🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت628
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
هر چند راضی به این امر نبودم ولی شاید این یک شروع جدید برای فخری باشه. هیچ کس از دست زبونش در امان نیست.
من هم میتونم همه رو ناراحت کنم اما وقتی میشه خوب و مهربون بود چرا تلخی کنم.
آهسته سرم رو بیرون بردم.نه خبری از فخری و بهادر هست نه هیچ کس دیگه. آهسته و با احتیاط از اتاق بیرون رفتم . خودم رو به پله ها رسوندم و با دیدن ماهرخ که طلبکار تر از همیشه، پایین دامنش رو کمی بالا گرفته بود که توی دست و پاش گیر نکنه و از پله ها با عجله بالا میاومد، سر جام ایستادم.
هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره. داره میاد که آبروی ایوب خان رو رو ببره و جلوی همه سنگ روی یخش کنه
بالای پله ها نگاه پر از حرفی بهم انداخت. مچ دستم رو گرفت
_بیا بریم. الان وقتشه
قدمی به عقب برداشتم اما ماهرخ دستم رو رها نکرد با ترس گفتم
_من!
_آره تو! میخوام ببینه اونی که میخواست بکشش خدا چه عزتی بهش داده
نگاهم بین ماهرخ و در اتاق ملوک جابجا شد و با صدای لرزون لب زدم
_میترسم
دستم رو سمت خودش کشید
_اونی که باید بترسه ایوبِ نه ما!
ملتمسانه نگاهش کردم
_خان گفت نرم!
صدای ماهرخ هم رنگ بغض گرفت
_خانِت کجا بود وقتی من نوزده سال دوریت رو تحمل کردم. کجا بود که تو بی مادر بزرگ شدی که الان به دفاع از آبرو و حیثیت عموش بلند شده!
دستم رو با حرص رها کرد
_اصلا تو نیا! خودم میرم
سمت در اتاق رفت. برای اینکه ازم دلخور نباشه ناخواسته با بغض گفتم
_تو مادر منی! نمیتونم تنهات بزارم
ماهرخ سرجاش ایستاد و آهسته سمتم چرخید. چشم های پر اشکش از اینکه مادر خطابش کردم رو بهم داد.
خودش رو بهم رسوند و بغلم کرد و هر دو آهسته گریه کردیم.
ازم فاصله گرفت و اشکم رو پاک کرد و مقتدر گفت
_دیگه گریه نکن. نمیخوام ما رو شکسته ببینه. اونی که باید بشکنه اونه، نه ما
با سر تایید کردم. دستم رو گرفت و سمت اتاق برد
پارت زاپاس
پارتهای پایانی ۵ تومن
کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍
۵۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت31
💫کنار تو بودن زیباست💫
هر چی که مریم گفته بود خریدم و امیر علی اجازه نداد خودم حساب کنم و میوه هم خرید. تا جلوی در رسوندم و خرید ها رو از ماشین پایینگذاشت.
_من دیگه میرم
_باشه دستت درد نکنه
معذب و خجالت زده گفت
_به مریم سلام برسون
لبخندی بهش زدم.
_بعد نمیگه تو پیش امیرعلی چیکار داشتی!
دستی به گردنش کشید و نگاهش رو به اطراف داد
_راست میگی. هیچی نگو پس.
به در اشاره کرد
_برو تو
خداحافظی گفتم و مشماها رو برداشتم. امیر علی سوار ماشین شد و رفت. در رو باز کردم و خواستم وارد بشم که که سر و صدایی از خونهی زری خانم باعث شد تا سرم رو سمت کوچهی پشت قوارشون که خیلی هم طولانی و دراز نبود ببرم. آقا دانیال عصبی گفت
_حالا که حالیت نمیشه بیا گمشو برو بیرون
صدای گریهی امیرحسین و التماس های زری خانم بین جیغ های زینب گم شده. در باز شد و امیر حسین رو سمت کوچه هول داد و در رو بست.
با اینکه امیرحسین کلاس چهارمه ولی جثهی ریزی داره. با گریه، شروع به کوبیدنِ مشتش به در کرد تا بازش کنن و داخل برگرده.
خواستم جلو برم و باهاش حرف بزنم که در خونه باز شد و زری خان با چشم های گریون بیرون اومد بغلش کرد صورتش رو بوسید و بدون اینکه به اطراف نگاه کنه دست پسرش رو گرفت و داخل برد.
ناراحت در خونه رو هول دادم و داخل رفتم
_غزال تو کجا رفتی! گوشیتم که جواب نمیدی!
با پام در رو بستم.
_دیر کردم!
_یه ساعته رفتی. تازه میگی دیر کردم!
جلو اومد و یکی از مشما ها رو ازم گرفت و خوشحال گفت
_میوه هم خریدی!
اگر بگمامیر علی خریده الان قیافهش میره توهم.
_بیا بریم زودتر بشوریم تا نیومدن
_کاری نمونده فقط سیب زمینی سرخ کنم. اینا رو هم بشورم بزارم تو ظرف. تو برو درست رو بخون.
خوشحال از پیشنهادش مشماها رو جلوی درشون گذاشتم و بالا رفتم. کمی کتاب خوندم و انقدر ذهنم درگیره نمیتونم تمرکز کنم.
کتاب رو کنار گذاشتم در رو قفل کردم و شروع به دوختن لباس فتحی کردم.
نباید خودم به موسوی خبر بدم. باید صبر کنم یا خودش زنگ بزنه یا فردا تو دانشگاه بگه.
امیدوارم امیرعلی به کسی نگه و این هم به خیر خوشی تموم بشه.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت32
💫کنار تو بودن زیباست💫
گوشی رو برداشتم و شمارهی نسیم رو گرفتم
صداش توی گوشی پیچید
_جانم غزال
_سلام.نسیم فتحی بهت زنگ زد؟
_آره. رفتم لباس رو گرفتم. کارش خیلی زیاده غزال!
_به من گفت دو برابر کار قبلی
_نه خیلی بیشتره! من گفتم فکر نکنم زیر دو تومن بزنی. غزال توی این زمان کم از پس این همه کار بر میای؟ درس هات رو چیکار میکنی؟
خوشحال از قیمت بالایی که نسیم داده پرسیدم
_من میتونم. فتحی قبول کرد؟!
_اولش یکم چونه زد بعد خود مشتری اونجا بود قبول کرد. کی بیارم برات؟
_امشب میتونی؟
_نمیدونم بزار یه سر برم خونه اگر خونه آروم بود میارم. ناراحت نمیشی با سعید بیام؟
_نه. نترس مرتضی خونه نیست.
_پس بهت خبر میدم. فعلا خداحافظ
اگر امشب برسونه یک سره میشینم سرش تا تموم شه.
صدای پیامک گوشیمبلند شد با فکر اینکه نکنه موسوی باشه دلم پایین ریخت.گوشی رو با عجله برداشتم و از دیدن پیام نسیم نفس راحتی کشیدم
"این کارش خیلی زیاده. اگر امشب نتونم برات بیارم با بابام صحبت میکنم فردا از دانشگاه میام خونهت تا شب کمکت میکنم تموم شه"
نسیم هم دستش تنده. اگر بیاد حتما میتونیم تمومش کنیم.
وقت باقی مونده تا اومدن حامد و بچههاش رو صرف دوختن لباسی کردم، که امید دارم تا آخر شب تمومش کنم.
نمیدونم جواب استاد رو اگر ازم درس بپرسه
چی بدم
فقط میتونم نذر کنم که چشمش به اسم من نیفته.
این چند روز هم بگذره دیگه راحت میشم.
فقط باید بتونم این لباسس که فتحی گفت رو تموم کنم که پول سنگ قبر مامان رو جور کنم بعد از اون کمی پول توی دستم باشه که هر دفعه منتظر پول تو جیبی دایی برای کرایه ماشین دانشگاه نباشم کافیه و زیاد کار نمیکنم.
یادم رفت به امیرعلی پولی که به مرتضی دادم رو بگم
زنگ زدن زیاد از حدم بهش خوب نیست.
بهتره صبر کنم تا روزی که قراره باهاش برم پیش پدر آقای موسوی، بهش بگم که یک وقت جلوی مرتضی آبروم رو نبره
سرو صدای بچههای مهدیه از پایین بلند شد. صدای مائده دختر سه سالهش از همه بلند تره. مثل همیشه پایین پله ها من رو صدا میکنه.
_خاله غزال بیا من اومدم
لبخندی روی لب هامنشست. بچه های مهدیه خیلی شیرینن
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت629
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
در رو هول داد و داخل رفت. سخته برامبا کسایی روبرو بشمکه اونها من رو به نام و نشونی دیگهای میشناسن.
کاش میدونستن من سپیده هستم . اینکه اولش فکر کنن همون اطهرم که از خونشون فرار کردم باعث ترسم میشه. هر چند که خان تو اتاق هست و مطمعنم اجازه نمیده آسیبی از طرف کسی بهم برسه.
پشت سر ماهرخ داخل رفتم و نگاه مضطربم رو تکتک به چشم هایی دادم که از اومدنمون به اتاق حسابی ترسیدن. ترسی که علتش رو میدونم و خودمم توش گرفتارم. تنها نگاه عصبی اتاق، نگاه خانِ که روی من ثابت مونده و پر از حرفِ؛ که سپیده حتما چیزی میدونستم که گفتم نیا
کاش بفهمه و درک کنه که نمیتونم دل مادری که دوست داشته برام تمام و کمال مادری کنه و نتونسته رو، بشکنم
نگاهم سمت شاهرخ رفت. با چشمهای گرد و طلبکار بهم خیره بود. مردی که روزگاری قرار بود همسرش باشم و تا چند لحظهی دیگه میفهمه که خواهرشم. خواهری که هیچ افتخاری برای من نداره و فقط باعث شرم و خجالتمه.
ایوب خان هم از حضور ماهرخ حسابی جا خورده هم عروسی که بهش حکم کرد که زن پسرش بشه و گفت نظرش برای کسی اهمیتی نداره.
همه باید از نازگل تشکر کنن که به قول خودش جلوی کار حرامی رو گرفت
ماهرخ گفت
_چیه باورت نمیشه بعد از نوزده سال گشتم پیداش کردم!
ایوب خان عصبی شد و گفت
_میدونستم پای قول و قرارمون نمی مونی. این کیه دستش رو گرفتی آوردی اینجا!
ماهرخ پوزخندی زد و گفت
_ قرار بود بشه عروست! نه؟
طوری با افتخار دستم رو جلو کشید که انگار نه انگار از ازدواج من با خان ناراحت بود.
_ الان عروس فرامرزه، دخترته!
رنگ از روی ایوب پرید و نگاهش رو به خان که هنوز قصد نداشت تیزی نگاهش رو ازم بگیره داد
نازگل و شهربانو لبخند ریزی روی لبهاشون هست که پنهانش میکنن و شاهرخ از شدت ناراحتی خبری که شنیده صورتش سرخ شده و پسرش رو که روی پاهاش نشسته بود روی زمین گذاشت.
ماهرخ گفت
_نوزده ساله نشستم به اینروز. نوزده ساله منتظرم با نامردی که سینه به سینه چشم ناپاکش رو از اجدادش گرفته و به پسرش داده روبرو بشمکه آب دهنم رو توی صورتش پرت کنم. اما حیف از آب دهن انسان که به خاطر تو بیرون بیاد
پارت زاپاس
کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍
۵۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت630
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
ایوب خان نگاه چندش آوری به ماهرخ انداخت.نگاهی که باهاش غریبه نیستم همیننگاه رو به من توی خونهی خودش هم داشت. واقعا حق با ماهرخِ انگار این چشم ناپاک رو نسل به نسل به هم دادن
_فکر نکن بعد از نوزده سال میشینم هر چی دلت میخواد بهم بگی. از همون روز ها هم زبونت عین زهر مار بود. حرف میزدی سنگ زمینرو گاز رو میگرفت! و گرنه من حداقل ماهی یکبار رو میومدم پیشت. الانم بگو چقدر میخوای راضیت کنم
هیچ پشیمونی تو لحن و حرف هاش پیدا نیست! پس چرا خان میگه پشیمون شده!
شاید حق با ماهرخِ خان میخواد حیثیت عموش زیر سوال نره!
ماهرخ متاسف سرش رو تکون داد و گفت
_این همه سال منتظر بودم ببینمت و بهت بگم که چقدر پست و ظالمی. اما الان میبینم لیاقت شنیدم همین حرف رو هم نداری. مال حرومت رو دمپیری خودت به تنهایی بخور که عاقبتت توی اون دنیا بیشتر راضیم میکنه تا خفت و خاری این دنیات
ایوب خان نگاه خریدارانهای بهش انداخت و گفت
_اون موقع دستم بسته بود الان بیا ببرمت خونهم اونجا هم تو باش هم شهربانو
ماهرخ با نفرت گفت
_من از شهربانو موندم چطور سالیان سال بی صفتی تو رو تحمل کرده. فکر کردیمن دنبال زندگی با توام؟
اگر عقدت نبودم الان اینجا نبودم. طلاقم رو بده برم پی زندگیم
ایوب خان اخم هاش توی هم رفت
_من میخواستم بهت لطف کنم وگرنه تو کجا و زندگی با من کجا
_انقدر من من نکن که همه میدونن از ترس و بی عرضگیت در برابر خانوادهی شهربانو، الان یه زن داری. وگرنه تو هم مثل پسرت با وقاحت هر جا دختر جوونی میدیدی دست و پات میلرزید.
خواست دستم رو بگیره و بیرون ببره اما شدت بغض و عصبانیت این اجازه رو بهش نداد و تنهایی بیرون رفت
انقدر از این حرف هایی که به ماهرخ زد جری شدم که رنگ نگاهم مثل مادرم رنگ نفرت گرفت.
خان رو به من، با هموننگاه دلخور و عصبیش گفت
_بیا بشین
ای کاش با ماهرخ رفته بودم و الان مجبور نبودم به امر خان توی اتاقی بمونم که ایوب و شاهرخ حضور دارن.
کنار خان نشستم. با اینکه کنار عمه که با محبت نگاهم میکنه جا هست ولی ترجیح میدم کنار خان بشینم هر چند که از نگاه پراخم و تیزش در امان نباشم، اما احساس امنیت میکنم
پارت زاپاس
کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍
۵۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت33
💫کنار تو بودن زیباست💫
روسریم رو سرم کردم و مانتوم رو پوشیدم. در رو باز کردم و بیرون رفتم.
مائده از پایین پله ها نگاهم کرد و ذوق زده پاستیل توی دستش رو بالا آورد.
_من پاستیل دارم. بابام خریده
لبخند روی صورتم پهن شد.
_سلام وروجک. چه بابای خوبی داری
پایین پله ها بغلش کردم. صورتش رو بوسیدم. یکی پاستیل ها رو سمتم گرفت.
_تو که بابا نداری. بیا این مال تو
صدای خندهم بالا رفت و پاستیل رو که سمت لب هام گرفته بود خوردم.
_خوبه به تو داد. من از اول که براش خریدم هر چی گفتم یه دونه بده نداد
مائده رو روی زمین گذاشتم و نگاهم به حامد دادم
_سلام. خوش اومدید
_سلام. ممنون. اگر به خاطر تو نبود این بچه ها نمیاومدن. با دیدن حنانه که با روسری خیلی زیبا شده بود لبخند زدم
_سلام عزیزم.
جلو اومد و جواب سلامم رو داد.
_ای جانم چقدر روسری بهت میاد!
حامد گفت
_دیروز جشن تکلیفش بود. دخترم دیگه خانوم شده قراره دیگه نمازش رو بخونه دیگه هیچ کسم موهاش رو نبینه.
روی زانو کنارش نشستم و ذوق زره صورتش رو بوسیدم
_مبارکباشه عزیزم.
کنار گوشم آهسته گفت
_باید به من جایزه بدی
ازم فاصله گرفت و تو چشم هام خیره شد. نگاهم بین چشم های پاک و معصومش جابجا سد و طوری که حامد نشوه آهسته گفتم
_چشم. بریم خونه یواشکی خودت بگو چی میخوای.
ایستادم و رو به حامد گفتم
_مهدی کجاست؟
_جلوی درِ.منتظر داییش
با صدای مریم هر دو نگاهش کردیم
_آقا حامد بیا داخل.
کمی تن صداش رو بالا برد
_مهدی خاله بیا تو. دایی الان بیاد حوصلهی خودشم نداره
صدای جیغ زینب دوباره بلند شد و حامد چشم هاش رو از شدت صدا ریز کرد
_وای خدا به پدر و مادر این بچه صبر بده
دست حنانه رو گرفت و داخل رفت.
پشت سرش رفتم. بوی غذایی که مریم راه انداخته انقدر بهم ضعف داد که دلم میخواد همین الان غذا بخورم. وارد آشپزخونه شدم. مریم سیب زمین ها رو توی روغن هم زد
_مریمچه بویی راه انداختی آدم ضعف میکنه
خوشحال از تعریفم نگاهم کرد و گفت
_دعا کن کم نیاد. خیلی جلوی حامد زشت میشه
_کمنمیاد نگران نباش. بعد بیچاره حامد که تا الان غر نزده!
_هر چی باشه بالاخره دامادِ دیگه
صدای تلفن خونه بلند شد. مریم کفگیر رو برداشت
_غزال جواب بده من حواسم به ایناست.
سمت گوشی رفتم، برداشتم و کنار گوشم گذاشتم
_بله
صدای خستهی مرتضی توی گوشی پیچید
_سلام. حامد اومده؟
_سلام.آره الان رسیدن.
_منم دارم راه میفتم
_خاله چطوره؟
_میام میگم.
تماس رو بدون خداحافظی قطع کرد.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت34
💫کنار تو بودن زیباست💫
بعد از خوردن شام سفره رو جمع کردیم.کمک مریم کارها رو تمومکردم و تمام فکرم پیش لباس فتحیِ.
خدا رو شکر مائده زود خوابید. توی رختخوابی که مریم براش پهن کرده بود گذاشتم.
نرگس و حنانه با هم مشغول بودن و حامد همگوشهای دراز کشید و چشم هاش رو بست. برای اینکه بیدارش نکنم آهسته به مریم گفتم
_من دیگه میرم بالا.
با چشم توی خونه دنبال برادرش گشت
_مرتضی کجاست؟ کارت داشت!
ته دلم خالی شد! نکنه آقا داوود بهش حرفی زده باشه.
در سرویس باز شد و مرتضی بیرون اومد.مریم گفت
_داداش غزال میخواد بره بالا
مرتضی اخمهاش رو توی هم کرد و سمت در رفت
_بیا بیرون کارت دارم
دل تو دلم نیست. اگر فهمیده باشه نمیزاره کارم رو بکنم. دنبالش رفتم و روبروش ایستادم. در رو بست و نگاه شرمنده ولی پر اخمش رو بهم داد
_مریم گفت امروز خرید کردی!
با سر تایید کردم
نگاهش رو ازم گرفت
_بابت پول بیمارستان ممنونم. امروزم بگو چقدر خرج کردی برم سر کار همهش رو بهت برمیگردونم.
نفس راحتی کشیدم. پس از فروختن خونه خبر نداره.
_چیزی نشد.درس دارم باید برم بالا
سمت پله ها رفتم
_غزال بهت میگمبگو چقدر خرج کردی!
با شناختی که ازش دارم الان خونه رو میزاره روی سرش. برای اینکه مراعات حال بقیه رو بکنم چند قدم جلو رفتم.
_من هیچی نخریدم. میخواستم بخرم ولی امیرعلی رسید نذاشت حساب کنم
اخمش پررنگ تر شد و نگاهش رو به زمین داد.
_چرا انقدر به تو پول میده!
_برو از خودش بپرس. الان اجازه هست برم بالا یا بازم حرف داری؟
به پله ها اشاره کرد و دلخور گفت
_به سلامت
پا کج کردم سمت پله ها برم با دیدن مهدی جلوی در یکم ترسیدم.
_خاله اینجا چرا وایستادی!
بغض توی گلوش رو پس زد و سر بزیر از کنارم رد شد
_همینجوری
داخل خونه رفت. دخترا با نبود مادرشون راحت تر کنار اومدن تا مهدی. با اینکه از همه بزرگتره ولی بیشتر بیقراری میکنه. خدا کنه خاله زود تر مرخص بشه مهدیه هم برگرده.
بد حامله و بد ویار هم هست الان تو بیمارستان کلی اذیت میشه
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت631
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
همزمان شاهرخ ایستاد و با حرص به نازگل نگاه کرد
_به جای این موش و گربه بازی همون موقع که فهمیدی اینکیه بهم میگفتی که الان اینجوری...
لب هاش رو بهم فشار داد و رو به پدرش گفت
_میگم اسب ها رو آماده کنن. من این کار رو بی جواب نمیزارم
از اتاق بیرون رفت. و رفتنش باعث شد تا نفس راحتی بکشم نازگل با احتیاط رو به ایوب خان گفت
_نگفتم چون قصد جونش رو داشت! شما که خودتون میدونید؟
ایوب خان نفس سنگینی کشید و رو به خان گفت
_انتظارم ازت این بود که همهی حقیقت رو بگی نه فقط اینکه سپیده رو پیدا کردم اجازه بده عقدش کنم تا شاهرخ نتونه بهش آسیب بزنه
خان نگاهش رو به زمینداد
_عمو اون روز ها نمیدونستم باید چه تصمیمی بگیرم.
_عیب نداره. خدا رو شکر میکنم که اون روز ها نازگل فهمید و تو سپیده رو از خونهم بردی
رو به من گفت
_نمیدونم چیا شنیدی و چیا بهت گفته. اون زن ذات درستی نداره. زبون تلخش نمیزاره درست حرف بزنه. من اون روزها اشتباه کردم ولی الان پشیمونم که چرا تو رو پیش خودم نبردم
انقدر از حرف هاش عصبی شدمکه نتونستم خودم رو کنترل کنم و مثل همیشه سکوت کنم
_از حرف های الانتون فهمیدمکه اگر برگردید به عقب هم دوباره همین کار رو میکنید
پس پشیمون نیستید.
ایوب خان نفس سنگینی کشید
_ تلخی زبونت مثل مادرته. ولی توبرام فرق داری. تو از خون خودمی
چطور میتونه انقدر وقیحانه بعد از نوزده سال ظلم، حرف بزنه
سرمرو پایین انداختم
_خدا رو شکر میکنم که شبیه مادرم شدم.
بیشتر خدا رو شکر میکنم که نون حلال آقاجانم رو خوردم و تو خونهش بزرگ شدم و اگر شما برده بودیم الان یکی بودم شبیه شهین و شهلا که برای ملک و املاک بیشتر کمر بسته بودن به کشتن بچه های برادرشون. بی اینکه رحم کنن به زن برادرشون و خواسته های همخونشون
بغض توی گلوم سنگینی میکنه. حق با ماهرخِ نباید بشکنم.نباید اشک بریزم اون ببینه.
نگاهم رو به خان دادم
_میشهمن برم؟
خان دلخور و آهسته گفت
_از اول هم نباید میومدی!
به در اشاره کرد
_برو
ایستادم و سمت در رفتم. هنوز به در نرسیده بودم که ایوب گفت
_ همهی حرف هات رو زدی؛ ولی من برای اینکه ثابت کنم پشیمونم حق و سهم خودت و مادرت رو میدم
با نفرت سمتش برگشتم
_ نه من، نه مادرم، مالی که با خون رعیت عجین شده رو نمیخوایم. همهش رو بین بچه هات تقسیم کن که عین لاشخور، سر مال دنیا همدیگرو تیکه پاره نکنن. من به مال شوهرم که حلال و آه هیچ رعیتی دنبالش نیست بسنده میکنم.
پارت زاپاس
کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍
۵۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت35
💫کنار تو بودن زیباست💫
خبری از نسیم نشد. یعنی دیگه نمیاد اگر میخواست بیاد تا الان اومده بود.
وسایل فتحی رو پهن کردم و باقی مونده کار یکی از بالاتنههایی که از صبح شروع کردم رو تموم کردم نگاهی به ساعت انداختم هنوز از دوازده هم نگذشته .امشب زودتر میتونم بخوابم.
خدا رو شکر که صبح تونستم کمی کتاب رو دوره کنم و الان راحت میتونم بخوابم.
گوشیم رو ساعت پنج صبح تنظیم کردم که برای نماز صبح و دانشگاه خواب نمونم
سرم رو روی بالش گذاشتم و بدون پتو خوابیدم. با صدای آلارم گوشی چشمم رو باز کردم خیلی دلم میخواد بخوابم اما میترسم هم نمازم قضا بشه هم برای دانشگاه خواب بمونم
به سختی از بالشت دل کندم وضو گرفتم نمازم رو خوندم و دیگه خواب تقریباً از سرم پریده.
وسایلم رو داخل کیفم گذاشتم بالا تنه رو برداشتم و آهسته که کسی بیدار نشه بیرون رفتم
هرچی به آذر ماه نزدیک میشیم هوا رو به سردی میره. بادی که میاد، باعث میشه تا نظم چادرم رو به هم بزنه؛ کمی چادر رو به خودم بیشتر جمع کردم تا باد زیادی تکونش نده با دیدن اتوبوس سر خیابون قدمهام رو تند کردم و راننده که دید با عجله سمتش میرم کمی بیشتر ایستاد تا برسم.
نفس نفس زنون وارد اتوبوس شدم و روی اول صندلی خالی نشستم
کتابم رو باز کردم بهتره تا رسیدن به مزون فتحی کمی بیشتر مطالعه کنم سرگرم خوندن بودم که اتوبوس ایستاده نگاهی به خیابان انداختم. الان باید پیاده شم
با عجله و سریع سمت مغازه فتحی رفتم که بتونم زودتر به دانشگاه برگردم و قبل از استاد وارد کلاس نشم. مثل همیشه کرکره نیمه پایین بود
سرم رو خم کردم و از پایین صداش کردم
_ خانم فتحی!
_ بیا تو عزیزم
کرکره بالاتر رفت و داخل رفتم
سلامی دادم و بالاتنه رو روی ویترین گذاشتم بازش کرد و با عشق نگاهش کرد و گفت
_ چقدر تو با سلیقهای! به حالت حسرت میخورم. کاش من جای تو بودم.
عجب آرزوی بیخودی! کاش من جای تو بودم. زندگی خوب و راحت، شغل مناسب، قرار نیست به کسی جواب پس بدی؛ وضع مالیت هم که خوبه. به خاطر اینکه چهار تا ملیله رو منظم روی یه لباس دوختم واقعاً خوش به حالمه!؟
بالاتنه رو زیر ویترین گذاشت
_غزال جون دستم به دامنت لباس اون عروس خانم رو دیر نکنیا! خیلی استرس داشت
_ نه خیالتون راحت ظهر که تحویل بگیرم میشینم فوری روش کار میکنم تا تموم شه
_ دستت درد نکنه وقتی که نشون داد گفتم فقط کار غزاله. مزد این کار رو که آوردی کارت به کارت کنم یا نقد بهت بدم
_ فرقی نداره
از زیر میز یه مقدار پول برداشته روی میز گذاشت
_ بابت این بالاتنه.
پولها رو شمردم خدا رو شکر این بار چیزی ازش کم نکرده. تشکر کردم و از مغازه بیرون اومدم و با عجله سمت ایستگاه اتوبوس رفتم
امروز خدا شانس رو با من یار کرده. سوار اتوبوس شدم و بلافاصله حرکت کرد
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت36
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد حیات دانشگاه شدم. نسیم از دوردستی برام بلند کرد و سمتم اومد
_سلام دیر کردی!
_ سلام.رفته بودم پیش فتحی لباسش رو دادم
_عه! صبر میکردی من عصر میبردم براش. راستی پول سنگ قبر مادرت جور شد؟
آهی کشیدم
_ نه دیروز مجبور شدم یه مقدارش رو خرج کنم البته وقتی که تو گفتی پول لباس رو دو تومن گفتی خیلی خوشحال شدم چون همین مقدار خرج کرده بودم و فوری جایگزین شد
_خدا را شکر که جایگزین شد میگم این دفعه که پولو گرفتیم با سعید مستقیم بیا بریم
سنگ رو سفارش بده که دیگه مجبور نشی برای هر مسئلهای خرجش کنی
_ راه بدی خرج نشد ولی حق با توئه.باشه دستت درد نکنه پول فتحی رو که گرفتم مزاحمتون میشم. یه خورده تنها رفتن اونجا برام سخته آخه زن زیاد نمیره و بیاد وگرنه مزاحمتون نمیشدم
_ ای بابا این حرفا چیه مزاحمت کجا بود
همزمان که سمت سالن دانشگاه میرفتیم گفت
_دیشب با بابام صحبت کردم اجازه داد بیام کمکت از دانشگاه مستقیم میریم خونه شما. به بهانه درس خوندن میام بالا دارم
میشینم کمکت میکنم من دامنش رو کار میکنم تو بالاتنه تا تموم بشه.
_ دستت درد نکنه نسیم انشاءالله بتونم این روزا رو برات جبران کنم
_جبران نمیخوام فقط رو پیشنهادم فکر کن
به بابام گفتم، گفت سرمایهتون با من؛ مادربزرگم یه مغازه توی اون راسته که همه لباس عروس دارن، داره. الان انباریه اما میخوام بهش بگم خالی کنه یکم تمیزش میکنیم بابام هم سرمایه میده یه چرخ میخوایم و چند تا طاقهی پارچه
غزال حیف نیست از این هنرت خودت استفاده نکنی و بدی فتحی! دوتایی با هم مغازه میزنیم و کار میکنیم. پول از من کار از تو
_ تو چه ساده و خوش باوری مرتضی دودستی منو چسبیده مگه میزاره بیام! کار کردن زن تو خانوادهی من عارِ
_گفتم که الکی ساعت کلاسها رو زیادتر میکنیم اون که نمیاد جلو در دانشگاه
_ خودش درس خونده مدرک گرفته میفهمه!
ولی یه شانسی داریم. دارم خونم رو میفروشم از اونجا برم اگر موفق بشم بتونم یه خونه دیگه بگیرم دیگه اونجوری زیر نظرش نیستم و کنترلم نمیکنه راحت میتونم برم و بیام. یکمم از پول خونه بمونه منم سرمایه داشته باشم باهات
_ اینم خیلی خوبه تو رو خدا یه کاری کن بشه
درآمدش خیلی زیاده. من کاری ندارم که مغازه از منه پولم از من. چون که هنر توئه و کارت خیلی سنگینه هرچی درآوردیم نصف نصف. به خدا از این وضعیت نجات پیدا میکنیم یعنی چی که تو الان چند ماهه نمیدونی برای سنگ قبر مامانت پول جور کنی. این مبلغ پول زیادی نیست که چند ماهه به خاطرش اسیر شدی!
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۱۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت632
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
از اتاق بیرون اومدم و بغض سنگینم بالاخره شکست. پا تند کردم که وارد اتاق بشم و کسی صدای گریهم رو نشنوه که صدای آرومو غرق در گریهی ماهرخ رو از پشت سرم شنیدم
_سپیده...
سر چرخوندم و نگاهش کردم. دستش رو روی دهنش فشار میداد تا صدای گریهش بالا نره. جلو رفتم دستش رو گرفتم و سمت اتاق خودمون بردم در رو بستم که زانوهاش کم آورد و روی زمین نششت. و باز هم آهسته اشک ریخت.
باید خودم کنترل کنم تا آروم بشه.
_چرا گریه میکنید
به سختی بین هقهق گریهش گفت
_نوزده سال حرف هایی که تو الان بهش گفتی رو آماده کردم تا بگم اما وقتی دیدمش، انقدر نفرتم زیاد شد که فراموش کردم. از اتاق اومدم بیرون و تا وسط پله ها پایین رفتم با خودم گفتم باید برگردم و حرف هام رو بهش بزنمکه سر دلم سبک بشه. وقتی رسیدمپشت در، حرفی از تو شنیدم که خستگی این نوزده سال رو از تنم در آورد و احساس سبکی کردم
با دست اشکش رو پاک کردم
_چی گفتم؟
خودش رو جلو کشید و بغلم کرد. نفسی تازه کرد و به سختی کنار گوشم گفت
_گفتی نه من، نه مادرم ...
شدت گریهش اجازه نداد حرفش رو تموم کنه اینبار من دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و به خودم فشار دادم
چقدر این زنسختی کشیده و چقدر حسرت مادری کردن به دلش مونده که هر بار کلمهی مادر رو در رابطه با خودش از زبونمن میشنوه، کم میاره
خیلی طول کشید تا آروم بگیره. ازم فاصله گرفت.لبخندی به صورت قرمزش زدم و اشکش رو پاک کردم. گفت
_تو چقدر خانومی دختر! به جای اینکه من تو رو آروم کنم شدی سنگ صبورم. باید دست های زری رو روزی هزار بار ببوسمبا این تربیت کردنش
کاش از درونم خبر داشت. من از درون در حال متلاشی شدنم ولی مجبورم به خاطر اطرافیانم مخصوصا ماهرخ، خودم رو قوی نشون بدم. لبخندم عمیق تر شد
_بلند شید بریم بالای اتاق.
ایستادم و دستش رو گرفتم
_خودم بلند میشم. تو مثلا تازه زایمان کردی.
دستش رو تکیهی زمین کرد و ایستاد.
_به خاطر من، فرامرز ازت ناراحت شد؟
_به خاطر شما نیست. از خودم ناراحته
_مقصر من بودم
صورتش رو بوسیدم
_نگران من نباشید خان با من خیلی مهربون تر از چیزیه که فکرش رو بکنید. چشم رو خطاهای خیلی بزرگ تر از اینم بسته.
_شب تا صبح به نفرینش میشینم اگر به تو حرفی بزنه. به خودش هم میگم. من دلشکستهم و خدا صدای دل شکسته رو میشنوه
غمگین نگاهش کردم
_اگر من رو دوست دارید خواهش میکنم دیگه این حرف رو نزنید. حتی اگر خان با من تندی کرد.
نگاهم رو با نفس سنگینی ازش گرفتم و به دست های لرزونش دادم
_تو روز هایی که هیچ کس رو نداشتم و اینجا تنها و بی کس بودم خان جوری پشت و پناهم بود که تا آخرین روز عمرم مدیونشم
_تو از من جون بخواه. ولی حساب اون فخری رو میزارمکف دستش
پارت زاپاس
کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍
۵۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966