🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت255
🍀منتهای عشق💞
هر کی عکس رویا شخصیت داستان رو ندیده عضو بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
زیر برنج رو هم خاموش کردم و نگاهم به علی افتاد. روی مبل دراز کشیده، چشماش رو بسته و جوری خوابیده که انگار خیلی خسته است.
بیصدا کتری رو پر آب کردم، روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم. دایی، چایی، چایساز رو دوست نداره. نگاهم سمت ساعت رفت؛ انقدر عزت نفس داره که زود نمیاد، گذاشته برای شام خودش رو برسونه.
خدا رو شکر خاله بادمجون تازه داشت و ازش گرفتم و سرخ کردم. وگرنه بعد از اومدن دایی، تازه دوباره باید میاومدم پای گاز.
سالاد شیرازی رو که درست کرده بودم، توی یخچال گذاشتم و صدای آهنگ گوشی علی باعث شد تا با عجله سمتش برم که بیدارش نکنه. اسم دایی رو دیدم. علی با صدای گرفته گفت:
_کیه؟
_ دایی
تماس رو وصل کردم:
_سلام علی! بقالی ام. چی بخرم؟
_سلام دایی! هیچی، فقط بیا خونه، منتظرتیم
_اومدم عزیزم، خداحافظ!
علی دوباره خوابید.
به اتاق خواب رفتم. لباس هام رو عوض کردم تا مرتب باشم.
ناخواسته دستم رو روی شکمم گذاشتم و برای بچه ای که توی شکمم هست، ضعف رفتم.
چقدر خاله از این خبر خوشحال بشه کاش علی میذاشت بدون مقدمه چینی به همه بگم.
از اخلاق خودم خنده ام گرفت برای من که دوست دارم همه چیز رو زود به همه بگم این نگهداری راز خیلی سخته. اما چون علی ازم خواسته تمام تلاشم رو می کنم.
از اتاق بیرون رفتم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت255 🍀منتهای عشق💞 هر کی عکس رویا شخصیت داستان رو ندیده عضو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت256
🍀منتهای عشق💞
صدای زنگ گوشی علی بلند شد این بار خودش نشست نگاهی به صفحه اش انداخت تماس رو وصل کرد و گفت
_ مگه کلید نداری؟
_ وا کن بیا بالا دیگه!
_ نه خونشه باشه
تماس رو قطع کرد
_چرا در نمی زنه؟
می گه زدم کسی باز نکرده.
نگاهی به سر تا پام انداخت
_ از زندگیش حرف نزن رویا. اعصابش بهم میریزه
_باشه
ایستاد و سمت در رفت.بازش کرد و نگاهی به بیرون انداخت چند لحظه بیشتر طول نکشید که در کامل باز شد و دایی با صورتی که حسابی پریشونی رو توی خودش نشون می ده داخل اومد.
در رو بست به علی سلامی گفت و دست داد. جلو رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی برای اینکه سر شوخی رو باهاش باز کنم نگاهی به دست های خالیش انداختم و گفتم
_پس بادمجون کو؟
تچی کرد و درمونده گفت
_ ولش کن با سیب زمینی بپز
علی گفت
_نه نمی شه با بادمجون باید باشه.
رو به من چشمکی زد و خیلی جدی گفت
_چادرت رو سر کن برو سرکوچه بخر بیار
خودم رو مظلوم کردم
_چشم الان میرم
_از ظهر هی بهت میگم برو بخر میگی حسین میاره
دایی با تعجب به علی نگاه کرد
_ول کن نمیخواد!
_نه اصلا امکان نداره. زود باش رویا
طلبکار به علی نگاه کرد
_چی میگی تو!
دایی نگاهش سمت آشپزخونه رفت و بشقاب سرخ شده بادمجون ها رو توی روی اپن دید. کنترل شده خندیدم. با دست پشت سر علی زد و گفت
_ آخه من اعصاب دارم سر به سرم می ذارید
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت256 🍀منتهای عشق💞 صدای زنگ گوشی علی بلند شد این بار خودش ن
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت257
🍀منتهای عشق💞
علی هم خندید و دستش رو پشت گردنش گذاشت
_شوخی حالیت نمیشه؟
دایی روی مبل نشست و کلافه گفت
_تو که میدونی اعصاب ندارم
سمت اشپزخونه رفتم. علی گفت
_رویا تو بشین من چایی میارم
دایی نگاهی بهم انداخت. کوتاه خندید
_علی میبینم که بالاخره یاد گرفتی
کنارش نشستم.با محبت نگاهم کرد
_چه بویی هم راه انداختی
_آماده ست. بیارم بخوریم؟
سرش رو بالا داد
_فعلا اشتها ندارم
علی سینی چایی رو روی میز گذاشت و نشست
_فردا شب میخوایم بریم پارک تو هم بیا
تکیه ش رو به مبل داد
_من اعصاب ندارم
دستمرو روی دستش گذاشتم
_دایی تو نیای به منم خوش نمی گذره
علی کوتاه خندید
_اینم دستور که صادر شد
_چشم میام
علی گفت
_امروز متوجه شدی سرباز چی کار کرد
_نه!
مشغول صحبت شدن. قندون توی سینی نیست. ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم. چند تا شکلات ریز داخل قندون انداختم و بیرون رفتم
_میگفتی من میاوردم دیگه!
کنار علی نشستم و قندون رو ازم گرفت
_آبجی کجاست؟
_پایین بود! شاید خوابه در رو باز نکرده
_نه نبود.میلاد هم نبود
احتمالا خاله رفته کارهاش رو تحویل بده
دلم خیلی به حال دایی میسوزه
_دایی سحر نمیخواد برگرده؟
نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به میز داد
_نمیدونم
_تو رو خدا تا هر وقت نیومد بیا اینجا بمون. تنها باشی من آروم نمیگیرم
لبخند مهربونی بین ناراحتیهاش زد
_باشه عزیزم. انقدر میام که بیرونم کنید
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت257 🍀منتهای عشق💞 علی هم خندید و دستش رو پشت گردنش گذاش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت258
🍀منتهای عشق💞
به دایی، که توی رختخوابی که علی گوشه اتاق براش پهن کرده بود، خوابیده بود نگاه کردم.
خواب نیست و فقط چشم هاش رو روی هم گذاشته. من هیچ وقت دلم نمیاد علی رو تنها بذارم حتی اگر ازم عصبانی باشه. همیشه تو هر شرایطی خودم رو رسوندم بهش و تمام تلاشم رو کردم که آرومش کنم.
کاش سحر فقط کمی دایی رو دوست می داشت. نمی شه گفت دوستش داره اگر دوستش داشت اجازه نمی داد به این حال و روز بیفته.
پیشرفت زندگی باید شریکی شکل بگیره پیشرفتی که سحر به تنهایی دنبالشه ودایی توش دخلی نداره به چه درد زندگی می خوره!
مگه قرار نیست دوتایی ادامه بدن و تا آخر با هم باشن!
_ بیا دیگه
سرچرخوندم و به علی نگاه کردم داخل رفتم در اتاق رو بستم و کنارش روی تخت نشستم.
علی لحن صداش رو کمی دلخور کرد
_ مگه من نگفتم از سحر حرفی به حسین نزن؟چرا گفتی که اینجوری به همش بریزی؟!
_ دلم طاقت نمی آره حالش رو ببینم
بعد وقتی که یه اتفاق تلخ افتاده چرا می خوای طوری وانمود بکنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
_ نمی خوام وانمود کنم اتفاقی نیفتاده ولی دوست ندارم حسین رو توی حال و هوای غمگین ببینم.
_ اون حالش غمگین هست...
با انگشت گونهم رو گرفت و کمی کشید
_تو که حالت از اونم بدتره
لبخندی بهش زدم
_من کنار تو هیچ وقت حالم بد نیست
عاشقانه نگاهم کرد و اخم نمایشی کرد
_من مگه به تو نگفتم حرفی از سحر نزن
#پارتزاپاس
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
#پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت258 🍀منتهای عشق💞 به دایی، که توی رختخوابی که علی گوشه ات
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت259
🍀منتهای عشق💞
_دلم طاقت نیاورد.
نفس سنگینی کشید
_رویا یه خواهش ازت دارم.
_چی
_تو کار حسین و سحر دخالت نکن.
_من فقط دلم برای دایی میسوزه
_میدونم عزیزم. این دو تا آخر آشتی میکنن. میترسم حرفی بزنی سحر دست بگیره. حسین هم رو تو خیلی حساسِ اختلافشون عمیق تر میشه
ایستاد و بالشت و پتوش رو برداشت
_تو اینجا میخوابی؟
_فعلا خوابم نمیاد
نگاهش سمت شکمم رفت و لبخندی زد
_اون حالش خوبه؟
وقتی علی در رابطه باهاش صحبت میکنه انقدر ذوق میکنم که نمیتونم حالم رو وصف کنم. با لبخند گفتم
_نمیدونم
_مواظبش باش.
خم شد و پیشونیم رو بوسید
_زود هم بخواب که برای فردا دانشگاه خواب نمونی
_چشم
از اتاق بیرون رفت. علی همیشه خیلی به من اهمیت میده. الان که باردارم توجهش بیشتر شده. هر چیزی که رابطهی من و علی رو گرمتر کنه رو بی نهایت دوست دارم.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. اگر خاله بفهمه چقدر ذوق میکنه.
یاد دایی افتادم و آهی کشیدم
کاش تا اون موقع که علی می خواد به همه بگه، سحر و دایی هم آشتی کرده باشن.
نیم ساعتی میشه علی رفته و تنهایی خوابم نمیبره. بالشت و پتویی برداشتم و از اتاق خواب بیرون رفتم. نگاهی به علی و دایی انداختم.هر دو خوابن. بالشتم رو کمی بالاتر ازشون آروم روی زمین گذاشتم و خوابیدم.
نگاهم به گوشی دایی افتاد. صفحهش روشنه. نورش آزار دهندهست. دست دراز کردم و برداشتمش تا صفحهش رو خاموش کنم که نگاهم به پیام های بی جواب پشت سر هم دایی افتاد...
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت260
🍀منتهای عشق💞
"زندگی من باید اینجوری باشه؟"
"اصلا ندونم زنم کجاست"
"یه شب خونه ی علی بخوابم یه شب خونهی آبجیم"
"این قرار من و تو بود؟"
"تو قول ندادی کارت رو کم کنی"
"تا الان هر چی گفتی گوش کردم. نتیجهش شد این تنهایی"
حتی یه دونه از پیامهای دایی رو جواب نداده. ساعت پیامها برای ده دقیقهی پیشِ.
غمگین به دایی نگاه کردم و متوجه چشمهای بازش شدم.
گوشی رو سرجاش گذاشتم و ناراحت و آهسته گفتم
_ببخشید
نفس سنگینی کشید نگاهی به علی انداخت و سرجاش نشست. گوشی رو برداشت و صفحهش رو خاموش کرد. با صدای گرفته گفت
_میتونی یه چایی بهم بدی؟
نشستم
_الان برات میارم
دستم رو تکیهی زمین کردم
_با چایساز نمیخواما
_زیر کتری رو تازه خاموش کردم.
وارد آشپزخونه شدم و چایی ریختم و سمت دایی رفتم.
لیوان رو ازم گرفت. کنارش نشستم. از گوشهی چشم نگاهم کرد
_چرا بیداری؟
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت260 🍀منتهای عشق💞 "زندگی من باید اینجوری باشه؟" "اصلا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت261
🍀منتهای عشق💞
_خوابم نمیبره
_خوابت نمیبره بعد با خودت گفتی سرک بکشم تو گوشی دایی بدبختت
درمونده نگاهش کردم
_دایی من بدبخت نیست!
نگاهش رو ازم گرفت
_پس چیه؟
_نمیدونم
نفسش رو آه مانند بیردن داد
_بدبختم دیگه
دستش رو گرفتم
_نیستی. چون ما رو داری؟
لبخند بی جونی زد
_یه وقتا میگم شاید آه فرزانه من رو گرفته
_این حرف رو نزن! تو مگه برای فرزانه کم گذاشتی؟ اون زد زیر حرفهاش...
_ذهنم پر از صداست.
بغضم گرفت
_چیکار کنم خوب شی؟
با محبت نگاهم کرد
_از تو کاری بر نمیاد. سحر جوابم رو بده خوب میشم
غمگین لب زدم
_خیلی دوستش داری؟
آهی کشید و با سر تایید کرد
_الهی بمیرم برای دلت
کوتاه خندید و دستش رو پشت سرمگذشت و روی موهام رو بوسید
_خدا نکنه.
_بگیر بخواب صبح دانشگاه خواب میمونی
علی با صدای گرفته گفت
_جفتتون بخوابید که ما هم خواب نمونیم
سرش رو بلند کرد و دستش رو به آرنجش تکیه داد
_نصفه شبی چتونه؟!
_هیچی. چایی میخواستم رویا رو بیدار کردم
علی سرش رو روی بالشت گذاشت
_بیدارش نکردی.داشت پیامهات رو میخوند. خواهشا بخوابید
لبم رو به دندون گرفتم و رو به دایی بی صدا لب زدم
_صبح پوستم رو میکنه
_غلط کرده!
دایی با دست کتف علی رو هول داد
_ از خودم اجازه گرفته بود
علی تکونی خورد و چشمش رو باز کرد با غیظ گفت
_میزازید بخوابم یا نه!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت262
🍀منتهای عشق💞
نگاهش رو به من داد
_بخواب رویا. صبح تو دانشگاه چی میخوای یاد بگیری؟ با این وضعیتت، خواب و بیدارید مهمه
_الان میخوابم
_چه وضعیتی!
هر دو به دایی نگاه کردم. خجالت میکشم بهش بگم
سمت رختخوابم رفتم
_همهش فشارم میفته. اون رو میگه
سرم رو روی بالشت گذاشتم و چشمم رو بستم
با صدای هشدار گوشی بیدار شدم. برای اینکه بهانه دست علی ندم خودم هشدار گوشیم رو بعد از نماز صبح فعال کردم.
زیر چایی رو روشن کردم و سمت اتاق خواب رفتم. لباس های علی رو که دیروز براش اتو کشیدم از کمد بیرون اوردم و روی تخت گذاشتم.
مانتوم رو پوشیدم و مقنعهم رو کنار لباس های علی گذاشتم.
صدای آهستهی علی رو شنیدم
_رویا...
فوری از اتاق بیرون رفتم و مثل همیشه از دیدنش انرژی گرفتم
_سلام.صبحت بخیر.
دستی به گردنش کشید
_سلام. از کی بیداری؟
_نزدیکده دقیقهست.
ایستاد و سمت اتاق خواب اومد تو راه دستم رو گرفت
_بیا کارت دارم
حتما میخواد برای دیشب سرزنشم کنه
دنبالش رفتم. در رو بست و دستم رو رها کرد. اهسته گفت
_از امروز یکم بیشتر مراقب خودت باش.
دکتر گفت نباید کار سنگین کنی. تمام تلاشم رو میکنم که خودم بیام دنبالت نیومدم حتما با تاکسی بیا. سوار اتوبوس نشو
از این که انقدر روم حساس شده خیلی خوشم میاد. لبخند روی صورتم پهن شد
_چشم
دستش رو پشت سرم گذاشت و پیشونیم رو بوسید
_برای امشبم خودت رو خسته نکن. کنار خودم بمون هر کاری که تو باید انجام بدی رو خودم انجام میدم.
_باشه ولی اونقدرم....
دستگیرهی در رو پایین داد و با حفظ لبخند گفت
_دیگه ولی نداره! من میگم تو هم بگو چشم
صدای خندهم بالا رفت
_چشم.
به تخت اشاره کردم
_برات لباس گذاشتم. دیروزی ها رو نپوش
نیم نگاهی به تخت انداخت .
_یه پیراهن هم برای حسین بزار
دوباره غم دایی به دلم نشست. با سر تایید کردم و بعد از رفتن علی، یکی از لباس هاش رو از کمد بیرون آوردم و از اتاق بیرون رفتم.
لباس رو روی دستهی مبل گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم.
متوجه دایی شدم که نگاهش روی صفحهی گوشیش ثابت مونده
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت262 🍀منتهای عشق💞 نگاهش رو به من داد _بخواب رویا. صبح تو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت263
🍀منتهای عشق💞
به نظرم یکی باید با سحر حرف بزنه! نمیشه که بشینیم و صبر کنیم.
بالاخره باید به خودش بیاد!
اینطوری پیش بره دایی خیلی اذیت میشه.
_این مال منِ؟
علی با خنده گفت
_مال تو نیست. امروز بپوش فردا پس بیار
دایی هم خندید
_زهر مار! منظورم این بود که این رو برای من گذاشتی!
لباس رو برداشت. این دو تا میخندن و شوخی میکنن ولی من اصلا نمیتونم از فکر تنهاییِ دایی بیرون بیان.
سینی چایی رو روی میز گذاشتم و نگاهم سمت دایی رفت.
برگهی آزمایش من دستش بود و با دقت نگاهش میکرد.
لبم رو به دندون گرفتم و لبخند پنهانی که روی لبهاش نشوند باعث شد تا وانمود کنم چیزی ندیدم.
علی حوله رو روی دستهی مبل انداخت و سر میز نشست. وارد آشپزخونه شدم و به دایی که برگه رو روی میز گذاشت نیم نگاهی کردم. علی گفت
_رویا نیمرو درست کردی؟
_آره. الان میارم
تخممرغ های نیمرو شده رو توی ظرفی گذاشتم و بیرون رفتم
علی ایستاد و سمت آشپزخونه رفت
_کجا؟
همونطور که میرفت گفت
_سس بیارم
دایی هم صندلی رو عقب کشید و نشست. خدا رو شکر قصد نداره حرفش رو بزنه.
علی سس رو وسط میز گذاشت و نشست. لقمهای سمتم گرفت
_من میل ندارم میخوام نون و پنیر بخورم
_نون و پنیر به چه درد میخوره! بخور بزار ضعف نکنی
_آخه الان میل ندارم
علی سس رو برداشت و کمی روی لقمه ریخت
_با سس خوشمزه میشه، اینجوری بخور
دایی با خنده گفت
_سس برای بچه ضرر داره
بالاخره گفت! علی با تعجب نگاهم کرد. فکر میکنه من بهش گفتم! اصلا دلم نمیخواد یک کلمه حرف بزنم. لقمه رو از علی گرفتم و کمی ازش خوردم
شدت خندهی دایی بیشتر شد
_خب حالا! نخورش، نمیخواد غیظ کنی. رویا نگفته. آزمایشش رو دیدم
مبارک باشه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت263 🍀منتهای عشق💞 به نظرم یکی باید با سحر حرف بزنه! نمیش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت264
🍀منتهای عشق💞
از دانشگاه بیرون اومدم. شمارهی علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق صداش رو شنیدم
_سلام عزیزم
_سلام.علی من کلاسهام تموم شده. کجایی؟
_یکم کار داریم نمیتونیم بیام. خودت بیا. رویا ناهار چی داریم؟
_صبح گوشت از فریزر گذاشتم بیرون شامی کبابی بزارم. نون بخر
_باشه. حسین هم میاد. خودت رو خیلی خسته نکن
لبخند روی لبهام نشست
_باشه. کاری نداری؟
_رسیدی خونه زنگ بزن.
_چشم. فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم و سمت ایستگاه تاکسی رفتم. کاش میشد سحر رو راضی کرد اون هم امروز بیاد و دایی با دیدنش غافلگیر بشه
سوار تاکسی شدم و با تردید توی لیست مخاطبین گوشیم سحر رو انتخاب کردم.
انگشتم رو که سمت اسمش رفت پشیمون عقب آوردم.
وقتی جواب تماس دایی رو نمیده معلومه که جواب منم نمیده. بهتره خودم برم مدرسهش.
علی ناراحت میشه ولی وقتی ببینه باعث شدم تا آشتی کنن آروم میگیره
پیاده شدم، تاکسی رو عوض کردم و سمت مدرسه سحر رفتم.
خدا کنه خودش مدرسه باشه. صدای زنگ گوشیم بلند شد. از کیفم بیرون اوردمش و اسم زهره لبخند رو روی لبهام نشوند. تماس رو وصل کردم.
_سلام
با هیجان گفت
_سلام کجایی؟
_تو تاکسی.
_میای خونه؟
_آره. تو کجایی؟
با خنده گفت
_اومدم پیش مامان. دختر این مهشید چه ادب شده! الان به مامان گفت زن عمو جان!
خاله آهسته گفت
_زهره شر درست نکن. یه وقت میشنوه
شاید زهره بتونه تو درست کردن ناهار کمکم کنه
_زهره من شاید یکم دیر بیام. میتونی بری بالا . گوشت گذاشتم بیرون. شامی درست میکنی؟
_برم بالا درست کن؟
_آره. میری؟
_علی ناراحت نشه؟
_ساعت سه میاد. نمیفهمه
_باشه. تو کجا میری که دیر میای؟
_حالا میگم بهت. دستت درد نکنه
نگاهم به مدرسهی سحر افتاد.
_فعلا خداحافظ
همزمان که تماس رو قطع کردم رو به رانندهی تاکسی گفتم
_آقا خیلی ممنون. من همینجا پیاده میشم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت265
🍀منتهای عشق💞
از ماشین پیاده شدم. کمی استرس گرفتم ولی باید باهاش حرف بزنم.
ناراحتی دایی عذابم میده.
وارد حیاط مدرسه شدم. زیاد بزرگ نیست ولی انقدر بهش رسیده که کوچیکیش کنار امکانات به چشم نیاد.
حیاط رو رد کردم و وارد ساختمون شدم. صدای خندهی معلمها از اتاقی که تابلو اتاق مدیر روش بود، بلند و دلنشین به گوش میرسید.
مسیر رو سمت اتاق مدیر کج کردم. درش کامل باز بود. نگاهی به داخل انداختم و سحر که غرق در خنده بود، متوجهم شد. کمی جا خورد ولی لبخند زد و با روی خوش گفت
_سلام عزیز دلم! خوش اومدی
معلمها با این حرف سحر دست از خندیدن برداشتن و نگاهم کردن. جواب سلام سحر رو دادم و سلام و احوال پرسی کوتاهی با معلم ها کردم. با تعارف گرم سحر روی صندلیی نشستم.
دایی داره از غصه مریض میشه بعد سحر خنده از رو لبهاش نمیره.
روبروم نشست
_اینورا؟!
استرسی که دارم رو تا به امروز تجربه نکرده بودم. حتی اون روز که برای زهره و عکس هاش با رضا رفته بودیم
_ببخشید که نگفته اومدم
_خیلی کار خوبی کردی. خوشحال شدم
زنی سینی چایی روی میز جلومون گذاشت. سحر گفت
_شیرینی هم بیار
_چشم خانم
معلمها یکی یکی از اتاق بیرون رفتن. سحر چایی رو جلوم گذاشت. بی مقدمه، غمگین گفتم
_دایی خیلی دوستت داره
نگاهش رو از چشمهام گرفت و آهی کشید
_منم دوستش دارم!
بغضم گرفت ولی پسش زدم
_میشه برگردی؟
به صندلی تکیه داد و زنی که چایی آورده بود با بشقاب شیرنی داخل اومد. روی میز گذاشت و سمت در رفت. سحر گفت
_خانم رسولی جان در رو هم ببند.
زن چشمی گفت و در رو بست. کمی بینمون به سکوت گذاشت و بالاخره شروع کرد
_رویا جان اگر علی اقا الان بهت بگه تا فوق دیپلم بیشتر نخون قبول میکنی؟ خب انسان دنبال پیشرفته. این حق توعه که بخوای تا سطح دکترا و از اون بالا تر پیش بری...
_آره قبول میکنم. اصلا اگر بگه از فردا دیگه نرو من حرفش رو گوش میکنم
لبخند مهربونی رو لبهاش نشست
_شاید تو هدفهات زیاد برات مهم نیست
_هدف من زندگی کنار علیِ. حالا کنارش دوست دارم درس هم بخونم ولی الویتم فقط زندگیمه
نگاهش رو ازم گرفت
_نمیشه زندگی و شغل رو الویت دار کرد. هر چی تو جایگاه خودش الویت داره.
_سحر تو رو خدا به دایی هم فکر کن
_خودش تو رو فرستاده؟
سرم رو بالا دادم
_نه. ولی حالش خیلی بده. اصلا خنده رو لبهاش نمیاد.
طوری که بخواد قانعم کنه گفت
_منم حالم خوب نیست. منم نمیخندم
انگار این نبود که الان صدای خندهش مدرسه رو برداشته بود!
فکرم رو خوند و ادامه داد
_به این خندههای الکی نگاه نکن! منم دلم میخواست الان با خیال راحت کارم رو میکردم. بی دغدغهی اینکه شوهرم الان کجاست.
هنوزم به فکر کارش هست. میخواد بی دغدغه کار کنه نه زندگی
_من میدونم تو خیلی داییت رو دوست داری و نمی تونی غمش رو ببینی. ولی الان به نظر من برو باهاش حرف بزن. بگو اگر سحر رو دوست داری کوتاه بیا. بزلر کارش رو بکنه.
شروع به درد دل کرد. تمام حرف هایی که دایی از سحر پیش خاله گله کرده بود رو گفت اما از دید خودش. اینکه درکش نمیکنه و نمیزاره پیشرفت کنه
_یعنی بر نمیگردی؟
_نه. من خیلی رو تصمیمم مصمم هستم. حسین باید بپذیره
بند کیفم رو دست گرفتم و ایستادم
_حرفهات رو میگم بهش. ولی خواهش میکنم تو هم فکر کن
به احترامم ایستاد.
_هیچ وقت یادم نمیره که تنها کسی که پا پیش گذاشت تو بودی
جلو اومد و صورتم رو بوسید.
_این اومدنت خیلی برام ارزش داشت.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت266
🍀منتهای عشق💞
اهی کشیدم
_چه فایده وقتی کوتاه نیای. من بیام یا خالهم. تو ه در هر صورت کار خودت رو میکنی
لبخند تلخی زد و نگاهش رو ازم گرفت
_نمیتونم. این هدف من بوده و هست
باهاش دست دادم
_من به دایی هم میگم. ولی هر دو باید کوتاه بیاید
_دستت درد نکنه عزیزم.
خیای دلخورم و این رو تو چهره نشون دادم. ولی سحر هنون روی خوش اولش رو داره
_خداحافظ
_میخوای برات آژانس بگیرم؟
_نه با تاکسی برمیگردم.
از مدرسه بیرون اومدم. چقدر سحر خودخواهانه! وقتی حرف می زنه اصلا دایی رو در نظر نمی گیره.
زندگیش توی هر شرایطی براش اهمیتی نداره و فقط دوست داره به شغلش فکر کنه.
یادمه اون روزهایی که دایی رفت خواستگاریش با شغلش مخالف بود و چون سحر نمی خواست از شرطش کوتاه بیاد دایی کوتاه اومد و قبول کرد اما قرار بود فقط یک مدرسه داشته باشه.
این کار سحر فقط خودخواهیه.
اگر دایی دوستش نداشت انقدر اذیت نمی شدم اما چون علاقه دایی رو می بینم و اینکه مدام غمگینه و یه گوشه ای می شینه و کم حرف شده و کمتر شوخی می کنه آزارم می ده.
این دایی، دایی قبل نیست. اما سحر همون سحر قبله و مصمم تر.
سوار تاکسی شدم منتظر موندم تا مسافرای دیگه هم بیان و تاکسی حرکت کنه.
صدای گوشی همراهم بلند شد گوشی رو از کیفم بیرون آوردم با دیدن اسم زهره تماس رو وصل کردم
_ سلام زهره جان
_سلام. رویا من رفتم بالا وسایل هایی که گفته بودی رو آوردم پایین، پایین درست کردم. بردم بالا گذاشتم.
_ چرا زحمت کشیدی آوردی پایین! همون بالا درست می کردی
_ با خودم گفتم شاید علی بیاد بگه چرا مثلا بی اجازه رفتی بالا
کوتاه خندیدم
_علی به تو این حرف رو بزنه؟ عمرا بگه.
_ ترسیدم دیگه.گفتم شاید ناراحت بشه آوردم پایین درست کردم الانم بردم گذاشتم بالا. گفتم بهت بگم که خیالت راحت باشه. تو کجایی؟
_ تو مسیرم دارم میام.
_باشه فعلا خداحافظ... راستی رویا رسیدی یه ذره با هم حرف بزنیم بعد برو بالا. باشه؟
اگر زود رسیدن باشه.
_ خداحافظ
تماس رو قطع کردم نگاهی به بیرون انداختم انگار قحطی مسافر اومده. هیچ کس نمیاد. تا پنج دقیقه دیگه اگر تاکسی پر نشد و حرکت نکرد ماشین رو دربست تا خونه می گیرم.
چند دقیقه ای گذشت که صدای گوشی همراهم دوباره بلند شد.
اسم زهره روش افتاد.
چقدر زهره بی طاقت شده. گوشی رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم
_ جانم زهره
پر احتیاط با صدای پایینی گفت
_رویا کجایی؟ به علی نگفته بودی که دیر میای؟!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀