eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
115 عکس
37 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هیچ‌کس حرف نمی‌زد. همه به خاله که چشم‌هایش رو بسته بود و آهسته اشک‌ می‌ریخت نگاه می‌کردیم. میلاد با غصه کنار مادرش دراز کشید. هق‌هق کنون خودش رو بیشتر به مادرش نزدیک‌ کرد. خاله دستش رو گرفت. این تنها کاری بود که می‌تونست توی این حال برای آرامش پسر کوچکش بکنه. صدای بسته شدن دَر حیاط باعث شد تا زهره و میلاد از خاله فاصله بگیرند و سمت دیوار بایستن. با اینکه از دعوا بیزارم اما دلم‌ می‌خواد الان هردوشون رو که باعث این حالِ بد خاله شدن به شدت دعوا کنه. این اشک خاله هم علی رو بیشتر عصبی می‌کنه. علی با عجله و نگران دَر رو باز کرد و داخل اومد. این اولین باره که با لباس کارش خونه میاد. بدون اینکه به کسی نگاه کنه یا حرفی بزنه، کنار خاله نشست. _ مامان خوبی؟ خاله از شنیدن صدای علی لبخند زد. _ مادر کی به تو خبر داد؟ _ پاشو بریم دکتر. _ نمی‌خواد هیچی نیست. فشارم افتاده. علی رو به من گفت: _ من به تو نگفتم بیدار شد به من خبر بده؟ _ همین‌ الان بیدار شد.‌ نگاهش روم‌ طولانی شد. _ من‌ نفسم بند اومد تا اینجا رسیدم! سرم‌ رو پایین‌ انداختم. _ ببخشید، ناراحت‌ بودم‌ یادم رفت. _ آب‌ قند بهش دادی؟ _ الان درست می‌کنم. نگاهی به رضا و زهره انداخت. خیلی آروم که حال خاله رو خراب‌تر نکنه گفت: _ همین رو می‌خواستید؟ رضا گفت: _ من بی‌تقصیرم. به زهره اشاره کرد. _ این بیشعور رفته تو اتاق من... نگاهش تیز شد و باعث شد تا رضا ساکت بشه.‌ عصبی گفت: _ گمشید تو اتاق‌هاتون تا تکلیف‌تون‌ رو مشخص کنم! تا همین الان هم به خاطر حال خاله هیچی بهشون نگفته. اما دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.‌ هر دو بی‌حرف و شرمنده پله‌ها رو بالا رفتن. حضور علی حال خاله رو بهتر کرد. آب قندش رو خورد و با کمک علی نشست. خاله به میلاد نگاه کرد. _ الهی بمیرم، بچه‌م از ترس خوابش برده.‌ با صدای گریه‌ی میلاد بیدار شدم. دستی به سرش کشید.‌ _ علی‌جان می‌بری بذاریش روی تخت؟ میلاد رو بغل کرد و به اتاق خاله برد. _ خاله‌ خیلی ترسیدم. _ ببخش عزیزم.‌ نفهمیدم‌ چی شد خوابم رفت. _ خواب نبودید، بیهوش بودید. خیلی صداتون کردیم، جواب نمی‌دادید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی برگشت و کنار خاله نشست. _ چی شد که این‌جوری شدی؟ خاله چشم‌هاش رو بست و نفس سنگین کشید. _ همه چی پیچید به هم. _ می‌شه بهم بگی مامان؟ _ ول کن مادر، دیگه تموم شده. _ نه، اما من امروز تمومش می‌کنم. فقط خواهش می‌کنم بهم‌ بگو چی شده؟ خاله سکوت کرد.‌ علی که انگار دیواری کوتاه‌تر از دیوار من پیدا نکرده، نگاه تیزش رو به من داد و با تشر گفت: _ تو بگو! هول شدم‌ و نگاهی به خاله انداختم. _ به این چی‌کار داری مادر؟ خودم می‌گم. مثل اینکه دیروز زهره زنگ زده به عموت که بیاد مهشید رو ببره. علی نگاه پر از شماتتش رو به من داد‌. اگر می‌دونستم انقدر حرفم بزرگ می‌شه به خدا زنگ نمی‌زدم. _ از این ور میلاد رفته بالا از حرصش عکس‌های رضا و مهشید رو پاره کرده. رضا از راه رسید و زهره رو زد که تو پاره کردی. علی با تعجب گفت: _ زهره رو زد!؟ _ آره، ندیدی بینیش باد کرده بود؟ _ حواسم به شما بود، دقت نکردم. _ یه دفعه قلبم سوخت. هر چی گفتم بس کنید انگار به دیوار گفتم. زهره هر چی از دهنش در اومد به رضا گفت؛ رضا هم دوباره حمله کرد سمت زهره. انقدر بهم فشار اومد که یه لحظه نفسم گرفت. رویا کمکم کرد و آوردم پایین. اَخم‌های علی تو هم رفت. _ همین بود؟ _ آره مادر، همین‌ بود. _ زهره چی به رضا گفت؟ _علی‌جان بسه! من دیگه طاقت ندارم. _ فقط می‌خوام بدونم. از خاله ناامید شد و نگاهش رو به من داد. آب دهنم رو قورت دادم. _ می‌گم ولی نگو من گفتم. خاله گفت: _ اصلاً این کارها لازم نیست! علی ایستاد. _ علی‌جان، من دیگه طاقت دعوا و دادوبیداد رو ندارم. _ کاریشون ندارم، فقط باهاشون حرف می‌زنم. سمت پله‌ها رفت. خداروشکر این پایین نشستم وگرنه الان با من هم دعوا می‌کرد. همین الان هم کم تیروترکشش بهم نخورد. _ رویا دوتا بالشت می‌ذاری زیر پای من؟ فوری کاری که خاله گفته بود رو انجام دادم. _ کاش زنگ نمی‌زدی به علی. _ ببخشید، فقط این به ذهنم رسید. ترسیده بودم. _ همش تقصیر زهره‌ست. دلم برای زهره می‌سوزه. گناهی نکرده کتک خورده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدام رو پایین آوردم. _ خاله من زنگ زدم به عمو. _ الان؟ _ نه؛ دیروز زهره زنگ نزد، من زنگ زدم. خیره نگاهم کرد. _ چرا!؟ شرمنده گفتم: _ چون از طرف من دروغ به میلاد یاد داده بود که به علی بگه. _ چه دروغی؟ _ گفته بود که بگو رویا می‌ترسه نمیاد اتاقت. با کمی اَخم گفت: _ درست حرف بزن ببینم! همه چیز رو تعریف کردم؛ از فال گوش ایستادن تا دروغ یاد میلاد دادن. _ عجب دختریه! _ منم دیدم پررو شده، به عمو گفتم مهشید دلش تنگ شده روش نمی‌شه بگه بیاید دنبالش. _ از دست شما بچه‌ها! _ الان می‌ترسم. علی من رو هم‌ دعوا می‌کنه. _ به خدا که حقتِ. یکم این گوشت رو بپیچونه که با یه ندونم کاری شر درست کردی. همون دیروز باید به من می‌گفتی نه که خودت سر خود پاشی زنگ‌ بزنی. صدایی از بالا نمیاد. یعنی علی روی حرفش ایستاده و فقط باهاشون حرف می‌زنه! ولی مطمئنم بیخیال نمی‌شه و سر فرصت حال همه رو می‌گیره. _ بچه‌م زهره هیچ کاری نکرده کتک خورد. _ منم دلم خیلی براش سوخت ولی جرأت نکردم حرف بزنم. _ میلاد چرا این کار رو کرده؟ _گفت اینجا اتاق منم هست، نباید می‌چسبونده. _ خب پسر خوب، فقط می‌کندیشون نه که پاره‌شون کنی! نچی کرد و سرش رو متأسف تکون داد. _ از سر نادونی چه کاری کرده! حالا مهشید بفهمه هم یه داستان داریم. _ به‌ رضا بگو بهش نگه. _ این‌ اگر حرف من رو گوش می‌کرد الان‌ وضعمون این نبود. صدای زنگ خونه بلند شد. _ پاشو برو ببین کیه؟ _ برم باز کنم؟ _ برو دیگه! _ علی نگه ما خونه بودیم تو چرا باز کردی! _ نه نمی‌گه، برو ببین کیه؟ ایستادم. خاله طلبکار گفت: _ رویا اقدس‌خانم بود، بی‌ادبی نمی‌کنی ها! سرم رو بالا دادم. _ دوبار خیلی بد باهاش حرف زدی، دفعه‌ی سوم‌ من می‌دونم با توها! _ آخه اینجا چی‌کار داره؟ دیدی اون سری علی هم‌ همین رو گفت.‌ مگه اینجا پاسگاهِ آخه! دوباره صدای زنگ بلند شد. _ برو دَر رو باز کن. تو کاری هم‌ که به تو مربوط نیست دخالت نکن. دلخور نگاهم‌ رو ازش گرفتم. _ چشم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط شدم. با صدای بلند پرسیدم: _ کیه؟ _ باز کن دیگه، منم. جلو رفتم و دَر رو باز کردم. حضور دایی الان تو خونه خیلی به موقع‌ست. _ سلام. _ سلام، چرا دَر رو باز نمی‌کنید؟ _ پیش خاله بودم. _ حالش چطوره؟ _ خوبه؛ فشارش افتاده بود. _ علی یه جوری زنگ زد به من که ترسیدم! _ آخه خاله رو هر چی صدا می‌کردیم جواب نمی‌داد! _ چرا این جوری شد؟ _ بهت می‌گم حالا. الان حرف بزنم یه چیزی بهم می‌گه ولی توی خونه جلوی خاله نمی‌تونه. وارد خونه شدیم. به خاله نگاه کرد و برای اینکه بهش روحیه بده با خنده گفت: _ آبجی زَوارِت در رفته دیگه ها! خاله لبخند زد. _ سلام عزیزم، کی به تو گفت؟ _ سلام. بچه‌ی هوچیت. کنارش نشست. _ گفتم بهت باید چکاب بدی، حرفم رو گوش نکردی. _ هیچیم نیست، مال اعصابه. بچه‌ها دعواشون شد نتونستم آروم‌شون کنم، حالم خراب شد. _ کدوماشون؟ _ ولش کن. رویا خاله، یکم میوه بیار. _ چشم. دایی گفت: _ میوه نمی‌خوام؛ اگر ناهار داری، ناهار بیار. خاله به ساعت نگاه کرد. _ تا الان ناهار نخوردی!؟ _ نه مأموریت بودیم. علی هم فکر نکنم خورده باشه. سرمون خیلی شلوغ بود. یه دفعه زنگ زد گفت مامانم حالش بده، من می‌رم تو به رئیس بگو. گفتم اما فایده نداشت. حالا امشب مراسم داریم تو اداره. _ الهی بمیرم برای بچه‌م! _ الان رفته بالا چی‌کار؟ دعوا؟ _ نمی‌دونم. بچه‌م یه لحظه هم آرامش نداره توی این خونه؛ برای همین اصرار دارم زن بگیره. هم سنش رفته بالا، هم زودتر از خونه بره به آرامش برسه. همش نگرانم که دیگه کی میاد زنش بشه با این سن و سال! دایی رو به من گفت: _ پاشو برو یه چایی بیار من بخورم. عین فضول‌ها داره گوش می‌کنه! _ وا... چی‌کار به من داری دایی!؟ خاله خندید: _ داره شوخی می‌کنه. یکم غذا گرم کن بیار بخورن. برای علی هم گرم‌ کن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد آشپزخونه شدم. غذایی ر‌و که برای رضا گرم کردم هنوز گرمه. کشیدم و توی سفره گذاشتم. _دایی بیا، آماده شد. _ بیار بیرون می‌خوام پیش آبجیم باشم. _ من اینجا پهن کردم. بیا دیگه! _ بیار تنبلی نکن. با حرص جمع کردم. بیرون بردم و وسط اتاق پهن کردم. _ خاله‌جان، برو بالا علی رو هم صدا کن. چشم‌هام گرد شد. _ من!؟ _ آره مگه چی می‌شه؟ _ من نمی‌رم خاله، اون الان عصبانیه. _ با تو که کار نداره. _ چرا اتفاقاً با منم کار داره چون می‌دونه من زنگ زدم به عمو. _ از کجا می‌دونه؟ خودت گفتی؟ دایی با صدای بلند خندید. _ خواهرِ من، هنوز مونده سر از راز این خونه در بیاری. رو به من ادامه داد: _ برو صداش کن. درمونده پایین پله‌ها ایستادم. _ من نمی‌رم بالا، از همین جا می‌گم.‌ علی... خاله می‌گه بیا ناهار. انگار بالای پله‌ها منتظر بود، چون فوری پایین اومد. برعکس انتظارم، اصلاً به من نگاه نکرد و کنار خاله نشست. _ بهتری؟ _ نگران نباش عزیزم، خوبم. _نگرانم‌ مامان؛ خیلی هم‌ نگرانم.‌ چرا این‌ دوتا انقدر بیشعورن! _ بچه‌اند مادر.‌ بزرگ‌ می‌شن، خوب می‌شن. _ اینا کجاشون بچه‌ست! یکی‌شون زن‌گرفته، اون یکی هم داره شوهر می‌کنه.‌ _ تا بچه بزرگ‌ بشه، همینه دیگه. _ مطمئن باش دیگه از این دعواها تو خونه نداریم. توجیه شدن. فقط یک‌بار دیگه ببینم، اونوقت یه طور دیگه باهاشون حرف می‌زنم. الانم‌ فقط به خاطر شما مراعات حال رضا رو کردم؛ وگرنه همون برخوردی رو باهاش می‌کردم‌ که با زهره کرده تا دفعه‌ی آخرش باشه تو این خونه از این غلطا می‌کنه.‌ اون میلاد ورپریده رو هم شب باهاش حرف می‌زنم. نگاهی به من انداخت. _ حساب اینم با خودمه. خودم رو کمی جمع‌وجور کردم.‌ دایی به سفره اشاره کرد. _ خب پاشو بیا غذا بخور؛ زیاد گردوخاک نکن. این که حسابش با خودته الان تحت حمایت منه، پس کاریش نداری. حالا هنوز مونده تا نوبتت بشه. علی دلخور گفت: _ دیروز من بهت نگفتم هیچ کاری نکن؟ چرا زنگ زدی به عمو؟ اندازه‌ی سر سوزن حرف گوش نمی‌کنی، فقط بی‌خودی چشم چشم می‌کنی! سرم رو پایین انداختم. _ همین! سرت رو می‌ندازی پایین و تمام. اصل این شر زیر سر توعه! با صدای پایینی لب زدم: _ خب چی بگم؟ _ توی‌ این خونه هیچ کسی حرف منو گوش نمی‌کنه اما من بلدم چی‌کار کنم! همه‌تون بشینید و ببینید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با دست چونم رو گرفت و کمی فشار داد نمیتونم منکر ترسم بشم بهتره خودت رام بشی، چون من آدم های سرکش رو با درد رام میکنم. دستم رو روی دستش گذاشتم. داره دردم میاد. پوزخندی زد و دستش رو پایین انداخت من به این نمیگم درد. تو دیگه اون مانتو ها رو نمیپوشی. آرایش نمیکنی. لاک نمیزنی. بدون اطلاع از خونه بیرون نمیری. برای دانشگاهت که من خیلی مخالفشم سرساعت میدی و برمیگردی. دستش رو بالا آورد و زیر موهای بیرون زده از دو طرف شالم زد. اینا رو هم میبندی پشت یه روسری درست و حسابی میپوشی که از پشت بیرون نزنن. نه تو حوری بهشتی هستی نه اینجا لس آنجلس. مثل آدم میری و برمیگردی. غیر این باشه با من طرفی نه با بابات. https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276 رمان آنلاین مذهبی براساس واقعیت
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ بسه دیگه مادر! توانم تموم شده. برو ناهارت رو بخور. _ بازم به رویا حرف زدم، کم‌ آوردی؟ دایی گفت: _ بیا زود بخور که باید برگردیم.‌ شاکی شده بود. حالا هنوز سه هفته وقت داره آزاد باشه، بعد از اون در بندش کن. علی کلافه نگاهش رو به دایی داد. _ حسین الان حوصله ندارم! نه وقت شوخیه، نه سربه‌سر گذاشتن. _ منم نه شوخی کردم، نه سربه‌سرت گذاشتم.‌ دیوار رویا انگار برات کوتاهه! اهمیتی به‌حرف دایی نداد و خودش رو سمت سفره کشید. کمی غذا توی بشقابش ریخت و با بی‌اشتهایی شروع به خوردن کرد. کاش دایی به علی هیچی نمی‌گفت و می‌ذاشت حرف‌هاش رو بزنه. این‌جوری من تا شب باید استرس داشته باشم چی می‌خواد بهم بگه! بعد از خوردن با عجله ایستادن. علی گفت: _ مامان من سعی می‌کنم زودتر برگردم. _ نمی‌خواد پسرم؛ دیگه خوبم. نگاهش رو به من داد. _ یه لحظه هم تنهاش نمی‌ذاری.‌ اگه حالش بد شد، دوباره به من زنگ بزن. _ باشه. _ این‌ باشه مثل باشه‌ی یه ساعت پیشت نباشه ها! _ حواسم هست. _ اون دوتا هم تا شب حق ندارن از اتاق‌هاشون بیان بیرون. اومدن به من می‌گی! فهمیدی؟ با سر تأیید کردم. دایی دستش رو گرفت. _ بیا دیگه؛ هرچی این جا تهدید کنی از اون ور توبیخ می‌شی. نگاهی به خاله انداخت. _ کاری نداری مامان؟ _ نه برو به سلامت. دعا می‌کنم هیچی بهتون نگه. خداحافظی کردن و بیرون رفتن. از پشت شیشه رفتنشون رو نگاه کردم. _ ببخشید رویا، همه کارها افتاد رو دوش تو. الهی که خوشبخت بشی. بی‌خودی تو رو هم دعوا کرد. _ عیب نداره. صدای رضا رو شنیدم. _ رویا، علی رفت؟ به بالای پله‌ها نگاه کردم. این‌ دوتا چقدر رو دارن! _ آره رفتن. با زهره پایین اومدن. ناراحت به خاله نگاه کردن و کنارش نشستن. زهره دست مادرش رو گرفت و شرمنده لب زد: _ ببخشید مامان. خاله با دلسوزی گفت: _ بخشیدم عزیزم. رو به رضا ادامه داد: _ زهره نه به عمو زنگ زده نه عکس‌ها رو پاره کرده.‌ خیلی اشتباه کردی. رضا پشیمون بود اما هنوز طلبکاری توی صداش موج می‌زد. _ این‌ نگفته پس کی گفته؟ _ عکس‌ها رو میلاد پاره کرده بود؛ زنگم‌ زهره نزده. رضا قبل از اینکه داغ من به دلتون بمونه، تموم کن! _ میلاد مگه مرض داشته؟ _ تو الان باید شرمنده باشی نه طلبکار!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از بهشتیان 🌱
با دست چونم رو گرفت و کمی فشار داد نمیتونم منکر ترسم بشم بهتره خودت رام بشی، چون من آدم های سرکش رو با درد رام میکنم. دستم رو روی دستش گذاشتم. داره دردم میاد. پوزخندی زد و دستش رو پایین انداخت من به این نمیگم درد. تو دیگه اون مانتو ها رو نمیپوشی. آرایش نمیکنی. لاک نمیزنی. بدون اطلاع از خونه بیرون نمیری. برای دانشگاهت که من خیلی مخالفشم سرساعت میدی و برمیگردی. دستش رو بالا آورد و زیر موهای بیرون زده از دو طرف شالم زد. اینا رو هم میبندی پشت یه روسری درست و حسابی میپوشی که از پشت بیرون نزنن. نه تو حوری بهشتی هستی نه اینجا لس آنجلس. مثل آدم میری و برمیگردی. غیر این باشه با من طرفی نه با بابات. https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276 رمان آنلاین مذهبی براساس واقعیت
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چشم ولی مامان... حرفش رو قطع کرد. _ نمی‌گم زنت رو دوست نداشته باش‌. ازش حمایت کن ولی روبروی خانوادت واینستا! یه جوری مدیریت کن که نه حق زنت ضایع بشه نه خانوادت. پس‌فردا عقدته؛ با هم دعوا نکنید بهمون خوش بگذره‌. _ من که عمراً بیام عقد این وحشی. رضا فقط نگاه کرد. خاله با دلخوری گفت: _ مامان ببخشیدت الکی بود؟ ده دقیقه نشد یادت رفت! _ من هرکاری بگی می‌کنم جز این کار. من نمیام عقد این‌ بیشعور که بیخودی من رو زد. رضا گفت: _ نیا به جهنم! کتک هم حقت بود. جای اون همه نیشی که به مهشید زدی. خاله دوباره چشم‌هاش رو بست و هر دو سکوت کردند. علی بهشون گفته از اتاق‌شون بیرون نیان. اما بلافاصله بعد از رفتنش بیرون اومدن. چه انتظاری از من داره؟ به محض رسیدن بهش بگم زهره و رضا به حرفت گوش نکردن! بعد دیگه اینا می‌ذارن من اینجا زندگی کنم؟ علی تا شب به خونه نیومد. همه قبل از اینکه پاش رو توی خونه بذاره از ترس به اتاق‌هاشون رفتن و مثلاً خوابیدن که هم دیگه باهاش روبرو نشن هم علی فکر کنه اینا از اتاقشون بیرون نیومدن. فقط من و خاله پایین بودیم. اونم چون خاله حالش گاه‌ گداری بد می‌شد و من دلم نمی‌خواست تنهاش بذارم. صدای یاالله گفتن علی رو شنیدیم. روسریم رو جلو کشیدم. دَر رو باز کرد و وارد خونه شد. سلام کرد و جوابش رو دادیم.‌ فکر می‌کردم باهام سرسنگین تا کنه ولی جوری رفتار کرد که انگار اصلاً اتفاقی نیافتاده. گوشه‌ای نشست. سرش رو به دیوار تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. _ خسته‌‌ای مادر؟ بدون اینکه چشم‌هاش رو باز کنه گفت: _ خیلی... از صبح تا قبل از اینکه بیام یه ریز کار می‌کردم. استرس شما رو هم داشتم‌. واسه اون یه ساعت هم کلی توضیح دادم. دارم از خستگی می‌میرم. _خدا نکنه مادر. _ رویا یه لیوان آب برام میاری؟ فوری ایستادم. وارد آشپزخونه شدم و با لیوان آبی به سمتش برگشتم. به محض بیرون اومدن، رضا رو پایین پله‌ها دیدم. سر به زیر اما طلبکار بود. علی نگاهی بهش انداخت. لیوان آب رو از من گرفت و گفت: _ چیه رضا؟ دوتا پله باقی‌ مونده رو هم پایین اومد و همون جا نشست. _ نمی‌خوای چیزی به میلاد بگی؟ علی نگاهش رو به خاله داد. _ میلاد کجاست؟ _ خوابه. رضا گفت: _ خب باشه! بیدارش کنید. نیم‌نگاهی به رضا انداخت و آب رو یک جا سر کشید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ بلندشو برو خجالت بکش. اون از بساط ظهرت که فقط به خاطر مامان هیچی بهت نگفتم؛ اینم‌ از الانت.‌ خودت رو با بچه در ننداز. _ واقعاً این‌جوریه!؟ بیاد تو اتاق من عکس‌ها رو از روی دیوار بکنه پاره کنه، بعد بره تو اتاق مامان قایم بشه؟ هیچی به هیچی! _ چی‌کارش کنم؟ وسط خونه جلوی تو بگیرم بزنمش که دلت خنک بشه! اگر به این‌ امید نشستی پاشو برو. حسادت کرده، کاریه که کرده. _ یعنی یه نفر به تو حسادت کنه باید تا اوج پیش بره؟ _ نه تو حق نداری برای حسادت کردن تا اوج پیش بری. اما میلاد می‌تونه. اقتضای سنشه. خودت رو جمع کن رضا! اون روز توی شمال هم بهت گفتم گم نکن خودت رو. یادت نره کی بودی و قراره چی باشی. از خودت در نیا. یه بچه‌ست. اومده توی اتاقت، عکس روی دیوار رو دیده؛ ناراحت از جای دیگه هم بوده پاره کرده. تموم شد و رفت. من پولش رو می‌دم، دوباره برو ظاهر کن. دست از شر درست کردن توی این خونه بردار. منتظری که میلاد تنبیه بشه؟ نمی‌شه. یه ذره به سن‌و‌سالش فکر کن.‌ _ یعنی هیچی نمی‌خوای بهش بگی!؟ _ فقط می‌گم‌ کارش خیلی زشت بوده. همین. لیوان رو روی فرش گذاشت و رو به خاله گفت: _ بهتری مامان؟ _ شکر خدا بهترم. پسرم رویا از ظهر پیشم بوده، انقدر که بهم جوشونده داده حالم حسابی خوبه. علی نگاهش رو به من داد و با محبت، لبخندی که به خاطر خستگی کمی کمرنگ بود، زد. _ دستت درد نکنه؛ جبران می‌کنم برات. _ جبران چی! خاله مثل مامانمه. علی رو به خاله گفت: _ فردا مرخصی گرفتم؛ بریم لباس بخریم؟ _ عموت امروز بدون اینکه به من بگه، رفته جلوی مدرسه بچه‌ها رو برداشته برده براشون لباس خریده. فقط میلاد مونده. نگاهش رو به من داد. _ آره رویا!؟ با سر تأیید کردم. _ من تلفنی به خاله گفتم. اجازه گرفتم و رفتم. همین‌جوری نرفتم. _ آره باز این یه زنگ زد گفت! من موافق نبودم ولی خب دیگه بردشون. علی دستش رو به زمین‌ تکیه داد و ایستاد. _ پس، فردا می‌ریم برای شما و میلاد می‌خریم. _ من نمی‌خوام مادر! همون قدیمی‌ها رو می‌پوشم. سمت پله‌ها رفت و بدون اینکه به خاله نگاه کنه گفت: _ می‌خوای مادرِمن، می‌خوای. خسته پله‌ها رو بالا رفت. رضا رو به خاله گفت: _ من خیلی دارم می‌سوزم! اومده تو اتاق من، عکس‌هام رو پاره کرده هیچی بهش نگفتید. _ من خودم باهاش صحبت می‌کنم. می‌گم که کار زشتی کرده. _ همین! فقط کار زشتی کرده؟ _ رضا تو چه انتظاری داری؟ خودت انقدر توی خونه از این‌ کارا کردی هیچی بهت نگفتیم! _ تقصیر منِ که به حرف شماها گوش می‌کنم.‌ با غیض برگشت از پله‌ها بالا رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله نگاهش را با ناراحتی برداشت. _ خاله‌جان، برو بخواب صبح اذیت نشی. _ عیب نداره خاله، می‌خوام بمونم. _ چیزیم نیست دیگه. پاشو برو. _ مطمئنید؟ _ آره عزیزم. الان دیگه می‌خوام بخوابم. استکان خالی چاییش رو تو آشپزخونه گذاشتم و از پله‌ها بالا رفتم. شاید بهتر باشه به علی بگم که خاله تنهاست. پشت دَر اتاقش ایستادم و چند ضربه بهش زدم. _ بله. _ رویام. چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت: _ بیا تو. دَر را باز کردم ولی داخل نرفتم. از همون‌جا نگاهش کردم. _ خاله به من گفت بیام بالا بخوابم؛ الان تنهاست. گفتم بهت بگم. _ باشه الان خودم می‌رم پیشش. خواستم دَر رو ببندم که اسمم رو صدا زد: _ رویا... دَرِ نیمه بسته رو دوباره باز کردم. _ بله. _ بیا تو کارت دارم. ته دلم خالی شد. الان می‌خواد کلی سرزنشم کنه! داخل رفتم و با قیافه‌ای که هم شرمنده بود، هم کم آورده بود نگاهش کردم. نگاهی بهم انداخت و لبخند رو چاشنی صورتش کرد. _ کار خوبی کردی زنگ زدی به عمو. من از حضور مهشید ناراحت نیستم ولی داشت پاش رو از گلیمش اون‌ورتر می‌ذاشت. خداروشکر، حداقل یکی خوشحال شد. _ مخالف اختلاف انداختن هستم اما می‌خوام به رضا بگم که مهشید چی‌کار کرده که تو زنگ زدی به عمو بیاد ببرش. متأسفانه رضا خیلی دهن‌بینِ و هر چی که مهشید بگه باور می‌کنه. شاید اشتباه از من بود که همون شب بهش نگفتم مهشید چه کار کرده‌! گفتم باعث اختلاف‌شون نشم ولی اگر می‌گفتم اونم به موقع به مهشید اعتراض می‌کرد. اونم می‌فهمید که حواس ما هست و دیگه این کار رو تکرار نمی‌کرد. دختر خوبیه فقط دست پرورده زن‌عموعه. بیشتر از این نمی‌شه ازش انتظار داشت. نگاه پر از محبتی بهم انداخت. _ رضا مثل من خوش شانس نبود که یکی مثل تو گیرش بیاد. لبخند زدم.‌ به همین تعریف‌های کوچیکی که علی این مدت از من می‌کنه دل‌خوشم.‌ از شدت خوشحالی، ایستادن روی پاهام برام سخت شد ولی خودم رو کنترل کردم. _ مهشیدم مثل من خوش شانس نیست. سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه لبخندش رو جمع کنه گفت: _ برو به رضا بگو بیاد تو اتاق من. _ چَشم... اینقدر چَشم رو غلیظ گفتم که برای لحظه‌ای نگاهم کرد. خوشحال بیرون رفتم. دَر نیمه باز اتاق رضا رو هول دادم.‌ نشسته بود و عکس‌های پاره شده‌ رو با اَخم نگاه می‌کرد. این کی عکس‌ها را از اتاق ما برداشته! رضا سر بلند کرد و بی‌حرف نگاهم کرد. _ علی می‌گه بری اتاقش. دستش رو تکون داد و بی‌اهمیت گفت: _ برو بابا... حوصله ندارم. مردد گفتم: _ بگم نمیای...؟ بگم خواب بودی؟ کلافه دستی به موهاش کشید. _ نه الان می‌رم. فقط به زهره بگو من بی‌خیالت نشدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خجالت زده لب زدم: _ اشتباه می‌کنی. الان علی می‌خواد بهت توضیح بده چی شده؟ زهره زنگ نزده بود. چشم‌هاش رو ریز کرد. _ تو گفتی؟ به اتاق علی اشاره کردم. _ علی بهت می‌گه. دیگه نایستادم و وارد اتاق خودمون شدم. زهره سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و کیسه یخ کوچیکی که روی بینی‌اش گذاشته بود رو برداشت. _ اومدی بالاخره... با وجود کیسه یخ، بینیش حسابی باد کرده. توی رختخوابی که زهره برام‌ پهن کرده بود نشستم. _ آره علی خودش می‌ره پیش خاله. _ بینی من رو دیدی؟ وحشی چی‌کارم کرده! _ باد کرده ولی همچین بعد هم نشده. طلبکار گفت: _ الان‌ بد نشده!؟ _ برای تو که دنبال بهانه بودی تا مدرسه نیای، بد نشده. از خوشحالی چشم‌هاش گرد شد. _ راست می‌گی! کیسه‌ی یخی که دستش بود رو کنار گذاشت. _ اصلاً حواسم نبود. کاش زودتر می‌گفتی این رو نمی‌ذاشتم روی بینیم! _ حالا زیاد هم خوشحال نباش؛ یخ بذار روش ورمش بخوابه، پنجشنبه آبروت نره.‌ بگو زده تو صورتم، سرم درد می‌کنه نمی‌تونم برم. پوزخندی زد. _ من عقدش نمیام. فکر کرد شوخی کردم! بره گمشه. پتوم‌ رو باز کردم و روم کشیدم. _ فکر می‌کنی می‌ذارن نیای. چشم‌هام رو بستم. _ فقط داری یه کاری می‌کنی تا بیشتر دعوات کنن. _ زوری هم که بیام، اونجا یه شری درست می‌کنم. دیگه جوابش رو ندادم تا زودتر خوابم ببره. با ضربه‌های آرومی که به دَر خورد، تکون خوردم. صدای رضا باعث شد تا کمی چشمم رو باز کنم‌. _ زهره بیداری؟ به سختی به چهره‌ش نگاه کردم. صدای برادرش رو نشنیده و هنوز خوابه.‌ همزمان صدای آلارم ساعت بلند شد. نشستم‌ و ساکتش کردم. _ زهره... جان من بیداری جواب بده! روسریم رو کج‌وکوله روی سرم انداختم و ایستادم. همزمان که دَر رو باز کردم، خمیازه کشیدم و به رضا نگاه کردم. _ نمی‌خواید برید مدرسه؟ امروز می‌خوام برسونم‌تون. به زهره اشاره کردم.‌ _ زهره فکر نکنم بتونه بیاد؛ بینیش بدجور باد کرده. معلومه علی دیشب همه چیز رو براش گفته. با عذاب وجدان به خواهرش نگاه کرد و غمگین لب زد: _ چه کاری کردم! _ خیلی از دستت ناراحته. _ بیا برو پایین من برم تو اتاق از دلش در بیارم. _ باشه، ولی پیشنهاد می‌کنم این کار رو نکنی. عصبانیِ، حرف‌های خوبی بهت نمی‌زنه. _ عیب نداره. _ پس صبر کن حاضر شم برم پایین. دَر رو بستم. مانتو شلوارم رو پوشیدم و برنامه کلاسیم‌ رو گذاشتم. مقنعه‌ام رو مرتب سرم کردم و بیرون رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀