🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت62
🍀منتهای عشق💞
با شنیدن صدای خاله، عین برق گرفتهها از جا پریدم.
محمد فوری گفت:
_ من باور نمیکنم. تو داری این حرف رو تحت فشار علی و زنعمو میزنی!
حواسم به حال و احوال خاله با عمو و زنعمو بود.
_ من حرفم رو بهت زدم.
_ گفتم که تحت فشاری!
_ الان کی اینجاست...
در اتاق باز شد و خاله بهم خیره شد. چشم غرهای رفت و گفت:
_ خیلی دیره. زود باش!
_ زهرا خانم این کارت اصلاً درست نیست!
خاله نگاه پر از تهدیدش رو، از روی من برداشت و گفت:
_ آقا مجتبی، من کلی برای رویا زحمت کشیدم. مثل به مادر بودم براش. اونوقت این کار شما درسته!؟ رویا رو بدون اطلاع من آوردی اینجا که برای زندگیش تنهایی تصمیم بگیره!
رو به من گفت:
_ امروز حساب تو هم میرسم، که بار آخرت باشه بیاجازه جایی بری.
_ من اصرار کردم.
_ مقصر نه شمایید نه اینا! مقصر منم که نتونستم دخترهام رو درست تربیت کنم که به حرفم گوش کنن. ولی امروز میدونم چکار کنم.
این بار به حالت دعوا، با صدای کمی بلند، رو به من گفت:
_ زود باش بریم.
با اینکه میدونم خاله خیلی عصبانیه، ولی ترجیح میدم باهاش برم. بازوم رو گرفت و بدون توجه به حضور عمو، سمت در هل داد.
فشارش روی دستم انقدر زیاد بود که دلم میخواست جای دستش رو ماساژ بدم؛ اما الان وقتش نبود.
زهره هم کنارم ایستاد. خداحافظی سردی کردیم و از خونه بیرون رفتیم.
خاله جلوی در چند قدم سمتم برداشت.
_ مگه من به تو نگفتم حق نداری...
_ خاله به خدا از مدرسه زنگ زدم بهت بگم، جواب ندادی! به علی هم زنگ زدم؛ دایی گفت نیست. بعد دایی اجازه داد، گفت باهاش بریم.
گوشهی مقنعم رو گرفت و توی دستش فشار داد.
_ مگه اجازهی تو دست داییته!؟ بعد هم دایی گفت، باهاش برید خونه یا گفت بری تو اتاق با محمد حرف از آینده بزنی!
با حرص دستش رو روی قفسهی سینم کمی فشار داد.
بغض توی گلوم گیر کرد و با گریه گفتم:
_ به من چه همه اینجا بزرگتر من شدن! من از هر طرفی بچرخم یکی ناراحت میشه. شما بگو وقتی عمو میاد دنبال من، بهش چی بگم! میشه بهش بگم من با شما جایی نمیام؟ خب عمومه!
اشک من همیشه دل خاله رو نرم میکرد.
_ خیلی خب گریه نکن.
با دست به ماشینی که کمی جلوتر ایستاده بود، اشاره کرد.
_ سوار شید بریم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم!
زهره آهسته گفت:
_ علی کجاست؟
تیزی نگاه خاله با اینحرف دامنگیر زهره شد.
_ تو چرا پاشدی اومدی اینجا! تو که اداعای صد تا بزرگتر داشتن، دنبالت نیست!
زهره کمی به عقب رفت و با احتیاط گفت:
_ یعنی رویا رو تنها میذاشتم.
_ الان رویا دوست شدی؟
بی اهمیت به هر دومون سمت ماشین رفت. نگاهی به زهره انداختم.
_ خدا کنه دایی به علی گفته باشه.
_ گفتنش که حتما گفته؛ اگر حرف حالیشون بشه.
_ بیاید دیگه.
صدای عصبی خاله باعث شد تا هر دو با عجله توی ماشین بشینیم. تا رسیدن به خونه دل تو دلم نبود.
سرکوچه رسیدیم. دیدن دایی کنار علی جلوی دَر، بهم قوت قلب داد. خاله کرایه رو حساب کرد و سمت خونه راه افتادیم.
جرأت حرف زدن و سؤال پرسیدن از خاله رو نداشتم. علی و دایی متوجه ما شدن. اخمهای علی تو هم بود و دایی مثل همیشه خونسرد، با لبخند نگاهمون میکرد.
نزدیک خونه که شدیم، ناخواسته از سرعت قدمهای من و زهره کم شد و کنار هم ایستادیم.
علی از جلوی در کنار رفت و با سر به داخل اشاره کرد. دایی متوجه ترس ما شد و بین ما و علی ایستاد. از فرصت استفاده کردیم و با عجله وارد حیاط شدیم.
صدای توضیح دادن خاله به علی رو میشنیدم.
_ عموت رفته دنبالشون. نهار بردشون خونه.
_ کیا خونه بودن.
_ خودش و زنش. بچهها بیرون بودن.
از دروغ خاله نفس راحتی کشیدم. کفشهامون رو درآوردیم، وارد خونه شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
"دوستت دارم"هایی هست
که آدم، در هر فصلی بشنود
جوانه می زند، قد می کشد…
گل می دهد!
ابراز علاقه هایی
که بوی شکفتن می دهند
سرسبزی با خودشان می آورند
و تازه ات می کنند…
می دانی ؟
"دوستت دارم" گفتنت
از آنها بود
شکوفه های روی تنم را میبینی!
#فرشته_رضایی
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت63
🍀منتهای عشق💞
خاله فوری پشت سرمون اومد.
_ برید خدا رو شکر کنید که داییتون اینجاست؛ وگرنه من میدونستم با شما دوتا!
زهره به حالت اعتراض گفت:
_ نخیر؛ شما فقط با من کار دارید! برای رویا جونتون، تا الانشم زیادهروی کردی.
اخمهای خاله بیشتر تو هم رفت.
_ چرا حرف مفت میزنی! من کی فرق گذاشتم.
_ همین الان به علی دروغ گفتید. نگفتید که رویا داشت با محمد حرف میزد!
خاله نیمنگاهی به دَر انداخت. از پشت پردهی توری، به علی و دایی که هنوز وسط حیاط حرف میزدن، نگاه کرد و رو به زهره گفت:
_ برای تو از این کارها نکردم!؟
_ نه.
_ خیلی بیچشم و رویی زهره!
سمت آشپزخونه رفت که زهره پوزخندی زد و گفت:
_ اگر کردی، یه نمونش رو بگو.
خاله نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زهره داد.
_ این غلطی که به خاطرش یه هفته مدرسه نرفتی، حساب نیست!؟
زهره سرش رو پایین انداخت و از ترس سکوت کرد.
با باز شدن دَر خونه، هر دو سمت پلهها رفتیم. زیر لب به زهره گفتم:
_ بیکاری سربسرش میذاری.
_ غلط کردم رویا! نره بگه؟
_ میخواست بگه، تا الان میگفت.
صدای عصبی خاله، که سعی در پنهان کردن عصبانیتش داشت، تو خونه پیچید.
_ دخترا لباسهاتون رو عوض کنید، بیاید کمک.
_ چشم خاله.
وارد اتاق شدیم. فوری لباسهام رو عوض کردم؛ روسری، روی سرم انداختم و برای کمک پایین رفتم.
خاله پشتش به من بود و از کابینت ظرف برمیداشت.
با صدای آرومی گفتم:
_ خاله!
نیم نگاهی بهم کرد و دلخور نگاهش رو ازم برداشت.
_ شما بگو من چکار میکردم؟ خودتون همیشه میگید، احترام بزرگتر رو نگه دارم. وقتی عمو میاد دنبالم، بهش بگم نمیام!
_ نه، بهش نگو نمیام؛ ولی بلندم نشی با پسره تنها صحبت کنی.
این طور که خاله با صدای بلند حرف میزد، حتماً علی میشنید. با ترس نگاهی به دَر آشپزخانه انداختم و نگاه ملتمسم رو به خاله دادم.
_ تو رو خدا یواشتر، میشنوه!
چند قدم سمتم برداشت؛ بدون اینکه از عصبانیتش کم بشه، با لحن آرومتری گفت:
_ واسه چی رفتی تو اتاق باهاش حرف زدی!؟
_ عمو گفت.
_ بگه؛ تو زبون نداری بگی نه!
درموندهتر از قبل گفتم:
_ ببخشید.
کلافه نگاهش رو توی صورتم چرخوند. چند قدمی که جلو اومده بود رو عقب رفت و روی زمین نشست. هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و به سرش تکیه داد.
_ من که مخالف ازدواج تو نیستم.
مثل قبل، لحنش آروم و مهربون شد. الان جرأت میکنم باهاش حرف بزنم و بهش نزدیک بشم. کنارش نشستم. صورتش هنوز اخم داشت، اما معلوم بود که میخواد قانعم کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت64
🍀منتهای عشق💞
_ من که نمیگم تو با اون ازدواج نکن! اصلاً مخالف ازدواجت با محمد هم نیستم. اما الان وقت ازدواج تو نیست؛ تو فقط هفده سالته.
محمد پسر خوبیه، چشم پاکِ؛ سر به زیرِ؛ کنار دست باباش کار یاد گرفته؛ وضع مالی خوبی داره؛ اگر تو زن محمد بشی، باعث خوشحالی منِ، اما نه الان.
دلم نمیخواد حواست پرت بشه، از دَرست عقب بیفتی. من به مادرت قول دادم تو رو دانشگاه بفرستم. تو باید درس بخونی.
ازدواج با این سن کم، هدف و انگیزه برای درس خوندن رو از بین میبره. دوست دارم یه کارهای بشی برای خودت؛ تا اگر روزی روزگاری خدایی نکرده به روزگار من گرفتار شدی، بتونی گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی.
دوست داری زن محمد بشی!؟
سرم رو پایین انداختم. من دوست دارم زن علی بشم. کاش خاله متوجه احساسم به علی میشد.
_ این سکوت یعنی چی رویا!؟ اگر میخوای زن محمد بشی، یک کلمه به من بگو.
باشه عیب نداره، من به عموت میگم جوابت مثبته، ولی باید صبر کنه تا درسش تموم بشه. حداقل دیپلمت رو بگیر، بعد حرف از ازدواج بزنیم.
_ خاله من میخوام درس بخونم. اصلاً هم دوست ندارم زن محمد بشم.
خاله از شنیدن این دو جمله، خیلی خوشحال شد. البته فقط به جهت درس خوندن؛ چون الان متوجه شدم، اصلاً مخالف محمد نیست.
_ من این جوابت رو به عموت هم میدم. بازم فکر کن. محمد پسر خوبیه؛ فقط میگم که تو فعلاً قصد ازدواج نداری و دوست داری ادامه تحصیل بدی.
امروز از مدرسه میلاد رفتم خونه اقدس خانوم، اجازه گرفتم برای دخترش مریم، بریم خواستگاری برای علی.
دنیا روی سرم خراب شد. مریم دختر تحصیل کردهای بود که اگر خودم قصد ازدواج با علی رو نداشتم، اون رو بهترین گزینه برای همسری علی میدونستم.
اما الان حالم به قدری خراب شد، که خاله از رنگ و روی پریدم متوجه شد.
_ خوبی!؟
_ آره خوبم. خاله ببخشید میخوام برم بالا.
_ نهار چی؟
_ خوردم خونهی عمو.
_ اینجا هم میخوری، مگه چی میشه.
ایستاد، سفره رو برداشت و بیرون رفت. ای کاش جملهی آخرش، اینکه چه کسی رو برای علی انتخاب کرده؛ نمیگفت. چه جوری باید طاقت بیارم!
پنهان کردن تلفن، فقط یه نصفه روز تونست خواستگاری رو عقب بندازه.
بعد از خوردن نهار، دایی به اصرار مامان و زهره که میدونستم چرا داره اصرار میکنه، نموند و رفت. کاش خاله این دختره، مریم رو برای دایی میگرفت و بیخیال ازدواج علی میشد.
علی سمت پلهها رفت و گفت:
_ رویا یه چایی برای من بریز، بیا بالا.
هم خوشحالم از اینکه باید برم تو اتاقش، هم ترس و دلهره دارم از این که میخواد چی بگه! مطمئنم برای رفتن خونه عمو، دعوام میکنه.
اما چرا مثل همیشه این کار رو توی جمع نمیکنه و ازم خواست که به اتاقش برم! یعنی میشه خودش متوجه علاقه من شده باشه و زودتر عنوان کنه.
خاله دنبال علی رفت. احتمالاً میخواد ببینه علی چی میخواد به من بگه! همیشه از تنهایی من و علی استرس داره. میترسه علی رفتاری با من داشته باشه و من به خاطر اون رفتار، از این خونه فراری بشم.
وارد آشپزخونه شدم. استکان چایی که علی همیشه توش چای میخورد رو پر کردم و تو سینی گذاشتم.
بالا رفتنم از پلهها، همزمان شد با پایین اومدن خاله. خودش رو کنار کشید و نگران نگاهم کرد.
_ جوابش رو نده! از حرف زدنت با محمد هم بهش نگو. من گفتم به جز عمو و زنعموت، هیچکس نبوده. تو هم همینو بگو.
_ باشه.
صورتم رو بوسید. پلهها رو پایین رفت. پشت در اتاق علی ایستادم. چند ضربه به دَر زدم و با بفرمایید گفتنش، وارد اتاق شدم.
مثل همیشه در رو بستم و سینی چایی رو جلوش گذاشتم. بهش نگاه کردم؛ سرش توی گوشیش بود. نیم نگاهی به من انداخت و با صدای خیلی آروم گفت:
_ مگه بهت نگفتم با عمو نرو!
باید همون توضیحهایی که به خاله دادم، به علی هم بدم.
_ وقتی عمو میاد دنبال من...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
_ حرف من این نیست که چرا با عمو رفتی! نگرانی مامان اذیتم میکنه. وابستگیش به تو زیادِ، احساس مسئولیتش رو تو بیشتره. درکش کن!
_ چشم.
نگاه پرحسرتی بهش انداختم. سکوتش طولانی شد، که گفتم:
_ برم؟
نفس سنگینی کشید.
_ برو.
خواستم بلند شم که گفت:
_ خونه عمو کیا بودن؟
سر جام نشستم و خیره نگاهش کردم. علی همیشه از نگاه کردن به چشمهام حقیقت رو میفهمه، اما به روی خودش نمیاره. این رو از طرز نگاهش میتونم بفهمم.
نگاهم رو ازش گرفتم و به بخار چایی که براش ریخته بودم، دادم.
_ زنعمو و عمو.
_ باشه. بلند شو برو.
ایستادم، از اتاقش بیرون اومدم. در رو که بستم، نفس راحتی کشیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت64 🍀منتهای عشق💞 _ من که نمیگم تو با ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت65
🍀منتهای عشق💞
دیگه پایین نرفتم و مستقیم به اتاق رفتم. زهره خوابیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.
غمگین و ناراحت گوشهی اتاق کز کردم. حوصلهی درس خوندن هم ندارم.
فکر و خیال تا شب رهام نکرد و مدام توی ذهنم نقشه میکشیدم که چه طوری عنوان کنم. اصلاً اگر من بگم علی جواب منفی بده، باید چکار کنم.
در اتاق باز شد. خاله وارد اتاق شد و نگران نگاهم کرد.
_ چرا هر چی صدات میکنم، جواب نمیدی؟
_ نشنیدم. ببخشید.
_ بلند شو بیا، میخوایم شام بخوریم.
_ من اشتها ندارم.
کلافه لبهاش رو روی هم فشار داد.
_ این دیگه چه مدلیه؟ هر شب یکی اشتها نداره. بلند شو بیا پایین ببیینم!
_ باشه. شما برو، خودم میام.
خاله رفت. بی میل روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. صدای بازی و خندهی میلاد و علی، تو خونه پخش بود.
هر چند وقت یک بار، با هم مسابقهی کشتی میذارن. علی اینقدر بازی رو جدی میگیره که تا حالا، یک بار هم نذاشته میلاد برنده بشه.
پام رو روی اولین پله گذاشتم که صدای خاله رو شنیدم.
_ علی جان، فردا رو مرخصی بگیر.
_ مرخصی برای چی؟
_ ماشالله تو اینقدر خونسردی، که آدم تعجب میکنه. اون از ماشین خریدنت! اینم از خواستگاری رفتنت!
_ ماشین رو امروز با حسین رفتم پرسیدم. مدارکم کامل نبود. ان شاءالله پس فردا میگیرم، خواستگاری هم شب میام دیگه! مرخصی نمیخواد.
_ نمیخوای قبلش یه دوش بگیری. لباس عوض کنی!
_ الهی دورت بگردم؛ من ساعت دو میام خونه. قرار رو برای ساعت شش گذاشتی. مرخصی نمیدن آخه!
نتونستم پایین برم و همونجا روی پله نشستم. چقدر زود قرار خواستگاری گذاشتن.
صدای رضا اینبار از پشت سرم مثل همیشه که گوش میایستادم، نترسوندم.
_ چی نَصیبت میشه اینقدر گوش وایمیستی؟
نفسم رو آه مانند، بیرون دادم.
_ گوش واینستادم. سرم گیج رفت، نشستم.
کنارم نشست.
_ رویا امروز به محمد چی گفتی؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
_ محمد خونه نبود.
_ به من دروغ نگو. مهشید همه چی رو بهم گفت. فقط نمیدونست چی گفتی که محمد رو بهم ریختی!
فکر اینجاش رو نکرده بودم. نباید ضعف نشون بدم. رضا سابقهی باج گیریش زیاده.
_ مهشید الکی از خودش گفته. با هم حرف نزدیم.
برای اینکه جلوی سؤالهای بعدیش رو بگیرم، فوری ایستادم و پلهها رو پایین رفتم. بدون اینکه به علی و میلاد نگاه کنم، وارد آشپزخونه شدم.
زهره چاقو رو توی ظرف سالاد انداخت.
_ رویا خانم! اگر خسته نمیشی، یه پیاز بده خورد کنم تو سالاد.
حوصله کنایههاش رو نداشتم. رو به خاله گفتم:
_ کمک نمیخواید؟
_ وسایل سفره رو بچین.
_ پیاز میدادی هم کمک بودا!
یه کاسهی کوچیک جلوش گذاشتم.
_ علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره. قبل اینکه آبغورش رو بریزی، یه کاسه ازش بردار.
_ خوبه اینقدرم پاچه خواریش رو میکنی، بازم بهت گیر میده.
پشت چشمی نازک کردم و سفره رو پهن کردم. از شدت ناراحتی و فکر اینکه نتونم جلوی گریهام رو بگیرم، سرم رو پایین انداختم تا نگاهم به علی نیفته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت66
🍀منتهای عشق💞
بعد از خوردن شام به اتاق برگشتم.
صبح کلافه از خواب بیدار شدم. امروز روزیِ که علی قراره بره خواستگاری. دنیای کوچک منم به همراه خیال پردازیهایی که با علی برای خودم ساختم، با خواستگاریش، به پایان میرسه. انگار که همهی دَرها به روم بسته شده.
با ناراحتی و کاملاً ناامید از زندگی، لباسهام رو پوشیدم و از پلهها پایین رفتم.
برعکس همیشه، حوصله ندارم به کسی سلام کنم. بدون هیچ حرفی، سر سفره صبحانه نشستم.
کمی از چایی رو که خاله برام ریخته بود، خوردم.
_ چیزی شده رویا جان!
_ نه مامان.
به خاطر حضور علی، مامان گفتم؛ چون الان تو این اوضاع و ناراحتی، دیگه حوصله گیرهای علی رو هم ندارم.
بقیهی چاییم رو سر کشیدم.
_ زهره زود باش! بیرون منتظرتم.
_ بیرون نرو خاله جان! صبر کن تا بیاد.
_ میخوام برم تو حیاط.
علی گفت:
_ بیرون نرو سرما میخوری. گفت صبر کن تا بیاد!
حرصم رو سر زهره خالی کردم.
_ زود باش دیگه، دیر شد!
_ خیلی ناراحتی، تنها برو.
علی نچی کرد و کلافه گفت:
_ اول صبحی شروع شد!
رو به زهره گفت:
_ تو هم زود باش دیگه!
زهره پشت چشمی نازک کرد و ایستاد. مقنعهاش رو از روی کابینت که آویزون کرده بود، برداشت و روی سرش مرتب کرد. کیفش رو روی شونهاش انداخت و هر دو با هم راهی مدرسه شدیم.
توی مدرسه، دیگه برام مهم نبود که زهره با هدیه حرف میزنه یا نه. اصلاً به من چه؟ هر کاری دوست داره، بکنه.
گوشهی حیاط کز کردم و روی زمین نشستم.
شقایق روبروم ایستاد.
_ سلام بی معرفت؛ قبلاً صبر میکردی که با هم بیایم مدرسه!
_ قبلاً که بهت گفتم شقایق، خالم گفته؛ سر همون گوشی آوردن و زنگ زدن.
من دوستت دارم. تو مدرسه باهات حرف میزنم اما نمیتونم خودم رو باهاشون در بندازم.
نشست و پاش رو دراز کرد.
_ عیب نداره، تو همین مدرسه هم با من حرف بزنی، برام بَسه. حالا چرا ناراحتی؟
این سؤال شقایق با اینکه سؤال ناراحت کنندهای نبود، بغض رو به گلوم آورد. دستش رو جلو آورد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند.
_ ببینم تورو! گریه میکنی!؟
گرمی اشک تو سردی هوا باعث شد تا زیر چشمم گزگز کنه.
_ آره گریه میکنم.
_ چرا!؟ چی شده؟
نمیدونم، میتونم به شقایق اعتماد کنم و بهش بگم یا نه!
دلم رو به دریا زدم و گفتم:
_ امشب قراره برای علی بریم خواستگاری.
انگار شقایق بیشتر از من جا خورد. دستش رو از زیر چونهام برداشت و گفت:
_ خواستگاری کی؟
_ مریم دختر اقدس خانم. تو چرا وا رفتی!
خودش رو جمع و جور کرد.
_ نه چرا وا برم! الهی خوشبخت بشن.
_ پس تو چرا ناراحتی!؟
با بغض گفتم:
_ ناراحتم، چون یه چیزی توی دلمه که تا حالا به هیچ کس نگفتم. اما دیگه نمیتونم طاقت بیارم؛ دوست دارم بریزمش بیرون.
دستم رو گرفت.
_ چی شده؟
اطرافم رو نگاه کردم تا کسی نزدیکمون نباشه.
_ من...من علی رو... دوست دارم. پنج ساله که با فکرش میخوابم و بیدار میشم. همیشه دوست داشتم با علی ازدواج کنم؛ اما اون اصلاً من رو نمیبینه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
من چهل سالمه ولی پوستم به #سفیدی و #طراوت دخترای 20ساله اس😉
سفیدی ونشاط پوستم رومدیون کرم های #گیاهی این کانالم😎
⭕️دیگه با #کرم_پودر خداحافظی کردم 👋
هرخانمی که ازپوست صورتش ناراضی هست عضواین کانال بشه👇👇
#برای_دیدن_عکسهای قبل وبعد مشتریها فقط کافیه روی لینک بزنید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2765029399C20c902978d
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت66 🍀منتهای عشق💞 بعد از خوردن شام به ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت67
🍀منتهای عشق💞
آب دهانش رو صدادار قورت داد و گفت:
_ تفاوت سنیتون رو میدونی!
_ آره میدونم، ولی خیلیها هستند که اینطوری ازدواج میکنن. به نظرت خودم برم بهش بگم؟
_ نه اصلاً این کارو نکن! نمیدونم باید چی بگم؛ خیلی از حرفت جا خوردم.
_ همش تو فکرشم. نمیتونم طاقت بیارم. اگر برن خواستگاری، تا صبح میمیرم شقایق!
صدای زنگ بلند شد. ایستاد. دستم رو گرفت، کمک کرد تا بایستم.
_ بهش فکر نکن! این ازدواج نشدنیه.
_ چرا نشدنیه!؟
_ چون علی به تو به چشم خواهر نگاه میکنه.
_ ولی من به چشم برادر بهش نگاه نکردم.
_ نگاه تو مهم نیست؛ نگاه اون مهمه. از فکرت بیرونش کن. این یه فکر اشتباهه.
مخالفت شقایق باعث شد، تو همون لحظه پشیمون بشم از اینکه چرا راز بزرگم رو بهش گفتم. ترجیح دادم دیگه در این مورد حرفی نزنم و سکوت کنم.
وارد کلاس شدیم. روی صندلیم نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. نیم ساعتِ کلاس شروع شده، اما اصلاً دوست ندارم به درس اهمیت بدم.
شقایق با آرنج به پهلوم زد و گفت:
_ رویا! هدیه و زهره با هم اجازه گرفتن از کلاس رفتن بیرون.
سر بلند کردم و به جای خالیشون نگاه کردم.
_ کی رفتن؟
_ ده دقیقهای میشه. گفتن میرن دستشویی، اما الان خیلی وقته برنگشتن.
_ ولشون کن.
_ تو حوصله نداری! هدیه داشت در رابطه با قرارشون توی کافیشاپ با برادرش صحبت میکرد.
_ از کجا میدونی؟
_ ایمانی پشتشون نشسته؛ اون شنید روی کاغذ نوشت، برام فرستاد.
کاغذ مچاله شده توی دستش رو به سمتم گرفت.
_ داره میگه فردا صبح بعد از مدرسه میخوان برن کافیشاپ؛ برادر هدیه هم هست!
کاغذ رو توی دستم مچاله کردم.
_ زهره نمیتونه بره.
_ چرا؟
_ چون ما باید ساعت یک خونه باشیم. اگر نباشیم، خاله پدرش رو درمیاره. نمیتونه بره.
با انگشت روی دستم خطی کشید.
_ این خط این نشون، اگه ظهر فردا نرفتن! من مطمئنم میخوان یه بلایی سرش بیارن.
_ اینو از کجا فهمیدی!
_ میدونم، یه حسی بهم میگه زهره نباید بره.
_ من نمیتونم به زهره بگم نرو، باهام لج میشه.
_ برو به خالهت بگو! بگو که قراره بره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت67 🍀منتهای عشق💞 آب دهانش رو صدادار قو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت68
🍀منتهای عشق💞
_ نمیتونم بگم. اصلاً به من چه ربطی داره! خودشون حواسشون رو جمع کنن. جز دردسر برای من چیزی نداشته.
_ رویا پشیمون میشی، به خالت بگو! اگه میخوای من بگم.
کاغذ رو توی دستم فشار دادم.
_ باشه بهش میگم، هر چند به من ربطی نداره. اصلاً خسته شدم، اگر حرفی هم بزنم دوباره میخواد باهام قهر کنه و یه داستانی برام بسازه.
بذار هر بلایی دلش میخواد سر خودش بیاره. همهی دنیا که نمیتونن دست به دست هم بدن تا یکی خطا و اشتباه نکنه که!
_ حتماً بگو.
_ گفتم که میگم!
رفتار هدیه و زهره کاملاً شک برانگیز بود؛ اما چرا شقایق اینقدر براش مهمه. رفتار شقایق هم شک برانگیزه!
آنقدر توی فکر و خیال شقایق، زهره و هدیه و قرارشون با قرارِ خواستگاری امروز عصر علی، درگیر بودم که نفهمیدم کی کلاس تموم شد.
زنگ آخر هم به صدا دراومد و همراه با زهره و تا نیمههای راه با شقایق، به خونه برگشتم.
زهره و شقایق آبشون با هم توی یه جوب نمیره و اصلاً با هم صحبت نکردن. من هم که حال و حوصله ندارم. فقط با هم، هم مسیر بودیم.
زهره در خونه رو باز کرد و هر دو وارد شدیم. زهره با صدای مهربونی که کاملاً معلوم بود قصد گول زدنم رو داره، گفت:
_ رویا! امروز حالت خیلی بده ها!
نگاهی بهش کردم.
_ خیلی بزرگتر از این حرفهام که بخوای گولم بزنی! رابطه تو با هدیه، به من ربط نداره. دیگه هم به تو کاری ندارم. هر کاری دوست داری بکنی، بکن.
هاج و واج نگاهم کرد. بیاهمیت بهش وارد خونه شدم.
خاله از تو آشپزخونه گفت:
_ بچهها اومدید؟
بی میل گفتم:
_ سلام خاله؛ من میرم بالا، نهار هم نمیخورم. اشتها ندارم.
_ اشتها ندارم، نداریم! لباستو عوض کن بیا پایین. علی هم زنگ زد گفت داره میاد. امروز زودتر غذا میخوریم. برو لباسهات رو آماده کن، غروب میخوایم بریم خواستگاری. چیزی کم و کسر دارید، بگید.
بغض به گلوم چنگ انداخت. یعنی من هم باید به این مراسم خواستگاری برم! رفتن به این مراسم با خودکشی یکیه. نمیتونم طاقت بیارم.
مسیری که تا پلهها رفته بودم رو سمت آشپزخونه برگشتم.
_ من دیگه برای چی بیام!
_ یعنی چی!؟ خواستگاری علیِ! مثل برادرت میمونه، باید باشی.
_ من نمیام خاله؛ نه حوصله دارم نه اعصاب. تو رو خدا ولم کنید خودتون برید!
صدای رضا رو از بالای پلهها شنیدم.
_ منم همین رو میگم. منم دوست ندارم برم، زورم میکنه. آخه مگه میشه ما دوست نداشته باشیم، بریم اونجا!
برعکس من و رضا، زهره علاقه به رفتن به این مهمانی داره. با ذوق مقنعهاش رو توی یه حرکت از سرش درآورد.
_ خودم باهاتون میام مامان جونم، یه وقت غصه نخوری!
خاله درمونده بهمون نگاه کرد.
_ این دوتا نیان که نمیشه تو رو هم ببرم.
زهره شاکی گفت:
_ چرا؟
_ نمیشه رضا و رویا با هم تنها باشن! تو هم باید بمونی خونه پیششون. من و علی و میلاد میریم.
_ من باید همیشه قربانی خواستههای رویا بشم!؟ رویا دوست نداره بیاد نیاد! من دلم میخواد بیام.
رو به من گفت:
_ میشه اینقدر نحسبازی از خودت در نیاری! همیشه همه جا اولین نفری، یه جایی رو که من میخوام برم، پاتو کردی تو یه کفش که نمیای، که من به خاطر تو نتونم برم!
دلم میخواد ناراحتیهای قبلیم رو هم، سر یکی خالی کنم. با تندی گفتم:
_ به من چه؟ برو! من تنهایی نمیترسم. رضا هم ببرید.
رضا سمت پلهها رفت و گفت:
_ من نمیام؛ هر کاری دوست دارید، بکنید.
خاله کلافه گفت:
_ شانس منو ببین! بعد یه مدت که علی حاضر شده بره خواستگاری، حالا همه نمیام نمیام راه انداختن. بیاید بریم، دیگه چرا اینجوری میکنید!؟
صدای بسته شدن در خونه اومد. زهره مقنعهش رو که روی زمین انداخته بود، برداشت و مرتب روی دستش انداخت. دیگه نمیتونم جلوی خودم را بگیرم. از پلهها بالا رفتم. صدای خاله رو شنیدم.
_ رویا نمیشه نهار نخوری!
برای اینکه با علی چشمتوچشم نشم، با سرعت وارد اتاق شدم. به در تکیه دادم و همون جا نشستم و بیصدا شروع به اشک ریختن کردم.
گریهای که برای خودم تلخ بود. گریهای که خبر از شکسته شدن دلم میداد. چطور میتونم پنج سال خاطره، پنج سال تصورات ذهنیم با علی رو کنار بذارم و کس دیگهای رو کنار علی ببینم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت69
🍀منتهای عشق💞
کاش برای نهار دنبال من نیان. بهترین راه خوابیدنه.
فوری لباسهای مدرسهام رو درآوردم. بالشتم رو وسط اتاق گذلشتم. پتو رو هم برداشتم و روی سرم کشیدم.
صدای خاله از پایین اومد.
_ رویا بیا نهار. زود باش غذا یخ کرد!
خدا کنه دنبالم نیاد و دست از سرم برداره! من اصلاً دلم میخواد به درد خودم بمیرم.
اینبار صدای علی اومد.
_ رویا بیا دیگه!
شدت گریه کردنم بیشتر شد. چند لحظه بعد در باز شد و پتو از روی صورتم کنار زده شد. خاله با تعجب گفت:
_ چرا گریه میکنی!؟
چه بهانهای بیارم! خاله تا دلیلش رو نفهمه، دست از سرم بر نمیداره. اشکم رو پاک کردم و گفتم:
_ برای تنهایم؛ برای بیکسیم؛ اصلاً چرا باید اینجوری باشم.
_ تو کجا تنها و بیکسی!
_ نیستم خاله، نیستم!؟ چرا خودتون رو گول میزنید. چرا من باید پدر و مادرم بمیرن، بیام تو خونه شما زندگی کنم!
_ این چه حرفیه دخترم الان! چرا این دوازده سال، اینجوری فکر نکردی!؟
_ دوازده سالِ صدام در نیومده! الان میخوام در بیاد. تو رو خدا تنهام بزارید.
غمگین نگاهم کرد.
_ نهار نخورده که نمیشه!
_ چرا نمیشه! این همه آدم غذا نمیخورند؛ کی از گرسنگی مرده! اصلاً اشتها ندارم. برو تو رو خدا خاله! برو بزار گریه کنم. دلم برای مادرم که اصلاً هیچ تصویری ازش تو ذهنم نیست، تنگ شده. دلم برای بابام تنگ شده. دوست دارم تنها باشم. تو رو خدا ولم کنید.
ناراحت دستی به صورتم کشید و گفت:
_ بابت محمد ناراحتی؟
چرا درکم نمیکنه!؟ چرا اگر واقعاً مادره، متوجه نمیشه که من برای کی دارم گریه میکنم! یعنی از حرفهای دیروزم، نفهمیده من علاقهای به محمد ندارم!
سرم رو از زیر دست خاله بیرون آوردم و دوباره پتو رو روی سرم کشیدم.
_ خاله خواهش میکنم برو بیرون.
دیگه حرفی نزد و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اتاق رو شنیدم.
کاش میتونستم الان برم پایین به علی بگم که امروز به خواستگاری نرو.
می تونستم بهش بگم که دوستش دارم و دلم میخواد با من ازدواج کنه.
ای کاشهام فایدهای نداره. آنقدر گریه کردم، که نفهمیدم کی خوابم برد.
سروصدایی که زهره توی اتاق درست کرد، باعث شد تا چشمهام رو باز کنم.
_ چه عجب خوشی خراب کن، بیدار شدی!
سر جام نشستم و درمونده نگاهش کردم.
_ ساعت چنده؟
_ ساعت هفتِ، مامان اینا یه ساعتِ رفتن. به خاطر تو و اون رضای خودخواه، منم نرفتم.
نگاهش رو به کتاب توی دستش داد.
_ درس میخونی!
_ فردا امتحان زبان داریم. حوصله ندارم مدیر بهم گیر بده.
_ من که حوصله ندارم بخونم.
_ تو اگر بگی خانم امتحان نگیر، حرفت رو گوش میکنه. من شانس ندارم، باید بخونم.
_ ربطی به شانس نداره؛ همیشه درس نخوندی، تابلو شدی به تنبل کلاس بودن. من اگر میگم چون همیشه خوندم.
چهرهاش رو درهم کشید.
_ خب بلند شو، کم از خودت تعریف کن!
_ مراسم خواستگاری نهایت چقدر طول میکشه؟
_ فکر کنم نیم ساعت دیگه بیان.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
4_5814473798442812618.mp3
3.36M
شهادت حضرت علی علیه سلام رو تسلیت میگیم
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
Mahmood Karimi - New Version Heydar Heydar (128).mp3
4.01M
حیدر حیدر اول و اخر حیدر
حیدر حیدر ساقی کوثر حیدر
شهادت حضرت علی (ع) تسلیت باد. 🏴
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت69 🍀منتهای عشق💞 کاش برای نهار دنبال م
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت70
🍀منتهای عشق💞
ضعف و گرسنگی بهم فشار آورد. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
در اتاق رضا باز بود و صدای آهنگش توی خونه پخش شده بود.
وارد آشپزخونه شدم. دو قاشق غذایی که توی قابلمه، خاله برام گذاشته بود رو همونجوری سرد خوردم.
اشتهایی به خوردن غذا ندارم. این دوتا قاشق رو هم خوردم تا جلوی ضعفم رو بگیره.
گوشهی آشپزخونه نشستم و زانوهام رو بغل کردم. چه خوب شد که حاضر شدن و رفتن علی، برای خواستگاری رو ندیدم. خدا رو شکر میکنم که خوابم برد.
صدای بسته شدن در خونه اومد و آه از نهادم بلند شد. در اتاق باز شد و میلاد با عجله از پلهها بالا رفت.
_ مامان دخترِ خودش تو اتاق، جوابش رو به من داد؛ شما بیخود قراره جواب گرفتن گذاشتی!
_ مریم دختر خوبیه، نباید با یه بار نه گفتن از دستش بدی!
با شنیدن این جمله، توی دلم جشن و پایکوبی برپا شد. مریم جواب منفی داده.
_ برای تو ناز کرده. دفعه دیگه که بریم سراغش، جواب مثبت رو میده.
_ حالا هی من میگم، شما حرف خودت رو بزن.
ایستادم و توی چهار چوب دَر نگاهشون کردم.
_ سلام.
خاله نگران گفت:
_ سلام عزیزم! نهار خوردی؟
_ الان یکم خوردم.
_ بهتری!
نفس سنگینی کشیدم.
_ بله.
_ دوتا چایی بریز بیار.
_ چشم.
به آشپزخونه برگشتم.
_ علی جان! من با مریم صحبت کردم؛ نسبت به این ازدواج نظر مثبت داشت.
من نمیدونم تو اتاق چه حرفی بهش زدی که بهت اون جور گفته. از اتاق اومد بیرون، کنار من که نشسته بود میخندید.
_ برای حفظ آبرو بوده.
_ تو اشتباه میکنی! خودم باهاش حرف زدم. اون اخلاقت رو میدونم دیگه، زود عصبانی میشی.
_ من اصلاً عصبی نشدم! شرایطم رو که گفتم، برگشت گفت فکر نکنم بتونم باهاتون کنار بیام.
_ خب شرایطت رو عوض کن! دختر خوبیه.
_ مامان فقط حرف خودت رو میزنی!
خوشحالی که توی وجودم بر پا شده بود، از بین رفت. خاله چیز دیگهای میگفت و علی حرف دیگهای میزد. چایی رو جلوشون گذاشتم و سمت حیاط رفتم.
_ هوا سرده!
_ زود برمیگردم خاله. سرم درد میکنه، شاید تو هوای آزاد بهتر بشم.
_ پس زود بیا که سرما نخوری.
_ چشم.
وارد حیاط شدم. روی پله نشستم و به روبرو خیره شدم.
کاش پدر و مادرم هیچ وقت نمیمردند. من دختر عموی علی میموندم و علی به من به چشم یک دختر نگاه میکرد نه خواهر.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت70 🍀منتهای عشق💞 ضعف و گرسنگی بهم فشار
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت71
🍀منتهای عشق💞
از شدت سرما هر دو دستم رو دوطرفه بازوهام گرفتم و شروع به ماساژ دادن کردم تا شاید کمی بدنم گرم بشه و طاقت نشستن تو اون سرما رو داشته باشم.
نمیدونم باید چکار کنم که مورد توجه علی قرار بگیرم که کمی من رو ببینه.
اگر خاله برای گرفتن جواب به مریم اصرار کنه و بتونه جواب مثبت رو بگیره، اون روز دنیای من به خرابه تبدیل میشه.
چرا نمیتونم به علی رک و راست حرفم رو بزنم.
دَر خونه باز شد. برای اینکه متوجه بشم کی اومده، سرم رو به طرف دَر چرخوندم. با دیدن علی تو اون سرما، احساس گرما توی تکتک سلولهای بدنم به جریان افتاد.
مطمئنم که علی برای من میشه. اما تا اون روز چقدر طول میکشه و من تا کی میتونم سکوت کنم! وای اگر اون روز نرسه! من نابود میشم.
جلو آمد و با فاصله کنارم نشست.
لحظهای که من آرزوش رو دارم و برای علی فقط یک ثانیهی گذراست.
خجالت رو کنار گذاشتم و به صورتش خیره شدم. اما علی نگاهش به روبرو بود. چند ثانیه بیحرف کنار من نشست و بالاخره از گوشه چشم نگاهم کرد.
_ تو خونه چی گفتی؟
از مدل حرف زدن و ابروهایی که بالا داده بود و نگاه تهدیدآمیزش، متوجه منظورش شدم.
نگاهم رو ازش گرفتم و سر به زیر گفتم:
_ ببخشید، حواسم نبود.
خونسرد ادامه داد:
_ یه بار دیگه هم بهت گفتم؛ میتونم یه کاری کنم که برای همیشه حواست رو جمع کنی.
جوابی ندادم که ادامه داد:
_ این حرفها چیه به مامان زدی!؟
_ چی گفتم مگه؟
_ مامان برای تو کم گذاشته که اینطوری دلتنگی میکنی و گریه کردی؟
از همون اول که راه افتادیم برای خواستگاری، چشماش پر از اشک بود و برای حفظ آبرو، مدام پاکشون میکرد تا وقتی وارد خونه اقدس خانم شدیم.
_ چیزی نگفتم که!
_ «تنهام، بیکسم، خودتون رو گول میزنید، پدر و مادر من چرا باید بمیرن من بیام پیش شما، دوازده ساله صدام در نیومده الان میخواد در بیاد، تو رو خدا تنهام بزارید»!
_ تو این خونه نباید احساس دلتنگی کنم و به کسی بگم!
_ مامان کسی نیست رویا! خودت میدونی چقدر روت حساسِ و دوستت داره. الان که اومدی توی حیاط، بغض کرده که تنهاست.
کاش به جای اینکه نگران تنهاییم باشه، حالم رو میفهمید. کاش علی میفهمید دلم پیشش گیره. من دلم برای پدر مادرم تنگ شده اما نه اینکه بخوام گریه کنم و خودم رو بیکس حساب کنم. واقعاً توی این خونه احساس بیکسی ندارم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت72
🍀منتهای عشق💞
آب جمع شده توی بینیام رو به خاطر سرما بالا کشیدم.
_ خواستگاریت چی شد؟
نگاهش رو ازم گرفت و نفس سنگینی کشید.
_ هیچی؛ شرایطم رو که گفتم، گفت نمیتونم کنار بیام.
_ میتونم بپرسم شرایطت چی بود؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
_ شرایط من شماهایید. بهش گفتم مادرم، برادرام و خواهرام مسئولیتشون با منه تا به سرانجام برسن.
دختر خیلی خوبیه که حرفش رو اول زد.
از طرفی به خاطر جواب قطعیِ نهای که داده خوشحالم و ناخواسته لبخند روی لبهام نشست. اما از طرفی، از این که علی من رو خواهر خودش حساب میکنه، غمگینم.
شاید سکوت خودم باعث این حرف شده. کمرم رو صاف کردم و گفتم:
_ ببخشید زحمت من هم افتاده روی گردن تو.
دلخور نگاهم کرد.
_ این چه حرفیه میزنی!
_ نه دیگه حقیقتِ! من که خواهرت نیستم؛ زهره خواهرته. من از اول زندگی هوار زندگی شما شدم. تو میگی خواهر ولی در واقع من خواهرت نیستم؛ دختر عمو یا دختر خالهتم.
نچی کرد و دستش روی زانوش گذاشت و ایستاد.
_ این حرفا رو نزن مامان ناراحت میشه! تو واسه من مثل زهرهای. هیچ فرقی نداری. فردا بعد از مدرسه هم میبرمت سر خاک عمو و خاله.
سمت خونه رفت.
_ بلند شو بیا تو، سرما میخوری.
با حرص به روبرو نگاه کردم. من نمیخوام خواهرش باشم، چرا نمیفهمه!
با صدای بلند دوبارهاش که ازم میخواست به خونه برگردم، ایستادم. دَر رو به خاطر من باز نگه داشته بود. از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم.
نگاهی به خاله که پاهاش را دراز کرده بود و ماساژشون میداد، انداختم.
چرا من برای خاله در حد دختر اقدس خانم هم نیستم! اینقدر عصبانی و کفریام که مثل همیشه برای ماساژ پاهاش جلو نرفتم. از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
برام جای تعجب داره که زهره هنوز در حال خوندن درس زبانِ. حوصلهای برای درس خوندن ندارم، البته تمرکزی هم ندارم. امیدوارم که فردا معلم زبان از من درس نپرسه.
آنقدر فکر و خیال کردم تا خوابم برد.
با صدای خاله و علی چشم باز کردم.
_ لباسشون رو هم خودشون اتو نمیزنن!؟
_ چرا همیشه خودشون میزنن. دیشب داشتم لباس میشستم، گفتم مانتو بچهها رو هم بشورم؛ دیگه اتو هم زدم. تو امروز زودتر بیا.
_ من دیگه برای چی؟ خودتون برید حرف بزنید دیگه.
_ باشه میرم. انشاالله جواب مثبت بگیرم.
علی با لحنی که قصد اتمام حجت داشت، گفت:
_ مامان فقط بهت بگم از همین الان بهش بگو؛ علی از هیچ کدوم از شرایطی که توی اتاق بهت گفته، کوتاه نمیاد!
_ اینجوری که نمیشه مادرجان! تو هم باید کوتاه بیای، اونم باید کوتاه بیاد.
_ من اول راه کوتاه نمیام. نَه برای مریم و نَه برای هیچ دختر دیگهای. حرفم همونیه که گفتم!
یه سری شرایط رو بهش گفتم، که یکسری مربوط به خودم و زندگیم و خانوادهامِ؛ یک سریش هم مربوط به همسر آیندهام.
من از هیچ کدومشون کوتاه نمیام. اگر قبول میکنه بسمالله، اگر هم نَه! نمیخواد بری زیاد اصرار کنی.
_ لاالهالاالله! انگار تو نمیخوای راه بیای. بابا مگه نمیخوای زن بگیری!؟ رضا من رو گذاشته توی منگنه. من نمیتونم تا تو زن نگرفتی برای این اقدام کنم.
_ رضا بیخود کرده شلوغش میکنه. من خودم میرم با عمو حرف میزنم. شمام بیخیال شو! هیچ دختری حاضر نیست با شرایط من کنار بیاد.
_ من حریف هر کی بشم، حریف تو نمیشم.
دیگه صدایی نشنیدم. غمگین و ناراحت توی جام نشستم. نشستن و غصه خوردن فایدهای نداره؛ باید دنبال راهی باشم تا حرف دلم رو به علی یا خاله بگم.
زهره در حالی که دستش روی کتاب زبانش بود، خوابش رفته بود. خدا کنه همیشه همینقدر درس بخونه.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. خروج من با علی از اتاقهامون همزمان شد.
باهاش چشمتوچشم شدم. دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
AUD-20201018-WA0000.mp3
3.55M
سوختم چه اتشی نگاه تو دارد...
🍀منتهای عشق💞
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت72 🍀منتهای عشق💞 آب جمع شده توی بینیا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت73
🍀منتهای عشق💞
بعد از خوردن صبحانه راهی مدرسه شدیم. روند مدرسه رفتنمون، خیلی برام تکراری شده، مخصوصاً با این شرایط پیش اومده.
خوشبختانه معلم زبان از من درس نپرسید اما زهره برای اولین بار درسی که ازش پرسیده شد رو به خوبی جواب داد. شقایق هم تو خودش بود و اصلاً با هم حرف نزدیم.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم؛ ده دقیقه تا زنگ آخر مونده. شقایق کنار گوشم گفت:
_ به خالهت گفتی؟
نگاهش کردم.
_ چی رو؟
با تعجب گفت:
_ نگفتی رویا!
_ چی باید میگفتم؟
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
_ این که زهره امروز قراره با هدیه و برادرش برن کافی شاپ!
_ ای وای اصلاً یادم رفت! اینقدر خودم ناراحت بودم که یادم رفت بگم.
_ ناراحت چی بودی؟
_ گفتم بهت که! ناراحت خواستگاری علی، اما دیگه مهم نیست.
کمی مِنومِن کرد، ولی بالاخره پرسید:
_ جواب مثبت داده؟
چرا باید به شقایق از خبرهای خونمون حرفی بزنم. اونم حرفی که فقط علی به من گفته!
_ نمیدونم. اصلاً نپرسیدم.
طوری گفتم که فهمید نمیخوام جوابش رو بدم. آهانی گفت و سرش رو روی میز گذاشت.
بالاخره زنگ آخر به صدا دراومد. همراه با شقایق از پلهها پایین رفتم و جلوی در مدرسه مثل همیشه منتظرِ زهره موندم.
با تأخیری که کرد، باعث شد تا حوصلهام سر بره. به داخل مدرسه نگاه کردم که شقایق نگران گفت:
_ فکر کنم دارن به زور میبرنش؟
سر چرخوندم به بیرون از مدرسه نگاه کردم.
زهره سوار ماشین بود اما کیفش روی زمین افتاده بود. هدیه به اطراف نگاهی انداخت. با عجله کیف رو برداشت و سوار ماشین شد. ماشین طوری حرکت کرد که هر کس تو اون اطراف بود با صدای لاستیکش که روی زمین کشیده شد، بهش نگاه کرد.
نگران به شقایق گفتم:
_ بردنش!
شقایق عصبی گفت:
_ از دیروز تا حالا دارم بهت میگم! تازه میگی بردنش.
به مسیری که ماشین، زهره رو برده بود؛ نگاه کردم. هول شده و با ترس دست شقایق رو گرفتم.
_ الان باید چکار کنم؟
_ نمیدونم ولی خیلی نگرانم. دیروزم بهت گفتم؛ به نظرم میخوان یه بلایی سرش بیارن.
_ تو از کجا میدونی!
_ چون بهش فرصت ندادن که کیفش رو برداره.
کمی فشار دستم رو روی دستش زیاد کردم.
_ رویا بریم به خانم مدیر بگیم!
بغض توی گلوم گیر کرد.
_ این دفعه حتماً اخراجش میکنن.
_ بهتر از اینه که نابودش کنن! بیا بریم.
_ الان به مدیر بگیم چکار میکنه؟
_ خب زنگ میزنه به خالت!
_ خب خودم میرم به خالم میگم.
خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که مانع شد.
_ رویا! هدیه و برادرش خانواده درستی ندارن. برادرش مورد داره. اگر به خالهت امروز گفته بودی، حواسش بهش بود و نمیتونست بره!
من آدرس کافی شاپ رو پیدا میکنم. برو خونه به خالهت بگو. منم آدرس رو بهت میرسونم.
نگران به اطراف نگاه کردم. چه جوری باید این مسیر رو تا خونه برم. از شقایق خداحافظی کردم و با سرعتی که تقریباً شبیه دویدن بود، به سمت خونه رفتم.
نفسنفس زنون پشت دَر خونه ایستادم. دستم رو توی جیب مانتوم کردم تا کلید رو دربیارم که یادم افتاد صبح خاله لباسها رو شسته و اتو کرده. احتمالاً فراموش کرده کلید رو توی جیبم بذاره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت73 🍀منتهای عشق💞 بعد از خوردن صبحانه ر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت74
🍀منتهای عشق💞
با مشت شروع به دَر زدن کردم. تند و پشت سر هم. اما هر چی دَر میزدم برای باز شدنش ناامیدتر میشدم.
خاله که این وقت روز جایی رو نداره بره. همیشه زودتر میره دنبال میلاد تا وقتی من و زهره میایم، خونه باشه.
ناخواسته گریهام گرفت. به اطراف نگاه کردم. شقایق جلوی دَر خونشون ایستاده بود. با دست اشاره کرد تا سمتش برم. کاری رو که میخواست انجام دادم. با گریه گفتم:
_ خالهم نیست. باید چکارکنم؟
_ من به ایمانی گفتم؛ گفت آدرس رو برام پیامک میکنه. منتظرشم. میخوای زنگ بزنی به خالت؟
_ خالم که گوشی نداره.
_ رویا به نظر من، زنگ بزن به علی آقا!
_ یعنی اینقدر جدیه؟
_ جدیه عزیزم.
گوشی موبایلش رو درآورد و سمتم گرفت.
_ با این زنگ بزن.
مردد گوشی رو گرفتم.
_ زنگ بزن، دیر میشه رویا!
شماره علی رو گرفتم. جای زهره من میترسم. الان که به علی بگم خیلی عصبانی میشه.
با شنیدن جملهی دستگاه مشترک مورد نظر، هم خوشحال شدم که نتونستم به علی بگم، هم نگرانتر از قبل برای زهره.
ناامید به شقایق نگاه کردم و گفتم:
_ خاموشِ.
_ داییت رو بگیر.
با این همه استرس، تمرکز کردن کار سختیه. هر چی به ذهنم فشار آوردم شماره دایی یادم نیومد. چشمم را روی هم فشار دادم تا شاید یادم بیاد، اما بیفایده بود.
درمونده نگاهش کردم. استرسم به قدری شده که حالت تهوع گرفتم.
_ شقایق یادم نمیاد.
گوشی رو از دستم گرفت.
_ برو محل کارشون. بلدی؟
_ آره بلدم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ برو، زود باش!
_ ناراحت میشه.
_ بهتر از اینه که زهره رو از دست بدید. دیدی که چه جوری کشیدنش توی ماشین.
لبم رو به دندون گرفتم.
_ میترسم شقایق!
_ میخوای منم باهات بیام.
بردن شقایق با خودم شاید اونجا بهم آرامش میداد، اما علی رو عصبیتر میکرد. تا همین الان هم کلی آبروریزی شده. اصلاً نمیدونم علی چه عکسالعملی نشون میده.
_ خودم میرم.
چند قدم عقبعقب ازش فاصله گرفتم.
_ دعا کن شقایق، دعا کن!
چرخیدم و با شتاب سمت خیابون رفتم.
پول کمی که توی کیفم بود رو در آوردم و نگاهش کردم. برای رفتن تا محل کار علی کافیه.
جلوی ماشینی دست بلند کردم و مسیر رو گفتم. سوار شدم و به سمت کلانتری راه افتاد.
خدا رو شکر کردم از اینکه یک بار دایی من را تا نزدیکی محل کارش برده بود و الان میدونم باید کجا برم.
بیست دقیقه بیشتر طول نکشید که ماشین جلوی کلانتری ایستاد. پیاده شدم و نگاهی کلی به دَر و دژبان روبروم انداختم.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با ترس جلو رفتم.
حیاط کوتاه کلانتری رو طی کردم و وارد ساختمان اصلی شدم. کولهام رو از پشت برداشتم و روی دستم انداختم.
به اطراف نگاه کردم و با چشم دنبال علی گشتم. یکی از دستهام رو که به شدت میلرزید، توی جیبم فرو کردم و با دست دیگم، بند کولهم رو سفت گرفتم.
نمیدونم اتاقش کجاست. نمیدونم کدوم طرف باید برم! از کسی هم نمیتونم سؤال بپرسم.
نگاهم رو چرخوندم و با دیدن اون همه مرد کمی ترسیدم. حتی یک زن هم اینجا نیست.
_ رویا تویی!؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت74 🍀منتهای عشق💞 با مشت شروع به دَر زد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت75
🍀منتهای عشق💞
صدای دایی باعث شد تا خوشحال به عقب برگردم. کمی اخم کرد.
_ تو اینجا چکار میکنی؟
_ باید یه حرف مهمی بزنم.
_ با کی اومدی؟
_ تنهام.
نگاه تیزش رو به چشمهام داد.
_ تو رو خدا اخم نکن میترسم! باید حرف مهمی بزنم.
_ به آبجی میگفتی.
_ رفتم خونه نبود.
_ زنگ میزدی به علی!
_ زنگ زدم خاموش بود. شماره تو هم از ناراحتی یادم رفت.
از نگاهم استرسم رو فهمید و گفت:
_ چی شده؟
با بغض و صدای لرزونی لب زدم:
_ دایی تو رو خدا...
به پشت سرم نگاه کرد و اخمش بیشتر شد.
_ تو کجایی که همه سرشون رو میندازن پایین میان داخل؟
مخاطبش من نبودم. سر چرخوندم و به سربازی که پشتم ایستاده بود، نگاه کردم.
_ یکی رو بردم پیش جناب سرهنگ.
_ وظیفهت اینه!؟
سرش رو پایین انداخت.
_ برگرد سر پستت.
سرباز رو به من گفت:
_ خانم بیا برو بیرون، برای من دردسر درست کردی!
دایی دَر رو نشونش داد.
_ ایشون با منه. تو برو سر پستت تا افسر نگهبان متوجه نشده!
_ چشم.
سمت دَر رفت که دایی بازوم رو گرفت.
_ بیا بریم تو اتاق، حرفت رو بزن زود برگرد.
_ علی کجاست؟
جمله رو با بغض و صدای لرزون گفتم.
_ اینجاست. بیا بریم اتاق!
متوجه چند نفر که به ما خیره مونده بودن، شدم. وارد اتاق شدیم. به محض ورودم با علی چشمتوچشم شدم. هر لحظه متعجبتر و اخماش بیشتر توی هم میرفت.
_ تو اینجا چکار میکنی؟
_ س... سلام.
از پشت میز بلند شد و چند قدم سمتم اومد. از شدت استرس پشت دایی پناه گرفتم.
_ به خدا مجبور شدم بیام.
نفس سنگینی کشید. از اینکه از ترس پشت دایی رفتم، خوشش نیومد و سر جاش ایستاد.
_ تو مگه الان نباید خونه باشی!؟ زهره کجاست؟
اشک از چشمهام پایین ریخت. نمیدونم صحنهای رو که دیدم چه جوری باید تعریف کنم و بهش بگم.
دایی گفت:
_ علیجان آروم باش! میگه، ترسیده.
_ از چی؟ مگه چی بهش گفتم که ترسیده!
با تشر گفت:
_ با توأم رویا! واسه چی اومدی اینجا؟ زهره کجاست!؟
چشمهام رو بستم تا از ترسم کم بشه و بتونم حرف بزنم.
_ دیروز شقایق به من گفت که زهره با یکی قرار داره. ولی من یادم رفت که تو خونه به مامان بگم. یعنی آنقدر حالم خراب بود...
حرفم را قطع کرد و عصبی گفت:
_ یعنی چی قرار داره!؟
ترسیده نگاهم بین هردوشون که متعجب نگاهم میکردن، جابجا شد. نمیدونم از کجا باید بگم. اصلاً چی باید بگم.
_ میترسم دیر بشه! بریم تو راه بهتون میگم. زهره رو دم دَر مدرسه سوار یه ماشین کردن بردن.
هر دو به هم نگاه کردن و علی با فریاد گفت:
_ کی بود؟
از صدای بلندش گریهام گرفت.
_ با برادر یکی از همکلاسیامون.
دستش رو بین موهاش کشید و خیره به دایی نگاه کرد.
_ قرار داشتن. میدونستم.
قفسهی سینش بالا و پایین میشد. از لای دندونهای بهم کلید شدش گفت:
_ تو از کجا میدونی؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀