بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت78 🍀منتهای عشق💞 دایی جلو رفت. _ ان
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت79
🍀منتهای عشق💞
با صدای کنترل شدهای که سعی میکرد تا بیشتر از این آبرومون جلوی همسایهها نره، ولی با تمام خشمش گفت:
_ این نتیجه زحمتهای شبانه روزی منه!؟
میلاد از ترس دستم رو گرفت. آروم گفتم:
_ میخوای بریم بالا!
سرش رو بالا برد و لب زد:
_ نه.
دوباره به برادر عصبانیش نگاه کرد. علی قدمی به سمت خاله برداشت و خاله زهره رو بیشتر پناه داد.
علی درمونده و کلافه رو به خاله گفت:
_ از شما توقع نداشتم مامان! من باید اینقدر دیر بفهمم! اگر همون موقع که رویا گفته بود فهمیده بودم، جلوش رو میگرفتم. با این وضع دیگه انگیزه برای من میمونه! توی این خونه اندازهی یه سیب زمینی هم حسابم نکردی.
خاله چند قدم از زهره فاصله گرفت.
_ به خدا میخواستم بهت بگم. دنبال یه فرصت بودم که آروم باشی، که اینجوری خونه به هم نریزه.
_ الان خوب شد!؟ من میدونم این رو چکار کنم.
_ علیجان! این راهش نیست. بردمش مشاوره....
علی از فرصت استفاده کرد و فاصله بین خاله و زهره رو با دو قدم پر کرد. دستش رو بالا برد و محکم به صورت زهره زد. زهره دستش روی صورتش گذاشت و روی زمین افتاد. با ترس به علی خیره شد و خودش رو روی زمین به عقب سُر داد.
منتظر بودم دایی بره جلوش رو بگیره، اما این کار رو نکرد. دستهاش رو تو جیبش کرده بود، از عقب نگاه میکرد.
خاله فوری بینشون ایستاد.
_ تو رو خدا نزنش! اشتباه کرده؛ غلط کرده؛ دیگه تکرار نمیکنه.
علی که قدش حسابی از خاله بلندتر بود، انگشت تهدیدش رو به طرف زهره گرفت.
_ شانس آوردی مامان خونس. اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه همچین کاری بکنی! دیگه ملاحظهی مامان رو هم نمیکنم.
خاله تیز و عصبی برگشت سمت زهره.
_ بگو غلط کردی، بگو دیگه تکرار نمیکنی!
زهره کمی خودش رو عقب کشید و حرفهای خاله رو تکرار کرد. علی گفت:
_ من میدونم با تو زهره، من میدونم با تو! حالا صبر کن ببین چه بلایی سرت بیارم.
نگاهش رو به من داد و گفت:
_ تو چرا حرف نزدی؟
تیر و ترکش عصبانیت علی به من هم خورد.
یک قدم به عقب برداشتم. حالا همهی نگاهها سمت من بود. علی قدمی سمتم برداشت و گفت:
_ با توام! دیشب لال بودی یا الان لال شدی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ به خدا یادم رفت.
_ یادت نبود یا مثلاً دلت برای همدستت سوخت!
من با زهره همدست نیستم. اما الان زمانی برای دفاع کردن از خودم نیست.
قدم دیگهای سمتم برداشت. که خاله متوجه قصدش شد و فوری روبرویش ایستاد و هر دو دستش رو روی سینه علی گذشت و گفت:
_ این امانته.
_ مامان به قرآن داری اشتباه میکنی!
_ باشه اشتباه میکنم، بزار اشتباه کنم! ولی این امانته.
رو به دایی کرد و گفت:
_ بیا آرومش کن.
دایی دستش رو از جیبش در آورد و به سمت علی رفت و به گوشهای بردش.
نگاه تیز علی روی من بود. انگار دوست داشت یه سیلی هم به من بزنه. اما واقعاً من بیتقصیرم. علت عصبانیتش از من اشتباهه.
خاله دست زهره رو گرفت و از پلهها بالا برد.
خون خشک شدهی زیر بینی و گوشهی لبهاش، نشون از این میداد که بیرون از خونه هم کتک خورده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت79 🍀منتهای عشق💞 با صدای کنترل شدهای
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت80
🍀منتهای عشق💞
سمت من اومد. دستش رو پشت کمر من گذاشت و همراه با میلاد وارد خونه شدیم.
به محض ورودمون به خونه، خاله با دست ضربهای نه چندان محکم پشت سر زهره زد.
_ همین رو میخواستی!
شرمنده سرش رو پایین انداخت و آروم گریه کرد.
_ کجا بودی یتیم مونده!؟ کجا بودی دربدر! پدرم رو درآوردی.
دو تا پسر بزرگ کردم، یکی هم دارم بزرگ میکنم؛ این رویا هم هست! اینقدر من رو عذاب ندادن که تو عذاب دادی. چی از جونم میخوای! اگه من بمیرم، میافتی دست همین علی! چرا اینقدر من رو حرص میدی؟
خاله با مشت به سینش کوبید و گفت:
_ مگه من برای تو کم میزارم آخه! چه دردی به جونت افتاده که رفتی سراغ این کارا! تو به من قول دادی که ادامه ندی.
زهره از پشت مادرش با احتیاط بیرون رو نگاه کرد و گفت:
_ غلط کردم مامان، ببخشید. تو رو خدا ادامه ندید الان دوباره میاد تو!
_ بزار بیاد. کاش جلوش رو نگرفته بودم یه ذره میزدت، دلم خنک میشد.
نگاهش رو به من داد و گفت:
_ دیشب چرا حرف نزدی؟
نگاهی به زهره که با تمام نفرت نگاهم میکرد، انداختم.
_ من اینجا شدم چوب دو سر طلا! از هر طرفی حرف بزنم یکی با من بد میشه. این از شما، اون از علی، اینم از نگاه زهره!
خاله تیز به زهره نگاه کرد و یه سیلی به صورتش زد.
_ غلط کرده، مگه بد تو رو میخواد! اگه گفته بود الان نرفته بودی. باز خدا رو شکر امروز بیتفاوت نبوده. اگه بلایی سرت می آوردن، من باید چه خاکی تو سرم میریختم!
زهره که اصلاً انتظار نداشت خاله توی این موقعیت دست روش بلند کنه، دستش رو روی صورتش گذاشت و با چشمای گرد شده به خانه نگاه کرد. خاله رو به من گفت:
_ تو از کجا فهمیدی؟
سرم رو پایین انداختم که با دست ضربه محکمی به بازوم زد و گفت:
_ با توام! حرف میزنی یا نه؟
دستم رو روی جای ضربه خاله گذاشتم.
_ یکی از بچهها گفت که امروز قراره بلایی سر زهره بیارن...
سایه مردها پشت پرده ظاهر شد. خاله متوجه شد و فوری گفت:
_ برید بالا بعداً من میدونم با شما!
زهره پلهها رو با سرعت بالا رفت و در اتاق رو بست.
ترجیح دادم به آشپزخونه برم تا از دست زهره در امان باشم. در رو بستم و پشتش نشستم.
با صدای فریاد علی، تو خودم جمع شدم. مخاطبش رضا بود.
_ بشین پایین نمیخواد بری بالا!
_ میخوام برم اتاق خودم، کاری به زهره ندارم!
_ همین جا بشین!
_ زهره غلطش رو کرده، چوبش به سر ما میخوره؟
کاش در رو نبسته بودم. نمیتونستم بیرون رو نگاه کنم.
خاله با صدای بلند یافاطمهزهرایی گفت. صدای گروپگروپ پای علی اومد.
_ آره چوبش باید به تو بخورِ که گوشیت رو برداشتی دادی به این دختره. فکر میکنی من خرم که براشون گوشی نمیخرم! تو نمیدونی دختر تو این سن نباید گوشی داشته باشه!
علی داد میزد، ولی رضا با احتیاط جواب میداد.
_ اون اشتباه کرده به من چه؟
_ اشتباه خود تویی رضا! توییکه باعث شدی عکس رد و بدل کنن.
_ من که نمیدونستم میخواد چه غلطی بکنه!
خاله گفت:
_حسین نمیخوای کاری کنی؟ وایستادی فقط نگاه میکنی!
صدای دایی اومد.
_ بسه بیا بشین.
علی با صدای بلندتری گفت:
_ توی این خونه هیچکس حرف من رو گوش نمیکنه. هیچکس!
صداش بالا و بالاتر میرفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت80 🍀منتهای عشق💞 سمت من اومد. دستش رو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت81
🍀منتهای عشق💞
صدای فریاد علی باعث شد تا رضا ساکت بشه و همون با احتیاط جواب دادن رو هم بیخیال بشه.
دستگیره آشپزخونه بالا پایین شد. از پشت دَر کنار رفتم و ایستادم.
خاله داخل اومد و نگاه دلخورش رو به من داد.
_ زیر کتری رو روشن کن. یکم گلگاوزبون دم کن، بدم علی بخوره.
خواست بیرون بره که دستش رو گرفتم. دوباره تو چشمهام نگاه کرد. با صدای لرزونی گفتم:
_ به روح مامانم من از هیچی خبر نداشتم. فقط دیشب اعصابم خورد بود، یادم رفت. شقایق گفته بود که امروز زهره قرار داره، به خالهت بگو نذاره بیاد مدرسه. از هیچ چیز دیگهای خبر نداشتم.
قسم دادن خاله به روح خواهرش همیشه آرومش میکنه. در رو بست و من رو تو آغوش گرفت.
_ عیب نداره عزیزم!
_ باورت میشه یادم رفت؟ به خدا من با زهره همدست نیستم.
_ میدونم عزیزم. فقط خدا کنه سرکله عموت الان پیدا نشه! فکر کنم فهمیدم کی بهش زنگ میزنه، آمار اینجا رو میده.
_ کی؟
ازش فاصله گرفتم و تو چشماش نگاه کردم.
_ همین شقایق ور پریده. نمیدونم چه قصدی داره! اون از قرعهکشی که به اسمِ مون دراومد و بهمون نگفت؛ این از خبرهایی که در رابطه با زهره معلوم نیست از کجا فهمیده؛ اینم از زنگ زدنهاش به عمو و پدربزرگت.
هاج و واج به خاله نگاه کردم. واقعاً شقایق چرا باید این کار رو بکنه!
صدای تلفن همراهی بلند شد. بلافاصله دایی گفت:
_ بله رئیس!
_ یه کم طول کشید، ببخشید.
_ نمیشه نیایم...
_ چشم من الان برمیگردم.
خاله گوشهی مانتوش رو که هنوز فرصت نکرده بود درش بیاره، چنگزد.
_ بیچاره شدم، حسین بره چکار کنم؟
دَر آشپزخونه رو باز کرد و بیرون رفت. حالا هم علی رو میدیدم، هم دایی رو.
_ معینی فکر نکنم! من جاش وایمیستم.
تماس رو قطع کرد و رو به علی گفت:
_ گاومون زایید! رفتن بهش گفتن.
علی کلافه سرش رو پایین انداخت.
_ من نمیتونم برگردم. اعصابم بهم ریخته.
_ گفت بازداشت نوشته.
_ عیب نداره. برو راضیش کن.
_ راضی که نمیشه ولی یه کاریش میکنم.
خاله روبروی دایی ایستاد و به علی اشاره کرد.
_ نمیشه نری؟
_ نه آبجی، ولی شب میام.
خاله دستهاش رو بهم فشار داد و از جلوی دایی کنار رفت. دایی رو به علی گفت:
_ دیگه ادامه نده.
علی چشمهاش رو بست و سرش رو به دیوار تکیه داد و هم زمان باشهای گفت.
_ خیالم راحت باشه!
_ آره. یه دو روز مرخصی برای من رد کن، تکلیف این داستان رو مشخص کنم.
_ میخوای چکار کنی؟
_ میگم بهت.
خاله دوست داشت دایی بمونه اما رفت. خونه انقدر ساکت بود که نفس آدم توش میگرفت. علی چشمهاش بسته بود. خاله و کمی اون طرفتر رضا روبروش نشسته بودن.
میلاد هم روی اولین پله نشسته بود و نگاهش به علی بود. علی چشم باز کرد و تو اتاق چشم چرخوند. ایستاد و سمت پلهها رفت. خاله نگران گفت:
_ علی بسه دیگه!
بدون اینکه نگاه کنه، دستش رو بالا آورد و پاش رو روی اولین پله گذاشت و با صدای گرفتهای گفت:
_ کاریش ندارم. میرم بخوابم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت82
🍀منتهای عشق💞
همونجا گوشهی آشپزخونه نشستم. دلم برای علی میسوزه. این وسط حسابی اعصابش به هم ریخته. هم غیرتش قبول نمیکنه، هم از همه ناراحته.
اما تقصیر من نیست، خاله گفت نگو! خودش همیشه میگه حرف مامان رو گوش کنید.
نباید اجازه بدم تنها بمونه و غصه بخوره. حتی اگر تهدید و دعوام کنه.
ایستادم و کمی از گلگاوزبونی که دم کرده بودم رو توی لیوان بزرگی ریختم و نبات هم کنارش گذاشتم. روسریم رو مرتب کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
خاله با دیدنم فوری ایستاد و سمتم اومد.
_ تو نمیخواد بری، بده خودم میبرم.
خواست سینی رو از دستم بگیره که محکم گرفتم و اجازه ندادم. با تعجب بهم نگاه کرد.
_ خودم میخوام براش ببرم.
_ تو الان بری بالا، میزنه یه بلایی سرت میاره!
_ نمیزنه.
_ رویا جان بحث نکن! اون عصبیه الان بری...
_ خاله علی من رو نمیزنه! بزار برم از دلش در بیارم. حرف بزنم براش. توضیح بدم. گناه داره؛ الان فکر میکنه هیچ کس حسابش نکرده، بزار بزم!
درمونده دستش رو از سینی شل کرد و انداخت.
_ دیدی عصبانیه، زود بیا بیرون.
_ باشه چشم.
از پلهها بالا رفتم. ته دلم خالیه اما دوست ندارم تو این وضع ببینمش. هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم تا کمی حالش رو بهتر کنم.
پشت در اتاقش ایستادم و در زدم. مطمئن بود که ما الان به اتاقش نمیریم.
_ بیا تو مامان.
دوباره در زدم و گفتم:
_ رویام.
سکوت کرد و جوابی نداد. وقتی به خاله اجازهی ورود میده، یعنی الان آمادگیش رو داره کسی بره داخل.
با آرنجم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
دستش رو روی زانوش گذاشته بود و انگشتهاش رو روی چشمهاش، تا جایی رو نبینه.
_ برات گلگاوزبون آوردم.
جواب نداد. گلگاوزبون رو نزدیکش گذاشتم و همون جا نشستم.
_ بلند شو برو بیرون!
_ نمیرم.
دستش رو از روی چشمهاش برداشت و متعجب نگاهم کرد. به دَر اشاره کرد و با تشر گفت:
_ میگم برو بیرون!
نگاهم رو ازش گرفتم و کمی جابجا شدم.
_ نمیرم.
_ اعصاب ندارم، میزنم یه بلایی سرت میارم. برو بیرون!
_ باید باهات حرف بزنم.
_ الان وقتش نیست، بلند شو برو بیرون!
_ نمیرم، اینقدر این جمله رو تکرار نکن!
خیره نگاهم کرد.
_ چکار داری؟
_ میخوام باهات حرف بزنم.
سرش رو به دیوار تکیه داد و طلبکار نگاهم کرد.
_ حرفی نمونده.
_ چرا مونده. اول اینکه تو به ما گفتی حرف مامان رو گوش کنید!
_ الانم میگم.
_ گفتی هر چی مامان میگه بگو چشم؛ حتی اگر شب بود و مامان گفت روزه.
_ خب؟
_ مامان به من گفت به تو حرفی نزنم! چرا از من ناراحت میشی؟ من حرف خودت رو گوش کردم.
اخم کرد.
_ این فرق داشت.
_ چه فرقی! من اگر میگفتم مامان رو ناراحت میکردم.
_ چرا دیشب نگفتی؟
_ به خدا یادم رفت. الانم اومدم بهت بگم من با زهره همدست نبودم. من از روز اولی که فهمیدم زهره داره پا کج میذاره، اومدم به مامان گفتم. به تو نگفتم، چون ترسیدم. گفتم مامان زهره داره این کار رو میکنه، مامانم بلند شد اومد مدرسه با مدیر حرف زد.
دیروز یکی از بچهها که پشت زهره میشینه، یه کاغذ سمت من و شقایق پرت کرد که شقایق برداشت. نوشته بود زهره داره با هدیه قرار میذاره که فردا برن کافی شاپ.
من نمیدونم شقایق از کجا میدونست ولی به من گفت که میخوان یه بلایی سر زهره بیارن.
تمام حرفی که من میدونستم، همین بود. به من گفتی با زهره همدستی، خیلی ناراحت شدم. من با زهره همدست نبودم. الان زهره با من دشمن شده؛ دشمن که بود دشمنتر شده. میگه نباید به تو میگفتم؛ نباید به مامانم میگفتم و سکوت میکردم.
حتی مطمئنم زهره امروز خبر داشت که خاله دیر میاد خونه، به خاطر همین رفته. اینا رو نگفتم که زهره رو لو بدم؛ گفتم که حسابم رو ازش جدا کنی.
_ به غیر از آبجیِ حسن، دیگه کی میدونه؟
_ هیچ کس، فقط من و شقایق.
_ از این به بعد این اتفاقها رو باید به من بگی، نه به مامان! فهمیدی؟
_ باشه.
سرش رو پایین انداخت.
_ با من قهری؟
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و نگاهم کرد.
_ نه. توی این خونه فقط تو هوای من رو داری. همیشه این جور مواقع برام گلگاوزبون میاری.
با این حرفش کم مونده غش کنم. علی متوجه محبت من به خودش شده، کاش متوجه احساسم هم میشد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
❌#زندگی دیگران را #نابود_نکنیم❗️
⚪️ جوانی از رفیقش پرسید: کجا کار میکنی؟ پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ 5000 همهش همین؟ 5000 ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
🔵 زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت: به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
🔴 پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید: پسرت چرا بهت سر نمیزند؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند.
🔺این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم!
☘ شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم
تنها دو روز در سال هست
که نمیتونی هیچ کاری بکنی!
یکی دیروز و یکی فردا
از امروزتون لذت ببرید.🌸
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت82 🍀منتهای عشق💞 همونجا گوشهی آشپزخو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت83
🍀منتهای عشق💞
از اتاق بیرون اومدم.
_ چی شد؟
آنقدر خوشحالم که متوجه خاله که ایستاده بود و نگاهم میکرد، نشدم.
_ هیچی خاله، حرفام رو باور کرد.
_ چی بهش گفتی!
_ گفتم که من نمیدونستم و به شما گفتم.
_ خیلی خب مادر جون؛ من اصلاً نمیتونم کار کنم. تمرکز ندارم. بیا برو شام بزار.
نگاهی به دَر اتاق زهره انداخت و گفت:
_ دلم شور میزنه این دو تا بالان!
_ به زهره بگو بیاد پایین.
_ نمیخوام ببینمش! ولش کن هرچی شد بزار بشه؛ بیا بریم پایین.
با حرفی که علی بهم زد، انگار خون تازهای تو رگهام به جریان افتاده بود.
از مشکلات و غصههای خونه رها شدم. با ذوق و خوشحالی شروع به درست کردن شام کردم.
آنقدر انرژیم مضاعف شده که بدون استراحت کارهام رو تموم کردم. خاله وارد آشپزخونه شد و نگاهی به ظرف سالادی که با تمام سلیقه تزئینش کرده بودم انداخت. لبخند بیجونی رو لبهاش نشست.
_ اینقدر حالم خرابِ که میخواستم شام نزارم. دستت درد نکنه، زحمت کشیدی.
به کابینت تکیه داد.
_ کاش قلم پام میشکست ظهر نمیرفتم خونهی اقدسخانم! هم اونجا سنگ رو یخ شدم، هم نبودم که خودم برم دنبال زهره.
کنجکاوم که بدونم چی شده خاله از خونهی اقدسخانم ناراحت بیرون اومده اما نباید تابلو کنم.
_ خاله اینجوری بهتر نشد؟ علی فهمید راحت شدی.
_ بزار مادر بشی، اون وقت میفهمی دلت نمیخواد هیچ کس به بچت نازکتر از گل بگه.
_ الانم چیزی بهش نگفته که؛ یه سیلی فقط خورده.
خاله آهی کشید و غمگین گفت:
_ تو ماشین بچهام رو کُشته. الان بالا بودم، چند جای بدنش کبود شده. علی دستش خیلی سنگینه.
سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم. چند لحظه بعد پرسیدم:
_ اقدسخانم چرا ناراحتتون کرد؟
_ خودش هیچی نگفت. مریم گفت نه تنها من، هیچ دختری حاضر نیست زن علیآقا بشه. آدم یه زندگی مستقل میخواد؛ پسر شما هیچ وقت نمیتونه مستقل بشه.
نفس راحتی کشیدم و از درون جشن گرفتم.
_ اون لیاقت علی رو نداشت. برای خودش حرف زده. الان من یه دختر، پسری مثل علی آرزومه.
خاله بیتوجه به حرفم، تکیهاش رو از کابینت برداشت.
_ میرم یه جای دیگه خواستگاری. این همه دختر خوب!
آب پاکی رو ریخت روی دستم.
_ خاله شاید علی خودش کسی رو دوست داره، چون اصلاً میلش نیست با شما بیاد خاستگاری؛ ازش بپرسید!
_ نه علی همش سر کاره. کی وقت میکنه کسی رو ببینه. هی خونه، سر کار؛ کسی رو نمیبینه.
سمت گاز رفت و برنج رو امتحان کرد.
_ روغن این رو بریز، خاموشش کن.
_ چشم.
_ برم زنگ بزنم به دائیت ببینم کجاست. تو هم برو بالا علی رو بیدار کن؛ ببین اجازه میده زهره بیاد پایین یا غذاش رو ببرن بالا!
_ الان میرم.
از آشپزخونه بیرون رفت.
به خاطر حرفهایی که خاله زد بیحوصله شدم. روغن برنج رو داغ کردم و روش ریختم.
از پلهها بالا رفتم و پشت دَر اتاق علی ایستادم. چند ضریه به دَر زدم و منتظر موندم. صدایی نشنیدم. دوباره دَر زدم و اینبار دستگیره رو پایین دادم و وارد اتاق شدم. تو اتاق نبود. به اتاق خودمون نگاه کردم. دَرش نیمه باز بود و زهره سر به زیر به رختخوابها تکیه داده بود.
نزدیکتر رفتم و در رو باز کردم. علی روبروی زهره نشسته بود و خیره نگاهش میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از بهشتیان 🌱
داروی دردم گر تویی
در اوج بیماری خوشم...
#مولانا
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت84
🍀منتهای عشق💞
تک سرفهای کردم.
_ مامان میگه شام آمادس.
علی نفس سنگینی کشید. ایستاد و از کنارم رد شد. با احتیاط پرسیدم:
_ زهره هم بیاد شام؟
ایستاد، نیم نگاهی به زهره انداخت و رو به من گفت:
_ بیاد.
از اتاق بیرون رفت. زهره با صدای آرومی گفت:
_ تو فضول منی؛ به تو چه! من اصلاً شام نمیخوام.
نگاهی به صورتش که آثار کبودیش تازه ظاهر شده بود، انداختم.
_ خاله گفت اجازه بگیرم ازش.
علی عصبی وارد اتاق شد و سمت زهره رفت. زهره دستهاش رو حایل صورتش کرد. علی بیتوجه به حالت خواهرش، دستش رو گرفت و کشید تا بایسته.
_ برو پایین شام بخور.
زهره فوری چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت.
دلم برای زهره میسوزه، اما خودش مقصره.
پایین رفت و علی هم پشت سرش؛ من هم بعد از اونها رفتم.
پا روی آخرین پله گذاشتم که صدای دایی رو شنیدم.
_ کی این بو رو راه انداخته؟
خاله در جوابش گفت:
_ دستپخت رویاست.
لبخند روی لبهام از تعریفی که دایی کرد، ظاهر شد.
وارد آشپزخونه شدم. دایی نیم نگاهی به زهره انداخت و متأسف سرش رو تکون داد و پیش علی رفت.
دلم نمیخواد زهره کمکم کنه اما چارهای ندارم. اگر تو این شرایط بشینه یه گوشه و کمک نکنه، علی حساستر میشه.
پشت چشمی برام نازک کرد و شروع به بردن وسایلی که خاله گذاشته بود کرد.
زهره با فاصله از علی کنار خاله نشست. غذایی نمیخورد، فقط به زور و بیاشتها قاشق رو توی دهنش میگذاشت.
واقعاً متأسفم که نمیتونم کمکش کنم. شرایطی رو برای خونه درست کرده که حالا حالاها درست نمیشه.
بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرفها به کمک زهره، چایی آوردم و توی جمع نشستم.
علی و دایی پچپچ میکردن. خاله غمگین به زهره نگاه میکرد. رضا اخمهاش توی هم بود و میلاد مشغول انجام تکالیفش.
گوشهام رو تیز کردم تا حرفهای دایی و علی رو بشنوم.
_ چکار میخوای بکنی؟
_ نمیدونم.
_ نمیشه که تو خونه بمونه! باید بره مدرسه.
علی تهدیدوار گفت:
_ مدرسه شو میره، اما فردا میدونم چکار کنم.
دایی نفس سنگینی کشید و رو به خانه گفت:
_ اگر اجازه بِدی من برم.
خاله نگران گفت:
_ نه نرو! امشب اینجا بمون.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دردناکترین سنگ ها را کسی به سمتت پرتاب میکند
که برایش سنگ تمام گذاشتهای
#حرفدل
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
از ادم های سمی فاصله بگیر
سمی یعنی:
دروغگو، نمکنشناس، دهنلق، بیمعرفت، پرحاشیه، دو رو...
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
و خداوند دربارهی تمام قلب هایی که شکستی از تو خواهد پرسید!
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت84 🍀منتهای عشق💞 تک سرفهای کردم. _
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت85
🍀منتهای عشق💞
دایی به اصرار خاله، شب رو پیش ما موند.
رختخوابم رو پهن کردم. زهره پتو رو روی سرش کشیده بود و آرومآروم گریه میکرد.
دلم میخواد الان باهاش ارتباط برقرار کنم و کمی از دردهاش رو کم کنم، اما نه اجازه میده نه رو میده.
سر جام نشستم و غمگین نگاهش کردم. کاش یادم نمیرفت و قبل از اینکه بره به خاله میگفتم؛ اون وقت امروز اینجوری نمیشد.
با صدای علی چشمهام رو باز کردم. عصبی به دَر ضربه میزد.
_ زهره، رویا! بلند بشید بریم مدرسه.
زهره با صدای آرومی گفت:
_ به منم گفت حاضر شم! یعنی میذاره برم مدرسه؟
با صدای آرومتر از خودش گفتم:
_ آره دیشب شنیدم به دایی میگفت میذاره ولی امروز یه کاری میخواد بکنه که نمیدونم چیه!
_ بدبخت شدم.
_ تو چرا پیشنهادشون رو قبول کردی!
طلبکار گفت:
_ دوست داشتم. تو فضول منی؟
_ زهره ترسیدم وقتی اونجوری کشیدن بردنت تو ماشین!
طلبکارتر گفت:
_ خودم رفتم، کسی من رو نکشوند. اگه تو خودت رو نخود آش نمیکردی هیچکس نمیفهمید. مامان قرار بود بره خونه اقدسخانم دنبال جواب، گفت دیر میاد. گفتم یه ساعته کارم تمام میشه، برمیگردم. نمیدونستم توعه خودشیرین میدویی میری کلانتری دنبال علی!
_ اونها تو رو به زور سوار ماشین کردن!
_شوخی میکردیم؛ مثلاً اَدای دزدیده شدن رو در آوردیم.
_ کیفت افتاد زمین، هدیه انداخت تو ماشین!
_ اینقدر که خندیدیم افتاد. منو اسیر توهمات خودت کردی؛ زندگی منو نابود کردی.
ناباورانه به لبهای زهره خیره موندم. اگر میدونستم شوخیه، به کلانتری نمیرفتم و علی رو نمیآوردم؛ صبر میکردم تا خودش برگرده. زهره خودش مقصره.
شاید هم تحریکهای شقایق باعث شد تا این کار رو بکنم. یاد حرفهای خاله در رابطه با شقایق افتادم و با رفتارهای دیروزش مقایسه کردم.
علت رفتارش رو میپرسم. اگر جواب قانع کنندهای نداشته باشه، باهاش قطع رابطه میکنم.
زهره عصبی از سوءتفاهمی که پیش اومده و باعث دردسر بزرگی براش شده، مانتو مدرسهش رو پوشید و دنبال مقنعهاش گشت که پیدا نکرد. دلخور پرسید:
_ مقنعه من رو ندیدی؟
_ نه.
زیر لب گفت:
_ چه جوری ازش بپرسم!
_ از کی؟
_ از مامان؛ میترسم بپرسم، صدای علی دربیاد.
_ من الان میپرسم. مقنعهام رو پوشیدم. سرم رو از اتاق بیرون بردم و با صدای بلندی گفتم:
_ خاله... مقنعه زهره کجاست؟
_ اتو کردم پایینه.
رو به زهره گفتم:
_ مگه کثیف بود؟ تازه شستیم که!
_ دیروز خونی شد.
کیفش رو برداشت و از پلهها پایین رفت. برنامه درسیم رو آماده کردم. با اینکه هیچ کدومشون رو نخوندم ولی بالاخره باید کتاب رو با خودم ببرم.
وارد آشپزخونه شدم. با چشم دنبال دایی گشتم، نبود. صبحانه مختصری در سکوت خوردیم.
سوئیچ ماشین دایی، دست علی بود. ایستاد و رو به من و زهره گفت:
_ بلند شید بریم.
قرارِ علی ما رو به مدرسه ببره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت86
🍀منتهای عشق💞
ماشین رو جلوی مدرسه نگه داشت. زهره با استرس از توی آینه نگاهی بهم انداخت. واقعاً تو این شرایط کاری از دستم بر نمیاد. هر سه از ماشین پیاده شدیم. علی سمت دَر مدرسه رفت. من و زهره با کمی فاصله و البته سرعتی کمتر از علی همراهیش کردیم.
برگشت و نگاهی به هر دومون انداخت.
_ بیاید دیگه!
زهره با لحنی که از شدت ترس به لرزش افتاده بود، گفت:
_ علی من غلط کردم. ببخشید؛ تورو خدا آبِروم رو جلوی مدیرمون نبر.
نگاه علی رنگ دلخوری گرفت. عصبی بود و اهمیتی به التماس زهره نداد. وارد حیاط مدرسه شد.
زهره دستم رو گرفت و فشار داد.
_ بیچاره شدم! امروز اخراجم میکنه.
_ نه؛ اینجوری نمیشه. اصلاً نمیدونم چی میخواد بگه!
_ اگر از دیروز بگه... رویا تو رو خدا یه کاری کن!
نگاهی به علی انداختم. جرأت حرف زدن باهاش رو ندارم. اصلاً حرفم رو نمیخونه که بخوام باهاش حرف بزنم! توی این شرایط دایی و خاله میتونن آرومش کنن که اینجا نیستن.
وارد سالن اصلی مدرسه شدیم. دست زهره رو رها کردم. از اینجا به بعد نمیتونستم باهاش هم قدم بشم.
علی دوباره برگشت. وقتی دید من کمی عقبتر ایستادم، رو به من گفت:
_ شما هم تشریف بیارید.
طلبکار بود! من که کاری نکردم. به سرعت قدمها اضافه کردم و کنار زهره راه رفتم.
_ با من چه کار داره؟
_ نمیدونم!
_ این جا بایستید تا صداتون کنم!
وارد دفتر شد.
دل تو دلم نیست؛ من با زهره فرق داشتم. تو مدرسه همه زهره رو به خاطر شیطنتهای خاصش میشناسن. من شاید گاهی جواب بدم اما دختر سر به زیریم و اصلاً وارد حاشیه نمیشم.
پشت در ایستادیم. به دیوار تکیه دادم.
زمان زیادی نگذشت که با صدای خانم مدیر به داخل دعوت شدیم. هر دو داخل رفتیم.
قلب من هم دستِ کمی از دستهای زهره نداشت؛ دستهای زهره به شدت میلرزید، قلب من هم با سرعت میتپید.
سلام کردیم و سر به زیر ایستادیم. خانم مدیر ناراحت رو به سرایدار مدرسه که در حال نظافت میزش بود گفت:
_ برو بگو نجفی و شقایق رو تو میکروفن صدا کنن بیان دفتر!
من و شقایق چرا باید اینجا حضور داشته باشیم!
خانم مدیر با تشر به زهره گفت:
_ معینی تو قول ندادی که از این کارها نکنی!
زهره دیگه بیشتر از این نمیتونست سرش رو پایین بگیره.
_ اون اشکهایی که مادر تو میریخت، دل سنگ رو نرم میکرد. تو چه جور دختری هستی که به اون همه التماس مادرت اهمیت ندادی!
نگاه تیز علی روی زهره ثابت موند. از هیبت نگاهش دلم پایین ریخت.
نگاه خانم مدیر اصلاً روی من نیست و این کمی بهم آرامش میده.
شقایق و هدیه وارد دفتر شدن، که با دیدن ما متوجه موضوعی که به خاطرش به دفتر اومدند، شدن. شقایق کنار من ایستاد. هدیه هم اون طرفتر، سر به زیر و ترسیده، ایستاد.
خانم مدیر از شقایق و من، هرچی که میدونستیم پرسید. دلم نمیخواست بگم اما مجبور بودم. اگر علی نبود حتماً بعضی چیزها رو سانسور میکردم اما با حضور علی نمیشد.
بعد از گفتن و شنیدن حرفهای من و شقایق، با اجازهی خانم مدیر به کلاس برگشتیم.
با صدای علی ایستادم.
_ رویا یه لحظه وایسا!
بهش نگاه کردم. جلو اومد و کنار گوشم گفت:
_ دیگه با این شقایق نمیگردی، فهمیدی!؟
الان وقت اعتراض یا سؤال نبود. با سر تأیید کردم و از دفتر بیرون رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت87
🍀منتهای عشق💞
کل زمان مدرسه هر چی منتظر زهره موندم، به کلاس برنگشت.
زنگ آخر خورد. جلوی دفتر ایستادم و نگاهی به داخل انداختم. نه خبری از علی بود نه زهره و هدیه.
حتماً بعد از حرفهای خانم مدیر؛ علی زهره رو به خونه برده.
شقایق جلوی دَر منتظرم بود. روبروش ایستادم.
_ شقایق... تورو خدا ببخشید... ولی علی گفته با تو نرم خونه.
اخمهاش رو تو هم کرد.
_ چرا؟
_ نمیدونم.
لبهاش رو پایین داد و بیاهمیت گفت:
_ خب نیا.
ازم فاصله گرفت و رفت.
ناراحت شد. دوست ندارم از من دلخور باشه. دنبالش دویدم.
_ شقایق... شقایق...
ایستاد و نگاهم کرد.
_ از من ناراحت نشو!
_ من میخوام بدونم تو قضیه زهره، من چکاره بودم که گفته با من نری!؟
درمونده لب زدم:
_ نمیدونم. حالا تا یه مسیر با هم میریم به خونه که رسیدیم جدا میشیم.
بی حرف سمت خونه راه افتادیم.
یاد حرفهای دیشب خاله در رابطه با شقایق افتادم.
_ میشه یه سوال ازت بپرسم؟
_ بپرس!
شاید بهتر باشه قبل از اینکه حرفهایی که آماده کردم رو بهش بزنم، با خاله مشورت کنم.
_ هیچی ولش کن.
تا نزدیکیهای خونه با شقایق همراه بودم. حسابی دلخور و ناراحت بود. ازش خداحافظی کردم و سمت خونه قدم برداشتم. وارد حیاط شدم. خاله توی ایوون نشسته بود و ناراحت به روبرو نگاه میکرد.
با دیدنم لبخند بیجونی زد.
_ سلام.
_ سلام عزیزم، خسته نباشی.
_ سلامت باشی.
کیفم رو جلوم گرفتم و کنارش نشستم.
_ زهره خونست؟
آه پر سوزی کشید:
_ آره؛ آوردش خونه، خودش رفت سر کار. مدیرتون یک هفته هر دو تاشون رو از مدرسه اخراج کرده. ای کاش از اول به علی گفته بودم.
مشاوره خیلی بهم تأکید کرد که توی این جور مسائل نباید مرد خانواده رو بی اطلاع بزارید. گفت اگر حتی خشونتی داشته باشه اما بهتر میتونه جلوی اشتباه رو بگیره. اگر از اول گفته بودم به اینجا نمیکشید.
_عیب نداره خاله، خودت رو ملامت نکن! شاید اینجوری بهتر باشه.
نیم نگاهی بهم انداخت.
_ من زهره رو بزرگ کردم. میشناسمش. مواظب خودت باش! متأسفانه از چشم تو میبینه.
_ خاله دیروز کجا بودید؟
_ هیچی، بیخودی خودم رو سنگ روی یخ کردم. رفتم دنبال جواب خواستگاری. دختره تو چشمهام نگاه کرد گفت؛ نه تنها من، با این شرایط پسرتون هیچ کس زنش نمیشه.
نفس راحتی کشیدم. از شر مریم هم خلاص شدم.
_ راست میگه. بچم علی پاسوز خانوادش شده.
الان بهترین موقعیتِ حرفم رو به خاله بزنم؛ اما با مقدمه چینی.
_ بیخود کرد این رو گفت. الان من یه دختر، از خدامه با علی ازدواج کنم.
_منم به علی همین رو گفتم! گفتم اینطاقچه بالا گذاشت؛ میریم یه جای دیگه. خورده تو ذوقش میگه نه.
از هر طرفی میخوام حرف بزنم جور نمیشه.
خاله نفس سنگینی کشید و ایستاد.
_پاشو بریم داخل.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت88
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدیم. رضا هنوز از موضعش کوتاه نیومده و همچنان بعد از چند روز اخمهاش تو همه.
توی خونه چشم چرخوندم و دنبال زهره گشتم که خاله گفت:
_ زندگی منِ بدبخت رو ببین! یه پسرم برای من قیافه میگیره؛ دخترم جرأت نمیکنه بیاد پایین؛ اونم از علی که زن گرفتنش برای من داستان شده.
با محبت نگاهم کرد.
_ دلخوشی من یه تویی یه میلاد.
نفس سنگینی کشید و رو به رضا گفت:
_ علی آرامش این خونه رو فراهم کرده. دیدی که رفتیم خواستگاری جواب منفی گرفت؛ یکم صبر کن!
رضا طلبکار گفت:
_ جواب منفی گرفت، چون شما تو سرش کردید نباید از عمو و آقاجون کمک بگیریم. چون نمیدونم سر چی میخوای به همه ثابت کنی که ما به کمک نیاز نداریم. ولی داریم مامان خانم! اونا دستشون به دهنشون میرسه. اگر شما بزارید از این فلاکت در میایم.
خاله که از حرفهای رضا دهنش باز مونده بود، ناباورانه گفت:
_ رضا میفهمی چی داری میگی!
رضا مصممتر از قبل گفت:
_ بله میفهمم! سنگینی بار زندگی افتاده رو دوش علی، چون شما نمیخوای تو فامیل کم بیاری.
صدای بسته شدن در حیاط اومد و خاله برای اینکه جلوی یه دعوای بزرگ رو بگیره گفت:
_ علی اومد. جلوش از این حرفها نزنیها!
رضا پوزخندی زد و نگاهش رو به من داد.
_ فضول خونه حرف نزنه، من نمیگم.
به حالت دعوا گفتم:
_ با منی! غلطها رو تو و زهره میکنید، بعد من میشم فضول!
_ فضولی دیگه! اگر فضول و خود شیرین نبودی به مامان میگفتی، نه به علی!
_ تو اصلاً میفهمی من اون روز چی کشیدم!؟
_ بله زهره بهم گفت تَوهُم زدی.
_ خاک بر سر بیغیرت تو...
عصبی سمتم هجوم آورد که پشت خاله پنهان شدم و همزمان در خونه باز شد.
خاله با حرص و زیر لب گفت:
_ بسه دیگه!
میلاد که از اول روی پلهها نشسته بود و به دعوای ما نگاه میکرد ایستاد و با ذوق سمت علی رفت.
_ سلام داداش.
علی مثل همیشه از استقبال گرم میلاد خوشحال شد.
_ سلام فینگیل خونه.
با حضور علی از دست رضا در امانم. سلامی گفتم و از پناهگاه خاله بیرون اومدم.
علی خیلی جدی به من گفت:
_ با کی اومدی خونه؟
از اینکه به محض ورودش باهام تند حرف زد، ناراحت شدم ولی بروز ندادم. خودم رو مظلوم کردم.
_ تنها اومدم.
خاله نگران گفت:
_ چی شده مگه!؟
داخل اومد و کیفش رو روی زمین گذاشت.
_ این خواهر حسن، اصلاً دختر خوبی نیست.
_ به خاطر گوشی که آورده بود مدرسه میگی؟
_ نه، یه چیزهایی ازش دیدم که خیلی بهش فکر کردم. امشب میرم جلوی درشون به حاجی میگم دخترش رو جمع کنه تا آبروش مثل ما نرفته!
بیچاره شقایق کاری نمیکنه که آبروی کسی رو ببره.
_ زهره کجاست؟
_ از صبح که داد و بیدا کردی رفتی، از اتاقش بیرون نیومده.
_ مامان تنهاش نزار! یه کاری دستمون میده.
نگاهی به گوشی سیار خونه انداخت. خاله متوجه حرف علی شد.
_ حواسم بوده. دنبال گوشی نیومده.
_ خیلی گرسنمه. سفره رو پهن کنید تا لباس عوض کنم بیام.
این رو گفت و از پلهها بالا رفت. خاله وارد آشپزخونه شد و رضا هم دنبالش رفت. احتمالاً برای حرفهای تندش میخواد عذرخواهی کنه.
نگاهی به میلاد که به تلویزیون خیره بود، انداختم. شقایق همیشه کمک من کرده، نباید اجازه بدم که تو خونه بیاعتبار بشه.
از فرصت استفاده کردم، گوشی رو برداشتم و شماره خونشون رو گرفتم.
صدای زنگ خونه بلند شد. میلاد با عجله به حیاط رفت تا در رو باز کنه. صدای شقایق توی گوشی پیچید.
_ بله!
استرس اینکه علی بفهمه من به شقایق زنگ زدم، باعث شد تا سریع حرفم رو بزنم.
_ الو شقایق، علی میخواد شب بیاد جلوی درتون به بابات بگه که...
_ تو با کی داری حرف میزنی؟
با شنیدن صدای علی، سرم یخ کرد. فوری تماس رو قطع کردم و سمتش چرخیدم.
_ با هیچ کس.
تن صداش رو بالا برد.
_ مگه من نمیگم با این نگرد. حرفهای من رو گوش میکنی، راپرت میدی!
نگاهی به خاله که از صدای بلند علی بیرون اومده بود، انداختم.
_ ر... را... پرت چی!؟
با دو قدم خودش رو بهم رسوند و ضربهی نچندان محکمی با سر انگشتش به کتفم زد و فریاد زد:
_ اینقدر از دروغ بدم میاد که....
همزمان در خونه باز شد و عمو هراسون یا اللهی گفت و وارد خونه شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت89
🍀منتهای عشق💞
ناخواسته گریهام گرفت. خاله روسریش رو مرتب کرد و نگران به عمو نگاه کرد.
_ یه دعوای سادهی خواهر برادریه!
عمو نگاه عصبی به علی انداخت.
_ چته صدات رو انداختی تو سرت!
علی خیلی زیاد احترام بزرگتر رو نگه میداره. سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:
_ ببخشید، از کوره در رفتم.
عمو رو به خاله گفت:
_ سر همین میگم رویا جاش اینجا نیست!
_ چیزی نشده که آقا مجتبی. من اصلاً نمیدونم...
عمو حرف خاله رو قطع کرد.
_ چیزی نشده! دست روی رویا بلند کرد.
خاله اون لحظه که علی به کتفم زد رو ندید. با التماسی که برای آروم کردن عمو بود، گفت:
_ فقط یکم صداش رو برد بالا!
عمو کلافه نگاهش رو گرفت.
_ زن داداش از پشت پرده دیدم. چی رو میخوای لاپوشونی کنی!
رو به من ادامه داد:
_ حاضر شو بریم خونهی ما!
نگران به خاله نگاه کردم. اصلاً دوست ندارم از اینجا برم.
خاله با بغض گفت:
_ آقا مجتبی؛ تو هم مثل برادر من، میدونی رویا رو ببری چه بلایی سر من میاد؟
_ تضمین میدی بلا سر رویا نیاد!
_ آره تضمین میدم.
عمو نگاه چپچپش رو به علی که هنوز سرش پایین بود، داد.
_ رویا راه بیافت.
با کمترین صدای ممکن لب زدم:
_ نمیام.
خاله با گریه گفت:
_ به خدا نمیذارم ببریش!
عمو نفس سنگینی کشید.
_ من امشب تکلیف رویا رو روشن میکنم.
انقدر عصبی بود که برای اولین بار در خونه رو بهم کوبید و رفت.
خاله روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد.
_ چه بدبختی گیر افتادم.
علی چشمغرهای بهم رفت.
_ باشه حالا بهت میگم.
کنار خاله نشست.
_ بسه مامان. نرفت که!
_ تو اخلاق آقاجونت رو نمیدونی؟ الان بفهمه میاد اینجا، کلی حرف بار من میکنه.
_ شما اگر اجازه بدید من جواب همشون رو میدم. همین الان هم به احترام شما حرف نزدم.
اشکش رو پاک کرد و به حالتی که میخواد اتمام حجت کنه، گفت:
_ نه. تحت هیچ شرایطی نه حرف میزنی نه جواب میدی!
دوباره بغض کرد و ادامه داد:
_ فقط دعا کن نیان!
نگاهی به من انداخت.
_ چهتون شد یهویی؟
اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم.
_ از صبح بهش گفتم با آبجی حسن نگرد. تا چشمم رو دور دیده، زنگ زده بهش که علی میخواد بیاد آمارت رو بده به بابات.
خاله درمونده پرسید:
_ آره؟
هیچ کس توی این خونه، الانحرف من رو درک نمیکنه. از اول شقایق من رو نسبت به کار اشتباه زهره آگاه کرد. روا نیست که الان تو دردسر بیافته. گفتنش فایدهای نداره. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀