eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.8هزار دنبال‌کننده
193 عکس
61 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
miro-almdar-nayamd.mp3
2.13M
نوحه دودمه مهدی میرداماد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌110 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو پارک کرد هر دو پیاد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ابروهام بالا رفت _مثلا چیکار‌کنی؟ _میخوام خیلی جدی به دایی بگم که نه تومیخوای نه امیرعلی. شاید دست از سرت برداره اگر بحث همون خونه‌ای باشه که امیرعلی داشت به مریم میگفت، دایی به این سادگی کوتاه نمیاد. همه میدونن مال و اموالِ دایی به جونش وصله و عمرا از یه هزار تومنش بگذره. الان که پای یه خونه هم وسطه _به نظرم حرف نزن تا خود امیرعلی بگه. اونا پدر و پسرن بیشتر بلدن با هم راه بیان _اون امیرعلی بی عرضه هیچی بلد نیست _اینطوری هم نیست‌. دایی خیلی سرسخته کلافه گفت _پس بشینیم دست روی دست بزاریم که آینده‌ت نابود بشه! _نه. اول و آخر من باید بله سر عقد رو بگم‌ که نمیگم. فقط امیدوارم کار به اونجا نرسه نفس سنگینی کشید. دست دراز کرد و بطری آب رو برداشت. درش رو باز کرد و روی قبر ترک‌خورده و خراب مامان ریخت. _سنگ قبر خاله هم خیلی داغون شده! باید عوضش کنیم آهی کشیدم و به ترک های قبر نگاه کردم ناراحت گفت _غصه نخور. خودم با اولین درآمدم عوضش میکنم. لبخند بی جونی رو لبهام نشست. _ممنون دلم میخواد خودم عوض کنم. خدا کنه مزون برای من زود به درآمد بیفته‌. تا سفارش نگیریم و کاری ندوزم که درست نیست حرفی از پول بزنم. فعلا کل مزون رو پول های نسیم و تو مغازه‌ی مادر بزرگ نسیم داره بنا میشه. من عملا هیچ کاری نکردم _تو فکر نرو غزال! درستش میکنم آهی کشیدم. مفاتیح کوچیکم رو از کیف بیروم آوردم و شروع به خوندن سوره‌ی یس کردم. مفاتیح رو بستم و به مرتضی که با صبر و حوصله کنارم مونده بود نگاه کردم. _دستت درد نکنه. برگردیم خونه لبخندش دندون نما شد. _خواهش میکنم. انجام وظیفه‌ست. ایستادو لباسش رو تکوند و گفت _از هفته‌ی بعد یه زیر انداز بیاریم اینجوری هم چادرت خاکی شد هم پامون درد گرفت. ایستادم و کیفم رو برداشتم. یه چیزی بگم شاید بیخیال بشه _من زیاد دنبال پنجشنبه نیستم‌ وسط هفته هم، وقت کنم میام _خب صبر کن من هر هفته با ماشین میارمت دیگه! _آخه یه وقتا از دانشگاه دلم میگیره میام _نه. صبر کن آخر هفته میایم پنجشنبه‌هام از دست رفت! اینجوری که مرتضی چسبیده به من برای کار کردن تو مزون باید ساعت کلاس هام رو تغییر بدم. بدبختی من اینجاست که مرتضی خودش دانشگاه رفته و از این چیزا سر در میاره. شاید بهتر باشه یکم ازش در رابطه با کار و شغل بپرسم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۰۱ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار ماشین شدیم. _مرتضی تو برای آینده‌ت چه تصمیم‌هایی گرفتی!؟ از سوالم جا خورد. _برای کدوم قسمتش؟ _مثلا دوست داری چه جور دختری رو بگیری؟ از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و لبخند ریزی روی لب‌هاش نشست و ماشین رو راه انداخت. _دوست دارم خانمم خونه‌دار باشه نا امید نفسم رو بیرون دادم. این کلا با کار کردن زن مخالفه. کاش میتونستم خونه رو عوض کنم. باید دنبال راه دیگه‌ای باشم تا ساعت‌های کار تو مزون رو بتونم بیرون از خونه باشم. _البته بعد از یه مدت زندگی زیر یه سقف اگر تشخیص بدم که میتونه از پس خودش بربیاد میتونه سر کار هم بره. نفس سنگینی از کلافکی کشیدم. بیچاره اونی که زن تو بشه. _تو مریم رو میشناسی‌ خواهرتِ. میدونی که از پس خودش برمیاد. دختر سرسنگین خوبی هم هست. اگر بخواد بره سرکار موافقی! کمی اخم‌هاش توی هم رفت _خودش گفته بیای بگی؟! وای برای مریم یه شر درست کردم! _نه‌. مریم اصلا دنبال این حرف ها نیست! فقط میخوام نظرت رو بدونم. با این سوال انگار اوقاتش تلخ شد _نه نمیزارم بره سرکار. حرصم رو دراورد. برای اینکه تلافی کنم گفتم _بیچاره ما زن‌ها که اختیارمون افتاده دست شما مردا نیم نگاه تیزی بهم اندخت و پشیمون از نظری که داده تچی کرد. _آخه مریم آدم سر کار رفتن نیست که! حالا که پشیمون شده و کوتاه اومده بهترین فرصته خودم رو بگم. سمتش چرخیدم و به خیره شدم _من چی؟ من آدم سرکار رفتن هستم؟ ابروهاش بالا رفت و کمی فکر کرد. _تو که...اختیارت دست من ..‌‌.نیست! دایی باید تصمیم بگیره. _حالا تو فکر کنم منم مثل مریم. موافقی؟ کلافه دستش رو بین موهاش فرو برد و سمت گردنش کشید. کمی اخم کرد _تو مثل مریم نیستی. این بحثم تموم کن جوری اخم‌هاش رو توی هم کرد که دیگه جرئت نکنم حرفی بزنم باید به فکر راهی برای پیچوندنشون باشم. خدا کنه بتونم. هم درآمد داشته باشم هم شرمنده‌ی نسیم نشم. کلافگیش روی رانندگیش تاثیر گذاشت و سرعتش رو زیاد کرد.‌ این برای من که از سرعت نمیترسم اصلا نگران کننده نیست ولی ماشین دستش امانته _خیلی خب حالا! فقط سوال پرسیدم‌ درست برو ماشین دستت امانته. فقط توی این اوضاع مالی خسارت دادن رو کم داری. سرعتش رو کم کرد اما اخم‌هاش باز نشد با خنده گفتم _رفتنه من آبمیوه لازم شدم الان تو. نبم نگاهی بهم انداخت. اخم از پیشونیش رفت و لبخندکمرنگ رضایت بخشی روی لب‌هاش نشوند. به قول خاله اخلاقش مثل ابر بهاری میمونه. یه وقت خوش اخلاقه بلافاصله اخم‌هاش میره تو هم و دوباره با یه حرف ساده لبخند میزنه. متفکر گفت _اختیار تو با داییِ. اگر یه روز اختیارت دست من بود و دایی خودش رو کنار کشید من با سرکار رفتن تو مشکلی ندارم اصلا نمی‌تونم به این حرفش اعتماد کنم. بعد هم زهی خیال باطل. دایی خودش رو بکشه کنار اختیار من دست خودمه و عمرا بزارم دست تو بیفته. ادامه داد _سعی میکنم حواسم بهت باشه. می تونی رو من حساب کنی.‌اگر هم حرفی بینمون باشه مطمعن باش به هیچ کس نمیگم. این روی مرتضی رو ندیده بودم که امروز دیدم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۰۱ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌112 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار ماشین شدیم. _مرتضی تو بر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای گوشی همراهم بلند شد.‌نفس سنگینی از حرف های مرتضی کشیدم و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن اسم نسیم دو دست هام شروع به لرزیدن کرد. زیر چشمی نگاهی به مرتضی انداختم و رد تماس رو زدم. فوری براش تایپ کردم "کنار پسرخاله‌م هستم" پیام رو ارسال کردم _کی بود؟ چرا رد زدی! توی سرم احساس سبکی کردم. باید به خودم مسلط باشم. _نسیم بود رد نزدم قطع کرد. توی لیست شماره‌ی نسیم رو پیدا کردم و شماره‌ی رو گرفتم _الان زنگ میزنم ببینم چیکار داره جوری قلبم تند میزنه که روی نفس کشیدنم تاثیر گذاشته و ریتمش رو تند کرده و خیلی سخته آروم نفس بکشم. صدای گرفته‌ی نسیم تو گوشی پیچید. _بله _سلام کار داشتی زنگ زدی؟ آهسته خندیدد _چیه پیش پسرخاله‌ی بزرگوار بودی نسیم دو زنگ زده میخوای بندازی گردن من؟ به اجبار لبخند زدم و زیر چشمی نگاهی به مرتضی انداختم _دستت درد نکنه من خودم جزوه دارم. شما چیکار کردید؟ آهی کشید و مضطرب گفت _مجبور شدم چک بکشم. غزال بابام خبر نداره دسته چک گرفتم. بفهمه گرفتم و بی اجازه‌ش دادم دست مردم پوستم رو میکنه. _درست میشه. نگران نباش. _دارم از نگرانی میمیرم.‌ اگر پول نیاره عملا بدبخت میشم. _به خدا نمیدونم چی باید بگم. کاری از دست من برمیاد؟ دوباره آهی کشید _نه.‌ فقط شنبه‌ی هفته‌ی پیش اعلام کردن که این هفته هر دو کلاس تعطیله به جاش پنجشنبه کلاس داریم افتتاحیه رو انداختم شنبه. _یعنی پس فردا! آماده میشه؟ _آره.‌میتونی بیای کمک درمونده به رو به رو خیره شدم _شرمنده‌م نسیم جان _عیب نداره. فقط شنبه رو حتما بیای ها _اون رو میتونم. _میگم غزال اگر لازم بشه تو هم دسته چک بگیری میگیری؟ تا الان که هیچ کاری برای مزون نکردم. خجالت میکشم بگم نه. _آره عزیزم.‌ حالا همدیگرو که دیدیم صحبت میکنیم _باشه. فعلا خداحافظ جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم. مرتضی ماشین رو جلوی در پارک‌کرد. با دیدن پراید مهدیه جلوی در، هر دو لبخند زدیم و پیاده شدیم حضور مهدیه توی این خونه به همه آرامش میده. با وجود سه تا بچه و یه توراهی اصلا از رفت و آمد به خونه‌ی مادرش کم نکرده و هفته‌‌ای سه بار میاد اینجا. گاهی با خودم میگم شاید به خاطر همین توجه زیادش به خانواده‌ش، خدا به مالشون برکت داده. وگرنه شوهرش یه کارمند ساده‌ست و مثل بقیه‌ی کارمندها باید وسط های برج کم بیاره.‌ مرتضی در رو باز کرد و خواستم داخل برم که نگاهم به زری خانم افتاد. با عجله وسیله‌ای رو توی آژانس گذاشت و خودش و زینب نشستن و رفتن. _برو تو دیگه! با صدای مرتضی نگاه ازشون برداشتم و وارد خونه شدم _غزال نرو بالا. بیا کمک کن مامان رو حاضر کنیم ببرمش دکتر _باشه کفشم رو درآوردم و وارد راهرو شدم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۰۴ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چایی علی رو شیرین کردم و لقمه‌ای که برام‌گرفته بود رو برداشتم. _ساعت چند میری؟ نگاهی به آسمون انداخت _سه. شدت بارون بیشتر شدا! _هنوز نم‌نم هست! صدای خاله رو شنیدم _زهره به خدا بخوای حرف بزنی زنگ می‌زنم مسعود بیاد ببرت زهره گفت _مامان جان خونه حرمت داده. این‌به چه حقی تو خونه داد می‌زنه! ابروهای علی بالا رفت و من به زور جلوی خنده‌م رو گرفتم _خُبِ خُبِ! هر کی ندونه فکر می‌کنه تو چه دختر نجیبی بودی. کاری به کار مهشید نداشته باش علی آهسته خندید و سرش رو تکون داد. آهسته گفتم _زهره فقط اومده حال مهشید رو بگیره _این‌کارش فقط دعوا درست می‌کنه. درست کردن رفتار مهشید فقط از عمو برمیاد. اون‌بار بهش گفتم میگه تو مثل برادر بزرگش هر جا لازم بود بهش تذکر بده جلوش وایستا‌. چند باری گفتم بهش، ولی درست نیست. یا رصا باید جلوش وایسته یا خود عمو صدای بسته شدن در حیاط بلند شد. علی ایستاد و لیوان ها رو توی سینی گذاشت _پاشو بریم داخل. سرما می‌خوریم _تو برو منم الان میام سینی رو برداشت و وارد خونه شد. گلدون ها رو کمی از دیوار بالکن فاصله دادم تا بارون بهشون بخوره. از بالا پایین رو نگاه کردم. خاله با عجله ملافه‌ای که شسته بود رو جمع می‌کرد‌. در خونه باز شد و رضا با مشمایی که دستش بود داخل اومد خاله نگاهی بهش انداخت و با تعجب گفت _کنسرو ماهی برای چی خریدی! مگه زنت معده‌ش بهم نریخته؟ رضا مشما رو بالا آورد _خودش گفت. می‌گه هوس کردم خاله تچی کرد و گفت _ناهار بیاید پایین. بگو مامانم دعوت کرده رضا خوشحال قدمی سمت مادرش برداشت _الهی دورت بگردم دستت درد نکنه _بیا تو دیگه! سر چرخوندم و به علی نگاه کردم _خیس خیس شدی! دستی به سرم کشیدم و سمتش رفتم _من بارون رو دوست دارم از جلوش رد شدم. در بالکن رو بست _منم دوست دارم. ولی سرماخوردن تو رو اصلا دوست ندارن. به مبل اشاره کرد _بشین یه چایی برات بیارم سمت آشپرخونه رفتم _خودم می‌ریزم.‌هوا که سرد نیست نگرانی!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آخرین قاشق غذا رو توی دهنش گذاشت _کی برمی‌گردی! _بستگی به کار داره. ولی تا صبح منتظرم نباش. شاید بیام شاید نیام. _صبح با کی برم دانشگاه؟ _حسین رو می‌فرستم نگاهی به ساعت انداخت و ایستاد و سمت اتاق خواب رفت. با اینکه به این شیفت رفتنش عادت کردم ولی هر بار بغضم می‌گیره خودم رو مشغول جمع کردن میز کردم که گریه‌م‌نگیره _رویا من صبح برای مامان خرید می‌کنم. امشب هواشون رو داشته باش. _باشه عزیزم تا جلوی همراهیش کردم. بعد از رفتنش برای اینکه جای خالیش اذیتم نکنه خودم رو سرگرم کتاب‌هام کردم. نگاهم به ساعت افتاد. حالا که خاله رضا رو شام دعوت کرده زشته من بالا غذا درست کنم ببرم پایین. بهتره مواد غذایی رو ببرم پایین درست کنم.‌ کمی مرغ و برنج برداشتم و توی مشمای مشکی پنهانشون کردم تا یه وقت مهشید نبیه آبروی خاله بره. روسریم رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم. صدای مهشید از خونشون میاد. یعنی هنوز پایین نرفته. _رضا این مهمونی چه وقته! _مهمونی مگه وقت می‌خواد؟ این همه ننه‌ی تو ما رو دعوت کرده من گفتم مناسبتش چیه؟ _ننه یعنی چی! مگه من به زن عمو میگم ننت؟ _نه تو اصولا به مامان من هیچی نمی‌گی.‌ پله ها رو پایین رفتم و دیگه صداشون رو نشنیدم. مستقیم سمت آشپزخونه رفتم. وسایل رو گوشه‌ی آشپزخونه گذاشتم _خاله... _نیست. زهره وارد آشپزخونه شد _رفت بیرون. علی که خیلی وقته رفته چرا نمیای پایین! لبخندی بهش زدم و همزمان که قابلمه رو از داخل کابینت بیرون آوردم گفتم _درس داشتم. میلادم برده؟ _نه رفته کوچه. شام میزاری؟ _آره.‌ منم پایینم. علی نیست؟ _الان مسعود زنگ زد. گفت کارش یکم طول می‌کشه.‌ فردا شب میاد دنبالم _خوبه می‌تونی ازش دور بمونی. من که علی میره قلبم می‌گیره با خنده گفت _چون تو لوسی. دلتنگ کی هم میشی! علی دلخور گفتم _علی مگه چشه که نباید دلتنگش بشم! خیاری از داخل یخچال برداشت _هیچی بابا ولش کن. من تا صبح از عیب های علی بگم تو دفاع می‌کنی از آشپزخونه بیرون رفت‌ کمی تن صدام رو بالا بردم _آدم یه خواهر مثل تو داشته باشه دشمن نمیخوادا! با خنده گفت _میدونم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌113 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای گوشی همراهم بلند شد.‌نفس
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم اول من و بعد مرتضی وارد شدیم. مهدیه از اینکه با هم برگشتیم خوشحال نگاهمون کرد. مرتضی سلامی گفت و رو به مریم با تشر گفت _پس چرا مامان رو حاضر نکردی! مریم نگاه دلخوری به برادرش انداخت _یه جوری میگی انگار بچه‌ کوچیکه! هر چی میگم، میگه من دکتر نمیام مرتضی نگاه درمونده‌ش رو به مادرش داد _مامان... خاله با اخم گفت _مامان و درد! چیه هر روز هر روز منو میبری دکتر اونم میگه هیچی نخور.‌ من نمیتونم نخورم مرتضی کلافه گفت _لا اله‌الا الله! مامان کم مونده دیگه منفجر ... مهدیه حرف برادرش رو قطع کرد _حالا امروز آمادگیش رو نداره بزار یه روز دیگه _من امروزم با کلی حرف نرفتم مغازه. مهرداد تنهایی نمیتونه! خاله با گریه گفت _چرا دست از سر من برنمیدارید! مهدیه خودش رو سمت مادرش کشید _به خدا به خاطر خودته‌. الهی دورت بگردم ان شالله خدا عمر با عزت بهت بده. ما بزرگ شدیم از پس خودمون برمیایم ولی نرگس بهت نیاز داره. به خاطر نرگس پاشو برو دکتر خاله تسلیم شد و گفت _باشه ولی بعدش اذیتم نکنید مهدیه لبخند رضایت بخشی زد و گفت _چشم مریم با عجله لباس های خاله رو جلو آورد _بیا بپوشیم بیچاره میترسه مادرش پشیمون بشه. نرگس با کیف مدرسه‌ش حاضر و آماده بیرون اومد _آجی من حاضرم مرتضی گفت _کجا به سلامتی! _قراره برم خونه‌ی آجی بمونم نگاهم سمت خاله رفت جوری که هیچ کس متوجه نشه رو به مرتضی ابرو هاش رو بالا داد. مرتضی کمی اخم کرد و نگاهش رو به نرگس داد _لازم نکرده.‌ تازه اونجا بودی نرگس ناراحت به مادرش نگاه کرد _مامان... من میخوام برم خاله روسریش رو سرش کرد و گفت _هر چی داداشت میگه بگو چشم مهدیه ناراحت نگاهش بین نرگس و مادرش جابجا شد _من بهش قول دادم مامان! _من نمیدونم مادر مرتضی میگه نه مهدیه نگاه پر از خواهشش روبه مرتضی داد‌. مرتضی اخمش رو پرنگ تر کرد و با لحن تندی به نرگس گفت _نه یعنی چی نرگس! حالیت نمیشه؟! نرگس با بغض سمت اتاق برگشت. خاله دستش رو تکیه‌ی زمین کرد تا بایسته که مرتضی سمتش رفت و رو به مهدیه که دلخور میخواست کمک کنه گفت _تو با این حالت بمون عقب. غزال میاد فوری جلو رفتم. بلند کردن خاله کار سختیه ولی دیگه چاره‌ای نیست. _نمیتونم بلند شم. ماشین رو بیار جلو چهار دست و پا خودم میام سوار میشم مرتضی تچی کرد و بیرون رفت پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۰۶ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
استاد گفت واسه امتحان پایان ترم آماده‌ین؟ آره ولی یه سری اشکال ها دارم. نفسی تازه کرد_ نگران چیزی نباش من یه کلاس می‌ذارم بیا خونمون رفع اشکال می‌کنم برات.عصبی لب زدم_ من چرا باید بیام خونه شما؟ لبخندی به لبش نشست و بهم نزدیک تر‌شد. خیلی ترسیده بودم. خدایا خودت کمکم کن. با همون لبخندش گفت_ اگه دیرت نیست بریم با ماشین من یه دوری بزنیم تو‌راه باهم حرف می‌زنیم. همه چیزو برات توضیح می‌دم. از صمیمت یهویی‌ش خیلی بدم اومد. نیتش رو که فهمیدم دیگه متوجه معنی نگاه ها و تشویق های بیجاشم شدم. خدایا مگه من چیکار کردم که این آقا همچین فکری کرده؟ من که حجابم کامله و سبک بازی هم در نمیارم. خودمو جمع کردم که ترسم معمول نباشه. با تشر گفت_ آقای به اصطلاح استاد! نمی‌دونم چی پیش خودتون فکر کردین اما من هیچ کاری با شما ندارم! شما جز اینکه تو کلاس درس استاد من باشین هیچ نسبت دیگه ای با من ندارین! https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
عزا داران سید الشهدا امروز میخواهیم دیگ و اجاق گاز رو بخریم از ثواب صدقات جاریه جا نمونید. با کمک حتی شده پنج هزار تومان اسمتون رو در دفتر امام حسین علیه السلام ثبت کنید اجرتون با عمه سادات حضرت زینب سلام الله علیها🤲🌷🖤
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564