eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.4هزار دنبال‌کننده
155 عکس
37 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شقایق گفت؛ خواهر حسن. خیلی وقت پیش که تو مدرسه فهمید با هم‌ دوستن به من گفت، منم به مامان گفتم.‌ مامان‌ تأکید کرد که تو نفهمی. مبهوت و عصبی با دهن باز نگاهم کرد. تمام حرف‌هایی که این مدت به خاطر سفارش خاله بهش نگفته بودم، مجبور شدم بگم.‌ دایی سوییچ ماشینش رو سمت علی گرفت. _ لباس‌هات رو عوض کن. تو برو دنبالش من اینجا جات وایمیستم.‌ حال علی رو نمی‌فهمم. هم عصبیِ، هم درمونده! از اتاق بیرون رفت. اشکم رو پاک کردم. _ من رو نمی‌بره! _ رفت لباسش رو عوض کنه. _ دایی تو رو خدا تو هم بیا بریم! الان‌ تو خونه جنگ میشه. متأسف سرش رو تکون داد. _ آدرس اون کافی شاپ رو که گفتی، بده به من. _ بلد نیستم؛ قراره شقایق پیدا کنه. به تلفن روی میز علی اشاره کرد. _ بگیر ازش. فوری سمت تلفن رفتم‌ و شماره‌ی خونه‌ی شقایق رو گرفتم.‌ _ بله. _ شقایق منم. آدرس رو پیدا کردی؟ _ آره همین‌الان بهم داد؛ بنویس. خودکار و کاغذی که دایی جلوم گذاشته بود رو برداشتم‌ و آدرسی که شقایق گفت رو نوشتم. فوری تماس رو قطع کردم. برگه رو سمت دایی گرفتم‌ که در اتاق باز شد و علی اومد داخل. با تشر به من گفت: _ بیا بریم! نگاهی به دایی انداختم. آدرس رو سمت علی گرفت. _ صبر کن به رئیس بگم، منم میام. علی چپ‌چپ بهم خیره شد. سرم رو پایین انداختم. _ ما میریم تو ماشین تا تو بیای. رو به من گفت: _ تشریف نمیارید؟! دایی که از اتاق بیرون رفت، من و علی هم سمت ماشین رفتیم. هنوز در ماشین رو باز نکرده بود که حس کردم باید از خودم‌ دفاع کنم. _ علی من نمی‌دونستم باید چکار کنم؟ تو خاموش بودی، خاله هم خونه نبود. مجبور شدم بیام اینجا! عصبی برگشت سمتم. _ چرا دیشب نگفتی؟ ناخواسته ایستادم. _ یادم رفت. چشم‌هاش رو ریز کرد. _ چرا همون موقع که مدیرتون فهمید به من نگفتی؟ _ خا...مامان گفت نگم. قدمی سمتم برداشت. _ صبر کن ببینم! نکنه همون روز‌هایی که مامان‌ نمیذاشت زهره بره مدرسه بود! از ترس جرأت برداشتن نگاه از نگاهش نداشتم. با سر تأیید کردم. چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. _ دُرستتون‌ می‌کنم. هم اون زهره رو، هم تو که دیگه پنهان کاری نکنی. _ من فقط به حرف مامان گوش کردم! نگاهش به پشت سر من افتاد. _ حالا واسه من آدم بیار، بالاخره که دایی میره! تا ابد که خونه‌ی ما نمی‌مونه. عملاً داشت تهدید به کتکم می‌کرد. دایی جلو اومد. _ علی زود باش دیر نشه یه وقت! در ماشین‌ رو باز کرد و هر سه نشستیم. کمی از کلانتری دور شدیم که دایی گفت: _ من میگم شاید بریم دنبالش اونجا نباشه و برگشته باشه خونه. معطل نشیم! بهتره من و رویا رو پیاده کنی، خودمون میریم خونه. تو برو به اون آدرس ببین اونجاست یا نه! هرکی پیداش کرد به اون یکی زنگ بزنه. علی نیم نگاه تیزی از تو آینه به من انداخت و باشه‌ای گفت. ماشین رو گوشه‌ای نگه داشت. من و دایی پیاده شدیم و خودش با سرعت از اونجا دور شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَکُورٌ ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
خاطرات یک مشاور چند سال پیش زوج جوانی که در آستانه طلاق بودند برای مشاوره به من مراجعه کردند. مشکل آنها مربوط به روابط جنسی شان بود. زن هیچ تمایلی برای عشق بازی با شوهرش نداشت و نمی توانست هر گونه نزدیکی فیزیکی را تحمل کند. به هر حال همسرش با این موضوع مشکلی نداشت. در حالی که زن با عصبانیت احساساتش را بیان می کرد, مرد, مات و مبهوت نشسته بود و حرف های همسرش را درک نمی کرد. پس از مدتی از مرد خواستم اتاق را ترک کند و از زن پرسیدم:"حالا رک و پوست کنده بگو مشکلت چیست؟" پاسخ داد: برای ادامه این خاطرات کلیک کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت76 🍀منتهای عشق💞 شقایق گفت؛ خواهر حسن.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 من اگر نمی‌گفتم دعوا می‌کردن، الان هم که گفتم بازم دعوام می‌کنن. واقعاً نمی‌دونم باید تو این‌جور مواقع چکار کنم! سوار ماشین شدیم. در سکوتی که هر دو خواهانشیم، به خونه برگشتیم. وارد حیاط شدم. روی اولین پله ایوون نشستم و به در چشم دوختم. دایی هم کنارم نشست. _ تو چرا ناراحتی!؟ _ دیشب می‌دونستم، یادم رفت بگم. _ اتفاقیه که افتاده، خودت رو ناراحت نکن! زانوهام‌ رو بغلم گرفتم و به خودم فشار دادم. _ دایی! علی عصبانی بود. _ از دست تو عصبانی نیست. _ چرا منم دعوا کرد. نفس سنگینی کشید و به روبرو نگاه کرد. _ حق علی این نیست! از صبح تا شب همه جوره داره زحمت این زندگی رو می‌کشه. به روی خودش نمیاره و به کسی نمیگه، ولی برای من درد دل کرد. خیلی براش سنگین تمام شده که دیشب تو خواستگاری دخترِ اون‌جوری بهش گفته. اینکه این همه سختی رو به جون می‌خره، حقش نیست که الان زهره این کار رو کنه. از آبجی موندم چرا ازش پنهان کرده! ترسیده بزنش! خب بزنه؛ از کتک که آدم نمی‌میره. تاوان بعضی از کارها را باید خود طرف بده.‌ آبجی خواسته تاوان زهره رو خودش پس بده، اتفاق بدتری افتاد. الانم می‌زنش و به نظرم حقشه! کلید توی درب پیچیده شد. با اینکه می‌دونم علی به این سرعت خونه نمیاد اما باز هم دلم پایین ریخت. ایستادم و به دَر نگاه کردم. با دیدن رضا که از دیدن من و دایی روی ایوون جا خورده بود، سر جام نشستم و نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دادم‌. رضا در رو با پا بست و رو به دایی گفت: _ سلام، چیزی شده؟ دایی تأسف‌ بار سرش رو تکون داد و حرفی نزد. رضا رو بخونه با صدای بلند، داد زد: _ مامان... رو به من ادامه داد: _ زهره کجاست؟ به دایی نگاه کردم تا شاید اون حرفی بزنه، که در خونه برای بار دوم باز شد. این بار خاله و میلاد وارد خونه شدن. اخم‌های خاله تو هم بود. با دیدن ما متعجب گفت: _ چرا تو حیاط نشستید! علی کجاست؟ از دیدنش ناخواسته شروع کردم به گریه کردن. با نگرانی، نگاهش روی من ثابت ماند و گفت: _ چی شده؟ زهره کجاست!؟ لب باز کردم و همه رو از دیروز که شقایق بهم گفته بود و فراموش کرده بودم به خاله بگم، از لحظه‌ای که زهره رو دم دَر مدرسه توی ماشین انداختن تا رفتن به کلانتری و جدا شدنمون از علی، تعریف کردم. خاله انگار توی شوکی فرو رفته بود که نمی‌تونست ازش در بیاد. بعد از چند لحظه با دست محکم به صورتش زد و‌ رو به دایی گفت: _ چه خاکی به سرم بریزم، بلای سر بچه‌ام نیاورده باشن! دستش رو روی سرش گذاشت و به اطراف نگاه کرد. زانوهاش طاقت نیاورد و روی زمین نشست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت77 🍀منتهای عشق💞 من اگر نمی‌گفتم دعوا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی جلو رفت. _ ان‌شاالله که هیچی نیست؛ بلند شو بریم داخل! خاله شیون کنان گریه می‌کرد. _ کجا بیام! من بدبخت چند ساله دارم به تنهایی اینا رو بزرگ می‌کنم. به خدا زحمت کشیدم. پول حروم ندادم‌ بهشون.‌ تا علی سرکار نمی‌رفت خودم خیاطی کردم خرجشون رو درآوردم؛ الانم که علی سر کار میره باز گاه گداری خیاطی می‌کنم. علی بچم صبح تا شب همش زحمت می‌کشه. پول حلال چرا باید به اینجا برسه!؟ مگه من چه گناهی کردم که بچه‌ام باید به اینجا برسه! _ آبجی آروم! صدات میره بیرون آبروریزی میشه. خاله روی پاش زد و بلندتر گریه کرد. _ ای خدا جون منو بگیر. رضا‌ عصبی سمت دَر رفت که خاله با‌ تشر‌ گفت: _ تو کجا! _ برم ببینم می‌تونم پیداش کنم یا نه. _ لازم نکرده، علی رفته بسه! دوباره روی پاش کوبید و سرش رو تکون داد. _ الان بچه‌ام رو می‌کشه. حسین تو چرا باهاش نرفتی! الان زهره رو می‌زنه. _ بزنه حقشه! همون روز اول که فهمیدی باید بهش می‌گفتی. اگه اون روز یه سیلی می‌خورد، الآن این غلط رو نمی‌کرد! خاله درمانده به من نگاه کرد. _ چرا یادت رفت؟ چرا امروز صبر نکردی تا خودم بیام! _ به خدا ترسیدم! شما تا الان نیومدی؛ اونجوری که کشیدن توی ماشین بردنش، ترسیدم. شقایق گفت می‌خوان بلا سرش بیارن. _ ای خدا! چه آبرویی از من رفته. از سر کوچه فهمیدن تا ته کوچه! دایی با صدای بلند گفت: _ با داد و بیداد الان تو، همه می‌فهمن. این برای اولین بار بود که صداش رو برای خاله بالا می‌برد. خاله دستش رو روی دهنش گذاشت تا صداش بالاتر نره. اما باز هم صدای گریه‌اش رو نمی‌تونست کنترل کنه. با تشر رو به من، به میلاد که صدای گریه‌اش بالا رفته بود، اشاره کرد و گفت: _ این رو ببر تو. سمت میلاد رفتم. دستش رو گرفتم و از پله‌ها بالا بردم. اشک صورتش رو پاک کردم و بوسیدمش. _ چرا گریه می‌کنی؟ _ ترسیدم. اگه مامان بمیره من چکار کنم؟ _ مامان نمی‌میره؛ چرا این‌جوری فکر می‌کنی! خودش الان گفت؛ خدایا جون من رو بگیر! _ الان عصبانیِ، گریه نکن. اصلاً با تو کاری نداره، از دست زهره عصبانیه. _ اگر بمیره... دستم روی دهنش گذاشتم. _ از این حرفا دیگه نزنیا! بروبالا. _ نمی‌خوام. می‌خوام نگاه کنم. _ پس گریه نکن! _ باشه. گوشه ایوون مظلومانه ایستاد و به خاله خیره شد. هر چند علی از نظر محبت چیزی برای میلاد کم نمیذاره، اما باز هم جای خالی عمو اینجا احساس میشه. چقدر این بچه از عدم امنیت و فکر نداشتن مادر رنج می‌بره. رضا کلافه دستش رو لای موهاش می‌کشید. دایی روی یک زانو کنار خاله نشسته بود و سعی می‌کرد آرومش کنه. دلم پیش زهره‌ست. یعنی تونسته پیداش کنه! خدا کنه تا قبل از اینکه بلایی سرش بیارن پیداش کنه. سکوت حیاط رو گرفته بود. همه‌ی نگاه‌ها به خاله منتهی می‌شد‌. خاله هم دستش رو روی پیشونیش گذاشته و چشم‌هاش رو بسته بود. نمی دونم چقدر زمان گذشت، اما بالاخره با صدای ترمز شدید ماشین جلوی دَر، همه ایستادیم. خاله هر دو دستش رو به هم فشار می‌داد به دَر خیره بود. دَر خونه باز شد. زهره در حالی‌که سعی می‌کرد تعادلش رو حفظ کنه، وارد حیاط شد. حسابی ترسیده بود که با دیدن خاله، خوشحال پشتش پناه گرفت. علی داخل اومد و با تمام قدرت در رو به هم کوبید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت78 🍀منتهای عشق💞 دایی جلو رفت. _ ان‌
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای کنترل شده‌ای که سعی می‌کرد تا بیشتر از این آبرومون جلوی همسایه‌ها نره، ولی با تمام خشمش گفت: _ این نتیجه زحمت‌های شبانه روزی منه!؟ میلاد از ترس دستم رو گرفت.‌ آروم‌ گفتم: _ می‌خوای بریم بالا! سرش رو بالا برد و لب زد: _ نه. دوباره به برادر عصبانیش نگاه کرد. علی قدمی به سمت خاله برداشت و خاله زهره رو بیشتر پناه داد. علی درمونده و کلافه رو به خاله‌ گفت: _ از شما توقع نداشتم مامان! من باید اینقدر دیر بفهمم! اگر همون موقع که رویا گفته بود فهمیده بودم، جلوش رو می‌گرفتم.‌ با این وضع دیگه انگیزه برای من می‌مونه! توی این خونه اندازه‌ی یه سیب زمینی هم حسابم نکردی. خاله چند قدم از زهره فاصله گرفت. _ به خدا می‌خواستم بهت بگم. دنبال یه فرصت بودم که آروم باشی، که این‌جوری خونه به هم نریزه. _ الان خوب شد!؟ من می‌دونم این رو چکار کنم. _ علی‌جان! این راهش نیست. بردمش مشاوره.... علی از فرصت استفاده کرد و فاصله بین خاله و زهره رو با دو قدم پر کرد. دستش رو بالا برد و محکم به صورت زهره زد. زهره دستش روی صورتش گذاشت و روی زمین افتاد.‌ با ترس به‌ علی خیره شد و خودش رو روی زمین به عقب سُر داد. منتظر بودم دایی بره جلوش رو بگیره، اما این کار رو نکرد. دست‌هاش رو تو جیبش کرده بود، از عقب نگاه می‌کرد. خاله فوری بینشون ایستاد. _ تو رو خدا نزنش! اشتباه کرده؛ غلط کرده؛ دیگه تکرار نمی‌کنه. علی که قدش حسابی از خاله بلندتر بود، انگشت تهدیدش رو به طرف زهره گرفت. _ شانس آوردی مامان خونس.‌ اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه همچین کاری بکنی! دیگه ملاحظه‌ی مامان رو هم نمی‌کنم. خاله تیز و عصبی برگشت سمت زهره. _ بگو غلط کردی، بگو دیگه تکرار نمی‌کنی! زهره کمی خودش رو عقب کشید و حرف‌های خاله رو تکرار کرد. علی گفت: _ من می‌دونم با تو زهره، من می‌دونم با تو! حالا صبر کن ببین چه بلایی سرت بیارم. نگاهش رو به من داد و گفت: _ تو چرا حرف نزدی؟ تیر و ترکش عصبانیت علی به من هم خورد.‌ یک قدم به عقب برداشتم. حالا همه‌ی نگاه‌ها سمت من بود. علی قدمی سمتم برداشت و گفت: _ با توام! دیشب لال بودی یا الان لال شدی؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ به‌ خدا یادم رفت. _ یادت نبود یا مثلاً دلت برای همدستت سوخت! من با زهره همدست نیستم. اما الان زمانی برای دفاع کردن از خودم نیست. قدم دیگه‌ای سمتم برداشت. که خاله متوجه قصدش شد و فوری روبرویش ایستاد و هر دو دستش رو روی سینه علی گذشت و گفت: _ این امانته. _ مامان به قرآن داری اشتباه می‌کنی! _ باشه اشتباه می‌کنم، بزار اشتباه کنم! ولی این امانته. رو به دایی کرد و گفت: _ بیا آرومش کن. دایی دستش رو از جیبش در آورد و به سمت علی رفت و به گوشه‌ای بردش. نگاه تیز‌ علی روی من بود. انگار دوست داشت یه سیلی هم به من بزنه. اما واقعاً من بی‌تقصیرم. علت عصبانیتش از من اشتباهه. خاله دست زهره رو گرفت و از پله‌ها بالا برد.‌ خون‌ خشک‌ شده‌ی زیر بینی و گوشه‌ی لب‌هاش، نشون از این می‌داد که بیرون از خونه هم کتک خورده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت79 🍀منتهای عشق💞 با صدای کنترل شده‌ای
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت من اومد. دستش رو پشت کمر من گذاشت و همراه با میلاد وارد خونه شدیم. به محض ورودمون به خونه، خاله با دست ضربه‌ای نه چندان محکم پشت سر زهره زد. _ همین رو می‌خواستی! شرمنده سرش رو پایین انداخت و آروم گریه کرد. _ کجا بودی یتیم مونده!؟ کجا بودی دربدر! پدرم رو درآوردی. دو تا پسر بزرگ‌ کردم، یکی هم دارم‌ بزرگ‌ می‌کنم؛ این‌ رویا هم هست! اینقدر من رو عذاب ندادن که تو عذاب دادی. چی از جونم می‌خوای! اگه من بمیرم، می‌افتی دست همین علی! چرا اینقدر من رو حرص میدی؟ خاله با مشت به سینش کوبید و گفت: _ مگه من برای تو کم میزارم آخه! چه دردی به جونت افتاده که رفتی سراغ این کارا! تو به من قول دادی که ادامه ندی. زهره از پشت مادرش با احتیاط بیرون رو نگاه کرد و گفت: _ غلط کردم مامان، ببخشید. تو رو خدا ادامه ندید الان دوباره میاد تو! _ بزار بیاد. کاش جلوش رو نگرفته بودم یه ذره می‌زدت، دلم خنک می‌شد. نگاهش رو به من داد و گفت: _ دیشب چرا حرف نزدی؟ نگاهی به زهره که با تمام نفرت نگاهم می‌کرد، انداختم. _ من اینجا شدم چوب دو سر طلا! از هر طرفی حرف بزنم یکی با من بد میشه. این از شما، اون از علی، اینم از نگاه زهره! خاله تیز به زهره نگاه کرد و یه سیلی به صورتش زد. _ غلط کرده، مگه بد تو رو می‌خواد! اگه گفته بود الان‌ نرفته بودی. باز خدا رو شکر امروز بی‌تفاوت نبوده. اگه بلایی سرت می آوردن، من باید چه خاکی تو سرم می‌ریختم! زهره که اصلاً انتظار نداشت خاله توی این موقعیت دست روش بلند کنه، دستش رو روی صورتش گذاشت و با چشمای گرد شده به خانه نگاه کرد. خاله رو به من گفت: _ تو از کجا فهمیدی؟ سرم‌ رو پایین انداختم که با دست ضربه محکمی به بازوم زد و گفت: _ با توام! حرف می‌زنی یا نه؟ دستم رو روی جای ضربه خاله گذاشتم. _ یکی از بچه‌ها گفت که امروز قراره بلایی سر زهره بیارن... سایه مردها پشت پرده ظاهر شد. خاله متوجه شد و فوری گفت: _ برید بالا بعداً من می‌دونم با شما! زهره پله‌ها رو با سرعت بالا رفت و در اتاق رو بست‌. ترجیح دادم به آشپزخونه برم تا از دست زهره در امان‌ باشم. در رو بستم و پشتش نشستم. با صدای فریاد علی، تو خودم جمع شدم. مخاطبش رضا بود. _ بشین پایین نمی‌خواد بری بالا! _ می‌خوام برم اتاق خودم، کاری به زهره ندارم! _ همین جا بشین! _ زهره غلطش رو کرده، چوبش به سر ما می‌خوره؟ کاش در رو نبسته بودم. نمی‌تونستم بیرون رو نگاه کنم. خاله با صدای بلند یافاطمه‌زهرایی گفت. صدای گروپ‌گروپ پای علی اومد. _ آره چوبش باید به تو بخورِ که گوشیت رو برداشتی دادی به این دختره.‌ فکر می‌کنی من خرم که براشون گوشی نمی‌خرم! تو‌ نمی‌دونی دختر تو این سن نباید گوشی داشته باشه! علی داد میزد، ولی رضا با احتیاط جواب می‌داد. _ اون اشتباه کرده به من چه؟ _ اشتباه خود تویی رضا! تویی‌که باعث شدی عکس رد و بدل کنن. _ من که نمی‌دونستم می‌خواد چه غلطی بکنه! خاله گفت: _حسین‌ نمی‌خوای کاری کنی؟ وایستادی فقط نگاه می‌کنی! صدای دایی اومد. _ بسه بیا بشین. علی با صدای بلندتری گفت: _ توی این خونه هیچ‌کس حرف من رو گوش نمی‌کنه.‌ هیچ‌کس! صداش بالا و بالاتر می‌رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت80 🍀منتهای عشق💞 سمت من اومد. دستش رو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای فریاد علی باعث شد تا رضا ساکت بشه و همون با احتیاط جواب دادن رو هم بیخیال بشه. دستگیره آشپزخونه بالا پایین شد. از پشت دَر کنار رفتم و ایستادم. خاله داخل اومد و نگاه دلخورش رو به من داد. _ زیر کتری رو روشن کن. یکم گل‌گاوزبون دم کن، بدم علی بخوره. خواست بیرون بره که دستش رو گرفتم. دوباره تو چشم‌هام نگاه کرد. با صدای لرزونی گفتم: _‌ به روح مامانم من از هیچی خبر نداشتم. فقط دیشب اعصابم خورد بود، یادم رفت. شقایق گفته بود که امروز زهره قرار داره، به خاله‌ت بگو نذاره بیاد مدرسه. از هیچ چیز دیگه‌ای خبر نداشتم.‌ قسم دادن خاله به روح خواهرش همیشه آرومش می‌کنه. در رو بست و من رو تو آغوش گرفت. _ عیب نداره عزیزم! _ باورت میشه یادم رفت؟ به خدا من با زهره همدست نیستم. _ می‌دونم عزیزم. فقط خدا کنه سرکله عموت الان پیدا نشه! فکر کنم فهمیدم کی بهش زنگ می‌زنه، آمار اینجا رو میده. _ کی؟ ازش فاصله گرفتم و تو چشماش نگاه کردم. _ همین شقایق ور پریده. نمی‌دونم چه قصدی داره! اون از قرعه‌کشی که به اسمِ مون دراومد و بهمون نگفت؛ این از خبرهایی که در رابطه با زهره معلوم نیست از کجا فهمیده؛ اینم از زنگ زدن‌هاش به عمو و پدربزرگت. هاج و واج به خاله نگاه کردم. واقعاً شقایق چرا باید این کار رو بکنه! صدای تلفن همراهی بلند شد. بلافاصله دایی گفت: _ بله رئیس! _ یه کم‌ طول کشید، ببخشید. _ نمیشه نیایم... _ چشم من الان برمی‌گردم‌. خاله گوشه‌ی مانتوش رو که هنوز فرصت نکرده بود درش بیاره، چنگ‌زد. _ بیچاره شدم‌، حسین بره چکار کنم؟ دَر آشپزخونه رو باز کرد و بیرون رفت. حالا هم علی رو می‌دیدم، هم دایی رو. _ معینی فکر نکنم‌! من جاش وایمیستم. تماس رو قطع کرد و رو به علی گفت: _ گاومون زایید! رفتن‌ بهش گفتن. علی کلافه سرش رو پایین انداخت. _ من نمی‌تونم برگردم. اعصابم بهم ریخته. _ گفت بازداشت نوشته. _ عیب نداره. برو راضیش کن. _ راضی که نمیشه ولی یه کاریش می‌کنم. خاله روبروی دایی ایستاد و به علی اشاره کرد. _ نمیشه نری؟ _ نه آبجی، ولی شب میام. خاله دست‌هاش رو بهم فشار داد و از جلوی دایی کنار رفت. دایی رو به علی گفت: _ دیگه ادامه نده. علی چشم‌هاش رو بست و سرش رو به دیوار تکیه داد و هم‌ زمان باشه‌ای گفت. _ خیالم راحت باشه! _ آره. یه دو روز مرخصی برای من رد کن، تکلیف این داستان رو مشخص کنم.‌ _ می‌خوای چکار کنی؟ _ میگم‌ بهت. خاله دوست داشت دایی بمونه اما رفت. خونه انقدر ساکت بود که نفس آدم توش می‌گرفت. علی چشم‌هاش بسته بود. خاله و کمی اون طرف‌تر رضا روبروش نشسته بودن. میلاد هم روی اولین پله نشسته بود و نگاهش به علی بود. علی چشم باز کرد و تو اتاق چشم چرخوند. ایستاد و سمت پله‌ها رفت.‌ خاله نگران گفت: _ علی بسه دیگه! بدون اینکه نگاه کنه، دستش رو بالا آورد و پاش رو روی اولین پله گذاشت و با صدای گرفته‌ای گفت: _ کاریش ندارم. میرم بخوابم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 همون‌جا گوشه‌ی آشپزخونه نشستم. دلم برای علی میسوزه. این وسط حسابی اعصابش به هم ریخته. هم غیرتش قبول نمی‌کنه، هم از همه ناراحته. اما تقصیر من نیست، خاله گفت نگو! خودش همیشه میگه حرف مامان رو گوش کنید. نباید اجازه بدم تنها بمونه و غصه بخوره.‌ حتی اگر تهدید و دعوام کنه. ایستادم و کمی از گل‌گاوزبونی که دم کرده بودم رو توی لیوان بزرگی ریختم و نبات هم کنارش گذاشتم. روسریم رو مرتب کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله با دیدنم فوری ایستاد و سمتم اومد. _ تو نمی‌خواد بری، بده خودم می‌برم. خواست سینی رو از دستم بگیره که محکم گرفتم و اجازه ندادم.‌ با تعجب بهم نگاه کرد. _ خودم می‌خوام براش ببرم. _ تو الان بری بالا، می‌زنه یه بلایی سرت میاره! _ نمی‌زنه. _ رویا جان بحث نکن! اون عصبیه الان بری... _ خاله علی من رو نمی‌زنه! بزار برم از دلش در بیارم. حرف بزنم براش. توضیح بدم. گناه داره؛ الان‌ فکر می‌کنه هیچ کس حسابش نکرده، بزار بزم‌! درمونده دستش رو از سینی شل کرد و انداخت. _ دیدی عصبانیه، زود بیا بیرون. _ باشه چشم. از پله‌ها بالا رفتم. ته دلم خالیه اما دوست ندارم تو این وضع ببینمش. هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم تا کمی حالش رو بهتر کنم. پشت در اتاقش ایستادم و در زدم.‌ مطمئن بود که ما الان به اتاقش نمیریم. _ بیا تو مامان. دوباره در زدم‌ و گفتم: _ رویام. سکوت کرد و جوابی نداد. وقتی به خاله اجازه‌ی ورود میده، یعنی الان آمادگیش رو داره کسی بره داخل. با آرنجم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. دستش رو روی زانوش گذاشته بود و انگشت‌هاش رو روی چشم‌هاش، تا جایی رو نبینه. _ برات گل‌گاوزبون آوردم. جواب نداد. گل‌گاوزبون رو نزدیکش گذاشتم و همون جا نشستم. _ بلند شو برو بیرون! _ نمیرم. دستش رو از روی چشم‌هاش برداشت و متعجب نگاهم کرد. به دَر اشاره کرد و با تشر گفت: _ میگم برو بیرون! نگاهم رو ازش گرفتم و کمی جابجا شدم. _ نمیرم. _ اعصاب ندارم، می‌زنم یه‌ بلایی سرت میارم. برو بیرون! _ باید باهات حرف بزنم. _ الان وقتش نیست، بلند شو برو بیرون! _ نمیرم، اینقدر این جمله رو تکرار نکن! خیره نگاهم کرد. _ چکار داری؟ _ می‌خوام باهات حرف بزنم. سرش رو به دیوار تکیه داد و طلبکار نگاهم کرد. _ حرفی نمونده.‌ _ چرا مونده.‌ اول اینکه تو به ما گفتی حرف مامان رو گوش کنید! _ الانم میگم. _ گفتی هر چی مامان میگه بگو چشم؛ حتی اگر شب بود و مامان گفت روزه. _ خب؟ _ مامان به من گفت به تو حرفی نزنم! چرا از من ناراحت میشی؟ من حرف خودت رو گوش کردم. اخم کرد. _ این فرق داشت. _ چه فرقی! من اگر می‌گفتم مامان رو ناراحت می‌کردم. _ چرا دیشب نگفتی؟ _ به خدا یادم رفت. الانم اومدم بهت بگم من با زهره همدست نبودم. من از روز اولی که فهمیدم زهره داره پا‌ کج میذاره، اومدم به مامان گفتم. به تو نگفتم، چون ترسیدم. گفتم مامان زهره داره این کار رو می‌کنه، مامانم بلند شد اومد مدرسه با مدیر حرف زد. دیروز یکی از بچه‌ها که پشت زهره می‌شینه، یه کاغذ سمت من و شقایق پرت کرد که شقایق برداشت. نوشته بود زهره داره با هدیه قرار میذاره که فردا برن کافی شاپ. من نمی‌دونم شقایق از کجا می‌دونست ولی به من گفت که می‌خوان یه بلایی سر زهره بیارن. تمام حرفی که من می‌دونستم، همین بود. به من گفتی با زهره همدستی، خیلی ناراحت شدم. من با زهره همدست نبودم. الان زهره با من دشمن شده؛ دشمن که بود دشمن‌تر شده. میگه نباید به تو می‌گفتم؛ نباید به مامانم می‌گفتم و سکوت می‌کردم. حتی مطمئنم زهره امروز خبر داشت که خاله دیر میاد خونه، به خاطر همین رفته. اینا رو نگفتم که زهره رو لو بدم؛ گفتم که حسابم رو ازش جدا کنی. _ به غیر از آبجیِ حسن، دیگه کی می‌دونه؟ _ هیچ کس، فقط من و شقایق. _ از این‌ به بعد این اتفاق‌ها رو باید به من بگی، نه به مامان! فهمیدی؟ _ باشه. سرش رو پایین انداخت. _ با من قهری؟ لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست و نگاهم کرد. _ نه. توی این خونه فقط تو هوای من رو داری. همیشه این جور مواقع برام گل‌گاوزبون میاری. با این حرفش کم مونده غش کنم.‌ علی متوجه محبت من به خودش شده، کاش متوجه احساسم هم می‌شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دیگران را ❗️ ⚪️ جوانی از رفیقش پرسید: کجا کار می‌کنی؟ پیش فلانی، ماهانه چند می‌گیری؟ 5000 همه‌ش همین؟ 5000 ؟ چطوری زنده‌ای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است. 🔵 زنی بچه‌ای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت: به مناسبت تولد بچه‌تون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام. 🔴 پدری در نهایت خوشبختی است، یکی می‌رسد و می‌گوید: پسرت چرا بهت سر نمی‌زند؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار می‌کند. 🔺این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛ چرا نخریدی؟ چرا نداری؟ یه النگو نداری بندازی دستت؟ چطور این زندگی را تحمل می‌کنی؟ یا فلانی را؟ چطور اجازه می دهی؟ ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمی‌دانیم چه آتشی به جان شنونده می‌اندازیم! ☘ شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور، وارد خانه‌ی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌! یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا از امروزتون لذت ببرید.🌸   ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت82 🍀منتهای عشق💞 همون‌جا گوشه‌ی آشپزخو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از اتاق بیرون اومدم. _ چی شد؟ آنقدر خوشحالم که متوجه خاله که ایستاده بود و نگاهم می‌کرد، نشدم. _ هیچی خاله، حرفام رو باور کرد. _ چی بهش گفتی! _ گفتم که من نمی‌دونستم و به شما گفتم. _ خیلی خب مادر جون؛ من اصلاً نمی‌تونم کار کنم. تمرکز ندارم‌. بیا برو شام‌ بزار. نگاهی به دَر اتاق زهره انداخت و گفت: _ دلم شور می‌زنه این دو تا بالان! _ به زهره بگو بیاد پایین. _ نمی‌خوام ببینمش! ولش کن هرچی شد بزار بشه؛ بیا بریم پایین. با حرفی که علی بهم‌ زد، انگار خون‌ تازه‌ای تو رگ‌هام به جریان افتاده بود.‌ از مشکلات و غصه‌های خونه رها شدم. با ذوق و خوشحالی شروع به درست کردن شام کردم.‌ آنقدر انرژیم‌ مضاعف شده که بدون استراحت کارهام رو تموم کردم.‌ خاله وارد آشپزخونه شد و نگاهی به ظرف سالادی که با تمام سلیقه تزئینش کرده بودم انداخت. لبخند بی‌جونی رو لب‌هاش نشست. _ اینقدر حالم خرابِ که می‌خواستم شام نزارم. دستت درد نکنه، زحمت کشیدی. به کابینت تکیه داد. _ کاش قلم پام می‌شکست ظهر نمی‌رفتم خونه‌ی اقدس‌خانم! هم اونجا سنگ رو یخ شدم، هم نبودم که خودم برم دنبال زهره.‌ کنجکاوم که بدونم چی شده خاله از خونه‌ی اقدس‌خانم ناراحت بیرون اومده اما نباید تابلو کنم. _ خاله این‌جوری بهتر نشد؟ علی فهمید راحت شدی. _ بزار مادر بشی، اون وقت می‌فهمی دلت نمی‌خواد هیچ کس به بچت نازک‌تر از گل بگه. _ الانم چیزی بهش نگفته که؛ یه سیلی فقط خورده. خاله آهی کشید و غمگین گفت: _ تو ماشین بچه‌ام رو کُشته. الان بالا بودم‌، چند جای بدنش کبود شده. علی دستش خیلی سنگینه.‌ سرم‌ رو پایین انداختم و حرفی نزدم. چند لحظه‌ بعد پرسیدم: _ اقدس‌خانم چرا‌ ناراحتتون کرد؟ _ خودش هیچی نگفت. مریم گفت نه تنها من، هیچ‌ دختری حاضر نیست زن علی‌آقا بشه.‌ آدم یه زندگی مستقل می‌خواد؛ پسر شما هیچ وقت نمی‌تونه مستقل بشه.‌ نفس راحتی کشیدم و از درون جشن گرفتم. _ اون لیاقت علی رو نداشت.‌ برای خودش حرف زده. الان من یه دختر، پسری مثل علی آرزومه.‌ خاله بی‌توجه به حرفم‌، تکیه‌اش رو از کابینت برداشت.‌ _ میرم‌ یه جای دیگه خواستگاری. این‌‌ همه دختر خوب! آب پاکی رو ریخت‌ روی دستم. _ خاله شاید علی خودش کسی رو دوست داره، چون‌ اصلاً میلش نیست با شما بیاد خاستگاری؛ ازش بپرسید! _ نه علی همش سر کاره. کی وقت می‌کنه کسی رو ببینه. هی خونه، سر کار‌‌؛ کسی رو نمی‌بینه‌. سمت گاز رفت و برنج رو امتحان‌ کرد.‌ _ روغن این رو بریز، خاموشش کن. _ چشم. _ برم زنگ بزنم به دائیت ببینم کجاست.‌ تو هم‌ برو بالا علی رو بیدار کن؛ ببین اجازه میده زهره بیاد پایین یا غذاش رو ببرن بالا! _ الان میرم. از آشپزخونه بیرون رفت. به خاطر حرف‌هایی‌ که خاله زد بی‌حوصله شدم. روغن برنج رو داغ کردم و روش ریختم.‌ از پله‌ها بالا رفتم و پشت دَر اتاق علی ایستادم. چند ضریه به دَر زدم و منتظر موندم. صدایی نشنیدم. دوباره دَر زدم و اینبار دستگیره رو پایین دادم و وارد اتاق شدم. تو اتاق نبود. به اتاق خودمون نگاه کردم. دَرش نیمه باز بود و زهره سر به زیر به رختخواب‌ها تکیه داده بود. نزدیک‌تر رفتم و در رو باز کردم. علی روبروی زهره نشسته بود و خیره نگاهش می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از بهشتیان 🌱
داروی دردم گر تویی در اوج بیماری خوشم... ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به تو از دور سلام.... ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تک سرفه‌ای کردم. _ مامان میگه شام آمادس. علی نفس سنگینی کشید. ایستاد و از کنارم رد شد. با احتیاط پرسیدم: _ زهره هم بیاد شام؟ ایستاد، نیم نگاهی به زهره انداخت و رو به من گفت: _ بیاد. از اتاق بیرون رفت. زهره با صدای آرومی گفت: _ تو فضول منی؛ به تو چه! من اصلاً شام نمی‌خوام. نگاهی به صورتش که آثار کبودیش تازه ظاهر شده بود، انداختم. _ خاله گفت اجازه بگیرم ازش. علی عصبی وارد اتاق شد و سمت زهره رفت. زهره دست‌هاش رو حایل صورتش کرد. علی بی‌توجه به حالت خواهرش، دستش رو گرفت و کشید تا بایسته. _ برو پایین شام بخور. زهره فوری چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. دلم برای زهره می‌سوزه، اما خودش مقصره. پایین رفت و علی هم پشت سرش؛ من هم بعد از اون‌ها رفتم. پا روی آخرین پله گذاشتم که صدای دایی رو شنیدم. _ کی این بو رو راه انداخته؟ خاله در جوابش گفت: _ دستپخت رویاست. لبخند روی لب‌هام از تعریفی که دایی کرد، ظاهر شد. وارد آشپزخونه شدم‌. دایی نیم نگاهی به زهره انداخت و متأسف سرش رو تکون داد و پیش علی رفت. دلم نمی‌خواد زهره کمکم کنه اما چاره‌ای ندارم. اگر تو این شرایط بشینه یه گوشه و کمک نکنه، علی حساس‌تر میشه. پشت چشمی برام نازک کرد و شروع به بردن وسایلی که خاله گذاشته بود کرد. زهره با فاصله از علی کنار خاله نشست. غذایی نمی‌خورد، فقط به زور و بی‌اشتها قاشق رو توی دهنش می‌گذاشت. واقعاً متأسفم که نمی‌تونم کمکش کنم. شرایطی رو برای خونه درست کرده که حالا حالاها درست نمیشه. بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرف‌ها به کمک زهره، چایی آوردم و توی جمع نشستم‌. علی و دایی پچ‌پچ می‌کردن. خاله غمگین به زهره نگاه می‌کرد. رضا اخم‌هاش توی هم بود و میلاد مشغول انجام تکالیفش. گوش‌هام رو تیز کردم تا حرف‌های دایی و علی رو بشنوم. _ چکار می‌خوای بکنی؟ _ نمی‌دونم. _ نمیشه که تو خونه بمونه! باید بره مدرسه. علی تهدیدوار گفت: _ مدرسه شو میره، اما فردا می‌دونم چکار کنم. دایی نفس سنگینی کشید و رو به خانه گفت: _ اگر اجازه بِدی من برم. خاله نگران گفت: _ نه نرو! امشب اینجا بمون.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دردناک‌ترین سنگ‌ ها را کسی به سمتت پرتاب میکند که برایش سنگ تمام گذاشته‌ای ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
از ادم های سمی فاصله بگیر سمی یعنی: دروغگو، نمک‌نشناس، دهن‌لق، بی‌معرفت، پرحاشیه، دو‌ رو... ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا