eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
115 عکس
35 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مهدیه آهسته گفت _مامان چرا به مرتضی گفتی بگه نه! مگه خونه‌ی من جای بدیه؟ _نه. کی از تو بهتر.ولی نرگس تازه تکلیف شده زیاد حواسش به حجابش نیست. پیش خودم باشه یکم یادبگیره بعد بیاد. _مامان نرگس جای بچه‌ی ماعه! خودت میگی جای بچه‌تون. بچه‌تون که نیست مادرجان. هر چیزی بایدجای خودش باشه. _شما هر چی بگی من میگم چشم ولی طفلک گناه داره. داره گریه میکنه‌ _پس فردا خدا از من میخواد. میگه یادش ندادی. من این حجاب رو یاد همتون، شکر خدا دادم.‌فقط نرگس مونده مهدیه لبخند زد _باشه‌‌ عزیز دلم.هر چی شما بگی. ولی به خودم میگفتی بهش بگم نه. مرتضی تند حرف زد گریه‌ش گرفت _از هیچ کس جز مرتضی حساب نمیبره. یه ذره گریه کنه که کور نمیشه. خورش رو جلو داد _ من که خم شم چادرم رو بنداز سرم مهدیه نفس سنگینی کشید. چادر رو برداشت و ایستاد. روی سر مادرش انداخت و خاله چهار دست و پا بیرون رفت و مهدیه م بدنبالش مریم با خنده گفت _مرتضی گفت مامان داری منفجر میشی به زور جلوی خنده‌م رو گرفتم خندیدم و لیوان آبی از روی اپن برداشتم _این برای کیه؟ _بخور. برای هیچ کس نیست. کمی از آب خوردم _کاش خاله میتونست رژیم بگیره.‌ _عمرا بتونه _من درس دارم مریم. میرم بالا اگر کارداشتی صدام کن _باشه برو چادر و کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم. مهدیه در حیاط رو بست و با دیدنم قدم‌هاش رو تند کرد. جلو اومد و خوشحال گفت _خیلی کار خوبی کردی با مرتضی رفتی بهشت زهرا.‌ _نمیخواستم برم مجبور شدم _برام تعریف کرد. آفرین. یکم به حرفش گوش کن بزار خونه آروم بگیره. میری بالا؟ _آره. درس دارم پام‌ رو روی اولین پله گذاشتم _صبحی دایی اومداینجا! سرچرخوندم و نگاهش کردم _چیکار داشت؟ متاسف سرش رو تکون داد _مریم خواب بود.‌ منم تو اتاق دراز کشیده بودم فکر کردن خوابم.‌ گفت میخواد زودتر مراسم عقد تو امیرعلی روبگیره. درمونده روی پله نشستم _من چیکار کنم مهدیه؟ پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۰۹ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شام‌رو گذاشتم و برنح رو خیس کردم. دو تا چایی ریختم و بیرون رفتم.‌ زهره، نیایش رو روی پاهاش تکون می‌داد.‌ _چرا این بیچاره رو همه‌ش می‌خوابونی؟ _نخوابه باید بغلش کنم راه برم کنارش نشستم. _این مهشید انگار حامله نمی‌شه. داره ادای حامله ها رو در میاره _ از اولم گفت پنج سال بعد ازدواج‌ بچه می‌خواد. مصموم شده _تو چه ساده‌ای! صبر کن بیاد پایین از زیر زبونش می‌کشم صدای خاله از حیاط بلند شد _بیا تو! تو ذِل گرما رفتی بیرون گرمازده می‌شی! در خونه رو‌باز کرد و با مشماهایی که دستش بود وارد خونه شد. نگاه متعجبش سمت آشپزخونه رفت _بوی چیه؟! ایستادم و مشما ها رو از دستش گرفتم _برای شام مرغ گذاشتم. تچی کرد و کلافه اما با لحن‌مهربونی گفت _چرا زحمت کشیدی! خودم می‌ذاشتم. امشب مهمون دارم زهره با خنده گفت _مهمون خانه‌زاد از لحن زهره خنده‌م گرفت _می‌دونم خاله. بالکن بودم شنیدم به رضا گفتی خاله رو به زهره دلخور گفت _مسعود کی میاد دنبالت؟ زهره چاییش رو برداشت و خونسرد گفت _خیالت راحت مامان جون. هستم خدمتون. _قدمت سرچشم‌هام. اصلا صد روز بمون. ولی اون دهنت رو ببند وسایل رو گوشه‌ی آشپزخونه گذاشتم. فقط به اندازه‌ی شام امشب خرید کرده. _خاله سالاد درست کنم؟ _دستت درد نکنه. بیار با زهره با هم درست کنید با ظرف خیار و گوجه‌ کنار زهره نشستم.‌میلاد داخل اومد _مامان کجا هوا گرمه! هی جلوی دوستان میگی بیا تو! خاله از اتاق بیرون اومد _گرمه مامان جان. بشین یه شربت برات درست کنم رضا یا اللهی گفت و از پله‌ها پایین اومد. _مامان چه بویی راه انداختی. مهشید اول میلش نبود ییاد پایین با بوی غذات کوتاه اومد خاله لبخند به لب از آشپزخونه بیرون اومد و زهره با خنده گفت _زنت گشنه‌ست وگرنه غذا زیاد بو هم نداره. رضا خیره نگاهش کرد و زهره پرسید _تو چرا سرکار نمیری! میلاد لیوان شربت رو از خاله گرفت _رضا هر چی از زنش شانس نیاورده از پدر زن شانس آورده رضا دستش رو بلند کرد و محکم زد پشت گردن میلاد پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از دُرنـجف
مؤمن از کوه سخت تر است . از کوه کم می شود اما از دین مؤمن چیزی کاسته نمی گردد .. 💌| امام محمدباقر(ع)
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلو اومد و با محبت نگاهم کرد _تو داری درست پیش میری.‌ این رو بسپر دست زمان. مطمعنم حل میشه. دایی بالاخره یه روز میفهمه که نمیتونه فقط تا اون روز حواست باشه احترامش رو حفظ کنی. هر چی باشه بزرگتره _میخواستم خونه رو عوض کنم که از دستش نجات پیدا کنم. دستم رو گرفت و کمی کشید _پاشو نشین رو پله، هوا سرده کمر درد میگیری. ایستادم _گذاشتن خونه برای فروش کار اشتباهی بود. همینجا بمون یه خواستگار خوب تو سطح خودمون برات میاد شوهر میکنی. با اینکه مهدیه خیلی اَمینِ، اما میترسم موسوی رو بگم و از سر خیرخواهی بخواد کمکم کنه و مرتضی بفهمه. مریم چون خودش امیرعلی رو دوست داره حرفی نمیزنه. _برو بالا به درست برس‌گفتم بهت بگم دایی چی‌گفته. بدونی بهتره _دستت درد نکنه سمت خونه‌م چرخیدم و چند تا پله رو بالا رفتم و یاد مریم افتادم. اگر بفهمه دایی چی گفته دوباره اخم‌هاش میره تو هم سرچرخدندم و مهدیه رو آهسته صداکردم _مهدیه... نگاهش روبهم داد _جانم! _به مریم نگو دایی چی گفته. هی ازم سوال میپرسه اعصابم خراب میشه _باشه نمیگم‌. لبخندی زدم و پله های باقی مونده رو بالا رفتم کتاب درسیم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.یاد زنگ‌ موسوی افتادم. گوشیم رو برداشتم شماره‌ش رو بگیرم که متوجه پیامش شدم "وقتی میگی کنار پسرخاله‌م هستم دلم زیر و رو میشه.‌ همه‌ش میرسم یه اتفاق برات بیفته" "غزال خانم یه پیام بدید دل شوره گرفتم" "من نمی‌تونم از دستت بدم، چون وقتی از دستت بدم، امید به ادامه ی زندگیم، برنامه هام برای آینده، و همه چیزمو از دست می‌دم." لبخند روی لب‌هام نشست و شماره‌ش رو گرفتم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هنوز اولین بوق کامل نخورده بود که صدای نگران و پر استرسش رو شنیدم _الو... غزال خوبی؟ _سلام نفس راحتی کشید _سلام. خوبی؟ _خوبم ممنون.ببخشید که نگرانتون کردم _داشتم میمردم.‌ هزار بار خودم رو لعنت کردم که چرا اون موقع زنگ زدم آهسته خندیدم _مرتضی اونقدرام وحشتناک نیست که انقدر ترسیدید! موسوی هم خندید _اون مشتی که من از ایشون خوردم باعث شد تا ابد از چند فرسخیش رد نشم. شرمنده لبم رو به دندون گرفتم _من شرمنده‌م. _دشمنت شرمنده‌. زنگ زده بودم بگم شنبه که کلاس ها تعطیل شد کاری داری؟ _بله‌. ان شالله افتتاحیه‌ی مزونمون هست. _آها. چه حیف. میخواستم بریم جایی ابروهام بالا رفت. کجا بریم؟ این موسوی هم ولش کنی از خودش در میاد. حالا که نمیتونم برم بهتره حرف دلسرد کننده نزنم _الو غزال... دیگه خانم رو هم از پشت اسمم برداشت. اگر قصد ازدواج نداشتیم یکم باهاش خشک تر رفتار میکردم _بله هستم. آقای موسوی... با خنده حرفم رو قطع کرد _چشم. غزال خانوم. خوب شد؟ لبخند روی لب هام رو به سختی جمع کردم که روی صدام تاثیر نذاره _بله خوب شد. من باید برم کاری ندارید؟ _نه. ممنون که زنگ زدی _خواهش میکنم. خدانگهدار جواب خداحافظیم رو که داد تماس رو قطع کردم. نفس راحتی کشیدم و سر جام دراز کشیدم. توی این مدت هیچ وقت به اندازه‌ی الان حالم خوب نبوده پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۱۲ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _به تو چه بچه؟ میلاد از رفتار رضا جا خورد و لیوان شربت رو سمتش پاشید.‌خاله فوری میلاد رو عقب کشید و رضا عصبی به لباس خیسش نگاه کرد _دیوانه چی کار کردی! خاله دلخور گفت _دستت درد نکنه آقا رضا. دست میلاد رو گرفت و سمت اتاق خواب رفت زهره نیایش رو روی زمین گذاشت و ناراحت گفت _زورت به زنت نمی‌رسه بچه رو میزنی! رضا به دنبال طرفدار نگاهش رو به من داد _یه جوری حرف میزنن انگار نشنیدن چی گفت! نفس سنگینی کشیدم و نگاه ازش برداشتم و غمگین لب زدم _کارت اشتباه بود رضا برو بابایی گفت و از پله ها بالا رفت زهره از ناراحتی میلاد بغض کرد، ایستاد و سمت اتاقی رفت که خاله و میلاد داخلش هستن. یکی از خیارهایی که پوستشون رو گرفته بودم برداشتم و شروع به خورد کردن، کردم. خاله از اتاق بیرون اومد و کنارم نشست. _اگر گرمتون نیست اون چایی رو بخورید _دستت درد نکنه. بی مقدمه گفت _حرف میلاد زشت بود ولی رفتار رضا خیلی غیر قابل توجیه بود.‌ چی پیش خودش فکر کرده که برادر کوچیکش رو میزنه! _عصبی شد _این روش تربیت درسته؟ عصبی بشی بزنیش! اگر رضا اون کار رو نمی‌کرد من خودم با میلاد حرف می‌زدم.‌ _من به رضا حق نمی‌دم خاله ولی اونم عصبی شد دلخور گفت _غلط کرد. نفس سنگینی کشیدم و دیگه حرف نزدم تا خاله آروم بشه. رضا حرصش رو از حرف‌های مهشید و زهره سر میلاد خالی کرد چند ساعتی گذشته و وقت شامِ. پس چرا مهشید و رضا نمیان پایین! از صدای خنده‌ی نیایش که با میلاد بازی می‌کنه دست از کار برداشتم و نگاهشون کردم. میلاد با خنده گفت _آجی دخترت چقدر جرزنه! زهره گوشیش رو روی میز گذاشت. _به عمه‌هاش رفته همزمان صدای خنده‌ی من و خاله با هم بالا رفت. زهره طوری که از خنده‌ی من و خاله بهش برخورده ، به دفاع از خودش گفت _من کجام جرزنه! صدای مهشید و رضا باعث شد تا خاله رنگ نگاهش رو پر از التماس کنه و به زهره خیره بمونه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966