🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت143
🍀منتهای عشق💞
_ اومد گفت پول بده؛ ده تومن بهش دادم. گفت کمه، یه ده تومنی دیگه گرفت. معلوم نیست رفت از کی ترقه خرید. ترقه که چه عرض کنم، صدای نارنجک داد. آبرومون رو جلوی هر چی فامیل بود برد. میگم از کی خریدی، نمیگه.
الان باید بگه از کی خریده! بقیهی پولش رو هم از کجا آورده. نگه من میدونم با اون!
پس اون صدای انفجار رو میلاد درست کرده بود!
خاله ناباورانه به میلاد نگاه کرد.
_ داداشت چی میگه!؟
میلاد نیمنگاهی به رضا انداخت و سرش رو پایین گرفت و با بغض گفت:
_ ببخشید.
رنگ نگاه خاله مهربون شد. علی گفت:
_ ببخشید نداریم. باید بیای بِایستی جلوی من، سرت رو بگیری بالا، جواب سؤال من رو بدی.
_ اشتباه کرده علیجان! خودش متوجه اشتباهش شده.
_ اشتباه که کرده! متوجه اشتباهش هم کردمش. ولی باید تکلیف بقیهی پول و از کی خریده، معلوم بشه.
_ الان ترسیده، بعداً به من میگه.
_ اتفاقاً باید بترسه. میلاد میای یا بیام!
میلاد با گریه گفت:
_ از سر کوچهشون خریدم.
_ بقیهی پول رو از کجا آوردی؟
نگاه درموندش رو به رضا داد.
_ داداش رضا داد.
علی متعجب به رضا نگاه کرد. رضا که مطمئن بود میلاد حرفی ازش نمیزنه، دست و پاش رو گم کرد.
_ به من گفت پول میخواد مُنَوَر بخره برا شب. نگفت...
علی حرفش رو قطع کرد.
_ خاک بر سرت رضا!
_ من که نمیدونستم...
علی سر جای همیشگیش نشست.
_ منور برای شب عروسی عمه بخره! تو عقل نداری؟ نباید به یکی بگی؟ فعلاً از جلوی چشمم برو، بعداً با هم حرف میزنیم.
رو به من گفت:
_ یه لیوان آب بیار، بده به من.
چشمی گفتم و با عجله وارد آشپزخونه شدم. لیوان آب رو پر کردم و با عجله دستش دادم.
آب رو یک جا سر کشید.
_ یه شام مختصر بخوریم، زود بخوابیم که فردا دیر نرسیم.
لیوان خالی رو از دستش گرفتم و پیش خاله ایستادم.
_ نمیشه من نیام!
خاله کلافه و علی سؤالی نگاهم کرد.
_ آخه ما فردا زبان داریم. معلمِمون میخواد درس بده. اگر نریم عقب میاُفتیم.
علی گفت:
_ اصلاً حضور اینا لازم نیست. مامان بذار به درسشون برسن.
_ میترسم عمهت ناراحت بشه!
_ بهش میگیم. درس رو که نمیشه ول کرد!
رو به من گفت:
_ شما رو صبح خودم میبرم مدرسه.
لبخند رضایت روی لبهای من نشست، اما زهره حسابی رنگ و روش پرید. اصلاً حواسم به حرف مدیر نبود. گفته زهره باید با علی بره مدرسه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت144
🍀منتهای عشق💞
صبح بعد از خوردن صبحانه، لباسهام رو پوشیدم. سوار ماشین شدیم و جلوی دَر مدرسه پیادهمون کرد.
علی رو به زهره گفت:
_ تو خوبی؟ چرا اینقدر رنگت پریده!
زهره خودش رو کنترل کرد و بدون اینکه بترسه با آرامش گفت:
_ خوبم داداش؛ دیشب داشتم درس میخوندم، دیر خوابیدم.
با تعجب بخاطر مهارت در فیلم بازی کردنش، بهش چشم دوختم.
_ ساعت دوازده خودم میام دنبالتون.
نیمنگاهی به من کرد. نفسش رو سنگین بیرون داد و رفت. زهره که از رفتن علی مطمئن شد، قبل از اینکه وارد مدرسه بشیم، با دست ضربه آرومی به کمرم زد.
_ تو هم با این پیشنهادت!
اَدام رو درآورد.
_ من باید برم مدرسه، نمیام ختم.
چپچپ نگاهم کرد.
_ رویا اگر علی الان با مدیر روبرو میشد، چه بلایی سر من میاومد؟
نگاهی بهش انداختم.
_ بالاخره که میفهمه.
_ هر چی دیرتر بهتر! شاید این مدیر بد پیله فراموش کرد.
_ مگه نمیشناسیش!
درمونده، اما طلبکار گفت:
_ یکم بهم امید بدی، بد نمیشه ها!
وارد مدرسه شدیم. نه هدیه دیگه طرف زهره میاد، نه زهره طرف اون.
همه گوشهای ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. جای خالی شقایق واقعاً توی مدرسه اذیتم میکرد.
بالاخره زنگ خورد و همه سر صف ایستادیم. داشتیم وارد سالن میشدیم تا به کلاسهامون بریم که خانم افشار، ناظم سختگیر مدرسه، اسم زهره رو صدا زد:
_ زهره معینی! شما نمیتونی بری سر کلاس. برو دفتر مدیر.
_ خانم برادرمون قراره بیاد.
_ من نمیدونم! برو دفتر به خودش بگو.
زهره هر چی التماس داشت تو نگاهش ریخت.
_ خانم تو رو خدا! ظهر میاد.
بازوی زهره رو گرفت و از صف بیرون کشید.
_ گفتم که به خودش بگو!
زهره ناامید نگاهم کرد.
با اینکه به من چیزی نگفت، ولی احساس کردم الان من هم باید کنارش بایستم. از صف خارج شدم و کنارش پشت دَر دفتر ایستادم.
_ تو واسه چی اومدی؟
_ هم به خاطر تو؛ هم خانم مدیر به دوتایمون گفت که راهمون نمیده سرکلاس. میترسم برم؛ بفرسته دنبالم، جلوی بچهها ضایع شم!
دَر دفتر باز شد. خانم مدیر بیرون اومد. نگاهی از بالای عینک به هر دومون انداخت.
هر دو سلام کردیم. جواب من رو داد و گفت:
_ تو برو سر کلاست.
دستم رو به نشونه اجازه بالا آوردم.
_ خانم میشه زهره هم بیاد؟
_ نه شما تو این کارها دخالت نکن! برو سر کلاست.
رو به زهره ادامه داد:
_ فکر کردی باهات شوخی دارم! تکلیفت رو باید با بزرگترت مشخص کنم.
زهره با بغض گفت:
_ خانم ظهر میاد دیگه!
_ من اصلاً باهات شوخی ندارم. بهت گفته بودم بدون برادرت بیای، توی مدرسه راحت نمیدم. الانم شانس آوردی که اینجایی؛ دلم برای مادرت سوخت.
با تشر به من گفت:
_ برو دیگه!
چشمی گفتم و سمت کلاس راه افتادم.
توی کل ساعت درس، هرچی منتظر شدم، مدیر اجازه نداد که زهره سر کلاس بیاد. زنگ تفریح هم توی حیاط ندیدمش.
بالاخره زنگ آخر خورد.
از پلهها پایین اومدم و انتهای سالن رو نگاه کردم. زهره جلوی دَر ایستاده بود. با دیدن من رو به دفتر چیزی گفت و سمتم اومد.
روبروم ایستاد. ناراحت و غمگین بهش گفتم:
_ نذاشت بیای؟
_ نه؛ از ساعت هشت تا الان ایستادم گوشه دفتر. بدجنس نذاشت بشینم. پام درد گرفته.
_ چی بگم! خانم مدیر کوتاه بیا نیست. بهتره به علی بگی.
_ نه! از همه بدتر میدونی چی بود؟ اینکه این معلم پرورشی هست؛ خانم چی بود فامیلیش!؟
_ مَجد.
_ آره. اومده بود دفتر، کلی نصیحتم کرد. نمیدونم دختر خوبی باش؛ اینکارها پشیمونی داره... با این حرفها رو مغزم بود.
هم قدم شدیم و سمت حیاط رفتیم.
_ میخواستی واسطهاش کنی، این بار رو ببخشه.
_ خودش بدتر بود، واسطهی چی!
_ الان فردا هم میخوای تو دفتر وایستی؟
_ داشتم فکر میکردم به دایی بگم بیاد.
_ دایی به علی میگه.
_ نمیگه.
_ من چند روز پیش یه چی بهش گفتم؛ رفت گفت.
کنجکاو نگاهم کرد.
_ چی گفتی!؟
خیره نگاهش کردم و دنبال جواب گشتم که صدای بوق ماشین حواسمون رو به خودش جلب کرد.
با دیدن علی پشت فرمون ماشینش، نفس راحتی کشیدم که زهره سؤالش رو فراموش کرد.
دستی برامون تکون داد. سمت ماشینش رفتیم که با صدای خانم مجد، هر دو ایستادیم. سر چرخوندیم و نگاهش کردیم. نگاه خانم مجد روی علی ثابت مونده بود.
_ معینی برادرت ایشونه؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت145
🍀منتهای عشق💞
زهره آهسته و ملایم برگشت و زیر لب گفت:
_ به خدا این گیرِ رو من!
_ سلام خانم، بله برادرم هستن.
_ ایشون که الان اینجاست. بهش بگو بیاد بالا با خانم مدیر صحبت کنه دیگه! چرا خودت رو دردسر میدی!
زهره دستوپاش رو گم کرد و گفت:
_ خانم کار داریم. حالا فردا میاد.
_ مگه نگفتی ظهر میاد!
بدون توجه به ما، سمت ماشین علی رفت. زهره دستم رو گرفت و فشار داد.
_ بدبخت شدم؛ الان بهش میگه.
پا تند کردیم و سمت ماشین رفتیم.
علی از ماشین پیاده شد. تا ما برسیم با هم سلام و احوالپرسی کردن. کنار ماشین ایستادیم و بهشون نگاه کردیم.
خانم مجد گفت:
_ آقای معینی مثل اینکه به شما نگفته بودن!
علی سؤالی نگاهم کرد و گفت:
_ چی رو؟
_ این که خانم مدیر با شما کار دارن!
ابراز بیاطلاعی علی، کار رو برای زهره سخت کرد. خانم مجد نگاه چپچپی بهش انداخت.
_ نه کسی چیزی به من نگفته!
_ نمیدونم والا، تا اونجایی که من در جریانم، حتی به مادرتون هم گفتن که شما باید بیاید مدرسه. لطف کنید الان تشریف بیارید بالا تا من هم هستم با خود زهره جان...
علی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_ من شرمندم؛ واقعاً معذرت میخوام. انشالله فردا صبح حتماً میام دیدنشون. یکی از اقوامِمون فوت کردن، که ما حتماً باید به مراسم ختمش بریم. اگر لطف کنید و اجازه بدید من فردا خدمتتون میرسم.
_ خواهش میکنم. انشالله غم آخرتون باشه؛ ولی بدونید که خیلی ازتون ناراحت هستن. چون به مادرتون هم گفتن، مطمئن بودن که شما در جریان هستید.
_ نه کسی چیزی به من نگفته. شما نمیدونید برای چی با من کار دارن.
مجد نگاهی به زهره انداخت:
_ ان شالله خیره.
_ چشم، فردا حتماً میام.
_ لطف میکنید.
خانم مجد راهش رو کشید و رفت. علی نگاهش بین من و زهره جابجا شد و گفت:
_ چی کارم داره!
زهره آب دهنش رو تو داد و گفت:
_ نمیدونیم.
آهسته و زیر لب گفت:
_ چرا مامان به من نگفته؟
رو به ما گفت:
_ بشینید که دیره. عمه حسابی از نبودنتون ناراحت شده.
کنار علی روی صندلی جلو نشستم و زهره عقب. من جای زهره استرس گرفتم. اگر من بودم همین الان بهش میگفتم و استرس چند ساعتم رو پایان میدادم؛ اما زهره ترجیح میده کنار خاله حرف بزنه، که باز هم بهش حق میدم.
بعد از پیدا کردن جای پارک، ماشین رو داخل کوچه عمه پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم. سفارشهای علی به من برای این که جواب کسی رو ندم، واقعاً برام کلافه کننده شده؛ اما چارهای جز گوش کردن به حرفش ندارم.
ماشین رو قفل کرد و سمت خونه عمه راه افتادیم که با دیدن اقدسخانوم و مریم دخترش جلوی دَر، سرجام خشکم زد.
_ اینا دیگه چی میخوان اینجا!
جملهام رو بلند گفتم. علی نگاهی بهم انداخت و لبش رو به دندان گرفت.
_ یواش. میشنون.
دیدن اقدسخانم باعث میشه تا کنترلم رو از دست بدم و ناخواسته حرف بزنم. اگر تو شرایط عادی بودم روم نمیشد، ولی الان فرق میکنه.
_ ولشون کن؛ محلشون نذار، بذار برن.
علی با سوئیچ توی دستش آروم به بازوم زد.
_ برو تو، حرفم نزن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت146
🍀منتهای عشق💞
روبروی اقدسخانم ایستادیم. فوری جلو اومدن.
_ سلام علیآقا؛ تسلیت میگیم، غم آخرتون باشه.
زهره هم سلام گفت و من فقط نگاه کردم. مریم نازی به چشمهاش داد.
_ تسلیت میگم علیآقا.
زهرمار رو تسلیت میگم. تو که جواب منفی دادی، اینجا چه غلطی میکنی!
علی سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه به مریم نگاه کنه، خیلی رسمی گفت:
_ خواهش میکنم. لطف کردین تشریف آوردید؛ بفرمایین داخل.
با اینکه علی زیاد تحویلشون نگرفته، اما توی دلم غوغاست. نکنه دوباره حرفشون جدی بشه و بخواد خودش رو کنار علی جا بده.
پس من چی؟
اخمهام توی هم رفت. مریم و مادرش وارد شدن و ما هم پشت سرشون.
زهره با آرنج به دستم زد.
_ چرا سلام نکردی!
_ خوشم نمیاد ازشون.
_ قراره زن داداشمون بشه! مامان، مریم رو خیلی دوست داره. چند وقت رفت و اومد تا راضیش کنه که دوباره اجازه بده برن خواستگاریش.
تو چشماش خیره شدم.
_ علی خودش گفت که مامان بره؟
_ من نمیدونم کی گفته؛ علی گفته یا مامان سر خود رفته! اما میدونم که رضایتش رو گرفته. این دخترم اول ناز کرده گفته نه؛ بعد دیده علی خیلی بدرد میخوره، پشیمون شده.
زبونم خشک شد و راه رفتن برام کاری سخت. پس علت اینکه اون روز اومده بود جلوی دَر، همین بود!
_ تو از کی میدونی؟
_ از همون روز اولی که مامان داشت میرفت.
_ چرا به من نگفتید!
_ مامانم گفت؛ میترسه تو یه چیزی بگی خراب بشه.
ناامیدی سراغ قلبم اومد و تهش از حرفهای زهره خالی شد. هول و وَلا توی دلم قلقل میکرد.
چرخیدم و به علی که با برادر عباسآقا صحبت میکرد، نگاهی انداختم. اگر پای حرف مریم دوباره تو خونه باز بشه! من باید چیکار کنم؟ علی هم که انقدر تو انتخاب من مستأصل هست و هنوز تصمیمش رو نگرفته!
چشمهام پر اشک شد و وارد خونه شدم.
مطمئنم خاله الان بهم گیر میده که چرا گریه کردم؛ پس بهترین کار اینه که برم سراغ عمه بهش تسلیت بگم تا فکر کنه گریههای من برای اشکهای عمه و دخترشه.
جلوی رفتم و روبروی عمه نشستم.
_ سلام.
با این که اولین باره خودم بهش سلام کردم، اما انگار حواسش به همه چی بود. آب بینیش رو بالا کشید و گفت:
_ علیک سلام. وقت بخیر!
_ ببخشید ما مدرسه داشتیم.
چادرش رو روی سرش کشید و خیلی ریز دوباره شروع به گریه کردن کرد.
ایستادم به خاله نگاه کردم. انقدر حواسش به خوشآمدگویی به اقدسخانوم و دختر نحسش بود که اصلاً متوجه من نشد.
چقدر دلم میخواد گریه کنم. دلم میخواد داد بزنم و حرف دلم رو به همه بگم.
جای خالی و خلوتی پیدا کردم و نشستم. متأسفانه تنها جای خالی کنار من رو، اقدسخانوم و دخترش بعد از تسلیت به تعارف مامان نشستن.
خاله روبروشون نشست و شروع به صحبت کرد.
_ خیلی خوش آمدید. زحمت کشیدید. اصلاً انتظار نداشتم امروز تشریف بیارید.
اقدسخانم نگاهی به دخترش انداخت و گفت:
اصرار مریم بود. من گفتم شاید خوبیت نداشته باشه بریم اونجا، اما مریم گفت دوست داره به علیآقا تسلیت بگه.
چهرهم رو مشمئز کردم و بهشون نگاه کردم. خاله متوجه نگاهم شد. رو به مریم گفت:
_ عزیز دلم لطف داره؛ ولی کاش مریم رو نمیآوردید! عروس که توی این جور مجالس نمیاد.
تن صداش رو به پایینتر آورد و گفت:
_ من تو انتخاب عروسم هیچ وقت اشتباه نمیکنم.
هر دو با ناز خندیدند و مریم سرش رو پایین انداخت.
تو دل من دوباره غوغا شد. باید زودتر کاری بکنم تا علی به مریم فکر نکنه.
اقدسخانم صداش رو مثل خاله پایین آورد و گفت:
_ راستش زهراجان! شاید اینجا جاش نباشه، اما کمتر خونهاید و همش اینجایید؛ گفتم بهتون بگم مریمجان فکرهاش رو کرده و جوابش به علی اقا...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ خاله راستی علی دم دَر کارتون داشت.
خاله با چشم و ابرو به من گفت که ساکت باشم. رو به اقدس خانم گفت:
_ شما بفرمایید!
_ بله داشتم میگفتم...
دلم میخواد حرفش رو قطع کنم؛ برای همین با صدای بلند عطسه نمایشی کردم.
اقدسخانم نگاهی به من کرد و دستهاش رو بهم قلاب کرد و گفت:
_ اشکال نداره؛ دوباره حرفم قطع شد. باشه برای یه فرصت دیگه.
_ خواهش میکنم، هر وقت که دوست داشتید بگید.
این رو گفت و با چشم و ابرو، آشپزخونه رو به من نشون داد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت147
🍀منتهای عشق💞
الان برم میدونم میخواد دعوام کنه. از جام تکون نخوردم. تحملشون واقعاً برام کار سختیه.
یک نفر از مهمونها رفت. من برای تصاحب جای خالیش، دستم رو روی زمین گذاشتم تا بایستم که اقدسخانم گفت:
_ رویاجان یکم آب برای مریم میاری؟
نگاهی بهش انداختم و با حرص گفتم:
_ نه. به یکی دیگه بگید.
ایستادم و نگاه متعجب هر دوشون رو روی خودم احساس کردم. واقعاً لازم بود برای آرامش روحی خودم این حرف رو بهشون بزنم.
خاله بیخیال نشد و از تو آشپزخونه صدام زد.
_ رویا یه لحظه بیا.
اگر نرم جلوی همه هی صدام میکنه. وارد آشپزخونه شدم.
_ بله.
دستم رو گرفت و کشید کنار یخچال تا بقیه متوجه نشن.
با اخم نگاهم کرد.
_ چته تو؟
خودم رو به اون راه زدم.
_ هیچی!
_ تو حتماً باید حرف بزنی؟
_ چی گفتم مگه...
_ چرا حرفشون رو قطع میکنی؟
سرک کشیدم تا ببینم زنعمو که همیشه تو آشپزخونه هست، الان هم هست یا نه. از نبودش که مطمئن شدم، رو به خاله گفتم:
_ حالا انگار کی هست. بعد هم این اون شب به علی گفته سر خر نمیخوام؛ الان پاشده اومده اینجا که چی بشه!
دهنم رو کج و کوله کردم.
_ تسلیت میگم.
_ ای وای...ای وای... ای وای؛ از دست تو چی کار کنم! اصلاً به تو چه ربطی داره؟ صد بار بهت میگم تو کار بزرگترها دخالت نکن.
_ اینا انقدر بیشعورن که نمیفهمن ما عزا داریم.
شمرده شمرده گفت:
_ به... تو... ربطی... نداره. یعنی سر هر چی من باید به علی بگم تا بهت بگه که حرف گوش کنی!
اتفاقاً خوبه که علی بدونه من چه رفتاری انجام دادم؛ هم روی مُصر بودن من مطمئن میشه و هم شاید بیشتر بهم فکر کنه.
_ به هر کی دوست دارید، برید بگید. برو بگو اینا یه دفعه دل پسرم رو شکستن، تو خونهشون جواب منفی دادن؛ بعد من هنوز براشون سفره پهن میکنم. من نمیذارم خاله!
_ آخه دختر به تو چه!
_ من کار خودم رو میکنم، شما کار خودت رو.
درمونده نگاهم کرد.
_ رویا برای بار آخر میگم. تمومش کن!
تو چشمهاش نگاه کردم. از من میخواد چی رو تموم کنم. واقعاً فکر کرده این حمایت من، از طرف یک خواهرِ برای علی!
چرا متوجه نمیشی خاله! چرا درکم نمیکنی! چرا یک نگاه کوتاه به من نمیندازی؟
وقتی دید جوابش رو نمیدم، عصبی بیرون رفت. از پشت یخچال بیرون اومدم. تو حال رو نگاه کردم؛ خبری از اقدسخانم و مریم نبود.
انگار خداروشکر بهشون برخورده و رفتند. با خیال راحت بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم.
جلوی دَر ایستادم و بهشون نگاه کردم. رو به روی علی ایستاده بودند و علی سر به زیر با لبخند روی لبهاش ایستاده بود و خیلی ریز جواب تعارفهای اقدسخانم رو میداد. خاله هم کنارشون ایستاده بود و با لبخند نگاهشون میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت148
🍀منتهای عشق💞
اگر علی قصدش با مریم ازدواجه، پس چرا اون روز که من به خاله مامان نگفتم، اعتراضی نکرد! چرا وقتی میاومدیم خونه عمه، اقدسخانم جلوی دَر بود و من در رابطه باهاش خوب حرف نزدم، علی خندید و عکس العملی نشون نداد!
یعنی علی من رو نمیخواد و فقط به خاطر احساس من کوتاه اومده و حرفی نمیزنه؟
رفتارهای ضد و نقیضش باعث شد تا احساس پوچی کنم. سرجام برگشتم.
ناهار رو خونه عمه خوردیم. عمه رضایت برای رفتن نداد و این بار نمیدونم آفتاب از کدوم طرف دراومده که خاله رو حسابی تحویل گرفتن.
با تعارفشون شب هم موندیم. بعد از شام قصد رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم. به خونه که رسیدیم؛ زهره از پلهها بالا رفت و در واقع خودش رو از دید علی خارج کرد.
رفتارهای خاله برای ازدواج علی و مریم رو اعصابم بود. زودتر بالا رفتم؛ رختخوابم رو پهن کردم و کنار زهره خوابیدم.
صدا از کسی در نمیاومد. معلوم بود همه خسته هستن و قصد خوابیدن کردن. خونه در سکوت مطلق فرو رفته بود که صدای ضربه به دَر اتاق علی و لحظاتی بعد صدای حرف زدن آروم خاله رو شنیدم.
زهره فوری نشست.
_ بدبخت شدم! الان بهش میگه.
_ میخوای بریم گوش وایسیم ببینیم چی میگن.
_ ول کن بابا! دوباره رضا میبینه آبرومون میره.
_ نه رضا انقدر خسته بود که مستقیم رفت تو اتاقش. مطمئن باش الان بیهوش شده. بیا بریم ببینیم چی میگن.
زهره موافق نبود اما حس کنجکاویش باعث شد تا قبول کنه.
روسریم رو روی سرم انداختم و دَر اتاق رو نیمه باز کردم. از نبودن خاله که مطمئن شدم؛ آهسته بیرون رفتیم.
پشت دَر اتاق علی ایستادیم. گوشم رو به دَر چسبوندم. دستم رو روی بینیم گذاشتم و بیصدا به زهره تأکید کردم که حرف نزنه.
_ خاله گفت:
_ جواب دختر اقدسخانم رو ندادی؟
_ چی بگم مامان! یه بار گفته نه دیگه.
_ گفته نه، ولی پشیمون شده.
_ اینقدر که شما رفتی، رودربایستی کرده.
_ توی رودربایستی مونده که پاشده امروز اومده خونهی عمهت! راضی شده. تو چرا باید یه همچین دختر خوبی رو از دست بدی!
_ خیلی خستم مامان، بذار باشه برای یه وقت دیگه.
وقتی میگه بذار باشه برای یک وقت دیگه، دلم میخواد گریه کنم. خاله گفت:
_ من هر بار میام در رابطه با مریم با تو صحبت کنم تو یه جورایی از زیرش در میری. علی به من بگو دردت چیه؟
_ درد ندارم مامان! اعصابم نمیکشه. راستی امروز رفتم دَرِ مدرسه؛ یکی از معلمهای دخترها گفت، خانم مدیرشون با من کار داره! وقتی گفتم من در جریان نیستم؛ تعجب کرد که به مادرش هم گفتیم، نمیدونم چرا بهتون نگفته.
خاله چند لحظهای سکوت کرد و گفت:
_ دلم نمیخواست این روزها ناراحتت کنم.
_ چی شده مامان؟
_ زهره باز تو مدرسه شیطونی کرده.
صدای علی کاملاً جدی شد.
_ چی کار کرده؟
_ اون دختره که اون سری باهاش رفته بود بیرون، رفتی آوردیش!
عصبیتر گفت:
_ خب!؟
زهره دستم رو گرفت و فشار داد.
_ مثل این که با همون پشت مدرسه با هم حرف زدن. مدیرشون بعد اون اتفاق ممنوع کرده بود که با هم حرف بزنن؛ اما زهره اهمیت نداده.
بهش میگن یا باید با تو بیاد مدرسه یا دیگه راهش نمیدن. زهره به من نمیگه که مدیرشون رویا رو هم تهدید میکنه که اگر به برادرتون نگید تو رو هم راه نمیدم. رویا هم اومد به من گفت. من مجبور شدم برم مدرسه. رفتم ولی من رو قبول نکرد. گفت گفتنِ به شما هیچ فایدهای نداره، باید برادرش بیاد.
_ شما چرا به من نگفتید؟
_ گفتم که نخواستم ناراحتت کنم؛ بعد هم درگیر صحبت در مورد مریم باهات بودم، دلم نمیخواست به راه دیگه کشیده بشه.
_ مامان من با زهره چکار کنم؟
_ به خدا نمیدونم. منم درمونده شدم.
صدای خاله پر از استرس شد.
_ کجا الان؟
زهره از دَر فاصله گرفت.
_ برم ببینم چه مرگشه که دست گذاشته رو آبروی ما!
_ بشین بزار صبح. خیلی ترسیده، یه خورده آرومتر حرف بزن.
به زهره اشاره کردم که نمیاد. ترسیده به دَر نزدیک شد.
_ فردا میرم مدرسه؛ ببینم مدیرشون چی میگه. بعد یه فکر اساسی براش میکنم.
_ منم باهاتون بیام؟
_ کجا بیای؟ من خودم میرم.
_ میام یه وقت یه کاری میکنی، پشیمونی به بار میاره. این جوری خیالم راحتِ.
_ از چی میترسی! میترسی کتک بخوره؟
_ دختر بچهس علیجان! یه وقت یه بلایی سرش میاد... چاییت رو بخور.
شنیدن حرفهای علی و مامان، حال هر دومون رو خراب کرد. دست از پا درازتر، با چهرههای آویزون به اتاق برگشتیم. زهره از استرس خوابش نمیبرد و من از ناراحتی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت149
🍀منتهای عشق💞
لباسهای مدرسهم رو پوشیدم و به زهره که با استرس نگاهم میکرد، خیره شدم.
_ تو نمیخوای حاضر بشی!
نگاهی به دَر انداخت.
_ جرأت ندارم پام رو از دَر اتاق بیرون بذارم.
درمونده روبروش نشستم. چند ضربه به دَر خورد. زهره فوری از ترس سرش رو روی بالشت گذاشت و پتو رو روی سرش کشید.
با ترس به دَر نگاه کردم؛ دَر باز شد. با دیدن خاله نفس راحتی کشیدم.
خاله نگاهش بین من و زهره که خوابیده بود، جابهجا شد و گفت:
_ این چرا بیدار نشده؟
جوابی ندادم. خاله چند قدمی جلو اومد و کنار زهره نشست. دستش رو روی بازوش گذاشت و کمی تکونش داد.
_ زهره... زهره... بلند شو مدرسهتون دیر شد!
زهره آروم پتو رو از روی صورتش کنار کشید و به مادرش نگاه کرد.
_ مامان من میترسم بیام پایین.
خاله که از گوش ایستادن دیشب ما پشت دَر اتاق علی خبر نداشت؛ با تعجب گفت:
_ از چی؟
زهره که کلاً یادش رفته چی به چیه، همه چیز رو لو داد و گفت:
_ دیشب شنیدم داداش چی گفت! الان میخواد با من بیاد مدرسه. تو رو خدا تو هم بیا!
خاله به جای اینکه به زهره واکنش نشون بده. چپچپ به من نگاه کرد و گفت:
_ این اخلاقت رو ترک نکردی!
حق به جانب گفتم:
_ به من چرا میگی! مگه من گوش وایستادم.
انگار میدونست این قضیه از کجا آب خورده؛ نگاه چپچپش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت و گفت:
_ هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه؛ زهرهخانم!
اون لحظه که فقط به فکر خوشی هستی، باید فکر اینجاش رو هم میکردی که بالاخره یکی مُچت رو میگیره و آبروت میره!
_ آخه من که کاری نکردم. من فقط پشت حیاط مدرسه با هدیه حرف زدم.
_ چی گفتید؟
_ هیچی به خدا! همین حرفهایی که همه با هم میزنن.
_ مگه مدیرتون نگفت باهاش حرف نزن!
زهره سرش رو پایین انداخت.
_ ببخشید.
_ ببخشید رو برو به داداشت بگو و مدیرتون.
دستش رو روی زانو گذاشت و به سختی ایستاد.
_ خدا سایه این برادرتون را از سر من کم نکنه؛ اگر علی نبود من از پس هیچ کدومتون توی این خونه بر نمیاومدم. بلند شید بیایید بیرون، صبحانهتون رو بخورید برید مدرسه. این بچه به خاطر شما، امروز دیر میره سرکار!
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. سمت دَر رفتم.
_ رویا تو رو خدا من چکار کنم!
_ چی بگم زهره! باید بریم پایین دیگه.
_ پس صبر کن باهم بریم.
با کندترین سرعت ممکن مانتوش رو پوشید و مقنعهاش رو دستش گرفت. همراه با کیفهامون از پلهها پایین رفتیم.
وارد آشپزخونه که شدیم؛ علی سرش رو بالا گرفت و خیره و عصبی به زهره نگاه کرد. انگار عصبانیتش رو نگه داشته تا صبح سر زهره خالی کنه.
منتظر بودم حرفی بزنه، اما فقط به نگاه چپچپش اکتفا کرد. زهره کمی تو درگاه آشپزخونه ایستاد و با دستهاش بازی کرد. بالاخره خاله سکوت سنگین رو شکست.
_ بیا بشین، براتون چای ریختم.
هر دو سر سفره نشستیم. زهره کمی نون برداشت و بدون پنیر تو دهنش گذاشت. علی نگاهش رو برداشت و همه بیحرف صبحانهمون رو خوردیم.
خاله از آشپزخونه بیرون رفت. زهره با استرس به مادرش نگاه کرد و توی خودش جمع شد.
_ مثل آدم زندگی کردن، انقدر برات سخته؟
رضا که از هیچی خبر نداشت، متعجب نگاهش بین علی و زهره جابجا شد. زهره سرش رو پایین انداخت.
_ این بار با دفعههای قبل فرق داره زهره! به روح بابا اگر اون چیزی که تو فکرمه رو مدیرتون بگه؛ بلایی سرت درمیارم که دیگه نتونی راه بری.
رضا با چشم و ابرو ازم پرسید چی شده؟
بیصدا لب زدم:
_ با اون دختره...
نگاه چپچپ علی روی من باعث شد تا حرفم نصفه بمونه.
_ تو چرا به جای اینکه به من بگی، رفتی به مامان گفتی؟
هم زمان خاله وارد آشپزخونه شد. چادر روی سرش، علی رو کلافه کرد.
_ مامان شما کجا!؟
خاله اخمهاش رو تو هم کرد و بدون اینکه به علی نگاه کنه، گفت:
_ من نیام هیچ کس حق نداره بره.
کنار زهره نشست؛ لقمهای براش گرفت و توی دستش گذاشت.
علی کلافهتر از قبل ایستاد و سمت دَر رفت.
_ تو ماشین منتظرم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت150
🍀منتهای عشق💞
صدای بسته شدن دَر که اومد، رضا گفت:
_ یکی به من نمیگه اینجا چه خبره!؟
خاله به میلاد اشاره کرد و رو به رضا گفت:
_ امروزم تو میلاد رو ببر.
میلاد به اعتراض گفت:
_ مامان من با رضا نمیرم. تو راه اصلاً به من محل نمیده.
رضا آروم زد پشت گردن میلاد.
_ انتظار داری کولت کنم!
_ نخیر؛ هر چی گفتم تشنمه، آب نخریدی برام.
_ دو دقیقه صبر میکردی میرسیدی مدرسه میخوردی! حتماً من باید پول بدم تا تو راضی بشی؟
خاله از کیفش کمی پول سمت رضا گرفت.
_ بیا، یه چی خواست براش بگیر.
نگاهی به زهره انداخت. تو نگاهش هم دلخوری هست، هم دلسوزی.
_ بلند شید که اونم دیرش نشه.
_ منم مثلاً توی این خونهم ها! نمیگید چه خبره؟
به زهره نگاه کردم؛ با این که هر بار جواب رضا رو میده، ولی این بار سکوت کرد.
خاله گفت:
_ هیچی نیست. تو دیگه خونهی عمت نرو تا با هم بریم.
_ چرا؟
_ چون آبروریزی میکنی؛ دختر و پسر هیچ فرقی نمیکنن. یه خورده ملاحظه کن، ان شالله به زودی میریم برات خاستگاری.
نیش رضا باز شد و چشمی گفت.
ته موندهی چاییم رو خوردم و ایستادم. هر سه از خونه بیرون رفتیم و توی ماشین نشستیم. تا مدرسه هیچ کس حرف نزد و فقط سکوت بود.
جلوی دَر مدرسه ماشین رو پارک کرد. خاله و زهره پیاده شدن و سمت مدرسه رفتن. خواستم بیرون برم که با صدای علی سمتش برگشتم.
_ رویا!
تو چشمهاش نگاه کردم.
_ من از پنهان کاری بدم میاد. اینجوری بخوای ادامه بدی، آبمون تو یه جوب نمیره.
چند ثانیهای نگاهم کرد و پیاده شد و دَر رو بست. به جای خالیش خیره موندم.
این حرفش برای آینده و پیشنهادم بود یا زندگی روزمرهی الانمون! اینبهترین فرصته تا ازش بپرسم.
با عجله پیاده شدم و خودم رو بهش رسوندم.
_ علی!
با ریموت دَر ماشین رو قفل کرد.
_ منظورت از این حرف چی بود؟
_ کاملاً واضح بود. پنهان کاری نکن؛ خیلی ناراحت شدم به جای اینکه به خودم بگی به مامان گفتی!
_ نه... میگم یعنی تو...
انگشتش رو جلوی صورتم گرفت و تأکیدی تکون داد.
_ یعنی برو درسِت رو بخون و حواست رو فقط به درست بده!
هاج و واج نگاهش کردم. چرا نمیخواد توی این بحث به نتیجه برسیم!
با تشر گفت:
_ چرا خشکت زد. برو تو دیگه!
آب دهنم رو قورت دادم و نگاه ازش برداشتم.
وارد مدرسه شدیم. خاله چیزی کنار گوش زهره گفت. با دیدن علی هر سه سمت سالن رفتن.
از دور نگاهش کردم. چرا من رو مستأصل نگه داشته! چرا حرفش رو بهم نمیزنه و نمیذاره من هم بگم؟
اگر دلش با منِ، پس چرا در برابر مریم و اقدسخانم هم با روی خوش حرف میزنه! اصلاً چرا به خاله نمیگه!
گوشهی حیاط نشستم و منتظر خوردن زنگ شدم. با دیدن شقایق و مادرش که از پلهها پایین میاومدن، لبخند روی لبهام نشست. ایستادم و سمتشون رفتم.
با شقایق چشمتوچشم شدیم. خندید و به سرعتش اضافه کرد و خودش رو به من رسوند. بدون معطلی همدیگر رو بغل کردیم.
_ رویا خیلی دوست داشتم ببینمت.
ازش فاصله گرفتم.
_کجا رفتی یهویی!
به مادرش نگاه کرد. فوری سلام کردم. با روی خوش جوابم رو داد و گفت:
_ شقایقجان من تو ماشین منتظرتم.
_ باشه مامان.
_ اینجا برای چی اومدی؟
_ برای انتقال پرونده به مشکل برخوردیم. داداشت برای چی اینجاست؟
_ هیچی؛ زهره با هدیه حرف زده، خانم مدیر فهمیده.
_ چقدرم عصبی بود!
_ کی، خانم مدیر؟
_ نه علیآقا. رویا تو ذات این زهره رو نشناختی؛ ازش دوری کن. من نفهمیدم چی میگفتن! ولی شنیدم خانم مدیر میگفت این حرفها به رویا نمیخوره. فکر کنم میخواد بندازه گردن تو!
چشمهام از تعجب گرد شد.
_ به من چه! اون رفته پشت مدرسه حرف زده!
_ اصلاً حرف پشت مدرسه نبود! به نظر من برو دفتر از خودت دفاع کن.
مضطرب به پلهها نگاه کردم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت پلهها هولم داد.
_ برو تا دیر نشده! من بهت زنگ میزنم.
خداحافظی کردم. با تردید پلهها رو بالا رفتم و وارد سالن شدم. به انتهای سالن، جایی که دفتر خانم مدیر بود نگاه کردم.
نکنه برم برام بد بشه! اگر شقایق درست گفته باشه و زهره در نبود من هر چی دلش خواست بگه چی؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀