eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.4هزار دنبال‌کننده
161 عکس
39 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌! یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا از امروزتون لذت ببرید.🌸   ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت82 🍀منتهای عشق💞 همون‌جا گوشه‌ی آشپزخو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از اتاق بیرون اومدم. _ چی شد؟ آنقدر خوشحالم که متوجه خاله که ایستاده بود و نگاهم می‌کرد، نشدم. _ هیچی خاله، حرفام رو باور کرد. _ چی بهش گفتی! _ گفتم که من نمی‌دونستم و به شما گفتم. _ خیلی خب مادر جون؛ من اصلاً نمی‌تونم کار کنم. تمرکز ندارم‌. بیا برو شام‌ بزار. نگاهی به دَر اتاق زهره انداخت و گفت: _ دلم شور می‌زنه این دو تا بالان! _ به زهره بگو بیاد پایین. _ نمی‌خوام ببینمش! ولش کن هرچی شد بزار بشه؛ بیا بریم پایین. با حرفی که علی بهم‌ زد، انگار خون‌ تازه‌ای تو رگ‌هام به جریان افتاده بود.‌ از مشکلات و غصه‌های خونه رها شدم. با ذوق و خوشحالی شروع به درست کردن شام کردم.‌ آنقدر انرژیم‌ مضاعف شده که بدون استراحت کارهام رو تموم کردم.‌ خاله وارد آشپزخونه شد و نگاهی به ظرف سالادی که با تمام سلیقه تزئینش کرده بودم انداخت. لبخند بی‌جونی رو لب‌هاش نشست. _ اینقدر حالم خرابِ که می‌خواستم شام نزارم. دستت درد نکنه، زحمت کشیدی. به کابینت تکیه داد. _ کاش قلم پام می‌شکست ظهر نمی‌رفتم خونه‌ی اقدس‌خانم! هم اونجا سنگ رو یخ شدم، هم نبودم که خودم برم دنبال زهره.‌ کنجکاوم که بدونم چی شده خاله از خونه‌ی اقدس‌خانم ناراحت بیرون اومده اما نباید تابلو کنم. _ خاله این‌جوری بهتر نشد؟ علی فهمید راحت شدی. _ بزار مادر بشی، اون وقت می‌فهمی دلت نمی‌خواد هیچ کس به بچت نازک‌تر از گل بگه. _ الانم چیزی بهش نگفته که؛ یه سیلی فقط خورده. خاله آهی کشید و غمگین گفت: _ تو ماشین بچه‌ام رو کُشته. الان بالا بودم‌، چند جای بدنش کبود شده. علی دستش خیلی سنگینه.‌ سرم‌ رو پایین انداختم و حرفی نزدم. چند لحظه‌ بعد پرسیدم: _ اقدس‌خانم چرا‌ ناراحتتون کرد؟ _ خودش هیچی نگفت. مریم گفت نه تنها من، هیچ‌ دختری حاضر نیست زن علی‌آقا بشه.‌ آدم یه زندگی مستقل می‌خواد؛ پسر شما هیچ وقت نمی‌تونه مستقل بشه.‌ نفس راحتی کشیدم و از درون جشن گرفتم. _ اون لیاقت علی رو نداشت.‌ برای خودش حرف زده. الان من یه دختر، پسری مثل علی آرزومه.‌ خاله بی‌توجه به حرفم‌، تکیه‌اش رو از کابینت برداشت.‌ _ میرم‌ یه جای دیگه خواستگاری. این‌‌ همه دختر خوب! آب پاکی رو ریخت‌ روی دستم. _ خاله شاید علی خودش کسی رو دوست داره، چون‌ اصلاً میلش نیست با شما بیاد خاستگاری؛ ازش بپرسید! _ نه علی همش سر کاره. کی وقت می‌کنه کسی رو ببینه. هی خونه، سر کار‌‌؛ کسی رو نمی‌بینه‌. سمت گاز رفت و برنج رو امتحان‌ کرد.‌ _ روغن این رو بریز، خاموشش کن. _ چشم. _ برم زنگ بزنم به دائیت ببینم کجاست.‌ تو هم‌ برو بالا علی رو بیدار کن؛ ببین اجازه میده زهره بیاد پایین یا غذاش رو ببرن بالا! _ الان میرم. از آشپزخونه بیرون رفت. به خاطر حرف‌هایی‌ که خاله زد بی‌حوصله شدم. روغن برنج رو داغ کردم و روش ریختم.‌ از پله‌ها بالا رفتم و پشت دَر اتاق علی ایستادم. چند ضریه به دَر زدم و منتظر موندم. صدایی نشنیدم. دوباره دَر زدم و اینبار دستگیره رو پایین دادم و وارد اتاق شدم. تو اتاق نبود. به اتاق خودمون نگاه کردم. دَرش نیمه باز بود و زهره سر به زیر به رختخواب‌ها تکیه داده بود. نزدیک‌تر رفتم و در رو باز کردم. علی روبروی زهره نشسته بود و خیره نگاهش می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از بهشتیان 🌱
داروی دردم گر تویی در اوج بیماری خوشم... ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به تو از دور سلام.... ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تک سرفه‌ای کردم. _ مامان میگه شام آمادس. علی نفس سنگینی کشید. ایستاد و از کنارم رد شد. با احتیاط پرسیدم: _ زهره هم بیاد شام؟ ایستاد، نیم نگاهی به زهره انداخت و رو به من گفت: _ بیاد. از اتاق بیرون رفت. زهره با صدای آرومی گفت: _ تو فضول منی؛ به تو چه! من اصلاً شام نمی‌خوام. نگاهی به صورتش که آثار کبودیش تازه ظاهر شده بود، انداختم. _ خاله گفت اجازه بگیرم ازش. علی عصبی وارد اتاق شد و سمت زهره رفت. زهره دست‌هاش رو حایل صورتش کرد. علی بی‌توجه به حالت خواهرش، دستش رو گرفت و کشید تا بایسته. _ برو پایین شام بخور. زهره فوری چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. دلم برای زهره می‌سوزه، اما خودش مقصره. پایین رفت و علی هم پشت سرش؛ من هم بعد از اون‌ها رفتم. پا روی آخرین پله گذاشتم که صدای دایی رو شنیدم. _ کی این بو رو راه انداخته؟ خاله در جوابش گفت: _ دستپخت رویاست. لبخند روی لب‌هام از تعریفی که دایی کرد، ظاهر شد. وارد آشپزخونه شدم‌. دایی نیم نگاهی به زهره انداخت و متأسف سرش رو تکون داد و پیش علی رفت. دلم نمی‌خواد زهره کمکم کنه اما چاره‌ای ندارم. اگر تو این شرایط بشینه یه گوشه و کمک نکنه، علی حساس‌تر میشه. پشت چشمی برام نازک کرد و شروع به بردن وسایلی که خاله گذاشته بود کرد. زهره با فاصله از علی کنار خاله نشست. غذایی نمی‌خورد، فقط به زور و بی‌اشتها قاشق رو توی دهنش می‌گذاشت. واقعاً متأسفم که نمی‌تونم کمکش کنم. شرایطی رو برای خونه درست کرده که حالا حالاها درست نمیشه. بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرف‌ها به کمک زهره، چایی آوردم و توی جمع نشستم‌. علی و دایی پچ‌پچ می‌کردن. خاله غمگین به زهره نگاه می‌کرد. رضا اخم‌هاش توی هم بود و میلاد مشغول انجام تکالیفش. گوش‌هام رو تیز کردم تا حرف‌های دایی و علی رو بشنوم. _ چکار می‌خوای بکنی؟ _ نمی‌دونم. _ نمیشه که تو خونه بمونه! باید بره مدرسه. علی تهدیدوار گفت: _ مدرسه شو میره، اما فردا می‌دونم چکار کنم. دایی نفس سنگینی کشید و رو به خانه گفت: _ اگر اجازه بِدی من برم. خاله نگران گفت: _ نه نرو! امشب اینجا بمون.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دردناک‌ترین سنگ‌ ها را کسی به سمتت پرتاب میکند که برایش سنگ تمام گذاشته‌ای ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
از ادم های سمی فاصله بگیر سمی یعنی: دروغگو، نمک‌نشناس، دهن‌لق، بی‌معرفت، پرحاشیه، دو‌ رو... ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و خداوند درباره‌ی تمام قلب هایی که شکستی از تو خواهد پرسید! ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت84 🍀منتهای عشق💞 تک سرفه‌ای کردم. _
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی به اصرار خاله، شب رو پیش ما موند. رختخوابم رو پهن کردم. زهره پتو‌ رو روی سرش کشیده بود و آروم‌آروم گریه می‌کرد. دلم می‌خواد الان باهاش ارتباط برقرار کنم و کمی از دردهاش رو کم کنم، اما نه اجازه میده نه رو میده. سر جام نشستم و غمگین نگاهش کردم. کاش یادم نمی‌رفت و قبل از اینکه بره به خاله می‌گفتم؛ اون وقت امروز این‌جوری نمی‌شد. با صدای علی چشم‌هام رو باز کردم. عصبی به دَر ضربه می‌زد. _ زهره، رویا! بلند بشید بریم مدرسه. زهره با صدای آرومی گفت: _ به منم گفت حاضر شم! یعنی میذاره برم مدرسه؟ با صدای آروم‌تر از خودش گفتم: _ آره دیشب شنیدم به دایی می‌گفت میذاره ولی امروز یه کاری می‌خواد بکنه که نمی‌دونم چیه! _ بدبخت شدم. _ تو چرا پیشنهادشون رو قبول کردی! طلبکار گفت: _ دوست داشتم. تو فضول منی؟ _ زهره ترسیدم وقتی اون‌جوری کشیدن بردنت تو ماشین! طلبکارتر گفت: _ خودم رفتم، کسی من رو نکشوند. اگه تو خودت رو نخود آش نمی‌کردی هیچ‌کس نمی‌فهمید. مامان قرار بود بره خونه اقدس‌خانم دنبال جواب، گفت دیر میاد. گفتم یه ساعته کارم تمام میشه، برمی‌گردم. نمی‌دونستم توعه خودشیرین می‌دویی میری کلانتری دنبال علی! _ اون‌ها تو رو به زور سوار ماشین کردن! _شوخی می‌کردیم؛ مثلاً اَدای دزدیده شدن رو در آوردیم. _ کیفت افتاد زمین، هدیه انداخت تو ماشین! _ اینقدر که خندیدیم افتاد. منو اسیر توهمات خودت کردی؛ زندگی منو نابود کردی. ناباورانه به لب‌های زهره خیره موندم. اگر می‌دونستم شوخیه، به کلانتری نمی‌رفتم و علی رو نمی‌آوردم؛ صبر می‌کردم تا خودش برگرده. زهره خودش مقصره. شاید هم تحریک‌های شقایق باعث شد تا این کار رو بکنم. یاد حرف‌های خاله در رابطه با شقایق افتادم‌ و با رفتارهای دیروزش مقایسه کردم. علت رفتارش رو می‌پرسم. اگر جواب قانع کننده‌ای نداشته باشه، باهاش قطع رابطه می‌کنم. زهره عصبی از سوءتفاهمی که پیش اومده و باعث دردسر بزرگی براش شده، مانتو مدرسه‌ش رو پوشید و دنبال مقنعه‌اش گشت که پیدا نکرد. دلخور پرسید: _ مقنعه من رو ندیدی؟ _ نه. زیر لب گفت: _ چه جوری ازش بپرسم! _ از کی؟ _ از مامان؛ می‌ترسم بپرسم، صدای علی دربیاد. _ من الان می‌پرسم. مقنعه‌ام‌ رو پوشیدم. سرم رو از اتاق بیرون بردم و با صدای بلندی گفتم: _ خاله... مقنعه زهره کجاست؟ _ اتو کردم پایینه. رو به زهره گفتم: _ مگه کثیف بود؟ تازه شستیم که! _ دیروز خونی شد. کیفش رو برداشت و از پله‌ها پایین رفت. برنامه درسیم رو آماده کردم. با اینکه هیچ کدومشون رو نخوندم ولی بالاخره باید کتاب رو با خودم ببرم. وارد آشپزخونه شدم. با چشم دنبال دایی گشتم، نبود. صبحانه مختصری در سکوت خوردیم. سوئیچ ماشین دایی، دست علی بود. ایستاد و رو به من و زهره گفت: _ بلند شید بریم. قرارِ علی ما رو به مدرسه ببره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ماشین رو جلوی مدرسه نگه داشت. زهره با استرس از توی آینه نگاهی بهم انداخت. واقعاً تو این شرایط کاری از دستم بر نمیاد. هر سه از ماشین پیاده شدیم. علی سمت دَر مدرسه رفت. من و زهره با کمی فاصله و البته سرعتی کمتر از علی همراهیش کردیم. برگشت و نگاهی به هر دومون انداخت. _ بیاید دیگه! زهره با لحنی که از شدت ترس به لرزش افتاده بود، گفت: _ علی من غلط کردم. ببخشید؛ تورو خدا آبِروم رو جلوی مدیرمون نبر. نگاه علی رنگ دلخوری گرفت. عصبی بود و اهمیتی به التماس زهره نداد. وارد حیاط مدرسه شد. زهره دستم رو گرفت و فشار داد. _ بیچاره شدم! امروز اخراجم می‌کنه‌. _ نه؛ این‌جوری نمیشه. اصلاً نمی‌دونم چی می‌خواد بگه! _ اگر از دیروز بگه... رویا تو رو خدا یه کاری کن! نگاهی به علی انداختم. جرأت حرف زدن باهاش رو ندارم. اصلاً حرفم رو نمی‌خونه که بخوام باهاش حرف بزنم! توی این شرایط دایی و خاله می‌تونن آرومش کنن که اینجا نیستن. وارد سالن اصلی مدرسه شدیم.‌ دست زهره رو رها کردم. از اینجا به بعد نمی‌تونستم باهاش هم قدم بشم. علی دوباره برگشت. وقتی دید من کمی عقب‌تر ایستادم، رو به من گفت: _ شما هم تشریف بیارید. طلبکار بود! من که کاری نکردم. به سرعت قدم‌ها اضافه کردم و کنار زهره راه رفتم. _ با من چه کار داره؟ _ نمی‌دونم! _ این جا بایستید تا صداتون کنم! وارد دفتر شد. دل تو دلم نیست؛ من با زهره فرق داشتم. تو مدرسه همه زهره رو به خاطر شیطنت‌های خاصش می‌شناسن.‌ من شاید گاهی جواب بدم اما دختر سر به زیریم و اصلاً وارد حاشیه نمیشم. پشت در ایستادیم. به دیوار تکیه دادم. زمان زیادی نگذشت که با صدای خانم مدیر به داخل دعوت شدیم. هر دو داخل رفتیم. قلب من هم دستِ کمی از دست‌های زهره نداشت؛ دست‌های زهره به شدت می‌لرزید، قلب من هم با سرعت می‌تپید. سلام کردیم و سر به زیر ایستادیم. خانم مدیر ناراحت رو به سرایدار مدرسه که در حال نظافت میزش بود گفت: _ برو بگو نجفی و شقایق رو تو میکروفن صدا کنن بیان دفتر! من و شقایق چرا باید اینجا حضور داشته باشیم! خانم مدیر با تشر به زهره گفت: _ معینی تو قول ندادی که از این کارها نکنی! زهره دیگه بیشتر از این نمی‌تونست سرش رو پایین بگیره. _ اون اشک‌هایی که مادر تو می‌ریخت، دل سنگ‌ رو نرم می‌کرد. تو چه جور دختری هستی که به اون همه التماس مادرت اهمیت ندادی! نگاه تیز علی روی زهره ثابت موند. از هیبت نگاهش دلم پایین ریخت.‌ نگاه خانم مدیر اصلاً روی من نیست و این کمی بهم آرامش میده. شقایق و هدیه وارد دفتر شدن، که با دیدن ما متوجه موضوعی که به خاطرش به دفتر اومدند، شدن. شقایق کنار من ایستاد. هدیه هم اون طرف‌تر، سر به زیر و ترسیده، ایستاد. خانم مدیر از شقایق و من، هرچی که می‌دونستیم پرسید. دلم‌ نمی‌خواست بگم اما مجبور بودم.‌ اگر علی نبود حتماً بعضی چیزها رو سانسور می‌کردم اما با حضور علی نمی‌شد. بعد از گفتن و شنیدن حرف‌های من و شقایق، با اجازه‌ی خانم مدیر به کلاس برگشتیم. با صدای علی ایستادم. _ رویا یه لحظه وایسا! بهش نگاه کردم. جلو اومد و کنار گوشم گفت: _ دیگه با این شقایق نمی‌گردی، فهمیدی!؟ الان وقت اعتراض یا سؤال نبود. با سر تأیید کردم و از دفتر بیرون رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کل زمان مدرسه هر چی منتظر زهره موندم، به کلاس برنگشت. زنگ آخر خورد. جلوی دفتر ایستادم و نگاهی به داخل انداختم. نه خبری از علی بود نه زهره و هدیه. حتماً بعد از حرف‌های خانم مدیر؛ علی زهره رو به خونه برده. شقایق جلوی دَر منتظرم بود. روبروش ایستادم. _ شقایق... تورو خدا ببخشید... ولی علی گفته با تو نرم‌ خونه. اخم‌هاش رو تو هم کرد. _ چرا؟ _ نمی‌دونم. لب‌هاش رو پایین داد و بی‌اهمیت گفت: _ خب نیا. ازم فاصله گرفت و رفت. ناراحت شد. دوست ندارم از من دلخور باشه. دنبالش دویدم. _ شقایق... شقایق... ایستاد و نگاهم کرد. _ از من ناراحت نشو! _ من می‌خوام بدونم تو قضیه زهره، من چکاره بودم که گفته با من نری!؟ درمونده لب زدم: _ نمی‌دونم. حالا تا یه مسیر با هم میریم به خونه که رسیدیم جدا میشیم. بی حرف سمت خونه راه افتادیم. یاد حرف‌های دیشب خاله در رابطه با شقایق افتادم. _ میشه یه سوال ازت بپرسم؟ _ بپرس! شاید بهتر باشه قبل از اینکه حرف‌هایی که آماده کردم رو بهش بزنم، با خاله مشورت کنم. _ هیچی ولش کن‌. تا نزدیکی‌های خونه با شقایق همراه بودم. حسابی دلخور و ناراحت بود. ازش خداحافظی کردم و سمت خونه قدم برداشتم. وارد حیاط شدم.‌ خاله توی ایوون نشسته بود و ناراحت به روبرو نگاه می‌کرد. با دیدنم لبخند بی‌جونی زد. _ سلام. _ سلام عزیزم، خسته نباشی. _ سلامت باشی. کیفم رو جلوم گرفتم و کنارش نشستم. _ زهره خونست؟ آه پر سوزی کشید: _ آره؛ آوردش خونه، خودش رفت سر کار. مدیرتون یک هفته هر دو تاشون رو از مدرسه اخراج کرده. ای کاش از اول به علی گفته بودم. مشاوره خیلی بهم تأکید کرد که توی این جور مسائل نباید مرد خانواده رو بی اطلاع بزارید. گفت اگر حتی خشونتی داشته باشه اما بهتر می‌تونه جلوی اشتباه رو بگیره. اگر از اول گفته بودم به اینجا نمی‌کشید. _عیب نداره خاله، خودت رو ملامت نکن‌! شاید این‌جوری بهتر باشه. نیم نگاهی بهم انداخت. _ من زهره رو بزرگ کردم. می‌شناسمش. مواظب خودت باش! متأسفانه از چشم تو می‌بینه.‌ _ خاله دیروز کجا بودید؟ _ هیچی، بی‌خودی خودم رو‌ سنگ روی یخ کردم.‌ رفتم دنبال جواب خواستگاری. دختره تو چشم‌هام نگاه کرد گفت؛ نه تنها من، با این شرایط پسرتون هیچ کس زنش نمیشه. نفس راحتی کشیدم. از شر مریم هم خلاص شدم. _ راست میگه. بچم علی پاسوز خانوادش شده. الان بهترین موقعیتِ حرفم رو به خاله بزنم؛ اما با مقدمه چینی. _ بیخود کرد این رو گفت. الان من یه دختر، از خدامه با علی ازدواج کنم. _منم به علی همین رو گفتم! گفتم این‌طاقچه بالا گذاشت؛ میریم یه جای دیگه. خورده تو ذوقش میگه نه. از هر طرفی می‌خوام حرف بزنم جور نمیشه. خاله نفس‌ سنگینی کشید و ایستاد. _پاشو بریم‌ داخل.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدیم.‌ رضا هنوز از موضعش کوتاه نیومده و همچنان بعد از چند روز اخم‌هاش تو همه.‌ توی خونه چشم چرخوندم و دنبال زهره گشتم که خاله گفت: _ زندگی منِ بدبخت‌ رو ببین! یه پسرم‌ برای من قیافه می‌گیره؛ دخترم‌ جرأت نمی‌کنه بیاد پایین‌؛ اونم از علی که زن گرفتنش برای من داستان شده. با محبت نگاهم کرد. _ دلخوشی من یه تویی یه میلاد. نفس سنگینی کشید و رو به رضا گفت: _ علی آرامش این‌ خونه رو فراهم کرده. دیدی که‌ رفتیم‌ خواستگاری جواب منفی گرفت؛ یکم صبر کن! رضا طلبکار گفت: _ جواب منفی گرفت، چون‌ شما تو سرش کردید نباید از عمو و آقاجون کمک بگیریم. چون نمی‌دونم سر چی می‌خوای به همه ثابت کنی که ما به کمک نیاز نداریم. ولی داریم مامان خانم! اونا دستشون به دهنشون میرسه. اگر شما بزارید از این فلاکت در میایم. خاله که از حرف‌های رضا دهنش باز مونده بود، ناباورانه گفت: _ رضا می‌فهمی چی داری میگی! رضا مصمم‌‌تر از قبل گفت: _ بله می‌فهمم! سنگینی بار زندگی افتاده رو دوش علی، چون شما نمی‌خوای تو فامیل کم‌ بیاری. صدای بسته شدن در حیاط اومد و خاله برای اینکه جلوی یه دعوای بزرگ‌ رو بگیره گفت: _ علی اومد. جلوش از این حرف‌ها نزنی‌ها! رضا پوزخندی زد و نگاهش رو به من داد. _ فضول خونه حرف نزنه، من نمیگم. به حالت دعوا گفتم: _ با منی! غلط‌ها رو تو و زهره می‌کنید، بعد من میشم فضول! _ فضولی دیگه! اگر فضول و خود شیرین نبودی به مامان می‌گفتی، نه به علی! _ تو اصلاً می‌فهمی من اون روز چی کشیدم!؟ _ بله زهره بهم‌ گفت تَوهُم زدی. _ خاک بر سر بی‌غیرت تو... عصبی سمتم هجوم آورد که پشت خاله پنهان شدم و همزمان در خونه باز شد.‌ خاله با حرص و زیر لب گفت: _ بسه دیگه! میلاد که از اول روی پله‌ها نشسته بود و به دعوای ما نگاه می‌کرد ایستاد و با ذوق سمت علی رفت. _ سلام داداش. علی مثل همیشه از استقبال گرم میلاد خوشحال شد. _ سلام فینگیل خونه. با حضور علی از دست رضا در امانم. سلامی گفتم و از پناهگاه خاله بیرون اومدم. علی خیلی جدی به من گفت: _ با کی اومدی خونه؟ از اینکه به محض ورودش باهام تند حرف زد، ناراحت شدم ولی بروز ندادم. خودم رو مظلوم کردم. _ تنها اومدم. خاله نگران گفت: _ چی شده مگه!؟ داخل اومد و کیفش رو روی زمین گذاشت. _ این خواهر حسن، اصلاً دختر خوبی نیست. _ به خاطر گوشی که آورده بود مدرسه میگی؟ _ نه، یه چیزهایی ازش دیدم که خیلی بهش فکر کردم. امشب میرم جلوی درشون به حاجی میگم دخترش رو جمع کنه تا آبروش مثل ما نرفته! بیچاره شقایق کاری نمی‌کنه که آبروی کسی رو ببره. _ زهره کجاست؟ _ از صبح که داد و بیدا کردی رفتی، از اتاقش بیرون نیومده. _ مامان‌ تنهاش نزار! یه کاری دستمون میده.‌ نگاهی به گوشی سیار خونه انداخت. خاله متوجه حرف علی شد. _ حواسم بوده. دنبال گوشی نیومده. _ خیلی گرسنمه‌. سفره رو پهن کنید تا لباس عوض کنم بیام. این رو گفت و از پله‌ها بالا رفت.‌ خاله وارد آشپزخونه شد و رضا هم دنبالش رفت.‌ احتمالاً برای حرف‌های تندش می‌خواد عذرخواهی کنه. نگاهی به میلاد که به تلویزیون خیره بود، انداختم. شقایق همیشه کمک من کرده، نباید اجازه بدم که تو خونه بی‌اعتبار بشه. از فرصت استفاده کردم، گوشی رو برداشتم و شماره خونشون رو گرفتم. صدای زنگ خونه بلند شد. میلاد با عجله به حیاط رفت تا در رو باز کنه. صدای شقایق توی گوشی پیچید. _ بله! استرس اینکه علی بفهمه من به شقایق زنگ زدم، باعث شد تا سریع حرفم رو بزنم. _ الو شقایق، علی می‌خواد شب بیاد جلوی درتون به بابات بگه که... _ تو با کی داری حرف میزنی؟ با شنیدن صدای علی، سرم یخ کرد. فوری تماس رو قطع کردم و سمتش چرخیدم. _ با هیچ کس. تن صداش رو بالا برد. _ مگه من نمیگم با این‌ نگرد. حرف‌های من‌ رو گوش می‌کنی، راپرت میدی! نگاهی به خاله که از صدای بلند علی بیرون اومده بود، انداختم‌. _ ر... را... پرت چی!؟ با دو قدم خودش رو بهم رسوند و ضربه‌ی نچندان محکمی با سر انگشتش به کتفم زد و فریاد زد: _ اینقدر از دروغ بدم‌ میاد که.... همزمان در خونه باز شد و عمو هراسون یا اللهی گفت و وارد خونه شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ناخواسته گریه‌ام گرفت. خاله روسریش رو مرتب کرد و نگران به عمو نگاه کرد. _ یه دعوای ساده‌ی خواهر برادریه! عمو نگاه عصبی به علی انداخت. _ چته صدات رو انداختی تو سرت! علی خیلی زیاد احترام بزرگتر رو نگه می‌داره. سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت: _ ببخشید، از کوره در رفتم. عمو رو به خاله گفت: _ سر همین‌ میگم رویا جاش اینجا نیست! _ چیزی نشده که آقا‌ مجتبی. من اصلاً نمی‌دونم... عمو حرف خاله رو قطع کرد. _ چیزی نشده! دست روی رویا بلند کرد. خاله اون لحظه که علی به کتفم زد رو ندید.‌ با التماسی که برای آروم‌ کردن عمو بود، گفت: _ فقط یکم صداش رو برد بالا! عمو کلافه نگاهش رو گرفت. _ زن‌ داداش از پشت پرده دیدم. چی رو می‌خوای لاپوشونی کنی! رو به من ادامه داد: _ حاضر شو بریم‌ خونه‌ی ما! نگران به خاله نگاه کردم. اصلاً دوست ندارم از اینجا برم. خاله با بغض گفت: _ آقا مجتبی؛ تو هم مثل برادر من، می‌دونی رویا رو ببری چه بلایی سر من میاد؟ _ تضمین میدی بلا سر رویا نیاد! _ آره تضمین میدم. عمو نگاه چپ‌چپش رو به علی که هنوز سرش پایین بود، داد. _ رویا راه بیافت. با کم‌ترین صدای ممکن لب زدم: _ نمیام. خاله با گریه گفت: _ به خدا‌ نمیذارم ببریش! عمو نفس سنگینی کشید. _ من امشب تکلیف رویا رو روشن می‌کنم. انقدر عصبی بود که برای اولین بار در خونه رو بهم کوبید و رفت. خاله روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. _ چه بدبختی گیر افتادم.‌ علی چشم‌غره‌ای بهم‌ رفت. _ باشه حالا بهت میگم. کنار خاله نشست. _ بسه مامان. نرفت که! _ تو اخلاق آقاجونت رو نمی‌دونی؟ الان بفهمه میاد اینجا، کلی حرف بار من می‌کنه. _ شما اگر اجازه بدید من جواب همشون رو میدم. همین الان‌ هم به احترام‌ شما حرف نزدم. اشکش رو پاک‌ کرد و به حالتی که می‌خواد اتمام حجت کنه، گفت: _ نه.‌ تحت هیچ شرایطی نه حرف میزنی نه جواب میدی! دوباره بغض کرد و ادامه داد: _ فقط دعا کن نیان! نگاهی به من انداخت. _ چه‌‌تون‌ شد یهویی؟ اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم. _ از صبح بهش گفتم با آبجی حسن نگرد.‌ تا چشمم‌ رو دور دیده، زنگ‌ زده بهش که علی می‌خواد بیاد آمارت رو بده به بابات. خاله درمونده پرسید: _ آره؟ هیچ‌ کس توی این خونه، الان‌حرف من رو درک نمی‌کنه. از اول شقایق من رو نسبت به کار اشتباه زهره آگاه کرد. روا نیست که الان تو دردسر بیافته. گفتنش فایده‌ای نداره. سرم رو پایین‌ انداختم و سکوت کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شیون و گریه خاله، اعصابم رو خراب کرده. از طرفی دلشوره دارم عمو من رو از اینجا ببره. اگر واقعاً عمو بره به آقاجون بگه و اون بخواد بیاد دنبال من، هیچ‌ کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره.‌ تا الان هم، به خاطر تمایل خودم و هم این که احساس می‌کرد که اینجا با من برخورد خوبی میشه، اجازه داده بود.‌ رفتن‌ از این خونه، اصلاً برام قابل قبول نیست. من این خونه رو با تمام اعصاب خوردی‌هاش که البته زیاد هم نیست، دوست دارم.‌ نگاهی به خاله و نگاه درمانده علی، انداختم. بدون اینکه به کسی اهمیتی بدم گوشی رو برداشتم و شماره عمو رو گرفتم. عصبی گفت: _ بله! _ سلام عمو. نگاه تیز علی باعث شد تا کمی بترسم.‌ صدای طلبکار و عصبی عمو مهربون شد. _ جانم عزیزم! نگاهم رو از علی گرفتم تا تیزی نگاهش باعث سکوت من نشه. سرم رو پایین انداختم با چشمهای بسته گفتم: _ عمو خواهش می‌کنم به آقاجون حرفی نزنید. _ رویا جان من می‌دونم تو دوست داری اونجا بمونی، اما دلیل نمیشه که علی به خودش اجازه بده... وسط حرفش پریدم و گفتم: _ رفتار علی حقم‌ بود. متعجب گفت: _ رویا! _ علی با من‌ مثل زهره رفتار می‌کنه‌؛ من جزئی از این خانوادم؛ خواهش می‌کنم به آقاجون‌ نگید. دلم می‌خواد عکس‌العمل علی رو موقع شنیدن این حرف‌ ببینم. نگاهی بهش انداختم. انگار از شنیدن کلمه حقم‌ بود عصبی‌تر شده.‌ ایستاد. دست‌هاش رو به کمرش زد و خیره نگاهم کرد. _ من این حرف رو به حساب دوست داشتنت که می‌خوای اونجا بمونی میذارم. _ حرف دلم بود عمو! سکوت کرد که بهتر دیدم خداحافظی کنم. _ کاری نداری عمو! _ به خاله‌ت بگو فردا شب با آقاجون و بقیه میایم‌ اونجا. نگران پرسیدم: _ دیگه برای چی؟ _ برای مهمونی. _ فقط... به خاطر من که نیست!؟ _ به خاطر این مسئله نیست. ناراحت نباش. _ باشه چشم. _ خداحافظ. تماس رو قطع کرد و گوشی رو سر جاش گذاشتم. تلاش کردم تا به علی نگاه نکنم. رو به خاله گفتم: _ دیگه نمیان من رو ببرن. خاله لبخند مهربونی زد و اشکش رو پاک‌ کرد. _ خیلی خانومی رویا. _ فقط گفت «فردا شب با آقاجون و بقیه میان اینجا». نگاه خاله نگران‌تر از قبل شد و بین‌ من و علی جابجا شد. _ نگفت برای چی؟ _ گفتم دنبال من نیان، گفت برای کار دیگه‌س. خاله هر دو دستش رو به هم مالید و گفت: _ بسم الله! معلوم نیست چه نقشه‌ای برای من کشیدن. علی نگاه تیزش همچنان روی من ثابت مونده.‌ خاله دستش رو روی زانوش گذاشت و بین من و علی ایستاد.‌ _ عیب نداره دیگه، خدا رو شکر که بخیر گذشت. فقط من موندم فردا اینا واسه چی میان! _ رویا دفعه آخرِ من یه حرف رو دو بار برات تکرار می‌کنم.‌ تاکیدی و شمرده شمرده گفت: _ دیگه با این دختره نبینمت! _ چشم. _ فقط می‌خوام این‌ چَشمت الکی باشه! کنار دیوار رفت و نشست. خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد برم تو آشپزخونه. بدون معطلی وارد آشپزخونه شدم. پس عمو اومده بود تا این خبر رو بده که قراره فردا به اینجا بیان، که با دیدن اون صحنه که پشت پرده دید، برخوردش عوض شد و عصبی از این خونه بیرون رفت. دلیل مهمونی فردا هر چی که باشه دوستش ندارم؛ چون قرار محمد هم بیاد. نیم ساعتی میشه که تو آشپزخونه الکی نشستم‌. بیرون رو نگاه کردم؛ علی دراز کشیده و ساعد دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته‌ بود. کیفم رو برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. زهره گوشه اتاق نشسته بود. اینقدر گریه کرده که چشماش پف کرده و قرمز شده. سلام کردم، که جوابم رو نداد. دوباره شروع شد! زهره با من قهر کرده. تو شرایطی که علی از من خواسته همه حقیقت رو جلوی مدیر بگم، من باید چکار کنم! از بس منت کشی کردم و هواش رو داشتم، خسته شدم! لباس‌هام رو عوض کردم و گوشه اتاق دراز کشیدم. چشمام رو بستم و به مهمونی فردا فکر کردم. ای کاش عمو زهره رو برای محمد می‌خواست! مطمئناً زهره باهاش ازدواج می‌کرد و من هم راحت می‌شدم. این اتاقم تنهایی برای خودم می‌شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی تا آخر شب از دستم‌ عصبی بود‌‌. صبح بعد از رفتن علی، آهسته پله‌ها رو پایین رفتم. حتی رضا هم نباید این حرفم رو بشنوه؛ چون با جوی که زهره برام تو خونه ساخته، اون هم با من لج‌ کرده. وارد آشپزخونه شدم. سلام کردم‌. خاله نیم نگاهی به من انداخت و گفت: _ سلام‌، تو چرا هنوز حاضر نیستی!؟ چرا واسه صبحانه نیومدی پایین؟ کامل داخل رفتم و دَر آشپزخونه رو بستم. با صدای آرومی گفتم: _ خاله میشه امروز نرم مدرسه؟ این برای اولین بارِ که من از خاله خواهش می‌کنم که نرم مدرسه؛ اونم جایی که خیلی دوستش دارم. دستش رو با پایین دامنش خشک کرد و گفت: _ چرا؟ _ من فکر کنم‌ می‌دونم عمو اینا امروز برای چی می‌خوان بیان اینجا! _ متعجب گفت: _ چرا؟ _ برای همین خواستگاری دیگه! _ نه فکر نکنم. _ چرا خاله ایندفعه می‌خواد با جمعیت بیاد، که حرفش را به کُرسی بشونه. _ کسی با ازدواج اجباری تو موافق نیست؛ پس بیخود نگران نباش. _ می‌دونم اما ناراحتم؛ اعصابم بهم ریخته. امروز نمی‌تونم برم مدرسه. میشه نرم؟ جمله آخر رو اینقدر با التماس گفتم که رنگ نگاه خاله مهربون شد. _ باشه عزیزم نرو. خوشحال گفتم: _ پس بگید کمکتون کنم. _ نمی‌دونم برای شام میان یا بعد از ظهر! _ احتمالاً شامه؛ فکر کنم دیروزم اومده بود اینجا که این رو بگه، که اونجوری شد و رفت. نگاهی به ساعت انداخت. _ الان خیلی زوده، دو ساعت دیگه زنگ می‌زنم از سوری می‌پرسم برای شامِ یا مهمونی. _ الان هم بیدارن. _ بیدارم باشن، زشته الان. _ مهشید و محمد می‌خوان برن دانشگاه، حتماً بیدارن. زشت نیست خاله، زنگ بزن! کلافه نگاهم کرد و گفت: _ خیلی خب باشه. دَر آشپزخونه رو باز کرد. رضا پشت دَر ایستاده بود.‌ خاله نیم نگاهی بهش انداخت و سمت تلفن رفت. رضا آهسته به من گفت: _ مهشید هم میاد؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم: _ تو که بیشتر باید خبر داشته باشی! زنگ‌ بزن ازش بپرس. _ حالا من یه سؤال ازت پرسیدم، می‌میری جواب بدی! پوزخندی زدم که صدای خاله باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم. _ سلام سوری جون.‌ _ شرمنده، معذرت می‌خوام صبح به این زودی زنگ زدم.‌ بچه‌ها خیلی اصرار داشتند. رضا نگاهی به من کرد و آهسته خندید. _ می‌خواستم بگم ان شالله امشب شام تشریف بیارید. _ نه چه زحمتی! _ خیلی هم عالی. _ نه خواهش می‌کنم، خوشحال میشیم. _ خدا نگهدار. گوشی رو سر جاش گذاشت. رو به رضا گفت: _ امروز دانشگاه نرو.‌ رضا که حسابی کیفش کوک بود با ذوق گفت: _ نمیرم. _ یه سری خرید دارم، میری انجام بدی‌؟ _ بده علی جونت بره! خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و وارد آشپزخونه شد. رضا خندید و گفت: _ شوخی کردم، میرم.‌ با صدای آرومی به من گفت: _ پول‌هاش رو میده به اون بره ماشین بخره، کار‌هاش رو میده به من! باورم نمیشه این حرف‌ها رو از رضا می‌شنوم. خاله هیچ‌وقت توی خونه بین بچه‌هاش فرق نگذاشته. اگر هم الان پول رو داده به علی تا ماشین بخره؛ هم این که علی خودش قسط قرعه کشی رو میده و هم به عنوان مرد و بزرگتر خونه است. حرف‌هایی که جدیداً از رضا می‌شنویم، حرف‌های خودش نیست. احتمالاً مهشید بهش یاد داده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با خاله تمام کارها رو کردیم. زهره ناراحتیش رو بهانه کرد و پایین نیومد.‌ نزدیکای ساعت دوازده بود که علی زنگ‌ زد و گفت با دایی میرن ماشین‌ بخرن و دیر میان.‌ خاله از خوشحالی خندش جمع نمی‌شد.‌ هم علی صاحب ماشین‌ میشه و هم درست زمانی که همه اینجا جمعند، با ماشینش میاد و باعث افتخار خاله میشه. زهره وقتی فهمید علی دیر میاد، انگار پروبال گرفته باشه، پایین اومد و بعد از چند روز مثل همیشه کنار ما موند. حرف‌هام برای علت مهمونی روی خاله تاثیر گذاشته. رفته تو کمد دنبال لباس مناسبی برای من می‌گرده. با صدای بلند از بالا صدام‌ کرد. _ رویا یه لحظه بیا بالا، ببین این‌خوبه! دلم‌‌ می‌خواد امشب زشت‌ترین لباسم رو بپوشم. وارد اتاق شدم و با بی‌میلی به لباس گلبهی رنگی که دست خاله بود نگاه کردم. _ من این رو نمی‌پوشم. _ چرا این که خیلی قشنگه! _ ول کن خاله، همینی که تنم هست خوبه. ایستاد و سمتم اومد. _ نه اصلاً خوب نیست! بپوش اینو یه ساعت دیگه میان. با لج بازی گفتم: _ من اینو نمی‌خوام. _ لا اله الا الله! دختر من توی این شرایط وقت نمی‌کنم برای تو لباس بخرم. _ خاله من اصلاً دوست ندارم امشب باشم. من‌می‌مونم بالا، بگید رویا حالش خوب نیست. اخم کرد و جدی گفت: _ خیلی بیخود کردی! اینا به هر دلیلی میان خونه‌ی ما، مهمونند و احترامشون واجب. پدر بزرگ‌ و مادر بزرگت که بدی در حقت نکردن! _ من که نمیگم بدی کردن! دوست ندارم بیام... _ بس کن رویا! از این لباس خوشت نمیاد، الان زنگ‌ می‌زنم به علی میگم یه لباس دیگه برات بگیره. دیگم حرف نشنوم! منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت. لباس رو گوشه‌ی اتاق انداختم‌. من که به محمد گفتم‌ کس دیگه‌ای رو دوست دارم‌، چرا حالیش نشده. صدای بلند خاله رو شنیدم. _ رویا چه رنگی بگیره؟ من‌ میگم نمی‌خوام، این میگه چه رنگی! تن صدام رو بالا بردم و به ناچار گفتم: _ به سلیقه‌ی خودش بگیره، مهم نیست. در اتاق رو بستم و شروع به برس کشیدن موهام کردم. امشب اگر حرفش رو وسط بندازن، یه جوری جواب محمد رو میدم که برای همیشه فکر من رو از سرش بیرون کنه. روسریم رو دوباره سرم کردم‌ و پایین رفتم. خاله چادر سفیدش رو روی سرش انداخته بود و با ذوق ذغال‌هایی که آماده کرده بود رو روی منقل کوچیک و طلایی رنگ می‌گذاشت. _ زهره پاشو اون اسفند رو بیار بزار تو سینی، الان میان. با تعجب گفتم: _ برای اومدن آقاجون اینا اسفند دود می‌کنی!؟ _ نَه علی بالاخره ماشین خرید؛ داره میاد.‌ اسفند رو از دست زهره گرفت و توی سینی گذاشت. _ رضا بیا اینو ببر جلوی دَر! از کنار من و زهره رد شد و بیرون رفت. زهره خواست از کنارم رد بشه که مانعش شدم. سؤالی و طلبکار نگاهم کرد. _ چته!؟ _ میگم... تو محمد رو... دوست نداری؟ _ چطور؟ _ من که نمی‌خوامش. امشب اگر دوباره گفت، بهش بگم بیاد تو رو بگیره؟ خیره نگاهم کرد و با دست به عقب هولم داد. _ همینم مونده پس مونده‌های تو مال من بشه. _ ناراحت شدی!؟ بیرون رفت. _ زهره نمی‌خواستم ناراحتت کنم.‌ ازم که ناراحت بود، با این حرف بیشتر شد. خدا به داد من برسه با این! رضا سینی منقل رو برداشت و همراه با خاله و میلاد بیرون رفت. خیلی دوست دارم برم جلوی دَر، ولی می‌دونم علی ناراحت میشه. بوی اسفند و شادی میلاد، خبر از رسیدن علی و دایی رو می‌داد.‌ از نگاه‌ ممتد زهره می‌ترسم. ترجیح میدم تا همه بیان داخل، تو آشپزخونه بمونم. به محض ورود خانواده‌ی عمو، همه رو کم محل می‌کنم. اصلاً بزار فکر کنن من بی‌تربیتم. سر و صداشون رو از حیاط شنیدم.‌ از پنجره نگاه کردم. دایی بینشون نبود.‌ در خونه که باز شد، از آشپزخونه بیرون رفتم. همه‌ی لب‌ها خندون بود.‌ سلام کردم. علی جواب سلامم رو داد. _ چرا نیومدید ماشین رو ببینید؟ _ گفتم‌ شاید ناراحت شی؟ _ میگم واینستید جلوی دَر حرف بزنید، نگفتم که اصلاً نیاید! نیم‌ نگاهی به زهره که سربزیر ایستاده بود، انداخت. زهره سلام‌ آرومی گفت که علی به همون آرومی جوابش رو داد.‌ از مشمایی که دستش بود، تونیک سرمه‌ای رنگی بیرون آورد و سمتم گرفت. _ بیا ببین خوشت میاد! خوشحال از اینکه رنگش تیره‌ست، گرفتم. لباس دیگه‌ای هم بیرون آورد و با اخم‌های تو هم سمت زهره گرفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره ناباورانه گفت: _ برای منِ!؟ خاله خوشحال نگاهش بین زهره و علی جابجا‌ شد. با چشم‌ و ابرو به زهره اشاره کرد که لباس رو بگیره. زهره شرمنده و سربزیر جلو اومد و لباس رو از علی گرفت. _ دستت درد نکنه. نگاه دلخورش رو از زهره برداشت و روبروی تلویزیون نشست. _ مامان میلاد رو بیار تو، هوا سرده! _ بچم‌ ذوق داره.‌ _ اگر‌ مهمون نداشتیم‌ می‌رفتیم‌ بیرون.‌ _ حالا ان شالله‌ فردا شب. حسین چرا نیومد؟ _ فهمید مهمون داریم، گفت نمیام. خاله رو به من گفت: _ زودتر برو بپوش، الان میان.‌ چشمی گفتم‌ و سمت پله‌ها رفتم که گفت: _ برو تو اتاق من‌.‌ مسیرم‌ رو کج کردم و وارد اتاق شدم. در رو بستم‌ تا لباسم رو عوض کنم که خاله گفت: _ علی جان فکر کنم امشب می‌خوان بیان حرف رویا رو بزنن. _ که ببرنش!؟ _ نَه، برای خواستگاری. _ اولاً خودش میگه نمی‌خواد، دوماً الان سن ازدواجش نیست. _ منم‌ می‌خوام همینا رو بگم؛ ولی گفتم تو هم بدونی آمادگیش رو داشته باشی. چرا علی حتی سر سوزنی به من احساس نداره! پس زدن بغض توی گلوم‌ کار سختیه، ولی توی این شرایط چاره‌ای ندارم. لباسم رو عوض کردم. روبروی آینه ایستادم. روسریِ قرمز خاله رو برداشتم و کج و کوله روی سرم بستم. صدای زنگ خونه بلند شد. علی با صدای بلند گفت: _ زهره، رویا! یالا باشید. اومدن. قیافم رو در هم کردم و از اتاق بیرون اومدم.‌ خاله با دیدنم آروم به صورتش زد و نزدیکم‌ اومد. _ چرا این‌جوری کردی!؟ خودت رو کردی عین دیوونه‌ها. _ خوبِ که خاله! دستم‌ رو گرفت و سمت اتاقش کشید. _ فقط خوبه عمت تو رو این شکلی ببینه! _ مگه اونام‌ میان!؟ _ آره زن عموت گفت اونام هستن. _ چقدر رو دارن خاله! برای چی راهشون میدی؟ روسری رو با حرص از سرم برداشت و روسری خودم‌ رو مرتب روی سرم بست. _ تو به این‌کارها، کار نداشته باش! _ چرا نداشته باشم! اینقدر بیشعورن که مراعات هیچی رو نمی‌کنن. دستش رو روی لب‌هام گذاشت و شمرده شمرده گفت: _ تو... کاریت... نباشه.‌ فهمیدی؟ نگاهم‌ رو از خاله گرفتم. _ رویا! به جان خودت قسم اگر حرفی بزنی، تو جمع یه‌ چی بهت میگم نتونی سرت رو بالا بگیری! _ باشه خاله جواب نمیدم، ولی داری بهشون رو میدی. _ تو تو کار بزرگترا دخالت نکن! آبرومون مهم تره. عمت از خداشه یه حرف مفت در بیاره پیش همه بگه. دو سه ساعت تحمل کن، میرن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت93 🍀منتهای عشق💞 زهره ناباورانه گفت:
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای یا الله گفتن‌ عمو توی خونه پیچید. خاله با التماس گفت: _ رویا جان! هیچی نگو. _ نمی‌گم خاله. صورتم‌ رو بوسید. _ الهی دورت بگردم. چادر‌ سفیدش رو، روی سرش انداخت و بیرون رفت. صدای سلام‌ و احوالپرسی گرمی تو فضای خونه پیچید.‌ از اتاق خاله بیرون رفتم. با دیدن عمه، پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. خاله گفت حرفی نزنم، نگفت که سلام کنم.‌ با دیدن خانم‌جون و آقاجون برای اینکه حرص عمه رو دربیارم، لبخند زدم و سمتشون رفتم.‌ خانم‌جون و آقاجون همیشه به من محبت خاص دارن.‌ تو آغوششون من رو به خودشون چسبوندن.‌ خانم‌جون که انگار تمام بدنم رو بو می‌کرد و می‌بوسید. ازشون فاصله گرفتم. نگاهم رو دلخور از محمد گرفتم‌ و بر عکس عمه، شوهرش رو حسابی تحویل گرفتم. زن‌عمو هم مثل همیشه تمایلی به گرم گرفتن با من نداره. بعد از یک سلام و احوال پرسی دسته جمعی بالاخره مهمون‌ها نشستند. به رضا که با چشم و ابرو با مهشید حرف می‌زد، نگاه کردم. اصلاً ترسی نداره که کسی متوجه بشه. با زهره وارد آشپزخونه شدیم. _ زهره من چایی بریزم‌ تو میوه ببری؟ جوابم رو نداد و سمت ظرف میوه رفت. اینبار قهر زهره از همیشه جدی‌تره. استکان‌هایی که خاله توی سینی گذاشته بود رو از چایی پر کردم. شروع به تعارف کردم. به محمد که رسیدم اخم‌هام‌ تو هم رفت. چاییش رو برداشت ولی جوابی به تشکرش ندادم. اصلاً دوست ندارم سمت عمه و دختر‌هاش برم، اما چاره‌ای ندارم. سینی رو جلوی عمه گرفتم. متوجه نگاه خاله شدم، منتظر بود تا حرفی بزنم.‌ به ناچار لب زدم: _ بفرمایید. عمه نگاهی به سر تا پام انداخت و چایی برنداشت. خواستم ازش رد بشم که خاله گفت: _ مریم خانم چایی بردارید. نگاهش رو به خاله داد.‌ _ خیلی کمرنگه. _ رویا جان، چایی عمت رو ببر پررنگ‌ کن. عمراً ببرم. هیچم کمرنگ نیست.‌ به بقیه‌ی مهمون‌ها هم تعارف کردم و نشستم. خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که چایی عمه رو عوض کنم. خودم رو به نفهمیدن زدم و از جام تکون نخوردم. من اگر چاییش رو عوض هم بکنم، این‌ نمی‌خوره.‌ به غیر از عمه و زن‌عمو، همه از خرید‌ ماشین علی خوشحال بودن و کل صحبت‌ها حول محور قیمت ماشین می‌چرخید. بعد از خوردن‌ شام دوباره دور هم نشستیم که آقاجون گفت: _ اصل این‌ مهمونی دورهمی بود و خوش و بش. دستت درد نکنه زهرا خانم‌، سنگ تموم گذاشتی. _ خواهش می‌کنم آقاجون وظیفه‌ام بود. _ اینجا اومدن ما یه دلیل دیگه هم داره. با لبخند نگاهم کرد. تپش قلبم‌ سرعت گرفت. _ من چند باری بحث محمد و رویا رو وسط کشیدم ولی هر بار بی‌فایده بوده. انگار یه لیوان اب سرد ریختن رو سرم. _ با خودم گفتم زهرا مبادی آدابِ، شاید منتظره طبق رسوم بریم خونش. _ نه آقاجون این چه حرفیه! زیر چشمی به علی نگاه کردم.‌ هیچ عکس‌العملی نشون نداد. خاله ادامه داد. _ من اولش خیلی مخالف بودم ولی بعدش که فکر کردم، دیدم‌ محمد پسر خوبیه، خانواده‌ی خوبی هم داره. اگر رویا عروس عموش بشه، باعث خوشحالی من هم هست. ناباورانه به خاله نگاه کردم و لب زدم: _ خاله! بی‌اهمیت بهم ادامه داد. _ اما رویا الان سن ازدواجش نیست. عمو فوری گفت: _ این حرف حسابِ؛ باشه ما صبر می‌کنیم. به اعتراض گفتم: _ چرا هیچ کس نظر من رو نمی‌پرسه!؟ آقاجون طوری که معلومه خیلیم جدی نگرفته حرفم‌ رو، با لبخند و مهربونی گفت: _ چرا عزیزم تو هم باید نظراتت رو به محمد بگی، ولی فعلاً بذار بزرگترها رسم و رسومات رو انجام بدند بعد. نگاهم رو توی جمع چرخوندم. عمو رو به زن عمو گفت: _ سوری خانم نوبت شماست. زن‌عمو با اکراه دست توی کیفش کرد و جعبه‌ی انگشتری رو بیرون آورد. دارن برای خودشون می‌برند و می‌دوزن. انگار نه انگار حرف من رو می‌زنن. جعبه رو سمت عمو گرفت. عمو دَر جعبه رو باز کرد و انگشتر رو بیرون‌ آورد. _پس با اجازتون من با این‌ انگشتر، رویا رو نشون محمد می‌کنم. با التماس نگاهم بین خاله و علی جابجا شد. هیچ کس نمی‌خواد توی این شرایط به من کمک کنه. ایستادم. این کارم باعث شد تا همه به من نگاه کنند. _ من...من نمی‌تونم‌ با محمد ازدواج کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا