🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت37
💫کنار تو بودن زیباست💫
سر کلاس نشستیم. با ورود موسوی قلبم دیگه منظم نمی تپه تلاش کردم نگاهش نکنماما موفق نبودم. لبخند پر از آرامشی بهم زد و سرش رو به نشونهی سلام کردن پایین داد و روی یکی از صندلی ها نشست.
نفسم رو به سختی بیرون دادم. اهل دوست و رفیق بازی نیستم و این برخورد ها برای اولین بار کمی عذاب وجدان بهم میده.
کبودی کمرنگ زیر چشم موسوی هم هنوز خجالت زده و شرمندهم میکنه ولی انقدر مرد هست که اصلا به روم نمیاره
تمام مدت کلاس بهش فکر کردم، که اصلا میاد بپرسه قبول کردم با پدرش دیدار داشته باشم یا نه!
امتحان غافلگیر کنندهی استاد رو هم به خوبی دادم و همراه نسیم از کلاس بیرون اومدم. انتظارم برای شنیدن صداش طولانی نشد و فقط خدا میدونه چقدر خوشحالمکرد.
_خانم مجد...
سمتش برگشتم نسیم آهسته گفت
_من میرم بوفه. حرفتون تموم شد بیا اونجا
با سر تایید کردم.چادرم رو مرتب کردم و به موسوی که نگاهش رو به زمین داده بود نگاه کردم
_سلام
معذب گفت
_سلام از ماست! من منتظر جوابتون بودنولی هیچ پیامی ندادید!
اینکه نگاهم نمیکنه باعث شد تا منم سربزیر بشم. موسوی ادامه داد
_من چی به پدرم بگم! میتونید بیاید یا نه!
با تن صدای پایین که اصلا نمیدونم چرا انقدر پایین اومد گفتم
_میام. فقط تنها نمیام
رنگ خوشحالی تو صداش معلوم شد
_دیشب تا صبح کلی دعا کردم که نه نیارید. خدا رو شکر.
معذب گفت
_شرمنده که میپرسم. شما میتونید بیاید مسجد کنار خونهی ما؟
ابروهامبالا رفت! دیگه تا اونجا که نباید برم
_ببخشید آقای موسوی. من اگر پدر و مادرم زنده بودن اصلا این نوع خواستگاری رو قبول نمیکردم. الانم شرایط شما رو درک کردم. نزدیک خونتون نمیام. همون کافهی دوستتون خوبه
دستی به گردنش کشید
_چشم. فردا بعد از دانشگاه خوبه؟
_اجازه بدید من با شخصی که قراره باهام بیاد هماهنگ کنم بهتون خبر میدم
_خیلی لطف میکنید. پس من منتظرم. با اجازتون
خداحافظی گفت و همونجور سربزیر سمت در رفت.
باهاش که حرف میزنم دست و پاهام انقدر سست میشن که به سختی راه میرم. سمت بوفه رفتم. نسیم آبمیوهای که دستش بود رو سمتم گرفت
_چی گفت! چرا انقدر رنگت پریده؟!
_هیچی نیست
آبمیوه رو گرفتم و روی صندلی نشستم.
_غزال یه کلاس دیگه داریم.بعد از اون بریمخونهی تو.لباس تو ماشینِ
با سر تایید کردم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت38
💫کنار تو بودن زیباست💫
ماشین رو نزدیک خونه پارککرد. دستم سمت دستگیرهی در رفت که نسیم گفت
_وای غزال دارم از ترس سکته میکنم!
متعجب برگشتم و نگاهش کردم
_چرا؟
_از دست این پسرخالهت
آهسته خندیدم.
_خونه نیست! بعد هم با تو که کاری نداره!
ماشین رو خاموش کرد و سوییچش رو بیرون کشید.
_میترسم بلای موسوی رو سرم در بیاره
_پیاده شو بابا، با تو کاری نداره!
هر دو پیاده شدیم. لباس رو از توی صندوق عقب بیرون آورد و مشمایی رو جدا گونه سمتم گرفت.
_اینم خرج کارش. خیلی سنگینه مواظب باش
دستم سمت مشما رفت که نگاه نسیم ترسیده به پشت سرم افتاد و با ترس گفت
_بسم الله...
از فکر اینکه نکنه مرتضی ست ته دلم خالی شد و همزمان که با احتیاط سرچرخوندم توی دلم هزار تا دروغ آماده کردم که متوجه نشه این کارها برای منِ.کامل چرخیدم و با دیدن زینب که سر کوچهی خودشون ایستاده و خیره به روبرو نگاه میکنه نفس راحتی کشیدم.
_غزال این چرا اینجوریه!
ناراحت گفتم
_مریضه طفلک. صبر کن الان میام.
جلو رفتم و کنار زینب ایستادم
_زینب اینجا چرا اومدی!
به در باز خونهشون نگاه کردم احتمالا زری خانم حواسش نبوده و بی اجازه بیرون اومده. خواستم دستش رو بگیرم اما یادم اومد که اصلا از این کار خوشش نمیاد.
_زینب جان باید برگردی خونهتون. الان بابات میاد از دستت عصبانی میشه
هیچ عکس العملی به حرفم نشون نداد
_من برم مامان زری رو صدا کنم؟
بدون اینکه نگاهم کنه سمت خونهشون چرخید. باهاش همقدم شدم و جلوی در خونه، در رو هول دادم
با دیدن زری خانم که هراسون سمت در میومد لبخند زدم. ازدیدن دخترش نفس راحتی کشید
_الهی خیر ببینی غزال جان.
_سلام. سرکوچه ایستاده بود
با غیظ به امیرحسین که گوشهی حیاط نشسته بود نگاه کرد
_همهش تقصیر اینه!
جلو اومد و رو به زینب گفت
_خیلی کار بدی کردی! برو خونه
نگاهش رو به من داد
_همیشه در رو قفل میکنم.امیرحسین یه هفتهس خونمون رو کرده تو شیشه. میره میاد میگه همه دوچرخه دارن من ندارم. دانیال بیچاره هم تمام حقوقش رو خرج دوا دکتر زینب میکنه. رفته مسجد درخواست وام داده براش، گفتن گذاشتیمت تو نوبت. این بچه هم حرف حالیش نیست
امیرحسین ایستاد و با حرص لگدی به توپش زد و پشت سر خواهرش داخل رفت
_زری خانم بیشتر مواظب باش اگر میرفت سمت خیابون اتفاق بدی میفتاد
_دستت درد نکنه. الهی خیر ببینی. برم نماز شکر بخونمکه دانیال نرسید وگرنه پدرم رو درمیاورد. خیلی زینب رو دوست داره
لبخندی به تعریف از محبت پدرانهش زدم. با اینکه دخترشون بیمار و غیر عادیه و از صبح تا شب جیغ میکشه ولی خیلی دوستش دارن.
_خواهش میکنم. ببخشید من باید برم
خداحافظی کردم و با عجله سمت نسیم رفت
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۱۵ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت633
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
ناراحت از اینکه فخری با اون وضع از خونهی پدریش رفت و هنوز هیچ کس خبر نداره گفتم
_فخری دیگه نیست
_اونی که من دیدم حالا حالا ها اینحاست. کمر بسته به زخم زبون و نیش تا تو رو از پا بندازه. اما کور خونده. مگر ماهرخ مرده باشه
_خودش نرفت. شوهرش بردش
تمام چیز هایی که فخری و بهادر شنیدم رو براش تعریف کردم
بر عکس من که دلم سوخته بود گفت
_خدا جای حق نشسته. وقتی دید خودش رفتنی نیست به دل شوهرش انداخت.
تو چشم هام خیره شد
_سپیده، دوست دارم هر کسی که ذرهای ناراحتت میکنه رو از اینجا دور کنم
در اتاق باز شد و نگاه هردومون سمت در رفت. خان با اخم های تو هم وارد اتاق شد. به احترامش ایستادم ولی ماهرخ مثل خودش اخم کرد و از جاش تکون نخورد. خان نیم نگاهی بهم انداخت و سمت پرده رفت.
رو به ماهرخ گفتم
_من یه لحظه برم پیش خان و برمیگردم
دستم رو گرفت
_نرو. بزار هر حرفی داره جلوی من بگه
لبخندی زدم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
_گفتم که نگران نباشید!
به نگاه ملتمسش اهمیتی ندادم و سمت پرده رفتم. پرده رو کنار زدم
حدسم درست بود. وسط اتاق هر دو دستش رو به کمرش زده بود و طلبکار نگاهم میکرد
پرده رو انداختم مظلومانه نگاهش کردم. از طلبکاریش کم نکرد. آهسته سمتش رفتم و دستش رو گرفتم تا سمت گوشهی اتاق دور ترین نقطه از پرده ببرم اما خان از جاش تکون نخورد
کمی نگاهش کردم که اولین قدمرو برداشت و هر دو گوشهی اتاق ایستادیم. چشم غرهای بهم رفت روی زمین نشست و با اخم به روبرو خیره شد
آهسته طوری که فقط خودش بشنوه گفتم
_درمونده میشم در برابر خواست مادری که انقدر بی تابم بوده
انقدر تنها بوده و تنهایی کشیده که احساس میکنم بهم پناه میاره
اخم از صورتش کنار رفت. ناراحت گفت
_دلم نمیخواست شاهرخ ببینت.
_اون به طمع ارث و میراث میخواست من نباشم.
_نبود بشنوه که گفتی نمیخوام
_مطمعن باش به گوشش میرسونن.
ماهرخ فکر میکنه شما طرف ایوب خان رو گرفتید
متعجب نگاهم کرد
_چرا اینطور فکر میکنه!
_نمیدونم ولی علت برخورد تندش با شما همینه
_نگران نباش. درستش میکنم اول باید با فخری حرف بزنم بعدش میام سراغ مادرت
دل خوشی از خواهرش نداره ولی مطمعنن وقتی بفهمه چه جوری رفته ناراحت میشه. به سختی ولی ماجرایی که تنها شاهدش بودم رو براش تعریف کردم.
ناراحت نفس سنگینی کشید
_یه وقت به مادرم چیزی نگی!
سرم رو بالا دادم
_نمیگم ولی باید بدونه
_به عمه میگم بهش بگه. فعلا اوضاع خونه زیاد خوب نیست عمو با قهر و دلخوری رفت.
پارت زاپاس
کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍
۵۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت634
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
سه ماهه از رفتن ایوب خان و خانوادهاش از روستا میگذره.
نوروز شد و نه اونها برای عید دیدنی به اینجا اومدند و نه خانواده خان، رغبتی برای این دید و بازدید داشتند
توی این سه ماه انقدر که از دست ماهرخ استراحت کردم توی هفت ماه بارداریم نکردم
حتی از اون چند باری که خان به سختی اجازه میداد تا به مطبخ برم و غذایی براش درست کنم به بهانه اینکه دستپختم رو بخوره، خبری نیست. ماهرخ حتی نمیذاره از جلوی در مطبخ رد بشم
استراحت زیادی تنبلم کرد و باز هم حضور ماهرخ باعث شده تا هیچکس حرفی بهم نزنه
با اینکه اصرار خان برای موندن رو قبول نکرد و با عزیز و آقا جان به خونه اونها رفت، اما هر روز از صبح تا غروب اینجاست و بهم سر میزنه و خان هم شرایطش رو درک میکنه ماهرخ هم اصلاً مزاحمتی ایجاد نمیکنه و بیشتر اوقات تنهامون میذاره همین که توی اتاقی که به اسم فخری بوده الان برای اون شده و توی اون لحظههایی که خان کنار منه اونجا میمونه براش کافیه و خودش رو سرگرمطلا میکنه، به جبران حسرت نوزده ساله ای که از بچه ی خودش داشته
حالا تموم محبت و مادرانه هاش رو خرج طلا می کنه
و یکی از دلایلی که هر روز میاد اینجا، دیدن طلا هم هست، طلا هم خیلی بهش وابسته شده
برعکس اینکه زمان طلا، ناراحت میشدم نعیمه بچه رو پایین ببره اما انقدر که طلا و هوشنگ اذیتم میکنن، وقتی نعیمه افراسیاب رو پایین میبره ناراحت نمیشم
روی تخت خوابیدم و کش و قوسی به بدنم دادم که همزمان در اتاق باز شد با دیدن خان فوری سر جام نشستم و لباسم رو مرتب کردم لبخندی بهش زدم و سلام کردم
_ کی اومدید!
ناراحت جلو اومد همزمان که روی تخت مینشست گفت
_همین الان
نگران از حالش پرسیدم
_چیزی شده!
_ یه نفر از روستای عموم یک پیغام آورده
_فکر کردم بیخیال من شدن!
استرس رو توی نگاهم دید و گفت
_ بیخیالت شدن
ایستاد سمت کمد رفت درش رو باز کرد و برگهای بیرون آورد با قدمهای سنگین جلو اومد و روی تخت کنارم نشست
برگه رو سمتم گرفت
_ اینو بخون
با احتیاط برگه رو گرفتم بازش کردم و نگاهی بهش انداختم همون وکالت نامهای بود که ایوب خان در حضور آقا سید و چند نفر دیگه به خان داده بود. برای تقسیم اموالش بعد از فوتش.
_عمو این وکالت رو به من داد فقط به خاطر تو
الان خبر آوردن که عمو فوت کرده من با این وکالت اگر برم خونه عمو آشوبی به پا میشه که قطعاً دامنش زندگی ما رو هم میگیره. اما من به خواست تو احترام میذارم و هرچی که تو بخوای انجام میدم و تمام این آشوبها رو با جون و دل میخرم
پارت زاپاس
کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍
۵۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمه علی کرم بانکملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹 بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌ ✍🏻 #هدی_بانو فاطمه علیکرم 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═☘🌟════╗ @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت39
💫کنار تو بودن زیباست💫
وسایل رو از نسیم گرفتم و هر دو سمت خونه رفتیم. در رو باز کردم کناری ایستادم تا نسیماول داخل بره. پشت سر نسیم داخل رفتم و نسیم سلامی گفت و با صدای دایی جوری دلم پایین ریخت که احساس ضعف کردم
_علیک سلام. غزال اُغوربخیر
سر چرخوندم و تلاش کردم خودم رو آروم نشون بدم
_سلام دایی! شما اینجایید؟
_علیک سلام. کجا بودی؟!
در رو بستم و با چشم دنبال امیرعلی گشتم
_دانشگاه دیگه!
دلخور گفت
_کی تموم میشه این دانشگاه که همهی کارها رو عقب انداخته!
نیمنگاهی به نسیم انداختمکه دایی هم متوجه شد
_سه ترم دیگه مونده.
_از اولم من مخالف بودم. تو که قراره بعدش بیای سر خونه زندگیت چه فرقی داره مدرک داری یا نه!
در خونه باشد و از پشت دایی با دیدن امیر علی نفس راحتی کشیدم
_سلام.
ناخواسته لبخند رو لب هامنشست و جواب سلامش رو دادم
دایی از لبخندم احساس رضایت کرد و سمت پسرش چرخید.
_بریم بابا جان. باید بیمارستان هم سر بزنیم
_من که باید برم پیش مامان!
دایی تچی کرد
_آره حواسم نبود.پس تا یه جایی میرسونمت
کلید رو سمت نسیم گرفت
_تو برو بالا. الان میام
از خدا خواسته برای نجات از نگاه دایی کلید رو گرفت و سمت خونه رفت. الان بهترین فرصته به امیرعلی بگم
_امیرعلی میشه یه حرفی بهت بزنم؟
هر دو نگاهم کردن
_آره چرا نشه!
با سر به گوشهی حیاط اشاره کردم
دایی که برای اولین باره این رفتار ها رو از من میبینه حسابی خوشش اومده
امیر علی سمتم اومد و هر دو گوشهی حیاط رفتیم.
آهسته گفت
_چی شده!
_با خواستگارم قرار گذاشتم. فردا بعد از دانشگاه.
ملتمس ادامه دادم
_ میای دیگه؟!
نفس سنگینی کشید
_میام. قبل از اینکه کلاست تموم شه جلوی در دانشگاهم. خوبه؟
_ممنون.برات جبران میکنم.
ناراحت گفت
_مریم باهام قهر کرده. یه کاری کن آشتی کنه. دلمطاقت جواب ندادن هاش رو نداره
_باشه. بهش میگم.
_بریم بابا
هر دو به دایی نگاه کردیم و امیرعلی ازم فاصله گرفت
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت40
💫کنار تو بودن زیباست💫
با رفتنشون نفس راحتی کشیدم. چه کار سختی امیرعلی ازم خواست. مریم وقتی میفهمه امیرعلی با من حرف زده بیشتر ناراحت میشه. الان برم چی بهش بگم؟
کفش هام رو درآوردم و داخل رفتم نگاهم بین پله ها و در خونهی خاله جابجا شد.
نسیم بالا منتظره ولی درخواستی که امیرعلی ازم کرد و به لطف خوبی هاش نمیتونمنادیده بگیرم. سمت خونهی خاله رفتم و در رو باز کردم.
با دیدن نورا وسط خونه که هنوز توی رختخوابش خواب بود آهسته تر داخل رفتم
بوی پیاز داغ از توی آشپزخونه بلنده.
_سلام
مریم بی حوصله نگاهم کرد
_عه اومدی! سلام. دایی رو دیدی!
جلو رفتم و از سیب زمینی هایی که سرخ کرده بود کمی برداشتم
_هم دایی رو دیدم هم امیرعلی رو
دلخور نگاهم کرد. لبخندی زدم و روبروش ایستادم
_تو که میدونی نه من به ازدواجی که دایی میخواد تمایل دارم نه امیرعلی چرا بیخودی خودت و امیرعلی رو ناراحت میکنی!
ابروهاش بالا رفت
_ تو از کجا میدونی امیرعلی ناراحته!
صورتش رو بوسیدم
_از اونجایی که امیرعلی با غصه گفت طاقت قهر مریم رو ندارم. بگو بهم زنگ بزنه
لبخند روی لب هاش نشست
_راست میگی!
_بله راست میگم. یکم دیگه صبر کنی خودم به دایی میگم.
ناراحت گفت
_من دوست دارم امیرعلی خودش بگه
_یه بار که گفت! دیدی دایی چیکار کرد! کم مونده بود سکته کنه که چرا رو حرفش حرف آورده
_اونبار فقط گفت تو رو نمیخواد. نگفت که منو میخواد
_مریم تو خودت میدونی دایی چقدر مستبدِ. امیرعلی هم خیلی احترامش رو نگه میداره. صبر کن نه اوقات خودت رو تلخ کن نه امیرعلیرو.
گوشی رو از روی اپن برداشتم شمارهی امیر علی رو گرفتم و سمتش گرفتم
_ بهش بگو قهر نیستی
گوشی رو گرفت و پشتش رو بهم کرد و کنار گوشش گذاشت. کمی سیب زمینی برداشتم و سمت در رفتم. با ناز گفت:
_الو...
در رو بستم و از پله ها بالا رفتم. خدا رو شکر که آشتی کرد تموم شد. در و باز کردم و وارد خونهی خودم شدم
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ٢٢٠ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت635
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
ایوب خان مرده! چطور میخواد الان جواب خدا رو بده. ظلمی که به همه کرده. ظلمی که به ماهرخ به شهربانو با اجازه دادن شاهرخ برای ازدواج به نازگل کرده، چطور میخواد جواب اینها رو در برابر خدا بده؟
فقط خدا میدونه با اجازه اون، شاهرخ چند تا دختر رو بدبخت کرده و بعدش رهاشون کرده
نیم نگاهی به خان انداختم
_الان من باید چیکار کنم؟
_ تکلیف من رو با این وکالت معلوم کن. گفته بودی چیزی از اموال عمو نمیخوای. نظر آخر و قطعیت رو بهم بده تا تصمیم آخرم رو بگیرم.
برگه رو تا کردم از وسط پاره کردم و روی زمین انداختم.
خان لبخندی بهم زد و با رضایت گفت
_ مطمئنی
با سر تایید کردم
حرف من همونه. من از خونه پدرم با نون حلالی که خوردم به خونه شما اومدم. ایوب پدر من نیست که چیزی ازش بخوام. اون مال کثیف هم مال خودش و بچههای بدتر از خودش
_همه قراره بریم ختم. اما تو رو نمیبرم. فقط یه چیزی ازتمیخوام. به حرمت کلمهی پدر، بگذر از عمو
لبخندی از سر رضایت زدم
_ من خودم هم دوست ندارم بیام. ایوب خان رو هم به خاطر شما میبخشم. اما اونی که بهش ظلم شده من نیستم. ماهرخِ
نفس سنگینی کشید
_میدونم. اگر دوست داری برو خونه هاشم اگر دوست نداری ماهرخ میاد اینجا
_اونجا که برم بچهها اذیت میشن
_هوشنگم قراره بمونه اون رو هم نمیبریم بیقراری تو رو میکنه، نمیمونه
_پس خونه خودمون میمونم میگم مادرم بیاد پیشم
ایستاد پشت پرده رفت
کاش میتونستم قبل از فوت ببینمش بهش بگم اونطور که در برابر من و ماهرخ قلدری کردی و حرف خودت رو زدی و گناهت پیش چشمت کم اومد الان که اون دنیا در برابر خدا ایستادی و نمیتونی سبک بشمری کارهایی رو که انجام دادی و ظلمهایی رو که کردی چیکار میکنی. پرده کنار رفت و خان با لباس مشکی برگشت
_الان رجب رو میفرستم پی ماهرخ. از خونه بیرون نرو تا برگردیم
با سر تایید کردم دنبالش تا جلوی نردهها رفتم و با دیدن درشکههایی که پایین آماده بود برای بردن زن ها، سر جام ایستادم
نگاهی از بالا به پایین انداختم و خان گفت
_ دیگه پایین نیا. زیاد نمیمونیم شب برمیگردم
_ برید خدا پشت و پناهتون
سمت پله هارفت
هر لحظه دور و دورتر میشد
چقدر دوستش دارم و هر روز عاشق تر می شم
اون روز ها اگر نبود چه بلایی هایی سرم نمی اومد
اگه نازگل خبرش نمی کرد،اگه مخفیم نمی کرد،اگه دست شاهرخ بهم میرسید...
همه آرامش و بودن و زندگی و زنده بودنم و مدیون این مَردم
با رفتن خان از جلوی نگاهم نفس سنگینی کشیدم
مطمعنم ماهرخ از شنیدن خبر فوت ایوب خان خوشحال میشه. از بالای نردهها نگاهشون کردم
روزی که به این خونه میومدم فکر میکردم من رو به عنوان کلفت آوردن و اصلاً فکرش رو نمیکردم روزی خانوم این خونه باشم با عزت و احترام. هیچ کدوم از این اتفاقهایی که برام اتفاق افتاد رو هم حدس نمیزدم حتی تو ذهنمم نمیگنجید.
اما امروز من خوشبختترینم
مادری دارم به مهربونی ماهرخ، که تمام هوش و حواسش به منِ و حتی وقتهایی که کنارم نیست هم بهم فکر میکنه
عزیز و آقا جان که بودن کنارشون برام آرزو و خان هفتهای یک بار من رو به اونجا میبره برای اون لحظهها لحظه شماری میکنم
آخر هم خان! نه آخر نه
تمام لحظه ها
تمام سال ها و ماه ها و هفته ها و روز ها
فقط خانبود که روزی برایم خان بود و امروز به خاطر اقتدار و حرمت و مهربانی اش برایم خان است
پارت زاپاس
کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍
۵۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمه علی کرم بانکملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹 بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌ ✍🏻 #هدی_بانو فاطمه علیکرم 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═☘🌟════╗ @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت41
💫کنار تو بودن زیباست💫
لباس رو روی زمین پهن کرده بود
_کجا موندی تو!
_پایین بودم
با خنده گفت
_خدا به دادت برسه. جر پسر داییت هر چی مرد دو رو برت هست وحشتناکن
از حرفش خندهم گرفت.در رو قفل کردن و مقنعهام رو درآوردم.
_راحت باش. صبر کن یه نیمرو درست کنم بخوریم بعد شروع کنیم. اینجوری سر درد میگیریم
_این باباته؟
نگاه غصه دارم سمت عکس روی دیوار رفت و با سر تایید کردم
_قیافهت شبیه باباته ولی موهات به مامانت رفته. همون موج پایین موهای مامانت رو موهای خودتم هست.
لبخند بی جونی زدم و وارد آشپزخونه شدم. حتی نسیم هم نمیدونه بابای بی معرفتم تو چه وضعیت فجیعی مرده. اصلا روم نمیشه به هیچ کس بگم که گوشهی جوب مرده. چسبی که روی در یخچال زدم رو کندم
_چرا چسب زدی!
_خرابه درش باز میمونه برفک میزنه.
_این خیلی قدیمیه باید عوض کنی
_مال جهیزیهی مادرمه. بعد پولم کجا بود که عوضش کنم!
_تو الان بیست و دو سالته. یعنی این یخچال مال بیست و سه سال قبله! خوبه نپوسیده
مشمای تخم مرغ رو برداستم و دوباره در یخچال رو با چسب بستم.
_غزال ببین وضع زندگیت رو! به خدا اگر بیای اینکار رو شروع کنیم از این وضع نجات پیدا میکنی
ماهیتابه رو روی گاز گذاشتم و توش روغن ریختم. تخم مرغ ها رو داخلش شکستم
_به قول خودت این مردای وحشتناک دو رو بر من اجازه میدن من کار کنم؟
_فروشنده میگیریم. تو روزی دو ساعت بیا لباس ها روبدوز و برو
_با روزی دو ساعت نمیشه نسیم!
_به خدا میشه. تو یه روز بیا مغازه رو ببین
بشقاب تخم مرغ ها رو با سفره روی زمین گذاشتم.
_باشه میام. فعلا بیا اینا رو بخوریم من که ضعف کردم
کنارم نشست و موقع خوردن هم دست از اصرار برنداشت. سفره رو جمع کردم و هردو سر لباس نشستیم و شروع کردیم. هم دست نسیم تنده هم من. اگر فردا هم بتونه بیاد کمکم تمومش میکنیم.
صدای امیرحسین رو از پنجرهی باز خونه شنیدیم
_تو که پول نداری برای چی انقدر بچه آوردی!
آقا دانیال گفت
_امیرحسین بس کن.چند روزه رو اعصاب منی بلند میشم میزنمتها
_فقط بلدی بزنی؟
_لا الهالا الله. زری بیا اینو ساکت کن
_کاش منم عین آبجی خل و چل بودم دوستم داشتی
_بچه میبندی دهنت رو یا نه...
صدای جیغ امیرحسین و زری خانم باعث شد تا کلافه بایستم و پنجرهی اتاق رو ببندم.
_چقدر سر و صدا دارن!
کنار لباس نشستم
_مرده کارگرِ، یه دختر مریض داره. وضع مالیشون زیاد خوب نیست.پسره هم گیر داده دوچرخه میخواد. ولش کن بدوز زودتر تموم شه
سوزن رو داخل ملیله ها کردم و روی طرح دوختم. خدا کنه فردا همه چیز ختم به خیر بشه.
ازدواج با موسوی من رو از این وضع نجات میده.
اگر همه چیز درست بشه خونهم رو میفروشم و با پولش برای خودم جهیزیه میگیرم. اینجوری جلوی خانوادهی موسوی هم شرمنده نمیشم.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت42
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای گوشی همراه نسیم بلند شد. کمرش رو صاف کرد
_وای چقدر زیاده! عروس ها هم خل شدن! بگو تو چه جوری میخوای این لباس سنگین رو تنت کنی!
دستم رو روی گردنم گذاشتم به سختی صافش کردم و از درد چشمهام رو بهم فشار دادم
_میفته رو فنر
_هر چی! بازم سنگینه.
گوشیش رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_جانم سعید
لحنش عوض شد ودلخور گفت
_خونهی غزالم. به بابا گفتم
نگاهی به ساعت انداخت و لبش رو به دندون گرفت و نمایشی روی سرش زد
_الان بابا کجاست؟
_عصبانیه؟
_به خدا حواسم به ساعت نبود. همین الان راه میفتم.
_پراید دست منِ!
_خیلی خب باشه اومدم
تماس رو قطع کرد و فوری ایستاد
_وای غزال هشت و نیمم گذشته.
_بابات ناراحت بود؟
با عجله مانتوش رو پوشید
_نه. اومده رفته حموم.پرسیده نسیم کجاست سعید گفته اتاقش. قرار بود تا شش خونه باشم
مقنعهش رو هم پوشید. سوییچش رو برداشت.
_اگر بشه فردا هم میام. دعا کن به ترافیک نخورم زود برسم
ایستادم و جلوی پله ها باهاش رفتم
_ببخشید. به خاطر من تو دردسر افتادی
_نگران نباش هیچی نمیشه خداحافظ
تند و سریع پله ها رو بپایین رفت
برگشتم داخل و در رو دوباره قفل کردم. خاله نیست کسی سراغی از من نمیگیره.
کنار لباس نشستم و شروع به دوختن کردم. برم پایین بچه های مهدیه نمیزارن برگردم بالا. بهتره یه تخم مرغ دیگه درست کنم بخورم و دوباره بشینم سر لباس که زودتر تموم بشه.
آخرین لقمه رووخوردم که صدای گوشیم بلند شد. با دیدن اسم موسوی یادم افتاد که باید بهش خبر میدادم و فراموش کردم.
شرمنده تماس رو وصل کردم
_سلام آقای موسوی
_سلام. شرمنده اگر بد موقع زنگ زدم. خبر ندادید. پیام دادم جواب هم ندادید نگران شدم
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و پیامک ها رو نگاه کردم و شرمنده گفتم
_صدای پیامک گوشیم رو نشنیدم ببخشید.
_خواهش میکنم. انشاالله فردا میاید دیگه!
_بله. بعد از دانشگاه میام همون کافهی دوستتون
خوشحال و محجوب گفت
_خیلی لطف میکنید. فعلا خدانگهدار
_خواهش میکنم. خداحافظ
تماس رو قطع کردم که صدای مرتضی از پشت در بلند شد
_شاید اتفاقی براش افتاده! از ظهر خبری ازش نیست شما هم بیخیال شدید!
چند ضربه به در زد و نگران گفت
_غزال...
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۲۵ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت43
💫کنار تو بودن زیباست💫
ترسید نگاهم، بین لباسی که وسط اتاق پهنهها به این زودی نمیتونم جمعش کنم، با در خونه جابجا شد. تنها راه چارهم فقط اینه که فکر کنه سر نمازم
با صدای بلند گفتم
_الله اکبر...
اینجوری زمان دارم تا لباس رو طوری که خراب نشه جمع کنم آهسته شروع به تا کردن دامن کردم که صداش بلند شد
_ نگران نباشید سر نماز...
دوباره چند ضربه به در زد و گفت
_ نمازت تموم شد بیا پایین شام
صدای قدمهاش که از پله پایین میرفت و شنیدم و نفس راحتی کشیدم. خدایا ببخشید که هر بار برای اینکه سر از کارم در نیارن وانمود میکنمکه سر نمازم.
لباس رو کامل جمع کردم توی کاور گذاشتم و وسایلش رو هم کنارش جا دادم و دوباره پشت رختخوابها پنهانش کردم.
ای کاش دنبالم نمیومد تا صبح یکسره میدوختم ولی تجربه ثابت کرده وقتی مرتضی میگه بیا، نرم دوباره میاد دنبالم و میبرم.
مانتو و روسریم رو پوشیدم و در رو باز کردم و بیرون رفتم. وارد خونه شدم. سفره پهن بود و همه منتظر بودن.
سلامی دادم و کنار نورا نشستم.مریمبا دیس برنج از آشپزخونه بیرون اومد. مرتضی بدون مقدمه گفت
_غزال حالت خوبه؟!
سوالی نگاهش کردم
_خوبم!
مریم گفت
_غزال سر این درس خوندن آخر خودش رو کور میکنه!
حامد گفت
_درس هاتون خیلی سخته!
_نه. ولی دوست دارم کامل بلد باشم
_به نظر من یه چشم پزشکی برو. با کتاب خوندن که چشم اینجوری قرمز نمیشه!
کاش بحث رو عوض کنن. به برنج اشاره کردم
_میرم حالا. بخورید سرد نشه
حامد در حالی که برای دخترش برنج میکشید رو به مرتضی گفت
_اونجایی که آدرس دادم رفتی!
اخم مرتضی توی هم رفت
_رفتم ولی بعدش مامان اینجوری شد نتونستم برم
_کار به سختی گیر میاد!
مرتضی نگاه جدیش رو به حامد داد
_ننهم گوشهی بیمارستان افتاده ول کنم برم دنبال کاری که یارو با کلی منت، که فقط به سفارش دادمادتون اینجا رات دادم وگرنه تو کجا اینجا کجا! من لیسانس دارم یارو زورش میاد نگهبانیش وایستم
حامد ناراحت از لحن مرتضی گفت
_لیسانست به چه دردی میخوره وقتی...
_فضولیش به تو و دوست و رفیقات نیومده. من اگر سابقه دارم واسه دلم، پیش خدا یه کاری کردم که نتیجهش رو هم میبینم. یه لطفی کن دیگه برای من دنبال کار نکرد.
قاشقش رو توی بشقاب رها کردو ایستاد و با غیظ از خونه بیرون رفت.
مریم با نگاهش، ناراحت برادرش رو بدرقه کرد و سربزیر شد. حامد هم دست از غذا خوردن برداشت و با اخم گوشهای نشست.
_من اگر اینجا موندم فقط به خاطر بتول خانمه وگرنه همین امشب دست مهیا رو میگرفتم و با بچه هام میرفتم خونهم.
نیم نگاهی بهش انداختم.
_آقا حامد شمام میدونید مرتضی روی این حرف ها حساسِ گذاشتید موقع شام گفتید! ما یه خانوادهایم! نمیشه تو روز های سخت سر یه حرف ناراحت بشیم و تهدید کنیم که پشت هم رو خالی میکنیم.
خیره نگاهم کرد. ایستادم و سمت آشپرخونه رفتم. سینی برداشتم و بشقاب غذای مرتضی رو با کاسهی ماستش توی سینی گذاشتم و سمت حیاط رفتم.
توی تاریکی کنار دیوار دیدمش.
_اینحا وایستادی!
سینی رو جلوش روی زمین گذاشتم و کلید برق رو زدم
_بیچاره آقا حامدم منظوری نداشت! فکر کرد...
_غلط کرد فکر کرد
مثل همیشه حق به جانب حرف میزنه
_اینجوری میکنی اگر قهر کنه بره دست مهیا رو بگیره ببره خونهش، بعد کی میخواد پیش خاله بمونه!
_خدا بزرگه. من منت هیچکس رو نمیکشم میخواد بره، هرری به سلامت
کلافه نفس عمیقی کشیدم.
_خیلی خب، غذات رو بخور
_میخواستم بخورم همونجا میخوردم
دلخور خواستم سینی رو بردارم که اجازه نداد
_میخورم. تو برو
لب هام رو بهم فشار دادم. تکلیفش با خودش معلوم نیست. پا کج کردم و سمت خونه رفتم
میل که نداشتم با این دعوایی هم که راه انداختن دیگه اصلا دوست ندارم برگردمسر سفره
پله ها رو بالا رفتم و مثل همیشه در رو قفل کردم و شروع به دوختن کردم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۲۵ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت44
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد حیاط دانشگاه شدم. با نگاه دنبال نسیم گشتم ولی انگار خبری ازش نیست. چون هر بار تا وارد حیاط میشم خودش میاد جلو.
صدای پیامک گوشیم بلند شد به صفحهش نگاه کردم پیام از امیرعلیِ. بازش کردم
"غزال من ساعت چند بیام جلوی دانشگاهت؟"
چه روز پر استرسی دارم! براش تایپ کردم
"آخرین کلاسم یازدهو نیم تمومِ"
_سلام
سر بلند کردم و با بهاره چشم تو چشم شدم. همزمان که گوشی رو توی جیب مانتوم انداختم جواب سلامش رو دادم.
_غزال میتونی جزوهی درس استاد محبی رو بدی من کپی کنم.
چادرم رو مرتب کردم
_آره. الان همراهمنیست.برات میارم
با هم همقدم شدیم.
_بچه های دیگه هم هستنا ولی جزوه های تو خیلی تکمیله
_پس فردا برات میارم.تو نسیم رو ندیدی!
_نه. راستی پریشب بهم گفت قراره با تو یه کار شروع کنید.
نسیم چه زود به همه گفته!
_من اصلا مشخص نیست بتونم باهاش همکاری کنم یا نه.
دلخور گفت
_مگه من حسودم که ازم پنهان میکنی!
_باور کن راست میگم. تا حدودی با خانوادهی من آشنا هستی. با وجود اون پسرخاله به نظرت میتونم کار کنم؟
_حالا اگر شروع کردید منم میخوام باهاتون باشم. هر کدوم هر چقدر پول بزارید منم میزارم. هم از پول پیش مغازه میدم، هم سرمایهی اولیه
_بهاره روش حساب نکن. ولی اگر خواستیم شروع کنیم به نسیممیگم تو رو هم بیاره
وارد کلاس شدیم. ناخواسته نگاهم سمت موسوی رفت. لبخند زد و مثل همیشه آروم طوری که کسی متوجه نشه سلام کرد و معذب جوابش رو دادم و سر جام نشستم.
نسیم چرا نیومد! با ورود استاد امیدم رو برای اومدن نسیم از دست دادم که در با شتاب باز شد و نسیمنفس نفس زنون، درمونده به استاد نگاه کرد
_سلام استاد. ببخشید دیر شد
با سر به داخل اشاره کرد و پوشهی توی دستش رو روی میز گذاشت
نسیم نفس راحتی کشید و کنارم نشست.
_چرا دیر کردی!
_ میگم بهت
نگاهمون رو به استاد دادیم و تا آخر کلاس حرف نزدیم.
به ساعت نگاه کردم. هر چی به یازده نزدیک تر میشه تمرکزم رو برای یادگیری از دست میدم.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت45
💫کنار تو بودن زیباست💫
اصلا چی میخواد بهمبگه! نکنه به خاطر پدرم ناراحتم کنه؟
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
کاش میموندی برام. هیچی از تصویرش جز اون عکس روی دیوار توی تصورم نیست.
دایی که هیچ وقت ازش حرف نمیزنه ولی خاله میگه که خیلی دوستم داشته و همیشه من رو روی دوشش مینشونده
اگر خانوادهش که بینشون جدایی انداختن نبودن منم الان زیر سایهی پدر و مادرم بزرگ میشدم.
اشک توی چشمم رو قبل از اینکه پایین بریزه پاککردم. به امیرعلی بگم شاید بعد از دیدن پدر موسوی ببرم بهشت زهرا.
با برخورد نسیم به بازوم نگاهش کردم.
_کجایی بابا! کلاس تموم شد!
به ساعت نگاه کردم. یازده و نیم شد و احتمالا الان امیرعلی جلوی درِ
_ببخشید حواسم نبود
ناراحت گفت
_شرمندم غزال. دیشب خیلی دیر رسیدم بابام ازم شاکی شد. امروزم با وساطت عمهم گذاشت بیام دانشگاه. نمیتونم بیام کمکت
کتاب رو توی کیفم گذاشتم.
_تو ببخش که به خاطر من تو دردسر افتادی. لباس هم تا فردا تمومه.
_بعدش یکم استراحت کن.چشمات دارن نابود میشن!
_فکر کنم ضعیف شدن. وسط کار تار میبینم
_حتما برو دکتر. من برم دیگه. قول دادم زود خونه باشم
_برو عزیزم.دستت هم درد نکنه.
از کلاس بیرون رفت. به جای خالی موسوی نگاه کردم. زودتر رفته دنبال پدرش.
ایستادم. چادرم رو مرتب کردم. کیفم رو برداشتم.
خدا کنه امیر علی حرف ناراحت کنندهای نزنه.
چقدر استرس دارم.
اصلا چرا من قبول کردم برم پدرش رو ببینم.
نکنه کارم اشتباهه و دارم خودم رو بی ارزش میکنم!
بیرون دانشگاه ماشین امیرعلی رو دیدم. شاید بهتر باشه زنگ بزنم به موسوی بگم نمی تونم بیام
درمونده روی صندلی کنار دانشگاه نشستم.
اگر نرم که تا ابد باید توی اون خونه بمونم و به ازدواج با امیر علی دلش پیش من نیست ازدواج کنم و همیشه نگاه پر از حسرت مریم رو تحمل کنم.
با دیدن کفش مردونهی واکس کشیده و مرتب روبروم سرم رو بالا گرفتم. امیرعلی ناراحت کنارم نشست
_چته!
آهی کشیدم. اگر بهش بگم شاید تو تصمیمم دخالت کنه
_دلم گرفته.
_مگه منتظرت نیستن!؟
با سر تایید کردم.
_خب پاشو بریم.
درمونده ایستادم و سمت ماشین رفتیم. روی صندلی نشستم و بی حرف راه افتاد
از آینه عقب رو نگاه کرد و کمی اخم کرد.
نفس سنگینمرو بیرون دادم و تلاش کردمتا بغضمرو پس بزنم
_این یارو پولداره؟
سوللی نگاهش کردم
_یارو کیه؟!
_همین خواستگارت
لب هام رو پایین دادم
_اهان.نمیدونم.
_ماشینش چیه؟
_مگه مهمه؟!
_اینماشین شاسی بلند مشکیه مال اونه؟
به اطراف نگاه کردم.
_کدوم؟
از دانشگاه داره دنبالمون میاد
به عقب برگشتم و ماشینی که میگفت رو نگاه کردم
_نه اینماشینش نیست! از کجا میدونی دنبال ماست! شاید هممسیریم داره راهش رو میره
_صبر کن الان مشخص میشه.
راهنماش رو زد و ماشین رو پارککرد و اون ماشین با همون سرعت از کنارمون رد شد
_با ما کار نداشت. زودتر برو انقدر استرس دارم که دوست دارن زودتر از این کابوس بیدار شم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۲۵ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂