eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.8هزار دنبال‌کننده
192 عکس
60 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 به ماشینش نگاه کردم. دارم با مردی همراه میشم که هیچ شناختی ازش ندارم. رفتن کار درستیه؟ نکنه از من کاری غیر اخلاقی بخواد. بدون این که نگاهم کنه با سر به جلو اشاره کرد. نگاه کلی به مسیری که اومده بودم و رد خونم روی زمین مونده بود انداختم و پر بغض و حسرت سمت ماشین رفتم. نمیدونم دلم باید برای اون خونه تنگ بشه یا نه. کنار ماشین ایستادم تا دوباره بهم اجازه نشستن بده. سوالی نگاهم کرد. _ چرا نمی شینی! سر به زیر لب زدم _ کجا بشینم؟ _ یعنی چی؟ ماشین رو دور زد و در جلو رو باز کرد. _ اینجا! طبق عادت تلاش کردم تا صاف راه برم و لنگ نزنم که متوجه عمق زخم پام نشه. رفتگر جلو آمد و گفت _ دخترم با من کاری نداری؟ _نه خیلی.. ممنون. نگران بود اما معلوم بود کاری از دستش برای من بر نمیاد. با صدای امیری بهش نگاه کردم. _پاتون چی شده. نگاهی به شلوار آبی کهنه ی پام انداختم. جای زخم باز شده بود و شلوارم خونی بود. لکنت افتادم و با گریه گفتم: _ن..فهمیدم ک...ی خون افتاده. رنگ نگاهش پر از ترحم و دلسوزی شد. _ بشین تو ماشین. بی اراده نشستم شلوارم رو از پایین بالا کشید و با دیدن زخم پام چشم هاش گشاد شد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 درسته من آدمی نیستم که توی قید و بند حجاب باشه، اما تا حال مردی اینجوری پام رو ندیده. نمیدونم از زخم پام خجالت بکشم یا اینکه یه نامحرم داره پام رو نگاه میکنه. _ چی شده؟! خیره نگاهش کردم.با پیمان و مهراب آشناست. نباید حرفی بزنم. پیمان بالاخره پیدام می کنه. اگر حرفی به گوشش برسه اذیتم میکنه. با تردید پرسید: _ این جای دندون های سگه! همچنان نگاهش کردم _ بعدش واکسن زدی؟ باز هم جواب نداد _ خانم اگه میخوای کمکت کنم باید حرف بزنی. تو با این زخم اگر واکسن نزده باشی میمیری. دست روی پام گذاشت _ تب هم داری. سکوتم کلافش کرد صداش رو بالا برد. _ یک کلام بگو واکسن زده یا نه؟ سرم رو بالا دادم _ نه. ایستاد در ماشین رو بست. پاچه ی شلوارم رو پایین کشیدم. پشت فرمون نشست. _چقدر عوضی هستن! گوشیش رو برداشت و شماره گرفت و کنار گوشش گذاشت ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. _الو، نادر امشب شیفتی؟ _ نرو، صبر کن دارم میام بیمارستان. _ نادر من یک کار ازت خواستم. _ صبر کن تا بیام. گوشی رو قطع کرد نیم نگاهی به انداخت و سرعت ماشین رو زیاد کرد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از پنجره‌ی اتاق، مهشید رو دیدم که گوشه‌ی حیاط ایستاده. نگاهی به زهره انداختم. گفت: _ عمو زدش. _ می‌دونم. _ کی بهت گفت؟ جواب سؤالش رو ندادم. رو به رضا گفت: _ مهشید تو حیاطه، پاشو برو پیشش. انگار نه‌ انگار که باهاش قهر بود؛ فوری ایستاد و از اتاق بیرون رفت‌. علی به سبد گوشه‌ی اتاق اشاره کرد. _ بچه‌ها فقط اینه؟ _ یه سبدم تو آشپزخونه‌ست.‌ _ زهره، رضا اعصابش خورده، کم سربه‌سرش بذار. _ من که کاریش ندارم.‌ اون به من گیر می‌ده! _ یکم‌ مراعاتش رو بکن. خاله با عجله وارد اتاق شد و گوشیش رو سمت زهره گرفت. _ بگیر حرف بزن. آقامسعوده. علی زودتر گوشی رو گرفت و خیلی جدی به مادرش نگاه کرد. _ چرا باید حرف بزنه؟ خاله تن صداش رو پایین آورد. _ علی‌جان نامزدشِ! گوشی رو گرفت سمت خاله. _ حرف باشه واسه بعد محرم شدنشون. خاله با‌ التماس گفت: _ سخت نگیر؛ مادرش زنگ‌ زد، خواهش کرد، منم قبول کردم. علی نگاه چپ‌چپی به زهره انداخت. _ زود تمومش می‌کنی! زهره سرش رو تکون داد و چشمی گفت.‌ خاله گوشی رو به زهره داد. علی بیرون رفت. زهره گوشه‌ای نشست و با ناز گوشی رو کنار گوشش گذاشت. خاله هم خوشحال کنارش نشست. سرچرخوندم و از پنجره، رضا و مهشید رو که توی حیاط تنها بودن، نگاه کردم‌. مهشید عاشقانه سرش رو روی سینه رضا گذاشته بود و گریه می‌کرد و رضا هم باهاش همدردی می‌کرد.‌ متوجه حضور علی شدن و از هم‌ فاصله گرفتن. خاله گفت: _ آفرین دخترم‌. خیلی خوب حرف زدی. سر چرخوندم و نگاهشون کردم.‌ _ مامان گفت می‌خوان زودتر برای عقد بیان! _ عقدت می‌مونه برای بعد امتحانات. _ منم گفتم‌ باید با برادرم‌ صحبت کنید. صورتش رو بوسید.‌ _ پاشو حاضر شو. به چوب لباسی نگاه کردم‌.‌ _ خاله چادر من کو؟ _ انداختم ماشین. شسته، پهن کردم رو بند. ناراحت کمی اَخم کردم. _ الان توی این هوا که خشک نمی‌شه! _ عیب نداره. حالا با مانتو بیا. پام رو روی زمین کوبیدم. _ نمی‌شه خاله! عمو گفت نمی‌شه هی در بیاری. شرمنده نگاهم کرد. _ خاله‌جون من که نمی‌دونستم انقدر حساسی. به حالت قهر روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. _ اصلاً من‌ نمیام. کنارم نشست. _ ببخشید عزیزم. اشکی که از چشمم پایین ریخت رو پاک کردم. _ من نمیام خاله! _ پاشو حاضر شو.‌ اوقات‌مون رو تلخ نکن. ایستاد و همراه با میلاد از اتاق بیرون رفت. کاش از خودم می‌پرسید بعد می‌شست.‌ الان هم عمو یه چیزی بهم‌ می‌گه، هم علی ناراحت می‌شه.‌ صدای ذوق و هیجان میلاد، کل حیاط رو برداشته.‌ چند ضربه به دَر اتاق خورد. علی داخل اومد و به دیوار تکیه داد. سر کج کرد و دست به سینه نگاهم کرد. _ خاله بدون اینکه بهم بگه، چادرم.... حرفم رو قطع کرد. _ می‌دونم. بغضم بیشتر شد. _ خب الان من با چی بیام؟ _ خوشحالم که دغدغه‌ات شده، ولی دوست ندارم این جوری هم خودت رو ناراحت کنی، هم مامان رو. _ من که چیزی بهش نگفتم. _ اون مانتو بلندت رو آوردی؟ با سر تأیید کردم. _ خب همون رو بپوش تا چادرت خشک بشه. _ آخه عمو گفت اگر چادر سر کنی، دیگه نمی‌شه در بیاری! _ آره، ولی الان شرایط این جوری شده. از دل مامان هم در بیار. _ به خدا چیزی بهش نگفتم. _ می‌دونم. ازش پرسیدم. فقط ناراحتِ چرا باعث دلخوریت شده. راستی نفهمیدی چرا عمو اون کار رو کرد؟ _ مهشید؟ با سر تأیید کرد. _ مهشید گفت نامزدی رو بهم بزنیم؛ عمو هم عصبی شد. _ نذار رضا بفهمه. دلخوریشون تازه برطرف شده. _ نه، به هیچکس نمی‌گم.‌ _ پاشو زودتر بپوش بیا بیرون. این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سوار ماشین‌ها شدیم و سمت دریا راه افتادیم. دایی قبل از ما رسیده بود.‌ کلافه و کمی عصبی نگاهمون می‌کرد.‌ به محض پیاده شدن، شروع به غر زدن کرد. _ می‌ذاشتید هوا تاریک بشه بعد بیاید. خاله خندید: _ الهی قربون بی‌طاقتید برم.‌ دیر نکردیم که! _ دیر نکردید!؟ یه ساعت من اینجا منتظرم. علی سبد رو از صندوق‌ عقب پایین گذاشت. به شوخی گفت: _ تو خودت تنهایی، یه شلوار عوض می‌کنی میای بیرون. اینا یه لشگرن؛ یکی قهر کرده، یکی گریه می‌کنه، یکی داره با تلفن‌ حرف می‌زنه، یکی در حال ناز کشیدنِ.‌ فکرش رو که بکنی، می‌بینی تا همه‌ی اینا آماده‌ شن‌، زود هم اومدیم. لحن علی، دایی رو آروم کرد. _ حالا قهرکننده و گریه‌کننده کیا بودن؟ خوشبختانه مهشید و رضا هنوز پیاده نشدن که این حرف‌ها رو بشنون. علی گفت: _ مهشید قهر بود، رویام گریه می‌کرد. دایی نگاهی بهم انداخت و لبخند لج دربیاری روی لب‌هاش نشست.‌ _ رضا و‌ مهشید که تکلیف‌شون مشخصه. ناز رویا رو کی کشید؟ خاله خیلی بهمون نزدیک بود. علی برای جواب دادن نَایستاد و سراغ بقیه‌ی وسیله‌ها رفت. فقط من و دایی متوجه رفتارش شدیم. خاله از همه جا بی‌خبر گفت: _ گریه‌ی رویا تقصیر من بود. ببخشید عزیزم. متوجه نگاه منتظر علی شدم.‌ بهم گفت از دل خاله در بیارم. جلو رفتم و زیراندازی که دستش بود رو گرفتم. _ نه خاله تقصیر شما نبود. من اشتباه کردم. صورتم رو بوسید. _ فدای اون اَدبت بشم.‌ چه خوشبختِ اونی که شوهر تو بشه. دایی بلندبلند خندید و بین خنده‌هاش گفت: _ چه شود عروسی رویا... خاله فکر کرد که دایی داره مسخره‌ش می‌کنه. با ناراحتی گفت: _ حسین امروز خیلی بی‌مزه شدی‌ها! _ نه آبجی؛ مزه‌ی این حرف‌ها رو الان متوجه نمی‌شی. اینا مزه‌شون یه چند ماه دیگه میاد زیر دهنت. با صدای عصبی و بلند علی، همه بهش نگاه کردیم. _ میلاد... بیا این ور ببینم! نگاهمون سمت دریا رفت. میلاد داخل آب رفته بود و تا زانوهاش خیس شده بود.‌ میلاد صداش رو نشنید. خاله برای اینکه علی نره دنبالش، کمی هول شد و رو به زهره گفت: _ برو بیارش. مطمئنم اگر علی نبود، زهره نمی‌رفت. اما از ناچاری شروع به دویدن کرد. علی همچنان که چپ‌چپ به میلاد نگاه می‌کرد گفت: _ مامان این‌ تا یه کتک نخوره، آدم نمی‌شه.‌ _ خُب حالا.‌ بچه‌ست دیگه! یا دعواش می‌کنی یا سرش غر می‌زنی. اومده خوش بگذرونه! _ شما نگاه کن ببین تا کجا رفته! شلوارش خیس شده. به میلاد که دیگه داشت با زهره بهمون نزدیک می‌شد، نگاه کرد. _ بهش می‌گم دیگه نره.‌ شلوارشم الان عوض می‌کنم. بچه‌م تنهاست؛ حوصله‌ش سر می‌ره. برای اینکه میلاد خیلی به علی نزدیک نشه و نتونه دعواش کنه، مسیرش رو سمتشون کج کرد و رفت. دایی گفت: _ رویا حواست باشه، این علی‌آقا خیلی با بچه بداخلاقی می‌کنه. علی گفت: _ مامان‌‌ نمی‌ذاره وگرنه من یه کاری می‌کردم‌‌ میلاد از جاش تکون نخوره. اگر بچه‌ی خودم بود که... دایی با خنده حرفش رو قطع کرد. _ مگه مامان بچه می‌ذاره؟ علی حرصی نگاهش کرد. _ حسین‌ می‌شه دهنت رو ببندی؟ دایی همچنان می‌خندید. _ دهن اگر قرار بود بسته باشه که بهم چسبیده بود. باید حرف زد. برای اینکه از علی دفاع کنم، گفتم: _ دایی، دهن همه می‌تونه باز شه؟ خنده‌ش رو جمع کرد و تهدیدوار نگاهم کرد. _ بستگی داره چی بگه! علی گفت: _ مثل تو، هر چی به ذهنش رسید. دایی انگشتش رو سمتم گرفت. _ تو باید دهنت رو ببندی!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 این بار نوبت علی بود. با خنده گفت: _ اتفاقاً رویا به موقع دهنش رو باز می‌کنه. اصلاً رویا، هر وقت دیدی این جلوی مامان داره اذیت می‌کنه، اجازه داری هر چی دوست داری بگی. طوری که حرص دایی در بیاد، لبخند زدم. _ چشم. _ شما دوتا جنبه ندارید. نمی‌شه باهاتون شوخی کرد.‌ علی سبد مسافرتی رو سمت دایی گرفت. _ این رو ببر تا بهت بگم‌ کی جنبه شوخی نداره. _ اگر رویا نبود که می‌دونستم باهات چی‌کار کنم.‌ به رضا نگاه کرد. _ رضا... بیا کمک. نشستن کنار دریا، هر چند با فاصله از علی، برام دلنشینِ. چه خوب که دایی این پیشنهاد رو داد تا بدون خانواده‌ی عمو برای تفریح بیایم. مهشید کنارمون نشست. پنهانی به صورتش نگاه کردم.‌ جای سیلی روی صورتش نمونده. پس عمو خیلی محکم نزدش و فقط قصد تنبیه و ساکت کردنش رو داشته.‌ خاله که حسابی دلش برای تنهایی میلاد سوخته، اصلاً ننشست و تا هوا تاریک شد با میلاد بازی کرد. بیشتر از ده‌ بار سوار قایقش کرد.‌ شاید اگر می‌نشست کنارمون، علی فرصت می‌کرد باهاش حرف بزنه.‌ به این‌ امید دارم‌ که خاله بعد از عید بهش گیر بده تا دختری که دوستش داره رو معرفی کنه.‌ من مثل علی فکر نمی‌کنم‌ که خاله مخالف باشه. بیشتر از عمو و آقاجون می‌ترسم. بالاخره هوا تاریک شد. بعد از خوردن شام، حرف از برگشتن زده شد.‌ در حال جمع کردن بودیم که گوشی مهشید زنگ خورد. بهش نزدیک بودم و اسم محمد رو روی صفحه‌ش دیدم. تماس رو وصل کرد. _ جانم داداشی. _ امشب؟ آقاجون اجازه داد؟ _ نه من که تو ماشین رضام، ولی باشه قبلش بهش می‌گم. _ نگم؟ _ خب به نظر من ببرش بیرون. _ آره این جوری خوبه؛ دیگه از کسی نمی‌ترسه. دارن در رابطه با من حرف می‌زنن! محمد اجازه گرفته من رو ببره بیرون باهام حرف بزنه. فوری به علی نگاه کردم و کنار دایی ایستادم. _ دایی... هنوز از دستم دلخوره. _ زهرمار رو دایی! _ یه دقیقه گوش می‌کنی؟ اخم‌هاش رو تو هم کرد و نگاهم کرد. _ بفرمایید؟ _ من امشب باید بیام‌ خونه‌ی تو. _ به چه مناسبت؟ _ عِه دایی اذیت نکن دیگه! اینا برنامه ریختن امشب من و محمد با هم حرف بزنیم. دلخور به علی نگاه کرد و سوئیچش رو سمتم گرفت. _ به اون‌ بداخلاقت بگو، برو تو ماشین‌ بشین. _ حرف بزنم خاله می‌فهمه. یا تو بهش بگو یا بعداً می‌گم. _ باشه برو بشین. منم الان‌ میام. مسیرمون جدا شد. من سمت ماشین رفتم و دایی سمت علی.‌ داخل ماشین نشستم و بهشون نگاه کردم. علی حرف‌های دایی رو شنید و نگاهم کرد. با سر تأیید کرد و دایی بدون‌ معطلی تو ماشین نشست و راه افتادیم. حتی فرصت نکردم از خاله خداحافظی کنم. امیدوارم این آخرین باری باشه که مجبور به فرار می‌شم و به تهران که رسیدیم علی همه چیز رو به خاله بگه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Karimi-GolchinSafar1383[05].mp3
3.01M
اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد طشتی از خون دل خویش برابر دارد چشمهایش به در و منتظر آمدنیست زیر لب زمزمه مادر مادر دارد 🏴شهادت‌امام حسن مجتبی تسلیت🏴
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی ماشینش رو پارک‌ کرد و هر دو پیاده شدیم. دَر خونه رو باز کرد. _ رویا می‌ری یه گوشه می‌شینی با منم حرف نمی‌زنی که حسابی از دستت شاکی‌ام. _ عِه دایی! دَر رو بست. _ کوفت دایی! مریضی هی به روم میاری؟ _ من شوخی کردم! تو که می‌دونی نمی‌گم. _ توی دلم رو که خالی می‌کنی. کفشش رو درآورد و از من فاصله گرفت. داخل رفتم و روسریم رو درآوردم. _ خب تو هم دل علی رو خالی می‌کنی! تیز چرخید سمتم. _ من دایی‌تم! قدمی سمتم برداشت. _ تو و علی می‌دونید دارم‌ شوخی می‌کنم. خیلی عصبی شده؛ بهترِ دیگه جواب ندم. _ ببخشید دیگه هیچی نمی‌گم. نگاه مظلومم‌، کمی آرومش کرد و روی مبل نشست. _ یه لیوان آب برام‌ میاری؟ _ چشم. سمت آشپزخونه رفتم و با لیوان آبی برگشتم. _ آبجی خیلی برای من زحمت کشیده. تا برم‌ سر کار، هوام‌ رو داشت.‌ خوبی‌هاش رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم.‌ می‌بینی الان چقدر با میلاد مهربونِ؛ منم‌ که بچه بودم همین جوری بود. هر وقت یه کار اشتباه می‌کردم‌ که آقا خدا بیامرزم می‌خواست تنبیهم کنه، می‌رفتم پشت آبجی‌زهرا. نمی‌ذاشت کاری باهام داشته باشه. یه بار تو مدرسه، من و علی، با ناظم لج کردیم؛ زدیم هر چی شیشه تو مدرسه بود رو شکستیم. فهمیدن کار ماست، فرستادن دنبال باباهامون.‌ لبخند رو لب‌هاش نشست. _ می‌رسیدن مدرسه، هر دومون کتک می‌خوردیم. باید خسارت تمام شیشه‌ها رو هم می‌دادن. من و علی هم از مدرسه فرار کردیم.‌ جایی رو نداشتیم بریم؛ رفتیم پیش آبجی. کلی دعوامون کرد.‌ اون‌ موقع خونشون زیرزمین داشت. فرستادمون اون‌جا، گفت تا من صداتون نکردم جواب ندید.‌ تا شب اون‌جا بودیم. پنهانی برامون غذا و میوه می‌آورد.‌ شب گفت ازشون قول گرفته به ما کاری نداشته باشن. رفتیم بالا. نمی‌دونم آقام رو چه قسمی داده بود که هیچی بهم نگفت. فقط سه ماه پول توجیبی بهم نداد تا هم تنبیه بشم، هم خسارت شیشه‌ها رو از جیب خودم بده. _ علی رو هم کسی کارش نداشت؟ _ نه، آبجی نذاشت. تازه یواشکی بهمون پول توجیبی هم می‌داد. به روح آقام نمی‌خواستم انقدر پیش روی کنم و بهش نگم.‌ شش‌ماه از آشنایی‌مون که گذشت، علی گفت این‌ دختره بدرد نمی‌خوره. خودمم شک داشتم که بتونم باهاش ادامه بدم ولی با خودم می‌گفتم بعد شش‌ماه که اسم روش گذاشتم، نباید کنار بکشم.‌ خیلی باهاش راه اومدم، اما نشد.‌ آبجی هم حالش خوب نبود که بگم... صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی رو به زحمت از جیبش بیرون آورد و به صفحه‌ش نگاه کرد. _ آقامجتبی‌ست. _ اَه... زنگ زده چی بگه؟ تماس رو وصل کرد. _ سلام آقامجتبی. _ بله پیش منِ. گوشی رو گرفت سمتم. بی‌صدا لب زدم: _ بگو خوابه. اَخم کرد و با صدای کمی گفت: _ زشته! گفتم پیشم نشستی. ناچار گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. _ سلام عمو. جواب سلامم رو نداد و عصبی گفت: _ کی به تو اجازه داده بری اون جا؟ از لحنش ناراحت شدم و لب‌هام رو جلو دادم. _ خاله‌م. _ خاله‌ت که می‌گه خبر نداره، یه دفعه دیده تو نیستی؟ سکوت کردم و لب‌هام رو بهم فشار دادم. _ فکر کردم گفتم. _ بی‌خود کردی فکر کردی! همین‌ الان می‌فرستم‌ بیان دنبالت. _ چرا؟ من‌ می‌خوام پیش داییم بمونم. _ رویا کاری نکن... _ عمو داییم تنهاست؛ می‌خوام پیشش بمونم. دایی گوشی رو از من گرفت. _ آقامجتبی، عیب داره رویا پیش من بمونه!؟ _ اذیتش نکنید، بذارید هر جا راحته بمونه. _ نه دلتون شور نزنه؛ صبح با آبجیم هماهنگ می‌کنم میارمش. _ باشه خداحافظ. تماس رو قطع کرد. بلافاصله گوشم رو محکم گرفت و کشید. _ یه بار دیگه من رو با فرزانه تهدید کنی و میگم‌میگم راه بندازی، من می‌دونم با تو. دستم‌ رو روی دستش گذاشتم تا گوشم کمتر کشیده بشه. _ دایی ول کن به خدا داره دردم میاد! کمی بیشتر کشید و باعث شد تا سرم رو به دستش نزدیک‌ کنم. _ بگو بار آخرمه. _ بار آخرمه... توروخدا ول کن. گوشم رو رها کرد. با دست ماساژش دادم. حسابی داغ شده. انگار حرارت ازش بلند می‌شه. _ دایی خیلی بدی! با دست نمایشی هُلم داد. _ پاشو روی اون مبلِ بشین، می‌خوام بخوابم. به حالت قهر از کنارش بلند شدم. بالشتی برداشتم و روی زمین، پشت بهش خوابیدم. کنجکاوی اینکه عمو چی بهش گفته، نمی‌ذاره بخوابم.‌ اصلاً به عمو چه ربطی داره من کجام؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای گوشی دایی بیدار شدم. اما دلم نمی‌خواست چشمم‌ رو باز کنم.‌ _ بله. _ سلام. نه خوابه. _ مطمئنی؟ دیشب آقامجتبی شاکی شده بودا! _ رویا‌ پاشو علی کارت داره. چشمم رو باز‌ کردم. بابت دیشب ازش دلخورم. اخم کردم و دست دراز کردم تا گوشی رو ازش بگیرم که گوشی رو عقب کشید. _ علیک‌ سلام. کلافه نگاهم‌ رو ازش گرفتم. _ دایی گوشی رو بده. گوشی رو سمتم گرفت. بدون‌ اینکه نگاهش کنم، گوشی رو گرفتم. _ الو. _ سلام، صبح‌بخیر. _ سلام. _ داریم جمع می‌کنیم بریم؛ تو با دایی برگرد. _ من نمی‌خوام با دایی بیام! _ چرا؟ طلبکار گفتم: _ این من رو می‌زنه.‌ سکوت‌ کرد. ادامه دادم: _ دیشب یه جوری گوشم رو پیچوند که تا دو ساعت تب داشت. ناراحتی رو از صداش می‌شد فهمید. _ چرا؟ _ سر این که من نذاشتم تو رو اذیت کنه... با کشیده شدن‌ گوشی از دستم، کمی ترسیدم‌ و به دایی نگاه کردم. _ الو علی... _ داره شلوغش می‌کنه... با صدا خندید. _ حالا نمی‌خواد داغ کنی؛ من از حق دایی بودن خودم استفاده کردم. _ واسه همین اینجام. گوشی رو با دلخوری گرفت سمتم. _ انقدر دردت اومد که گفتی؟ _ بله دردم‌ اومد. _ بگیر ببین چی می‌گه؟ دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _ بله. _ رویا اگر دوست نداری، خودم میام دنبالت. ولی ازت خواهش می‌کنم با دایی برگرد.‌ اصلا دلم‌ نمی‌خواد ناراحتیش رو ببینم _ باشه. _ جبران می‌کنم‌ برات.‌ کاری نداری؟ _ نه خداحافظ. از قطع تماس که مطمئن شدم، گوشی رو روی مبل گذاشتم. _ چی شد؟ با کی برمی‌گردی؟ بدون این‌که نگاهش کنم، لب زدم: _ با تو. _ پس پاشو جمع کنیم. باید زودتر راه بیافتیم. وسایل رو داخل ماشین گذاشت. مانتوم رو پوشیدم. دوباره باید بی‌چادر بمونم. روی صندلی ماشین نشستم. دایی بعد از تحویل دادن کلید خونه، پشت فرمون نشست و راه افتاد. یک ساعتی بود که راه افتاده بودیم و کلامی بینمون جابه‌جا نشده بود. دایی بالاخره سکوت رو شکست.‌ _ چیزی می‌خوری وایسم بخرم؟ سرم‌ رو بالا دادم. _ قهری هنوز؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم.‌ با‌ خنده گفت: _ اوه... اوه چه قهر عمیقی هم. اونی که باید براش ناز کنی، الان‌ نیست ببینه. _ ناز نیست. از دستت ناراحتم. _ خب ببخشید. سرچرخوندم و به چهره‌ی مهربونش نگاه کردم.‌ _ اعصابم بهم ریخته بود. خیلی اضطراب دارم. شاید بتونم کمی آرومش کنم. _ همین جوری خالی‌خالی ببخشم؟ نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبرو نگاه کرد. _ چی‌کار کنم؟ _ من دلم از این گردوها می‌خواد که سر راه می‌فروشن. _ باشه برات می‌خرم. صبر کن برسیم‌ یه جا که آش هم داشته باشه. سر حرفش بود. هم آش خوردیم، هم گردو خرید. دوباره راه افتادیم.‌ با دایی هم اگر حرفش رو گوش کنی، حسابی خوش می‌گذره؛ اما من دلم می‌خواد همیشه کنار علی باشم. سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. _ می‌خوای بایستم بری عقب بخوابی؟ _ نه همین‌جا خوبه. چشمم رو بستم. خیلی زود خوابم رفت. ماشین از حرکت ایستاد. بیدار شدم.‌ صدای بوق ماشین دایی بلند شد. نفس عمیقی‌ کشیدم و کمی جابه‌جا شدم که باد به صورتم خورد. چشمم رو نیمه باز کردم. علی سمت‌مون می‌اومد. تکیه‌ی سرم‌ رو برداشتم. _ چی شده؟ _ هیچی؛ شما خوابیدی، علی‌تون پدر من رو درآورده که رسیدیم تهران، وایسا چادر رویا رو بدم. علی به ماشین رسید. مشمایی رو از شیشه پایین ماشین، داخل آورد. _ سلام.‌ سرت کن. چادر رو گرفتم و قبل از اینکه درش بیارم، لقمه‌ای سمتم گرفت. _ اینم بخور. دایی گفت: _ ما هم که آدم نیستیم! فقط رویاتون گرسنه نمونه. _ دوتاست، کم حرف در بیار! مامان فرستاده. لقمه‌ها رو هم گرفتم.‌ _ دستت درد نکنه. عمو هیچی نگفت؟ _ اصلاً مهم نیست‌، بهش فکر نکن. رسیدیم خونه هم برو تو اتاقت با هیچکس هیچ‌جا نمی‌ری؛ حتی رضا. _ باشه. _ می‌خوای ببرمش خونه‌ی خودم؟ _ نه، مامان‌ گفت بگم تو هم بیای خونه‌ی ما. _ نه من خسته‌م. می‌خوام برم خونه‌ی خودم. علی رو به من گفت: _ چیزی نمی‌خوای؟ _ نه. لبخندی زد و رفت. با نگاه بدرقه‌ش کردم. آهی کشیدم که از صداش دایی بلند خندید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای خنده‌ی دایی حسابی رو اعصابِ، اما‌ اگر مقابله به‌ مِثل کنم دوباره یه بلایی سرم میاره. پس سکوت کردم. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک‌ کرد. علی و رضا در حال خالی کردن صندوق عقب بودن.‌ خاله با دیدن دایی جلو اومد. چادرم رو روی سرم انداختم و پیاده شدم.‌ _ رویا تو نمی‌گی یه خاله دارم باید بهش بگم؟ _ سلام، به علی گفتم دیگه! _ خیلی خب، بیا برو تو. سر خم‌ کرد و به دایی نگاه کرد. _ پیاده شو بیا خونه‌ی ما. _ نه آبجی خیلی خسته‌م. _ حسین به جان خودت اگر بری... فاصله‌م از ماشین‌ زیاد شد و دیگه صداشون رو نشنیدم. سلامی به علی و رضا دادم. علی روفرشی رو دستم داد و آهسته گفت: _ نمی‌خواد بری بالا، رفتن. باشه‌ای زیر لب گفتم و وارد حیاط شدم.‌ روفرشی رو کنار شیر آب حیاط گذاشتم و داخل رفتم. زهره وسط خونه دراز کشیده بود. با دیدنم گفت: _ وای رویا مغزم‌ داره می‌ترکه! _ چرا؟ _ از بس مامان غر زده! از شمال تا اینجا گفت چرا رویا با دایی اومده، عموتون بهش برخورده. _ عمو بیخود کرده! به اون‌ چه ربطی داره خودش رو فضول من کرده! عین کَنه چسبیده به من. زهره با رنگ‌ و روی پریده، ابروهاش رو بالا داد و به پشت سرم‌ اشاره کرد.‌‌ سریع سرم رو چرخوندم و با دیدن مهشید که ناراحت جلوی دَر آشپزخونه نگاهم می‌کرد، ته دلم خالی شد. _ عِه..‌. سلام تو اینجایی؟ پشت‌چشمی نازک کرد. _ سلام. _ مهشید من منظوری نداشتم. _ باشه. _ می‌شه به عمو نگی؟ زهره خندید. _ فعلاً که باهاش قهره.‌ _ قهر نیستم.‌ رضا گفت بیا اینجا، منم قبول کردم. زهره با کنایه گفت: _ عِه! فکر کردم کتک خوردی ازش ناراحت شدی. مهشید حرصی به زهره که قصدش فقط حرص دادن بود نگاه کرد.‌ صورتش رو برگردوند و به آشپزخونه برگشت. _ زهره مریضی ناراحتش می‌کنی؟ _ چی گفتم مگه! _ مهشید الان اینجا مهمونِ. _ تو برو به فکر خودت باش که این فضول خانم همه‌ چی رو می‌ذاره کف دست باباش. میلاد از اتاق خاله بیرون اومد. _ رویا من خوابم میاد. _ خب‌ برو بالا بخواب! _ آخه علی گفت پایین بمونم. من کجا بخوابم؟ چادرم رو درآوردم و سمت اتاق خاله رفتم. _ بیا الان برات رختخواب پهن می‌کنم. گوشه‌ی اتاق خاله رختخوابی پهن کردم و میلاد با همون لباس‌هاش خوابید. پتویی روش انداختم.‌ برق اتاق رو خاموش کردم و بیرون رفتم.‌ همزمان دَر خونه باز شد. علی و رضا و پشت سرشون دایی وارد شدن.‌‌ وسایل رو گوشه‌ای گذاشتم. رضا به آشپزخونه رفت.‌ دایی گفت: _ رویا دایی یه چایی می‌ذاری؟ بدون اینکه حرفی بزنم‌، سمت آشپزخونه رفتم ‌که رضا شاکی بیرون اومد. _ زهره تو به مهشید چی گفتی؟ زهره خودش رو جمع‌وجور کرد و طلبکار گفت: _ چی گفتم؟ رضا قدمی سمتش اومد. زهره فوری از جا پرید و کنار علی نشست. علی نچی کرد و گفت: _ بذارید ده دقیقه بشینیم! رضا تن صداش رو پایین آورد. _ بیماری روحی روانی داره. برگشته به مهشید گفته کتک خوردی، قهر کردی. علی به جای زهره نگاه چپ‌چپش رو به من داد. فوری گفتم: _ من بهش نگفتم! میلاد با خاله رفت، فهمید بهش گفت. _ خیلی خب بسه دیگه! تازه رسیدیم. بذارید یه نفسی تازه کنیم. _ مهشید تو آشپزخونه داره گریه می‌کنه. علی کلافه نگاهش رو به زهره داد. _ تو مگه مرض داری آخه؟ زهره با پررویی گفت: _ همچین برام پشت چشم نازک می‌کنه، انگار کی هست. دَر خونه باز شد و خاله با صدای بلند گفت: _ دخترا... یکی اون لگن قرمزه رو بده من روفرشی رو خیس کنم. چهره‌ی رضا رو که دید، اومد داخل. _ چی شده!؟ _ از زهره خانم بپرس؟ _ مهشید کجاست؟ _ گریه‌ش رو درآورده. بهش گفته بابات کتکت زده، قهر کردی. خاله چپ‌چپ به زهره نگاه کرد. _ زهره غلط کرده! نگاهی به آشپرخونه انداخت و دوباره رو به زهره گفت: _ پاشو لگن رو بردار برو روفرشی رو خیس کن، ببینم‌ چه گندی زدی؟ _ من خسته‌م. علی با تشر گفت: _ پاشو دیگه! زهره دلخور ایستاد و سمت حموم رفت. خاله هم سراغ مهشید رفت.‌ رضا گفت: _ این از تو شمال داره می‌پیچه به پَرو و پای من. زهره با لگن بیرون اومد و خواست از جلوی رضا رد بشه که رضا محکم زد پشت گردنش.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀