eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
182 عکس
31 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
انقدر زشت بودیم که خواستگار نداشتیم. زن عموم به مادرم گفت بزار دخترات برن عمل کنن خوشگل بشن ولی مادرم قبول نکرد. تا اینکه یه روز.. https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سر سفره کنار خاله نشست. مریم بشقابی براش گذاشت توی کشیدن برنج برای خودش تعلل کرد که خاله خم شد و براش کمی برنج کشید. _بخور مادر جان اندازه‌ای که خاله برای خودش برنج کشید باعث شد تا هم من هم مریم با تعجب نگاه کنیم. مثلا دکتر بهش گفته غذا نخوره! نگاهم‌به مریم افتاد و هر دو به زور جلوی خنده‌مون رو گرفتیم. سرم‌ رو پایین انداختم تا بتونم جلوی خنده‌م رو بگیرم. همه شروع به خوردن کردیم به جز مرتضی. با قاشق برنج رو توی بشقابش به آرومی جابجا میکرد. _با غذا بازی نکن دردت بجونم. بخور برات خبر خوش دارم قاشق رو توی بشقاب انداخت و بشقاب رو کمی به جلو هول داد. _من میل ندارم مامان. ایستاد و سمت در رفت خاله ناراحت گفت _چرا اینجوری میکنی! جوابی نداد و از خونه بیرون رفت. نرگس گفت _آخیش رفت. دوباره با ولع شروع به خوردن کرد. مریم با تشر گفت _همین عین نخورده ها خوردنت مرتضی رو ناراحت کرد! لقمه‌ی توی دهنش رو پایین داد و طلب کار گفت _میزاری یه لقمه غذا از گلوم‌پایین بره! داداش از غزال ناراحته به من چه خاله دلخور نگاهی بهم انداخت و قاشق رو توی بشقاب گذاشت _اشتهام کور شد مریم گفت _بهتر! مادر من مگه دکتر نگفت باید لاغر کنی! اندازه‌ی غذای سه تا مرد ورزشکار برای خودت غذل کشیدی! _دکتر برای خودش گفته. این هیکل اگر به حرف دکتر بخواد ناهار سیب بخوره شام پرتقال به صبح نمیکشه تچی کردم و گفتم _اینجوری هم که هم قلبتون درگیر میشه هم کبدتون چشم‌غره‌ای بهم رفت _قلب من از حاضر جوابی های تو درد گرفته. تو اگر من رو دوست داری جواب مرتضی رو نده. نگاهم رو از خاله گرفتم و شروع به خوردن کردم به خاله حق میدم. مرتضی رو از همه‌ی بچه‌هاش بیشتر دوست داره‌. ولی هیچ وقت این اجازه د بهشون نمیدم که خودشون رو همه‌ کاره‌ی من حساب کنن. با مریم در حال جمع کردن سفره بودیم که صدای زری خانم‌ از حیاط بلند شد _غزال... با ترس نگاهم رو توی خونه چرخوندم. این زری خانم تا دست من رو رو نکنه آروم نمیگیره. خوبه بهش گفتم نمیخوام کسی بفهمه. بشقاب های توی دستم رو روی اپن گذاشتم و با عجله سمت حیاط رفتم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم و با عجله کفش‌هام رو پوشیدم و سمت زری خانم که جلوی در حیاط ایساده بود رفتم. لباس رو دستش گرفته بود! اگر الان مرتضی برگرده و لباس رو دستش ببینه حتماً ازم می‌پرسه که چرا با این لباس اینجا بود و احتمال داره که لو برم. فوری جلو رفتم لباس رو زیر چادرش پنهان کردم با غیظ گفتم _زری خانم مگه من به شما نگفتم اینجا نیاید؟ کمی بهش برخورد حق به جانب مظلوم گفت _ حالا مگه چی میشه؟! _ زری خانم جان! بهت گفتم اگر داییم ، خاله یا مرتضی متوجه بشن که من دارم این کار رو انجام میدم دیگه باید قید کار کردن رو بزنم اون وقت همین درآمدی که شما هم منتظرش هستید از دست میره. چون نمی‌تونم برات کار بیارم. نگاهی به دستم که هنوز روی لباس، زیر چادرش بود انداخت و گفت _ببخشید اومدم نشونت بدم کلافه نفس سنگینی کشیدم. هرچی هم حرف بزنم زری خانم می‌خواد حرف خودش رو بزنه. دستش رو گرفتم آهسته داخل کشیدم و در رو بستم _خیلی خوب نشونم بده ببینم لباس رو جلوم گرفت _زیرش رو نگاه نکنا.‌فقط روش رو بگو با تعجب گفتم _یعنی چی زیرش رو نگاه نکن! کار باید تمیز باشه! با دیدن زیر لباس‌ها نخ‌های به هم گره خورده و گاهاً سیاه شده به خاطر دست کثیفش آه از نهادم بلند شد _زری خانم! این چه جور دوختنه؟! _ تو داری سختش می‌کنی من دیدم اون روی لباس عروس یه روکش میاد که هم جای دوخت اذیتش نکنه هم فنر بدنش رو نخوره اینجوری بخوایم حساس باشیم کار خیلی طول می‌کشه و باور کن سه، چهار روز بشه! _ من می‌دوزم! سه چهار روزم نمی‌شه! این بالا تنه که دست شماست برای من کار سه ساعته. اما تمیز و مرتب با سلیقه! نفس سنگینی کشید لب هاش رو بهم فشار داد _ با وجود زینب سلیقه‌ام کجا بود! اگر نمی‌تونی بزنی نزن! من نمی‌تونم اینجوری تحویل بدم آبروم میره. تازه پشت لباس رو خیلی هم سیاه و کثیف کردی! _باشه می‌برم الان برات می‌شکافم دوباره از اول می‌دوزم دلخور و ناراحت از اینکه کارش رو قبول نداشتم بیرون رفت. در رو بستم نفس راحتی کشیدم. خدا رو شکر مرتضی نیومد. وارد خونه شدم مریم در حال شستن ظرف‌ها بود رو بهش گفتم _می‌خواستم کمکت کنم! _عیبی نداره دیگه خودم شستم. زری چیکار داشت؟ _ هیچی در رابطه با زینب سوال داشت. با خنده گفت _تو کی مدرک‌ روانشناسی گرفتی؟ اهمیتی به تیکه و کنایه‌ش ندادم و نگاهم رو به خاله دادم. هنوز بابت اینکه بهش چشم نگفتم و جواب مرتضی رو دادم ناراحته _خاله با من کاری نداری؟ پشت چشمی نازک کرد نگاهش رو ازم گرفت و گفت _ نه بیرون اومدم در رو بستم و پله‌ها رو بالا رفتم. اگر از بچگی خاله رو نمی‌شناختم الان ازش ناراحت می‌شدم اما این پسر دوست بودنش گاهاً باعث فرق گذاری‌های بزرگی میشه. من که اصلاً دخترش نبودم و شاید سربارش هم بودم. وارد خونه شدم لباس‌های فتحی رو یکی یکی باز کردم تمام نواقصی‌هاشون رو انجام دادم و هر کدوم رو تو کاورهای مخصوص خودشون گذاشتم‌ پونزده تا بالاتنه که دوختنش برام خیلی زمان زیادی برده اما چون بهم زمان داده بود با حوصله دوختم. فردا هم که کار زری خانم رو بگیرم همراه این‌ها بعد از اومدن داوود و مشتری‌های خونه، می‌برم و به فتحی تحویل میدم. فقط خدا کنه مرتضی به خاطر جور شدن پولش از صبح نباشه بره ساندویچی و کارهای شراکتش رو انجام بده و من با خیال راحت بتونم به کارهام برسم اگر هم خونه باشه مجبور می‌شم زنگ بزنم به امیرعلی که اون بیاد دنبالم و با هم بریم. اون وقت هم با سد بزرگ مریم روبرو میشم با اینکه مریم تازه وارد هجده سال شده و سنی نداره، اما برای ازدواج عجله داره؛ شاید می‌ترسه دیر بجنبه و من با امیرعلی به اجبار و اصرار دایی ازدواج کنیم هیچ علاقه‌ای هم به درس و دانشگاه نداره و بعد از دیپلم طوری نشسته توی خونه که اعلام بکنه من قصد ازدواج دارم پدرشون هم تازه فوت کرده و دایی زیاد توی کارهاشون دخالت نمی‌کنه. آه از نهادم بلند شد ای کاش پدر من هم نمی‌رفت. اینجوری هم خودش زنده می‌موند هم مادرم. هم من تنها نبودم و انواع آقا بالاسرها، بالای سرم نبودند از بچگی برای هر کار درست و غلطی باید به همه جواب پس می‌دادم و این رو همش تقصیر پدری می‌دونم که با اعتیادش، با رفتنش، هم خودش رو بیچاره کرد هم من و مامان رو پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۲۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
انقدر زشت بودیم که خواستگار نداشتیم. زن عموم به مادرم گفت بزار دخترات برن عمل کنن خوشگل بشن ولی مادرم قبول نکرد. تا اینکه یه روز.. https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از دیدن شقایق و حضورش تو دانشگاه انقدر ذوق دارم که دلم نمیخواد ازش جدا شم. کلاس تموم شد و هر دو بیرون از دانشگاه رفتیم _شقایق خیلی خوشحالم تو هم همین دانشگاه میای. _منم خوشحالم. انقدر دلم برات تنگ شده بود صدای بوق ماشینی از پشت سر باعث شد تا هر دو برگردیم. با دیدن دایی دستم رو سمت شقایق دراز کردم. _من برم دیگه دایی‌م اومد دنبالم. ان‌شالله شنبه میببنمت همدیگرو بوسیدیم خداحافظی کردم و سواررماشین دایی شدم _سلام دایی _سلام دانشجوی پر دردسر! با خنده نگاهش کردم _چرا پر دردسر؟ _این دختره رو اعصاب علیِ. بفهمه اینجاست باید قید درس و دانشگاه رو بزنی _از کجا میخواد بفهمه! راستی علی بهت گفت امشب میایم _بله گفت. ولی انقدر دیر که سحر خودش مجبور شد بره خرید _مگه سرکار نیست؟ اخم دایی تو هم رفت _مرخصی گرفت از اون کار لعنتی نه دایی با کار سحر کنار اومده نه سحر از سر کار رفتن کوتاه میاد. چند باری جلوی من و علی دعواشون شد که هر بار دایی قهر کرد و سحر گریه.‌ _باز شروع نکن دایی! شرط ازدواج سحر با تو همین بود. تلاش کرد از اون حال بیرون بیاد _تو چه خبر! درس خوبه؟ _توی این دو روز آره. _نگرد با این دختره. برات دردسر میشه. _فقط تو دانشگاه میبینمش. ترمشم از من بالاتره. _از من گفتن بود. به کسی که نگفتی امشب خونه‌ی مایید؟ _نه نگفتم. ولی اگر خاله بپرسه نمیتونم نگم. _علی جلسه داشت گفت بهت بگم کاری که صبح ازت خواسته یادت نره منظورش نگاه کردن به فریزر خاله ست _نه یادم نرفته از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد _چیکار گفته بکنی حالا نوبت منه حرصش رو دربیارم لبخند لج در بیاری زدم و ابروهام رو بالا دادم _این دیگه خصوصیه یهو روی ترمز زد و وسط خیابون ایستاد. از ترس نگاهش کردم _چرا اینجوری میکنی! برو خدا رو شکر کن کمربند بسته بودم خونسرد خندید _تا نگی نمیرم. چه ساده‌م من که فکر کردم از پس دایی برمیام. نباید حرفی از منظور علی بزنم _وا! دایی واقعا انتظار داری من بهت بگم علی گفته لبلس چه رنگی بپوشم! دنده رو جا زد و با خنده گفت _نه اونا رو نمیخواد بگی! اینبار با صدای بلندتری خندید پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
انقدر زشت بودیم که خواستگار نداشتیم. زن عموم به مادرم گفت بزار دخترات برن عمل کنن خوشگل بشن ولی مادرم قبول نکرد. تا اینکه یه روز.. https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌77 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم و با عجله کفش‌ها
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد دانشگاه شدم پوشیدن مقنعه که موسوی برام خریده بود حال خوبی رو بهم داده خیلی وقت بود که نتونسته بودم یه مقنعه مشکی نو خوب و بلند برای خودم بخرم نه اینکه پول نداشته باشم، فقط به خاطر سنگ قبر مامان مجبور به پس انداز بودم که اونم بی فایده بود. مقنعه با اینکه زیر چادره و زیاد معلوم نیست، اما احساس خوبی بهم داده _سلام سمت بهاره برگشتم _سلام. حالت خوبه؟ _ خوبم. تو از نسیم خبر نداری؟ اطراف رو نگاه کردم _ نه ولی حتماً میاد _راستی داستان این مزون زدنمون چی شد؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم خبری از نسیم نیست. اگر بود همون اول جلو میومد. نمیدونم چی باید به بهاره بگم. کاش زودتر میومد _ من زیاد خبر ندارم طوری که حرفم رو باور نکرده گفت _هیچی نمیدونی؟ _ فقط دیشب نسیم بهم گفت که قراره امروز بریم بعد از دانشگاه مغازه رو ببینیم ذوق زده با چشم‌هایی که هیجان حسابی احاطه‌اش کرده بود گفت _ آره؛ به منم‌گفت نفس راحتی کشید _اصلا بریم ببینیم مغازه‌اش به درد می‌خوره! تو جایگاه خوبی هست. می‌ارزه به سرمایه‌گذاری یا نه! به زور خودش رو تو کار جا کرده دنبال فرصت سرمایه گذاری هم هست. _اینجایید! هر با صدای شاد نسیم سمتش برگشتیم _سلام به شرکای عزیز. لبخندی به این همه انرژیش زدم و هر دو جوابش رو دادیم. کلید توی دستش رو بالا آورد و تکون داد _اینم کلید! رفتم از صاحب مغازه گرفتم نگاهم سمت کلید رفت که متوجه موسوی شدم. کمی عقب تر ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد. کمی هول شدم. دستش رو بالا برد و با نگاه ازم خواست برم پیشش. _شنیدی غزال؟ نگاهم رو به نسیم دادم. سر چرخوند و با دیدن موسوی لبخندی زد به ساعتش اشاره کرد _یک ربع تا کلاس مونده، برو ببین چی میگه این‌ مجنون معذب با چشم‌ و ابرو به بهاره اشاره کردم. بهاره با خنده گفت _برو دیگه همه میدونن بچه مثبت دانشگاه چقدر خاطرت رو میخواد لبم رو به دندون گرفتم و بی حرف سمت موسوی رفتم. معلومه اصلا به حرف پدرش گوش نمیکنه روبروش ایستادم و سربزیر لب زدم _سلام _سلام. ببخشید که گفتم بیاید _خواهش میکنم. ولی آقای موسوی تو محیط دانشگاه اصلا درست نیست _بله موافقم. ولی من هر وقت زنگ میزنم شما جواب نمیدید! نفس سنگینی کشیدم و معذب نگاهم رو به اطراف دادم _از چی ناراحتید! انقدر که شما نگرانید هیچ کس حواسش به ما نیست. بازم اگر معذب میشید صحبتم رو بزارم برای یه وقت دیگه _ایراد نداره بفرمایید _اینجوری سرپا که خوب نیست! یا بشینیم روی صندلی یا بعد دانشگاه بریم کافه‌ی دوستم نیم‌نگاهی بهش انداختم‌ _مگه پدرتون نگفت دیگه نباید با هم... _اتفاقا یکی از حرف هام در رابطه با همینِ. باید باهاتون حرف بزنم _اینجا که نمیشه. امروزم من بعد از دانشگاه جایی کار دارم. باشه برای فردا کمی پَکَر شد و تچی کرد _باشه... فردا. فقط الان‌میتونم یه سوال بپرسم _ خواهش میکنم _یه وقت خدای نکرده فکر بد نکنید. قصد جسارت ندارم فقط از سر کنجکاوی میپرسم. بعد از دانشگاه کجا قراره برید؟ شروع شد. دخالت و فضولی. اما شاید بهتر باشه از همین اول آگاه بشه. _اونم فردا بهتون میگم لبخند مهربونی زد _خیلی ممنون.‌ _با اجازتون من دیگه برم سر کلاس با سر تایید کرد و دیگه منتظر تعارفش نشدم. خداحافظی گفتم و سمت سالن حرکت کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۲۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
انقدر زشت بودیم که خواستگار نداشتیم. زن عموم به مادرم گفت بزار دخترات برن عمل کنن خوشگل بشن ولی مادرم قبول نکرد. تا اینکه یه روز.. https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کتابم رو توی کیفم گذاشتم و به نسیم‌که جلوی در منتظرم بود نگاه کردم. ایستادم. چادرم رو مرتب کردم و سمتش رفتم _چقدر عجله داری! _بیشتر نگران توام! دیر برسی با اون پسرخاله‌ت میخوای چیکار کنی؟ باهاش همقدم شدم _نگران نباش. شکر خدا شراکتش با دوستش جور شد رفته سر کار.‌اینطور که خودش میگفت تا ساعت ده و یازده نمیاد. خندید گفت: _خب خدا رو شکر انگار شرش داره کم‌میشه خنده‌ی کوتاه صدا داری کردم _چشمم که آب نمیخوره، ولی امیدوارم _میگم کاش روز اول بهاره نمی‌اومد. نه؟ _چیکارش داری.‌ بیچاره میخواد کلی پول بزاره _اگر پول کم نداشتیم اصلا بهش رو نمیدادم. ولی تتهایی از پسش بر نمیام _الان‌کجاست؟ _گفت با برادرش میاد‌. مزون جای مرد نیست از همین اول باید بهش بگم بار آخرشه با برادرش میاد _زیاد بهش سخت نگیر. بعد چرا جای مرد نیست‌. مگه داماد نمیاد؟ بهاره هم شاید اونم محدودیت داره _محدودیت نداره خیالت راحت. داماد هم فرق داره مشتریه. راستی موسوی چی میگفت؟ با شنیدن اسمش ناخواسته لبخند رو لب هام نشست. فوری جمعش کردم که نسیم متوجه نشه _هیچی حال و احوال کرد _پسر خوبیه. الهی خدا مواتع رو از سر راهتون برداره قفل ماشینش رو زد و هر دو روی صندلی نشستیم. بهتره به خاله بگم که کمی دیر میام. گوشی رو از کیفم درآوردم و شماره خونه رو گرفتم صدای نرگس توی گوشی پیچید _ سلام آجی غزال. _ سلام عزیزم. خاله هست؟ _داره نماز می‌خونه. _مرتضی نیست؟ _نه رفته سرکار نفس راحتی کشیدم _مریم رو صداش کن _باشه صبر کن صدای ضعیفش رو که از گوشی فاصله میگرفت شنیدم _آجی... بیا غزال کارت داره نرگس هم هر وقت اوضاع به وفق مرادش باشه همه رو آجی صدا میکنه. وای به روزی که چیزی بر خلاف میلش باشه اون وقته که جز به مرتضی اونم از ترسش به هیچ‌کس احترام نمیزاره صدای مریم در حالی که نفس نفس می‌زد توی گوشی پیچید _چی شده غزال! _ سلام خوبی؟! _سلام، آره داشتم توی حیاط لباس‌های مامان رو پهن می‌کردم. چی شده؟ _ نماز که خاله تموم شد بهش بگو غزال گفته من یکم دیر میام ناراحت و مضطرب گفت _ وای! تو رو خدا غزل بیا دیگه! مرتضی میاد می‌بینه نیستی دوباره یه شر توی خونه راه میفته، اعصاب همه‌مون خورد میشه تن صداش رو پایین آورد _به خدا قلب مامان دیگه طاقت نداره نیم‌نگاهی به نسیم که حواسش به رانندگیش بود انداختم _تلاش می‌کنم زود بیام ولی یه کاری دارم باید برم انجام بدم.‌کاری نداری؟‌ _ با امیرعلی هستی؟! نفس سنگینی کشیدم _ نه نیستم با دوستمم؛ زودی میام فعلاً خداحافظ تماس رو قطع کردم تا مریم بیشتر از این سوال نپرسه و ناراحتم نکنه.‌ کل مسیر نسیم از همه جا می‌گفت از موسوی، از بهاره، بد گویی مرتضی، طرفداری از خاله، کار توی مزون... حتی اینکه دیگه از فتحی کار قبول نکنم. انقدر گفت تا بالاخره ماشین رو نگه داشت _پیاده شو بریم مغازه رو ببینیم خدا کنه بهاره یه خورده دیرتر برسه هر دو از ماشین پیاده شدیم در ماشین رو قفل کرد و از بین مغازه‌های رنگارنگی که اونجا بود جلوی در مغازه‌ای که کرکرش پایین بود ایستاد. خم شد و کلید رو توی قفلش فرو کرد _اولین کاری که بکنیم باید کرکرمون برقی کنیم کرکره رو به بالا هول داد انقدر با سرعت رفت وهمراه با سر و صدا گرد و خاکی از خودش بلند کرد. برای اینکه بتونم راحت‌تر نفس بکشم با دست گرد و خاک جلوی صورتم رو پس زدم‌ در شیشه‌ای مغازه رو هم باز کرد و کنار ایستاد. هیجان زده گفت _بفرمایید خانوم وارد مغازه شدیم کلید برق رو زد با دیدن اون حجم از اسباب اثاثیه‌ی پر از گرد و خاک رو بهش گفتم _فقط یه سال طول می‌کشه اینا رو از اینجا ببریم و تمیز کنیم! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۲۶هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت12 🍀منتهای عشق💞 از دیدن شقایق و حضورش تو دانشگاه انقدر ذ
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ماشین رو جلوی در پارک‌کرد _شب دیر بیاید در رو روتون باز نمی‌کنم با خنده گفتم _چشم‌ زود میایم. پیاده شدم و خداحافظی کردم. دلم‌برای میلاد شور میزنه. جایی که دیروز با پسرهای بزرگتر از خودش نشسته بود رو نگاه کردم. خدا رو شکر بینشون نیست.‌ در نیمه باز رو هول دادم وارد حیاط شدم. با دیدن برگ های سبزی که روی زمین ریخته تعجب کردم. اینا رو کی کنده؟‌ یعنی میلاد به خاله لج کرده! پس چرا جمعشون نکرده! کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم. _سلام خاله _سلام عزیزم.‌ تو اتاقم جلو رفتم،پ. خاک زیادی که روی موکت راه‌پله ریخته بود باعث شد تا بایستم _این خاک برای چیه؟! خاله از اتاق بیرون اومد و ناراحت به راه پله نگاه کرد _مهشید از صبح نمی‌دونم به چی لج کرده گلدون هایی که تو خونه‌ش هست رو میاره پایین برگ هاش رو بیخودی می‌کنه می‌بره بالا.‌ یکی از گلدون ها رو هم انداخت خاکش ریخت. _چرا جمع نمی‌کنه _نمی‌دونم مادر! جارو برقی من خرابه باید با با جارو دستی جمع کنم. متاسف چادرم‌رو درآوردم _الان من می‌رم جاروم رو میارم‌پایین _جاروت خراب میشه عزیزم! _جارو برای استفاده‌ست چرا خراب شه! آهی کشید و روی مبل نشست _چی بگم! به مهشید گفتم بیار جمع کن‌گفت جاروی من مخزنش شیشه‌ایه خراب میشه خودت با خاکانداز جمع کن اخمم توی هم رفت _چه پرو! اون بریزه شما جمع کنی؟! نگران گفت _دنبال شر می‌گرده هیچی بهش نگی! لبخند زدم.‌جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم _چشم عزیزم. الان خودم جمع‌شون می کنم. چادرم رو روی دستم انداختم و از پله ها بالا رفتم.‌ وارد خونه شدم. اول از همه به قرمه‌سبزیم سر زدم. حسابی جا افتاده. چاشنی‌هاش رو زدم و برنجی که از صبح خیس کرده بودم رو روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم.‌نمک و روغنش رو ریختم. جارو برقی رو برداشتم و بیرون رفتم. سیمش رو به پریز بالای پله ها زدم و شروع به جارو کشیدن کردم.‌بیست دقیقه‌ای طول کشید و بالاخره تموم شد و جارو خاموش کردم _الهی خیر ببینی. _خواهش می‌کنم. الان می زارم بالا میام‌پیشتون جارو بالا بردم. برنج رو دم کردم.‌ لباس هام رو عوض کردم و روسری روی سرم انداختم.‌ تا قبل از اومدن علی باید فریزر خاله رو نگاه کنم. برای سالاد گوجه و خیار از یخچال برداشتم پایین رفتم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _ نه بابا یه سال کجا بود! به بابا گفتم قراره فردا صبح کارگر بیاره همه رو پشت خاور بریزن ببرن حیاط مادربزرگم پس فردا هم دو تا خانم قراره بیان اینجا رو از اون بالا تا این پایین بشورن. تمیز و آماده سه روز دیگه تحویلت میدم. فقط می‌مونه با هم بریم خرید _بهاره چی؟ _ بهاره هر وقت پول داد اون وقت نگاهم رو توی مغازه چرخوندم _جای بزرگیه! حالا اسبابش رو که بردارید بزرگترم میشه شرمنده نگاهش کردم _نسیم جان، خیلی ازت ممنونم. واقعاً شرمندم که هیچ پولی ندارم وسط بزارم همون یه ذره پولی هم که داشتمم مجبور شدم بدم به کسی _ این حرفا رو نزن! هنر تو برای من خیلی پر ارزشه _ تلاش می‌کنم اصلاً کم نذارم الانم که مرتضی کارش درست شده و میره، بیشتر میام سر کار ولی شرایطم رو باید درک کنی شاید بعضی روزها اصلاً نتونم بیام یه وقت‌ها داییم از صبح میاد خونه تا غروب می‌مونه. یه وقتا میاد دانشگاه دنبالم و برم می‌گردونه خونه. من به امیرعلی همه چیز رو میگم اینم میگم اما اگر مرتضی بفهمه دمار از روزگارم در میاره _مطمئنم از پسش بر میایم. تو فقط چند ماه اول تلاش کن که‌حتماً بیای.‌ بعدش خیاط می‌گیریم. فقط کارمون راه بیفته _باشه هرچی تو بگی شور و نشاط نسیم رو هر کس دیگه‌ای هم میدید به وجد می‌آومد تا باهاش همکاری کنه _حالا بیا اینجا یه چیز بهت نشون بدم از کنار اسباب اثاثیه رد شد.‌چادرم رو به خودم پیچیدم و سفت کردم تا خاکی نشه با احتیاط از کنار وسایل و دیوار رد شدم و به در کوچیکی که اون پشت بود رسیدیم _مغازه مادربزرگم خیلی بزرگه. اینجاش یه دیوار کشیدن. من میگم این دیواره بمونه در رو باز کرد و گفت _ بیا نگاه کن، اینجا میشه خیاط خونه. وارد اتاق پشتی شدم اندازه‌ای که مغازه بزرگ بود این پشت هم بزرگه _ اینجا خیلی بزرگه! _ آره بزرگه، خیّاط خونه‌ش می‌کنیم _ اینجا برای خیّاط خونه خیلی بزرگ نیست؟ _نه.‌ _یه چرخ خیاطیه دیگه! _ نه من رفتم مغازه فتحی دیدم یه میز برش بزرگو میز اتو دارند دو تا چرخ دارند جاتنگ باشه کار کثیف میشه هرچی فضا بازتر باشه قشنگ‌تر و تمیزتر در میاد. تازه اتاق پرو هم هست _اونورم از این دیوارهای متحرک می‌ذاریم واسه استراحت... با صدای بهاره هر دو سمت در نگاه کردیم _نسیم اینجایین شما؟ _آره بیا اینجا صدای یاالله گفتن میلاد هم بلند شد. نسیم مشمئز نگاهی بهم کرد زیر لب گفت _کاشکی اینو نمی‌آورد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۲۶هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم‌ اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همه‌ش فکر میکرد.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌80 💫کنار تو بودن زیباست💫 _ نه بابا یه سال کجا بود! به با
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بهاره جلو اومد و ذوق زده همه جا رو نگاه کرد _وای نسیم اینجا عالیه! هم موقعیتش خوبه هم بزرگه _اره خدا رو شکر.‌ تا پس فردا آماده میشه تو پولت کی آماده‌ست؟ _تا آخر هفته جور میشه با تعجب گفت _جور میشه! یعنی نداری؟! بهاره نگاهش رو به اطراف چرخوند _چرا بابا دارم. باید طلا بفروشم از کنارش به میلاد نگاه کردم‌ هواسش به گوشیش بود. این طور که معلومه فقط همراه خواهرش اومده و قصد داخل اومدن نداره. نسیم هم بی خودی نگران بود. _خیلی خب ما تا پس فردا میخوایم بریم خرید برو بفروششون با سر تایید کرد. صدای گوشی همراهم بلند شد. نگاهی به صفحه‌ش انداختم و با دیدن شماره‌ی بنگاه خوشحال از اینکه بالاخره از خونه راحت میشم تماس رو وصل کردم. _سلام آقا داوود _سلام. غزال خانم مشتری خونه الان زنگ زد گفت تا دو ساعت دیگه میاد. خونه‌ای؟ نگاهی به ساعت روی دستم انداختم _خونه نیستم ولی تا یه ساعت دیگه میرسم. _من یکم دلشوره دارم. مشکلی که پیش نمیاد؟ _چه مشکلی؟! _این مرتضی نزنه به سیم آخر. مشتری خونه فامیل‌های زنم هستن.‌ پیش‌شون رودربایستی دارم _نگران نباشید. مرتضی خونه نیست آخر شب میاد _باشه. ان شاءلله که خیره. فعلا خداحافظ جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم. _نسیم شما می‌خواید بمونید؟ _زنگ زدم ناهار بیارن. بعد ناهار بریم _دستت درد نکنه. من باید برگردم.‌ ناراحت نگاهم کرد _باشه. فقط پس فردا حتما بیای‌ها! _خیالت راحت میام.‌ فعلا خداحافظ باعجله بیرون اومدم. هنوز کمی پس انداز برام مونده تاکسی گرفتم و سمت خونه رفتم اگر خونه رو بفروشم برم محله‌ی پایین تر خونه بگیرم برام پول میمونه و میتونم سهمم از شراکت با نسیم و بهاره رو بدم. اینجوری دیگه احساس سرباری نمیکنم. سرکوچه پیاده شدم و شماره‌ی خونه رو گرفتم. صدای آهسته‌ی مریم توی گوشی پیچید _کجایی غزال؟ ته دلم خالی شد _مرتضی اومده؟ _نه. مامان خوابه آروم حرف میزنم _وای مریم سکته‌م دادی. سر کوچه‌م الان میرسم _پس آروم بیا که بیدار نشه حالش خوب نیست _باشه حواسم هست تماس رو قطع کردم. و به قدم هام سرعت دادم. قبل از اومدن آقا داوود و مشتری ها باید یکم خونه رو مرتب کنم. به خونه رسیدم‌ در رو باز کردم و آهسته داخل رفتم. مریم تشتی که گوشه‌ی حیاط بود رو برداشت و نگاهم کرد. _سلام. آروم بیا با سر تایید کردم و جلو رفتم _زنگ زدم مهدیه اومد نرگس رو هم برد‌ بیچاره مامان به کوچکترین صدا بیدار میشه. همه‌ش هم ناله میکنه. _خاله برای خوب شدن باید لاغر شه. اصلا هم مراعات نمیکنه با خنده گفت _صبح نبودی ببینی چه نون و مربایی میخورد. کفشم رو درآوردم _بیا بریم خونه _نه بالا کار دارم. دستت درد نکنه. ناهار چی داریم؟ _سوپ گذاشتم _دستت دردنکنه. پله ها رو بالا رفتم و به محض رسیدن شروع به مرتب کردن اتاق کردم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۲۶هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت13 🍀منتهای عشق💞 ماشین رو جلوی در پارک‌کرد _شب دیر بیاید
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _اینا رو چرا آوردی پایین! _می‌خوام سالاد درست کنم.‌ لبخندی زد و ظرف رو ازم‌گرفت _بده من درست کنم.‌ چاقو رو برداشت و شروع به گرفتن پوست خیار کرد _امشب خونه‌ی حسین دعوتید؟ کی به خاله گفته! _آره. شما از کجا میدونید!؟ _علی صبح گفت.‌ ناراحت آهی کشید _از پس میلاد برنمیام رویا. نمی‌دونم چیکار کنم _چیکار کرده؟ _اصلا حرف گوش نمیده. علی و رضا اینجوری نبودن.‌ البته باباشون زنده بود ازش حساب می‌بردن. _خاله ببخشید ولی شما نمی‌زاری علی با میلاد حرف بزنه! دوباره آه کشید _لوسش کردم _هنوزم دیر نشده. بسپرید به علی سرش رو پایین گرفت و شروع به خورد کردن خیارها کرد. خاله که بیرون نمی‌ره. بهتره زودتر به یه بهانه ای بر‌م آشپزخونه _راستی من آبلیمو ندارم _برو از یخچال بردار فوری ایستادم و وارد آشپزخونه شدم. در فریزر رو باز کردم و نگاهی به طبقاتش انداختم. جز دو تا بسته گوشت، هیچی تو فریزرش نیست! پس چرا خرید های علی رو قبول نکرد! آبلیمو رو برداشتم و بیرون رفتم. تا نشستم صدای گوشی خونه بلند شد خم شدم و گوشی رو براشتم و جواب دادم _سلام بفرمایید _سلام رویا جان. خاله‌ت هست؟ _سلام.‌ شما؟ _عفتم _بله یه لحظه گوشی گوشی رو سمت خاله گرفتم. _عفت خانومه خاله هیجان زده گوشی رو از دستم گرفت _سلام عفت خانوم _سلامت باشی. بله هستم.‌ من دیروز منتظرت بودم _غروب پسرم نیست. بیا.‌ _خداحافظ تماس رو قطع کرد و هر دو دستش رو، رو به آسمون گرفت _خدایا صد هزار مرتبه شکرت صدای کوبیده شدن در حیاط بلند شد و خاله ناراحت به در نگاه کرد _ببین چه جوری در رو می‌بنده! در خونه باز شد و میلاد با اخم‌های تو هم داخل اومد و صدای مهشید بلند شد _میلاد چه خبره اینجوری در رو می‌کوبی! میلاد بدون رعایت بزرگ‌تری مهشید فریاد کشید _به تو ربطی نداره خاله نمایشی توی صورتش زد _میلاد! با غیظ سمت اتاق خواب رفت _چرا اینجوری میکنه! _نمی‌دونم دردش چیه! صدای علی از تو حیاط بلند شد _مامان! همزمان وسیله‌ای تو اتاق خواب پرت شد خاله کمی تن صداش رو بالا برد که میلاد بشنوه. _میلاد داداشت اومد آروم بگیر پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 جارو برقی قدیمیم رو خاموش کردم و نگاه کلی به خونه انداختم. صدای گوشی همراهم بلند شد. ته دلم خالی شد. آقا داوودِ! گوشیم رو برداشتم و با دیدن شماره فتحی فوری.نفس راحتی کشیدم و تماس رو وصل کردم. _سلام سلام خانم مجد. حالتون خوبه _خیلی ممنون. تمام کارهاتون آماده‌ن _اتفاقا هم زنگ زدم بگم اونا رو بیار هم یه کار جدید برات دلرمم.‌ اینم یه پیراهنِ مثل اون دو میلیونیِ.‌ میخوام اینو بزارم مزون خودمون لبخند روی لب هام‌نشست. _باشه. میام‌میبرم _تا عصر میای _باشه تلاش میکنم _نه تا عصر حتما بیا سه تا از اون بالاتنه ها که دستت هست رو باید وصل کنیم به دامن. پس فردا عروسی دارن _چشم حتما میام. صدای تک بوقی توی گوشی پخش شد. کمی گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با دیدن شماره‌ی بنگاه که پشت خطم بود هم خوشحال شدم هم استرس گرفتم _الو آقای فتحی من تا عصر میام. فعلا خداحافظ حواب خداحافظیم رو داد و و فوری تماس بنگاه رو وصل کردم و تپش قلبم بالا رفت _سلام _سلام‌ هستی بیایم؟ دستم‌رو روی قلبم گذاشتم تا شاید آروم بگیره _بله هستم‌ تشریف بیارید _چند دقیقه‌ی دیگه اونجاییم _فقط ببخشید یکم‌آروم بیاید فعلا نمیخوام سر و صدا داشته باشیم _حواسم هست. اومدیم تماس رو قطع کرد.گوشی رو روی زمین گذاشتم‌ چشم هام رو بستم‌ و تلاش کردم تا نفس های تند و پشت سر همم رو کنترل کنم. مصمم چشم باز کردم.‌به هیچ ربطی نداره. زندگی خودمه. من یه دختر مستقلم میتونم برای خودم تصمیم بگیرم. چادر سفیدم رو روی سرم انداختم و از پنجره اتاق زری خانم رو صدا کردم با عجله بیرون اومد و لباس توی دستش رو نشونم داد و خوشحال گفت _سلام. لباس رو آماده کردم _سلام. دستت درد نکنه. بزار تو زنبیل بکشم بالا یه ساعت دیگه باید ببرم تحویلش بدم. لباس رو بالا کشیدم و از زری خانم خداحافظی کردم. تمام تلاشش رو کرده ولی بازم یکم پشتش رو کثیف دوخته.میبرم به فتحی نشون میدم اگر ایراد بگیره میارم درستش میکنم. توی یکی از کاور ها جاش دادم و روی تخت خواب ها پنهانش کردم. با عجله پله ها رو پایین رفتم.‌نگاهی به درِ بسته‌ی خونه‌ی خاله انداختم و با عجله اما بی صدا، کفشم رو پوشبدم و سمت در حیاط رفتم بازش کردم و با احتیاط بیرون رو نگاه کردم. با دیدن آقا داوود به همراه زن و مردی که سه تا بچه همراهشون بود دلشوره‌م بیشتر شد. اطراف رو نگاه کردم. خدا رو شکر خبری از مرتضی نیست پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۲۶هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌82 💫کنار تو بودن زیباست💫 جارو برقی قدیمیم رو خاموش کردم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 برای اینکه چهره‌ی نا آروم آقا داوود رو آرامش بدم دلهره و اضطراب رو از صورتم بردم و سلام کردم همه جواب سلامم رو دادن و آقا داوود جلوتر اومد _سلام. مرتضی نیست؟ _نه سرکاره. از جلوی در کنار رفتم. _بفرمایید داخل زن‌و مرد خوشحال به همراه بچه‌هاشون وارد‌ شدن. با سه تا بچه سقف رو روی سر خاله پایین میارن! ..کفش هاشون رو درآوردن و پشت سرم از پله ها بالا اومدن. _ببخشید که من زود تر میرم زن گفت _خواهش میکنم. اینجوری ما هم راحت تریم. در خونه رو باز کردم و کنار ایستادم _بفرمایید به نوبت همه داخل رفتن و آقا داوود روبروم ایستاد. به پایین پله ها اشاره کرد _سر نرسه! سرم‌رو بالا دادم _نگران نباشید. شب میاد _خانم سرویس بهداشتی کجاست؟ وارد خونه شدم. و به کنار پنجره‌ی رو به خونه‌ی زری خانم اشاره کردم _اونجاست. مرد گفت _داوود این که کابینت نداره. تعمیراتم زیاد میخواد! _من که از اول گفتم بهت! گفتم خونه‌ی خوبیه‌ای ولی خرج داره مرد تچی کرد و رو به زنش که حسابی از خونه خوشش اومده بود گفت _کابینت هم نداره _عیب نداره حالا بعدا خودمون کابینت میکنیم _اینجا خیلی خرج داره! رو به من گفت _چند ساله اینجا رو رنگ نکردید؟ اخم‌هام توی هم رفت _پای قرار داد که نیستیم! خوشتون نیومده به سلامت آقا داوود خندید _گفتم بهت صاحب‌خونه‌ش اعصاب نداره. با دست خونه رو نشون داد _ایرج جان ظاهر و باطن همینه. با پولی که داری جوره. حالا خود دانی مرد که معلومه می‌خواست تو سر مال بزنه از لحنم جا خورده و عقب نشینی کرد _اصل کار عیالِ که پسندیده. اینا دیگه حرف های الکیِ.‌ نگاهش روبه من داد _کی بریم سر قرار داد خانم مجد؟ چه زود کوتاه اومد! بدون اینکه اخمم رو کمرنگ کنم رو به آقا داوود گفتم _هرچی اقا داوود بگه. شما جای پدر من. نگاهش سمت عکس مامان و بابا رفت. آهی کشید _خدا بیامرزه آقا سپهر رو. مرد خوبی بود یه تعارف بهش کردم پرو شد! پدر من که طبق گفته‌ی خاله و دایی توی این محله با هیچ کس جور نشده بود چه جوری میگه مرد خوبی بود! _چشم غزال خانم حواسم هست. ان شالله فردا بیا پای قرار داد. تا آخر ماه هم خالی کن. خوبه؟ ناخواسته لبخند رو لب هام نشست. _خیلی ممنون رو به آقا ایرج در رو نشون داد گفت _هر حرفی هم هست بمونه واسه تو بنگاه سر قرار داد حتما باید با امیرعلی برم. به این آقا داوود هم نمیشه اعتماد کرد. همه از خونه بیرون رفتن و دوباره دلشوره سراغم اومد. نگاهم رو به سقف دادم _خدایا مرتضی سر نرسه دنبالشون راه افتادم.‌ کفش هاشون رو پوشیدن و وسط حیاط، آقا ایرج ایستاد _اینجا مشاع میشه دیگه؟ اقا داوود گفت _اره. همسایه های خوبی داری خیالت راحت صدای پیچیده شدن کلید توی در باعث شد تا احساس کنم کسی آب یخ روی سرم ریخت. ترسیده به درخیره موندم. در باز شد و مرتضی در حالی که توی یک دستش مشمای بزرگی از خیار و توی دست دیگه‌ش دبه‌ی بزرگی بود داخل اومد. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رو به در لحنش رو عوض کرد _جانِ مامان از شنیدن صداش خوشحال شدم ولی رفتار میلاد باعث شده یکم تو شوک برم. چی شده که انقد بی مهابا رفتار میکنه! در خونه باز شد و قبل از اینکه داخل بیاد گفت _این برگ‌ها چرا ریخته تو حیاط؟ خاله زیر لب گفت _هیچی نگیا! با سر تایید کردم _هیچی مادر گلدون شکسته علی داخل اومد مثل همیشه با دیدنش ضعف رفتم. لبخند به لب ایستادم جواب سلاممون رو داد. کیفش رو دستم داد و سمت سرویس رفت.‌ رضا جرئت نداره این پایین حتی از دستشویی استفاده کنه اما من اصلا ناراحت نمی‌شم.‌ خاله از فرصت استفاده کرد و سمت اتاق خواب رفت‌ درش رو باز کرد _جواب این بی‌ادبیت رو میدم حالا میلاد با احتیاط اما با همون لحن قبلش گفت _برو بابا از اینکه به خاله اینجوری گفت لبم رو به دندون گرفتم علی بیرون اومد و فوری لبخند روی لب‌هام نشوندم. حوله رو از روی صورتش برداشت. با لبخند نگاهم کرد و حوله‌ی خیسش رو سمتم گرفت همیشه این لبخند علی وقتی ازسر کار میاد و بهم میزنه به وجدم میاره. حتی الان که از رفتار میلاد ترسیدم. حوله رو ازش گرفتم نگاهی به بالا انداخت و طوری که انگار خیلی گرسنه‌ش هست آهسته گفت _این بوی قرمه‌سبزی مال ماعه دیگه؟ لبخندم دندون نما شد و با سر تایید کردم. خاله گفت _علی جان چرا جواب تلفنت رو نمیدی! شاید آدم‌کار واجب داشته باشه. صبح تا حالا دوبار زنگ زدم بهت قبل از علی جواب دادم _خاله یه وقت تو ماموریتن خب نمی‌تونه جواب بده حوله رو آویزون کردم. علی رو به مادرش لبخند زد و با ابرو نشونم داد _اینم جواب خاله خندید و سرش رو تکون داد _از دست شما دو تا! رو به اتاق میلاد گفت _میلاد مامان بیا داداشت اومده _اذیتش نکن یه چایی بخورم میرم بالا. خیلی خسته‌م خاله سینی چایی رو روی میز گذاشت. علی روی مبل نشست و به کنارش اشاره کرد که مثل هر روز تا خوردن چاییش پیش هم باشیم. تن صداش رو پایین آورد _مامان مهشید از دیشب‌هیچی نگفت؟ خاله سرش رو بالا داد میلاد گفت _سلام‌دادش همه نگاهش کردیم _بَه سلام. مرد خونه. اوضاع چطوره؟ دلخور جلو اومد و دست علی رو که سمتش دراز بود گرفت _اوضاع اصلا خوب نیست. خاله بهش چشم‌غره رفت _عه چرا؟ دست علی رو رها کرد و روی مبل تک نفره نشست خاله با چشم و ابرو ازش خواست تا حرفی نزنه _مامان یه غذای درست و حسابی درست نمی‌کنه‌ همه‌ش به من آبگوشت‌ میده علی خندید و گفت _آبگوشت مگه بده؟ _نه خیلی هم خوبه اما اگر ظهر بخوری، شب بخوری، از بقیه‌ش هم لقمه ببری واسه مدرسه‌ت، دیگه حالت بهم می‌خوره علی طوری که حق رو به میلاد داده نیم‌نگاهی به خاله انداخت و پشت سرش رو نمایشی خاروند. _حتما خسته‌ بوده. میلاد معترض گفت _الان انصافه! بوی قرمه سبزی و سالاد بیاد بعد من آبگوشت اضافه‌ی دیشب رو بخورم صدای خنده‌ی علی بالا رفت. فکر کنم فهمیدم درد میلاد چیه. _نه انصاف نیست. ناهار بیا بالا نگاهش رو به خاله داد _جلسه بودم کارم داشتی؟ خاله نیم‌نگاهی به من انداخت _نه مهم نبود پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از دیدن این همه آدم وسط حیاط تعجب کرد. خیارها و دبه رو روی زمین گذاشت. آقا داود بدتر از من ترسیده و چشم هاش گرد شده. آقا ایرج بی خبر از همه جا با لبخند گفت _ایشون همسایه ما هستن؟ مرتضی یکی از ابروهاش رو بالا داد و کف هر دو دستش که کمی کثیف شده بود با لباسش پاک کرد و قدمی به جلو برداشت _همسایه! از ترس زبونم لال شده. الان آبروم‌رو میبره! آقا ایرج گفت _بله. ما مشتری طبقه‌ی بالا هستیم. از خانم مجد خریدیم ابروهای مرتضی بالا رفت و تیز نگاهم کرد. آقا داوود گفت _غزال خانم‌گفت...مشتری.. برای... بالا مرتضی حرفش رو قطع کرد و بدون اینکه نگاه ازم برداره عصبی گفت _خانم مجد خیلی غلط کردن قدمی سمتم برداشت و همزمان آقا ایرج گفت _ایشون کی هست؟! گفتی که یه دختر تنهاست! مرتضی بازوم رو گرفت و سمت خونه کشید. چادر سفیدم زیر پام‌گیر کرد و برای اینکه زمین نخورم بازوش رو گرفتم _چیکار داری میکنی؟ ولم کن! داخل راهرو رفتیم و پرتم کرد سمت پله ها کمرم درست دقیقا جایی که برای موسوی خورده بود به تیر برق، به گوشه‌ی پله خورد. درد بدی توی کمرم پیچید صورتم از درد جمع شد و با غیظ رو بهش گفتم _چته وحشی! تن صداش رو پایین آورد و عصبی تر از قبل گفت _اتقدر سرخود شدی که خونه میزاری برای فروش همزمان که مریم ترسیده در خونه باز کرد گفتم _به تو چه؟ دستش بالا رفت و محکم زد توی صورتم هینی کشیدم و مریم هاج و واج نگاه کرد _ربطش به من اینه دستم رو روی صورتم گذاشتم و با گریه گفتم _من برای مال خودم باید به تو جواب پس بدم! دستش دوباره بالا رفت که جیغی کشیدم و هر دو دستم رو روی سرم‌گرفتم و چشمم رو بستم مریم با بغض گفت _داداش تو رو خدا! _چته مرتضی! صدای امیرعلی باعث شد تا کمی احساس امنیت کنم از بین دست هام نگاهی بهش انداختم و شدت گریه‌م بیشتر شد. _من چمه! برای خونه مشتری آورده! امیرعلی بینمون ایستاد _خیلی خب، برو بیرون ببین اینا کی هستن تو حیاط! سمت در رفت و با صدای بلند گفت _اینا همون غلطی هستن که این خانوم کرده به قصد دعوا با آقا داوود بیرون رفت امیرعلی تچی کرد و نگاهش رو توی صورتم چرخوند‌ دستمالی از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت _بگیر زیر بینیت! دستم رو زیر بینیم کشیدم‌ انقدر محکم زد که بینیم خون افتاد. دستمال رو ازش گرفتم و زیر بینیم‌گذاشتم _این چه کاریه کردی آخه! رو به مریم‌گفت _برو دستمال کاغذی بیار با گریه گفتم _خسته شدم امیرعلی! تا کی باید اینجا بمونم یه روز بابای تو بهم زور بگه، یه روز مرتضی؟ میخوام برم ناراحت دستمال رو از مریم گرفت و سمتم بینیم آورد _خونش زیاد شد دستمال رو از زیرش گذاشتم و مریم هم که از ترسش به گریه افتاده بود گفت _چی شده! مامان بیچارم خوابه. صدای کوبیده شدن در حیاط بلند شد و امیرعلی نگاهش رو به حیاط داد و گفت _برو بالا تا شر نشده. تکیه‌م رو از پله برداشتم. _نمیرم. میخوام ببینم حرف حسابش چیه! عصبی گفت: _حرف حساب نداره این! فعلا دستش حرف داره. برو بالا. نگاهش رو به مریم داد _غزال رو ببر بالا منتظر نموند و سمت حیاط رفت 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مریم دستم رو گرفت _بیا بریم بالا آروم دستم رو از دستش کشیدم _نمیرم.‌می‌خوام یکسره‌ش کنم. من نمی‌خوام اینجا بمونم _غزال، مرتضی خیلی عصبانیه میزنه یه بلایی سرت در میاره برو بالا بعدا که آروم شد باهاش حرف بزن. _اخه به اون چه ربطی داره که عصبانیه! خونه‌ی خودمه! _باشه به اون ربطی نداره ولی الان وقتش نیست صدای امیرعلی باعث شد تا نگاهم رو از مریم بگیرم. مرتضی با شتاب سمت خونه می‌اومد _مرتضی آروم باش. اشتباه کرده ولی این راهش نیست ایستاد و نگاه پر از غیظش رو به امیرعلی داد _راهش چیه؟ هان... تو بگو. یه دختر، تنها برای خودش میره بنگاه مشتری میاره! دور و برت کدوم زنی این غلط رو کرده که این دومیش باشه؟ عصبی تر قدمی سمت امیرعلی برداشت _این یارو ایرج رو میشناسی؟ میدونی اسمش رو تو خیابون بغلی چی گذاشتن؟‌ با هر دو دستش توی سینه‌ی امیر علی کوبید و تن صداش رو تا میتونست بالا برد _ میدونی چیکاره‌ست؟ امیر علی چیزی از قد و هیکل از مرتضی کم نداره ولی با این حجم از عصبانیت حریفش نمیشه. تیز برگشت سمتم و با انگشت نشونم داد _فقط پای آدم هیز و هرز به این خونه باز نشده بود که این باز کرد با همون شدت عصبانیت سمتم اومد‌ که امیر علی از پشت گرفتش و فریاد زد _غزال برو بالا دیگه. وایستادی کتک بخوری!مریم مگه نگفتم ببرش بالا! مرتضی تلاش داشت خودش رو آزاد کنه و امیر علی اجازه نمیداد. یه لحظه از چهره‌ی مرتضی ترسیدم. صدای خاله رو از پشت سر شنیدم _یا حضرت عباس! چی شده؟! مریم دستش رو پشت کمرم گذاشت سمت پله چرخوندم _برو غزال، الان‌ می‌کُشت از ترس پله ها رو دو تا یکی کردم وارد خونه شدم. در رو قفل کردم و نفس نفس زنون بهش تکیه دادم.‌ قطره خونی که روی لبم ریخت یادم‌انداخت که بینیم آسیب دیده. نمیدونم دستمال کجا از دستم افتاد. صدای داد و فریاد مرتضی که هر لحظه نزدیک تر میشد دلم رو خالی میکرد در قفله ولی اگر بخواد بیاد داخل با یه لگد میتونه بشکونش. از در فاصله گرفتم و دستمالی از جعبه بیرون کشیدم و جلوی بینیم گذاشتم _مرتضی صبر کن! _غزال... با بغض به درنگاه کردم و زیر لب گفتم _غلط کردم امیرعلی گفت _مریم زنگ بزن بابام اشک روی صورتم ریخت بدبخت شدم دایی بیاد بیچاره‌م میکنه. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت15 🍀منتهای عشق💞 رو به در لحنش رو عوض کرد _جانِ مامان از
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لیوان چاییش رو خورد و رو به خاله گفت _غذا رو بیارم پایین یا شما میاید بالا خاله چشم‌غره‌ای به میلاد رفت _هیچ‌کدوم مادر. سالاد رو بردارید ببرید بالا. ما ناهار داریم. _تعارف داری مامان! _نه پسرم. هم تو خسته‌ای هم رویا... علی ایستاد و نگاهش رو به من داد _میرم‌ قابلمه‌ها رو بیارم پایین از حرفش استقبال کردم و ایستادم _تتهایی نمیتونی منم میام برای اینکه تو نبود ما خاله به میلاد غر نزنه گفتم _علی به میلاد پول بده بره دوغ بخره خاله گفت _نمیخواد. ماست داریم الان خودم درست می‌کنم. میلاد ایستاد _من دوغ های تو رو دوست‌ ندارم. لحنش خوب نبود و باعث شد تا علی خیره نگاهش کنه. بعد ازچند ثانیه از جیب پیراهنش اسکناسی بیرون آورد و سمتش گرفت. میلاد پول رو گرفت و از خونه بیرون رفت زیر برنج رو خاموش کردم _برنج رو بکشم تو سینی؟ آخه خیلی داغه نگاهی به قابلمه انداخت _چه خوب که زیاد درست کردی _از اول میلاد رو در نظر داشتم _دستت درد نکنه.‌بکش. من میرم خورشت رو بزارم‌پایین کفگیر رو برداشتم و برنج رو توی دیس ریختم.‌ ته دیگش رو هم کنارش گذاشتم. _رویا تو که ناراحت نشدی؟ برنج رو روی میز گذاشتم _از چی ناراحت شم؟! برای غذا میگی! با سر تایید کرد _نه! چرا ناراحت شم.‌ لب‌هاش رو پایین داد _نمیدونم مامان میگه _خاله نگران چیه! مگه من غریبه‌م نفس سنگینی کشید و دیس رو بردلشت _به خودش بگو هر دو از پله ها پایین رفتیم. خاله سفره‌ رو پهن کرد. و قابلمه‌ی کوچیکی که کمی آبگوشت داخلش بود رو هم آورده بود. علی دیس رو وسط سفره گذاشت و دورش نشستیم. خاله تمام تلاشش رو میکنه که ناراحتیش رو پنهان کنه اما موفق نیست. میلاد هم اومد و با خوشحالی بدون توجه به نگاه‌های خاله شروع به خوردن کرد. صدای بسته شدن در خونه اومد و علی نیم نگاه بهم انداخت، روسریم رو مرتب کردم و رضا وارد خونه شد. با دیدنمون تو آشپزخونه لبخندی زد و داخل اومد. تن‌صداش رو پایین آورد.سلامی داد که جوابش رو به گرمی گرفتیم. بی تعارف نشست سر سفره پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 خواستم سمت در برم و حرفی بزنم اما جوری به در لگد زد که چهارچوب در تکون خورد سرجام ایستادم عصبی فریهد کشید. _توعه بی فکر چی پیش خودت فکر کردی که رفتی بنگاه. فقط به این فکر میکنی که بفروشم برم؟ کجا بری اصلا؟ فکرش رو کردی به دختر تنها وسط شهر به این بزرگی چه بلایی سرش میاد؟ امیرعلی گفت _تو درست میگی. غزال هم فهمید اشتباه کرده مراعات حال عمه رو بکن. _امیرعلی تو نمیدونی من از دست این دارم‌چی میکشم. _نمیدونست اون یارو کیه. حالا بیا بریم پایین ضربه‌ای به درخورد و باعث شد تا قدمی به عقب برم _غزال دیگه حق نداری از خونه بری بیرون. قید دانشگاه و هر کوفت دیگه ای هم که داری میزنی. فهمیدی؟ _بسه دیگه! بیا برو. عمه حالش بد میشه ها! برای لحظه‌ای هیچ صدایی نیومد. رفتن و نفس راحتی کشیدم. دستم رو به دیوار تکیه کردم که چند ضربه‌ی آروم به در خورد و صدای آهسته‌ی امیرعلی رو شنیدم _غزال... پشت در ایستادم و با صدای لرزونی پرسیدم _رفت؟ _آره. باز کن ببینمت کلید رو توی قفل در پیچوندم و بازش کردم. ناراحت داخل اومد جلوی در ایستاد و شماتت‌بار نگاهم کرد. _این چه کاریه تو کردی!؟ اشک از چشمم پایین ریخت و با گریه گفتم _به خدا من نمیدونستم این مردِ، مرد خوبی نیست _اصلا به اون کار ندارم! برای چی رفتی خونه رو گذاشتی برای فروش!؟ یه دو سه بار گفتی ولی من فکر کردم از حرص حرف زدی! به دیوار تکیه دادم و سربزیر اشکم رو پاک کردم _امیرعلی فکر میکنی خواستگار من تا کی صبر میکنه که من دایی رو راضی کنم؟ اصلا بابات با شناختی که ازش داریم راضی میشه؟ اخم هاش توی هم رفت _تو داری به صبر کردن، نکردن بابای موسوی فکر میکنی؟! به جهنم که صبر نکنه! مگه خواستگار قحطه! _موسوی نه یکی دیگه‌. اول و آخر دایی راضی نمیشه. منم اگر بخوتم اینجا زندگی کنم باید تا آخر عمرم تن بدم به تنهایی. سرش رو پایین انداخت _مامانم داره یه کارهایی میکنه. صبر کن شاید درست شد. تو هم فعلا پایین نیا تا آرومش کنیم. با سر تایید کردم. بیرون رفت و دوباره در رو قفل کردم. نگاهم سمت عکس روی دیوار رفت. با حرص گفتم _آقا سپهر الان چی جواب خدا رو میدی! مسبب تمام این اتفاق ها تویی. سمت آینه که کنار اپن روی دیوار زدم، رفتم. جای دست مرتضی روی صورتم مونده و خون بینیم بند اومده. آبی به دست و صورتم زدم. اگر امیرعلی نرسیده بود مرتضی یه بلایی سرم‌می‌آورد. صدای گوشی همراهم بلند شد.‌‌سمتش رفتم و با دیدن شماره‌ی بنگاه، عصبانی از آقا داوود با اون مشتری که آورده تماس رو وصل کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌86 💫کنار تو بودن زیباست💫 خواستم سمت در برم و حرفی بزنم ا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 قبل از اینکه حرفی بزنم دلخور گفت _الو! غزال خانم تو که آبروی منو بردی! طلبکار و عصبی گفتم _من آبروی شما رو بردم! این کی بود دستش رو گرفتی آوردی خونه‌ی من! آقا داوود من گفتم شما جای پدرم! _فامیلِ زنمه... _فامیل هر کی که هست. آدم نادرستیه. شما کار من رو خراب کردی‌. اینجوری دیگه هیچ وقت نمیتونم خونه‌م رو بفروشم. وقتی یه دختری ازت کمک میخواد جوری رفتار کن که پس فردا دختر خودت از یکی کمک خواست بهش نارو نزنن. با حرص تماس رو قطع کردم.‌ _آدم بیشعور. _غزال... غزال! کلافه نفسم رو بیروم دادم. فقط الان زری خانم رو کم دارم. کاش پنجره رو بسته بودم. ایستادم و از پنجره به چهره‌ی نگرانش نگاه کردم _بله _خوبی؟ سر و صدای آقا مرتضی برای چی بود؟ _هیچی مهم نیست. _اومد تو کوچه یقه‌ی یه داوود بنگاهی رو گرفت! مردم جمع شدن به زوری یقه‌ش رو از دستش در آوردن! نگرانت شدم _من خوبم دستت درد نکنه. زینب شروع به جیغ کشیدن کرد و زری خانم با شتاب سمت خونه رفت. جیغ زینب فرشته‌ی نجات من از سوال های بیجای مادرش شد. پنجره رو بستم تا دوباره سراغم نیاد.‌ بینیم تازه شروع به درد کرد. آروم با دست کمی ماساژش دادم که دوباره صدای گوشیم بلند شد‌. با دیدن شماره‌ی فتحی، یادم افتاد که تا عصر باید لباس ها رو بهش برسونم. اگر مرتضی بره بیرون میتونم وگرنه که عمرا بزاره. تماس رو وصل کردم _سلام اینبار زنش بود _سلام غزال جان تلاش کردم صدام رو صاف کنم تا متوجه نشه گریه کردم _سلام خانم فتحی.خوبید؟ _ممنون. غزال میتونی لباس ها رو یکم زودتر بیاری؟ خیاطم کار داره میخواد بره. باید زودتر بدوزشون با این شرایط که نمیتونم _فکر نکنم. _تو رو خدا یه کاریش بکن. ما هم لنگ نمونیم. _تا همون عصر حتما میارم ولی الان نمیتونم. بازم بهتون خبر میدم صدای امیرعلی باعث شد تا از ترس بی خداحافظی تماس رو قطع کنم _مرتضی صبر کن! چیکار میکنی؟ ایستادم و ترسیده به در خیره موندم. صدای پاهاش که عصبی از پله ها بالا میوند بیشتر ته دلم رو خالی کرد. به دیوار چسبیدم. نگاهم به در سرویس بهداشتی افتاد. اگر بیاد داخل میرم تو دستشویی و در رو قفل میکنم. در دستشویی رو باز کردم‌که صدایی کشیدن نرده های حفاظ جلوی در خونه‌ن بلند شد‌ _نکن مرتصی به خدا کارت زشته! _حرف نزن امیرعلی که دق و دلی اینم سر تو خالی میکنم. داره چیکار میکنه! سر و صداش خوابید. یعنی رفته! آروم جلو رفتم. گوشم رو به در چسبوندم‌ هیچ صدایی نمیاد. کلید رو توی در پیچوندم و در رو آهسته بازش کردم‌ نرده ها رو کشیده و بهش قفل زده! من رو توی خونه‌ی خودم زندانی کرد! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۳۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _وای مامان انقدر دلم قرمه سبزی می‌خواست میلاد آخرین قاشق غذای داخل بشقابش رو توی دهنش گذاشت و با خنده گفت _مامان فقط آبگوشت مونده میده؛ این دستپخت رویا ست. نگاه معنی دار علی سمت میلاد رفت که لیوان دوغش رو یکجا سر می‌کشید و متوجه ناراحتی علی از لحنش نشده بود‌ رضا با قاشق خاله کمی از غذا خورد و با خنده گفت _خوش به حال علیِ. وگرنه منم مثل میلاد شانس از آشپز نیاوردم خاله هم خندید و با دست پشت کمر رضا زد _تو نبودی می‌گفتی هیچی دستپخت مامان نمی‌شه! _من در برابر قرمه سبزی کم میارم علی از این حرف ها اصلا خوشش نمیاد _پاشو برو بالا ببین زنت چی درست کرده همون رو بخور. با دهن پر گفت _چی درست کرده؟ املت یا نمیرو.‌شما اصلا می‌بینید از خونه‌ی من بوی غذا بیاد بیرون؟ دیروز بوی شامی پیچیده بود تو خونه میگم‌پاشو درست کن میگه من کلفتم خاله آهسته گفت _عیب نداره مادر. بخور زودتر برو بالا . بفهمه شر درست میشه چند تا قاشق دیگه هم خورد و لیوان نصفه‌ی دوغ خاله رو هم سر کشید و ایستاد _رویا دستت درد نکنه عالی بود لبخند زدم _نوش جونت با عجله بیرون رفت و میلاد گفت _رویا تو رو خدا هر وعده زیاد درست کن برای ما هم بیا به قابلمه‌ی آبگوشت اشاره کرد _وگرنه مامان این رو تا یه ماهه دیگه گرم میکنه میده من. علی از بالای چشم نگاهش کرد و میلاد بی تفاوت بیرون رفت. خاله لبخند تلخی زد و گفت _شب براش قیمه میزارم علی خم شد و روی سر خاله رو بوسید _الهی فدات بشم ما هر چی از خدا داریم به خاطر وجود شماست. این میلاد رو هم اگر اجازه بدی می‌نشونم سرجاش خاله برای اینکه ناراحتی پیش نیاد خودش رو خوشحال نشون داد _دورت بگردم عزیزم. میلاد تو سن نوجونیه من ناراحت نشدم صدای زنگ خونه بلند شد و خاله نگاهش رو به من داد _دست تو هم درد نکنه دخترم. خیلی خوشمزه بود _نوش جونتون میلاد با صدای بلند گفت _مامان عفت خانوم کارت داره خاله نگاهی به علی انداختم و هول شده فوری ایستاد پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀