستت، سخت در اشتباهی. من با این سیلی‌ها، با تنهایی ها، با توهین و تحقیر در نبودت بزرگ شدن. برای دانشگاه رفتن و درس خوندنم خیلی راه رفتم تا تونستم اجازه‌ش رو بگیرم. پس به این‌چیزا اندازه‌ی بیست و دوسال عادت دارم. با خیال اینکه زدی تو صورتم دیگه ازت می‌ترسم نرو بیرون. اشکم رو با حرص پاک‌کردم _باشه می‌خوای بمونم. می‌مونم ولی می‌شم ملکه‌ی عذابت. می‌شم باعث آبروریزیت. به در اشاره کردم _حالا برو. برو تا کمر خم شو جلوی کسایی که من رو به این روز نشوندن. برو بزار کف دست خواهرت که زندگی مادرم رو ویران کرد. برو به همه بگو دخترم یه هرزِ که با سه تا پسر یکجا دوست بوده. نگاه دلخور و چپ‌چپش سمت جاوید رفت. نفس سنگینی کشید و بیرون رفت. جاوید تچی کرد و گفت _ببین می‌تونی من رو به کتک خوردن بندازی؟ چیکار من داری آخه؟ غلط کردم‌ یه حرف بهت زدم! الان کی می‌خواد از دلش در بیاره‌؟ کلافه روی مبل نشست _اینطوری که تو میگی نیست‌ من از بابا نمی‌ترسم. ولی جونم رو براش می‌دم. نه به خاطر اینکه کاری برام‌کرده یا تو رفاه بزرگم کرده.فقط برای اینکه پدرمه سرخوش حرف هایی که سر دلم سنگینی می‌کرد و گفتم نفس راحتی کشیدم _خوش به حال تو. برو بیرون نمی‌خواد وایسی نگهبانی بدی مانتوم رو با حرص در آوردم _من می‌مونم که که آبرو ببرم. اصلا همین الان میرم عصبی سمت در رفتم با عجله جلوم رو گرفت _صبر کن ببینم! بازوم رو گرفت و به عقب کشید _فکر کردی الان این حرف ها رو بهش زدی عذاب وجدان بهش دادی کاریت نداره؟‌ نخیر.‌فقط کافیه این رفتار رو نشون بدی اون وقت جلوی همه حالت رو می‌گیره بازوم رورها کرد _به حرفم گوش کن بزار زودتر همه چی درست شه. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت153 🍀منتهای عشق💞 خونه‌ توی سکوت بود و جز زهره که انگار م
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو با تعجب نگاهش بین مهشید و خاله جابجا شد و گفت _ من فکر کردم رضا و مهشید حرفشون شده! خاله گفت _دعوای زن و شوهری تو هر خونه‌ای هست طول می‌کشه تا به هم عادت کنن و صداشون از خونه بیرون نیاد این مدت هم خیلی دعوا داشتن و هم من می‌دونم هم‌ شما. اما جای اعتراض نداشت. اعتراض من الان به خاطر حرف تلخی که مهشید به رویا زده. حرفی که نمی‌تونم هضمش کنم. حرفی که بغضش داره گلوم رو پاره می‌کنه من همیشه تلاش کردم تا از روزی که بزرگ کردن رویا رو به عهده گرفتم گرد یتیمی به زندگی این بچه نشینه. لحظه‌ای احساس نکنه که کمبود پدر و مادر توی زندگیش هست. حرف خاله بغض سنگینی رو به گلوم نشوند. درست میگه تو تمام این سال‌ها از همه بیشتر هوای من رو داشت و تنها دلیلش همین می‌تونست باشه. _ اما امروز مهشید یتیمی رویا رو به روش آورد. اونم با تلخ‌ترین جملات. که اگر زهره بالا نبود رویا انقدر نجیب و خانم هست که صداش در نیاد و به هیچکس نگه.‌که نکنه دوایی درست بشه یا نکنه باعث رنجش ناراحت من و علی بشه. مهشید تو این چند وقت با رضا زیاد حرفش شده من همش می‌گفتم آشتی می‌کنن زن و شوهرند جوونن خامن. نمیگم همشم تقصیر مهشید بوده تقصیر رضا هم بوده گاهی وقتام رضا یه کاری می‌کنه که بحث به اونجا کشیده بشه. اما الان صداتون کردم چون من از مهشید به شما گلایه دارم که این حرف‌ها رو به رویا زده گوشه روسریش رو بالا آورد و اشک زیر چشمش رو پاک کرد. عمو از شدت ناراحتی صورتش سرخ شده نگاه چپ چپی به مهشید انداخت. مهشید بغضی به صداش انداخت. نمی‌دونم داره نمایش اجرا می‌کنه یا واقعاً بغضش گرفته _ منم شاکیم! من هم ناراحتم. رویا که سرش به زندگی خودشه برای چی حواسش به رضا هست؟ باز هم تهمت زدنش رو شروع کرده حق به جانب گفتم _ رضا مثل برادر منه! حواسم برای اون بهش هست علی در حالی که رگ های گردنش بیرون زده با نگاهش بهم فهموند که حرفی نزنم _ مثل برادر چیه! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌382 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنارم نشست و مقنعه رو از روی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلو اومد و دستش رو پشت کمرم گذاشت _برو یه آبی به دست و صورتت بزن. بیا بشین باهات حرف بزنم روی مبل نشستم _نمی‌خوام _مگه بچه‌ای که لج می‌کنی! دستش رو زیر بازوم انداخت _بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن حرف گوش کن منم قول می‌دم تو اولین فرصت که شرایط آروم شه ببرمت پیش همون‌ی که با گوشی باهاش حرف می‌زدی درمونده نگاهش کردم _اسمش مرتضی بود دیگه؟ درسته؟ شنیدن اسم مرتضی باعث میشه قلبم شروع به سوختن کنه. چشم هام‌پر اشک‌شد و با سر تایید کردم. فشار دستش روی بازوم برای ایستادن بیشتر شد و کمک‌کرد تا بایستم. وارد سرویس شدم و در رو بستم. تو آینه نگاهی به صورتم انداختم. جای دستش حسابی صورتم رو سرخ کرده زیر چشم و بینیم کمی حالت خون‌مردگی شده. دیگه نه از دهنم خون‌میاد نه از بینیم شیر آب رو باز کردم و با احتیاط صورتم رو شستم. سرم رو زیر شیر گرفتم و صورتم رو آب کشیدم. _غزال خوبی! دستمال یک بار مصرفی برداشتم و صورتم رو خشک کردم چند ضربه به در خورد و دوباره صدای جاوید بلند شد _غزال! در رو باز کردم و بیرون رفتم _خب جواب بده دیگه! نیم‌نگاهی بهش انداختم و سمت مبل رفتم و نشستم روبروم نشست به کیسه‌ی‌ پارچه‌ای که جلوم بود اشاره کرد _اون یخ رو بزار رو صورتت _بگو چی می‌خواستی بگی نفس سنگینی کشیدو تکیه داد _قبل از اینکه بابا بیارت اینجا با همه اتمام حجت کرده که هیچ کس حق نداره با تو از گذشته حرف بزنه تا خودش شرایط رو بسنجه و بعد بگه پوزخند زدم _بگو جرئت ندارم بگم _حرف جرئت نیست غزال! حرف اینه که بابا می‌ترسه تو دچار سو تفاهم بشی _بیست و دو سال غیبت بهانه نمی‌خواد که سو تفاهمی ایجاد بشه! زن‌گرفته رفته پی خوشیش و ما رو تنها گذاشته با احتیاط به در نگاه کرد و خودش رو کمی جلو کشید _درکت می‌کنم اما تو... عصبی گفتم _تو به اندازه‌ی تمام روزهای عمرت پدر و مادر داشتی و تو نازو نعمت بزرگ‌شدی پس حرفی از درک کردن نزن _تو نعمت شاید ولی تو ناز نه. چون منم از چهار سالگی مادرم رو از دست دادم ناراحت ادامه داد _بابا هیچ وقت مادر من رو به عنوان همسر نپذیرفت. چون به دلایلی نشست سر سفره‌ی عقد. مادرمم اشتباه کرد که به پای حرف عموش با اینکه می‌دونست بابا زن داره و علاقه‌ای بهش نداره، نشست و انقدر به این رابطه اصرار کرد تا یه یچه بدنیا بیاره و بابا رو پاگیر خودش کنه. اما دقیقا روزی که من بدنیا میام و همه دور مادرم جمع بودن بابا کنار مادر تو بود که از ویار بارداری رفته بود زیر سِرُم از عقد و تا همخونه شدن با مادر من همه‌ش به خاطر... حرفش رو قطع کردم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂