eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.4هزار دنبال‌کننده
155 عکس
37 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
عزادارن امام حسن علیه السلام به این سفره احسان امام حسن کمک کنید تا برگزار بشه. امام حسن خیلی کریمِ مطمئن باشید چند برارش بهتون بر میگرده🙏💔🖤
هدایت شده از بهشتیان 🌱
عزادارن امام حسن علیه السلام به این سفره احسان امام حسن کمک کنید تا برگزار بشه. امام حسن خیلی کریمِ مطمئن باشید چند برارش بهتون بر میگرده🙏💔🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-میشه یه بار دیگه بگی ازم متنفری؟ می‌خندید و من حرص می‌خوردم. -داری کیف می‌کنی از این حالم؟ باز هم خندید. -دارم کیف میکنم دختری که دوستش دارم، ازم تا این حد متنفره. اینقدر که من هر بار بهش فکر می‌کنم قلبم تند تند میزنه. نمی‌دونی چه حسیه عشقت اینطوری ازت متنفر باشه. انگشتش رو جلو آورد و با قیافه‌ای مضحک و ملتمس گفت: -می‌شه بازم بگی ازم متنفری؟ اشکم پایین چکید. اخمهاش تو هم رفت. -بسه دیگه، الان که سالمم، نه تو اون هواپیما بودم، نه مردم... مشتم رو تو سینه‌اش کوبیدم. -میفهمی وقتی گفتند هواپیما رو زدن من چه حالی شدم، یک کلمه نوشتی خداحافظ و بعدم نه پیامی نه تماسی، گوشیتم خاموش کردی، با خودت نگفتی سپیده ممکنه دق کنه، جون به سر بشه. -خدا نکنه عشقم... بعدم تو باهام قهر بودی، زنگ می‌زدم چی می‌گفتم؟ -ازت متنفرم. چشمک زد: -ولی من دوست دارم. https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌182 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از تموم شدن کلاس همراه با
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو پارک‌کرد. هر دو پیاده شدیم و سمت مزون رفتیم.‌با دیدن ماشین مشکی مزاحم این چند وقت ناخواسته سر جام ایستادم.‌ دلهره‌ای که به دیدنش میگرم وصف نشدنیه. نسیم متعجب گفت _بیا دیگه! چدا وایستادی رد نگاه هراسونم رو گرفت و شاکی گفت _باز سر و کله‌ی این‌پیدا شد! صبر کن الان یه آبرو ریزی راه بندازم که تا عمر داره یادش نره. بعد هم زنگ میزنیم پلیس. مرتیکه بیشعور افتاده دنبال سه تا دختر که چی بشه.‌فقط ببین‌چیکارش میکنم الان. دستم رو گرفت و بی اهمیت به اینکه نمی‌خوام‌همراهش برم دنبال خودش کشوند. انقدر با عجله میره که میترسم‌چادرم زیر دست و پام گیر کنه هر چی به ماشین نزدیک تر میشیم ضربان قلبم بالاتر میره و اضطرابم بیشتر میشه. دختر ترسویی نیستم ولی ننیدونم چه حکمتی داره که هول میکنم نزدیک ماشین نسیم دستم رو رها کرد و شاکی سمت ماشین رفت. همزمان درش باز شد و اولین چیزی که دیدم پاهایی که کفش های کتونی پوشیده بود، بیرون اومد. این با اون کفش واکس کشیده و براقی که اون روز دیدم کاملا متفاوته. نگاهم سمت ماشین رفت. شیشه‌هاش هم دودی نیست همزمان بهاره با ذوق بیرون اومد و دستی تکون داد. _سهیل بیا تو... نگاه نسیم از بهاره به پسرجونی که تو قیافه کم از بهاره نداشت و حسابی جلف بود جابجا شد و کمی اُفت کرد. دستش رو گرفتم و آهسته گفتم _این، اون نیست. _مطمعنی! _آره. اونبار که دیدنش پیاده شد کفشاش مردونه و رسمی بود.‌ شبگیشه های ماشین اونم دودیِ مال این نیست. متعجب نگاهم کرد _دیدیش!؟ _فقط پاهاش رو. یه بارم از شیشه‌ی ماشبن یه تصویر مات ازش دیدم ریش و سیبیل داشت. نگاهش سمت بهاره و پسره رفت و با خنده گفت _این‌که انگار تازه از زیر بند و اصلاح دراومده خنده‌م رو به زور جمع کردم و دستم رو پشت کمرش گذاشتم _غیبت نکن بیا بریم داخل برای اینکه کار خودش رو توجیه کنه گفت _راست میگم دیگه صورتش رو نگاه کن! _راست گفتی که میشه غیبت وگرنه تهمت بود دستم رو گرفت _تو رو خدا یه نگاه بهش بنداز لبخندی زدم و تو چشم‌های نسیم‌نگاه کردم _نگاه کنم که چی بشه‌ مهم بهاره ست که به دلش نشسته. ان‌شالله پسر خوبی باشه خوشبخت باشن سمت مزون رفتن و از انعکاس شیشه نسیم رو هم دیدم که دنبالم راه افتاد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۵۴۸هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدیم _دیگه گریه نکن _تو به مامان میگی به علی نگه؟ _میگم. نگران نباش. روی زمین نشست و زانوهاش رو بغل کرد. جوری مظلوم شده که آدم باورش نمیشه این میلاد همون میلاد چند روزه پیشِ _تو مگه با علی نمیای خونه؟ یکم شربت زعفرون توی لیوان آب ریختم و جلو رفتم و کنارش نشستم _این رو بخور. علی کارش طول کشید خودش میاد. می‌خوام فسنجون درست کنم کمکم میکنی؟ _من‌که بلد نیستم _خودم یادت میدم فسنجون رو بار گذاشتم و زیر برنجم رو خاموش کردم. میلاد از بالکن داخل اومد _علی اومد بر خلاف میلاد لبخند رو لب‌هام نشست _خوش اومد ناراحت گفت _چی چی رو خوش اومد.‌الان مامان بهش میگه! _نمیگه. صبر می‌کنه خستگیش در بیاد بعد اخم کرد و گوشه‌ای نشست. در خونه باز شد و علی بی خبر از حضور میلاد داخل اومد _به‌به‌ چه بوی خوبی جلو رفتم و با لبخند نگاهش کردم _سلام جناب سروان خوش اومدید کیفش رو کنار گذاشت. تا اومدم بگم میلاد اینجاست بغلم کرد و صورتم رو بوسید. معذب و خجالت زده و آهسته گفتم _میلاد اینجاست رنگ‌و روش پرید و تچی کرد _چرا الان میگی! _ اومدم‌ بگم... _عیب نداره با صدای بلند گفتم _امروز مهمون داریم میلاد ایستاد و خدا رو شکر طوری وانمود کرد که چیزی ندیده علی گفت _به آقا میلاد. این ورا وارد آشپزخانه شدم و بشقاب‌هایی که روی اپن گذاشته بودم برداشتم و رو به علی گفتم _ میلاد قراره پسر خودمون بشه علی خندید و گفت _ به چه پسر خوبی. من همیشه آرزو داشتم پسرم مثل میلاد بشه میلاد مضطرب قدمی به جلو برداشت و گفت _ اگر پسرت توی مدرسه با مشت بزنه تو صورت یکی از دوستاش بعد پدر و مادر اون بیان هرچی از دهنشون در بیاد به مامان پسرت بگن.بعد تو چیکار می‌کنی؟ پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از  حضرت مادر
می‌گفت: رفیق غم دنیا میاد و میره تو باهاش نرو. خودت رو مشغول خدا کن، سرت رو گرم رشد کردنت کن، توی غم فرو نرو. فرو که بری، یهو میبنی اون غم رفته تو هنوز موندی توش🍃 ..
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد مغازه شدم و دختری و پسری مضطرب نگاهم کردن. دختر گفت _گفت یه خانم چادری میدوزه. فکر کنم اومد پسر ایستادو قدمی سمتم برداشت _سلام‌. شما خانم مجد هستید؟ خواستم‌جواب بدم‌که نسیم‌زودتر گفت _سلام.‌بله. خیلی خوش اومدید دختر که کم مونده بود گریه‌ش بگیره صفحه‌ی گوشیش رو سمتم‌گرفت سلام‌کرد و گفت. _خانم شما میتونید اینو بدوزید؟ جواب سلامش رو دادم‌و جلوتر رفتم. همون‌ کاری بود که برای فتحی دوختم و کار دستش خیلی زمان برد. نسیم گوشی رو گرفت و با افتخار گفت _بله. صددرصد مثل خودش میتونه. چرا دیروز عکس رو نشونم ندادید که خیالتون رو راحت کنم؟! دختر اشکش رو پاک‌کرد. _من این‌کار رو تو مغازه‌ی آقای فتحی دیدم‌ سفارش دادم ولی کاری که تحویلم دادن اصلا اون‌کار نبود‌‌. انقدر کثیف دوخته شده بود که حتی پُرُو هم نکردم.‌ واقعا شما میتونید؟ حرفش رو توی ذهنم مرور کردم.‌ نکنه فتحی اون‌کار رو که گفت کنسل شده داده به زری خانم! برای اینکه مطمعن‌شم‌ پرسیدم _چیش کثیف بود؟ _روی کار عالی بود ولی زیرش افتضاح بود. هی مدام‌میگفتن روکش میاد زیرش شما هیچی رو نمیبینی. ولی اون لباس یه بار شسته میشد همه‌ش میشکافت.‌ گفتم من همون دوخت رو میخوام که روی اون لباس بود گفتن با اون خانم‌ دیگه کار نمیکنن. یه خانمی دوخته بود که خودشم اونجا بود با یه دختر بچه اومده بود انگار مریض بود. چقدرم از کارش تعریف میکرد پسری که همراهش بود گفت _خودت رو ناراحت نکن. الان اینجا هم سفارش میدم. خوب نشد صد جای دیگه هم میریم. غصه نخور فقط انقدر از کار زری خانم و فتحی توی شوک رفتم که هیچ عکس العملی نمیتونم نشون بدم. یعنی با فتحی من رو دور زدن! من دلم‌به حال زری خانم سوخت که معرفیش کردم بعد اون کلا من رو حذف کرد! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۵۴۸هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
پیامبر فرمودند آنقدر حسنم غریب که مرغان آسمان و ماهی‌های دریا به حالش گریه می‌کنند💔😢 شاید ما به تنهایی شرایط مالیمون اجازه نده که سفره‌ای به نام امام حسن علیه السلام پهن کنیم اما می‌تونیم متحد بشیم‌ و اندازه وسعمون حتی شده پنج هزار تومان واریز کنید که یک سفره‌ای به نام کریم اهل بیت باز بشه. اجر همتون با مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها🙏
عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت184 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد مغازه شدم و دختری و پسری م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 شروع به نوشتن فاکتور کردن. _خانم میشه اینو یکم‌زودتر آماده کنید که من ببینمش. اصلا هر وقت آماده بشه تسویه میکنم میبرم خونمون. از دست فتحی خیلی ناراحت شدم. حس بچه‌ای رو دارم که حسابی فریبش دادن.‌ _من لباست رو دو هفته‌ی دیگه تحویلت میدم دقیقا مثل عکس، فقط به یه شرط سوالی نگاهم کردن و نسیم هم بهم خیره شد _چه شرطی! _برید پیش فتحی، نگید کجا، ولی بهش بگید خانم مجد رو پیدا کردیم. گفت خودم براتون میدوزم _باشه همین الان میریم پیشش نسیم لبخندی زد و مهر رو فاکتورشون زد خوشحال از مغازه بیرون رفتن. _داستان چیه که حس انتقام غزالمون بیدار شده نفس سنگینی کشیدم _چند وقت پیش به همسایه‌م یه کار دادم بدوزه. اخه وضع مالیشون خیلی بد بود‌‌ کار رو بد دوخت همزمان تو خونمون یه داستانی شد که نتونستم کارها رو ببرم تحویل بدم آدرس دادم همسایه‌م برد‌ با فتحی آشنا شد و احتمالا قیمت پایین تر گفته فتحی هم دیگه به من کار نداد. _عجب آدم بی چشم و روییِ همسایتون! _من از اون ناراحت نیستم. از سر فقر این کار رو کرده ولی از فتحی خیلی ناراحتم. به من دروغ گفت. گفت دیگه کار دست قبول نمیکنم. کار خودته، رک و راست بهم بگو دیگه بهت نمیدم. چرا دروغ میگی! _فقر باید آدم رو نامرد کنه؟! _خیلی بیچاره‌ن نسیم. دلم ازش گرفت ولی ناراحتیم از فتحیِ نه زری خانم چشم ریز کرد و با اخم به پشت سرم نگاه کرد _بهاره این پسره رو آورد داخل!؟ رد نگاهش رو گرفتم. انتهای مغازه نشسته بودن و حرف میزدن _چه ایرادی داره! عصبی گفت _ایرادش اینه که اینجا محل کسبِ! خواست از کنارم‌رد شه و سمتشون بره که دستش رو گرفتم _مثل من و موسوی! تو چشم‌هام خیره شد _تو و موسوی وقتی دارید حرف میزنید آدم فکر میکنه دارید در رابطه با مسائل کاری حرف میزنید. اصلا قیافه هاتون برای آدم‌اعتباره. ولی این دو تا اینجوری فقط آبروریزی هستن. شلوار پاره پوره‌ی بهاره رو ندیدی.‌اول پسره رو بیرون میکنم‌ بعد حق بهاره رو میزارم کف دستش دستش رو از دستم بیرون کشید و با غیظ سمتشون رفت هنوز بهشون نرسیده بود که پسره ایستاد. چیزی به بهاره گفت و هر دو سمت در خروجی رفتن. خدا رو شکر خودش رفت و نسیم آبروی بهاره رو پیشش نبرد. اما انگار نسیم بیخیال نشده _آقا سهیل... هر دو سمتش چرخیدن _ان شالله به سلامتی عروسیتون کی هست؟ بهاره از سوال نسیم اصلا خوشش نیومد ولی نامزدش لبخندی زد و گفت _یه چهار ماه دیگه.‌از همین الان شمام دعوتید _الان پدر بهاره جان خبر داره شما اومدید اینجا!؟ بهاره طلبکار گفت _بله خبر داره! نسیم رو به سهیل ادامه داد _خدا رو شکر که خبر دارن. پس از این به بعد دیدارهاتون رو تو خونه پدر بهاره جان بزارید. چون ابنجا محل کسبِ هم مناسب نیست هم وجه‌ی ما رو خراب میکنه _چشم حتما. دیگه مزاحمتون نمیشم _ممنون لطف میکنید پشت بهشون کرد و سمت من اومد _وای نسیم الان بهاره اینجا دعوا راه میندازه _برای اونم دارم. صبر کن این پسره بره. دختره‌ی بی شخصیت با این لباس هاش آبرومون رو برد. شلوارش از صدجا پاره ست. بابام اینو ببینه من رو از سقف آویزون میکنه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۵۵۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر فرمودند آنقدر حسنم غریب که مرغان آسمان و ماهی‌های دریا به حالش گریه می‌کنند💔😢 شاید ما به تنهایی شرایط مالیمون اجازه نده که سفره‌ای به نام امام حسن علیه السلام پهن کنیم اما می‌تونیم متحد بشیم‌ و اندازه وسعمون حتی شده پنج هزار تومان واریز کنید که یک سفره‌ای به نام کریم اهل بیت باز بشه. اجر همتون با مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها🙏
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ابروهای علی بالا رفت نگاهش بین من و میلاد جابجا شد میلاد هنوز انقدر بچه است که نتونست حرف رو توی دهنش نگه داره علی کاملاً متوجه شد که چیکار کرده صندلی میز ناهارخوری رو عقب کشید و نشست _ اول به پسرم میگم چرا این کارو کرده بعد باهاش صحبت می‌کنم که خشمش رو کنترل کنه و به جای اینکه با مشت توی صورت دوستش بزنه تلاش کنه با صحبت کردن مشکلشون رو حل کنه _اون فحش داد. فحش زشت داد! منم نتونستم طاقت بیارم زدمش _ کار نادرستی کردی که نتونستی اما می‌تونیم صحبت کنیم و بریم مدرسه و از دوستت عذرخواهی کنی. میلاد عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد _من عذر خواهی نمی‌کنم. علی کمی جدی شد _میلاد قرا نیست هر کی حرفی زد که آدم خوشش نیومد بگیره طرف رو بزنه تن صدای میلاد بالا رفت _من میزنم علی متعجب از صدای بلندش نگاهی بهش انداخت _تو مگه ارازل اوباشی! بینشون ایستادم و ملتمس به علی نگاه کردم _بعد ناهار حرف بزنیم؟ میلاد با پرویی تمام گفت _چه الان چه بعد ناهار من از هیچ کس جز مامان معذرت خواهی نمی‌کنم علی خیره نگاهش کرد و میلاد گفت _اصلا ناهارتون رو هم نمی‌خورم‌. سمت در رفت _زن خودش رو بوس می‌کنه به من چشم غره میره! علی ایستاد، جلو رفت دستش رو با کمی خشوت گرفت و تو چشم‌هاش ذل زد _من با تو کار دارم سمت اتاق خواب بردش.‌میلاد تلاش کرد دستش رو از دست برادرش بیرون بکشه ولی موفق نبود.‌ _ولم کن! می‌خوام برم پایین... چه کاری کردم آوردمش بالا. با عجله جلو رفتم علی طوری که میلاد نبینه بی صدا لب زد کاریش ندارم اما از اون نگاه عصبی بعیده کاری نکنه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از  حضرت مادر
نماهنگ آقای بی حرم.mp3
2.97M
تو کریمی نمک زندگی نیستی همه زندگیمی داشتی با جزامیا رفاقت صمیمی برکت سفره نوکرات از اون قدیمی 🎙
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 چند لحظه طول نکشید که صدای معترض بهاره بالا رفت _صبر کن ببینم با دست شونه‌ی نسیم رو گرفت و سمت خودش برگردوند. _هر کاری دلتون بخواد می‌کنید بعد نوبت من که می‌شه تیریپ اسلامی برمی‌دارید! نسیم با غیظ گفت _بهاره تو انگار حد و حدود رو نمیدونی! بهاره هم با همون لحن‌گفت _چه فرقی بین من و غزال هست که اون میتونه با نامزدش تنهایی تو خیاط خونه حرف بزنه ولی من تو جمع نمی‌تونم. _واقعا فرقتون رو نمی‌بینی! بهاره مگه اول بهت نگفتم پوشش برای من مهمه _تو چیکار به من‌داری! _تا وقتی به عنوان شریک با مایی باید اینجا درست بگردی. _نسیم یه بار دیگه به نامزد من بی احترامی کنی من می‌دونم با تو _نامزدت رو اینجا نیار بهاره با دست من رو نشون داد _پس چرا این بیاره! _تو هم هر وقت یاد گرفتی به مردی که محرم نیستی انقدر نچسبی می‌تونی اینجا باهاش صحبت کنی! وسطشون ایستادم _دخترا زشته! صداتون رفت بیرون بهاره که کم آورده بود به حالت قهر صورتش رو برگردوند و با قدم های تندش ازمون فاصله گرفت. ناراحت به نسیم نگاه کردم. با دیدن لبخند موفقیت آمیزی که رو لب هاش بود جا خوردم. فکر کردم الان اعصابش باید خورد باشه دستم رو گرفت سمت خیاط خونه کشوند وارد شدیم و با همون لبخند رضایت بخش گفت _آخیش دلم خنک شد. معلوم‌ نیست اینجا رو با کجا اشتباه گرفته از حالتش خنده‌م گرفت. چادرم رو آویزون کردم و سمت میز برش رفتم _فکر کردم الان عصبی می‌شی روی میز جلوی در نشست _نه چرا! آدم حرفش رو میزنه دیگه اعصاب خوردی نداره. اعصاب خوردی واسه کسیِ که برات مهم و ناراحتش کردی یا اون ناراحتت کرده. بهاره اصلا برای من مهم نیست‌. دست به سینه شد _میدونی دیشب داشتم به چی فکر می‌کردم؟ _چی؟ _اینکه باید دست های خاله‌ت رو بوسید که تو رو با تمام دردسر هایی که داشت فرستاد کلاس خیاطی! یاد اون روز ها افتادم و آهی کشیدم _آره واقعا.‌ بیچاره انقدر دلشوره داشت که نکنه داییم بفهمه.‌وقتی مهدیه گفت میخوام برم کلاس خیاطی گفت غزال رو هم ببر. منم انقدر که تحت فشار سختگیری های داییم بودم از خدام بود از خونه بیرون برم .شوهر خاله‌م زنده بود مرتضی هم جرئت مخالفت نداشت. خاله‌م می‌گفت دختر از پونزده‌سالگی باید یه هنری یاد بگیره چه بهتر که خیاطی. _راست میگه دیگه!پس الان‌مهدیه هم خیاط ماهره؟ _نه. حامله شد از وسطاش دیگه نیومد. ولی خاله خودش من رو می‌برد.‌اون موقع ها انقدر چاق نبود توی پارچه هایی که خریده بود شروع به گشتن کردم _فاکتور امروز رو میخوای برش بزنی؟ پارچه‌ای که، با کاغدی که روش منگنه شده بود و نوشته بود موسوی رو بیرون کشیدم _امروز هم این رو برش میزنم هم اون رو از میز پایین اومد و دفتر اندازه ها رو جلوم گذاشت و آروم خندید _به‌به لباس مادرشوهر جان رو میخوای بدوزی؟ کمی خجالت کشیدم و تلاش کردم واکنشی نشون ندم _نه چه فرقی دارن! همینجوری برداشتم صدای خنده‌ش کنترل شده بالا رفت _آره تو راست میگی.‌ نگاهی به در انداخت _من برم دلم شور میزنه لج کنه یه خرابکاری به بار بیاره حضورش با حرف‌هایی که می‌زنه معذبم میکنه. با سر تایید کردم. بعد از رفتنش لبخند رو لب هام نشست و پارچه رو روی میز پهن کردم. نگاهی به اندازه هاش انداختم دوست دارم به موسوی بگم که لباس مادرش رو شروع کردم. گوشیم رو برداشتم و براش نوشتم... پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۵۵۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از بهشتیان 🌱
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
حواستون به این خانواده هست؟ عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشیم رو برداشتم و براش نوشتم "سلام دارم لباس مادرتون رو برش میزنم " قبل از ارسال پیام رو خوندم نگاهم روی کلمه‌ی مادرتون قفل شد. با تردید احترامی که تو کلمه‌ی مادرتون بهش گذاشته بود رو پاک کردم، مادرت نوشتم و دکمه‌ی ارسال رو زدم. دوباره پیام رو خوندم "سلام دارم لباس مادرت رو برش میزنم " امیدوارم از این صمیمت پشیمون نشم. گوشی رو روی میز گذاشتم متر رو برداشتم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. فوری برداشتم و پیام رو باز کردم "سلام. سنگ تموم بزار که سربلندم کنی" لبخند به پهنای صورت، روی لب هام نشست و نوشتم "چشم‌ آقا محمد" پیام رو ارسال کردم استیکر خنده‌ای فرستاد و پشت بندش نوشت "چه پیشرفتی داشتیم. انگار آشنایی پیامکی باهات بیشتر جواب میده!" خجالت زده لبم رو به دندون گرفتم.‌گوشی رو روی میز گذاشتم و شروع به کشیدن الگو روی پارچه کردم هر دو لباس رو برش زدم و شروع به دوختن لباس مشتری کردم.‌ یادش بخیر، مژگان خانم مربی خیاطیم می‌گفت تو با اینکه سنت کم هست ولی هم دستت تنده هم خیلی زود یاد میگیری. همیشه چرخ های حرفه‌ایش رو در اختیارم‌می‌ذاشت باهاشون کار کنم و لباس مشتری هاش رو میداد میدوختم اگر فرصت هایی که بهم میداد نبود الان نمی‌تونستم انقدر راحت با این چرخ ها کار کنم. شروع به دوختن لباس مشتری کردم تا بتونم زودترببرم خونه کار دستش رو شروع کنم. لباس رو بعد از دوخت تن مانکن کردم تا ایرادتش رو بگیرم. با صدای نسیم نگاهش کردم ذوق زده گفت _از اولم‌مطمعن بودم تو انتخاب تو اشتباه نکردم. چه زود دوختی! _میخوام زودتر آماده شه ببرم کار دستش رو بزنم. _ساعت نزدیک سه شده نمیخوای بری؟ _چرا دیگه الان جمع میکنم لباس رو با کمک هم از تن مانکن درآوردم _زنگ بزنید دختره بگید فردا ظهر بیاد پرو کنه _باشه. غزال تو واقعا نمیخوای به اون همسایه هیچی بگی! _نه ناراحت کمی اخم کرد _چرا؟! _من دیگه به کار فتحی نیاز ندارم‌. یعنی اگر از گرسنگی بمیرم هم نمیرم سروقتش. اما به همسایه‌م نیاز دارم‌. _چه نیازی! _تمام کارهام رو از پنجره ی اون میبرم و میارم.اگر باهام قهر کنه‌چیکار کنم؟ _لااقل به شوهرش بگو یکم گوشش رو بپیچونه _دعوای زن و شوهری اونا به چه درد من میخوره. خدا خودش حواسش هست _مادرم همیشه میگه صبر کوچیکه‌ی خدا چهل سالشه! لبخندی به حرص و جوشش زدم _خب من همین الان بخشیدمش که منتظر تقاص پس دادنش هم نباشم _وای غزال با این حرف هات چقدر منو حرص میدی لباس رو روی میز گذاشتم. _بعضی تلافی ها خود ناشکریه. الان خدا میگه غزال خانم من که خیلی زودتر و بهتر یه کار راحت‌تر و بی استرس تر بهت دادم. چرا ناراحت شدی _چرا انقدر هوای این همسایه‌تون رو داری! چادرم رو برداشتن و روی سرم انداختم _چون دلشکسته‌ست. باید هوای آدم هایی که دل شکسته‌ای دارن رو بیشتر داشته باشیم. یهدم بنداز پرو کردن رو یادت بدم که اگر من نبودم هم بتونی لباس مشتری ها رو پرو کنی.‌ کیفم رو برداشتم و سمت در رفتم _با من کاری نداری؟ _نه. تو که بری منم در خیاط خونه رو قفل میکنم‌ اصلا به این دختره اعتماد ندارم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای پیامک گوشیم بلند شد. بهتره پیام‌ موسوی رو اینجا نخونم نگاهی به بهاره انداختم. ناراحت پشت میز نشسته و اهمیتی به مشتری های داخل مزون نمیده. کمی تن صدام رو بالا بردم _بهاره جان خداحافظ نیم نگاهی بهم انداخت و بی میل دستش رو بالا آورد.نسیم گفت _یکم‌محلش نزار تا خودش رو درست کنه. _گناه داره طفلی. شاکی گفت _چه گناهی! سر و وضعش رو ببین! _با زبون خوش بهش بگو. استرس پول ندادنش رو داری؛ داری اینجوری میکنی. کاری نداری! _نه برو به سلامت خداحافظی گفتم و بیرون رفتم. فوری گوشی رو از کیفم بیرون آوردم‌تا پیام موسوی رو بخونم. لبخند زدم و صفحه‌ی گوشیم رو روشن کردم و با دیدن پیام مرتضی تمام دلم یکجا پایین ریخت. پیام رو باز کردم "بسه دیگه چقدر درس میخونی. بیا خونه دیگه!" بدیِ پیام اینه که نمیتونی لحن طرف مقابلت رو متوجه بشی. برای اینکه به استرسم پایان بدم شماره‌ش رو گرفتم و اهمیتی به ضربان قلبم ندادم. صدای بوق توی گوشم پیچید و منتظر صداش موندم. اگر کلافه و عصبی باشه از فردا نمی‌تونم به راحتی بیام‌ مزون و برگردم. _الو... آب دهنم رو قورت دادم و لحنم رو مهربون کردم _سلام. تازه اومدم بیرون‌ لحن آروم مرتضی دلم رو قرص کرد _سلام.‌ من به خاطر خودت پیام دادم. درس خوبه ولی نه اینجوری که تو پیش میری! _دستت درد نکنه. دارم‌میام خونه _میگم غزال من همه چی برای خونه خریدم‌میشه یه خواهش ازت بکنم؟ _آره. چی شده؟ _هیچی. فقط... این مردد بودنش مضطربم میکنه _بگو دیگه مرتضی استرس گرفتم _دلم هوس قرمه‌سبزی های دستپخت تو رو کرده.‌میشه درست کنی؟ نفس راحتی کشیدم _باشه درست میکنم. با این وضع حرف زدنت مُردم و زنده شدم صدای خنده‌ش بالا رفت انقدر بلند بود که مطمعنم اگر کسی کنارم بود می‌شنید. _دارم میام خونه فعلا خداحافظ جواب خداحافظیم‌رو داد. گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم که با تنه‌ی شخصی از دستم روی زمین افتاد و تکه هاش از هم جدا شد نگاه از گوشی گرفتم و به مرد کت و شلواری پوشی دادم‌که با قدم های محکمش ازم دور میشد و انگار هیچ اهمیتی براش نداشت که باعث شده گوشیم روی زمین بیفته.‌ بغضم‌گرفت و روی زمین نشستم و تکه‌های از هم‌پاشیده‌ی گوشی رو از روی زمین جمع کردم خدا رو شکر نشکسته. تکه‌هاش رو سر هم کردم‌ و همونطور که سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم روشنش کردم. روی صندلی اتوبوس نشستم و اول از همه پیام‌هام با موسوی رو پاک کردم و منتظر حرکت اتوبوس شدم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۵۴۸هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 میلاد عجب بچه‌ایه‌.‌از ترس اینکه علی بفهمه اومد بالا. خودش قبل از اینکه خاله بگه همه چی رو گفت. بعد یه جوری تو روی علی ایستاد و جواب داد انگار نه انگار برادرش رو میشناسه! به در اتاق نگاه کردم.‌ مثل اینکا فقط داره نگاهش می‌کنه چون صدایی از اتاق بیرون نمیاد. چقدر دلم‌ شور می‌زنه. _میلاد خیلی وقته به حال خودت رهات کردم . فکر کردی خبریه؟ بالاخره شروع کرد میلاد از ترس مظلوم‌شده. _مگه چی گفتم! چه رویی هم داره! بگو چی نگفتم! بی فکر هر چی دلش خواست گفت الان میگه چی گفتم _فکر نکن حواسم بهت نیست. می‌خوام احترامت رو نگهدارم. بی جرئت جواب داد _من که احترام نمی‌بینم علی سکوت کرد و صدای گریه‌ی میلاد بالا رفت _این احترام نذاشتن آقا میلاد میلاد با گریه گفت _آی ول کن.‌ لبم رو به دندون گرفتم. گفت کاریش ندارم که! _حالا خودت انتخاب کن‌ با احترام حرف بزنیم یا اینجوری _با احترام صدای گریه‌ی میلاد دلم رو ریش ریش میکنه. اگر خاله بالا بود طاقت نمی‌آورد و دخالت می‌کرد. _کجا؟ _می‌خوام برم پیش مامان _برو ولی من سر حرفم هستم در اتاق خواب باز شد و میلاد با چشم‌های گریون و گوشی قرمز بیرون اومد.‌ نگاه پر حرصی بهم انداخت و با عجله بیرون رفت. علی گوشی به دست از اتاق بیرون اومد‌ ناراحت گفتم _گفتی کاریش نداری که! چرا گوشش رو کشیدی؟ بدون اینکه نگاه از صفحه‌ی گوشیش برداره گفت _براش لازمه _خاله الان ناراحت میشه... _الو سلام _خوبی جواد؟ _سلامت باشی‌‌یه لطفی می‌کنی فردا رو برای من مرخصی رد کنی؟ _حسین خودش مرخصیه برای این مزاحم تو شدم. _دستت درد نکنه. خداحافظ تماس رو قطع کرد _ناهار رو بکش که خیلی گرسنمه سمت آشپزخونه رفتم _علی، میلاد دلش از غذای ما خواست! واردآشپزخونه شد و در قابلمه‌ی خوروشت رو برداشت و با قاشقی کمی از خوروشت کرفس رو برداشت و خورد _وای رویا غداهات بهشتی میشن لبخندی از تعریفش روی لب‌هام نشست. _نوش جونت. یکم ببرم برای میلاد؟ _میلاد رو ول کن‌ الان ببری هم نمی‌خوره بشقاب‌ها رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت‌ صندلی رو بیرون کشید و نشست. دیس برنج و ظرف خوروشت رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم. _دلم خیلی برای میلاد می‌سوزه _میلاد از اون بچه‌هاست که ولش کنی به بیراهه کشیده می‌شه. فردا رو مرخصی گرفتم. می‌برمش مدرسه هم اون بچه رو که فحش داده وادار به عذرخواهی می‌کنم هم میلاد رو مجبور می‌کنم ازش معذرت خواهی کنه.‌ باید یاد بگیره هر مشکلی، راه حلی جز حمله هم داره. کمی برنج توی بشقابم ریخت _حرفش رو نزنیم. میخوام از این غذای خوشمزه کنار همسر کوچولوم لذت ببرم صدا دار خندیدم _من کجام کوچولوعه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀