🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت379
💫کنار تو بودن زیباست💫
دستمالی که جاوید سمتم گرفته رو، رو گرفتم و اشکم رو پاک کردم
_با این فرمونی که تو داری پیش میری بخور که جون بگیری
_اشتها ندارم.فقط هم به خاطر قول تو اومدم
_اولا قول من برای این بود که بیای بی دردسر صبحانه بخوریم. دوما بخور با این زبونت و راهی که در پیش گرفتی مطمعنم امشب یا فردا کتک میخوری، پس بخور که جون داشته باشی
با غیظ ایستادم
_دروغ گفتی! میخواستم با تو یه جور دیگه تا کنم ولی با این دروغت پشیمون شدم
سمت اتاق رفتم که کمی تن صداش رو بالا برد
_بابا دیروز به خاطر تو نتونست نه ناهار بخوره نه شام اینم از وضع صبحانهش
با حرص سمتش چرخیدم
_همهش سه وعده کم خورده. من به خاطر نبودنش به خاطر نامردیش سالها کم خوردم حالا مونده باهاش بی حساب بشم
نگاه ازش گرفتم و قدم های بلندم رو که از عصبانیت بود سمت اتاق برداشتم و در رو محکم بهم کوبیدم
گوشهای نشستم و تمام تلاشم رو کردم تا دیگه گریه نکنم. هم برای اینکه سردرد دیشب رو دوباره تجربه نکنم هم دیگه چشمهام از حالت طبیعی خارج شده.
نماز صبحم رو بی مهر و با چادر مشکی خوندم.
بیشتر یک ساعته گذشته. نگاهم به عقربه های ساعت افتاد. نمیدونم از اینجا تا دانشگاه چقدر راهه ولی هر روز این ساعت از خونه حرکت میکنم.
با حسرت نگاهی به کتابهام انداختم. دوست ندارم برای دانشگاه رفتن التماسش کنم ولی یک بار شانش خودم رو امتحان میکنم.
کتابهام رو توی کیفم گذاشتم. چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم.
هر دو روی مبل نشسته بودن و جاوید سرش تو گوشیش بود و سپهر در حال خوندن کتاب بود.
جاوید با دیدن چادر روی سرم چشمهاش گرد شد و سپهر خیلی خونسرد بی اینکه نگاه از کتابش برداره گفت
_کجا به سلامتی؟
_باید برم دانشگاه
کتاب رو بست
_خبری از دانشگاه رفتنت نیست. برگرد اتاقت
_بعد بیست و دو سال برگشتی که عذاب دادنت رو تکمیل کنی؟
_هر جور دوست داری فکر کن.تا وقتی رفتارت رو درست نکنی نمیزارم رنگ آسمون رو ببینی.
جاوید گفت
_آخه بابا اگر دانشگاه نره حذفش میکنن اخر سالِ...
نگاه تیز سپهر حرفش رو نصفه گذاشت
_تو نمیخوای بری رستوران!؟
جاوید حسابی خودش رو جمع و جور کرد
_الان! ساعت ده باید بریم !
_پس اگر قراره بشینی اینجا دهنت رو ببند
بلافاصله نگاهش رو به من داد
_برگرد اتاقت هر وقت تغییر تو رفتارت ببینم اون وقت حرف از بیرون رفتن بزن
کیفم رو از روی دوشمبرداشتم
_کاش به جای درس و دانشگاه دنبال ولگردی بودم که الان میشدم لکهی ننگ تو زندگیت. که روت نمیشد به کسی نشونم بدی
_برای من فرقی نداشت در هر صورت درستت میکردم. برگرد اتاقت
به اتاق برگشتم و با گریه گوشیم رو برداشتم و برای مرتضی نوشتم
"این نمیزاره برم دانشگاه"
گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد. نگاهی به در انداختم و تماس رو وصل کردم و با کمترین صدای ممکن لب زدم
_سلام
غمگین گفت
_سلام نمیتونی حرف بزنی؟
_نه.
_دردش چیه؟
گریهم رو کنترل کردم
_دنبال احترام زوریه
_یکم به حرفش باش کوتاه بیاد خب
_مرتضی من اصلا نمیخوام اینجا باشم!
_میدونم.منم دلم نمیخواد
غمگین ادامه داد
_ولی اون واقعا پدرته! وقتی به آقا سید گفتم تمام این سالها برات پول میفرستاده و جویای احوالت از دایی بوده گفت با این اوصاف حق ولایتش سرجاشِ. پس ما برای ازدواج به اجازهش احتیاج داریم
ناباور و وارفته به در اتاق خیره موندم
_غزال میترسم با سرسختی که ازت میشناسم کاری کنی که از هم دور بشیم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت379 💫کنار تو بودن زیباست💫 دستمالی که جاوید سمتم گرفته ر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت380
💫کنار تو بودن زیباست💫
بغض داره خفهم میکنه.
_بگو چیکار کنم؟
_ببین چی میخواد؟ بشین باهاش حرف بزن
_اصلا دوست ندارم ولی به خاطر تو چشم
_ممنونم. وسط حرفهات از منم بگو. بگو هر وقت اجازه بده میام باهاش حرف بزنم
_باشه.
_برو هر چی شد به منم بگو.
_برام دعا کن
_باشه عزیزم.
عزیزم گفتن مرتضی باعث شد تا اشک تو چشمهام جمع بشه و نتونم ادامه برم
_خداحافظ
منتظر جوابش نموندم و قطع کردم
گوشی رو زیر بالشت پنهان کردم. اشکم رو پاک کردم و زانوهام رو بغل گرفتم
چرا دایی اینکار رو کرده!
اینکه به دروغ بگه معتاد شده و مرده چه نفعی براش داشته؟
درمونده به در نگاه کردم. یعنی باید برم بشینم باهاش حرف بزنم؟ دایی هر چقدرم که دروغ گفته باشه این سپهر بوده که ما رو تنها گذاشته و باعث تمام اتفاقها بوده
بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم ایستادم. پشت در رفتم و نفس عمیقی کشیدم. در رو باز کردم و بهش نگاه کردم.
جاوید نیست و تنها داره کتاب میخونه.
_باید چیکار کنم که بزاری برم دانشگاه
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_اون مانتو مقنعه رو تنت دربیار
با حرص گفتم
_لنگ مقنعهی منی؟
از سرم کشیدم و خیره نگاهش کردم
_دراوردم. حالا بگو
نیمنگاهی بهم انداخت و کتابش رو بست
_بشین روبروم بگو چرا هر لحظه با یکی بودی
روبروش نشستم و مقنعهم رو کنارم گذاشتم
_بدون که فقط به خاطر دانشگاهم دارم میگم وگرنه...
_سعی کن حرف اضافه نزنی که به هدفت برسی.
لبهام رو بهم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم.
_اول از پسر داییت بگو
_داییم برای ازدواج من و امیرعلی اصرار داشت ولی نه من میخواستم نه اون. مثل یه برادر کنارم بود
ابرویی بالا انداخت
_همکلاسیت چی؟ اونم داییت اصرار داشت؟
_نخیر. از اونجایی که بزرگترم دایی بود و مخالف هر خواستگاری، ایشون مجبور بود از خودم خواستگاریم کنه
_تو هم ترجیح دادی خودسرانه رفتار کنی
_انتظار داشتی چیکار کنم؟ میشستم تا من رو عقد پسرش کنه
خیره نگاهم کرد
_ترک موتور...
_مرتضی با همه فرق داره.
دست به سینه به مبل تکیه داد
_چه فرقی؟
_به خاطر اون چکی که یهو ظاهر شدی رفتمکلانتری و بعدش خواستگارم با پدرش اومد و همه چیز بهم خورد. بعدش متوجه شدم...
نگاهم سمت انگشتر رفت و آهی کشیدم.
_ به مرتضی جواب بله دادم
_چه زود تو قلبت جایگزینمیکنی
از حرفش حرصم گرفت
_تو تو شرایط من نبودی.
_تو شرایطت بودم یا نبودم دلیلی بر این نمیشه که اونجوری بشینی پشت موتورش
_خودم حواسم بود، ما به محرم بودیم. محرمیتی که با اومدن تو همه چیش بهم خورد
چشمهاش گرد شد
_ما فکر میکردیم تو مُردی
اخمهاش رو توی هم کشید و ایستاد
_هم اون داییت، هم این پسرهی الدنگ سابقه دار رو که با فکر و نقشه بهت نزدیک شدن میشونم سرجاشون
_تو حق نداری در رابطه با مرتضی اینجوری حرف بزنی
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت153
🍀منتهای عشق💞
خونه توی سکوت بود و جز زهره که انگار موفقیت بزرگی کسب کرده هیچ کس خوشحال نیست.
خاله ایستاد
_برم شام بزارم
علی گفت
_ما رو در نظر نگیر. میریم بالا
حالا علی کاری هم نمیکنهها! نمیدونم چرا استرس گرفتم. خاله نیمنگاهی به من انداخت و سمت آشپزخونه رفت که صدای زنگ خونه بلند شد. زهره ذوقش رو مخفی کرد و رو به رضا گفت
_عمو اومد
خاله تشر مانند گفت
_من با عموتون حرف دارن. هیچ کس دخالت نمیکنه.
میلاد ایستاد و سمت حیاط،رفت تا در رو باز کنه زهره گفت
_میلاد الان نه. صبر کن تا من بگم
میلاد با سر تایید کرد و بیرون رفت. علی پرسید
_چی رو الان نه! یادش ندی از عمو چیزی بخواد!
_نه. قراره با هم بازی کنیم
زهره ایستاد و سمت پنجره رفت.صدای یا الله گفتن عمو بلند شد.
_چه عالی شد.مهشید هم همراهشه. کاش زن عمو هم میومد
علی گفت
_زهره شر درست نکنیا! با باباش اومده که...
زهره چرخید و حرف علی رو قطع کرد
_خودش با باباش نیومده. مامان زنگ زد به عمو گفت بیا
خاله چاددرش رو روی سرش انداخت و سمت در رفت.
علی ناباور به من نگاه کرد و لب زد
_آره؟!
با سر تایید کردم.
_خوش اومدید آقا مجتبی
مهشید سلام کرد و خاله خیلی سنگین جوابش رو داد
جز رضا که نمیتونه، همه به احترام عمو ایستادیم. عمو نگاه چپش رو خیلی زود از رضا گرفت و روی مبل نشست. مهشید هم طوری خودش رو مظلوم کرده که انگار اون مهشیدی نیست که وسط راهرو هر چی دلش خواست گفت.
زهره سینی چایی رو سمت عمو گرفت.
_نمیخورم عمو جان
خاله گفت
_آقا مجتبی تو تمام اینسالها که من عروس خانوادهی شما بودم اصلا از من گلایه شنیدید؟
عمو گفت
_نه
صدای خاله پر بغض شد
_ولی الان گلایه دارم. تا الان حرف نزدم و خودتون میدونید سر هر حرفی کوتاه اومدم که رویا پیشم بمونه.
اخم علی از بغض خاله توی هم رفت.
_مهشید امروز یه حرفی به رویا زد که دلم آتیش گرفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت381
💫کنار تو بودن زیباست💫
_هم اون داییت هم این پسرهی الدنگ سابقه دار با فکر و نقشه بهت نزدیک شدن میشونم سرجاشون
_تو حق نداری در رابطه با مرتضی اینجوری حرف بزنی
قدمی سمتم برداشت
کی میخواد این حق رو از من بگیره؟
تو یکقدمیش ایستادم
_من. چوناین همه سال نبودی هیچ حقی نداری
انگشتش رو بالا اورد و تهدبد وار گفت
_مراقب حرف زدنت باش
عصبی ادامه داد
_فکر اون پسرهی سابقهدار رو هم از سرت بیرون کن
_چرا!؟
_چون نمیخوام کسی از پولی که داری سو استفاده کنه
_چه پولی!
_پولی که من برات آوردم
پوزخند صدا داری از حرص زدم
_پولت مال خودت. نه من نه مرتضی از این پول کثیفت خبر نداشتیم که بخوایم...
دستش رو بلند کرد و محکم توی صورتم زد.انقدر که محکم که صورتم رو کامل چرحوند
از کاری که کرد دهنم باز موند. ناباور دستم رو روی صورتم کشیدم با نفرت نگاهش کردم
_توی این بیست و دو سال به خاطر نبودنت خیلی سیلی خوردم اما این یکی از همشون تلختر بود. یه بار دیگه این کارت رو تکرار کنی اون وقت بهت نشون میدم که منم مثل خودتم. یه آدم فرصت طلب یه ...
دستش رو بالا برد و دومیم رو سیلی رو همونجای قبلی محکمتر زد طوری که طعم خون رو توی دهنم احساس کردم و عصبی گفت
_امشب آمادهم تا عوض تمام این بیست و دو سالی که نبودم بزنم تو صورتت که حرف دهنت رو بفهمی، ادبت کنم.
تاکیدی سرش رو تکون داد
_فهمیدی!
با حرص نگاهم کرد
دستش رو بالا آورد و تهدید وار تکون داد
_نفهمیدی ادامه بده که از دیروز خیلی خودم رو نگهداشتم تا دق و دلی تمام بی ادبی هات رو یکجا سرت خالی کنم
دست سنگینی داره و منم دربرابرش بی دفاعم. با دست خونی که از بینیم می اومد رو پاک کردو عقب عقب ازش فاصله گرفتم و روی مبل نشستم.
بغض و گریه کمکم سراغم اومد. جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوم گرفت. بی اهمیت مقنعهم رو برداشتم و جلوی بینیم گرفتم. انگار ذره ای براش مهم نیست. دستمال رو روی میز انداخت و سمت اتاقش رفت
همزمان در خونه باز شد و جاوید داخل اومد
_بابا، عمو میگه...
با تعجب نگاهش رو به من داد.
لبش رو به دندون گرفت و رو به اتاق سپهر گفت
_بابا عمو میگه یه لحظه بری پایین
سپهر از اتاقش بیرون نیومد.جاوید کنارم نشست و آهسته گفت
_گفتم بهت انقدر جوابش رو نده!
خواست مقنعه رو از جلوی بینیم کنار بزنه که با گریه سرم رو عقب کشیدم
سپهر از اتاق بیرون اومد و جاوید فوری ایستاد
_عموت کجاست؟
_پایین
نیمنگاهی به من انداخت و سمت در رفت
_بمون خونه تا من برگردم
رفت و در رو بست
_بلند شو برو دست و صورتت رو بشور
چشمهای پراشکم رو بهش دادم
_گفتی میتونی یه کاری کنی من از اینجا برم
ایستاد و سمت آشپزخونه رفت
_نه. مگه از جونم سیر شدم!
لیوان ابی پر کرد و روی میز گذاشت
_بلند شو صورتت رو بشور یه قرص بخور
_دیروز گفتی!
_گفتم میتونم ببرمت بیرون ولی هر جا ببرمت برمیگردونمت خونه. اونم نه توی این شرایط
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت381 💫کنار تو بودن زیباست💫 _هم اون داییت هم این پسرهی ال
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت382
💫کنار تو بودن زیباست💫
کنارم نشست و مقنعه رو از روی صورتم برداشت.تچی کرد و گفت
_خیلی سختش کردی. برمبرات یخ بیارم بزاری رو صورتت
با گریه گفتم
_نمیخوام. فقط میخوام برم
_نمیزاره تلاش کن...
در خونه باز شد و سپهر داخل اومد و بی اهمیت به من همزمان که سمت اتاقش میرفت گفت
_جاوید زنگ بزن به بهرام بگو به سروش بگه بره باشگاه دنبال نازنین و سارا
_چرا خودشون زنگ نزدن؟
وارد اتاقش شد
_در دسترس نیست صبح رفته با بهرام خرید کنه. زنگ بزن
_چشم
گوشیش رو برداشت و سپهر با پوشهای از اتاق بیرون اومد. من رو زد بی اهمیت و بی تفاوت داره به کارهاش میرسه!
عصبی گفتم
_ وایسا حرف های من رو بشنو بعد برو
ایستادو نگاهم کرد به صورتم اشاره کردم
_این نتیجهی پدر داشتنه؟ یعنی تمام دخترها این مدلی پدر دارن؟ پس چقدر خدا من رو دوست داشته که بیست و دو سال نبودی.
زورت به بچه بی کست میرسه فقط؟
کاش زورت به خانواده ات میرسید و از زنت حمایت میکردی
میموندی از دخترت حمایت میکردی
به جاوید اشاره کردم
_تازه رفتی سرش هوو هم آوردی؟
یا مادر من سر هوو رفته و خودش خبر نداشته؟
پر بغض گفتم
_بی عاطفه، بی وجدان.فکر کردی بعد این همه سال میای می گی من پدرتم. یه پدر پولدار که الان یادم افتاده دختر دارم منم بگم آه پدر کجا بودی؟ بیا بغلم کن!
صدام لرزید
_ممنونم که رفتی تا مادرم دق کنه
ممنون که رفتی و زن گرفتی و بچه دار شدی
ممنون که مامانم و به بهانه سر زدن میپچوندی و می رفتی با زن دیگه ات میگذروندی
ممنون که بعد ازبیست و دو سال اومدی و ارث بابات و از من میخوای
ممنونم که تو نداری و گرسنگی بزرگ شدم
با درموندگی گفتم
_یه زنگ و که می تونستی بزنی!
با این عمه عمو ها یه خبر که میتونستین بگیرین. پدر و مادرت که انقدر برات مهمن از کی ایرانن و سراغی از من نگرفتن!
از اعماق وجودم گفتم
_خیلی نامردین
به صورتم اشاره کردم
_حالا می زنی تو گوش بچه بی پناهت وککت هم نمیگزه
نگاهم رو به جاوید دادم
_بابات خیلی وحشیِ جاوید خان، اما تو هم بزدلی. اگه قراره مثلش باشی تو هم باید از عشقت جون بگیری، یه زن بی دفاعی رو مثل مامان غزال بدبخت و آواره کنی
تا به هزار مکافات بچه اش رو سیر کنه
تو هم بری پی خوشی و عشق و حالت بعد بیست سال بیای بگی. من پدرتم، احترام بزار
اشکروی صورتم ریخت
_الان باید بگم مامان چه خوب شد رفتی و این روزها رو ندیدی که به جای شرمندگی دست روم بلند میکنه
اینم بشنو بعد برو
اگر فکر میکنی حبسم کنی، کتکم بزنی و روزگار رو برام سخت کنی و تنهام بزاری، مثل پسرت میشم موم دستت، سخت در اشتباهی.
من با این سیلیها، با تنهایی ها، با توهین و تحقیر در نبودت بزرگ شدن. برای دانشگاه رفتن و درس خوندنم خیلی راه رفتم تا تونستم اجازهش رو بگیرم. پس به اینچیزا اندازهی بیست و دوسال عادت دارم.
با خیال اینکه زدی تو صورتم دیگه ازت میترسم نرو بیرون.
اشکم رو با حرص پاککردم
_باشه میخوای بمونم. میمونم ولی میشم ملکهی عذابت. میشم باعث آبروریزیت.
به در اشاره کردم
_حالا برو. برو تا کمر خم شو جلوی کسایی که من رو به این روز نشوندن. برو بزار کف دست خواهرت که زندگی مادرم رو ویران کرد.
برو به همه بگو دخترم یه هرزِ که با سه تا پسر یکجا دوست بوده.
نگاه دلخور و چپچپش سمت جاوید رفت. نفس سنگینی کشید و بیرون رفت.
جاوید تچی کرد و گفت
_ببین میتونی من رو به کتک خوردن بندازی؟ چیکار من داری آخه؟
غلط کردم یه حرف بهت زدم! الان کی میخواد از دلش در بیاره؟
کلافه روی مبل نشست
_اینطوری که تو میگی نیست من از بابا نمیترسم. ولی جونم رو براش میدم.
نه به خاطر اینکه کاری برامکرده یا تو رفاه بزرگم کرده.فقط برای اینکه پدرمه
سرخوش حرف هایی که سر دلم سنگینی میکرد و گفتم نفس راحتی کشیدم
_خوش به حال تو. برو بیرون نمیخواد وایسی نگهبانی بدی
مانتوم رو با حرص در آوردم
_من میمونم که که آبرو ببرم. اصلا همین الان میرم
عصبی سمت در رفتم با عجله جلوم رو گرفت
_صبر کن ببینم!
بازوم رو گرفت و به عقب کشید
_فکر کردی الان این حرف ها رو بهش زدی عذاب وجدان بهش دادی کاریت نداره؟
نخیر.فقط کافیه این رفتار رو نشون بدی اون وقت جلوی همه حالت رو میگیره
بازوم رورها کرد
_به حرفم گوش کن بزار زودتر همه چی درست شه.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت153 🍀منتهای عشق💞 خونه توی سکوت بود و جز زهره که انگار م
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت154
🍀منتهای عشق💞
عمو با تعجب نگاهش بین مهشید و خاله جابجا شد و گفت
_ من فکر کردم رضا و مهشید حرفشون شده!
خاله گفت
_دعوای زن و شوهری تو هر خونهای هست طول میکشه تا به هم عادت کنن و صداشون از خونه بیرون نیاد این مدت هم خیلی دعوا داشتن و هم من میدونم هم شما. اما جای اعتراض نداشت. اعتراض من الان به خاطر حرف تلخی که مهشید به رویا زده.
حرفی که نمیتونم هضمش کنم.
حرفی که بغضش داره گلوم رو پاره میکنه
من همیشه تلاش کردم تا از روزی که بزرگ کردن رویا رو به عهده گرفتم گرد یتیمی به زندگی این بچه نشینه.
لحظهای احساس نکنه که کمبود پدر و مادر توی زندگیش هست.
حرف خاله بغض سنگینی رو به گلوم نشوند. درست میگه تو تمام این سالها از همه بیشتر هوای من رو داشت و تنها دلیلش همین میتونست باشه.
_ اما امروز مهشید یتیمی رویا رو به روش آورد. اونم با تلخترین جملات. که اگر زهره بالا نبود رویا انقدر نجیب و خانم هست که صداش در نیاد و به هیچکس نگه.که نکنه دوایی درست بشه یا نکنه باعث رنجش ناراحت من و علی بشه.
مهشید تو این چند وقت با رضا زیاد حرفش شده من همش میگفتم آشتی میکنن زن و شوهرند جوونن خامن. نمیگم همشم تقصیر مهشید بوده تقصیر رضا هم بوده گاهی وقتام رضا یه کاری میکنه که بحث به اونجا کشیده بشه.
اما الان صداتون کردم چون من از مهشید به شما گلایه دارم که این حرفها رو به رویا زده
گوشه روسریش رو بالا آورد و اشک زیر چشمش رو پاک کرد. عمو از شدت ناراحتی صورتش سرخ شده نگاه چپ چپی به مهشید انداخت.
مهشید بغضی به صداش انداخت. نمیدونم داره نمایش اجرا میکنه یا واقعاً بغضش گرفته
_ منم شاکیم! من هم ناراحتم. رویا که سرش به زندگی خودشه برای چی حواسش به رضا هست؟
باز هم تهمت زدنش رو شروع کرده حق به جانب گفتم
_ رضا مثل برادر منه! حواسم برای اون بهش هست
علی در حالی که رگ های گردنش بیرون زده با نگاهش بهم فهموند که حرفی نزنم
_ مثل برادر چیه!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت382 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنارم نشست و مقنعه رو از روی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت383
💫کنار تو بودن زیباست💫
جلو اومد و دستش رو پشت کمرم گذاشت
_برو یه آبی به دست و صورتت بزن. بیا بشین باهات حرف بزنم
روی مبل نشستم
_نمیخوام
_مگه بچهای که لج میکنی!
دستش رو زیر بازوم انداخت
_بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن حرف گوش کن منم قول میدم تو اولین فرصت که شرایط آروم شه ببرمت پیش همونی که با گوشی باهاش حرف میزدی
درمونده نگاهش کردم
_اسمش مرتضی بود دیگه؟ درسته؟
شنیدن اسم مرتضی باعث میشه قلبم شروع به سوختن کنه. چشم هامپر اشکشد و با سر تایید کردم. فشار دستش روی بازوم برای ایستادن بیشتر شد و کمککرد تا بایستم. وارد سرویس شدم و در رو بستم.
تو آینه نگاهی به صورتم انداختم. جای دستش حسابی صورتم رو سرخ کرده زیر چشم و بینیم کمی حالت خونمردگی شده.
دیگه نه از دهنم خونمیاد نه از بینیم شیر آب رو باز کردم و با احتیاط صورتم رو شستم.
سرم رو زیر شیر گرفتم و صورتم رو آب کشیدم.
_غزال خوبی!
دستمال یک بار مصرفی برداشتم و صورتم رو خشک کردم
چند ضربه به در خورد و دوباره صدای جاوید بلند شد
_غزال!
در رو باز کردم و بیرون رفتم
_خب جواب بده دیگه!
نیمنگاهی بهش انداختم و سمت مبل رفتم و نشستم
روبروم نشست به کیسهی پارچهای که جلوم بود اشاره کرد
_اون یخ رو بزار رو صورتت
_بگو چی میخواستی بگی
نفس سنگینی کشیدو تکیه داد
_قبل از اینکه بابا بیارت اینجا با همه اتمام حجت کرده که هیچ کس حق نداره با تو از گذشته حرف بزنه تا خودش شرایط رو بسنجه و بعد بگه
پوزخند زدم
_بگو جرئت ندارم بگم
_حرف جرئت نیست غزال! حرف اینه که بابا میترسه تو دچار سو تفاهم بشی
_بیست و دو سال غیبت بهانه نمیخواد که سو تفاهمی ایجاد بشه! زنگرفته رفته پی خوشیش و ما رو تنها گذاشته
با احتیاط به در نگاه کرد و خودش رو کمی جلو کشید
_درکت میکنم اما تو...
عصبی گفتم
_تو به اندازهی تمام روزهای عمرت پدر و مادر داشتی و تو نازو نعمت بزرگشدی پس حرفی از درک کردن نزن
_تو نعمت شاید ولی تو ناز نه. چون منم از چهار سالگی مادرم رو از دست دادم
ناراحت ادامه داد
_بابا هیچ وقت مادر من رو به عنوان همسر نپذیرفت. چون به دلایلی نشست سر سفرهی عقد.
مادرمم اشتباه کرد که به پای حرف عموش با اینکه میدونست بابا زن داره و علاقهای بهش نداره، نشست و انقدر به این رابطه اصرار کرد تا یه یچه بدنیا بیاره و بابا رو پاگیر خودش کنه. اما دقیقا روزی که من بدنیا میام و همه دور مادرم جمع بودن بابا کنار مادر تو بود که از ویار بارداری رفته بود زیر سِرُم
از عقد و تا همخونه شدن با مادر من همهش به خاطر...
حرفش رو قطع کردم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علیکرم 🍂 هدیبانو🍂 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💫🍂════╗ @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت383 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلو اومد و دستش رو پشت کمرم گذ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت384
💫کنار تو بودن زیباست💫
_خودت بودی این حرفها رو قبول میکردی؟ این قلدر که همه جلوش خم و راست میشن با چه دلیلی نشست پای سفرهی عقد!
_من، توی تمام این سالها زجر کشیدنش رو دیدم. بابا از وقتی فهمید مادرت فوت کرده دیگه اون پسر قبل برای پدر و مادرش نیست. اون موقع پدر بزرگ حرفش برای همه سند بوده ولی الان دیگه حرف بابا سر همهی حرفهاست.
_برای همینِ که سر یه ناهار نرفتن پایین
نامهی عذر خواهی میفرسته
_اون بحثش جداست. حرف احترامه که بابا توتمام این سالها زیر پا نذاشتش. یه درد بزرگ برای مادرجون و پدربزرگه که بابا بیست و دوسال یه لبخند جلوشون نزده. تمام دلخوشیشون این بود تو رو پیدا کنه برگردونه شاید اروم بگیره
خیره نگاهش کردم
_بیست ودوسال با اونا قهر بود من چه گناهی کرده بودن که یه سر بهم نزد؟
_اینا رو باید از خودش بپرسی. ریز جزییات عقد اون روز رو هم از زن عمو بپرس. فقط این رو بدون. بابا یه اخلاقی داره که هر چی دربرابرش بیشتر موضع بگیری اخلاقش تند تر میشه.اما اگر کوتاه بیای حرف، حرف تو میشه.
_من با خودش حرف ندارم
_با من حرف داری؟
نگاه ازش گرفتن و آهی کشیدم. خندید و گفت
_خدا رو شکر حداقل فحشم نمیدی.
هر دو سکوت کردیم و بهد از چند لحظه گفت
_الان میشه یه خواهش بکنم؟
عکس العملی نشون ندادم که ادامه داد
_میشه یکم در برابر بابا کوتاه بیای باهات حرف بزنه؟
_الان اگر کوتاه بیام فکر میکنه ازش میترسم
_اینجوری فکر نمیکنه. فعلا نوبت منه با تو کار نداره
سوالی نگاهش کردم
_بابا یه شب از ناراحتی و عصبانیت داشت سکته میکرد دلم شور حالش رو میزد پیله کردم بریم دکتر گفت که تو رو با سه نفر دیده. نمیخواست کسی بفهمه و بعدش اتمام حجت کرد که به کسی نگم.من تو دهنی نخورده به تو گفتم تو هم راه و بیراه میگی.
_گفتی به خواهرش گفته شنیدی!
_میخواستم فکر نکنی مستقیم به خودم گفته. اخه خیلی پاپیچش شدم تا گفت.
ایستاد و به کیسهی یخ اشاره کرد
_بزار رو صورتت من برم ببینم بابا کجاست
بیرون رفت. دستم رو روی سرم گذاشتم که دوباره دردش شروع شده
جاویدمسنگ سپهر رو به سینه میزنه
هیچکس توی این خونه نمیتونه من رو درککنه.
با حسرت به در نگاه کردم کاش میتونستم همین الان برم پیش مرتضی.
مقنعه رو از سر لجبازی خونی کردم. باید بشورمش تا اگر فرصتی جور شد بتونم از دستشون فرار کنم.
مقنعه رو شستم و سمت بالکن رفتم و دستم سمت دستگیرهش رفت که صدای جاوید رو شنیدم
_اونجوری نرو تو بالکن
سمتمش برگشتم
_میخوام مقنعهم رو آویزون کنم خشکبشه
جلو اومد و ازم گرفت
_من برات اویزون میکنم. به زن عمو گفتم قرار شد بابا و عمو که رفتن بری خونهش
روی مبل نشستم
_من نمیرم.اصلا برام مهم نیست
_مگه نمیخوای زودتر شرایط از خونه بیرون رفتنت فراهم بشه؟ همهش که نمیشه بخوای رو قول من حساب باز کنی. خودتم باید یه کاری کنی! اصلا حقته که بدونی اون روز ها چی شده.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت385
💫کنار تو بودن زیباست💫
کنار پنجره ایستاد و بیرون رو نگاه کرد. همزمان صدای گوشیش بلند شد. گوشی رو از جیبش بیرون اورد و بدون اینکه نگاه از بیرون برداره تماس رو وصل کردم
_سروش من نمیام. خودت برو
_بابام گفت بمونم. دست تنها نیستی شهابم هست.
_باشه. برو به سلامت
تماس رو قطع کرد و رو بهم گفت
_بابا رفت. پاشو بریم خونهی عمو
_تو کی میتونی من رو ببری بیرون
_بعد از اینکه با بابا کنار اومدی و شرایط اروم شد
_اون موقع که خودمم میتونم برم!
سمت در رفت و بازش کرد
_فکر نکنم بتونی. پاشو زود باش
ایستادم و تو چند قدمیش ایستادم
_یعنی چی فکر نکنم بتونی؟
_یعنی بابا فعلا اجازه نمیده تنهایی جایی بری. یا من میبرمت یا خودش. یه بار که سپرد به من، می برمت پیش همونکه میخوای
آهی کشیدم و نا امید به صورتم اشاره کردم
_وضع صورتم خیلی خراب شده؟
درمونده گفت
_غزال دیره! قراره کسی متوجه نشه که رفتی پیش زنعمو! زود باش دیگه
جلو اومد و دستم رو گرفت و سمت در کشید. باهاش همقدم شدم
_روسری ندارم آخه
_الان جز من، مرد خونه نیست. بیا
بیرون رفتیم در نیمه باز خونهی بغلی رو فشار داد. یا الله آرومی گفت و هر دو وارد شدیم
زنی که قبلا هم موقع ورود دیده بودمش لبخند به لب وسط خونه ایستاده و نگاهم میکنه
_خوش اومدی
سرد و بی روح ممنونی گفتم و با تعارفش روی مبل نشستم جاوید با کمی فاصله ازم نشست
سمت آشپزخونه رفت و بعد از چند لحظه با سینی که دو تا لیوان شربت و کمی شیرینی توش بود بیرون اومد سینی رو روی میز گذاشت و انگار از نوع برخوردم کمی مضطرب شده روبرومون روی مبل نشست رو به جاوید گفت
_از خواهرت پذیرایی کن
جاوید خم شد سمت سینی لیوان شربت رو برداشت که گفتم
_ من میل به خوردن هیچی ندارم جاوید گفت که قراره یه حرفایی بهم بزنید
نگاهش بین من و جاوید جابجا شد و مضطرب گفت
_ بله جاوید ازم خواسته که از اون روزها برات حرف بزنم اما اگر داداش سپهر متوجه بشه که من بهت این حرفا رو زدم ازم دلخور میشه و شاید یه تنشی توی خونمون ایجاد بشه
جاوید گفت
_ خیالت از بابت من و غزال راحت باشه زن عمو. من فقط میخوام غزال یه خورده راحتتر با بابام کنار بیاد
_نمیدونم از کجا بگم همه اتفاقا برمیگرده به اون روزی که بابات اومد توی خونه و گفت عاشق یه دختری شده از طبقه پایینتر جامعه
از همین اول کبر و غرور توی حرفهاش معلومه. نمیدونم تا آخر حرفهاش بتونم سکوت کنم یا نه طوری میگه طبقه پایین جامعه انگار ما با اونها فرق داشتیم
_ توی خانواده ما رسم بر اینه که ما اصلاً از غریبه دختر نمیگیریم و به غریبه هم دختر نمیدیم. همش ازدواجها باید توی خودمون باشه. من با پسر عمم ازدواج کردم آبجی مهین با پسر عموش ازدواج کرده و قرار بود که سپهر هم با دختر عموش ازدواج کنه اما متاسفانه البته از نظر خانوادگی میگم شاید که از نظر تو خیلی هم کار خوبی بوده
حرفش رو قطع کردم
_ نه اتفاقاً از نظر ما هم متاسفانه. چون سپهر با وجودش توی خونه ما هم یه ویرانهای رو برای مادرم درست کرد
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت385 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنار پنجره ایستاد و بیرون رو ن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت386
💫کنار تو بودن زیباست💫
ناراحت نگاه ازم گرفت و ادامه داد
_ وقتی اومد توی خونه گفت که مادرت رو میخواد همه مخالفت کردن. اصلاً اون موقع اینطوری نبود که کسی بخواد رو حرف آقا بزرگ حرفی بزنه ایشون هرچی میگفتند جواب همه چشم بود. و داداش سپهر حرفی زده بودند که یک جور توی خونه تابوشکنی بود و همه مخالفش بودن از همه بیشتر مهین و آقابزرگ
وقتی همه مخالفت کردن ما فکر کردیم بعد از مخالفت زیاد، داداش سپهر کوتاه اومده. اما بعد متوجه شدیم...
نگاهش بین من و جاوید جابجا شد و تن صداش رو پایین آورد
_غزال جان من عین حقیقت رو میگم چون تو باید بدونی
کسی که اولین بار متوجه شد پدرت اومده و پنهانی مادرت رو عقد کرده مادر جاوید بود اینا رو خود جاوید میدونه خیلی سال پیش براش گفتم. تعقیبش میکنه و چون دست پدرت وسایلی بوده که خریده خومه بوده و وارد آن خونه شده متوجه میشه که رابطه چیزی فراتر از یک خواستگاریه
برگشت خونه. گریون به مهین گفت. مهین هم حاضر شد و با آقا بهروز رفتن جلوی خونه مادربزرگت. کلی داد و بیداد کردن آبروریزی راه انداختن. وقتی سپهر متوجه این قضیه شد اومد خونه سر مهین شاکی که چرا این کار رو کرده. مهین هم چارهای نداشت از یک طرف زندگی خودش بود و از طرف دیگه زندگی برادرش. باید طرف خواهر شوهرش رو میگرفت تا زندگی خودش از هم نپاشه.
توی داد و بیداد داداش سپهر و آبجی مهین و اقا بهروز آقا بزرگ همه چیز رو فهمید. داداش سپهر قهر کرد و از خونه بیرون رفت چند روزی برنگشت و توی اون مدت اینجا بیاهمیت به خواست سپهر، در حال تهیه و تدارک مراسم عقدی بودن که سپهر هیچ خبری ازش نداشت. بند و بساطی راه انداختن و همه فامیل رو دعوت کردن
سعید رو فرستادن دنبال سپهر. سعید هم به سپهر نگفت چه خبره؛ وقتی آوردنش توی خونه که در واقع سپهر توی عمله انجام شده قرار بدن. با این حال مخالفت کرد خواست از خونه بیرون بره که آقا بزرگ گفت اگر با مریم ازدواج نکنی بلایی سر اون زن، منظورش مادر تو بود.، میاره که دیگه تا عمر داره نتونه ببینش. سپهر اول باور نکرد بعد زنگ زد به خونهتون
هیچکس جواب نداد دوباره زنگ زد و این بار داییت برداشت گفت که خواهرش از صبح از خونه بیرون رفت و برنگشته
سپهر خیلی به هم ریخت نمیدونست چیکار کنه بره یا بمونه. از طرفی از ترس جون مادر تو درمونده شده بود و از طرفی دیگه از این همه مهمون که آبروی پدرش وسط بود. همه گفتن تو رودرواسی مونده بود ولی من مطمئنم فقط از ترس جون مادر تو این کار رو کرد
تسلیم شد و نشست سر سفره عقد.
جاوید ایستاد
_زن عمو من میرم خونهی خودمون برمیگردم
بهش لبخند زد
_برو پسرم
جاوید بیرون رفت و ادامه داد
_داداش سپهر انقدر اخم داشت که هر کسی نگاهش میکرد متوجه میشد که هیچ تمایلی به اینازدواج نداره
بعد از عقد بلند شد تا بره اما آقا بزرگ کوتاه نیومد
کاری کرد که این ازدواج تا انتها پیش بره
وقتی پدرت رفت توی اتاقی که مادر جاوید با لباس عروس منتظرش بود جز سر و صدا و شکستن ظرف و ظروف هیچ صدایی از اون اتاق بیرون نیومد. همه نگران سلامتی جسمی مریم بودند مریم خودش هم تن به این ازدواج داده بود و دلش میخواست با هر سختی که شده حفظش کنه حتی با اینکه میدونه سپهر ذرهای دوستش نداره
آقا بزرگ تا گرفتن یه نشونه از ازدواجشون کوتاه نیومد بدون هیچ علاقه و محبتی از طرف سپهر با زور و اجبار از طرف آقا جون عروسی کردن اما اون آخرین باری بود که سپهر با مریم توی اتاق تنها بود. اصلاً به عنوان زن قبولش نداشت تا وقتی هم که زنده بود اهمیتی به جاوید نمیداد و جاوید انگار که پدر نداشت و محبتش رو از سعید یا آقا بزرگ میگرفت
وقتی برای جاوید پدر شد که دیگه مریم نبود و جاوید احساس تنهایی میکرد اون موقع هم پدرش بود هم مادر. فقط وقتهایی که با جاوید بازی میکرد یه لبخند کمرنگی روی لبهاش میومد و تمام مدت غصه دار بود.
بعد از عقد دیگه این طرفی نمیومد. آقا بزرگ انگار هنوز بابت این قضیه جوری عصبی بود که حس انتقام کورش کرده بود. انتقام از مادر تو
میدونست که اونا خانواده سنتی هستن و هیچ جوره از هم جدا نمیشن روی یه لنگ پا وایساد که همه باید از ایران بریم تنها راهی که میتونست سپهر رو از مادرت جدا کنه سپهر مطمئن بود که مادرت باهاش همراه میشه اما وقتی اومد گفت مادرت مخالفت کرد و همه چیز رو براش خراب کرد
کشمکششون طولانی بود از اینور سپهر امر میکرد. دستور میداد. التماس میکرد و از اونور مادرت هیچ جوره کوتاه نمیاومد.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#وقتی_زن_پسر_عمهم_شدم 💯
بعد ازدواج خواهر کوچیکم، تب مالت گرفتم و افتادم. مردم روستا فکر میکردن از حسودی مریض شدم وقتی عمهم برای پسرش که تازه از خارج اومده بوده و تا حالا اصلا ندیده بودمش اومد خواستگاریم، پدرم مجبورم کرد زنش بشم گفت اگر شوهر نکنی آبروی من میره. زن بهرام شدم ولی دقیقا هر شب شوهرم یه تحریکعمهم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966