eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
130 عکس
29 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت54 🍀منتهای عشق💞 جارو زدن حیاط تو این
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سرم رو روی زانوم‌ گذاشتم و بی‌صدا اشک‌ ریختم. _ رویا چی شد این چایی! اصلاً توانی برام‌ نمونده که بخوام بلند بشم و چایی بریزم.‌ صدای خاله هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. _ پس چی شد... چی شدی تو؟ کنارم‌ نشست و سرم‌ رو بلند کرد، ناباورانه گفت: _ گریه می‌کنی!؟ الهی خالت بمیره، از من‌ ناراحت شدی؟ نمی‌تونم دلیل اشک‌ و گریم رو بگم. سرم رو پایین انداختم. _ من‌ که چیزی بهت نگفتم! اشکم‌ رو پاک کردم و به سختی لب زدم: _ عیب نداره خاله. پشیمون‌ از لحن چند دقیقه‌ پیشِش، با مهربونی گفت: _ بلند شو دورت بگردم، یه آبی به دست و صورتت بزن. سایه‌ی علی رو روی خودم احساس کردم و بغضم سنگین‌تر شد. _ چی شده؟ خاله اشک باقی مونده روی صورتم‌ رو پاک کرد. _ هیچی، بچه‌م توقع نداشته خالش تند باهاش حرف بزنه. با کمک‌ خاله ایستادم.‌ توی این شرایط اصلاً دوست ندارم‌ به علی نگاه کنم. _ برو بشین‌ خودم برات چایی بریزم. _ نمی‌خوام خاله؛ دستت درد نکنه، میرم‌ بالا. _ از من دلخوری؟ سرم‌ رو بالا دادم.‌ _نیستم.‌ میشه برم‌ بالا؟ خاله غمگین‌ نگاهم کرد. _ برو دورت بگردم. رد شدن‌ از کنار علی، در این لحظه سخت‌ترین کار ممکنه. جلوی بغضم رو گرفتم‌ تا دوباره سر باز نکنه و از آشپزخونه بیرون رفتم. _ بیخودی گریه کرد؟ _ من اون جوری گفتم، ناراحت شد. _ حرفی نزدی که! _ روحیه‌ش حساس شده. _ اینقدر لی‌لی به لالاش نذار، پس‌فردا می‌خواد بره خونه‌ی شوهر، کم‌ میاره. _ وای علی! وقتی اسم شوهر کردن رویا میاد، تمام بدنم می‌لرزه. پام‌ رو روی آخرین پله گذاشتم‌ و دیگه صداشون رو نشنیدم.‌ وارد اتاق شدم.‌ زهره با دیدنم‌ هول شد و چیزی رو توی کیفش پنهان کرد. اینقدر غمگین و ناراحتم‌ که دیگه هیچ چیز برام مهم‌ نیست. _ خوبی؟ پتوم‌ رو برداشتم‌ و همون‌‌جا کنار رختخواب دراز کشیدم. _ زهره حوصله ندارم. از خدا خواسته دیگه ادامه نداد. پتو رو روی سرم‌ کشیدم و ترجیح دادم تو تاریکیِ زیر پتو، با بغضم، تنها بمونم. چه شرایط بدی دارم. دردم‌ رو به هیچ کس نمی‌تونم بگم. صدای اعتراض خاله بلند شد. _ باز کی این گوشی رو با خودش برده بالا؟ هر وقت می‌خوام‌ به یکی زنگ بزنم‌ باید دربدر دنبال گوشی بگردم. یعنی دنبال گوشی می‌گرده تا خواستگاری علی رو هماهنگ‌ کنه! _ رویا تو رو خدا بلند شو این گوشی رو یه جایی گم‌ و گور کن. متعجب پتو رو از روی صورتم کنار زدم. _ مگه دست توعه!؟ کیفش رو نشون داد. _ تو کیفمه.‌ زود باش یه کاری کن، الان مامان میاد بالا. معلوم شد زهره هنوز با برادر هدیه در ارتباطه. الان پیدا شدن گوشیِ خونه، به نفع من هم نیست. _ هولش بده زیر رختخواب‌ها. _ زنگ بزنن صداش در نیاد؟ _ نه از اون زیر دیگه صدا نداره!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت55 🍀منتهای عشق💞 سرم رو روی زانوم‌ گذا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 گوشی تلفن رو تا اونجایی که می‌تونست زیر رختخواب‌ها جا داد. حجم رختخواب‌ها کم بود. از خدا خواستم که صدای زنگش بلند نشه. صدای خاله از پشت در اتاق اومد. _ علی جان یه زنگ بزن ببینم صداش از کجا در میاد. بدون دَر زدن وارد اتاق شد و رو به ما گفت: _ تلفن اینجاست؟ _ نه خاله اینجا نیست. خاله قصد کرد از اتاق بیرون بره، اما یک لحظه برگشت به زهره نگاه کرد. فوری دَر رو بست و تهدیدوار گفت: _ تلفن دست تو نیست!؟ زهره دست و پاش رو گم کرد. اینکه خاله متوجه بشه که زهره هنوز داره رو اشتباهش پافشاری می‌کنه، برای من مهم نبود. اما اینکه خاله می‌خواست زنگ بزنه، هماهنگ کنه برای خواستگاری علی، ناراحتم‌ می‌کنه. با خونسردی تمام رو به خاله گفتم: _ تلفن دست زهره نیست. من که اومدم بالا داشت درس می‌خوند. نیم نگاهی به من کرد. نگاه چپ چپش رو از روی زهره برداشت و به سمت دَر رفت. زهره گفت: _ هر کی توی این خونه هرکاری کنه، میندازید گردن من! خدا نکنه آدم پیش شما گاو پیشونی سفید بشه. خاله بی‌اهمیت‌ به غرغرهای زهره از اتاق بیرون رفت. رو به زهره گفتم: _ تو چه رویی داری! چهار دست و پا جلو اومد و صورتم را بوسید. _ الهی دورت بگردم که نگفتی. به خاله نگفتم که خودم رو پیش زهره شیرین کنم تا باهام آشتی کنه. فقط می‌خوام از عشق یک طرفم محافظت کنم که معلوم نیست سرانجام داشته باشه یا نه. حتی معلوم نیست این عشق یک طرفه هم مورد قبول علی باشه! اصلاً چطور باید عنوان کنم! به کی باید بگم که موافقت کنه؟ تفاوت سنی من و علی، مخالفت همه رو در برداره. همه این‌ مشکلات رو که کنار بذارم‌، نمی‌دونم چه جوری و کی باید بگم. انقدر بی‌حوصله شدم که تمایلی برای پایین رفتن ندارم.‌ خاله که فکر می‌کنه من به خاطر حرف اون ناراحتم، عذاب وجدان گرفته و مدام‌ میاد دنبالم. خودم‌ رو به مریضی زدم و ترجیح دادم تو اتاق تنها بمونم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صبح‌ زود از خواب بیدار شدم.‌ معمولاً مدرسه رفتن بعد از دو روز تعطیلی، برام کار خوش‌آیندی نیست.‌ مخصوصاً الان که حالم گرفته است و فکر زن گرفتن علی اذیتم می‌کنه. مانتو و مقنعه‌م رو پوشیدم و پایین رفتم.‌ صدای علی رو که با خاله در حال صحبت کردن بود، شنیدم. _ مامان از درس عقب میفته! _ نمیفته. _ الان یه هفته‌س نمیذاری بره! به منم نمیگی چی شده. زهره مانتو مدرسه‌ش رو پوشیده بود و به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود. اگر به خاله بگم دیشب تلفن تو اتاق ما بود، مطمئناً زهره برای همیشه باید با مدرسه خداحافظی کنه‌. _ الان‌ براشون سرویس گرفتم. باهاش حرف می‌زنم، میگم دیگه گوشی نبره. شمام رضایت بده، بزار بره درسش رو بخونه. خاله کلافه گفت: _ تنها کاری که نمی‌کنه، همین درس خوندنه. _ اگر درس نخوند، هر چی شما بگید. باشه؟ _ چی بگم؛ مرد این خونه تویی. هر چی تو بگی همونه. _ ممنون که روی من رو زمین ننداختی. پله‌های باقی مونده رو پایین رفتم. پام رو روی آخرین پله گذاشتم که علی بیرون اومد.‌ رو به زهره با تشر گفت: _ سرت رو بنداز پایین، برو درست رو بخون. _ چشم. _ زهره یه بار دیگه از این غلط‌ها بکنی، من می‌دونم با تو ها! سرش رو پایین انداخت و باشه‌ای زیر لب گفت. خواستم‌ از پشت علی رد شم که متوجه من نشد و قدمی به عقب برداشت. برای اینکه به من نخوره، قدمی به عقب برداشتم. آرنج دستم به آهن در خورد و حسابی درد گرفت. آخ ریزی گفتم. علی چرخید و نگاهم کرد. _ تو این پشت چکار می‌کنی! شدت درد عصبیم کرد و طلبکار گفتم: _ می‌خواستم رد شم.‌ از لحن تندم، ابروهاش رو بالا داد و خیره نگاهم کرد. خاله گفت: _ چی شد؟ از فرصت استفاده کردم و وارد آشپزخونه شدم. کمی آرنجم رو ماساژ دادم‌. _ هیچی، دستم‌ خورد به دَر. خاله روبروم ایستاد و آهسته گفت: _ امروز هیچ‌ جا نرو، مستقیم بیا خونه. باشه؟ _ وا...خاله مگه من هر روز نمیام خونه! علی سر سفره نشست و گفت: _ منظور مامان اینه که اگر عمو اومد دنبالت، باهاش نری. _ نه نمیرم. خاله گفت: _ با مهشید یا محمدم، جایی نرو! نگاه علی تیز شد. _ مگه تا حالا با اونا جایی رفتی!؟ سرم رو بالا دادم. _ نه به خدا. رو به خاله ادامه داد: _ از این‌ رفتارها نداریم‌ اینجا! خاله نگاه مأیوسانه‌ای به زهره که روبروی علی نشسته بود، انداخت و سینی پر از استکان چای رو روی سفره گذاشت. _ رویا خودش عاقله. اصلاً لازم نیست بهش بگی. منم محض احتیاط گفتم. تو هم اول زنگ بزن سرویس اینا رو یادآوری کن؛ بعد هم‌ رفتی اداره مرخصی بگیر، بیا برو کارهای ماشینت رو درست کن. علی لقمه‌ای توی دهنش گذاشت و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد.‌ رضا با اخم‌های تو هم، سلام خیلی آرومی گفت و نشست.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت57 🍀منتهای عشق💞 صبح‌ زود از خواب بیدا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ الو سلام. _ آقا قاسم، این ماشین ما هماهنگ شده دیگه! _ من چهارشنبه گفتم... _ نه بابا این چه حرفیه! پیش میاد دیگه. _ پس فرمودید از هفته‌ی دیگه. _ ایراد نداره.‌ خداحافظ. تماس رو قطع کرد، رو به خاله گفت: _ گفت از هفته‌ی دیگه ماشین داره. خاله نگاه چپ‌چپی به زهره انداخت. _ تو لازم نکرده بری! علی فوری گفت: _ خودم می‌برم‌، میارمشون.‌ رضا لقمه‌ی نونش رو برداشت و ایستاد. علی با تشر گفت: _ کجا؟ _ کجا! دانشگاه دیگه. _ این‌ چه طرز برخورده!؟ این جمله رو آنقدر محکم و جدی گفت، که رضا تو کلامش فوری تسلیم‌ شد. با اینکه هنوز دلخوری تو لحنش بود، گفت: _ ببخشید. دیرم شده. نگاه ممتدش رو از رضا برداشت و با اخم لیوان‌ چاییش رو سر کشید. ناراحتیش از رضا رو سر زهره خالی کرد و عصبی گفت: _ یه‌ چند روز کار دارم‌ نمی‌تونم ببرمتون! تا شنبه که تکلیف سرویس‌تون مشخص بشه. سرت رو میندازی پایین، میری مدرسه و برمی‌گردی. اونجا هم هیچ غلطی نمی‌کنی! فهمیدی؟ _ بله. رو به من‌ گفت: _ با توام‌ هستما! حق به جانب نگاهش کردم. _ به من‌ چه! خاله آروم به پام زد و ازم‌ خواست تا سکوت کنم. با حرص نگاهم‌ رو به سفره دادم که علی گفت: _ رویا با تو بودم! _ به من چه! یکی سر زن گرفتن قهره؛ یکی گوشی برده مدرسه مچش رو گرفتن. چرا من‌ رو دعوا می‌کنی!؟ خاله برای اینکه جو رو آروم‌ کنه، گفت: _ بسه دیگه! صلوات بفرستید تموم شه. علی عصبی‌تر گفت: _ من یه حرفی زدم‌، یه جواب ازت خواستم‌؛ نه حاضر جوابی! خاله زیر لب گفت: _ لا اله الا الله.‌ آروم‌ به بازوم‌ زد. _ یه چشم بگو دیگه! تیزی نگاه علی، کمی ترسوندم و باعث شد تا عقب نشینی کنم. دلخورتر از رضا لب زدم. _ چشم. هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بی‌خداحافظی از آشپزخونه بیرون رفت. خاله با تشر رو به زهره و رضا گفت: _ همین رو می‌خواستید. با اعصاب خورد بره سر کار! رضا بی‌اهمیت بیرون رفت و زهره گفت: _ باز شروع شد. شر رو رویا به پا می‌کنه، دامن گیر ما میشه. _ چه ربطی به رویا داره! _ مامان خانوم‌ چشمات رو بستی یا واقعاً نمی‌بینی! من و رضا که حرف گوش کردیم؛ دُردونه‌ت کل‌کل کرد. _ همش تقصیر توعه؛ با اون غلط اضافت. _ زودتر بلند شم برم تا عشق و عاشقی رضا رو هم، سر من خالی نکردی! ایستاد و بیرون رفت.‌ خاله دلخور نگاهم کرد. _ چند بار بهت بگم جوابش رو نده؟ به خاطر من ملاحظه‌ت رو می‌کنه‌ ها! اون از اول که داشتی می‌اومدی، باهاش تند حرف زدی؛ اینم از الان. کار دست خودت و من نده! خودت هم‌ می‌دونی اگر یکی دیگه اینجوری جوابش رو بده چکار می‌کنه.‌ سوء استفاده نکن. صبرش لبریز بشه، زور من بهش نمیرسه‌ ها! _ آخه خاله... با دست جلوی دهنم رو گرفت. _ بگو چشم و تمام. بلند شو برو مدرسه؛ حواست به زهره هم باشه. پشت چشمی نازک‌ کردم و چشمی گفتم. حق با خاله‌ست.‌ علی توی این خونه به خاطر خاله، چشمش رو روی خیلی از کارهای من می‌بنده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت58 🍀منتهای عشق💞 _ الو سلام. _ آقا قا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط مدرسه شدیم. مثل همیشه اصلاً نفهمیدم‌ زهره کی از کنارم رفت. با چشم‌ دنبالش گشتم‌. پیدا کردنش بین اون همه دختر، با مانتوهای یکرنگ‌ کار سختی بود.‌ از رنگ‌ آبی کیفش پیداش کردم؛ هدیه رو تو آغوش گرفته بود. شنیدن صدای شقایق باعث شد تا نگاه ازشون‌ بردارم. _ چه عجب برگشت مدرسه! _ سلام. امروز علی ضمانتش رو کرد، خاله‌م هم‌ رضایت داد. کنارم‌ ایستاد و به زهره خیره شد. _ علی آقا می‌دونه که زهره دوست پسر داره!؟ _ نه خاله‌م بهش نگفت. _ تو چی؟ تو هم‌ نگفتی!؟ _ نه. به من چه! تا همین جاش هم‌، کلی زهره باهام‌ بد شده.‌ یاد حرف خواستگاری علی افتادم و دلشوره سراغم‌ اومد. _ چرا تو همی؟ _ شقایق به نظرت من می‌تونم مراقب زهره باشم! پوزخندی زد و گفت: _ کی گفته. _ تو خونه خاله و علی به من میگن، حواست به زهره باشه. من چه جوری حواسم به این باشه! _ تو چرا نمیری خونه‌ی عمو یا پدربزرگت!؟ اونا که تمایل دارن. این ور فقط دارن اذیتت می‌کنن.‌ _ پنجشنبه عموم من رو برای محمد خواستگاری کرد. ذوق زده روبروم ایستاد. _ واقعاً! تو چی گفتی؟ _ خاله‌م گفت نَه. اخم‌هاش تو هم رفت. _ به خاله‌ت چه ربطی داره؟ _ اینجوری نگو شقایق.‌ اولاً حق مادری به گردنم داره. دوماً، خودمم جوابم نَه بود. صدای زنگ‌ بلند شد و همه سر صف ایستادیم.‌ اخم‌های شقایق تو هم رفت و تا زنگ آخر دیگه باز نشد.‌ زهره هم مدام سرش تو گوش هدیه بود.‌ وسایلم رو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم. نگاهی به جای خالی زهره که زودتر از همه بیرون رفته بود، انداختم. از ذوق دیدن هدیه، حتی یک ثانیه هم تو مدرسه با من نبود.‌ شقایق هم‌ که معلوم نبود چش شده، منتظرم‌ نموند و رفت. کیف رو روی کولم انداختم و بیرون رفتم. هنوز به دَر سالن نرسیده بودم که زهره اومد داخل. _ عمو بیرون منتظرته! ته دلم‌ خالی شد.‌ صبح علی گفت باهاش نرم‌.‌ _ زهره من که روم‌ نمیشه بهش بگم «علی گفته سوار ماشینت‌ نشم»! اصلاً شر درست میشه. _ برو دفتر زنگ بزن به مامان. دستش رو گرفتم‌ و با التماس گفتم: _ تو رو خدا نری خونه‌ها! صبر کن با هم بریم. _ نه بابا کجا برم! باید با هم‌ بریم‌، وگرنه کلی سؤال جواب میشم؛ ولی تنهایی برو دفتر، با من زیاد خوب نیستن. دستش رو رها کردم و سمت دفتر رفتم. دلشوره و اضطراب امونم رو بریده بود. دَر زدم و با بفرمایید گفتن خانم مدیر وارد شدم.‌ دستم رو به نشانه‌ی اجازه گرفتن بالا بردم. _ خانم اجازه! میشه یه زنگ بزنم خونمون؟ از بالای عینکش نگاهم کرد. _ زنگ چی!؟ برو خونه دیگه. _ آخه خانم‌، عمومون اومده دنبالمون، نمی‌دونم می‌تونم باهاش برم‌‌ یا نه! اگر اجازه بدید یه زنگ بزنم. نفس سنگینی کشید و با سر به تلفن اشاره کرد. _ بیا زنگ بزن. فوری گوشی رو برداشتم و شماره‌ی خونه رو گرفتم. هر چی بوق خورد، کسی جواب تلفن رو نداد.‌ نگاهی به ساعت انداختم. احتمالاً خاله رفته دنبال میلاد.‌ نباید توی این‌ شرایط، بدون اجازه کاری کنم.‌‌ تماس رو قطع کردم و شماره‌ی علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، صدای دایی تو گوشی پیچید. _ بله؟ لبخند رو لب‌هام‌ نشست. _ سلام دایی. _ سلام‌ عزیزم. شماره‌ی کجاست؟ _ مدرسه‌مون.‌ دایی گوشی رو میدی علی! _ نیست. رفته ماموریت. چکارش داری؟ _ به من‌ گفته با عمو جایی نرم؛ عمو الان جلوی دَر منتظر منِ.‌ با تعجب پرسید: _ چرا با آقا مجتبی نری!؟ نیم نگاهی به خانم‌ مدیر انداختم‌ و آهسته گفتم: _ به خاطر محمد. _ مگه چی شده؟ _ الان‌ نمی‌تونم‌ بگم.‌ دایی من چی کار کنم؟ _ خودش که نیست.‌ زشته الان‌ می‌خوای بگی علی گفته با تو نرم‌ جایی! برو من‌ باهاش حرف می‌زنم. _ باشه.‌ دستت درد نکنه، خداحافظ. تماس رو قطع کردم. _ خانم خیلی ممنون. _ معینی حواست هست داری چکار می‌کنی؟ حق به جانب گفتم: _ بله خانم. _ این محمد کیه؟ این دفعه بی‌ رودربایستی به برادرتون زنگ می‌زنم ها! _ خانم، محمد پسر عمومونه. تأکیدی سرش رو با نفس سنگینی تکون داد. _ برو به‌ سلامت. با عجله از دفتر بیرون رفتم. زهره هنوز جلوی دَر سالن منتظرم بود.‌ _ چی شد؟ _ خاله جواب نداد. علی هم نبود.‌ دایی گفت باهاش بریم. با انگشت روی کف دستش نمایشی خطی کشید. _ این خط، این‌ نشون؛ امشب خونه‌ی ما دعوا میشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت59 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط مدرسه شدیم.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ زهره تو دلم رو خالی نکن! من الان باید چکار کنم. _ بیا با سرایدار صحبت کنیم‌، از دَر خونه‌ی اون‌ بریم‌ بیرون. _ نه الان‌فکر می‌کنن می‌خوایم چکار کنیم که از دَر اصلی بیرون نرفتیم. بیا بریم. پله‌ها رو پایین رفتیم.‌ عمو با دیدنم دستش رو بالا برد.‌ لبخند مصنوعی زدم و سمتش رفتیم. _ سلام.‌ چقدر دیر کردید؟ _ سلام عمو. یکم سؤال داشتم‌ از معلم‌مون. زهره هم سلام کرد و عمو مثل همیشه با محبت جواب داد. _ رویا کارت دارم.‌ _ بله عمو! نگاهی به زهره انداخت و به ماشین‌ اشاره کرد. _ بشینید تو راه حرف می‌زنیم. من روی صندلی‌ جلو نشستم و زهره عقب. عمو ماشین‌ رو روشن‌ کرد و راه افتاد. از آینه به زهره نگاه کرد.‌ قشنگ‌ معلومه حضور زهره، مانع حرف زدنشه. _ حرفم در رابطه با محمدِ. سرم رو پایین انداختم. _ خودش عقیده داره اون‌ جواب، جواب تو نیست. گفت اگر جواب خودته، دلیلیش رو می‌خواد بدونه. _ عمو من می‌خوام درس بخونم. با صدای بلند خندید. _ این‌ یعنی چی!؟ یعنی جواب خودت نه بوده یا نه. برم‌ چی بگم؟ خدایا کمکم کن. من الان هر چی بگم، بعداً خاله و علی میگن نباید می‌گفتی! سکوتم‌ رو که دید، ادامه داد: _ باشه. من میگم‌ رویا گفت می‌‌خواد درس بخونه. _ اصلاً چرا من بگم! خودت رو الان می‌برم؛ هم ناهار رو خونه ما می‌خوری، هم با محمد صحبت‌هات رو می‌کنی. اون روز، توی اون شرایط نشد که با هم تنها باشید. با این حرف، عمو آب یخ رو روی سرم ریخت. نه الان می‌تونم بگم من نمیام خونتون، نه نمی‌تونم بگم میام. به زهره که رنگ و روی اون هم پریده بود، نگاهی کردم و رو به عمو گفتم: _ اما من نمی‌تونم الان... یعنی ما باید بریم خونه. _ چرا نمی‌تونی؟ اینقدر این سوال رو با نکته سنجی پرسید که ادامه صحبت برای هر حرفی که می‌خوام بزنم رو سخت کرد.‌ نباید کوتاه بیام و تسلیم بشم. اول به خاطر دل خودم، دوم به خاطر وضعیت خونه که مطمئناً با رفتن ما به خونه عمو، خراب و خراب‌تر میشه. _ آخه فردا امتحان داریم. _ زود بَرتون می‌گردونم. ناهار بخوریم، نیم ساعت با محمد حرف‌هاتون رو با هم بزنید. جوابت رو بهش بده؛ چون تا اونجایی که من می‌دونم محمد مخالف درس خوندن تو نیست. با هم صحبت بکنید، به نتیجه که رسیدید برمی‌گردونمتون خونه. خوبه؟ کاش به حرف زهره گوش کرده بودم و از دَر خونه سرایدار بیرون می‌رفتیم. مقاومت در برابر عمو بی‌فایده است.‌ عمو خودش رو جزو اختیاردارهای من حساب می‌کنه و همیشه هوام رو بیشتر از یک عمو داشته. به سمت خونه خودشون رفت. جدایی از جواب علی، جواب خاله رو هم باید بدم. بیچاره زهره که با من همگام شده، البته کسی توی این مورد به زهر کاری نداره و انگشت اتهام‌ها سمت‌ من میاد. کاش زودتر می‌تونستم با علی صحبت کنم، یا به خاله بگم که من دلم با علیِ و جلوی تمام این حرف‌ها رو ببندم. عمو ماشین رو جلوی دَر خونه نگه داشت، از ماشین پیاده شدیم. نزدیک دَر که شدیم، بوی اسفند به خاطر جنوبی بودن خونه عمو، توی فضا پخش بود. دَر رو باز کرد و دود پخش شده از اسفند توی راهرو، بهم فهموند که اشتباه نکردم و این بو از خونه عمو میاد. وارد خونه شدیم. عمو با صدای بلندی یا الهی گفت. دست زهره رو گرفتم ‌و آهسته گفتم: _ بیچاره شدیم. زن‌عمو در رو باز کرد. انگار اون هم از اومدن ما بی‌اطلاع بوده که با دیدنمون جا خورد. جواب سلام‌مون رو کمی با تاخیر داد، اما فوری به خاطر حضور عمو لبخند زد و استقبال گرمی ازمون کرد. روی مبل نشستم و به اطراف نگاه کردم. نه خبری از مهشید بود، نه محمد. هنوز نیومدند و عمو کاملاً سر خود، من رو به خونه آورده. رو به زهره گفتم: _ دنبال یه بهونه باش از اینجا بریم. خونسرد نگاهم کرد. _ دنبال یه بهونه باش زنگ بزنیم خونه، همین الانم یک‌ربع دیر کردیم. مامان تا الان به علی گفته که ما نرفتیم خونه. آب دهنم رو قورت دادم و رو به عمو گفتم: _ میشه یه زنگ بزنم به خاله، بگم که اینجاییم، نگران نشه! _ الان خودم بهش زنگ می‌زنم. عمو می‌دونه که اگر من با خاله حرف بزنم، مجبورم می‌کنه تا همین الان برگردیم؛ به خاطر همین اجازه نداد من از تلفن خونشون زنگ بزنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
و از خطای مردم درمیگذرند؛ و خدا نیکوکاران را دوست دارد. ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 گوشی رو برداشت و چند لحظه بعد گفت: _ سلام زهرا خانوم. حالتون خوبه. _ نه زنگ زدم بگم زهره و رویا خونه ما هستند. _ همین طوری، بچه‌های برادرم را آوردم با هم‌ نهار بخوریم. _ بعد از غذا، خودم میارم‌شون. حالت شوخی به لحنش داد و گفت: _ زهرا خانم اجازه بده ما هم این بچه برادرهامون رو ببینیم.‌ یک روز با ما نهار بخورند، به جایی بر نمی‌خوره. لبخند رضایت بخشی روی لب‌هاش نشست. _ خیلی ممنون، خودم بعد از نهار میارم‌شون. تماس رو قطع کرد. زهره کنار گوشم گفت: _ این رضایت گرفتن عمو امروز تو خونه شر میشه. _ میشه اینقدر حرف‌های ناامید کننده نزنی! تو که دیدی عمو به زور آوردمون. _ اینا رو به علی بگو. چپ‌چپ نگاهش کردم.‌ _ خیلی خب. دیگه حرف نزن، بیشتر از این باعث اختلاف میشیم. در خونه باز شد. مهشید و محمد هر دو با هم وارد شدن. برخلاف زن‌عمو و مهشید که خبر نداشتن، محمد با خبر بود. شاخه گل سرخ زیبایی دستش بود. سلام کرد و روبه‌روم ایستاد. به احترامش ایستادیم و جواب سلامش رو دادیم. گل رو به سمتم گرفت و با محبت گفت: _ قابل تو رو نداره. نگاهم بین گل و چشم‌هاش جابجا شد. اگر گرفتن این گل به نشونه جواب مثبت باشه، نباید بگیرم. باید دنبال جمله‌ای بگردم تا بعد از قبول کردن این گل، که اگر نگیرم نشانه بی‌ادبیه، برای محمد سوءتفاهمی پیش نیاد. کمی به گل نگاه کردم که گفت: _ نمی‌خوای بگیریش! لبخند تلخی روی لبهام نشست. _ مناسبت این گل چیه؟ از سؤالم جا خورد! اما خودش رو کنترل کرد. _ خیلی‌ها در طول روز به هم گل میدن؛ مناسبت نمی‌خواد. گل دادن فقط به نشانه علاقه است. من چون بهت علاقه دارم، برات گل خریدم. لبخند پهنی زد و ادامه داد: _ این گل زیبا و خوش بو، تقدیم‌ به تو. دست دراز کردم و گل رو ازش گرفتم. _ این گل رو به خاطر زیبایی و خوش بوییش ازت قبول می‌کنم. کاش متوجه منظورم شده باشه و بفهمه که من علاقه‌ای بهش ندارم.‌ زن‌عمو با اینکه تلاش می‌کرد خودش رو خوشحال نشون بده، اما موفق نبود. مثل دفعه‌ی قبل، کاملاً مشخصه که از خواستگاری محمد از من، اصلاً رضایت نداره. انگار تیر حرف به هدف نشست؛ چون محمد کمی تو فکر رفت. خونه عمو بر عکس خونه ما، کاملا مجلل و هیچ خبری از سادگی خونه ما نیست. زن‌عمو غذای مفصلی که درست کرده بود، سر سفره روی میز چید و همه رو برای ناهار دعوت کرد. پشت میز نشستم و خیلی معذب شروع به خوردن کردم. رفتار زهره و بیخیالیش و پچ‌ پچش با مهشید، عصبیم کرده.‌ بعد از نهار میز رو جمع کردیم که عمو رو به محمد گفت: _ الان بهترین وقتِ که حرف‌هاتون رو به هم بزنید. بلند شو رویا رو راهنمایی کن سمت اتاقت، حرف‌هاتون رو بزنید. تو موقعیتی قرار گرفتم‌ که اصلاً نمی‌تونم نَه بیارم. نگاهی به زهره انداختم و ایستادم. به دنبال محمد، سمت اتاقش رفتم. محمد روی تخت نشست و من روی صندلی. خیره نگاهم کرد و گفت: _ رویا یک کلمه! اصلاً به من فکر می‌کنی؟ یا اصلاً خواستگاری کردن من ازت، تو رو به فکر برده؟ خدایا! چه جوری بگم که دست از سرم برداره. باید جواب قطعی رو بهش بدم. _ محمد قول میدی حرفی که می‌زنم بین خودمون بمونه! با سر تأیید کرد و گفت: _ مطمئن باش. _ حتی اگر بعد از شنیدن این جواب ناراحت بشی!؟ فکری کرد و گفت: _ قول میدم. نگاهم‌ رو ازش گرفتم‌ و سر بزیر لب زدم: _ من کس دیگه‌ای رو دوست دارم؛ وقتی یک نفر دیگه رو دوست دارم، نمی‌تونم به کس دیگه‌ای فکر کنم. خواهش می‌کنم یه کاری کن که حرف خواستگاری کردن از من و ازدواج و این‌ها، از دهن همه بیفته. سکوتش که طولانی شد، سرم رو بلند کردم. مات و مبهوت به لبهای من خیره بود. مسلماً هیچ کس باورش نمیشه، دختر سر به زیری که حتی از خونه هم بیرون نمیره، به کس دیگه‌ای علاقه داشته باشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با شنیدن صدای خاله، عین برق گرفته‌ها از جا پریدم. محمد فوری گفت: _ من باور نمی‌کنم.‌ تو داری این حرف رو تحت فشار علی و زن‌عمو میزنی! حواسم به حال و احوال خاله با عمو و زن‌عمو بود. _ من حرفم‌ رو بهت زدم. _ گفتم که تحت فشاری! _ الان کی اینجاست... در اتاق باز شد و خاله بهم خیره شد.‌ چشم غره‌ای رفت و گفت: _ خیلی دیره. زود باش! _ زهرا خانم این کارت اصلاً درست نیست! خاله نگاه پر از تهدیدش رو، از روی من برداشت و گفت: _ آقا مجتبی، من کلی برای رویا زحمت کشیدم. مثل به مادر بودم براش. اونوقت این کار شما درسته!؟ رویا رو بدون اطلاع من آوردی اینجا که برای زندگیش تنهایی تصمیم بگیره! رو به من گفت: _ امروز حساب تو هم می‌رسم، که بار آخرت باشه بی‌اجازه جایی بری. _ من اصرار کردم. _ مقصر نه شمایید نه اینا! مقصر منم که نتونستم دخترهام رو درست تربیت کنم که به حرفم گوش کنن. ولی امروز می‌دونم چکار کنم. این بار به حالت دعوا، با صدای کمی بلند، رو به من گفت: _ زود باش بریم. با اینکه می‌دونم خاله خیلی عصبانیه، ولی ترجیح میدم‌ باهاش برم. بازوم رو گرفت و بدون توجه به حضور عمو، سمت در هل داد.‌ فشارش روی دستم‌ انقدر زیاد بود که دلم‌ می‌خواست جای دستش رو ماساژ بدم؛ اما الان وقتش نبود.‌ زهره هم کنارم ایستاد. خداحافظی سردی کردیم و از خونه بیرون رفتیم. خاله جلوی در چند قدم سمتم برداشت. _ مگه من به تو نگفتم حق نداری... _ خاله به خدا از مدرسه زنگ زدم‌ بهت بگم‌، جواب ندادی! به علی هم زنگ‌ زدم؛ دایی گفت نیست. بعد دایی اجازه داد، گفت باهاش بریم. گوشه‌ی مقنعم رو گرفت و توی دستش فشار داد. _ مگه اجازه‌ی تو دست داییته!؟ بعد هم‌ دایی گفت، باهاش برید خونه یا گفت بری تو اتاق با محمد حرف از آینده بزنی! با حرص دستش رو روی قفسه‌ی سینم کمی فشار داد.‌ بغض توی گلوم‌ گیر کرد و با گریه گفتم: _ به من چه همه اینجا بزرگتر من شدن! من از هر طرفی بچرخم یکی ناراحت میشه. شما بگو وقتی عمو میاد دنبال من، بهش چی بگم! میشه بهش بگم‌ من با شما جایی نمیام؟ خب عمومه! اشک من همیشه دل خاله رو نرم‌ می‌کرد. _ خیلی خب گریه نکن. با دست به ماشینی که کمی جلوتر ایستاده بود، اشاره کرد. _ سوار شید بریم‌ ببینم چه خاکی تو سرم بریزم! زهره آهسته گفت: _ علی کجاست؟ تیزی نگاه خاله با این‌حرف دامنگیر زهره شد. _ تو چرا پاشدی اومدی اینجا! تو که اداعای صد تا بزرگتر داشتن، دنبالت نیست! زهره کمی به عقب رفت و با احتیاط گفت: _ یعنی رویا رو تنها می‌ذاشتم. _ الان‌ رویا دوست شدی؟ بی اهمیت به هر دومون سمت ماشین رفت. نگاهی به زهره انداختم. _ خدا کنه دایی به علی گفته باشه. _ گفتنش که حتما گفته؛ اگر حرف حالیشون بشه. _ بیاید دیگه. صدای عصبی‌ خاله باعث شد تا هر دو با عجله توی ماشین بشینیم. تا رسیدن به خونه دل تو دلم نبود.‌ سرکوچه رسیدیم. دیدن دایی کنار علی جلوی دَر، بهم قوت قلب داد.‌ خاله کرایه رو حساب کرد و سمت خونه راه افتادیم.‌ جرأت حرف زدن و سؤال پرسیدن از خاله رو نداشتم. علی و دایی متوجه ما شدن. اخم‌های علی تو هم بود و دایی مثل همیشه خونسرد، با لبخند نگاهمون می‌کرد. نزدیک‌ خونه که شدیم، ناخواسته از سرعت قدم‌های من و زهره کم‌ شد و کنار هم ایستادیم.‌ علی از جلوی در کنار رفت و با سر به داخل اشاره کرد. دایی متوجه ترس ما شد و بین ما و علی ایستاد. از فرصت استفاده کردیم‌ و با عجله وارد حیاط شدیم. صدای توضیح دادن خاله به علی رو می‌شنیدم. _ عموت رفته دنبالشون.‌ نهار بردشون خونه.‌ _ کیا خونه بودن. _ خودش و زنش. بچه‌ها بیرون بودن. از دروغ خاله نفس راحتی کشیدم. کفش‌هامون رو درآوردیم‌، وارد خونه شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"دوستت دارم"هایی هست که آدم، در هر فصلی بشنود جوانه می زند، قد می کشد… گل می دهد! ابراز علاقه هایی که بوی شکفتن می دهند سرسبزی با خودشان می آورند و تازه ات می کنند… می دانی ؟ "دوستت دارم" گفتنت از آنها بود شکوفه های روی تنم را میبینی! ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله فوری‌ پشت سرمون اومد. _ برید خدا رو شکر کنید که دایی‌تون اینجاست؛ وگرنه من می‌دونستم با شما دوتا! زهره به حالت اعتراض گفت: _ نخیر؛ شما فقط با من کار دارید! برای رویا جونتون، تا الانشم زیاده‌روی کردی. اخم‌های خاله بیشتر تو هم رفت.‌ _ چرا حرف مفت می‌زنی! من کی فرق گذاشتم. _ همین الان به علی دروغ گفتید. نگفتید که‌ رویا داشت با محمد حرف می‌زد! خاله نیم‌نگاهی به دَر انداخت. از پشت پرده‌ی توری‌، به علی و دایی که هنوز وسط حیاط حرف می‌زدن، نگاه کرد و رو به زهره گفت: _ برای تو از این کارها نکردم!؟ _ نه. _ خیلی بی‌چشم‌ و رویی زهره! سمت آشپزخونه رفت که زهره پوزخندی زد و گفت: _ اگر کردی، یه نمونش رو بگو. خاله نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زهره داد. _ این‌ غلطی که به خاطرش یه هفته مدرسه نرفتی، حساب نیست!؟ زهره سرش رو پایین انداخت و از ترس سکوت کرد. با باز شدن دَر خونه، هر دو سمت پله‌ها رفتیم.‌ زیر لب به زهره گفتم: _ بیکاری سربسرش میذاری. _ غلط کردم رویا! نره بگه؟ _ می‌خواست بگه، تا الان می‌گفت. صدای عصبی خاله، که سعی در پنهان کردن عصبانیتش داشت، تو خونه پیچید. _ دخترا لباس‌هاتون رو عوض کنید، بیاید کمک. _ چشم‌ خاله. وارد اتاق شدیم. فوری‌ لباس‌هام‌ رو عوض کردم؛ روسری، روی سرم‌ انداختم و برای کمک‌ پایین رفتم. خاله پشتش به من بود و از کابینت ظرف برمی‌داشت. با صدای آرومی گفتم: _ خاله! نیم نگاهی بهم کرد و دلخور نگاهش رو ازم برداشت. _ شما بگو من چکار می‌کردم؟ خودتون همیشه میگید، احترام بزرگتر رو نگه دارم. وقتی عمو میاد دنبالم، بهش بگم نمیام! _ نه، بهش نگو نمیام؛ ولی بلندم‌ نشی با پسره تنها صحبت کنی. این طور که خاله با صدای بلند حرف می‌زد، حتماً علی می‌شنید. با ترس نگاهی به دَر آشپزخانه انداختم و نگاه ملتمسم رو به خاله دادم. _ تو رو خدا یواش‌تر، می‌شنوه! چند قدم سمتم برداشت؛ بدون اینکه از عصبانیتش کم بشه، با لحن آروم‌تری گفت: _ واسه چی رفتی تو اتاق باهاش حرف زدی!؟ _ عمو گفت. _ بگه؛ تو زبون نداری بگی نه! درمونده‌تر از قبل گفتم: _ ببخشید. کلافه نگاهش رو توی صورتم چرخوند. چند قدمی که جلو اومده بود رو عقب رفت و روی زمین نشست. هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و به سرش تکیه داد. _ من که مخالف ازدواج تو نیستم. مثل قبل، لحنش آروم و مهربون شد. الان جرأت می‌کنم باهاش حرف بزنم و بهش نزدیک بشم. کنارش نشستم. صورتش هنوز اخم داشت، اما معلوم بود که می‌خواد قانعم کنه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ من که نمیگم تو با اون ازدواج نکن! اصلاً مخالف ازدواجت با محمد هم نیستم. اما الان وقت ازدواج تو نیست؛ تو فقط هفده سالته. محمد پسر خوبیه، چشم پاکِ؛ سر به زیرِ؛ کنار دست باباش کار یاد گرفته؛ وضع مالی خوبی داره؛ اگر تو زن‌ محمد بشی، باعث خوشحالی منِ، اما نه الان. دلم نمی‌خواد حواست پرت بشه، از دَرست عقب بیفتی. من به مادرت قول دادم تو رو دانشگاه بفرستم. تو باید درس بخونی. ازدواج با این سن کم، هدف و انگیزه برای درس خوندن رو از بین می‌بره. دوست دارم یه کاره‌ای بشی برای خودت؛ تا اگر روزی روزگاری خدایی نکرده به روزگار من گرفتار شدی، بتونی گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی. دوست داری زن محمد بشی!؟ سرم‌ رو پایین انداختم.‌ من دوست دارم‌ زن علی بشم.‌ کاش خاله متوجه احساسم به علی می‌شد. _ این سکوت یعنی چی رویا!؟ ‌اگر می‌خوای زن محمد بشی، یک کلمه به من بگو. باشه عیب نداره، من به عموت میگم جوابت مثبته، ولی باید صبر کنه تا درسش تموم بشه. حداقل دیپلمت رو بگیر، بعد حرف از ازدواج بزنیم.‌ _ خاله من می‌خوام درس بخونم. اصلاً هم دوست ندارم زن محمد بشم. خاله از شنیدن این دو جمله، خیلی خوشحال شد. البته فقط به جهت درس خوندن؛ چون الان متوجه شدم، اصلاً مخالف محمد نیست. _ من این جوابت رو به عموت هم میدم. بازم فکر کن. محمد پسر خوبیه؛ فقط میگم که تو فعلاً قصد ازدواج نداری و دوست داری ادامه تحصیل بدی. امروز از مدرسه میلاد رفتم خونه اقدس خانوم، اجازه گرفتم برای دخترش مریم، بریم خواستگاری برای علی.‌ دنیا روی سرم خراب شد. مریم دختر تحصیل کرده‌ای بود که اگر خودم قصد ازدواج با علی رو نداشتم، اون رو بهترین گزینه برای همسری علی می‌دونستم. اما الان حالم به قدری خراب شد، که خاله از رنگ و روی پریدم متوجه شد. _ خوبی!؟ _ آره خوبم. خاله ببخشید می‌خوام برم بالا. _ نهار چی؟ _ خوردم‌ خونه‌ی عمو. _ اینجا هم می‌خوری، مگه چی میشه. ایستاد، سفره رو برداشت و بیرون رفت.‌ ای کاش جمله‌ی آخرش، اینکه چه کسی رو برای علی انتخاب کرده؛ نمی‌گفت. چه جوری باید طاقت بیارم! پنهان کردن تلفن، فقط یه نصفه روز تونست خواستگاری رو عقب بندازه. بعد از خوردن نهار، دایی به اصرار مامان و زهره که می‌دونستم چرا داره اصرار می‌کنه، نموند و رفت. کاش خاله این دختره، مریم رو برای دایی می‌گرفت و بیخیال ازدواج‌ علی می‌شد. علی سمت پله‌ها رفت و گفت: _ رویا یه چایی برای من بریز، بیا بالا. هم خوشحالم از اینکه باید برم تو اتاقش، هم ترس و دلهره دارم از این که می‌خواد چی بگه! مطمئنم برای رفتن خونه عمو، دعوام می‌کنه. اما چرا مثل همیشه این کار رو توی جمع نمی‌کنه و ازم خواست که به اتاقش برم! یعنی میشه خودش متوجه علاقه من شده باشه و زودتر عنوان کنه. خاله دنبال علی رفت. احتمالاً می‌خواد ببینه علی چی می‌خواد به من بگه! همیشه از تنهایی من و علی استرس داره. می‌ترسه علی رفتاری با من داشته باشه و من به خاطر اون رفتار، از این خونه فراری بشم. وارد آشپزخونه شدم. استکان چایی که علی همیشه توش چای می‌خورد رو پر کردم و تو سینی گذاشتم. بالا رفتنم از پله‌ها، همزمان شد با پایین اومدن خاله. خودش رو کنار کشید و نگران نگاهم کرد. _ جوابش رو نده! از حرف زدنت با محمد هم بهش نگو. من گفتم به جز عمو و زن‌عموت، هیچ‌کس نبوده. تو هم همینو بگو. _ باشه.‌ صورتم رو بوسید. پله‌ها رو پایین رفت. پشت در اتاق علی ایستادم. چند ضربه به دَر زدم و با بفرمایید گفتنش، وارد اتاق شدم. مثل همیشه در رو بستم و سینی چایی رو جلوش گذاشتم‌. بهش نگاه کردم؛ سرش توی گوشیش بود. نیم نگاهی به من انداخت و با صدای خیلی آروم گفت: _ مگه بهت نگفتم با عمو نرو! باید همون‌ توضیح‌هایی که به خاله دادم، به علی هم بدم.‌ _ وقتی عمو میاد دنبال من... حرفم رو قطع کرد و گفت: _ حرف من این نیست که چرا با عمو رفتی! نگرانی مامان اذیتم می‌کنه. وابستگیش به تو زیادِ، احساس مسئولیتش رو تو بیشتره. درکش کن! _ چشم. نگاه پرحسرتی بهش انداختم‌. سکوتش طولانی شد، که گفتم: _ برم؟ نفس سنگینی کشید. _ برو. خواستم بلند شم که گفت: _ خونه عمو کیا بودن؟ سر جام نشستم و خیره نگاهش کردم. علی همیشه از نگاه کردن به چشم‌هام حقیقت رو می‌فهمه، اما به روی خودش نمیاره. این رو از طرز نگاهش می‌تونم بفهمم. نگاهم رو ازش گرفتم و به بخار چایی که براش ریخته بودم، دادم. _ زن‌عمو و عمو. _ باشه. بلند شو برو. ایستادم‌، از اتاقش بیرون اومدم‌. در رو که بستم، نفس راحتی کشیدم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت64 🍀منتهای عشق💞 _ من که نمیگم تو با ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیگه پایین‌ نرفتم و مستقیم به اتاق رفتم.‌ زهره خوابیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.‌ غمگین و ناراحت گوشه‌ی اتاق کز کردم.‌ حوصله‌ی درس خوندن هم ندارم. فکر و خیال تا شب رهام نکرد و مدام توی ذهنم نقشه می‌کشیدم که چه طوری عنوان کنم‌‌. اصلاً اگر من بگم‌ علی جواب منفی بده، باید چکار کنم.‌ در اتاق باز شد. خاله وارد اتاق شد و نگران نگاهم کرد.‌ _ چرا هر چی صدات می‌کنم‌، جواب نمیدی؟ _ نشنیدم. ببخشید. _ بلند شو بیا، می‌خوایم شام بخوریم. _ من اشتها ندارم. کلافه لب‌هاش رو روی هم‌ فشار داد. _ این دیگه چه مدلیه؟ هر شب یکی اشتها نداره. بلند شو بیا پایین ببیینم! _ باشه.‌ شما برو، خودم میام. خاله رفت.‌ بی‌ میل روسری روی سرم انداختم‌ و از اتاق بیرون رفتم. صدای بازی و خنده‌ی میلاد و علی، تو خونه پخش بود.‌ هر چند وقت یک بار، با هم مسابقه‌ی کشتی میذارن. علی اینقدر بازی رو جدی می‌گیره که تا حالا، یک بار هم نذاشته میلاد برنده بشه. پام‌ رو روی اولین پله گذاشتم که صدای خاله رو شنیدم. _ علی جان‌، فردا رو مرخصی بگیر. _ مرخصی برای چی؟ _ ماشالله تو اینقدر خونسردی، که آدم تعجب می‌کنه. اون از ماشین خریدنت! اینم از خواستگاری رفتنت! _ ماشین رو امروز با حسین رفتم‌ پرسیدم. مدارکم کامل نبود. ان شاءالله پس فردا می‌گیرم‌، خواستگاری هم شب میام‌ دیگه! مرخصی نمی‌خواد. _ نمی‌خوای قبلش یه دوش بگیری. لباس عوض کنی! _ الهی دورت بگردم‌؛ من ساعت دو میام‌ خونه. قرار رو برای ساعت شش گذاشتی. مرخصی نمیدن آخه! نتونستم پایین برم و همونجا روی پله نشستم. چقدر زود قرار خواستگاری گذاشتن. صدای رضا اینبار از پشت سرم مثل همیشه که گوش می‌ایستادم، نترسوندم. _ چی نَصیبت میشه اینقدر گوش وایمیستی؟ نفسم رو آه مانند، بیرون دادم. _ گوش واینستادم.‌ سرم گیج رفت، نشستم. کنارم نشست. _ رویا امروز به محمد چی گفتی؟ نیم نگاهی بهش انداختم. _ محمد خونه نبود.‌ _ به من‌ دروغ نگو. مهشید همه چی رو بهم گفت. فقط نمی‌دونست چی گفتی که محمد رو بهم ریختی! فکر اینجاش رو نکرده بودم. نباید ضعف نشون بدم.‌ رضا سابقه‌ی باج گیریش زیاده. _ مهشید الکی از خودش گفته. با هم حرف نزدیم. برای اینکه جلوی سؤال‌های بعدیش رو بگیرم، فوری ایستادم و پله‌ها رو پایین رفتم. بدون اینکه به علی و میلاد نگاه کنم‌، وارد آشپزخونه شدم. زهره چاقو رو توی ظرف سالاد انداخت. _ رویا خانم! اگر خسته نمیشی، یه پیاز بده خورد کنم تو سالاد.‌ حوصله کنایه‌هاش رو نداشتم. رو به خاله گفتم: _ کمک نمی‌خواید؟ _ وسایل سفره رو بچین. _ پیاز می‌دادی هم کمک بودا! یه کاسه‌ی کوچیک جلوش گذاشتم. _ علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره. قبل اینکه آبغورش رو بریزی، یه کاسه ازش بردار. _ خوبه اینقدرم پاچه خواریش رو می‌کنی، بازم بهت گیر میده. پشت چشمی نازک کردم و سفره رو پهن کردم. از شدت ناراحتی و فکر اینکه نتونم جلوی گریه‌ام رو بگیرم، سرم رو پایین انداختم تا نگاهم به علی نیفته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بعد از خوردن شام به اتاق برگشتم. صبح کلافه از خواب بیدار شدم. امروز روزیِ که علی قراره بره خواستگاری. دنیای کوچک منم به همراه خیال پردازی‌هایی که با علی برای خودم ساختم، با خواستگاریش، به پایان می‌رسه. انگار که همه‌ی دَرها به روم بسته شده. با ناراحتی و کاملاً ناامید از زندگی، لباس‌هام رو پوشیدم و از پله‌ها پایین رفتم. برعکس همیشه، حوصله ندارم به کسی سلام کنم. بدون هیچ حرفی، سر سفره صبحانه نشستم. کمی از چایی رو که خاله برام‌ ریخته بود، خوردم. _ چیزی شده رویا جان! _ نه مامان. به خاطر حضور علی، مامان گفتم؛ چون الان تو این اوضاع و ناراحتی، دیگه حوصله گیرهای علی رو هم ندارم. بقیه‌ی چاییم رو سر کشیدم. _ زهره زود باش! بیرون منتظرتم. _ بیرون نرو خاله جان! صبر کن تا بیاد. _ می‌خوام‌ برم تو حیاط. علی گفت: _ بیرون نرو سرما می‌خوری. گفت صبر کن تا بیاد! حرصم‌ رو سر زهره خالی کردم. _ زود باش دیگه، دیر شد! _ خیلی ناراحتی، تنها برو. علی نچی کرد و کلافه گفت: _ اول صبحی شروع شد! رو به زهره گفت: _ تو هم‌ زود باش دیگه! زهره پشت چشمی نازک کرد و ایستاد. مقنعه‌اش رو از روی کابینت که آویزون کرده بود، برداشت و روی سرش مرتب کرد. کیفش رو روی شونه‌اش انداخت و هر دو با هم راهی مدرسه شدیم.‌ توی مدرسه، دیگه برام مهم نبود که زهره با هدیه حرف میزنه یا نه. اصلاً به من چه؟ هر کاری دوست داره، بکنه. گوشه‌ی حیاط کز کردم و روی زمین نشستم. شقایق روبروم ایستاد. _ سلام بی معرفت؛ قبلاً صبر می‌کردی که با هم بیایم مدرسه! _ قبلاً که بهت گفتم شقایق، خالم گفته؛ سر همون گوشی آوردن و زنگ زدن. من دوستت دارم. تو مدرسه باهات حرف می‌زنم اما نمی‌تونم خودم رو باهاشون در بندازم. نشست و پاش رو دراز کرد. _ عیب نداره، تو همین مدرسه هم با من حرف بزنی، برام بَسه. حالا چرا ناراحتی؟ این سؤال شقایق با اینکه سؤال ناراحت کننده‌ای نبود، بغض رو به گلوم‌ آورد. دستش رو جلو آورد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند. _ ببینم تورو! گریه می‌کنی!؟ گرمی اشک‌ تو سردی هوا باعث شد تا زیر چشمم گزگز کنه. _ آره گریه می‌کنم. _ چرا!؟ چی شده؟ نمی‌دونم، می‌تونم به شقایق اعتماد کنم و بهش بگم یا نه! دلم رو به دریا زدم و گفتم: _ امشب قراره برای علی بریم خواستگاری. انگار شقایق بیشتر از من جا خورد. دستش رو از زیر چونه‌ام برداشت و گفت: _ خواستگاری کی؟ _ مریم دختر اقدس خانم. تو چرا وا رفتی! خودش رو جمع و جور کرد. _ نه چرا‌ وا برم! الهی خوشبخت بشن. _ پس تو چرا ناراحتی!؟ با بغض گفتم: _ ناراحتم، چون یه چیزی توی دلمه که تا حالا به هیچ کس نگفتم. اما دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم؛ دوست دارم بریزمش بیرون. دستم رو گرفت. _ چی شده؟ اطرافم رو نگاه کردم تا کسی نزدیکمون نباشه. _ من...من علی رو... دوست دارم. پنج ساله که با فکرش می‌خوابم و بیدار می‌شم. همیشه دوست داشتم با علی ازدواج کنم؛ اما اون اصلاً من رو نمی‌بینه!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
من چهل سالمه ولی پوستم به و دخترای 20ساله اس😉 سفیدی ونشاط پوستم رومدیون کرم های این کانالم😎 ⭕️دیگه با خداحافظی کردم 👋 هرخانمی که ازپوست صورتش ناراضی هست عضواین کانال بشه👇👇 قبل وبعد مشتریها فقط کافیه روی لینک‌ بزنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2765029399C20c902978d
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت66 🍀منتهای عشق💞 بعد از خوردن شام به ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آب دهانش رو صدادار قورت داد و گفت: _ تفاوت سنی‌تون رو می‌دونی! _ آره می‌دونم، ولی خیلی‌ها هستند که این‌طوری ازدواج می‌کنن. به نظرت خودم برم بهش بگم؟ _ نه اصلاً این کارو نکن! نمی‌دونم باید چی بگم؛ خیلی از حرفت جا خوردم. _ همش تو فکرشم.‌ نمی‌تونم طاقت بیارم. اگر برن‌ خواستگاری‌، تا صبح می‌میرم شقایق! صدای زنگ بلند شد. ایستاد. دستم رو گرفت، کمک کرد تا بایستم. _ بهش فکر نکن! این ازدواج نشدنیه. _ چرا نشدنیه!؟ _ چون علی به تو به چشم خواهر نگاه می‌کنه. _ ولی من به چشم برادر بهش نگاه نکردم. _ نگاه تو مهم نیست؛ نگاه اون مهمه. از فکرت بیرونش کن. این یه فکر اشتباهه. مخالفت شقایق باعث شد، تو همون لحظه پشیمون بشم از اینکه چرا راز بزرگم رو بهش گفتم. ترجیح دادم دیگه در این‌ مورد حرفی نزنم و سکوت کنم. وارد کلاس شدیم. روی صندلیم‌ نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. نیم ساعتِ کلاس شروع شده، اما اصلاً دوست ندارم به درس اهمیت بدم. شقایق با آرنج به پهلوم زد و گفت: _ رویا! هدیه و زهره با هم اجازه گرفتن از کلاس رفتن بیرون. سر بلند کردم و به جای خالیشون نگاه کردم. _ کی رفتن؟ _ ده دقیقه‌ای میشه. گفتن میرن دستشویی، اما الان خیلی وقته برنگشتن. _ ولشون کن. _ تو حوصله نداری! هدیه داشت در رابطه با قرارشون توی کافی‌شاپ با برادرش صحبت می‌کرد. _ از کجا می‌دونی؟ _ ایمانی پشتشون نشسته؛ اون شنید روی کاغذ نوشت، برام فرستاد. کاغذ مچاله شده توی دستش رو به سمتم گرفت. _ داره میگه فردا صبح بعد از مدرسه می‌خوان برن کافی‌شاپ؛ برادر هدیه هم هست! کاغذ رو توی دستم مچاله کردم. _ زهره نمی‌تونه بره. _ چرا؟ _ چون ما باید ساعت یک خونه باشیم. اگر نباشیم، خاله پدرش رو درمیاره. نمی‌تونه بره. با انگشت روی دستم خطی کشید. _ این خط این نشون، اگه ظهر فردا نرفتن! من مطمئنم می‌خوان یه بلایی سرش بیارن. _ اینو از کجا فهمیدی! _ می‌دونم، یه حسی بهم میگه زهره نباید بره. _ من نمی‌تونم به زهره بگم نرو، باهام لج میشه. _ برو به خاله‌ت بگو! بگو که قراره بره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت67 🍀منتهای عشق💞 آب دهانش رو صدادار قو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ نمی‌تونم بگم. اصلاً به من چه ربطی داره! خودشون حواسشون رو جمع کنن. جز دردسر برای من چیزی نداشته. _ رویا پشیمون میشی، به خالت بگو! اگه می‌خوای من بگم. کاغذ رو توی دستم فشار دادم. _ باشه بهش میگم، هر چند به من ربطی نداره. اصلاً خسته شدم، اگر حرفی هم بزنم دوباره می‌خواد باهام قهر کنه و یه داستانی برام بسازه. بذار هر بلایی دلش می‌خواد سر خودش بیاره. همه‌ی دنیا که نمی‌تونن دست به دست هم بدن تا یکی خطا و اشتباه نکنه که! _ حتماً بگو. _ گفتم که میگم! رفتار هدیه و زهره کاملاً شک برانگیز بود؛ اما چرا شقایق اینقدر براش مهمه. رفتار شقایق هم‌ شک برانگیزه! آنقدر توی فکر و خیال شقایق، زهره و هدیه و قرارشون با قرارِ خواستگاری امروز عصر علی، درگیر بودم که نفهمیدم کی کلاس تموم‌ شد. زنگ آخر هم به صدا دراومد و همراه با زهره و تا نیمه‌های راه با شقایق، به خونه برگشتم.‌ زهره و شقایق آب‌شون با هم توی یه جوب نمیره و اصلاً با هم صحبت نکردن. من هم که حال و حوصله ندارم. فقط با هم، هم مسیر بودیم. زهره در خونه رو باز کرد و هر دو وارد شدیم. زهره با صدای مهربونی که کاملاً معلوم بود قصد گول زدنم رو داره، گفت: _ رویا! امروز حالت خیلی بده ها! نگاهی بهش کردم. _ خیلی بزرگتر از این حرف‌هام که بخوای گولم بزنی! رابطه تو با هدیه، به من ربط نداره. دیگه هم به تو کاری ندارم. هر کاری دوست داری بکنی، بکن.‌ هاج و واج نگاهم‌ کرد. بی‌اهمیت بهش وارد خونه شدم. خاله از تو آشپزخونه گفت: _ بچه‌ها اومدید؟ بی‌ میل گفتم: _ سلام خاله؛ من میرم بالا، نهار هم‌ نمی‌خورم. اشتها ندارم. _ اشتها ندارم، نداریم! لباستو عوض کن بیا پایین. علی هم زنگ زد گفت داره میاد. امروز زودتر غذا می‌خوریم.‌ برو لباس‌هات رو آماده کن، غروب می‌خوایم بریم خواستگاری. چیزی کم و کسر دارید، بگید. بغض به گلوم چنگ انداخت. یعنی من هم باید به این مراسم خواستگاری برم! رفتن به این مراسم با خودکشی یکیه. نمی‌تونم طاقت بیارم. مسیری که تا پله‌ها رفته بودم‌ رو سمت آشپزخونه برگشتم. _ من دیگه برای چی بیام! _ یعنی چی!؟ خواستگاری علیِ! مثل برادرت می‌مونه، باید باشی. _ من نمیام خاله؛ نه حوصله دارم نه اعصاب. تو رو خدا ولم کنید خودتون برید! صدای رضا رو از بالای پله‌ها شنیدم. _ منم همین رو میگم. منم دوست ندارم برم، زورم می‌کنه. آخه مگه میشه ما دوست نداشته باشیم، بریم اونجا! برعکس من و رضا، زهره علاقه به رفتن به این مهمانی داره.‌ با ذوق مقنعه‌اش رو توی یه حرکت از سرش درآورد. _ خودم باهاتون‌ میام مامان جونم، یه وقت غصه نخوری! خاله درمونده بهمون نگاه کرد. _ این دوتا نیان که نمیشه تو رو هم ببرم. زهره شاکی گفت: _ چرا؟ _ نمیشه رضا و رویا با هم تنها باشن! تو هم باید بمونی خونه پیششون.‌ من و علی و میلاد میریم. _ من باید همیشه قربانی خواسته‌های رویا بشم!؟ رویا دوست نداره بیاد نیاد! من دلم می‌خواد بیام. رو به من گفت: _ میشه اینقدر نحس‌بازی از خودت در نیاری! همیشه همه جا اولین نفری، یه جایی رو که من می‌خوام برم، پاتو کردی تو یه کفش که نمیای، که من به خاطر تو نتونم برم! دلم می‌خواد ناراحتی‌های قبلیم رو هم‌، سر یکی خالی کنم. با تندی گفتم: _ به من چه؟ برو! من تنهایی نمی‌ترسم.‌ رضا هم ببرید. رضا سمت پله‌ها رفت و گفت: _ من نمیام؛ هر کاری دوست دارید، بکنید. خاله کلافه گفت: _ شانس منو ببین! بعد یه مدت که علی حاضر شده بره خواستگاری، حالا همه نمیام نمیام راه انداختن. بیاید بریم، دیگه چرا این‌جوری می‌کنید!؟ صدای بسته شدن در خونه اومد. زهره مقنعه‌ش رو که روی زمین انداخته بود، برداشت و مرتب روی دستش انداخت. دیگه نمی‌تونم جلوی خودم را بگیرم. از پله‌ها بالا رفتم. صدای خاله رو شنیدم.‌ _ رویا نمیشه نهار نخوری! برای اینکه با علی چشم‌توچشم نشم، با سرعت وارد اتاق شدم. به در تکیه دادم و همون جا نشستم و بی‌صدا شروع به اشک‌ ریختن کردم. گریه‌ای که برای خودم تلخ بود. گریه‌ای که خبر از شکسته شدن دلم می‌داد. چطور می‌تونم پنج سال خاطره، پنج سال تصورات ذهنیم با علی رو کنار بذارم و کس دیگه‌ای رو کنار علی ببینم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کاش برای نهار دنبال من نیان. بهترین راه خوابیدنه. فوری لباس‌های مدرسه‌ام رو درآوردم. بالشتم رو وسط اتاق گذلشتم. پتو رو هم برداشتم‌ و روی سرم کشیدم. صدای خاله از پایین اومد‌. _ رویا بیا نهار. زود باش غذا یخ کرد! خدا کنه دنبالم نیاد و دست از سرم برداره! من اصلاً دلم می‌خواد به درد خودم بمیرم. اینبار ‌صدای علی اومد. _ رویا بیا دیگه! شدت گریه کردنم‌ بیشتر شد.‌ چند لحظه‌ بعد در باز شد و پتو از روی صورتم کنار زده شد. خاله با تعجب گفت: _ چرا گریه می‌کنی!؟ چه بهانه‌ای بیارم! خاله تا دلیلش رو نفهمه، دست از سرم بر نمی‌داره.‌ اشکم رو پاک کردم و گفتم: _ برای تنهایم؛ برای بی‌کسیم؛ اصلاً چرا باید این‌جوری باشم‌. _ تو کجا تنها و بی‌کسی! _ نیستم خاله، نیستم!؟ چرا خودتون رو گول می‌زنید. چرا من باید پدر و مادرم بمیرن، بیام تو خونه شما زندگی کنم! _ این چه حرفیه دخترم الان! چرا این دوازده سال، این‌جوری فکر نکردی!؟ _ دوازده سالِ صدام در نیومده! الان می‌خوام در بیاد.‌ تو رو خدا تنهام‌ بزارید. غمگین نگاهم‌ کرد. _ نهار نخورده که نمیشه! _ چرا نمیشه! این همه آدم غذا نمی‌خورند؛ کی از گرسنگی مرده! اصلاً اشتها ندارم. برو تو رو خدا خاله! برو بزار گریه کنم. دلم برای مادرم که اصلاً هیچ تصویری ازش تو‌ ذهنم‌ نیست، تنگ شده. دلم برای بابام تنگ شده. دوست دارم تنها باشم. تو رو خدا ولم کنید. ناراحت دستی به صورتم کشید و گفت: _ بابت محمد ناراحتی؟ چرا درکم نمی‌کنه!؟ چرا اگر واقعاً مادره، متوجه نمیشه که من برای کی دارم گریه می‌کنم! یعنی از حرف‌های دیروزم، نفهمیده من علاقه‌ای به محمد ندارم! سرم رو از زیر دست خاله بیرون آوردم و دوباره پتو رو روی سرم کشیدم. _ خاله خواهش می‌کنم برو بیرون. دیگه حرفی نزد و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اتاق رو شنیدم.‌ کاش می‌تونستم الان برم پایین به علی بگم که امروز به خواستگاری نرو. می تونستم بهش بگم که دوستش دارم و دلم می‌خواد با من ازدواج کنه. ای کاش‌هام فایده‌ای نداره. آنقدر گریه کردم، که نفهمیدم کی خوابم برد. سروصدایی که زهره توی اتاق درست کرد، باعث شد تا چشم‌هام رو باز کنم.‌ _ چه عجب خوشی خراب کن، بیدار شدی! سر جام نشستم و درمونده نگاهش کردم. _ ساعت چنده؟ _ ساعت هفتِ، مامان اینا یه ساعتِ رفتن. به خاطر تو و اون رضای خودخواه، منم‌ نرفتم. نگاهش رو به کتاب توی دستش داد. _ درس می‌خونی! _ فردا امتحان زبان داریم. حوصله ندارم مدیر بهم گیر بده. _ من که حوصله ندارم بخونم. _ تو اگر بگی خانم امتحان نگیر، حرفت رو گوش می‌کنه. من شانس ندارم، باید بخونم. _ ربطی به شانس نداره؛ همیشه درس نخوندی، تابلو شدی به تنبل کلاس بودن. من اگر میگم چون همیشه خوندم. چهره‌اش رو درهم‌ کشید. _ خب بلند شو، کم از خودت تعریف کن! _ مراسم خواستگاری نهایت چقدر طول می‌کشه؟ _ فکر کنم نیم ساعت دیگه بیان.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
4_5814473798442812618.mp3
3.36M
شهادت حضرت علی علیه سلام رو تسلیت میگیم ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
Mahmood Karimi - New Version Heydar Heydar (128).mp3
4.01M
حیدر حیدر اول و اخر حیدر حیدر حیدر ساقی کوثر حیدر شهادت حضرت علی (ع) تسلیت باد. 🏴 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝