eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
110 عکس
35 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
عزیزان‌همان طور که در جریان‌هستید به جهت جلوگیری از کپی رمان های انلاین نویسنده؛ تمام رمان ها بعد از اتمام از کانال پاک‌میشن. علاقه مندان برای خوندن رمان های قبلی نویسنده به ایدی مدیر مراجعه کنن. لازم‌به ذکر که رمان‌های دیگه‌ی ایشون با پرداخت حق اشتراک قابل خوندن هست
بِسمِ‌اللِه‌الرَحمن‌ِ‌الرَحیم وَإِنْ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ برای خوندن رمان های قبلی به ایدی مدیر مراجعه کنید. شروع رمان جدید👇👇
💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 این رمان اشتراکی هست این رمان اشتراکی هست این رمان اشتراکی هست این رمان اشتراکی هست رمانی که برای خوندنش به این کانال دعوت شدید و هست رمان کنار تو بودن زیبا هست. پارت اولش سنجاق شده لینک پارت اول روزهای تاریک‌سپیده👇 https://eitaa.com/behestiyan/33201 . شما تا پارت ۳۹۹ رو رایگان میتونید بخونید. 🍀منتهای عشق💞 انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و به زهره فهموندم که ساکت باشه. پاورچین پاورچین پام رو روی پله‌ها که با موکت تقریبا کهنه‌ی سبز پرنگ پوشونده شده بود، گذاشتم. فضای تاریک راه پله به خاطر نور ضعیفی که از آشپزخونه بیرون می‌اومد قابل دید بود. من و زهره بیشتر مواقع اینجا به حرف‌های خاله و علی گوش میدیم. همیشه خدا رو شکر می‌کنم که آشپزخونه اُپن نیست و درش کنار راه پله‌س. چند تا پله مونده به آخر ایستادیم. صدای خاله رو از آشپزخونه می‌شنیدیم: _ علی جان! چرا اینقدر بهش سخت می‌گیری. بذار بگه خاله، برای من اصلاً مهم نیست. صدای علی که همراه با عصبانیت بود و سعی در کنترلش داشت، بلند شد. _ بیجا کرده، از پنج سالگی زحمتش روی دوش شما و بابا خدا بیامرز بوده؛ باید بهتون بگه مامان؛ مثل من، رضا، میلاد و زهره، هیچ فرقی با ماها نداره. _خب وقتی راحت نیست چرا زورش می‌کنی؟ دوازده ساله گفته خاله، یه شبه سختشه بگه مامان! بعدم خالشم دیگه؛ چه عیبی داره. _ اولاً، از این دوازده سال، ده سالش رو بهش گفتم؛ پس یه شبه نیست. دومأ، شما زن عموشم هستید، باید بگه زن عمو؟ مادر من! مهم نیست شما کیش هستید، مهم اینه چه زحمتی براش کشیدید. صدای خاله پر از بغض شد. _ بیچاره فاطمه خیلی دوست داشت سه تا بچه داشته باشه، ولی واسه این یکی هم نتونست مادری کنه. بیست و چهار سال عمر کوتاهیه. علی کلافه و پرغصه گفت: _ بسه مامان! گریه نکن. خاله نفسی تازه کرد: _ علی جان! من به زور پدربزرگ و عموت رو راضی کردم که رویا پیش ما بمونه. خودت شاهدی که از روز اول با التماس نگهش داشتم. بعد فوت بابات، اونا اصلاً دوست ندارن رویا اینجا بمونه. اگه رویا از این رفتارهات به عموت بگه، میان می‌برنش. یکم باهاش ملایم‌تر حرف بزن! _ عمو خودش می‌دونه. مامان کنترل دو تا دختر بچه‌ی هفده ساله سخته؛ اونم رویا! حالا زهره مطیع‌تره، ولی رویا رو شل بگیرم نمیشه جمعش کنی. اخم‌هام تو هم رفت. برگشتم سمت زهره، که با رضا که بالای پله‌ها نشسته بود، چشم‌تو‌چشم شدم. یک لحظه تمام بدنم یخ کرد. لبخند شیطانیش توی تاریکی راه پله کاملا مشهود بود. با حفظ لبخند به بالای پله‌ها اشاره کرد و بهمون فهموند که بریم بالا. به ناچار با زهره که حسابی ترسیده بود، بالا رفتیم. رضا ایستاد و سمت اتاق ما رفت. درش رو باز کرد و خونسرد وارد شد. زهره کنار گوشم غرید: _ همش تقصیر توعه، ببین تو چه هچلی من رو انداختی. طلبکار نگاهش کردم: _ به من چه! خودت دنبالم اومدی؛ مگه من به زور بردمت! به سرعتم اضافه کردم و زودتر از زهره وارد اتاق مشترکمون شدم. رضا دست به سینه کنار پنجره‌ی باز اتاق ایستاده بود. باد ملایمی که می‌وزید باعث تکون‌های ریز پرده سفید اتاق می‌شد. زهره هم کنارم ایستاد و گفت: _ تشنه‌مون بود می‌خواستیم آب بخوریم. رضا ابروش رو بالا داد و لبش رو پایین؛ رو به من گفت: _خب تو چی میگی؟ حالت دفاعی به خودم گرفتم. _ به‌ تو‌ چه؟ دستش رو انداخت و خونسرد گفت: _ به من که ربطی نداره. سمت در اتاق رفت. _ ولی به علی ربط داره. مطمئن بودم با وجود عصبانیت علی به خاطر، خاله صدا کردن من، بجای مامان، اگر رضا بهش بگه که ما داشتیم چکار می‌کردیم؛ ساعت خوشی رو پیش رو نداریم. فوری گفتم: _ خیلی خب. چی می‌خوای؟ با لبخند و خونسرد برگشت سمتمون. _ پس معامله می‌کنیم. تو اتاق رو نگاه کرد. سمت رختخواب ملافه پیچ شده من و زهره که گوشه‌ی اتاق گذاشته بودیم رفت و روشون نشست. دستش رو جلو آورد. انگشت‌هاش رو به نشونه خواستن تکون داد: _ خیلی وقته دلم هدفون می‌خواد، پول کم دارم؛ اندازه‌ی پول توجیبی‌هایی که دیشب علی بهتون داد. نگاهش بین من و زهره جابه‌جا شد و با لبخند که قصد حرص دادن ما رو داشت، ادامه داد: _ زود باشید تا پشیمون نشدم! با حرص سمت کمد چوبیٍ رنگ‌ و رو رفتمون، رفتم. کوله‌ی مشکیم رو درآوردم و زیپ طلایی وسطش رو باز کردم. چهار تا اسکناس رو که دیشب علی با کلی سفارش برای نگه داشتنش تا آخر ماه بهمون داده بود، درآوردم و سمتش پرت کردم. _ بیا بردار؛ سگ خورد. نگاهی به اسکناس‌های پخش و پلای وسط اتاق که روی فرش لاکیِ زوار در رفته ریخته بودم، انداخت. _ تا ده می‌شمرم؛ برمی‌داری با احترام میاری، خم میشی بهم میدی، وگرنه میرم بهش میگم! زهره جلو رفت و با ناراحتی پولش رو به برادرش داد.      ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا پول رو گرفت و رو به من گفت: _ بشمرم یا جمع می‌کنی؟ عصبی پول‌ها رو برداشتم و سمتش گرفتم. _ بگو بفرمائید. حرصی تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ بفرمائید. گرفت و ایستاد. اسکناس‌ها رو یکی کرد و توی جیب لباسش گذاشت. _ زورگیری خوبی بود. با حرص گفتم: _ خیلی خب، دیگه برو گمشو بیرون. ابروهاش رو بالا داد و یک قدم سمتم اومد که با صدای علی ایستاد. _ رضا کجایی؟ _ فوری به دَر چوبی که از چند جا به خاطر دعوای من و رضا شکسته بود و سوراخ شده بود، نگاه کرد. از فرصت استفاده کردم و بدون در نظر گرفتن دلخوری علی از خودم، با صدای بلند گفتم: _ اینجاست؟ اومدن به اتاق دخترا برای رضا ممنوع بود. از این فرصت می‌تونستم برای خراب کردنش استفاده کنم؛ ولی رضا همیشه خیلی مهربون‌تر از امشبه. این کارش هم حس شیطنت آمیز برادرانس. درسته که من با خانواده‌ی عموم یا همون خالم زندگی می‌کنم؛ ولی رفتارهای همه اعضای این خانواده با من مثل خواهر خودشونه و هیچ تفاوتی بین من و زهره قائل نیستن. هم تو تشویقات، هم تنبیهات. تنها تفاوت بزرگ من با زهره توی این خونه، داشتن حجابه. گاهی برام سخته ولی موندن تو این خونه رو به دلیل مهمی با تمام شرایط سختش دوست دارم. رضا درمونده نگاهم کرد. پول‌ها رو از جیب پیراهنش درآورد و گرفت سمتم. _ بگو صدام کردی بهم بگی از دل علی در بیارم. پول رو از دستش با شتاب کشیدم. _ در هر صورت تو نباید اینجا باشی. _ حالا تو بگو. صدای علی عصبی‌تر از قبل بلند شد: _ رضااا اب دهنش رو قورت داد و سمت در رفت. تفاوت سنی ده ساله‌ی علی با رضا و دوازده سالش با من و زهره باعث شده تا همه ازش حساب ببرن. شاید علت حساب بردن اعضاء خانواده اینه که علی خرج و مخارج همه‌مون رو میده. البته کرایه‌ی مغازه‌هایی که از عمو بهشون ارث رسیده هم هست ولی بیشتر خرج با علیٍ. زهره با التماس نگاهم کرد و ازم خواست کاری برای رضا انجام بدم. با وجود اینکه علی ازم عصبی بود، دنبالش رفتم. رضا در رو باز کرد و به چشم‌های پر از تهدید برادر بزرگش خیره شد. _ اونجا چی می‌خوای؟ قبل از اینکه رضا حرف بزنه جلو رفتم. سرم رو پایین انداختم: _ من صداش کردم. نگاهش رو به من داد. _ چکارش داشتی؟ به پول‌های توی دستم اشاره کردم. _ می‌خواستم بهش پول بدم هدفون بخره، نوبتی با گوشیش آهنگ گوش بدیم. دست به سینه شد و طلبکار گفت: _ مگه شما درس ندارید؟ از لحنش ترسیدم و کمی هول شدم. _ چرا داریم. نیم نگاهی به رضا که من رو تو این دردسر انداخته بود کردم و ادامه دادم: _ اوقات فراغت. جلو اومد و پول‌ها رو گرفت. بدون کوچکترین مقاومتی رها کردم. _ حتما پول زیاد دارید که قراره با پول این ماه‌تون خل بازی کنید! اوقات فراغت‌تون رو هم لطفأ برید به مامان کمک کنید. کلفت این خونه نیست که براتون همه کار کنه. _چشم. نگاهش رو به رضا داد. _ من به تو گفتم بشین میلاد ریاضی‌هاش رو بنویسه؛ تو ول کردی اومدی اینجا پی خل بازی! رضا حق به جانب گفت: _ نوشت. نگاه طلبکار علی روش طولانی شد. سرش رو پایین انداخت. _ آقا رضا، صد بار بهت گفتم تو نباید... نگاه چپ چپش رو به من و پشت سر من که احتمالأ زهره ایستاده بود داد. _ چی می‌خواید اینجا؟ برید اتاق‌تون دیگه! فوری رفتم داخل و در رو بستم. زهره دست به سینه شد. _ من چهل تومن رو از تو می‌خوام. اخم‌هام رو تو هم کردم و از کنارش رد شدم. _ به من چه! این دسته گل رضاست؛ برو از خودش بگیر. حرصی نگاهم کرد. _ خیلی رو داری رویا! شونم رو بالا دادم و بی‌تفاوت سمت رختخواب‌ها رفتم. تشک زهره رو بود. _ بیا تشکت رو بردار می‌خوام بخوابم. جوابم رو نداد. از حرصم تشکش رو به بدترین شکل ممکن روی زمین انداختم و مال خودم رو پهن کردم. بالشت و کتابم رو برداشتم، روی شکمم خوابیدم و شروع به خوندن درس پس فردام کردم. از شانس فقط پنجشنبه‌ها علی باهام لج میشه و فرداش باید مدام جلوی چشم هم باشیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از درس خوندن خسته شدم. کتاب رو کنار گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. زهره هم غرغرکنان تشکش رو که به خاطر اینکه من پرتش کرده بودم و از حالت طبیعی خارج شده بود، پهن کرد و بعد از خاموش کردن لامپ اتاق، خوابید. با تکون‌های دست‌های کوچک میلاد چشم باز کردم. _ رویا پاشو، امروز جمعه‌س؛ قول دادی بریم حیاط تاب بازی. زود باش؛ پاشو. چشم باز کردم و دست‌هاش رو گرفتم. _ میلاد بس کن! میریم. بذار بیدار شم. _ الان بیداری دیگه، پاشو. دستش رو رها کردم و محکم به صورتم کشیدم. _ ساعت چنده؟ _ هشت. کش و قوسی به بدنم دادم. _ دیشب ندیدی خان‌ داداشت چه جوری دعوام کرد! گفت باید کمک خاله کنیم. بذار بره بیرون، میریم بازی. _ واسه کار دعوات نکرد که؛ به مامان گفتی خاله، دعوات کرد. امروزم نیست؛ رفت سر کار. سؤالی نگاهش کردم. _ مطمئنی؟ _ آره. زنگ زدن گفتن بیا، اونم رفت. خوشحال گفتم: _ پلیس بودنش یه جا بدرد آرامش ما خورد. با ضربه‌ی آرومی که به پام خورد، سمت زهره برگشتم. هنوز دلخوریٍ از دست دادن پول تو جیبیش رو توی چشم‌هاش می‌شد دید. _ تو چقدر بی‌انصافی. علی آرامش این خونه رو برده؟ چند ساله بهت میگه بگو مامان! می‌میری بگی؟ طلب کار نشستم. _ دوست ندارم بگم؛ مگه زوره؟ پشت چشمی نازک کرد و نشست. _ می‌بینی که زوره. دیشب با اولین دادش به غلط کردن افتادی. میلاد با صدای بلند خندید. _ آره، بی‌خودی هی می‌گفتی مامان! عصبی به میلاد نگاه کردم. _ درد. اگه بردمت تاب بازی. کمی نگاهم کرد و پر بغض گفت: _ نبر. ایستاد و به حالت قهر از اتاق بیرون رفت. زهره با صدای بلند گفت: _‌ میلاد وایسا خودم می‌برمت. رختخوابش رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. حوصله‌ی جمع کردن رختخوابم رو مثل همیشه نداشتم. روسریم رو روی سرم انداختم. به اتاق علی که درش رو به روی اتاق خودمون بود، نگاه کردم. سرم رو چرخوندم، دَر باز اتاق رضا و میلاد کنجکاوم کرد تا ببینم رضا چکار می‌کنه. به انتهای راهروی پهن طبقه‌ی دوم رفتم و به اتاقش سرکی کشیدم. اتاق مرتب بود و هیچ کس داخلش نبود. اینجا همه سحر خیزند، جز من. پله‌ها رو که با فاصله‌ی چند متری اتاق من و زهره بود پایین رفتم. واقعاً نمی‌فهمم چرا خاله رنگ سبز رو برای موکت خونه خریده! وارد آشپزخونه شدم. همه دور سفره‌ای که خاله برای صبحانه پهن کرده بود نشسته بودند. _ سلام. نگاه کوتاه همه روی من افتاد و خاله مثل همیشه، بیش از حد تحویلم گرفت. _ سلام عزیز دلم؛ صبحت بخیر. لبخند زدم و کنار زهره نشستم. زهره دلخور گفت: _ مامان چرا اینقدر فرق میذاری!؟ من میگم سلام، فقط میگی سلام. خاله لبخند مهربونی بهش زد: _ این طور نیست. _ هست. دیشب علی یکم صداش رو برد بالا، فوری بلند شدی کنار رویا ایستادی که نکنه علی یه چی بهش بگه؛ بعد چند روز پیش که داشت من رو دعوا می‌کرد از جات تکون نخوردی! فقط نگاه کردی. _ تو حقت بود. بچم چند بار بهت گفته می‌خوای با کسی حرف بزنی بیارش توی حیاط، جلو در واینستا. گوش نمی‌کنی. اونم خسته مونده از سر کار اومد. چیزی هم بهت نگفت؛ گفت صد بار گفتم دم در واینستا. دلخور گفت: _ بله، فقط داد زد و گفت؛ ولی به اینم چیزی نگفتا، فقط گفت صد بار بهت گفتم خاله نه مامان. خاله اخم‌هاش تو هم رفت. _ خوبه، بسه دیگه! رو به من ادامه داد: _ امروز آقا مجتبی نهار اینجاس. زهره گفت: _ همون عمو داره میاد اینجا، هواش رو داری! خاله صداش رو بالا برد. _ زهره بس می‌کنی یا نه!؟ رضا با دست ضربه‌ی آرومی به بازوی خواهرش زد. _ بس کن دیگه! اول صبحی. _ تو هیچی نگو که دیشب پول تو جیبی یک ماه‌مون رو به فنا دادی. خاله کلافه گفت: _ ای خدا! یه روز علی نیست، این خونه آرامش نداره. رو به زهره ادامه داد: _ بذار بیاد، تکلیفم رو با تو مشخص می‌کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗       @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره اخم‌هاش تو هم رفت و سکوت کرد. خاله لیوان چایی رو جلوم گذاشت. _ بخور عزیزم. کمی شکر داخل لیوانم ریختم و با قاشق همش زدم. نگاهی به میلاد که هنوز باهام قهر بود انداختم. چشمکی زدم و براش بوس فرستادم. فوری لبخند زد که زهره چیزی کنار گوشش گفت. نگاهش رو از من گرفت و مشغول خوردن صبحانه شد. زهره تو قهر کردن و طرفدار جمع کردن، تبحر خاصی داره. به پنجره‌ی بزرگ وسط دیوار آشپزخونه نگاه کردم. درخت گردوی حیاط به قدری بزرگ بود که کل پنجره رو گرفته بود و فقط از لای برگ‌هاش نور کمی به اتاق می‌اومد؛ همون نور کم انعکاس زیبایی داشت. _ خاله من بعد صبحانه میرم تاب رو ببندم با میلاد بازی کنم. نگاه دلخور خاله رو پس زدم و رو به رضا گفتم: _ کمکم می‌کنی؟ رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و گفت: _ اون سری که میلاد از تاب افتاد، علی بازش کرد گفت دیگه تاب نبندید. نگاهم به چشم‌های ناامید میلاد افتاد. _ حالا تا علی بیاد بازش می‌کنیم؛ من به میلاد قول دادم. _ قول دادی! خودت هم ببند. خواستم قانعش کنم که خاله گفت: _ اولاً، به حرف برادرتون گوش کنید؛ توی این خونه حکم پدر رو داره. دوماً، گفتم امروز عمو مجتبی‌تون میاد اینجا. رو به من گفت: _ تو برو یه دوش بگیر. لباست رو اتو زدم، پایین توی اتاق منه؛ بپوشش. رو به زهره و رضا گفت: _ رضا تو برو خرید. تو هم توی آشپزخونه کمک من کن. زهره به اعتراض گفت: _ داره میاد اینو ببینه، نوکریش مال منه؟! اخم‌های خاله تو هم رفت. _ عموی همه‌تونه! _ بله؛ ملتفتم. خاله سرش رو تکون داد. نگاهم به نگاه زهره گره خورد. از فرصت استفاده کردم، بی‌صدا لب زدم: _ حسود هرگز نیاسود. قیافش رو کج و کوله کرد و نگاهش رو ازم گرفت. هنوز سفره صبحانه پهن بود که ایستادم و به سمت اتاق خاله که دَر ورودیش پشت آشپزخونه، با کمی فاصله در زیر راه پله باز می‌شد، رفتم. از روی میز اتو کنار تخت خاله که چهار سالی می‌شد تنها روش می‌خوابید، پیراهن صورتی حریر آستین بلندی که تا بالای زانوم بود، به همراه شلوار سفیدِ تقریباً گشادی رو برداشتم. به عکس چهار نفره بالای تخت نگاه کردم. عکس پدر و مادرم که هیچی ازشون یادم نمیاد به همراه خاله و عمو که پدر و مادری رو در حقم تموم کردن. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. صدای خاله باعث شد تا کنجکاو بشم. _ فقط یه بار دیگه اینجوری حرف بزن، ببین میذارم کف دست علی یا نه؟ _ مامان چرا زور میگی!؟ _ باشه به علی میگم من زور گفتم، زهره تو روم ایستاد. _ خب ببخشید. _ من که نمیگم عذر خواهی کن؛ میگم درست رفتار کن. _ چشم. _ این چشم الکی‌تون بیشتر حرصیم می‌کنه. شونه‌ای بالا دادم. سمت حموم که درست روبروی اتاق خاله بود رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗        @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دوش مختصری گرفتم. به خاطر حضور رضا، همیشه تو حموم لباس‌هام رو می‌پوشم. فوری وارد اتاق خاله شدم و موهام رو سشوار کشیدم. حوصله قیافه گرفتن زهره رو ندارم. سمت حیاط رفتم که با صدای خاله ایستادم. _ توی این سرما کجا میری؟ تازه حموم بودی! میری بیرون سرما می‌خوری. برگشتم سمتش. _ خاله سشوار کشیدم. _ باشه کشیده باشی؛ بشین الان عموت میاد. نفسم رو کلافه بیرون دادم. _ کمک نمی‌خواید؟ به زهره نگاه کرد. _ نه زهره هست. فقط میلاد ناراحته، اگه می‌تونی برو از دلش در بیار. از خدا خواسته لبخند زدم. _ چشم. خاله جلو اومد و صورتم رو محکم بوسید. زهره پشت چشمی نازک کرد. _ الهی قربونت برم. پله‌ها رو بالا رفتم. صدای موزیک از اتاق رضا بیرون می‌اومد. پشت در ایستادم و در زدم. رضا با صدای بلندی گفت: _ بیا تو. در رو باز کردم. پشت میزش نشسته بود و سرش رو با آهنگ تکون می‌داد. به میلاد که گوشه اتاق، با دومینویی که چند شب پیش علی به خاطر نمرات خوبش خریده بود، بازی می‌کرد؛ نگاه کردم. با دیدن من اخم کرد و صورتش رو برگردوند. جلو رفتم و کنارش نشستم. _ قهری؟ جواب نداد. _ تقصیر من چیه!؟ علی گفته تاب نبندیم. تو با من آشتی کن، من می‌برمت پارک تاب بازی کنی. متعجب و سؤالی نگاهم کرد. _ واقعاً می‌بری؟ _ قولِ قول. _ قول بیخود نده. سرم رو چرخوندم سمت رضا که وسط حرف من و میلاد پریده بود. _ قول بیخود نیست. _ هست؛ چون علی نمیذاره. _ حتماً یه فکری پیش خودم کردم که قول میدم. _ از اون فکرها که موقع قول دادن برای بستن تاب تو حیاط بهش دادی؟ پشت چشم نازک کردم و نگاهم رو به میلاد که ناامید نگاهم می‌کرد، دادم. کنار گوشش گفتم: _ این بار فرق داره، عمو مجتبی میاد از اون اجازه می‌گیریم. چشم‌هاش برق زد و آروم گفت: _ عمو مجتبی زورش به داداش علی می‌رسه. انگشت اشاره‌ام رو روی بینیش گذاشتم و با سر به رضا اشاره کردم. _هیس...این بفهمه میره میگه. آهسته خندید. _ باشه نمیگم. چشمکی بهش زدم و ایستادم. _ حاضر شم؟ از این همه عجله و اشتیاقش خندم گرفت. _ نه صبر کن عمو بیاد؛ یکم پیشش بشینم، بعد. _ آخه می‌ترسم داداش بیاد. خم شدم و گونش رو کشیدم. _ آماده باش، حالا حالاها نمیاد. کمر صاف کردم و سمت در رفتم. _رویا! به رضا که صدام می‌کرد، نگاه کردم. _ مرسی بابت دیشب؛ خطر رو از بیخ گوشم رد کردی. جلو رفتم و درمونده گفتم: _ خواهش می‌کنم، رضا نمیشه پول توجیبی زهره رو جور کنی، بهش بدی. اون به خاطر پولش با من لج کرده؛ حالا ول کن نیست. دستش رو توی جیب لباسش کرد و دو تا اسکناس ده تومنی سمتم گرفت. _ من همین بیست تومن رو دارم. نگاهی به پول‌ها انداختم و نفس عمیقی کشیدم. _ بزار ببینم خاله هم بیست تومن بهم میده! اون وقت ازت بگیرم. باید چهل تومنش کامل باشه وگرنه اذیتم می‌کنه. _ رویا، خوب بگو مامان! مگه چی میشه؟ هم مامان رو خوشحال می‌کنی هم علی بهت پیله نمی‌کنه. _ یادم میره همش. صدای خاله از پایین اومد. _ بچه‌ها بیاین پایین، عموتون اومده. میلاد ایستاد و با عجله سمت در رفت. _ اول خودم سلام می‌کنم. رضا هم فوری پشت میلاد رفت. _ عمراً بذارم. صدای جیغ میلاد بالا رفت. پشت سرشون رفتم. رضا میلاد رو بغل کرده بود، اون هم حسابی دست و پا می‌زد و سمت پله‌ها می‌رفتند. _ بذارم پایین خودم می‌خوام برم. رضا با صدای بلند از بالای پله‌ها گفت: _ عمو سلام. میلاد از دست و پا زدن افتاد و با بغض گفت: _ خیلی بدی، خودم می‌خواستم سلام کنم. تو هر بار نمیذاری. صدای مهربون عمو مجتبی از پایین پله‌ها اومد. _ من جواب سلام هیچکس رو نمیدم تا میلاد بهم سلام کنه. میلاد حسابی خوشحال شد و زبونش رو تا ته برای رضا بیرون آورد. _ دلت بسوزه. با تقلا از بغل رضا پایین آمد و سمت پایین پله‌ها رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗       @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نشاطی که از شوخی تکراری رضا و میلاد روی صورتم نشسته بود، باعث لبخند پهنی توی صورتم شد. پشت رضا از پله‌ها پایین رفتم. عمو روی زانوهاش نشسته بود تا هم قد میلاد بشه، ولی موفق نبود. عمو طبق چیزی که تو عکس از بابا مرتضی و عمو مصطفی دیدم، قد بلندتره. رضا به عمو مصطفی کشیده ولی علی مثل عمو مجتبی چهار شونه و قد بلندِ. عمو دستش رو پشتش پنهان کرده بود. _ حالا چشم‌هات رو ببند. خاله خوشحال و راضی به رفتارهای عمو مجتبی و میلاد نگاه می‌کرد و چادرش رو روی سرش مرتب می‌کرد. عمو دستش رو از پشتش بیرون آورد و لپ‌لپ سایز بزرگی روبروی میلاد گرفت. _ حالا چشم‌هات رو باز کن. میلاد با ذوق گفت: _ وای مامان از اون بزرگاشِ. دستش رو دور گردن عمو انداخت و به خودش فشار داد. _ چند روز پیش به مامان گفتم برام بخره؛ گفت نه پولش زیاده، نمی‌تونم. اینقدر دلم می‌خواست... خاله لبش رو از حرف میلاد به دندون گرفت و چشم غره‌ای رفت. میلاد اینقدر خوشحال بود که اصلاً متوجه نگاه مادرش نشد. رضا جلو رفت و دستش رو به سمت عمو دراز کرد. _ سلام عمو خوش اومدید. عمو ایستاد. دست رضا رو گرفت و به شوخی گفت: _ سلام، کم سربه‌سر این بچه بذار، صداتون کل خونه رو برداشته بود. _ عمو سربه‌سر میلاد نذارم، سر به سر کی بذارم! زهره رو که با یه من عسل هم نمیشه خورد. به من اشاره کرد: _ این که منطقه ممنوعست! چهل تا صاحب داره. مامان؛ علی؛ شما؛ آقاجون... نگاه عمو به من افتاد و آروم زد پشت سر رضا. _ کم حرف بزن. _ سلام عمو. نوع نگاه عمو مجتبی مثل نوع نگاه آقاجون به من با بقیه فرق داره. _ سلام عزیزم خوبی؟ جلو رفتم و دستش رو که به سمتم آورده بود، گرفتم و بهش دست دادم. _ خیلی ممنون. نگاه خیره و پر از محبتش رو با نفس سنگین و پر از حسرتی ازم برداشت و رو به خاله گفت: _ علی کجاست؟ خاله که هنوز به خاطر حرف میلاد، رنگ و روش جا نیومده بود گفت: _ زنگ زدن گفتن بیا، اونم رفت. عمو روی پتویی که خاله به خاطر حضورش پهن کرده بود نشست و به بالشت همرنگ ملافه پتو تکیه داد. _ ماشین خریده؟ _ نه هنوز بچم. سمت آشپزخونه رفت. _ یه وام درخواست کرده؛ حالا اون رو بدن با پس‌اندازی که داریم می‌تونه بخره. _ زن‌داداش، خیلی سخت گیری می‌کنی؛ چند بار هم من گفتم، هم آقا جون. هم این خونه مناسب نیست، هم اون همه ماشین توی بنگاه هست؛ بیاد یکیش رو برداره، پول هم نمی‌خواد. _ خونه یادگار مصطفی‌ٰست؛ من هیچ وقت نمی‌فروشمش. بعد هم رو چه حسابی شما به علی ماشین بدید! عمو دلخور گفت: _ ناسلامتی من عموشم. _ تنتون سلامت؛ ما اینجوری راحت‌تریم. _ چند بار خواستیم سهم ارث مصطفی رو بدیم، چرا قبول نکردید؟ _ قسمت ما اینجوریه. پسری که قبل از پدرش بمیره ارث نداره. _ شما مخالفید، چون آقاجون سر رویا سخت‌گیری کرد. الانم افتادید سر لج. _ این چه حرفیه آقا مجتبی! من چهل و هفت سالمه؛ سن الانم وقت لجبازی نیست. _ قصد جسارت نداشتم، ولی این طور به نظر میرسه. _ من ترجیح میدم خودم با پول خودم به بچه‌هام کمک کنم. _ واقعاً کرایه مغازه، کفاف زندگی‌تون رو میده. _ علی هم حقوقش رو توی خونه خرج می‌کنه. _ فکر کردی که اگه ازدواج کنه، حال و روز شما چی میشه؟ زیر چشمی به خاله نگاه کردم. _ تا اون موقع خدا بزرگه. _ سلام. صدای زهره باعث شد تا عمو نگاه از نگاه خاله برداره. _ سلام عمو جان. حالت چطوره؟ زهره که دلخوری پول توجیبی هنوز رهاش نکرده بود، پشت چشمی نازک کرد و گفت: _ خوبم ممنون. سینی چایی رو جلوی عمو گرفت. عمو استکان چای رو برداشت و از بالای چشم به زهره نگاه کرد. از طرز حرف زدن زهره ناراحت شده بود. _ این چه طرز برخورده! زهره اصلا توقع نداشت عمو باهاش اینطوری حرف بزنه. _ ببخشید عمو یکم ناراحتم. عمو استکان رو روی زمین گذاشت و حرفی نزد. زهره هم فوری به آشپزخونه برگشت. _ در هر صورت من چند بار تا حالا گفتم؛ هر جا به کمک من احتیاج داشتید در خدمتم. خاله برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت: _ سوری جون رو چرا نیاوردید؟ عمو متوجه شد که خاله قصد داره بحث رو عوض کنه، نیم نگاهی به من انداخت و گفت: _ کار داشت. صدای زهره از آشپزخانه بلند شد. _ مامان یه لحظه بیا. خاله نفس سنگینی کشید و ایستاد. _ ببخشید آقا مجتبی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رفتن خاله رو با نگاه دنبال کرد. حضور رضا دقیقا روبروم، باعث می‌شد تا نتونم با عمو حرف بزنم. زیر لب گفتم: _ عمو. از گوشه چشم نگاهم کرد و سرش رو کاملاً به سمتم چرخوند. _ جانم! به رضا که خیره نگاهم می‌کرد، نیم نگاهی انداختم. عمو متوجه منظورم شد. آهسته گفت: _ صبر کن الان میریم بالا. رضا فضول نیست، ولی نون به نرخ روز خوره و تقریباً همیشه اون جایی حضور داره که به نفعشه. صدای یا الله گفتن علی از حیاط بلند شد و نگاه همه رو به سمت دَر کشوند. با جمله‌ای که رضا گفت، چشمام از تعجب گرد شد. _ رویا حواست رو جمع کن؛ جنجال دیشب رو راه‌ بندازی، این دفعه دیگه قِسِر در نمیری. عمو نگاه پر از تعجبش رو از رضا با اخم به من داد. _ چه جنجالی! اصلاً دوست ندارم وجه علی، پیش عمو و آقاجون خراب بشه. اگر عمو بفهمه که دیشب علی من رو دعوا کرده، حتماً بینشون بحث ایجاد میشه. درک نمی‌کنم چرا رضا باید این حرف رو الان جلوی عمو بزنه! آب دهنم رو قورت دادم و رو به عمو گفتم: _ الکی میگه؛ دیشب علی به من و زهره گفت «یه کم بیشتر درس بخونیم که نمره هامون بره بالا». در خونه باز شد و علی در حالی که مشماهای زیادی دستش بود، داخل اومد. صبح خاله به رضا گفت بره خرید. احتمالاً پول توی خونه نبوده که علی خرید کرده. خاله فوری از آشپزخونه بیرون اومد. من و رضا هم به احترام علی ایستادیم. _ الهی دورت بگردم، چقدر زحمت کشیدی. علی میوه‌ها رو جلوی دَر خونه گذاشت و سمت عمو اومد. بعد از سلام و خوش‌وبش مردونه، کنار عمو نشست. به میلاد که سرگرمِ بازی با جایزه‌های داخل لپ لپش بود، نگاه کرد. _ سلام آقا میلاد. میلاد ماشینی که دستش بود رو به علی نشون داد و با ذوق گفت: _ ببین عمو برام چی خریده؛ توش ماشین در اومده. علی با لبخند به عمو گفت: _ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. _ کاری نکردم، بچه‌ی برادرمه. مامان یکی از مشماها رو برداشت تا به آشپزخانه ببره که علی با تشر به رضا گفت: _ بلند شو اونا رو بذار آشپزخونه. رو به مادرش گفت: _ مامان رضا می‌بره، شما بیا بشین. رضا فوری ایستاد و چشمی زیر لب گفت. _ چه خبر؟ _ هیچی. _ آماده باشِ چی بود؟ _ آماده باش نبود؛ یه جلسه بود تموم شد، برگشتم. از کنار عمو نگاهم کرد. _ بلند شو برو کمک مامان. خواستم بلند شم که عمو دستش رو روی پام گذاشت. _ بشین زهره هست. لب پایینم رو به دندون گرفتم و نگاهم به نگاه علی گره خورد. با لبخند گفتم: _ من برم بشقاب بیارم تا زهره میوه‌ها رو بشوره. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. اگر بلند نمی‌شدم علی حرفی نمی‌زد. با این که از دیشب یه کم ازش دلخورم ولی اصلاً دوست ندارم کسی اقتدار علی رو توی این خونه زیر سؤال ببره. وارد آشپزخونه شدم. خاله میوه‌ها رو داخل سینک می‌شست و زهره کنارش ایستاده بود و آروم اشک می‌ریخت. _ مامان غلط کردم. _ از صبح سر صبحانه به خاطر چهل هزار تومان، اینقدر بدقلقی کردی ولی هیچی بهت نگفتم؛ این آبروریزی جلوی عموت رو نمی‌تونم بیخیال بشم. حالا که حرف من برات اهمیتی نداره، بذار علی با زبون خودش باهات حرف بزنه. _ من که نمی‌خواستم عمو ناراحت شه. با دست زهره رو کنار زد. _ کنار گوش من ناله نکن. ناامید چرخید، نگاهش به نگاه من افتاد و با صدای آرومی که از آشپزخونه بیرون نره گفت: _مرض؛ به چی نگاه می‌کنی. خاله نیشگونی از بازو زهره گرفت. _ دهنت رو می‌بندی یا نه؟ اینا دنبال یه تنش توی خونه ما هستن که به خواسته چند سالشون برسن!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗        @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره جای دست مادرش رو ماساژ داد و ازش فاصله گرفت. خاله رو به من گفت: _ چی می‌خوای عزیزم؟ ناراحت از رفتار زهره لب زدم: _ علی گفت بیام کمک. _ برو عزیزم کمک نمی‌خوام، خودم میارم. چند قدم جلو رفتم. _ دیگه گفته بیام، یه کاری هم به من بدید. نگاه پر از تأسفی به زهره انداخت. _ کاش یکم از فهم و شعور این رو تو داشتی. دستمالی که دستش بود رو سمتم گرفت. _ خیارها رو خشک کن، بچین تو ظرف. _ چشم. دستمال رو از خاله گرفتم و شروع به خشک کردن خیارهای یک‌دستی که علی به خاطر آبروداری جلوی عمو خریده بود، کردم. خاله زیر لب غرغر کرد: _ آبرو برام نذاشتن. اون از بچه نفهمم که سر یه لپ لپ اونجوری گفت، اینم از دختر بیشعورم که... حرفش رو قطع کردم: _ خاله چیزی نشده که! چونش لرزید و با بغض گفت: _ شماها خیلی مونده تا بفهمید آبرو چیه. دستم رو روی دست خیسش گذاشتم. _ چرا گریه می کنید!؟ شنیدن این جمله برای زهره واقعاً ناراحت کننده بود. هم از ترس و هم از ناراحتی اشک مادرش، لب باز کرد: _ مامان من غلط کردم، ببخشید. خاله شیر آب رو بست و رو به زهره، با لحنی که اِنگار از موضعش کوتاه نیومده گفت: _ پیش‌دستی و چاقو رو بردار ببر جلوی عموت. مطمئناً زهره با این قیافه و چشمای اشکی بره بیرون، همه متوجه میشن. _ بیا تو میوه‌ها رو خشک کن، من پیش‌دستی می‌برم. زهره از خدا خواسته جلو اومد و پارچه نمدار رو ازم گرفت. خاله متأسف نگاهش کرد. کنار گوشش گفتم: _ چهل تومنت رو پس میدم؛ یکم صبر کن. اشک روی گونش رو پاک کرد. _ یه کاری کن مامان به علی نگه. پول نمی‌خوام. نگاهی به خاله که داشت نمک غذا رو می‌زد، کردم. _ باشه دیگه گریه نکن! بدتر تابلو میشی. پیش‌دستی رو از روی کابینت برداشتم و به سمت حال رفتم. با صدای خاله ایستادم. _ موهات رو بکن زیر روسری. بشقاب‌ها رو دوباره روی کابینت گذاشتم و از تو آینه کوچکی که خاله بالای ظرفشویی به خاطر من زده بود، خودم رو نگاه کردم. موهام رو که از زیر روسریم بیرون زده بود داخل بردم و بشقاب به دست پیش عمو و علی رفتم. خبری از میلاد و رضا نبود. علی و عمو با هم گرم صحبت بودن. بشقاب رو جلوشون گذاشتم. خاله هم با لبخند ظاهری که روی لب‌هاش بود با ظرف میوه بیرون اومد. علی ایستاد و ظرف میوه رو از مادرش گرفت و جلوی عمو گذاشت. رو به خاله گفت: _ مامان دایی هم امروز پیش من بود. قراره نهار بیاد اینجا. خاله با شنیدن این حرف، گل از گلش شکفت و انگار آبرو ریزیِ میلاد و زهره رو فراموش کرد. _ حالش خوب بود؟ _ خوب بود؛ سلام رسوند گفت بعد از ظهر میام، گفتم نه ناهار بیا. عمو خیره نگاهم کرد، لبخند زدم. دستش رو روی زانوش گذاشت یا علی گفت و ایستاد. _ بلند شو بریم بالا، کارت دارم. زیر نگاه پر از استرس خاله ایستادم. علی از بالای چشم، نگاهی بهم انداخت و دلخور از رنگ نگاه مادرش ایستاد. عمو سمت پله‌ها رفت. از فرصت استفاده کردم و کنار گوش خاله گفتم: _ من به غیر از اینجا هیچ جا نمیرم، خیالتون راحت. لبخند رضایت بخشی زد. صورتش رو بوسیدم و دنبال عمو که دیگه روی پله‌ها بود رفتم. مطمئنم تا عمو اینجاست، خاله حرفی از زهره و میلاد به علی نمی‌زنه. وارد اتاق شدیم. عمو جلوی رختخواب جمع شده من و زهره که احتمالاً خاله جمع کرده بود، نشست و بهشون تکیه داد. با محبت نگاهم کرد. روسریم رو برداشتم و کنارش نشستم. _ چی می‌خواستی بگی؟ _ چیز مهمی نیست، به میلاد قول دادم ببرمش تاب بازی؛ چون یه بار از تاب افتاده علی نمیذاره تو حیاط تاب ببندیم؛ گفتم می‌برمت پارک ولی می‌دونم علی اجازه نمیده. گفتم اگه میشه با شما بریم. _ مهربونی اخلاقت به مادرت رفته؛ از اینجا راضی هستی؟ اذیت نمیشی؟ _ خاله خیلی مهربونه؛ خودتون هم می‌دونید. من اینجا رو دوست دارم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نفس سنگینی کشید. _ به زهرا اعتماد دارم ولی دلم همش شور می‌زنه. علی پسر خوبیه و این که حواسش به همه چی هست، خیالم رو راحت می‌کنه. ولی همیشه دلم پیش توئه. _ من اینجا خوشحالم عمو؛ خاله مثل مادرمه، بقیه هم مثل خواهر و برادرهای خودم. _ خدا رو شکر. لباس‌هات رو بپوش. بگو میلاد هم حاضر شه، بریم پارک زود برگردیم. _ عمو من نیام بهتره. نگاه سؤالیش رو بهم داد. _ با میلاد برید، من بمونم به خاله کمک کنم. _ دوست نداری بیای! _ نه بیشتر نگران قولم به میلاد بودم. سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. دستش رو توی جیبش کرد، مقدار زیادی پول از کیفش بیرون آورد و گرفت سمتم. به پول‌ها نگاه کردم. _ خیلی ممنون، دارم. _ می‌دونم داری؛ اینا رو هم داشته باش. اگر قبول کنم، علی حسابی ناراحت میشه. _ دستتون درد نکنه عمو، نمی‌خوام. پول رو توی دستم گذشت. _ آدم دست عموش رو رد نمی‌کنه. دستم رو مشت کردم. اسکناس‌ها رو توش پنهان نکردم. عمو از اتاق بیرون رفت؛ من هم پشت سرش راه افتادم. سمت اتاق میلاد رفتم. دَر زدم و وارد شدم. میلاد با دومینوهاش جاده ساخته بود و ماشینش رو توش حرکت می‌داد. _ میلاد لباس‌هات رو بپوش بریم پارک. عین برق گرفته‌ها از جاش پرید، با ذوق گفت: _ آخ جون پارک... صداش آنقدر بلند بود که بعدش صدای خنده عمو بلند شد. به میلاد کمک کردم تا لباس‌هاش رو تنش کنه و همراه با عمو به طبقه پایین رفتیم. علی با دیدن میلاد که لباس پوشیده بود، کمی تعجب کرد. عمو فوری گفت: _ من و میلاد با هم بریم پارک، یه ساعت دیگه برمی‌گردیم. خاله چشم غره‌ی ریزی به من رفت و گفت: _حالا یه روز اومدید خونه ما که به زحمت بیافتید! عمو دست میلاد رو گرفت. _ چه زحمتی, میلاد نفس منه. بعد هم با خوشحالی بیرون رفتن. کاش می تونستم از روی این پول چهل تومن زهره رو بردارم ولی نباید این کار رو بکنم. خاله دنبال عمو به حیاط رفت. علی نشست روی زمین و دوباره به دیوار تکیه داد. _ رویا یه چایی برای من میاری؟ جلو رفتم و بشقاب میوه رو برداشتم. پول رو سمتش گرفتم. اخم بین ابروهاش نشست و تو چشم‌هام خیره شد. _ اینارو عمو داده به من؛ قبول نکردم ولی گفت آدم دست عموش رو رد نمی‌کنه. نفس سنگین کشید و نگاهش رو ازم گرفت. _ چقدر هست؟ _ نمی‌دونم. کمی فکر کرد و گفت: _ بده مامان برات نگه داره. _ چشم. _ اینا رو هم جمع کن یه چایی بیار، خیلی سرم درد می‌کنه. بشقاب‌ها رو توی ظرف میوه گذاشتم و به آشپزخانه رفتم. زهره گوشه‌ای نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. روبروش نشستم. _ نگران نباش؛ خاله نمیگه. _ میگه؛ خیلی عصبیه. _ اینجوری غصه بخوری درست میشه؟ بلندشو باهاش حرف می‌زنیم. دستم رو گرفت. _ ببخشید. لبخندی بهش زدم. _ بخشیدم. من دیگه با اخلاق‌های تو عادت کردم. روزی سه بار حال منو می‌گیری. بلند شو سالاد درست کنیم، خاله خیلی خسته شده. ایستادم سمت کتری رفتم؛ چای توی لیوان ریختم و به حال برگشتم. علی پاش رو دراز کرده بود و چشم‌هاش رو بسته بود. سینی رو جلوش گذاشتم. همزمان خاله دَر رو باز کرد و داخل اومد. ایستادم، پولی که هنوز توی مشتم بود رو به سمتش گرفتم. _ خال... مامان علی گفت این‌ها رو بدم به شما. خاله پول‌ها را گرفت و نگاهی به علی انداخت. برای شنیدن صحبت این مادر و پسر نایستادم و به آشپزخونه برگشتم. همراه با زهره شروع به درست‌کردن‌ سالاد کردیم. برای خوشحال کردن زهره و درآوردنش از این حال بهش گفتم: _ یه خبر خوش. ناراحت نگاهم کرد. _ دایی حسین هم نهار اینجاست. رنگ غم به یکباره از صورتش کنار رفت و خوشحال گفت: _ واقعاً! کی گفت؟ _ علی گفت؛ خیالت راحت به دایی میگیم به خاله بگه. نفس راحتی کشید. علاقه خاله به برادرش خیلی زیاد بود. هیچ وقت با این که دایی حسین هم سن علی بود، روی حرفش حرف نمی‌زد. ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀